نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

 

مقاله

تمدن غرب ( 4 ) ( برويد به اولين قسمت مقاله )

حاصلِ دوقرن تلاش ، پس ازوقايع بزرگي كه در تاريخِ بشريت ظهوركرد ، آماده شدنِ دنيايِ مدرن و برخوردار از تمدنِ نوين ، برايِ ورود به هزاره ي سوم ميلادي است . قرن 18و19 عصرِ ظهورِ غول هاي دانش ونبوغ در زمينه هاي گوناگون بود . در عرصه ي دانش و تكنولوژي ، يك باره و ناگهان ابزارهاي قدرتمند وبزرگي در اختيارِ انسان قرار گرفت كه او را قادرساخت از زمين بگذرد و پاسخِ پرسش هاي خويش را ، دربي كرانِ كهكشان جست و جو كند .
درعرصه ي انديشه : طلوع ِبزرگاني چون ماركس ، انگلس ، هگل ، نيچه ، فرويد ، داروين ، انيشتين و ديگران و ديگران ، زمينه را براي بزرگ ترين انقلاب در ذهن و روانِ آدمي فراهم آورد ، به گونه اي كه مي توان گفت : انسان پيش از اين نوابغ و شخصيت ها چيزي بوده است و پس از آن ها چيزي ديگر . نوابغ ، مكتشفين و مخترعين در دو قرنِ 18و19 ، ناگهان به افق هايِ دست نيافتني و غيرِقابلِ باور و پيش بيني دست يافتند وتوانستند از ابزارِ موجود بهترين بهره ها را بگيرند . خدايان دراين دويست سال به بشر رشك بردند و بشقاب هايِ پرنده ي خويش را پي در پي گسيل داشتند ، تا از تحولِِ بي سابقه و بزرگي كه در اين دو قرن بر رويِ كره ي زمين اتفاق مي افتاد ، خبر بگيرند .
آثاري كه ازتمدن هاي كهن و درخشان ، درگوشه وكنارِ گيتي كشف گرديده است ، حاكي از دست يافتنِ بشر به نخستين پله ها وگام ها ، از تمدنِ نوين مي باشند . فسيل ها و ابزار ِ به دست آمده از تمدن هاي كهن ، بعضي نشانه ها از دست يافتنِ آن تمدن ها به نوعي ماشينِ ابتدايي را گواهي مي كنند . شايد مصريان ِ قديم چيزي از نوعي ماشينِ پرنده را ، درذهن داشته اند و شايد آرزويِ پرواز ، آن ها را به ساختنِ چنان ابزاري واداشته است . شايد از تمدن هاي فراموش شده ـ در زمين يا كرات ديگر ـ خاطره اي تاريخي در ناخودآگاهِ خويش داشته اند . شايد هم مانندِ نقاشي هاي اقوامِ بوميِ افريقا و امريكا ، تخّيلِ خويش را مجالِ پرواز داده و به آرزوهايِ بشر گسترش بخشيده اند ؟ شايد و شايد ....
اما آن چه مهم و قطعي است ، در هيچ دوره اي ، بر روي كره ي زمين ، بشر به چنين مرحله اي از دانش و تكنولوژي دست نيافته است . شايد تا آستانه ي چنين تمدني رسيده اند ولي گويا هم در آغاز ، مبهوت از دورنمايِ چنين دنيايي ، خويش را معدوم كرده اند ، شايد نادانسته شرايطِ زيست در كره ي خاك را مختل كرده باشند ، اما بي شك نتوانسته اند از اين مرحله بگذرند .
تفاوت انسان مدرن ، با تمامي انسان ها ، درتمامي ادوار وتمامي تمدن ها ، در اين است كه او اين مقطع را پشت سرنهاده و قدم به دنيايِ نوين گذاشته است ، ولي تمدن ها و انسان هاي گذشته – شايد - درآستانه ي آگاهي ، با آرزويِ چنين تمدني از بين رفتند و نابود شدند ، لذا آن چه وجهِ برتريِ اين تمدن برتمدن هاي گذشته است ، قدرت وبزرگي انسانِ معاصر ، بالنسبه به انسان هاي تاكنون است . به همين دليل اين عصر را ـ به حق ـ ” عصر غول ها ” دانسته اند و اين مقطع را به ظهور ، اوج وافول آن ها نسبت داده اند و كسي چو نيچه از ” غروبِ خدايان ” سخن گفته است .
وآري ، درآستانه ي اين تمدن بود كه ديگر ” خدايان ” ناشناخته نبودند و غول هايِ انساني ، در مقامي برتر رخ نمودند و به اوج و افول رسيدند . عصرِ تاريكي به سر آمد و زمانِ آگاهي و ابزارِ هوشمند ، فرا رسيده ، بشرِ برخوردار از دانش و تكنولوژيِ برتر ، به افق هاي ناشناخته دست يافت . اين عصر نياز به غول هايي داشت و خداياني مي خواست كه بتوانند بزرگي اين تحول را درك و تحمل كنند . بزرگي آن چه در قرون جديد ميلادي اتفاق افتاد ، چنان بود كه نياز به انسان هاي بزرگ تري بود ، تا تفسيرگر و تقريركننده ي آن تحول باشند و بتوانند از آن ، به بهترين نحوِ ممكن بهره گيرند وآن را تحمل كنند و پيروزمندانه بشريت را از اين مقطعِ دشوار و سرنوشت ساز بگذرانند و سر برآستانه ي تمدني بگذارند كه درآغازِ هزاره ي سوم ميلادي و به عنوانِ فرزندِ خلفِ تمدن يونان و تمدن غرب و در نتيجه ي تكاملِ تمامي مدنيت هاي شناخته شده ، مدرنيسم را آفريده و انسانِ آزاد و مدرن وكامكار و برخوردار وآگاه را ، به كران هايِ بزرگ تر و سرانجام به " جهانِ پست مدرن " كشانده و رسانده است .
و چنين بود كه در قرون 18 و19 ميلادي ، غول هايِ بزرگي در جهانِ دانش ، سياست ، جامعه و دين ظهوركرد و فلسفه به اوج خويش رسيد . دانش جايگاه مستقل و تعريف شده ي خويش را به دست آورد و تكنولوژي راهيِ افق هاي دور دست گرديد و ابزارِ هوشمند در خدمتِ انسانِ آگاه ، آزاد و برخوردار قرار گرفت . همان ” ابرمرد ” يا ” ابرانساني” كه نيچه مي گفت و مي طلبيد و مي خواست . همان ” انسانِ نوينِ” ويل دورانت در امريكا و هم آن چه در روان ِ ناخود آگاه ِ بشر بود و فلاسفه و مصلحان آرزو مي كردند و مي گفتند .....
اين است كه ما ناپلئون را درهمين دوره داريم . لنين و ماركس و انگلس را هم در اين مقطع داريم . هگل و اديسون و انيشتين را نيز ، در همين زمان داريم . روزولت و چرچيل وگاندي و لينكلن و جمال عبدالناصر را هم .... و چه و چه و كه و كه ؟ از ماشينِ بخار ، تا هواپيما ، از تلفن تا ماهواره ، از انقلاب فرانسه تا جنگِ اول و دوم جهاني ، فروپاشيِ امپراتوري عثماني ، پيروزي سوسياليست و ظهورِ اتحاد جماهيرشوروي ، انفجارِ اتمي در هيروشيما و ناكازاكي ، طلوعِ ژاپن در عرصه يِ صنعت و تكنولوژي ، تولدِ اسرائيل و كشتارِ يهوديان ، همه و همه ، تمامي غول ها ، نوابغ ، سياستمداران ، دانشمندان ، مكتشفان و مخترعان ، مصلحان و انقلابيونِ بزرگ در دورانِ معاصر - به ويژه در دويست سالِ اخير- وجود و حضور داشته اند و اجتماعِ اين همه بزرگي و بزرگان ، در يك مقطعِ كوتاه از تاريخِ زيستِ انسان بركره ي خاك ، واقعه ي بزرگ و شگفتي است . به راستي كه ” عصرِ غول ها ” و ” غروبِ خدايان ” - هر دو- در كمتر از دويست سال اتفاق افتاد و بشريت بزرگ ترين مرحله از تمدنِ خويش را ، بر رويِ كره ي زمين تجربه كرد .
ديگر در اين عصر انسان ها و باورهايِ دورانِ بربريّت نبودند ، بلكه تمامي كره ي زمين ، از بوميانِ ” ماسايي” گرفته ، تا ” انيكا ” ها ، ازكشورهاي ِ به اصطلاح جهان سوم ، تا مللِ متمدن و مرفه و از صاحبانِ منابعِ زير زميني ، تا فاقدين آن و خلاصه از فقير و غني و وحشي و اهلي ، شمالي و جنوبي ، اروپايي و غيرِ اروپايي ، همه و همه از ثمره ي اين تمدن بهره ها گرفتند و به وسيله و در پرتوِ آن ، به زندگيِ مرفه و مردمانِ متمدن ِ امروز دست يافتند .
آن چه ” تمدن غرب ” و " مدرنيزم " در دويست سال گذشته به بشريت داد ، بهره هايِ بي نظير از تكنولوژيِ برتر و دانش گسترده اي بود ، كه با كمترين بها و راحت ترين راهِ دست يابي ، برايِ مردمِ تمامي كره ي زمين ـ بي هيچ استثنايي ـ فراهم و قابلِ بهره برداري گرديد .
اكنون زمينه برايِ جهشِ انسانِ مدرن فراهم بود ...
£
ادامه دارد...


|  

شعر

بلي ، چون خويش تنهايم (با صداي شاعر)

به سانِ چشمه ساراني – كه در صحراست – تنهايم
تو گويي بركه اي خاموش
و جويي ، در سكوتِ دشت
كه در آن دوترها ، چشم و لب هايي به ره دارد
و سرگردان نمي ماند ، برايِ لحظه اي حتا
بدان سانم
تو گويي روز و شب يكسان
تو گويي ، دست در آغوش
£
گذشتِ لحظه ها را نيك مي بينم
و با خورشيد ، در هر روزِ سرشاري
و با مهتاب ، در هنگامه ي باران
نسيمِ زندگاني را
ازين دستان ، به آن بستان
به رگ هايِ اقاقي ، ياس و نيلوفر
تو گويي مار ، مي پيچم
به راهِ آن چه زيبايي است ، مي رقصم
تو گويي ، پاي كوبان مست
تو گويي ، دست افشان ، دست
£
شبي در خواب مي ديدم ، كمان بگشوده ابرويي
كه مي آمد ، به آهنگِ شكارِ دل
شبي بي تاب مي ديدم ، زلالِ پيكري زيبا
شبي بر آب مي ديدم ، گذشتِ روزگاران را
£


|  

شطحيات

پرت و پلا

تازه پس از اين همه سال ، يك روز صبح كه مي خواستم بخوابم ، يك باره يادم آمد كه هيچ چيزي چرند تر از نوشتن نيست . حتا فكر كردن گاهي ممكن است اندك زياني د اشته باشد ولي نوشتن كه بسيار كارِ مهمل و بي ارزشي است ... حتا به هيچ نمي ارزد ...
آخر كسي نيست كه به يك آدمِ مصمم برايِ نوشتن ، در حالي كه بهترين موضوع ها را نيز انتخاب كرده است ، به گويد : بابا جان خودت را مسخره كرده اي ؟ دنيا پر است از آدم هايِ با كله و توپِ سوادهايِ جور واجور و از همون قديم نديما هم ، همه چيز رو بنويس وا نويس كرده اند و تو كتابايِ بزرگِ بزرگ ، اندازه ي اين لب تاب ( يادِ بابا شچوكار به خير ) نوشته اند ... ديگه تو چِرو خودِت رو منتر مي كني ؟
گفتم : آخر وقتي حيواني نتواند به انسان ها به فهماند كه ياوه مي گويند ، ناچار خواهد بود هِدفونش را در گوش هايش فرو كند و به ماده الاغِ همسايه بينديشد .
اما گذشته از اين ها ، يك شب كه بيدارِ بيدار بودم ، خواب مي ديدم كه ميرزا ملانصير الدين شاهِ توسيِ مزينانيِ كدكنيِ يعني نيشابوريِ اخسيكتيِِ سپنتمانِ هور قليايي ، همراه با حضرتِ اقدسِ اجلِ اكرمِ شاه زاده ميرزا زكريا خانِ معتمد الدوله ، مست و بي خود ، در دلِ شب ، مريمِ مجدليه را در ميان گرفته و به قورخانه مي بردند ، تا قور قور كردن را در كلاسي كه به همين مناسبت ، مسيح الدينِ يغماييِ خندقيِ تهرانيِ بشرويه گي داير كرده است ، بياموزد ...
تازه آن جا از شيهه يِ خوش آهنگِ حضرتِ حمار به خود آمدم و يادم آمد كه همين الان با پشم المله ، مستاجرالخاقان فرزندِ اسميِ مرحومِ صاحب قران خالو نصرالدين شاهِ قوجار ، كه از بطنِ مباركِ فخر المله ، شمس الارضِ و الزير زمين ، نيرِ اكبر و قلويِ اصغر ، ميرزا ملكم خانِ كرماني و صلبِ اعلوحضرت ، خاله مظفر ، ناسور الدين شاهِ قيجار متولد شده است وعده دارم .
داشتم خودم را به وعده گاه مي رساندم كه ديدم كنارِ باغچه " پدر سوخته " دارد مليجك را سرپا مي گيرد و در همان حال مي خواهد او را با آب نبات چوبي تنقيه كند .....
اما چشمتان روزِ بد نبيند كه ناگاه ديدم كربلايي حاج مشتي زكريايِ بلخيِ هرويِ رودكيِ حافظ سعديِ سلمانِ ساوجيِ غزنويِ ناراضي ، سوار بر يك راس موتور گازي ، كه بر تركش نشسته بود ناز نازي ، فرود آمد به دستش جا نمازي ، و مي فرمود : اي مردانِ بازي ، كه ايها الحيوانات و اي كودكانِ منتظرِ نقل و نبات ، به دانيد و دانسته باشيد كه احمق ترين موجوداتي كه آفريده نشده اند ، بلكه از دبرِ مادرانشان به خلاخانه افتاده اند ، همين حضراتِ اجلِ اكرمِ احشمِ هاشماتِ و الحشمات ، جنابِ مسيو آدميزات است كه از زورِ حماقت و بلاهت ، برادرِ دوقلويِ خود ، يعني حضرتِ مستطابِ الاغ را ، از جنگل به دنبالِ خودش ، تا اين دنيايِ كشك و دوغ كشانده است و در اين جا هم ، هر وقت بخواهد سوارش شود ، دست و پا و دهانِ خود را محكم مي بندد و با لذت ، به طنينِ آهنگينِ عرعرِ آن عالي جنابان ، گوش مي سپارد و همان جا هم خوابش مي برد ... گاهي هم از آن كارهايِ بد بد با او مي كند ...
اما مثلِ اين كه ، داشتم مي گفتم : يك روز صبح ، وقتي خواجه شيخ سعدي الدين حافظِ شورازي ، داشت رواياتِ مختلف النسخِ چارده گانه يِ ديوانِ سوزنيِ زوزنيِ سمرگندي را ، از بر و به آهنگِ ابو سه تا مي خواند ، تازه يادش آمد كه هيچ نيازي به اين همه زور زدن نبوده و كتاب همين جا دمِ دستش باز است ...
در همان روز نجلِ خاقانِ اعظم ، ايرج ميرزايِ قزويني ، پس از چهل سال ملاحظه و تتبع در منابعِ مودار و بي مو و اشيلِ اشيل ، دانست و با قاطعيت اعلام كرد كه در جغرافيايِ شيمي درمانيِ بواسيري و پرستاتيِ اين جايي ، هرگز و هرگوز حافظي وجود نداشته است ، چه رسد به شيخِ اجل و اجول ...
همين بزرگ وار نقل مي فرمودند كه يك وقتي ديوانه اي به نامِ بيهلول ابنِ هارونِ بنِ مامون بنِ ابومجرمِ خراساني ، درهمان وقتي كه با شيخ ابوالاسحقِ بنِ آلِ " آن جو " مشغولِ عملِ شيريني بوده است ، در همان حال ديوانِ كلياتِ جزئياتِ فصلياتِ مفصليتاتِ يغمايِ جندقيِ فِندقيِ صندقي را ، قي كرده است ...
تازه داشت يادم مي رفت كه به گويم : نصفِ شبي كه عمادِ خراسانيِ سيستانيِ كوچه چمني ، با هم كلاسي هايِ مشتيِ قديمي و ديگر لات و لوت هايِ آن حال و هوا ، رفته بود به تماشايِ خرِ دجال ، ديد كه در لژِ فراماسونيِ ... كتابش را جمع كرده اند ، ابو تنبك فضل الفضيل ميرزا ابوطالبِ خلاصه الحسابي ، وقتي كه با عمو نوروز كشتي مي گرفت ، آن سمبل السنابيل ، بر دار رفته با ابزارِ كسب ، مشتي زكريايِ روزي دات كام ، در دلِ شب ، اسيد سولفوريك را ، با كلسيم پتاسيمِ ياسر كلكات ، در آميخته و با شش عدد آسپرين كدئين و شصت دانه ديفن هكسيلات ، حل كرده ، بعد از شامانه و نهارانه و صبحانه و در هر قرن يك بار و روز ي سه بار مي آشامد .
تازه يادم آمد كه بويِ مقعد و فرج ، وقتي كه با تيغِ ژيلت و چاقويِ كند تراشيده شده باشد ، از تمامِ عطرهايِ كاشان و ماهان و سپاهان بد بو تر است ...
در همين گير و دار بوديم كه چشمتان روزِ بد نبيند ، آمدند و چه آمدني ، تند و تيز كه چيزي نيست ، عينهو آمبولانس هايِ صد و چند ده كه برايِ كفن و دفن مي رسند ، ميرزا پشم ال نميدانم چي ، يعني همين قلندر ميرزايِ خودمان ، هنگامي كه با ابوحفص سغديِ جهرميِ سيرجاني كه فقط راجع به كرمان مي نويسد ، با شيخ احمدِ سيد كاظمِ عراقيِ رشتيِ پريزدِنت مدال كورگي ، هنگامي كه در پشتِ ديوارِ جهنم ، شاهدِ شكنجه يِ برصيصايِ زاهد بودند ، ناگهان ليز خوردند و افتادند سرِ چي ؟ نمي دانم ...
و اما و اما و اما .... در اين آخرِ كاري ، بگذاريد اين را هم به گويم ، كه : " آدم بزرگ ها ، آن قدر بزرگ هستند ، كه همان اولِ تولدشان ، قدِشان يه هو اندازه ي يك آدمِ بزرگ است ... "
و اما ، آدم حيوانك ها ، آن قدر كوچك بزرگ هستند كه در تمامِ زندگي : .... دي شيخ با چراغ همي گشت دنبالِ كليد ، و پيدا نكرد آن را و متوسل شدن به برادرانِ تويِ بيابان هايِ عباس آباد و سنگ الدين ...
قصه چه بود ؟ ؟
نگذاشتيد خيرِ سرم ، در خلا خانه اندكي بينديشم ، كه چه بويِ علفي مي آمد ... و تازه داشت يادم مي رفت كه : وقتي انسان حيوان ، كره خر الاغ ، ماچه بز كفتار و همه و همه و همه ، مي تواند اين همه جفنگ و ياوه به هم به بافد ، ديگر ....
زياده ايامِ عزلت مسترام با د .... دام ظلي ، قدس سري ...
و التمام ...
£
شايد هم ادامه داشت ...


|  

شعر و مقاله

هديه بر آزاده گان (با صداي شاعر)

مردمان اي مردمان ، جز حرف نايد بر زبان
من چه گويم بيش از اين ؟ جمله زيان ، جمله زيان
اي زيان كاران و عبدِ ديگران ، زنهارتان
مي شود از دست فرصت ها ، گران ، آري گران
خواب هايِ جمله بيماري ، هزاران قرن و سال
ننگ باريده شما را ، هر زمان و هر مكان
خواب گردان - لحظه اي هشدار- فرداها رسيد
نو جوانان - ساعتي بيدار - فصلِ عاشقان
خود نمي بينيد – گويا – گشته بالغ آدمي
زندگي آزاد گرديده ، ز بندِ جاهلان
كدخدايان مرده و آن ديگران دق كرده اند
در شكوهِ بارگاهِ آدميت ، اين زمان
داده آزادي چراغِ معرفت بر دستمان
گر نمي خواهي بداني - بمب تركيده - بدان
مرده عصرِ حرفِ مفت و ياوه هايِ بي شمار
زندگي پيدا شده اكنون ، برايِ زنده گان
ديو گو بايد بميرد ، چون بر آيد نوبهار
فصل هايِ تازه مي آيد كنون ، از بي كران
برخيِ آزاده گان ، اين هديه از انسان بود
نوش بادا - بر شما آزاد مردان - اين جهان
£
سي تير 83









اي زيان ، جمله زيان (با صداي شاعر)


اي زيان ، جمله زيان ، آري زيان
چشم و گوشي گم ، به كوران و كران
" بي محابا در ده اي ساقي مدام اندر مدام "
گم شود هر لحظه اين " حيوانِ ناطق " از جهان
يار اين جا نيست ، كو عشقي ، كجا ديوانه اي ؟
درد باشد ديده اي ، در حلقه ي ناديده گان
گر در آمد عاقلي ، گو خويش را معنا كند
" ور در آيد عاشقي ، دستش بگير ودركِشان "
فتنه داني از چه خيزد ؟ خيزد از اين مصلحان
حيله باشد جزم گفتن ، بي زمان و بي مكان
آدمي را فهم – آري _ از نشان ها نگذرد
عاشقي بر هر نشان ، تا زخم نايد بر نشان
يوسفم من ، گر تو را خامي به رقاصي برم
روز شو ، گر هيچ كس خارت نداند ، گو مدان
خود مسيحا شو ، صليبت گر نباشد گو مباش
حرف را عريان بگو ، تنها اگر ماندي بمان
آبان 83
+++++++++++++++++++++++++++++++++


|
شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳

 

سياست گشته نانِ شب (با صداي شاعر)

چرا من گاه مي ترسم ، از اين مردم ؟
تو گويي جوخه اي از جوخه يا محكوم از جلاد
– تو بايد ديده باشي يك شبي اين را –
چنين فاسد ، چنين بيمار ، كور و كر
تعصب تا بنِ دندان
ز منطق " پتك بر سِندان "
همه عبد و ذليل و خاضع و خاشع
تمامي مستمند و مصلحت انديش و نوكر سان
به شاه و هر چه شحنه
كي قباد و خسرو و ضحاك
و اسكندر و جوجي خان
به هر تازي و هر بازي
هرآن چه شكلِ بت بوده است
آورده نماز و كرده طاعت كمتر از خود را
تو گويي كور مي زايد
هم آن سان كور مي ميرد
تمامي برده ي زر خود فروش و تن بزك كرده
نديده زندگي را ، نيز نشنيده است
ز جنسِ خود دروغ و جامه از نيرنگ
هزاران رنگ و خود آزار و تن پرور
" تمامي ندبه و ماتم "
عفونت زار و بيماري
و آري هم ، غروري كور
*
چگونه تن كشيديم از گذارِ اين كهن مرداب ؟
كه تا در نوجوان و چشمه ساراني نخورده دست
زيباتر ز عاج و تازه تر از گل
بهاري ، عينِ باران ، جمله اكنوني
بشوييم اين تن ِ خود را
و ديگر دست و گويي رقص
ولي ، اما چه مي گويم ؟
چه مي خواهيم ما مردم ؟
همو خود پروريده جمله ايشان را
نمي داني ؟ بدان اين را
بلي ، خورشيدِ فروردين ، خودش حرفي ست
و آزادي است نانِ شب
*
*****************************
اين سان هويتي پوچ (با صداي شاعر)

ديگر نمي هراسم ، از مرگ و نيست گشتن
كوچ از كنارِ زِشتان ، رفتن و درگذشتن
اين جا تنوره ي ديو ، بس زوزه ميكشد گرگ
آري فضيلت است اين ، چون آفتاب بودن
جز تك درخت و صحرا ، چيزي نديده ام من
شهر است پر زنيرنگ ، در گله گاو بودن
شاه و خليفه و مير ، مستانِ قدرت و زر
مردم چو گوسپندان ، يا سگ كه هار بودن
بايد كه كور باشي ، گر مرگ را نبيني
اين آن كه بود پندش ، حلاج و دار بودن
اين سان هويتي پوچ ، خلقي تمام مفلوك
استاد پند سعدي ، رندِ قمار بودن
حافظ كه شعرِ خود را ، در باغِ خلد خواند
خود بختكي است ما را ، پنهان چو مار بودن
فردوسي آن خدايي كز توس و گيو گويد
مغرورِ هيچ مان كرد ، خود هم دچار بودن
اكنون كجاست " اميد " با " خوانِ هشتمِ " خويش
خود سنگ شد همان جا ، گو بر كنار بودن
كشتند شمسِ تبريز ، خود كشت پس هدايت
كشتارگاهِ جان است ، هم لاشه زار بودن
اما مرا اميدي ست ، كز در در آيد آن گل
در رقص سرو و شمشاد ، آزاد وار بودن
فردا كه هرچه شيطان ، رخت از جهان به بندد
زيباست رويِ خورشيد ، آيينه دار بودن
اما زبانِ ما را ، گويا كسي نفهميد
ما خود قبيله اي پرت ، در تويِ غار بودن
آري كه نيست ما را ، راهي به گفت و گوها
بيگانه با تمدن ، بوزينه وار بودن
اين سان هزارها قرن ، فاسد شديم و بيمار
ما را علاج گور است ، يا در گذار بودن
بايد گشود بالي ، گر لايقي به پرواز
آري حقيقت است اين ، زاغ و چنار بودن
*
*****************************
صور اسرافيل (با صداي شاعر)

به ياد بود صدمين سالگرد انقلاب مشروطه

و كشتن ها و گشتن ها
وبـردن هـا وخـوردن ها
با گرامي داشتِ نامِ زنده ياد اخوان ثالث

چه مي گويم ؟
شده صد سا لِ كامل ، زان زماني كه
پدر هايِ پدر هايِ پدرهامان
به خود غلتيده اند از خوابِ خرسان ، در زمستان ها
و جان هايِ بسي پاكان
به خون گرديده در اعصارِ خون باران
هزاران مزدك و افشين و آرش بابك و حلاج و ديگرها
به پايِ جهل و خوابِ اين كهن مرداب
به رويِ دار رقصيدند و پوسيدند
همين صد سال پيش از اين
- به باغِ شاه –
شكم از صورِ اسرافيل و ديگرها كه دريدند
همين ديروزها ، ديروز ها ، امروزها ، بسيارِ ديگر را
گلوله ي مرگ باريدند
همين نزديك ها گويا
" تقي خانِ امير " آن شير مرد ِ پاك ِ ايران را
سه تن " رجاله " در حمامِ " فين " كشتند
" مصدق " را به يك روز ِ دگر چاقو كشانِ " چاله ميدان " خون به دل كردند
همين ديروز من ديدم ، خودم ديدم
هزاران دسته گل هر روز و در هر شهر
- نه در يك روز و در يك جا –
كه هي كشتند و هي كشتند
همين خِرسان و خوكان ، كِرم هاي ِ جمله بيماري
و اين رجا له مردم ، با هر آن كس رنجِ انسان داشت
چه كردند و چه ها كردند ؟
مگر با دست هايِ خود
سر از صدها هزاران كودكان و همسرانِ خود ، نبريدند ؟
و آري دخترانِ خود
– برايِ لذتِ خوكان –
" به صدها گل نپيچيدند "
برايِ بيش و كم ناني
" چو عنترها نه رقصيدند ؟ "
چه مي گويم ؟
بس است آخر
كه بي شك " هر كه چشمي داشت " آسان ديد
تمامي سرو قدان را
گرامي ، سر به دستان را ...
*
*****************************
و اين هم به نام و ياد مصدق و امير كبير
به سه تومان و ريالي ، آري (با صداي شاعر)

ملتي فاسد و بيمار و جاني رنجور
يا كه ذهني معلول
.........
پاك ، دانش تعطيل
آبِ اين مزرعه مسموم بود ، خاكش گند
و هوايش ، همه رنگ است و فريب
*
با قناعت زده اين مردمِ راضي با هيچ
گول خور ، گول زن و مرده پرست
خود فروشي ، به يكي قرصكِ نان
خويشتن آزاري ، به يكي وعده ي كشك
كه مصدق و تقي خانِ امير
به سه تومان و ريالي به فروخت
*
ز دگر سوي همه چوپانان
گله ها اندر پيش
گوشت هايِ دمِ توپ
صحنه ي مين و نفر
سپرِ آدمي و نارنجك
......
مي كند فخر كه خود پيرو و حيوان باشد
نه مگر چيست بگو ، معنيِ آن " كالانعام " ؟
*
پدرش روضه يِ رضوان به " دو گندم " به فروخت
ناخلف آن كه حقيقت " به جوي " بفروشد
*


|  

تمدن مدرن 3 - ايران و مدرنيزم

3- تمدن مدرن = ايران ومدرنيزم ( اولين قسمت مقاله ....)

” جنگ سرد” به تعبيري ديگر ، دورانِ تبليغات ونيز آگاهي ها بود . هردوبلوك شرق وغرب كتاب ها وفيلم ها وداستان ها ، تبليغ وافشاگري ها عليه رقيب ، نقدوبررسي نگرش هاي دوبلوك ،كنفرانس ها وگردهم آيي هاي فني وتحقيقي ، سخنراني ها وگفت گوها ، فرستنده هاي راديويي و تلويزيوني وبسياري فعاليت ها و سياست گذاري ها داشتند كه گرچه با اهداف آشكار وپنهان وگاه حمايت هاي مستقيم وغيرمستقيم از سوي مراكز و نهادهاي گوناگون متعلق به هر يك از دو بلوك تهيه و تدارك ديده مي شدند ولي در هر حال آگاهي هايي به مخاطب خويش مي داد كه اگر مخاطب اندكي كم تعصب و در پيِ آموختن مي بود ، مي توانست نتيجه ي مطلوب و ارزشمند را از تبليغات و تحقيقاتِ دو گروه بگيرد وخود به آگاهي و موضعِ صحيح دست پيدا كند . البته در همان سال هاي جوانيِ من - كه اوجِ تبليغات و به اصطلاح دورانِ رونقِ ” جنگ سرد” بود - كساني از نسل من كه به زبان هاي انگليسي و فرانسه و آلماني و روسي مسلط بودند ، بهره هاي بيشتر از من مي توانستند بگيرند ، زيرا ما در ايران همواره اين محدوديت را داشته ايم كه كالاهايِ فرهنگي وسياسي وهمه چيز را ، بايد بيات و موعد گذشته مصرف كنيم و هدايت شده از سويِ رهبران ومديران كشور ، بينديشيم و هرچه را كه آن ها مي خواهند مطالعه كنيم . به همين دليل هم علي رغمِ پيشنهادِ كساني چون تقي زاده – در آغاز مشروطه – ما نه تنها زبانِ مدرنيزم را بر نگزيديم كه حتي الفباي خود را – هم چون تركيه – به انگليسي تبديل نكرديم و زبان و ادبياتِ تازيان را آموختيم و حفظ كرديم . عصر اطلاعات وارتباطات هنوز هم درايران برندميده است وما در اين زمان ، هنوز نمي توانيم در تمامي سطوح وبه گونه ي ممكن براي تمامي افراد جامعه ، از بركت ” ارتباطات واطلاعات” بهره مند گرديم و ناچاريم هرسند وگزارش وتحقيقي را كه بخواهيم ازسيستم هاي ماهواره اي وسايت هاي اينترنت دريافت كنيم ، هم چنان كوركورانه و دستِ دوم آن چه را كه حاكميت ها بخواهند و ترجمه كنند و برايِ ما تدارك ببينند مصرف كنيم . و هنوز اين امكان نه براي تمامي افراد جامعه ، كه براي اكثريت قاطع مردم وجود ندارد كه جهاني و هم آهنگ با دانش و تكنولوژيِ مدرن باشيم . هم به دليل محدوديت هاي اقتصادي وهم محدوديت هاي سياسي وفرهنگي ومذهبي و ديگر و ديگر .... بنابراين ما هنوز با همان جوانيِ من – بلكه با هزاران سالِ پيش - در يك جا قرار داريم و امروز نيز بايد ازكالاهايي بهره بگيريم كه رهبران ومديرانمان مي خواهند ـ همان قصه ي ” الناس علي دين ملوكهم” صادق است ـ و مردم در اين كشورها ، قرن ها چنان زيسته اند كه به رنگ انديشه ي حاكمان درآمده و در واقع چاره اي جز اين نداشته اند كه بردينِ پادشاهانشان باشند ، حالا يك اكثريتي به وضع موجود تسليم مي شده اند وبه تدريج خويش نيز به رنگ انديشه ي حاكم در مي آمده اند ، ولي يك اقليتِ ناچيزي هميشه وجود داشته اند كه نمي خواسته اند " هم رنگِ جماعت " شوند وخواسته اند چيزهايِ ديگر نيز بخوانند و بدانند و ... اين دسته ي اخير اقليتي محروم بوده اند كه سرنوشت هاي گوناگون يافته اند و بعضي از ايشان نيز موفق به دريافت و فهمِ آگاهي هايي گشته اند وبعضي ديگر در گوشه هايِ خلوت و زير زمين هايِ تاريك ومحروم خويش پوسيده اند واثري از دريافتِ خود را به جاي گذاشته اند يا نگذاشته اند . و بسيارانِ ديگري كه به گونه هايِ گوناگون به قتل آمده اند . و در تاريخ اندك اشاره اي گاه به چنين بزرگاني مي توان يافت ، بابك ها و افشين ها و آرش ها و حلاج ها وكه وكه ....... وبعضي به هجرت موفق مي گردند ، بعضي به زندگي جلب وجذب مي شوند و ديگراني كه تا يك بخش هايي از راه را مي آيند ، اما در نيمه راه ها مي برند و تمام مي شوند . به بحث خودم برگردم كه هر كس تا آخر راه آمد ، مي توان گفت :آمده است . نيم راه به هر حال ناپختگي و هم چون نيامدن است و جز سرگرداني حاصلي ندارد . اما بهتر بود مي گفتند : " الناس محكومون بدين ملوكهم "” مردم محكوم اند كه چون پادشاهان خويش بينديشند” . بگذريم . در جوانيِ من كتاب هايي چاپ مي شدكه بيشتر مواضع وتبليغاتِ جهان غرب عليه شرق بود .كتابي مثل 1984جورج ارول انگليسي ، مولفِ " قلعه ي حيوانات " ـ كه خاطرات برمه را هم نوشته است ـ بي شك در شماركتاب هاي تبليغاتي جهان غرب عليه شرق است . اصولا بيشتر آثار ارول عليه ” استالينيزم” بود وشايد به همين دليل نيزمورد استقبال قرار گرفت وحمايت شد وبه زبان هاي گوناگون ترجمه گرديد . ارول در 1984 اوجِ تخيلي ” استالينيزم” را دريك جامعه ي مدرن به تصوير كشيده است . و” قلعه ي حيوانات ” او نيز تصويري خيالي از ظهور وانحطاط انقلابِِ بلشويكيِ روسيه و به طور كلي ” سوسياليست شرق” است . اين سري كتاب ها در سال هاي دهه ي40 و50 وتا 57 منتشرمي شد و بيشتر تحتِ تاثير وضعِ سياسي روز ، ميزان آگاهي نسل جوان ودانشگاهي و شرايط ايجاد شده درجامعه ومنطبق با خواست وهدايتِ رهبران ومديران جامعه منتشر مي گرديد . اگر كتاب يا اثري در راستايِ فعاليت يا خواستِ ” بلوك شرق” بود وبه افشاگري عليه متوليان ” تمدن غرب ” پرداخته بود ، در ايران يا اجازه ي ترجمه نمي يافت ويا اجازه ي پخش وچاپ وحد اكثر ، ندرتا ممكن بود چيزي يا اندك چيزي از دست برود ومنتشر شودكه يا ساواك جمع مي كرد ويا آن قدر محدود بود كه خطري ايجاد نكند . به ياد دارم كه كتاب هاي انتقادي يا افشاگري هاي داخلي جناح هاي گوناگونِ هيئت حاكمه در تمدن غرب ، عليه جناح رقيب كه در كشورهاي صاحب دعوا منتشر مي شد ، باز به كشورهاي جهان سوم كه مي رسيد ممنوع شده ، يا با مشكلاتِ گوناگون مواجه مي گرديد يعني در سرزمين هايِ تمدن غرب يك سري انتقادها وافشاگري ها ـ توسط هيئت حاكمه يا سازمان هاي سياسي و تبليغاتي يا گاه افراد چاپ مي شد و در خودِ آن كشورها آزاد بود ولي ما كشورهايِ به اصطلاح ” كاسه ي داغ تر ازآش ” يا ” كاتوليك تر ازپاپ” همان آثار را ممنوع يا محدود مي كرديم و به راستي خوش خدمتي تا چه قدر؟ يادم هست كتاب فالاچي ـ خبر نگار ايتاليايي ـ ” زندگي جنگ وديگرهيچ” كه درايران چاپ وپخش شده بود وقتي كه ” نيكسون” به ايران مي آمد ودر تهران ميهمانِ شاه بود ، از پشتِ ويترين كتاب فروشي ها جمع آوري شد . زيرا نيكسون از مدافعين سياست امريكا در ويتنام بود وكتاب فالاچي از ديدگاه مخالفينِ وي نوشته و منتشر گرديده بود . تنها درشرايط سياسي خاص ـ هم چون مقطع 60ـ 57 ـ شرايطي پديدآمد كه ” بلوك شرق” نيز توانست يك سري كارها وكتب ونشريات وفيلم هاي خويش را در ايران منتشر كند وبعضي گزارش ها را كه ما درسال هايِ پيشين ازديدگاهِ امريكايي ها خوانده بوديم ، حالا فرصت پيدا كرديم تا همان گزارش ها را از ديدگاه ” شرق” و” شوروي” مطالعه كنيم وببينيم . اين چنين فرصت هايي معمولا درايران سابقه داشته ودر سال هايِ بحراني افول يك رژيم وتسلط كامل نداشتن سلسله ي بعدي ، بين دورژيم و دوسلسله ي پادشاهي ويا دردورانِ ضعفِ دولت ها وشرايط ايجاد شده در پيِ قيام ها وانقلاب ها به وجودآمده است . چنان كه فاصله ي بين شهريور1320- كه درپي اشغال ايران توسط متفقين به تبعيدرضا شاه به جزيره ي موريس منتهي گرديد- تا 1340 كه محمدرضا شاه جوان بود وبحران هاي گوناگون نيز فرصتِ تسلط كامل به وي نداده بود ـ به مدت بيست سال- از شرايطِ گران بهاي تاريخ اين كشوربوده وسودهاي فرهنگي وسياسي براي آگاهان از اين مردم داشته است . درهرحال ازشرايط خاص كه بگذريم ، چون ايران هوادارِ” بلوك غرب” بود ، كوشيدند آثار وتبليغاتِ فرهنگي ” بلوك شرق” به آن راه نيابد وهمين وضع درموردكشورهاي هوادار” بلوك شرق” نيز صادق بود ، يعني مثلا ” عراق” درمدتي كه هواداران ” بلوك شرق” درآن حاكم بودند ، باز مي كوشيدند تبليغات وآثارخاص خويش راداشته باشند وآثاروتبليغات ”بلوك غرب” ممنوع يا محدود باشد و بماند0 آخر ما كه جزﺀكشورهاي برخوردار از” تمدن غرب” نبوده ايم تا ” دموكراسي” وجود داشته باشد وبه بركتِ آن بتواني به هر چه خواستي دست پيدا كني؟ گرچه دركشورهاي غربي هم تبليغات” بلوك شرق” محدود بود ولي نه چنان كه دركشورهايِ جهان سوم است . ” اتحادشوروي” نيز چنان دورخود را ديواركشيده وارتباط مردم خويش را با ”بلوك غرب” گسسته بود كه هيچ امكاني براي رسيدن آثار وتبليغاتِ بلوك غرب به آن جا وجودنداشته باشد . ديوارآهني وسيم خارداري كه معروف است . درهردوحال و هر دو بلوك ، دورانِ جنگ سرد ، دوراني بودكه به تعبير وتصوير وشرحي كه گفتيم تبليغات وآثار فرهنگي سياسي واطلاع رساني بي شماري ، درجهانِ متعلق به منافعِ غرب منتشر شد واين آثار گاه انديشه ها ساختند وقيام هايي را تدارك ديدند وعامل ومحرك خيزش هاي باصطلاح ” عصر بيداري ” براي جهان عرب و” دوران اصلاحات” در امپراتوري عثماني ومستعمراتش - كه پس ازجنگ اول جهاني آغاز گرديده بود- دردوران جنگ سرد به اوج خويش دست يافت وشخصيت هايِ برجسته در مصر وعراق ولبنان وسوريه وسايركشورهاي عربي ظهوركردند وازتبليغات وآثارگوناگونِ دورانِ جنگ سرد بهره ها گرفتند و در جهتِ بيداري ملت خويش ، ازآن ابزار استفاده كردند . لذا مي گويم مي توان دورانِ ” جنگ سرد” را - به تعبيري ديگر- عصرآگاهي جهان سوم ـ به ويژه ـ ناميد .
ادامه در پست بعدي ....


|  

و هر صبح است – اين جا – شام (با صداي شاعر)

و باز اين صبح – شايد هم – بهاري ، در زمستان است
اگر ما در خزان و ني به تابستان
نه بنهاديم بارِ خود
يقين بايد زمستان را شكفته ، جنسِ گل باشيم
و هم چون كوره يِ آهنگران ، آتش فشان باشيم
مگر آتش به سوزد اين همه زشتي
و بيماران و بيماري ، شود درمان
*
چرا من زاين جهنم دره – اين سان – گشته ام بيزار ؟
چرا اكنون ، كه بگذشته جواني ها ؟
مگر نيچه نمي فرمود : دريا از جزاير سبز ؟
چگونه خود فرو مانديم ، در اين جا ؟
چه اميدي دگر ما راست ، در فردا ؟
كه ديگر بار بت ها و خداوندانِ ديگر را تمامي بندگان باشيم
*
به فردا چون مي انديشم
همه تلخي ، همه اندوه
چگونه ها ؟ كدامين ها ؟
به رايِ اكثريت ؟
ترسم از آن است ، در فردا
كه ما محكومِ رايِ جاهلان باشيم
و ديگر بار اين فرصت ، شود از ما
و هي افسوس و هي افسوس
*
و از آن سويِ ديگر " نخبه " گانِ ما ، كيان هستند ؟
چه مي خواهند ؟ چه مي گويند ؟
و در اين سال هايِ دشنه آگين ، خود چه سان بودند ؟
و خود را با كدامين ننگ آلودند ؟
چه راهي را ، كه پيمودند ؟
حقيقت را ، چه مي بينند ؟
و از فردا ، چه مي خواهند ؟
*



*****************************


و از اين جا ، و از اين جا (با صداي شاعر)

در هيچ جا من شوره زاري را نديدم نرگس و مريم
ياس از چه در خشم است ؟
آبي نيست اين جا گند و چركابي بزك كرده ست
جان را – در اين جا – مي گدازند از زبوني ها
نادان و خود مغرورِ هيچ و پوچ
حتا دگر مهتاب شب ها – نيز – زيبا نيست
ديو است و اهريمن ، تنوره مي كشد آتش
آري كه پيدا نيست ، تا آن دور دستِ دور و خيلي دير
چشمانِ چراغي ، كلبه اي ، يا چشمه ساري ، دست و لبخندي
دريغ آري ز ابري ، رعد و برقي ، قطره اي باران
كجا ديدي تو از چرك و عفونت گل برآرد سر ؟
كجا گفتند در ويرانه غير از جغد منزل كرد ؟
*
ولي آري ، سرودم من غزل هايم
وبوسيدم همان زيبا عروسِ قصه هايم را
ز مهتاب و گلِ مريم ، بگو با نرگس و شب بو
و آري آخرين خوبي كه يادم بود ، افسانه
و امروز از كلامم زهر مي بارد
برايم " عاشقانه " رنگ مي بازد
و اندامي كه بي اندوه ، زيبا نيست
و هم آن پسته يِ بشكفته از لبخند
كه گويا – باز – خورشيدي نمي بينم
شدم من خسته از بيگانگي اكنون
ببين ، عاشق شدن – اين جا – فريبي بد سرانجام است
همه دريايِ هول و زوزه يِ مرگ و تباهي هاست
دنيايي كه بيماري و تاريكي ست
تني بازي گر و باقي كلك خورده
و يا گويم : كتك خورده
و خود راضي به هيچي ، لقمه يِ ننگي به چرك آلود
كه آري ، مي فروشد هر چه را ، با كم ترين قيمت
كنون رجاله بازار است – اين جا –
دانش و بينش شده تعطيل
و آزادي و حرف از آدمي ياوه
.........
.........
*


*****************************


از شرقِ به خون نشسته ي تنهايي (با صداي شاعر)

حضورِ هيچ بيگانه اي را بر نمي تابم
هنگامي كه در خورشيدِ خويش نشسته ام
و اين سخني به گزاف نيست ، مردمان
كه نزديكي با شما را ، جز تباهي نيافتم
و در خاكتان ، جز بذرهايِ زندگي نپاشيدم
و همواره گذرانِ با شما را ، بس تلخ گريستم
*
آدمي تنهاست ، بر پيشانيِ آفرينش
و هرگز خويش تن نخواهد جست
مگر كه عاشقي بشناسد و زندگي را معنا كند
*
« تا چند بايد در صبوريِ خويش خونِ دل خورد ؟ » (1)
وآيا صبوري را ، فضيلتي است ؟
يا فدا شدنِ انسان است ، به پايِ هر آن چه ناروايي ؟
به هنگامه اي كه هنوز گوسپندان را نه گرگ است كه مي درد
بلكه چوپانان به صف هايِ كشتار مي برند
و گم گشته قوم – هنوز – به انتظارِ نجات بخشي است
تا كودكان را – در راهِ مدرسه – دست گيرد
اكنون هنگامه ي ميعاد است و ظهورِ موعود
« بت پرستان بشتابيد كه بت مي آيد » (2)
« بهرِ من ، نازِ زمين » (3)
*
اين هفته باز به مهمانيِ جام هايِ " شوكران " بوده ام
اين هفته باز دچارِ طوفان گشته ام
به سفرِ پوچي رفته ام
و – ديگر بار - حكايتِ رنج و پليدي را ، آزموده ام
اين هفته باز
....
*
-------------------------
1و2و3 : مصرع ها خودي است .


|  

2- تمدن مدرن (جنگ سرد) ( اولين قسمت مقاله )
”جنگ سرد” اصطلاحي بودكه به مبارزه ورقابت سياسي ، اقتصادي ، صنعتي ، فرهنگي وتحقيقاتي تمدن غرب” و” اتحادشوروي” اطلاق مي گرديد . اما ” مبارزه ورقابت” درچه محوري شكل گرفت ؟ به قول معروف : ”دعوا سر چي بود ؟ ” آن چه در ” قرون جديد” و درنتيجه ي” انقلاب صنعتي” فراراه ” تمدن غرب” قرار گرفته بود ، از سوي ” ابر قدرت شرق” نيز مورد استقبال وحمايت بود . دنياي صنعت وماشينيزم ـ كه پديده ي غالب وتعيين كننده در تمدن غرب بود ـ كاملا از سوي اتحاد شوروي تقليد ومورد بهره برداري قرار گرفت .”رقابت” در توليد وگسترش ماشينيزم چنان بين شرق وغرب رو به اوج بود كه حتي در جنگ جهاني دوم امريكا واروپا ، نگران دست يافتن اتحاد شوروي به سلاح هاي اتمي وتكنولوژي فضانوردي پس ازآن گرديدند. كمي به عقب برگرديم . غرب ـ ودرآن زمان به رهبري انگليس وسپس امريكا ـ در سال هاي پس ازجنگ داخليِ شوروي وهنگامي كه ازسقوط اتحاد شوروي نا اميد گرديد ،كوشيد با حمايت از آلمان رها شده ازميثاقِ ورساي ،او را به هجوم وجنگ با شوروي وا دارد . ظهور كمونيست ها در روسيه ي سابق در عرصه ي قدرت سياسي و طلوع لنين ” تمدن غرب” را به واكنش جدي وادار ساخت . جهان صنعتي كوشيد ازافتادن قدرت به دست كمونيست وحداقل گسترش آن به كشورهاي ديگر جلوگيري نمايد ودراين راه تمامي تلاش خويش را به كار بست . ولي ”سوسياليست” در روسيه علي رغم سال ها جنگ داخلي وبحران هاي گوناگون پا گرفت وماندگار شد . تنها ” ديكتاتوري پرولتاريا” در قالب شخصيت استالين توانست ”سوسياليست ” رادر ” اتحاد شوروي” پي ريزد وحاكميت ” بلوك شرق” رادرعرصه ي قدرت مستقر سازد . كمونيست هاي شوروي در زماني به قدرت رسيدند كه جهان درگير مسايل وبحران هاي فراوان بود . تحولات سياسي و ” جهش” تعيين كننده وبزرگي كه در سده هاي 18و19م به وقوع پيوست ، سبب گرديدكه ناگهان تمامي تقسيمات دنيا تغيير نموده ونياز به تحولات سياسي وجغرافيايي هرروز شديدتر احساس گردد . ـ هر چه مي كوشيم بحث گسترده نشود وبه كانال هاي فرعي كشانده نگردد ،گويي ممكن نيست ، انگار نمي شود از گسترش بحث جلوگيري كرد ، پس بهترآن كه بگذاريم قلم هر جا كه خواست پيش برود- قرن 18 وسپس 19 ” تمدن غرب” را مرحله ي خاص وتعيين كننده اي از حيات خويش قرار داد . علاوه برانقلاب بزرگ فرانسه در1789 وتا پايان قرن ، ظهور ناپلئون بنا پارت در عرصه ي قدرت ، سيادت انگليس ومتفقين او را مورد ترديد قرار داد . رقابت هاي مستعمراني بين جهان امپراتوري هاي كهن ومسايل وبحران هاي گوناگون ، لزوم تقسيمات جديد را مطرح ساخت . دنياي امپراتوري هاي كهن كه عبارت بود از:” اتريش ـ هنگري” ، ” روسيه ” ، ”عثماني” ، ” اسپانيا” ، ” فرانسه” ومتحدين ومتفقين هر يك چون ” دانمارك ” ، ” هلند” ، ” نروژ” وقاره ي نو ” امريكا” درسال هاي اواخر قرن 18 و اوايل قرن 19 هم زمان با گسترش ” انقلاب صنعتي” وظهور ”ماشينيزم” تمامي تقسيمات كهن را در هم نورديد و دنياي جديد را پي ريزي كرد . درمدت كوتاهي ” امپراتوري كهن سال عثماني” فرو ريخت وطمع در مستعمرات آن ، فرانسه وانگلستان را به رقابت واداشته ، اتريش وكشورهاي متحد آلماني زبان را به يغما در گوشه وكنار فرا خواند . انقلاب فرانسه به سلطنت بوربون ها درفرانسه خاتمه داد ، اما جريانِ تندِ تحولاتِ انقلابي ناپلئون بناپارت را به عرصه ي قدرت فراخوانده وسرانجام ”جمهوري فرانسه” از كوره ي حوادث برآمد. در امريكا ” آزادي بردگان” وجنگ هاي استقلال ، براي بريتانيا فرزندي تدارك ديد ورقابت را شكلي ديگر بخشيد . حوادث و تحولاتِ بزرگي هم چون فروپاشي امپراتوري عثماني وجنگ هاي داخلي واعلاميه ي استقلال در امريكا ، همراه با ظهور ”ماشينيزم” جهان را با تحولاتي رو به رو ساخت كه در نتيجه ي آن مدعيان قدرت ومتوليان صنعت وصاحبان ثروت ، ناچار شدند براي آينده ي جهان خويش به جنگ برخيزند . آلمان امپراتوري قرباني جنگ اول جهاني گرديد واز دل كوره ي جنگ دنياهاي ديگر پا به عرصه ي وجود نهاد و رقابت به منظور به چنگ آوردن فضاهاي حياتي ومنابع انرژي ، بين اربابان ثروت و سياست ودانش آغاز گرديد . مستعمرات عثماني به مناطق نفوذ بريتانياي كبير وفرانسه تبديل شد وكمپاني هند شرقي سيطره ي سياسي واقتصادي خويش را د ر شرق گسترش داد . امريكاي آزاد ومستقل ، برخوردار از صنعت وثروت در يك سو ، فرانسه ي پس از ناپلئون در سوي ديگر وانگليسِ مدعي ، در محوردايره اي قرار داشت كه كشورهايِ متوليِ ” تمدن نوين” را تشكيل مي دادند. شرق درگيرخويش بود . چين وژاپن با يك ديگر درنبرد وافريقا دربردگي مي گذراند0 ”صنعت” غرب نياز به منابع تامينِ انژي وفلزاتِ گران بها داشت . جهان صنعتي به ثروت ومنابع روز افزون محتاج بود وصاحبان مواد ومنابع اوليه ، در افريقا و شرق بودند . نفت در خاورميانه ، مس واورانيوم وگندم وزغال وطلا ونقره در افريقا وآسيا قرار داشت و رقابت در راستاي تامين منابع مورد نيازِ صنايع در حال وآينده بود . گرچه جنگ جهاني اول به حاكميت امپراتوري عثماني پايان داده ورقابت هاي آينده را شكل تازه اي بخشيد ، اما واقعه ي بزرگي كه پيش از پايان جنگ ، لزوم تقسيمات ديگر را آشكار ساخت ، وقوع انقلاب سوساليستي در روسيه ي سابق بود . ناگهان تمامي چشم ها از مستعمراتِ عثماني ، به سوي مبارزه با كمونيسم وحاكميت ” سوسياليست” و ” طبقه ي كارگر” معطوف گرديد . وجهانِ صنعتي تمامي توانِ خويش را در اين مبارزه متمركز ساخت . در 1917 ـ دوسال پيش از پايانِ جنگ ـ كمونيست ها اولين ضربه را خوردند وناچار شدند عهدنامه خشني را از امپراتور قدتمندِ آلمان دريافت كرده وبه آن تسليم گردند . اما اين صلح جداگانه وخشن براي شورويِ جوان – كه به توصيه و اصرار لنين صورت گرفته بود - مجازاتِِ اندك وبيهوده اي بود ، چنان كه بي درنگ و از همان لحظه ، نطفه ي جنگ هاي داخلي منعقد گرديد وسرانجام پس از نزديك به بيست سال و شركت در جنگ جهاني دوم و گذراندنِ بحران هايِ داخلي و خارجي به ظهور امپراتوري كمونيست در آسيا واروپاي شرقي منجر گرديد . صاحبان صنعت وتكنولوژي با پايانِ جنگ اول جهاني ، گر چه ترك هاي عثماني را ازصحنه ي رقابت خارج ساخته بودند ، اما اندك اندك با” ابرقدرتي” تازه نفس وقدرتمند روبروگشتندكه به لحاظ سياسي واقتصادي در برابر ”غرب” قرار مي گرفت و گرفت . چنان كه از كوره هايِ حوادثِ گوناگون نيز گذشته وتوطئه هايِ بسياري را خنثي نمود . ”جنگ سرد” از همين لحظه وهمين هنگام پاي به عرصه ي وجود نهاد . اكنون لازم است ريشه هايِ جنگِ سرد و رقابتِ شرق وغرب را به بررسي گرفته وبشناسيم و از خود به پرسيم دو بلوك چه اختلافِ بزرگي با يك ديگرداشتند وچه منافعي ايشان را به مبارزه بر مي انگيخت ؟ درحالي كه هر دو- كم و بيش - از مواهب ” ماشينيزم” برخوردار بودند ومبارزه براي به دست آوردن تكنولوژي - يا دنياي مستعمرات - ”شوروي جوان” ر ا به رقابت بر نمي انگيخت . ” اتحاد شوروي” درآغاز براي تثبيتِ حياتِ سياسي و موجوديتِ خويش جنگيد وسپس براي به چنگ آوردن منابع ومواد اوليه ، به منظور حفظ حاكميت وگسترش آن به اين ميدان كشيده شد . در واقع تضادِ ايدئولوژيك مبنايِ رقابت بينِ دو جهانِ سرمايه داري خصوصي و دولتي بود . در پايانِ جنگ جهاني اول ، روسيه ي تزاري ازهم پاشيد وكمونيست ها به تدريج به قدرت رسيدند وسال هاي بين دو جنگ را به تثبيت خويش وگسترش فضاهاي حياتي كوشيدند . ظهوركمونيست در امپراتوري تزاري روسيه ، وبه ويژه پيروز شدنِ آ ن ، سبب گرديد كه تمامي معادلاتِ جهان سرمايه وثروتِ خصوصي درهم ريخته ورقابت هاي جديد آشكار گردد . اكنون ” تمدن غرب” درآستانه ي مدرنيزم واوجِ شكوفايي صنعت ، باگونه ي ديگري از نگرش نسبت به جهان برخورد كرده بود و مالكيتِ دولتي وظهور واستقرار سوسياليست را دربرابر مي ديد .گويا رقابت ديگر بين فرانسه وانگليس نيست وامپراتوري روسيه جز‌‌‍ء شركايِ سناريويِ مديريت جهاني نبوده ، بلكه راه ديگري را پيشنهاد مي كرد . در برابر جهان سرمايه ، اينك دنياي سوسياليست ظهور مي كرد وبه تدريج جهان به دو قطبِ ” مالكيت خصوصي”و” دولتي” تقسيم مي گرديد ، لذا تمامي تقسيماتي كه پس از1917درجهان به وقوع پيوست ، تحت ت‍‌اثيريكي از اين دو نگرش قرار داشت . اكنون كشورهاي متمدن وچشم به آينده ، بايد حول يكي از اين دو محور متمركز مي شدند . رقابت ومبارزه اي كه پس از 1917 تا فروپاشي ” اتحاد شوروي” جريان داشت تنها به انگيزه ي قرار گرفتن دريكي از دو نگرش حاكم بود . يا جزء اقمار ” سرمايه داري ومالكيت خصوصي” قرار داشتي ويا در جانب ”سرمايه ي دولتي ومالكيت اشتراكي” واز همين زمان ـ هنگامي كه استقرارِ ابرقدرتِ شرق به ويژه هم زمان با جنگ دوم جهاني بديهي گرديد ـ كشورهاي غربي ومتكي برسيستم سرمايه ي خصوصي ، به متحدان خود پيوسته وتقسيمات اروپا وامريكا وآسيا ازبين رفته و از حساسيت افتاد واين بار يا جزء اقمار شرق عمومي ودولتي بودي ، يا درگروه غرب و سرمايه داري خصوصي قرار داشتي . در كشورهاي متولي تمدن وبرخوردار ازصنعت ، دو قطبِ ” سرمايه ي خصوصي ودولتي” ظهور نمود وهمين نگرش به كشورهاي جهان سوم نيز سرايت كرد . اينك دو جهان وجود داشت كه شرق وغرب بود واين دو گرچه يك تمدن بودند وهر دو برخوردار از صنعت وداراي منابعِ مواد خام ، اما هر دو نيز در تكاپو ورقابتي فشرده بر سرِ به چنگ آوردنِ فضاهاي حياتي جديد ومنابع سرشار قرار داشتند . اين تقسيم به گونه هاي ديگر نيز وجود داشت و دارد ، چنان كه مي توان گفت : كشورهايي بودند و هستند كه توسعه يافته وبرخوردار از صنعت وتكنولوژيِ مدرن مي باشند وكشورهايِِ ديگر درحالِ توسعه و رو به تمدن نوين داشته ودارند و اينان بودند كه ” جهانِ اول ودوم” را تشكيل مي دادند . دربرابر اين كشورها ، اكثريتي ازكشورهايي قرار داشت كه گر چه برروي معادن ومنابعِ سرشارِ مواد اوليه وانرژي لازم خفته بودند ، ولي چه به لحاظ فرهنگي و چه در ارتباط با صنعت وتكنولوژي محروم بودند وجهان سوم خوانده مي شدند وشدند . كشورهاي ”جهان سوم” در تقسيم بندي نوين ـ پس از دو جنگ جهاني ـ به كشورهايي گفته مي شد كه از” تمدن غرب” وصنعت وتكنولوژي ، هيچ نداشتند . در مقطع مورد بحث ، دركشورهاي جهان سوم حوادث وبحران هايي ظهور كرد كه پي آمد واندك نسيمي بود از وقايع بزرگ جهاني كه براين كشورها وزيد وتاثير اندكي - به گونه هايِ مختلف - براين كشورها گذاشت . بديهي است هنگامي كه ” انقلاب صنعتي” و دو انقلاب بزرگ اجتماعي و جهاني درفرانسه و روسيه ، حوادث سرنوشت ساز در امريكا و اروپا ، اعلاميه ي استقلال والغاي برده داري و صدور اعلاميه ي جهانيِ حقوق بشر و تاسيس جامعه ي ملل متحد ، درجهانِ متمدن واقع مي شود ويك جنگ بين المللي وجهاني ، دراين ارتباط برپا مي گردد وامپراتوري هاي كهني چون ” عثماني” و” روسيه تزاري” سقوط مي كنند ودر فرانسه پادشاهي به گيوتين سپرده مي شود ودانش به كران هاي بزرگ دست مي يابد و”جهش طبيعي واجتماعي” در تاريخِ ” تمدن غرب” واقع مي شود وبا كشف قوانين جديد درفيزيك و ديگر دانش ها ، علاوه برظهور ”ماشينيزم” وگسترش آن ، هسته ي اتم شكافته مي شود وبشريت به سلاح وتكنولوژي هسته اي دست پيدا مي كند ، بايد كه اين حوادث ووقايعِ بزرگ تقسيماتِ دنيا را درهم ريخته ، سبب بروز و ختمِ جنگِ دوم جهاني گرديده وبراساس تكنولوژي ونيازهاي دنيايِ نوين ، اهدافِ ديگري مورد انتظار قرارگيرد . آشكار است كه در چنين شرايطي ، چاره و راهي جز تحولات وسيع و بنيادين در مستعمرات وكشورهاي محروم از دانش و تكنولوژي وجود نخواهد داشت ، به ويژه هنگامي كه كشورهاي جهان سوم ومحرومانِ جهان ، برروي مواد خام ومنابعِ سرشار نفت وانرژي تكيه داشته باشند و درهمان زمان از دانش وتكنولوژي جديد و نيزآزادي محروم باشند . درهمين دوران كشورهاي صاحب تكنولوژي ودانش وقدرت سياسي ، دريك سو وكشورهاي جهان سوم ومحروم در سوي ديگر ، شاهد مقاطع تعيين كننده وبحران هاي بزرگ در حياتِ سياسي خويش هستند . در ويتنام ، امريكا وشوروي رو درروي يك ديگر ، اين سرزمين را به جنگي سي ساله كشاندند وآن را به دوبخش شمالي وجنوبي و دوحوزه ي نفوذ شرق وغرب تقسيم كردند . دركره هم چنين ودرچين ، شبه قاره ي هند ، امريكاي جنوبي ، اسپانيا ، خاورميانه و جهان اسلام وجاهاي ديگر و ديگر .... سال ها جنگ وانقلاب گيتي را آشفته ساخته ، حكام ، پادشاهان ، رؤساي جمهور وديكتاتورهاي نظامي وغير نظامي ، يكي پس ازديگري ظهور كردند ودست نشانده گان شرق وغرب ، برسرنوشت ومنابع كشورهاي جهان سوم دست يافتند و دنيا به دوحوزه ي نفوذ ” شرق وغرب” تقسيم گرديد . از 1917 به بعد ـ به ويژه در فاصله ي بين دو جنگ جهاني ـ وپس از آن تافروپاشي ” اتحاد شوروي”و ابر قدرت شرق ، هيچ جنگ ، انقلاب وبحراني در گيتي به وجود نيامد وسامان نيافت ،مگر اين كه به نحوي با منافع يكي از دو ” ابرقدرت” ارتباط مي يافت . چين به دوحوزه ي نفوذ تقسيم گرديد.” انقلاب كشاورزان” به قدرت رسيد و”چين كمونيست” و ”چين ملي” به وجودآمد . هم چنين در ويتنام وكره وحتي اروپاي برخوردار..... در كوبا و قاره ي امريكا انقلاب چريكي توسط كمونيست هاي مبارز وبا رهبري غول هايي چون ”چه گوارا” وفيدل كاسترو به پيروزي رسيد ، درروماني كمونيست ها به قدرت رسيدند ، دربلغارستان ، يوگسلاوي ، چكسلواكي وبسياري ازكشورهاي اروپاي شرقي ، انقلاب ها وكودتاها وبحران هايي در ارتباط با دو بلوك شرق و غرب صورت گرفت و دو” ابرقدرت” باتمام توان خويش به ايجاد حوادث مهم وسرنوشت ساز ، فراهم ساختن زمينه ي انقلاب هاي اجتماعي واقتصادي وسياسي و ايجاد بحران هاي گوناگون درارتباط با منافع يكي از دو ابرقدرت ، همت گماردند وسال ها منابع ومواد خام اوليه در اين راه به هدر رفت وچه جان ها كه فدا گشت وچه كشتارها وجنگ هاي منطقه اي وكوچك وبزرگ دراين رابطه به وجود آمد وهر روز وماه وسال بحران ها تقويت گرديد وانديشه هاي گوناگون ، تحت تاثير رقابت شرق وغرب ، به كشورهاي محروم ، صاحب مواد خام وباصطلاح ”جهان سوم” سرازير شد وگيتي را همه جا انقلاب وكودتا وجنگ وبحران فرا گرفت . ” تمدن غرب” و” ابرقدرت سرمايه وثروت” آلمان ميثاق ورساي را ، دوباره به پا داشت واجازه داد در ايتاليا وآلمان ديكتاتورهايي چون موسوليني وهيتلر ظهور نمايند وبه قدرت برسند ، تا ازتوان آن ها عليه ”اتحاد شوروي” وابرقدرت شرق ، بهره بگيرند وشايد ممكن گردد استالين ديكتاتور وقدرتمند ، توسط ديكتاتورهايي از قماش خودش از پا درآيد . بحران ها ، انقلاب ها ، منافع وچشم داشت ها ، سرانجام به جنگ جهاني دوم منجر گرديد و انگليس وفرانسه كوشيدند هيتلر را برانگيزند ، تا عليه استالين به عمل دست زند و” ناسيونال سوسياليسم آلمان” كه موج موفق قدرت واسلحه ي مدرن را دركف داشت واز حمايت پنهان وآشكار غرب نيز برخوردار بود ، به سمت شرق اغوا شود وجنگي بين آلمان واتحاد شوروي در چنين شرايطي ، سبب سقوط كمونيست وحذف ” ابرقدرت شرق” گردد . در فاصله ي دوجنگ جهاني ، انديشه هاي نو به كشورهاي حوزه ي نفوذ دو ابرقدرت سرازيرگرديده ، جنگ ها ، انقلاب ها وبحران هاي گوناگون را سبب گرديد . در خاورميانه - كه بزرگ ترين منابع نفت را ازآن خود داشت ومنطقه اي سوق الجيشي بود - آتش جنگي شعله ور گرديدكه هنوز ادامه دارد . نهضت هاي اصلاح طلب درمصروعربستان سعودي وتونس وسوريه ، ظهوركرد وشخصيت هايي چون سيد جمال افغاني وايراني ، عبده ، عبدالرزاق وجمال عبدالناصر قد برافراشتند . نهضت هاي ”وهابي” و”سنوسي” درخاورميانه اوج گرفت وانديشه ي اتحاد جهان اسلام وتقريب بين مذاهب اسلامي ، بروز كرد . هويت” عرب مسلمان” حضور خويش را برسر چاه هاي نفت ، به نمايندگي از جهان سرمايه گستراند وانديشه هاي نو قدرت گرفتند . در عربستان ، نهضت ”وهابي” به قدرت وحاكميت دست يافت وخاندان ”ملك سعود” به عرصه پادشاهي اين كشور راه يافتند و درمصر جمال عبدالناصر ،كانال سوئز را ملي اعلام مي كرد و درايران پس ازپيروزي مشروطه در دوران قاجار وسركوب بي درنگ آن و به توپ بستن مجلس شوراي ملي ، تعطيل مشروطه و رواج مشروعه توسط ناآگاهان و ارباب قدرت و منفعت ، پس از كشتن امير كبير و سركوبي نهضت هاي پيش روي چون نهضت ملي شدن صنعت نفت- كه به رهبري دكترمصدق شكل گرفت –دوباره ارتجاع و استبدادي تاريك و سياه مستقر گرديده و به مدت صد سال تاكنون ادامه يافت ودر عراق وسوريه ”حزب بعث” كه درآغازگرايشي به سمت شرق داشتند ، به قدرت رسيدند وحكومت هاي دست نشانده ي كهن سقوط كردند وجمهوري هاي بظاهر مستقل تاسيس گرديدند . در ليبي سرهنگ قذافي ، با هواداري آشكار از بلوك شرق به قدرت رسيد ودر اردن ، خاندان هاشمي به نمايندگي از غرب به پادشاهي نشستند و در ايران حكومت متزلزل وملوك الطوايفي قاجاريه ، جاي خويش را به ديكتاتوري رضاخان وتاسيس پادشاهي مقتدر ومتمركز ”پهلوي” ها انجاميد و الجزاير از سلطه ي استعماري فرانسه خارج شد ..... در يك مقطع حساس وبين دو جنگ جهاني ، انقلاب ها وكودتاها و نهضت هاي اصلاح طلبي واستقلال خواهي ، در كشورهاي خاورميانه ، يكي پس از ديگري ظهور كرد وبه قدرت رسيد . از اواخرقرن 18 و اوايل قرن 19 تا آغازجنگ جهاني دوم در1939م ، بزرگ ترين حوادث وبحران هاي تاريخي وسرنوشت ساز به وقوع پيوست وعلاوه بر خاورميانه وشرق ،كشورهايي از اروپا وسراسرافريقا را درنورديد . در امريكاي جنوبي وامريكاي مركزي وضع به همين گونه بود . علاوه بركوبا ،كشورهاي آرژانتين وشيلي ومكزيك وسايرمناطق ، درگير بحران وانقلاب وكودتاهاي تاق وجفت بودند . چنان كه عميق ترين تحولات را نيز در اين بخش از جهان شاهد بوديم وحضور امريكاي شمالي در قدرت ، به انگليس وفرانسه وآلمان اجازه نداد ، تا در سرنوشت قاره ي امريكا دخالت مهم ومؤثري داشته باشند وبه همين دليل تحولات در قاره ي امريكا وبه ويژه در امريكاي جنوبي عميق تر از ساير بخش هاي جهان بود . شبه قاره ي هند ، پس ازگاندي ونهرو وآزادشدن از استعمار فرانسه وسپس انگليس و كمپاني " هند شرقي " تحولا ت بزرگي را شاهد بود وبخش هايي ازآن در اثر جنگ ها وكشمكش هاي نيمه ي اول قرن بيستم ، از هندوستان بزرگ جدا شد وكشورهاي ”پاكستان” و” بنگلادش” راتشكيل داد . ژاپن هنوزدرگير مسايل داخلي ومرزي خويش بود وچين درجنگ با روسيه ي تزاري و ژاپن و سپس سرگرم آزادسازي خويش از رقابت هاي انگليس وفرانسه و سرانجام انقلاب كمونيستي بود و داشت عظمت كار بزرگ ” مائوتسه "را هضم مي كرد . و افريقا به حوزه هاي نفوذ تقسيم مي گرديد و درگير با جنگ هاي داخلي وبحران هاي تازه ،گرسنگي ومحروميت را تازه داشت مي شناخت واز منابع زير زميني وثروت هاي سرشارخويش آگاه مي گرديد و از بردگي مستقيم وكار در مزارع بزرگ امريكا سر باز مي زد و درحال رخوتِ پس ازخواب هاي طولاني به سر مي برد . جهان در آستانه ي جنگ دوم جهاني ، تصويري از هجوم ها ،جنگ ها ،آتش سوزي ها ، قتل عام ها وكودتاها ، انقلاب ها ، نهضت هاي بيداري واصلاح طلب ، مبارزات مسلح وغيرمسلّح ، نبردهاي خانگي وداخلي ، جنگ هاي آزادي بخش واستقلال بود . جهان تصويري بود ازكشتارها و قتل عام ها ومبارزات وبحران هاي تلخي كه در تاريخ بشر سابقه نداشت . دو ابر قدرت شرق وغرب درحال مبارزه ي مرگ وزندگي با يك ديگر بودند وهر يك وجود وحضور خويش را اثبا ت مي كردند ومتحدين خويش را مي يافتند ومنافع خود راتامين مي كردند ومنابع ومواد خام وحياتي خويش را تدارك مي ديدند وبراي آينده ي صنعتي وپرشتاب خود ، در داخل وخارج و در سراسرگيتي و در هر جا كه بويي از منافع سياسي و اقتصادي را استشمام كنند ، سرگرم مبارزه ي مرگ و زندگي بودند ...... جهان در فاصله ي دو جنگ ، توسط صاحبان صنعت وتكنولوژي به آزمايشگاهي تبديل گرديد كه مي بايد تامين كننده ي مصالح ”شرق وغرب” باشد . جنگ براي جهان سوم جدي بود ولي ارباب صنعت وتكنولوژي مستقيم با يك ديگر نمي جنگيدند ، بلكه كشورهاي گوناگون ومناطق وسيعي از گيتي ، منافع يكي از دو ابرقدرت را نمايندگي مي كردند و اين وضع با قدرت بي رحمانه ادامه داشت ، تا سرانجام به ظهور وگسترش ” نازيسم” و " فاشيسم " منجر گرديده ، با يورش به لهستان در 1939 به ”جنگ جهاني دوم” تبديل گرديد . درظهور وگسترش جنگ دوم جهاني گر چه هر دو ابرقدرت نقشي تعيين كننده داشتند ومحاسبات وقراردادهاي پنهان وآشكار هر دو طرف ، با آلمان مسلح وقدرتمند ، سبب شعله ورشدن آتش جنگ دوم گرديد ، اما بي شك انگليس ودكانداران لندن وپاريس ، عامل اساسي ونهايي بودند . سرمايه داري جهاني براين سياست نادرست كه ” آلمان ” را به سوي شرق ، عليه ” اتحاد شوروي” برانگيزد وبه جنگ وادارد ، سال ها اصرار ورزيد و اجازه داد هيتلر از شرايط بهره گيرد وبندهاي ميثاق ورساي را ، يكي پس از ديگري بگسلد ومسلح وقدرتمند ، باحمايت دكانداران بزرگ و ثروتمند ، به جنگ با ” اتحادشوروي” تشويق گردد وچنين نيز شد . درآغازجنگ هيتلر ، درشرقِ اروپا گسترش يافت واز چكسلواكي واتريش ولهستان ولتوني واستوني وليتواني وديگر سرزمين هاي مجاور شوروي آغازگرديد و سپس ، هنگامي كه خويش راقدرتمند و بي رقيب گمان كرد ، حمله ي گسترده عليه غرب را سامان بخشيد وجهان را دركمتر ازده سال ، به يكي از بزرگ ترين جنگ هاي زيان بخش ، در قرون جديد مسيحي كشاند ومنابع فراواني ازجهان را به هدر داد و نسلي را براي دومين بار درگير جنگي جهاني ساخت . ” تمدن غرب” – به ويژه انگليس و فرانسه - اجازه داد ديكتاتورها به قدرت برسند ومسلح گردند ، تا شايد بتوان ازايشان ، عليه قدرت ونفوذ ” اتحاد شوروي” بهره گرفت . جنگ جهاني اول به منظور تامين منافع وحوزه ي نفوذ صاحبا ن سرمايه وصنعت صورت گرفت و در هم ريختن دنياي كهن را درپي داشت . ولي جنگ دوم جهاني به منظوررقابت وتامين منابع مورد نياز دو ابرقدرت ” شرق وغرب” صورت گرفته ، تقسيمِ جهان را به دوحوزه ي نفوذ ممكن ساخت . هنگامي كه درپايان جنگ اول جهاني ،كمونيست درروسيه به قدرت رسيد ومعادلات دنياي سرمايه وصنعت را در هم ريخت ، جنگ دوم جهاني را ناگزيرساخته ومشتعل ساخت ولي هنگامي كه درپايان خويش به سقوط آلمان وايتاليا وتقسيم برلين ، به دومنطقه ي شرقي وغربي منجرگرديد ، تنها جهانِ زيان ديده را به دوحوزه ي نفوذ و تامين منابع ومنافع خويش تقسيم كرد ، اما در هر دو جنگ جهاني انگليس و فرانسه كه بانيانِ آن بودند بي ياري و دخالتِ جهانِ نو و امريكايِ تازه سامان يافته و از بحران هايِ گوناگون رهاشده و بر پايِ خويش ايستاده ، نتوانستند از مردابِ دو جنگِ جهاني برهند و هويت و حاكميت و منافعِ خويش را تامين كنند و اين تنها امريكاي شمالي بود كه آن ها را از باتلاقِ خود ساخته نجات داد . حادثه ي بزرگ ديگري كه در پايانِ جنگِ جهاني دوم به وقوع پيوست و دراهميت كمتر از حوادث دورانِ جنگ اول و پيروزيِ " بلشويك "ها در روسيه يِ 1917 نبود وتمامي تقسيم بندي هاي حاصل از جنگ دوم را مورد پرسش قرار داد ، حادثه ي مهم وسرنوشت سازِ شكافتنِ هسته ي اتم در امريكا و ساخت و آزمايشِ بمب اتمي در پايانِ جنگ بود كه تماميِ معادلات را برهم زد و در ژاپنِ سنتي وقرباني جنگ دوم جهاني ـ در شهرهاي هيروشيما و ناكازاكي – آزمايش شد و جهان برخوردار را به سلاح وتكنولوژي اتمي مجهز ساخت و شگفتا كه عاملِ بيداري ژاپن گرديده و اين كشور را به ” ابر قدرت صنعت و تكنولوژيِ مدرن ” تبديل نمود . اگر جنگ اول جهاني قدرت يافتنِ كمونيست در شرق وظهور ابر قدرتي تازه نفس وبزرگ را به همراه داشت ، جنگ دو م جهاني نيز” ابر قدرت صنعت وتكنووژي” را - باز هم در شرق - تاسيس و ايجاد نمود . ابرقدرتي كه تمامي معادلات ” شرق وغرب” را مورد ترديد قرارداده وتحتِ تاثيرگرفت . در پايان جنگ جهاني دوم - 1945 م- وآزمايش اتمي امريكا در ژاپن ، جهان شكل تازه اي به خود گرفت و هر دو ابر قدرت ، يك ديگر را به رسميت شناختند و دست ازجنگ كشيدند ومتحد ومتفق با يك ديگر ، ديكتاتورهاي نازي و فاشيست را درآلمان وايتاليا به تسليم وا داشتند وزآن پس ، رقابتِ خويش را در رشد وگسترش صنايع وتكنولوژي نوين دانستند و برخوردار از دانش ، تكنولوژي وثروت با دو نگرشِ ” سرمايه ي خصوصي ودولتي” به جذب وهضم منابع ومواد خامِ موجود و حاصله از جهان سوم همت گماشتند . رقابت دو ابرقدرت ” شرق وغرب” از اين پس ، در قالب مبارزه ي فرهنگي وتبليغاتي ومسابقه ي تسليحاتي وگسترش صنعت ـ به ويژه تكنولوژي هسته اي ـ ورقابت درجذب وحمايت ازكشورهاي هوادار و اقمارخويش ، ظاهر گرديدند و تا سقوط و فروپاشي اتحادشوروي ، اين رقابت ادامه يافت و به " جنگِ سرد " شهرت گرفت . هزاران فيلم ،كتاب وآثارتبليغي ونهضت هاي اصلاح طلبي واستقلال طلب وآزادي بخش دراين رابطه شكل گرفت . گروه ها ، احزاب و جمعيت هاي وابسته به شرق وغرب ، مؤسسات گوناگون وقيام ها و انقلاب هايِ بسياري را تحت تاثيرِخويش قرار دادند . ” جنگ سرد” داستانِ مبارزات ورقابت هاي شرق وغرب درسراسر گيتي است و نياز به تعمق فراوان دارد و ازسويِ ديدگاه هاي گوناگون و در زمانِ خويش نيز مورد نقد و بررسي قرارگرفته است . و اين همه بحث وسخنِ ما نيز به بهانه ي تعريف ”جنگ سرد” بود كه در اين جا ترجيح مي دهم آن را به پايان برسانم .
ادامه در پست بعدي ....


|  

از حقيقت و مجاز (با صداي شاعر)

دوباره از هويتمان مي پرسند ،
نازنين دوباره شناسنامه مي خواهند
دوباره با هم بودن را دليل مي طلبند
بيا تا سر به بيابان بگذاريم ، نازِ من
اينجا – هنوز – شب است بيا ، بازگرديم
*
مي گويند كه دنياي مجازي را براي ما ساخته اند
بايد كه به آن روي آوريم
اما چه كسي گفته است كه دنيايِ حقيقي مان ، نبايد اين چنين باشد ؟
و مگر نه اين كه خود را سرگشته ي حقيقت مي دانيم ؟
چه هنگام مرزِ حقيقت و مجاز فرو خواهد ريخت ؟
چه هنگام ديوارها خواهند شكست ؟
چه هنگام ؟
*
ديوارِ برلين فرو ريخت
شرق و غرب جنگ بس كردند
عثمانيان به اروپا پيوستند
و انقلاب ِ فرانسه به تاريخ
سدِ " ياجوج " و " ماجوج " كي فرو مي ريزد ؟
ديوارهايِ نا آگاهي ؟
*
دنيايِ حقيقي ما كدام است و كجاست ؟
در درونِ حقيقت مان ؟ يا بيرون از آن ؟
هنوز دو گانه ايم ، ثنويانِ سنتي
نمي خواهيم خود باشيم ، اگر بگذارندمان
و مگر نه اين است كه مي خواهيم و خواسته ايم ، از بيابان به خيابان كوچ كنيم ؟
پس بايد بتوانيم و بخواهيم كه دنيايِ حقيقت مان ، تمام واقعيت باشد
مرزها برخاسته
*
........
........
........

*

*****************************


از شرح ، بي نياز (با صداي شاعر)

شرحِ دقيقِ فاجعه را ، كس نه فهم كرد
گويا نديده و نشنيده است ، خويشتن
حتا زبانِ تشنه بريده ست كام را
مردن ز گشنگي چه كسي لمس مي كند ؟
آري ، نه ممكن است و نه بايسته دركِ آن
شايسته نيست نقل و نه حتا گزارشي
*
گويند مردمان كه خدا راست دوزخي
هم وعده كرده اند بهشتي ، ز خورد و خواب
- اميدي به كرد و نوش –
جبرانِ زندگي ، كه گذشته به هيچ و پوچ
شمعي ، هجومِ باد
آبي كه در سراب
*
چون رفته زندگي به كه گويم كه چون گذشت ؟
افسوس نيست راهِ علاجي ، گذشته را
روزي كه نيست ، نيست
در لحظه زنده ايم
هم امروز كامِ من
آري ، ولي كجا شده توش و توانِ من ؟
كامي به زندگي
همه بيمار و تن عليل
.......
*
شرحِ دقيقِ فاجعه از شرح بي نياز
محتاجِ حسِ لامسه و فهمِ زندگي
يعني دو چشم و ديدن
احساسِ درك و راز
*


*****************************


وآري ، اين هويت (با صداي شاعر)

نمي دانم چرا اين گونه بي تابم ؟
چرا چون بيد مي لرزم به خود در غربتِ خانه
چرا چشمانِ من دايم ز اشكِ شور مي سوزد ؟
چرا بغضم - چنين – هر لحظه مي تركد ؟
و تا كي بايدم تنها نشستن ؟
انتظار ِ روز را بردن ؟
نمي دانم چرا ديوِ پليدي را نمي بنديم راه و در ؟
چرا زشتي چنين آزاد و پيدا در همه برزن ؟
و نيكي را همه گمراه و بي راهيم ؟
چرا چون گوسپندان ، طعمه يِ هر گرگ و روباهيم ؟
چرا چرك و عفونت جوشد و خشكيده زيبايي ؟
چرا مرداب ها مي سوزد و پايان نمي گيرد ؟
چرا آن ؟ و چرا اين سان ؟؟
*
گمانم – اين هويت – استخوان پوسيده را ماند
خدايانش ، همه خون است و رنج و مرگ انديشي
ندارد نامي از هستي
نه بويِ عشق و سرمستي
و گيتي – نزدِ او – زندانِ انسان است
گمانم انتقامِ زندگي از مردمان گيرد
همان ديو است و عفريتي كه در افسانه ها گفتند
.......
.......
*


|  

اكنون كه انگيزه اي به نوشتن مقالات روز ندارم و به دلايل ديگر ، شايد بد نباشد اگر مقالاتي را از آرشيو خانه براي آگاهي و استفاده ي جوانان و نوجوانان نقل كنم .

1- تمدن مدرن ( مقدمه )
” تمدن بشري” درآستانه هزاره ي سوم ميلادي ، بر جايگاهي ايستاده است كه شايسته ي ستايش ، نگرش و درنگ مي باشد . مي گويم ” تمدن بشري” واين خودش اول كلام است كه گويا از مجموع ” تمدن”هاي بشري سخن مي گوييم ، در صورتي كه ” تمدن غرب درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي فقط ” تمدن غرب وتمدن مدرن” است و در طول " تاريخِِ تمدن ”چه بسيار”مدنيت” ها و” تمدن ” ها كه آمده وبه تكامل رسيده و پير گرديده ومرده است وچه بسيار” تمدن ” هايي كه دوباره همان مسيررا پيموده است ، چنان كه فلاسفه بگويند ” تمدن”ها تكراريك ديگر و” تاريخ تكرار مكررات” است. از ” تمدن” آكد وپارت ومصر بگير تا ” تمدن” فلسطين وروم وايران اشكاني وساساني وهزار” تمدن” ديگري كه حتي نام بسياري تنها در دفاتر وكتب تخصصي ضبط مي شود وآن ها را درآن متون مي توان يافت . تمدن انيكاها درآمريكا ومدنيت هاي گوناگون شرقي وافريقايي وچه وچه ، همه هزاران تمدني بوده اند كه مصداق صحيح وتاييد گفتار فلاسفه مي باشند . اما فلاسفه هنگامي كه به” تمدن يونان” مي رسند ، با درنگي بيشتر به آن مي نگرند. هزاران ” مدنيت ” درجوامع سامي وآسيايي وافريقايي به وجود آمد ، رشدكرد و به تكامل رسيد و دوران اوج وافول خويش را نيز گذراند . مي پذيرم كه همه تكرار يكديگر بوده اند ومراحل مشابه راگذرانده اند ، همه درعناصر گوناگون نزديكي وتجانس با يكديگردارندـ قبل از توفان وپس از توفان ـ همه پيش وپس از ” توفاني ” دارند ، همه اسطوره هاي مشابه دارند وبسته به نوع نگرش صاحبان آن تمدن كه” زميني” يا” آسماني” مي انديشيده اند ؟ ”يگانه پرستي” را تبليغ مي كنند ، يا” ثنوي” هستند؟ يكي است يا دوتاست ،ياكثرت وگوناگوني است ؟ وخلاصه هر” تمدني” دريك نوع ويك دسته از ” تمدن”ها قرار مي گرفت وبسته به شرايط وعوامل گوناگون ، نگرشي ويژه مي يافت وچون درنوعِ خاص خويش قرارگرفت ، ديگر همان عناصر وعوامل عمومي درآن شاخه ،گروه يا نوع از” تمدن” را درخويش فراهم مي آورد و ويژه گي هاي نوع خويش را به كار مي بست وهمان مراحل مشابه را مي گذراند . تمامي اين مدنيت ها” آدمي” دارند” نوحي” دارند ، توفان وسيل وانهدام ومرگ وتولدي داشته اند و رستاخيزي واوج وافولي را گذرانده اند . تا اين جا حرف فلاسفه قبول ، عناصر مشترك ، مراحل مشترك واسطوره ها مشترك است وچنين مي نمايد كه همه” تكرارمكررات” بوده وهيچ تغيير وتكاملي دراين روند حاصل نگرديده است ؟ نمي خواهم به اين بحث فرعي كشانده شوم واز”جهش هاي طبيعي” واجتماعي”سخن بگويم ودر”تاريخ” و” تاريخ تمدن” سخن بگويم . بلكه مي خواهم بگويم ” تمدن يونان” نيازمند نگرشي ويژه ومحل تامل است . گويي” مادر” تمامي ” تمدن ” ها ونيز ” فرزند” شايسته ي ايشان است . فلاسفه درست مي گويند وگفته اند ـ گاهي ـ وپيامبران وديگران وديگران و” تمدن”ها چنان بوده ا ند كه ايشان مي گفنتد . اما” تمدن” غرب ، حديث ديگري است . اين ” تمدن” پس از قرون جديد ودرمراحل اوج خويش ، با عوامل وعناصري روبروگشت كه تمامي معيارها واصول رادگرگون ساخته ومي سازد. ” تمدن غرب” پس ازانقلاب فرانسه وكشف الكتريسته وظهور صنعت ، ناگهان به راه ومسيري افتادكه دنياهاي نويني را برروي او گشود ، چنان كه نيازمند بررسي ويژه ي خويش است . درمقاله ي پيشين از ” انقلاب فرانسه” و ” انقلاب صنعتي” و ” انقلاب سوسياليستي شوروي” و ظهور ابر قدرتِ شرق سخن گفتم وموضوع را تا ”جنگ سرد” و مبارزه بين دو ابرقدرت ” شرق” و” غرب” تعقيب كرديم . اينك با اشاره ي گذرايي به جهان درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي ، به يكي از ناب ترين نوع ” تمدن” برخورده ايم كه تمامي معيارهاي كهن را دگرگون مي سازد . در” تاريخ تمدن” هنگامي كه به ” تمدن يونان” مي رسيم ، بايد آرام تر حركت كنيم وديدگاني بازتر داشته باشيم ، زيرا كه اين تمدن ” مادرتمدن غرب” است وعناصرگوناگوني از” تمدن” هاي بسيار را به ارث برده است . ” تمدن غرب” هنگامي كه ازقرون قديم مي گذرد ودر” قرون وسطا” تجربه هاي تلخ را مي آزمايد وازكوره ي آتش هاي افروخته شده به دست اربابان كليسا به درمي آيد و با انقلاب فرانسه وسپس انقلاب صنعتي ،آستانه ي تحول برمي دمد و”بشر” به يك ”جهش طبيعي” و نيز”جهش اجتماعي” دست مي يابد ، يك باره چشم انداز آينده تغيير مي كند و پديده هاي نويني در ” تاريخ تمدن” هاي بشري ظهور و بروز مي كند . وقايعي كه ” تمدن غرب” تجربه كرد ، پس از” قرون جديد” وبا انقلاب صنعتي والكتريسته وشكاقتن اتم ، دنيايي را نويد داد و ” تمدني” را پايه نهاد كه مي توان گقت :گرچه خلف صالح ” تمدن يونان” وجود ” تمدن غرب” است اما انگار پس از اين ”جهش ها” تمدن نوين ، ديگر ومتفاوتي درحال تولد وظهور است كه فشرده ي تمامي ” مدنيت” هاي موجود برروي زمين و درطول حيات آن است . به عبارت ديگر : ” تمدن غرب” در اوج جواني وشكوه خويش ، به ” ابزاري” دست يافت كه بشر را قادر به خلق ” تمدني” وراي تمامي ” مدنيت” هاي شناخته شده ساخت . مي توان گقت : از دل اين تمدن ، ” تمدن مدرن” و ”پسا مدرنيزم” ظهوركرد ودنياي نويني را بنيان نهاد . چيزي كه شايد بشريت درطول تاريخ خويش بر كره ي خاك ، همانند آن را تجربه نكرده باشد . به ندرت توانسته اند نشانه هاي گم وگوري از بعضي مراحل جواني ” تمدن غرب” وتمدن هاي ديگر بيايند .گويا پس از” انقلاب صنعتي” و ” فيزيك وشيمي جديد” و ” انقلاب” هاي ” اجتماعي” گوناگون، ” تمدني” وراي تمدن ها زاده شد . شايد همان ” فراسوي خيروشر” كه نيچه مي خواست ، همان فراسويي كه بسياري از فلاسفه ” مدينه فاضله ي” آن را در ذهن مي ساختند وبه زودي ”خراب” مي شد . ” تمدن غرب” ـ به باور من ـ درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي با چيزي عظيم تر از خويش برخورد كرده است ، چنان كه گاه مي تواند بسياري را به ”ترس” و” شگفتي” وادارد ونگران سازد كه : به كجامي رويم؟ به كجا خواهيم رفت و به كجا خواهيم رسيد ؟ اكنون ودراين مقطع از تاريخ ، مي توانيم دوباره به ” مسيحيت” بنگريم ، به ” كاتوليك” ولزوم تحول درآن ، به”پروتستان” و اصلاحي كه توانست ” مسيحيت” را دردنياي مدرن نيز حفظ كند . اكنون مي توان دوباره تمامي” اديان” را به بررسي گرفت ، آتها راشناخت وآگاهانه در مورد ” دين” قضاوت كرد . اكنون مي توان از دنيايي سخن گفت كه گويا هرگز وپيش از اين ، درهيچ تمدني سابقه نداشته وناشناخته بوده است . اكنون مي توان همه چيزرا از نوتعبير كرد وتمامي معيارها را آگاهانه وضع نمود . ” نه صنايع ” پس از شكافتن ” اتم” وكشف قوانين جديد ، با آن چه در ” تمدن” هاي درخشان سابقه داشته ، قابل قياس است ونه بشر پيش از آن به چنين آگاهي هايي رسيده است . هم چنين در مقولات اجتماعي ، هم ” انقلاب فرانسه” درتاريخ تمدن خاص خويش است وهم حاكميت مدينه فاضله درجهان ” سوسياليست” وظهور لنين درشوروي . ” ژاپن” درهيچ تمدني ، نمونه ي مشابه ندارد وامريكاي امروز ،يا اروپاي برخوردارـ دراين مقطع ازحيات خويش ـ با هيچ تمدني قابل سنجش نيست . دنياي مدرن و” تمدن نوين” را باهيچ تمدني درطول تاريخ بشري نمي توان مقايسه كرد . درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي ” تمدن غرب” چيزي بديع ، بزرگ وبا شكوه به جلوه آورده است . دموكراسي وآزادي در” تمدن غرب” همان عنصري است كه علم وصنعت را به اين مرحله از رشد وتكامل خويش رسانده وچنين آينده اي براي اين تمدن تدارك ديده است . بايد در همه چيز تجديد نظر كرد . بشريت بر آستانه ي تجربه هاي تازه اي نشسته است .”جهش” بزرگي در حيات بشري به وقوع پيوسته و” تمدني” فراسوي ”تمدن” ها را نويد مي دهد . فردا ازجنس امروز نيست. امروز با ديروز هم جنس نيستند وديگر ” تاريخ” تكرار نخواهد بود . آرمان هاي بزرگي ممكن گرديده و” مدينه ي فاضله ي افلاطون” راهر دلالي مي تواند فراهم آورد . ايده هاي دانشمندان وفلاسفه وپيامبران ومصلحان - براي تحقق - نياز به اندك ابزاري دارد وهر ناممكني ، ممكن گرديده است . " گذشته ـ ديگر ـ " چراغ راه آينده ” نيست وفردا طلوع ديگري است . دنياي مدرن وپسامدرنيزم شباهتي با” تمدن” هاي كهن ندارد و ازاصول ومباني آن ها پيروي نمي كند . شخصيت هاي بزرگي كه در قرن بيستم ميلادي كارهاي بزرگ كردند ، دربرابر ابزارمدرن بازيچه اي بيش نيستند و با يك دكمه كهكشان ها در سيطره ي بشر است . قرن 19 ميلادي توانست جوهر انديشه رابه بالاترين مراحل تكاملي خويش برساند وشخصيت هايي بپروردكه معماران ” مدرنيزم” وپدران ومادران” تمدن نوين” مي باشند . اما جهان درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي ، ديگر آن نيست كه تاكنون بود . اسطوره هاي امروز من هيچ شباهتي با اسطوره هاي موجود در” تمدن” هاي گوناگون ندارند وازجنس آن ها نيستند . بايد تمدن امروز و فرداي بشر مدرن را شناخت و او را در فردايي متفاوت ـ كه شايد به وهم نيز نيايد ـ تصوركرد بايد جهان را درآستانه ي دنياي نو نگريست وعمق وبزرگي تحول را درك كرد ، تا بتوان ” فروپاشي اتحاد شوروي” را توجيه نمود . ” جنگ سرد” چيست ؟ ويك پارچه گي ” تمدن غرب ” وتغيير تقسيمات جغرافيايي ، سياسي ، اقتصادي كدام است ؟ چگونه معيارها تغيير كرده ومفاهيم دلالت هاي خويش را از دست داده ، بر معاني ديگر دست مي يابند ؟ آن چه گذشته وآن چه درحال فرارسيدن است ، دنيايي ديگر را نويد مي دهد ، دنيايي كه همه چيز را متحول ساخته و” كثرتي در وحدت” را ممكن نموده است . ديگر ” فلاسفه” برگزيدگان نيستند وكسي حاكميت آن ها را آرزو نمي كند و به”مدينه فاضله” نمي انديشد . ديگر همه چيز” فلسفه” نيست وعلوم دنيايي ديگر آفريده اند . ديگر دنياي غول ها وافسانه ها به سر رسيده واسطوره ها درموزه ها مي زيند . امروزهمه چيز دگرگون گرديده و” تمدن” متفاوتي درحال بردميدن است .” تمدني” كه بايد آن را شناخت و ازمواهب گسترده ي آن برخوردار گشت . بايد نگاه را شست وانقلابي بزرگ درتمامي اصول ومباني ودرتمامي شوؤن حيات صورت داد ، بايد ......
ادامه در پست بعدي....


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .