نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

 

مقاله - گفت و گويِ ذهني (1

به بهانه يِ " پشتِ ديوارِ جهنم "
گفت و گويِ ذهني – سخنِ روز
(1)
يادداشت هايِ هويتي – از آرشيوِ خانه
امروز - سيزدهم دي ماه 79 - تقريبا پس از سه سال ، فكر مي كنم دوباره بايد سري يادداشت هايِ " پشتِ ديوارِ جهنم " را ادامه دهم
، اما چگونه اش را نمي دانم . پس از سه سال ممكن است آدم به صورتِ ديگري به موضوعِ " بهشت و دوزخ " و " خير و شر " و امروز و فردايِ خود و ديگران و چه و چه نگاه كند . در عينِ حال فكر مي كنم مي شود ادامه داد .
يك چيزهايي است كه بايد بشكند و يك غنچه هايي باز شود ، تا زيباييِ گل آشكار گردد . صدف هايي بايد دور انداخته شوند ، تا گوهر از درونِ آن ها سر برآورد و ...
نه ، اين جور نمي شود ... تا خودم قانع نشوم ، نخواهم توانست " يادداشت هايِ پشتِ ديوار " را ادامه دهم . ولي اول بايد وضع را با خودمان روشن كنيم . " رستاخيز " يعني چه ؟ و اكنون از كدام " رستاخيز " مي خواهيم سخن به گوئيم ؟ يعني اين كه بيائيم و نخست " كلاهمان را قاضي كنيم " .
- چيزِ شگفتي است كه آدمي كلاهِ خود را به داوري بگيرد ؟ يعني يك طرفي را در برابرِ خودش فرض كند و سخن و استدلالِ منتقد را ، از دهانِ او بشنود . يعني اين كه خودش در ذهنش سوال طرح كند و خودش هم پاسخ دهد و اين گونه موضوعي را به بررسي بگيرد .
كلاه مي گويد : وقتي كه كلِ موضوعِ آن يادداشت ها ديگر در ذهنِ آدمي يا سطوحِ فرهنگيِ جامعه مطرح نباشد ، ديگر راجع به خير و شرِ آن سخن گفتن ، مانندِ حرف زدن از " هپروت " است . يعني چيزي بي معنا و برايِ ديگران غير مفهوم و غيرِ قابلِ درك . مي شود اسمش را گذاشت : " خيال پردازي هايِ يك ديوانه " به شرطِ آن كه ديوانه بتواند خيال پردازي كند . يا اين كه " خيال پردازي " ديوانه را ، پيدا كنيم .
- ولي حالا كه به اينجا رسيده است ، دستِ كم رو راست باشيد .
- بله . آيا مسئله يِ مرگ و زندگي ، دنيا و آخرت ، بهشت و دوزخ و اميد به تسكين و كاميابي وفردايِ بهتر، در انسانِ هميشه ناكام و در طولِ تاريخِ بشر توانسته است درگوناگونيِ مباحثِ عقلي وفلسفي ، حل و هضم شود ؟ يا از حافظه يِ تاريخي و در روندِ تكامل ، از منشِ بشري حذف گردد ؟ كه ما به اين راحتي فرضِ حذفِ قرارداديِ فلان پديده را ، دليل بر عدمِ لزومِ حلِ آن بدانيم ؟ يا اين كه تصور كنيم برايِ نسلِ فردا و فرداهايِ ديگر ، يا در جغرافيا و تمدن هايِ ديگر ، چنين مقولاتي مطرح نبوده يا نخواهد بود ؟
- نه عزيزم ، اين ها قصه است و انسان ها قصه را دوست دارند . در تركيه نزديك به يك قرن – يعني صد سال- است كه دارند به اصطلاحِ خودشان " دين زدايي " مي كنند ، اما چقدر موفق بوده اند ؟ من در تركيه بوده ام و با مردمِ آن نيز سخن گفته ام ...
كلاه – و بي درنگ – : تمدنِ ايراني و مردم و هويتِ ايران ، مترقي تر هستند و عنصرِ زمان را نيز نبايد ناديده گرفت ...
- كارِ " غره " گيِ بيهوده به كجا رسيده است ؟ كلاه هم از عرقِ سرِ آدمي بوي مي گيرد . شگفتا .
- پس ناچار خواهيم گفت : همين تمدن و هويتِ ايراني كه حرفش را مي زنيد ، مادرِ فرهنگ و جامعه يِ كنوني است . دور نرويم و كمي واقع بين باشيم .
- هر دفاعي مي توان كرد . هزاران ويژه گيِ مثبت و برجسته مي توان در اين تمدن و هويت يافت و برجسته نمود و نيز به همان نسبت دليل و قرينه بر ضدِ آن ، اما ما در اين جا نمي خواهيم له يا عليهِ چيزي سخن به گوئيم ...
- " زرتشت " در " چنين گفت " نيچه ، مي فرمايد : " و اين از فضايلِ من است كه پشتِ سرِ او هيچ نمي گويم " . ببخشيد ...
- اما ناچار بايد تاكيد كنيد كه : همان شش يا هفت هزار سال تمدنِ درخشاني كه مي گوئيد ، امروزه به اينجا رسيده است كه شاهدش هستيم ...
كلاه: يعني به جايي كه مي خواهد خويشتن را نفي كند ؟
- بله ، ممكن است . هستند كسان و جريان هايي كه چنين مي خواهند و مي انديشند . گاهي هم ممكن است حق با آن ها باشد . ولي مي دانيم كه بسياران و ديگراني نيز هستند كه از " هويتِ ملي " سخن مي گويند و آن را در تضاد با دنيايِ نوين- نيز- نمي بينند . گاهي هم ممكن است حق با آن ها باشد . مي بينيم كه به هر حال و در هر صورت ، همان قانون و قواعدِ " نسبيت " اين جا هم حاكم است .
- مي خواهيم فرض را بر آن بگذاريم كه " مدرنيزم " با " هويتِ مليِ " ما ايرانيان در تضاد قرار ندارد . يا در تضاد قرار نخواهد گرفت و در هم خواهند آميخت و به هر حال تمدنِ نوين يا انسانِ ديگري ، پا به عرصه يِ " ايران شهر " خواهد نهاد ... هويت است يا بي هويتي ؟ كدام يك ؟
- هر دو نظر طرفداراني دارد . شايد كساني هم باشند كه " فراسويِ نيك و بد " مي انديشند و شايد هم روزي اين شيوه همگاني شود ...
كلاه : باز داريد مي رويد به سويِ " خيال پردازي " به امروز و واقعياتِ اكنوني و نيز موردِ بحث و سخنِ خويش باز گرديد .
- فرض كنيم كه چنان روزي دارد فرا مي رسد . اما همين آمدن و شدن مراحلي دارد . اين تولد حمل و زايماني مي خواهد و اين كودك آموزش و پرورشي خواهد خواست كه بي شك – باز – همين پدر و مادر به عهده خواهند گرفت ، يا گرفته اند ...
كلاه : برگشتيم جايِ اول . اين ها كه خودشان در يكي از دو طيفِ " هويت " و " بي هويتي " قرار داشتند و هنوز نمي توانند ازآن بگذرند . كساني كه خود دگرگون نشده اند ، چگونه مي خواهند منشاء تحولي باشند ؟ از چنين تضاد و تناقضي و از اين فرهنگِ كهن سالِ " ثنوي " كه سده هايِ بسياري است تضادي شخصيتي و دروني را بر جان و روانِ انسانِ ايراني تحميل كرده است ، هنگامي كه بدونِ شناخت ، با فرهنگ ها و تمدن هايِ ديگر در هم بيآميزد ، چه چيزي به وجود خواهد آمد ؟ " فراسويِ نيك و بد " ؟ چيزي ورايِ هويت و بي هويتي ؟
- من در حالِ حاضر آدمِ خوش بيني هستم و نفي و اثبات را در هم ضرب مي كنم ، تا نتيجه يِ مثبت به گيرم . يعني مي خواهم هنگامي كه گذشته و حال ، هويت و بي هويتي ، نيك و بد و زشت و زيبا ، با هم جمع يا در هم ضرب مي شوند ، چيزي جز خود و پس از خود را بيافرينند .
كلاه مي گويد : من يك قدم جلو مي آيم و مي گويم كه : نسلِ فردا ، اين دعواها را به خودِ ما وا خواهد گذاشت – يا گذاشته است ؟ - و خودش چيزي و كسي ورايِ ما خواهد بود و خواهد شد .
- اين يعني چه ؟ يعني نوعي " جهشِ طبيعي " يا اجتماعي ؟
- اين فرض دو اِشكال دارد :
1- " جهش " خودش يك استثناست نه كل و قاعده . وبايد شرايطِ استثنائي و خاص برايِ چنان جهشي ، در ذهن و روان و شخصيتِ " انسان " و جامعه يِ ايراني فراهم باشد .
2- " جهش " در طبيعت است . در مقولاتِ اجتماعي ، جهش همان انقلاب است . آيا جامعه آمادگيِ آن نوع دگرگوني كه ما از آن به " انقلاب " تعبير مي كنيم ، دارد يا خير ؟ يا شما شرايطِ اجتماعي ، فرهنگي و ذهنيِ ايرانيان را برايِ تحولي از اين دست ، آماده مي بينيد ؟
- ممكن است حتا بتوان اكثريت را به چنين حركت هايي واداشت و هدايت كرد . حتا مي توان گفت اكثريت آمادگيِ همه چيز را دارد ، مشروط به آن كه با همان روش هايِ شناخته شده يِ سنتي ، اداره شود .
كلاه : ببخشيد آقا ، به نظرِ شما عصرِ انقلاب هايِ سنتي به سر نيامده است ؟ يا بسياري شرايطِ فرهنگي و اكنوني وجودِ حركت هايِ اين چنيني را ، بي اثر نساخته است ؟
- ممكن است . من بر اين باورم كه مدت ها پيش عصرش به سر رسيده بود . ما از اين جنازه دست نمي كشيديم . تجربه را هركس بايد خودش داشته باشد . اما آيا نمي توانستيم – يا نمي توانيم - از تجربه هايِ اجتماعي و فرهنگي و هويتيِ جوامعِ گوناگونِ بشري بهره به گيريم ؟
كلاه مي گويد : گذشته ها را به گذشته ها بگذاريد . داشتيم حرفِ امروز را مي زديم .
- بله . آگاهانِ اين ملت ، از هر قشر و با هر انگيزه ، انگار در اين حقيقت هم راي هستند كه ديگر عصرِ انقلاب ها به سر آمده و لزومِ آن را دانش و ارتباطات از بين برده است . مي توان گفت : اكنون انقلاب هايِ سنتي كاربردي زيان مند دارند . و حتا شايد كه انقلاب ها هم پا به پايِ بشرِ مدرن ، تغييرِ ماهيت داده و دگرگون شده اند .
كلاه : اگر در اين موضوع متفق هستيم ، پس بحث و سخن بر سرِ چيست ؟
- بحث در اين است كه ما در اين شدن و بودن دستِ كم دو نسل ، از گران مايه ترين و گزيده ترين نسل هايِ ايراني در طولِ تاريخ و هويتِ خويش را به هدر داده ايم . چه بسيار سرمايه هايِ مالي و منابع و ذخايرِ گوناگون را از كف ننهاده ايم . و چه جان هايِ پاك كه در اين راه نداده ايم . از مشروطيت به اين سو حساب كنيد كه چه بر اين مردم و كشور رفته است ؟؟
كلاه – سر تكان مي دهد - : خارج از موضوع است . بله . موضوع اين است كه بايد به امروز به پردازيم . يعني مراقبت كنيم تا دوباره و چند باره مرتكبِ اشتباه نشويم و از كارهايِ بيهوده و عمر هدركن درگذريم . هم چنين بايد دقت كرد كه چيزي فروگذار نشود تا باز صد سالِ ديگر ، يك جا و گوشه اي را خراب كند و آن وقت تاسف به خوريم كه اي كاش و اي كاش ...

ادامه دارد


|
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴

 

شعر - جز خرد

جز خرد

آن يگانه منم ، تنِ خوبي
خود مبارك ، به هركه در فرداست
آن نگاهي كه چشمه باران است
هر كه بشناخت خويشتن-كه خداست-
وآن كه فهميد كيست انساني ؟
اين جهان چيست ، روز و شب چرخان ؟
جز خِرد ، آدمي بتر ز شغال
جنسِ جهل و خدايِ رنگ و نقاب
*
آدمي زاده جز شناخت به خود
هم چنين كشفِ هرچه زيبايي
چيست- آري ، مگر– ؟
قلويِ الاغ ؟
يا نه – حيف است – گونه اي روباه ؟
*
گر بشر را خِرد نگيرد دست
نشناسد كه چيست اين بودن ؟

به كجا مي رود ، چنين تنها ؟
چيست – جز من – حقيقتي پيدا ؟

كهكشان را كجاست پاياني ؟؟
*
باز گرديد از بهشتِ دروغ
به يكي سايه سار ، گم ز سراب
بس كنيد اي خدايگانِ ريا
چون چنين است آدمي به عذاب
مي خورد اين گرسنه گرگ بشر
هرچه را زندگي ست ، هم به شتاب

- تا چنين گشت جمله گل به نقاب –
شرمتان باد ، اي خداوندان
*

.شعري از دفتر : شطحيات – 1381 گشوده تا كنون .


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۴

 

مقاله - زبانِ فارسي و " واژه " سازي

" واژه " سازي كارِ كيست ؟
به بهانه يِ : " واژه " سازي هايِ ناروا ، در زبانِ فارسيِ اكنون
از امروز بگوئيد
اين روزها مد شده است كه هر كاسب و بقال و فرصت طلبي " واژه " به سازد و به خوردِ " عوام الناس " به دهد ... چيزِ شگفتي است ؟ نيست ؟
در جامعه و شرايط و هنگامه اي كه " نهادها " و نمايندگان و متوليانِ اصلي و به جا و شايسته يِ هر چيزي " غايب " باشند و اشخاص و شخصيت ها و حتا اشيا و چه وچه ، همگي دگرگون و واژگون و جا به جا قرار گرفته و هيچ چيزي سرِ جايِ خودش نباشد و به اصطلاح مردم و جامعه اي فاقدِ سخن گويانِ حقيقي و واقعيِ خود بوده ، هر چيزي سفارشي و از پيش تعيين شده و قالبي و جعلي به خوردِ اين و آن داده شود ...
و درزمان و زمانه اي كه تماميِ بلندگوها و تربيون ها – همه و همه ، بي درنگ هنگامي كه مخاطب " جامعه " و مردم باشند – تنها و تنها در اختيار و انحصارِ يك نوع " تفكر " قرار گيرد ...
و به هنگامي كه اربابِ عوام ، ذره اي دگرگوني را بر نتابند و هيچ اجازه و فرصتي به " تنوع " و " تكثر " داده نشده ، بلكه " مطلق گرايي " و " روز شب " كردن ، يعني همان ثنويت و تضادِ ناروايِ سنتي و كهن ، درشخصيتِ ايراني و روح جامعه ي ايرانيان ، از سويِ بزرگانِ قوم و قبيله ، تشويق و ترويج و موردِ پشتيباني قرار گيرد .
و ... و ... و ... و ...
و آري ، به هنگام و هنگامه اي كه – هنوز و هم چنان چون گذشته هايِ دشوار و رنج بار و به بن بست رسيده - هيچ چيز در جايِ خودش قرار نداشته باشد ، معلمِ رياضي ادبيات به گويد و متخصصِ اطفال به سياست پرداخته ، پزشك دلالي كند و دكترايِ زبان ، راننده ي پاره وقتِ آژانس باشد و روان شناس ، معلمِ ديكته وكشاورز ، شوفرِ زير دريائي ...
چه به گويم ؟ در جايي كه هيچ چيزي و هيچ كسي و هيچ پديده اي ، در جايِ خودش نباشد و چه و چه و چه يِ ديگر...
و آري . بايد كه در چنين هنگامه و با چنين جامعه و نسل و مردمي – از پير و جوان – كه همه مي دانيم و مي بينيم و مي شناسيم و لمس مي كنيم " واژه " ها نيز - نه توسطِ متوليانِ واقعي و حقيقي و مرسوم و معهود و متداول نزدِ تمامي فرهنگ ها و هويت ها و زبان هايِ مرده و زنده ي جهان ، ساخته شوند - بلكه توسطِ كساني جعل و به كار برده شوند كه هيچ گاه و در هيچ هويتِ متمدن و زبانِ امروزين و ديروزيني ، نقش و جايگاهِ " واژه " سازي را نداشته اند و ندارند ...
اهلِ زبان و هنر مي دانند كه " واژه " ها چگونه ساخته مي شوند و من نيز درصددِ بحثِ زباني نيستم . اما وقتي كه مي بينم در اين جا و با كمالِ تاسف ، اين حتا " فرهنگستانِ زبان و ادبياتِ فارسي " نيست كه " واژه " ها را مي سازد و پيشنهاد مي كند – نهادي كه دستِ كم هشتاد سال است به لحاظ قانوني ، اين نقش را به عهده دارد – بلكه اين به اصطلاح " هنر پيشه " گان و دست اندر كارهايِ سريال ها و فيلم هايِ خر رنگ كن هستند كه مستهجن ترين " واژه " ها را ، به خوردِ امثالِ خود مي دهند و شب و روز در دهانِ " طوطي صفتان " و ياوه بافان و نا آگاهان ، به جريان مي گذارند ...
البته من خوب مي دانم كه اين دلقكان حتا لياقتِ ساختنِ همان " واژه " هايِ مستهجن را هم ندارند و اين ديگران و ديگراني هستند كه هر روز و لحظه ، مستقيم و غيرِ مستقيم و به هزار و يك شكل و وسيله ، و از بي شماران تريبون هايِ گوناگونِ داخلي و خارجي ، الفاظ و كلماتي را – با اهدافي آشكار - به خوردِ جامعه مي دهند و داده اند ...
و بگذريم از اين كه حتا حيف از همان اسمِ بي مسمايِ " هنرپيشه " برايِ اين حضرات تهاجمِ فرهنگي ...
و نيز بگذريم از اين كه : حتا در همان زبان ها و فرهنگ هايِ شناخته شده و استوار هم ، من معتقد نيستم كه كارِ " هنرپيشه " به همان معنايِ درستش حتا " واژه " سازي باشد ، چه رسد به كسي كه از " هنر " همان " خطاطي " و سفال گري و معماري را – حداكثر – شناخته باشد و اصولا نداند كه " هنر چيست ؟ " و " هنرمند " كدام است ؟ ...
و بگذريم از چه و چه و چه يِ ديگر و اصل را بر اين بگذاريم كه : همگي آن چه را بايد خوب مي شناسيم . حتا انگار نافرمانيِ مدني و " لمپنِ بورژوا " و بلندگوها و نمايندگانش را نيز ، انگار جايي ديده يا شنيده ايم – اگر نه كه خوانده ايم ؟ - و انگار كه در " زمان " و " زبان " نيز زندگي مي كنيم و كرده ايم ... ماندگاري و عدمِ ماندگاريِ بسياري چيزها را نيز ، حتا در همين عمرِ كوتاهِ خويش آزموده و لمس كرده ايم ... و چه و چه و چه ...
وآري ، كه رويِ سخنِ من - نيز- با آن افراد و بخش ها از جامعه نيست ، بلكه مي خواهم به بعضي از دوستان و نزديكاني كه دغدغه هايِ فرهنگي و زباني و زماني دارند ، گفته باشم : همراهان و عزيزان ، درست است كه " زبان " و " زمان " متعلقِ به ما و هنگامه و شرايطِ ما هستند و هر لحظه و زماني ، هر كاري كه بايد بشود وشده ، انگار كه كرده ايم – يا كرده اند ؟ - اما اين مسئله اسقاطِ تكليف نمي كند كه هم اكنون " منفعل " بمانيم و بنشينيم و تماشا كنيم كه متوليانِ دروغين ، هرچه را خود بخواهند و در جهتِ منافعِ خويش ببينند ، به خوردِ جامعه و مردم به دهند و ما تنها به دفاع در برابرِ رخدادها برخيزيم ... و پي در پي برايِ بيماري ها " واكسن " به جوئيم ...

و آري كه امروزه و اكنون ، نزديك به صد ميليون فارسي زبان و اهاليِ حال و هوايِ ايران ، جز تعدادي نشريات ادواري در سطحِ جامعه ، وبلاگ ها و سايت هايِ ادبي و هنري و تلاشِ در حدِ جان كندنِ بسياري از فرهنگيان و ايران دوستان و اهلِ درد و معرفت و مجهز به دركِ امروزين ، هم چنان پراكنده و بي سامان و هركس برايِ خويش ، كاري را كه مي خواهد مي كند و هر چيزي را كه بخواهد مي نويسد و مي گويد ، اما متاسفانه ما ايرانيان ، در شرايطِ موجود نيز چيزِ زيادي در كف نداريم و كارِ بسياري نمي توانيم انجام دهيم ، اما در همين حد و حدود و دايره هايِ كوچك و بزرگي كه در كشور و خارج از كشور ، در اختيار داريم ، بايد به راستي صادقانه و هشيارانه بكوشيم ، با دركِ شرايط و زمان ، نقشِ خويش را ، در پيراسته سخن گفتن و ضمنا واقعي و راحت خواندن و نوشتن و سرانجام زيبا انديشيدن - در بسترِ زمان و مكان – را ، ايفا كنيم و " زباني " را كه به هر حال و در هم اكنون و دستِ كم در نسلِ من – اگر نگويم تنها – به عنوانِ ظرفِ غالبِ انديشه ، برايِ بيشترين جمعيتِ ايراني است ، به جا و درست و پيراسته و مناسب استفاده كنيم . و ....
و همين جا ، اين را هم به گويم كه : بد نيست اگر بعضي فضلايِ معنون و غيرِ معنون ، بعضي از واقعيت هايِ تلخ و دردبارِ ايرانيان را نيز ، در درازنايِ تاريخ و هويتِ خويش ، به ياد آورند و در نظر گيرند و اندكي بيشتر و با كنجكاوي درنگ كنند و امروز و فردايِ جامعه و نسل و مردمِ خويش را - نيز- به حساب آورند و چه و چه و چه ...

دوستان و همراهان ، زمان تنگ و گذرگاه باريك و دشوار و نيازمندِ هشياريِ كامل است ... اكنون هيچ ايرانيِ بالغ و فرهيخته اي جز آگاهي و خِرد و درنگ و هشياري ، نقش و تعهدي مهم تر و اساسي تر و ضروري تر ندارد و نخواهد داشت ... هشياري و خِردي كه پس از سده هايِ دشوار و رنج بار و مرگ انديش و بيمارگونه وسنگ شده و چه و چه ، چندان هم مفت و آسان و ارزان به دست نيامده است كه بيهوده و رايگان از دست شود و بي آگاهي و درنگ - هم چنان به طورِ موروثي و سنتي " شبان رمه گي " – به كار و چيزي مبادرت كنيم ؟ يا نكنيم ؟
وچه خوش فرموده است – حافظ - كه :
" شبِ تاريك و بيمِ موج و گردابي چنين حايل
كجا دانند حالِ ما سبك بالانِ ساحل ها " ؟

كه گرچه هم اكنون " سبك باران " انگار اندكي از حالِ ما را دريافته اند ، اما اين " سبك بالان " – به معنايِ بي خيالان – هستند كه نمي خواهند هيچ چيزي را به فهمند و انديشيده و آگاهانه تصميم به گيرند ...
دوستان و همراهان ، انگار مشكلِ اكنونيِ " انسانِ ايراني " تنها و تنها آگاهي و انديشيدن و هر چيزي را در جايِ خويش قرار دادن است ، نه چيزي ديگر ... اكنون جز آگاهي و ترتيبِ به جا و شايسته يِ تمامي پديده ها ، نقشي و كاري نداريم ...
نه بحثِ هويتي و زباني مي خواهم به كنم و نه به فلسفه و شناخت مي خواهم به پردازم ، بلكه مي خواهم – در جايِ خويش – هم چنان تاكيد كنم : در همان حالي كه هر بحث و سخني و هر كار و طرح و پديده اي - در جايِ خويش -محترم و شايسته و سزاوار است و بدون ترديد و هم در آغاز " زبان " به عنوانِ ظرفِ منحصرِ انديشه ، برايِ " انسانِ اكنونيِ ايران " بايد كه از سويِ گرايش ها و نگاه هايِ گوناگون و تخصصي و حتما آگاهانه ، از جوانب و زوايايِ مختلف ، توسطِ اهاليِ راستينِ زبان و فرهنگ و انديشه ، موردِ بررسي و پژوهش و دقت و نظر قرار گيرد و بايد كه حساسيت هايِ متوليانِ اصليِ فرهنگ و به ويژه نهادي هم چون " فرهنگستانِ زبانِ فارسي " پيش از موعد و در جايِ خويش ، برانگيخته شود و برانگيخته به ماند ...
اما و اما ...
از ياد نبريم هيچ چيزي را ، و از هيچ انديشه و درنگي فروگذار نكنيم و همواره به ياد داشته باشيم كه " زبان " و " زمان " با هم و به عنوانِ بسترِ واحدي از " زندگي " حركت مي كنند و نمي توان هيچ يك را- مثلا به نفعِ ديگري - ناديده گرفت ...
اكنون هنگام و هنگامه يِ آن نيست كه بتوانيم دوباره و صد باره ، آزموده اي را بيازماييم و پس از گذشتِ صد سال از " انقلابِ مشروطه " هنوز نخواهيم نفسِ موضوع و سخنِ نهايي را - كه " آزادي " و " آگاهيِ انسانِ ايراني " پا به پايِ تماميِ انسان ها و اقوام و ملت ها و هويت ها و چه ها و چه هايِ منطقه اي و جهاني باشد – دريابيم و درك كنيم و هم چنان درگير با شكل و پوسته و كپي هايِ برابرِ اصل - آن هم در بوركراسي ، نه در دموكراسي - ايران و ايراني را ، از جايگاه و گذرگاهي كه حق اوست ، بازداريم و اين نخستين ويژه گي و وجهِ تميزِ انسان و حيوان يعني آزادي و آگاهي را از ياد به بريم ، يا هم چنان " قرباني " مصلحت ها و مصالحِ كوچكِ اين و آن خودي و بيگانه قرار دهيم . وچه و چه و چه ...

و تمام ، كه فرموده بودند : " در خانه اگر كس است " هي حرف بس است ...

با درود و بدرود


|
دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۴

 

شعر - پست قبلي

در زلالِ ماه


شـب کـه اندوه چون ابـر تيره * پــر کـــنــد آسـمـا نِ دلــم را
قـصه ي رنج و دردی که بـردم * تــازه سـازد غـم و مشکلـم را
راهِ گــل زار در پـيـش گـيــرم
مـا هـتـاب از دلِ خـويـش گيرم
بر لـب بــرکـه بـا بـيد مجنون * مـی نشينم به شب خيره مانده
در نـگـا هـم سـپـيدار و نرگس * سايه ي درد را ، مــاه رانــده
خـوشـه ی نـور تـابد به جانم
جـــاری آب گـــردد روانـــم
يـک طـرف جـلـوه هایِ بنفشه * ســویِ ديـگـر گـلِ يـاس پيدا
در کـنـارِ چـمـن چـتـرِ شب بو * رز بـه پـا کـرده از رنـگ غوغا
بــاد آکـنـده از بــویِ بــاران
نِــزمی انــدک ، نــسيمِ بهاران
هـسـت در چشم پست و بلندی * سـبـز در ســبز و لبريزِ شبنم
آسـمـان دامــنـی پر ز ا لماس * صورتِ مـاه گـاه از مـيـان کـم
گـشته پنهان به يک پاره ی ابر
بـرده زيـبايي اش از دلم صبر
آمـد از دور چـنــگ هـــزاران * شـب ز مـهـتاب شد نور باران
دخـتـران در ميـان ، دل ربايان * عا شقان صف کشـيـده کناران
بــاغ لــبـريـزِ زيـبـايی و ناز
گـشـته بلبل غزل خوان به آواز
سـاعتی اين چنين ، غرقِ رؤيا * چشــم بر هم گذارم ، دمی خوش
مـی شـوم پـر ز آوازِ بــلـبـل * مست و سرشار ، مفتون و مدهش
مـحـو لـبـريـز از زنــدگـانـی
يــاد مـــی آورم از جــوانــی
خـيـره در خـوبیِ نو عروسان * تـاب بـسـتـم ميان دو شمشاد
مـی دهـد دسـتِ گــل ها تکانم * رقــص را آمـــده ، ســرو آزاد
پــاسی از نيمه شب در گذشته
بـيــد در آب نــيــلی نشسته
رفـتـه از بــاغ مـردانِ خــانـه * آمــده خـلـوتِ پــاکِ عـا شـق
رِنـد پيدا شود يک به يک مست * مـسـت آيـد بـه گـفتـار صادق
عـرصـه ی شادمانی شود گرم
ماه در آسـمـان لـخت وبی شرم
مـن در آغــوشِ تــنـهايیِ راه * مـست و بی خويش پا می گشايم
زير هر سايه زوجی به نـجــوا * کـوچه با غی چنين ، زيرِ پا يم
شـب رسـيـده بـه اوجِ کما لش
چشم ها مـحـوِ جاه و جمالش
می کشاند مرا بـلــبــل از دور * مـی گـشـايـد ز دل ، چتـرِ آواز
از برِ شاخه ای آن طــرف تــر * می د هد پا سـخش جفتِ پـرواز
بـاز بـی خـويـش آن جا روانم
گفت و گوشان نشسته به جانم
وعـده گاهِ شبانه هـمـه سـبـز * گـسـتـريـده چـمن دامنِ خواب
در بــرش گـــيــرم آرام آرام * مـرمـرِ نـازِ مـهـتاب بـی تـا ب
مـی کنم خشک شبنـم ز رويش
می شوم مست در دم ز بـويش
بلبلان هم چـنـان گـرمِ گـفـتار * گـوش گـرديـده ام خود سراپا
بـسـتـرِ شـب سـرايـان شـيدا * گل فـکـنـده سـت گـرم مـهـيـا
پــرده داریِ آن عــشـق بازان
مــاه گــرديــده در ابـر پنهان
آه بـنـگـر ا فـق چـهـره بگشود * بـاغ خـا لـی شـد از هـر چه آوا
نـک بـر آمـد ، سپـيد از سيا هی * گـوشـه ی آسـمـان ، روز پيدا
رفــت بـايـد دگـر سـویِ خانه
بـا خــيـا لی خوش و شاعرانه
خـلـوتِ پـاک و نـجـوایِ رِندان * می د هد جا ، به غوغا و جنجال
چـرخِ تـکـرار آمـد بـه گـردش * خيلِ بيمـار ، گـرديـد ســيـا ل
سـر گُـذارم به خوابِ سحر گاه
بر گشايــم ز آغـوشِ خـود ماه

گـر زنـد در دلِ مــن جـــوانــه * غـنـچه ی عشق ، معنا یِ بودن
می شود روز هايم چو شب ، نيز * بزم گـاهِ شــريـفِ ســرودن
سر سر رسد انتظارِ درازم
طـی شـود روزگــارِ نــيــازم

-----------------------------
شعري از دفترِ " حرفِ اول " تهران : نشر سرواد –1380
80 ص


|  

وصف الحال - شعر و نثر

يادداشت ِ لحظه ي پست

واقعش اين است كه مدتي شده - دوباره - با همه چيز مسئله دارم . از جمله با خودم و بلاگ سپات و كامپيوترم و نزديكانم و خودم و خودم و ...
چند شب است كه نه مي توانم پستي داشته باشم و نه خود و ديگراني ...
اين است كه به جايِ پست معمولي ، ترجيح مي دهم قطعه ي كوتاهِ همين لحظه را، در هم حالِ پست تايپ كنم 000

چه كرديم و چه مي كنيم ؟

با خويشتن چه كرديم ؟
اين گونه پوچ و خالي
خلقي كه بي هويت
قومي كه فهم " مافي "
*
انسان چو گاو كردن
گرديده رسم امروز
خود وازديم از خويش
عنوانِ آدمي را
*
انكارِ فهم فضل است
مردم چو گوسپندان
خود مي چريم با خويش
جمعي زباله خواران
- انسان و شانِ حيوان -
- يا جنسِ جهل انسان -
*
شد آن چه شد ، گذشتيم
گشته ست " زندگاني "
اين " مزبله " شما را
با مرگِ ناگهاني

*
و همين اكنون 4 بامداد


|
جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۴

 

مقاله - شناختِ انسان

پيرامونِِ " انسان " و " زندگي "
( 1 )
زندگي چيست ؟ و انسان كدام است ؟

آيا هر گذراني را مي توان زندگي ناميد ؟ و در اين صورت چه تفاوتي بينِ آدمي ، به عنوانِ واحدي از مجموعه ي هستي ، با ديگر انواعِ حيات وجود دارد ؟ آيا جز تفاوتِ شكلي بينِ انسان و جانوران ، وجهِ تفريقِ ديگري نيز بينِ انسان و ديگر انواعِ حيات وجود دارد ؟
بي درنگ بايد بينديشيم كه انسان چيست ؟ وهر گاه به اين پرسش نيز پاسخ گفتيم ، بايد پيشاپيش به پرسشِ نخستين ، پاسخ گفته باشيم و چراييِ " زندگي " را ، دريافته باشيم .
مي بينيم كه پيش از ورود به هر بحث و سخني ، بايد نسبت به يك سِري پيش فرض هايي ، به توافق رسيده باشيم .آن گاه خواهيم توانست در موردِ آن مباحثِ كلي ، به گفت و گو و داوري به نشينيم .
بنا بر اين ، هر بحثي و پيرامونِ هر پديده اي ، در آغاز بايد در تعريف و تبيينِ اشياء ، با مخاطبانِ خويش به ديدگاهِ واحدي دست يافته باشد و گرنه از هم آغاز با مشكل روبرو خواهد بود .
زندگي و هدفِ آن – يابي هدف بودنِ آفرينش – نخستين مقوله اي است كه در بحث از حقيقت مطرح مي شود . به عبارتِ ديگر : ورود به بحث و بررسيِ زندگي ، يعني ورود به مقوله ِي " شناخت " و آن هنگامي ميسر است كه پيشاپيش " حقيقت " را تعريف كرده باشيم و از بحث در ماهيتِ
اشياء گذشته باشيم . تنها در آن صورت است كه خواهيم توانست از گفت و گو در مقوله ي زندگي نتيجه اي بگيريم .
هنگامي كه هنوز " آفرينش " را تعريف نكرده ايم ، و از هدف دار بودن يا نبودنش سخن نگفته ايم ، چگونه مي توانيم بگوييم : " زندگي چيست ؟ "
اين مقدمه ، يعني : انسان هيچ گاه از بررسي و گفت و گو در شناختِ آفرينش و خويشتن ، بي نياز نخواهد بود .
از سويِ ديگر به موضوع نگاه كنيم : چرا بايد به آفرينش بينديشيم ؟ و آيا انسان مجبور است به اين مقولات به پردازد ، يا خير ؟
پاسخ به اين پرسش ، كليدِ ماجراست و از همين جا راه ها جدا و ديگرگون مي شود . هدف دار بودن ، يا غيرِ معقول فرض كردنِ آفرينش ، كليدِ شناختِ هستي و دريچه يِ گشوده اي به بحثِ " حقيقت " است . اما اگر در اين مقوله سخن مي گوييم ، ناچار از پرداختن به ديگر مقولات و پرسش ها نيز خواهيم بود .
يعني : شناختِ هستي ، با شناختِ زندگي ، دو موضوع و مقوله يِ متفاوت نيستند . اگر ناچار به بررسي و شناختِ هستي باشيم ، ناچار به تعريفِ زندگي نيز خواهيم بود ، و بر عكس .
و اين يعني كه ، انسان ناچار از تعريفِ محيطِ خويش مي باشد . زيرا كه موجودي است تحليل گر و انديشه ورز . اما آيا غرايز آدمي ، برايِ اداره يِ
زندگيِ او كافي نيست ؟
شايد برايِ بشرِ نخستين و غيرِ متمدن ممكن بوده است كه تنها با غرايزِ خويش زندگي كند ، اما برايِ انسانِ امروزين غرايز پاسخ گويِ نيازهايِ او نمي باشند . زماني بوده است و شايد كه هم امروز هم در مناطقي از جهان ، باشند قبايل و جمعيت هايي كه در جزايرِ سرسبزِ خويش ، تن به زندگيِ مدرن و تمدن و تكنولوژي نمي دهند ، اما سخنِ ما در موردِ ايشان نيست .
پرسش اين است كه آيا انسانِ مدني و مدرن مي تواند با غرايزِ خويش ، به زندگي در حيطه ي جوامعِ كنوني ادامه دهد ؟ و آيا مي تواند بي نياز از جامعه و جهانِ انديشه و خِرد باشد ؟
پرسش را وارونه مي كنم : آيا در جوامعِ مدرن مي توان نا آگاهانه و تنها با اتكا به غريزه زندگي كرد ؟
تعريفي كه ما در اين جا از آفرينش و انسان به دست مي دهيم ، با تعريفِ " انسانِ غريزي " متفاوت است . پس ناچار از تقسيم ِ جوامع مثلا به سنتي و مدرن خواهيم بود و شايد نيز ناچار باشيم كه شناختِ آفرينش را ، از شناختِ خويش و جامعه ي انساني آغاز كنيم .
مي گوييم : مردمان بر دو صنف هستند ، كساني كه با غرايزِ خويش زندگي مي كنند و ديگران و جهاني كه با انديشه و شناخت و تحليل مي زيند . اما اين تقسيم بندي خيلي كلي است . اما برايِ بحثِ حاضرِ ما كافي خواهد بود . سپس خواهيم توانست به بحثِ " حقيقت " نيز به پردازيم .
مي گوييم : انسانِ غريزي از تعريفِ اشياء و پديده هايِ پيرامون خويش ناتوان و بي نياز است ، اما آيا انسانِ اجتماعي مي تواند تنها به غريزه اكتفا كند ؟
كليدِ حلِ ماجرا همين جاست و بسته به همين پاسخ ، تعريف و شناختِ هستي و انسان آغاز مي گردد ، يا نمي گردد .
ايده آليست و رئاليست و چيست و نيست هايِ گوناگون ، تمام ساخته و پرداخته يِ تعريف ها و تجربه هايِ گوناگون از " زندگي " و " انسان " هستند ..
و سرانجام به جوهرِسخنِ خويش دست خواهيم يافت كه : هستي چيست ؟ و انسان كدام است ؟ آن گاه شايد به " حقيقتي "دست يافتيم ؟
انديشه هايِ گوناگون حاصلِ فهمِ انسانِ شهر نشين و انديشه ورز است . مكتب هايِ فلسفي و نگاه هايِ متفاوت به هستي ، تمام ساخته و پرداخته ي اذهانِ تحليل گري است كه تعريفِ خويش را ، از انسان و ديگر پديده هايِ آفرينش بيان كرده اند .
اين كه جايگاهِ خدا در اين ميانه چيست ؟ باز هم موضوعي ويژه يِ انسانِ متمدن مي باشد . آن كسي كه با غرايزِ خويش زندگي مي كند ، هرگز به شناختِ پديده هايِ هستيِ انسان و جهان ، دست نمي يابد . و خود را بي نياز از درك و شناخت مي بيند .
انسانِ غريزي ، ترس ها و هيجان هايِ خود را ، به صورتِ بتي بر مي آورد و تماميِ ناتواني ها و ناشناخته گي هايِ خود را ، در او مي جويد و درمان مي كند و به آن پناه مي آورد . چنان كه انسانِ غريزي ، از ترسِ رعد و برق به پناهِ تخته سنگ ، يا غارِ خويش مي گريخته است . حدودِ متعارفِ انسانِ غريزي ، غرايز است . حدودي كه كمتر با فهم و شناخت ارتباط داشته و در چار چوبِ نيازهايِ فيزيكيِ همان موجودِ غريزي مي گنجد . اين تنها ويژه گيِ انسانِ آگاه است كه جست و جو مي كند و مي شناسد .
و سرانجام اين كه " انسانِ آگاه " به دليلِ ويژه گيِ آگاهي و شناخت ، همواره جست و جو گر و در حالِ تكامل خواهد زيست ، و هيچ گاه به هيچ چارچوبِ مشخص و از پيش تعريف شده اي ، پاي بند نخواهد ماند و هيچ جزم و يقيني را نخواهد پذيرفت ، در حالي كه " انسانِ غريزي " از مقوله ِي ايمان و تصديق و پيروي است و مي خواهد خود را راحت كند . او حاضر نيست بينديشد و هميشه پاسخ ها و ناتواني هايِ خود را ، در وجودِ ديگران و اشياءِ خارجي مي جويد و درمان مي كند

مي بينيم و خواهيم ديد كه هر تعريفي از " زندگي " و " انسان " به تعريفي از هستي و مجموعه يِ آفرينش خواهد انجاميد و هر تعريفي از آن نيز ، باز ويژه يِ " انسانِ آگاه و متمدن " خواهد بود ...
و آشكار است كه مي توان نتيجه گرفت كه باورها ، محصول ها و فرآورده هايِ خاصي هستند كه " حاكمان " به منظورِ حفظِ قدرتِ خويش " و در چار چوبِ نيازها و مصرفِ همان انسانِ غريزي ، فراهم آورده اند ...


و سرانجام اين كه : برايِ تعريف و شناختِ " زندگي " و " انسان " بايد نخست آفرينش را شناخت و تعريف كرد و سپس " انسان " را د ر اين مجموعه و در ارتباط با پديده هايِ گوناگونِ هستي ، موردِ بررسي و تحليل قرارا داد و خلاصه به تعريف و تبيينِ " زندگيِ انسان " در مجموعه يِ آفرينش و گيتي پرداخت .
اما در هم آغاز بايد گفت : اين " شناخت " ويژه يِ انسانِ آگاه " است و آدمك هايي كه بر مبنايِ " غريزه " زندگي مي كنند و از شناختِ هستي " ناتوان " مي باشند ، به همين نسبت نيز از آن " بي نياز " هستند ، زيرا زندگيِ انسانِ غريزي تنها بر حاصلِ جمعِ همان " غريزه " است كه شكل مي گيرد و قابلِ انسجام و تحقق است ، اما انسانِ آگاه " ناچار از " تعريفِ " خويش است و برايِ شناختِ خود نيز ناچاراست كه " آفرينش " را به شناسد و هستي را " تعريف " كند . تنها " انسانِ غريزي " و " زندگيِ غريزي " است كه باور دارد و پيروي مي كند و خود را تسليمِ يك " عقلِ كلي " كرده است ، اما " انسانِ آگاه " مجبور " به شناختِ هستي است ...
ادامه دارد


|
چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۴

 

شعر - عاشقانه هايِ همراهي

شاعرانه

باورم كن اي " خويش " اي همراه
كه خورشيد ها را ، آينه يِ رويت ساخته ام
و تنها با توست كه " تنهايم "
تنها با تو
كه نقشِ " طلوع " و " حلول " را در بركه مي بينم
و " عشق " را
- به عددِ درهايِ نداشته يِ آسمان -
راهي به تو مي يابم
بگذارم ، اي تنهايِ من
رهايم كن
- كه اكنون - اهورايِ زمينيِ خويش را
در اندامِ زيبايِ " حقيقت " يافته ام
و تنهايي را
تنها با اوست كه به تجربه مي نشينم
*
اكنون گاوان سبز و سفيدِ خويش را نشخوار مي كنند
و دخترانِ تاك – مستي را - بار مي گيرند
تا پري زادانِ دريائي
از بي كران قصه هاي موج و عمق ، بر آيند
و " زيبائي "
در آوازِ بلبلان و لبخندِ غنچه ها تفسير شود
*
خورشيدِ تنهايم
تنها با توست كه زيسته ام
و در تو، كه " تن " ها بوده ام
به روشنايِ " عشق " خواهم پيوست
تا به كرانه گي را احساس كنم
و " زندگي " را در تنهايِ خويش
- با خويش و بي خويش –
- در تاب و بي تابي –
چون چراغي بر دوش گيرم
و " شاملو " را به خواهم
تا خورشيدشان را نشانشان دهد
بگذار قويِ من به طلوع بر خيزد
و حلولِ زيبايي را ، جامه بيآرايد
زيرا كه : " از شب
هنوز مانده دو دانگي " ( 1 )

*
( 1 ) مصرعي از زنده ياد " احمد شاملو "

شعري از : دفترِ روايت شدن – 1383- گشوده تا كنون


|
سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

 

حاكميت ايدئولوژيك يا ايدئولوژيِ حاكميتي ؟(2

حاكميتِ ايدئولوژيك يا ايدئولوژيِ حاكميتي ؟
( قسمتِ دوم )

اكنون بايد ديد در كدام سيستمِ اجتماعي و در كدام جهان بيني ، امكانِ هم زيستيِ مسالمت آميز بينِ نگاه ها و شناخت هايِ گوناگون – و حتا متضاد – از هستي و انسان وجود دارد ؟ و چه سيستم هايي امكانِ ظهور و رشد را ، از نگاه هايِ متفاوت سلب مي كنند – يا نمي كنند – و آن چگونه نگاهي است كه جامعه را به دوست و دشمن و خاص و عام ، يا خودي و بيگانه و شب و روز تقسيم مي كند و آزاديِ مخالف را ، برنمي تابد ؟
آشكار است كه در آغاز سيستم هايِ اجتماعيِ موجود را موردِ بررسي قرار مي دهيم . اما در هر حال و به هرصورت كه باشد ، به رعايتِ " اصالتِ زندگي " ناچاريم اصلِ " آزادي " را بدونِ هيچ قيد و شرطي به پذيريم ... زيرا اصل را بر آن گذاشته ايم - و اكنون دريافته ايم- كه " آزادي " اولين و آخرين شرطِ حياتِ آدمي و مقدمِ بر همه چيز مي باشد و همواره همراه با " انسان " و " زندگي " بوده است و خواهد بود ...
بنا بر اين ، هيچ جهان بيني و شناختِ زمان شمول و مكان شمولي ، نمي تواند بدونِ محترم شمردنِ اين اصلِ اصيل و آغازينِ حياتِ بشري ، شكل به گيرد و استمرار يابد .
ما در بحث و سخنمان فرض را بر اين گذاشته ايم كه اكنون به خوبي دريافته ايم ، كه : حاكميتِ تماميِ ايدئولوژي ها و برگزيدنِ هر نگرشِ واحد و خاصي به هستي ، به عنوانِ " معيارِ منحصرِ نيك و بد " در اداره يِ جامعه ، همواره محكوم به فساد و نيستي خواهد بود و بايستي كه از آن پرهيز شود .
بايد تماميِ آحادِ بشري را - در خلق و گسترشِ دنيايِ خويش - آزاد گذاشت و اجازه داد تا خلاقيت و تنوع اصل باشد و هيچ نگاهِ " جزم انديش " و خاصي ، معيار و اصل قرار نگيرد .
راهِ نجاتِ جوامعِ رو به رشد – يا به گوييم محروم و رو به بر خورداري – يعني بزرگ ترين جمعيتِ عدديِ گيتي ، تنها و تنها در انكارِ تماميِ پيش داده ها و پيش گفته هايي است كه تا امروز شناخته ايم و مي شناسيم ...
بايد به اين باور دست پيدا كنيم كه : هيج حقيقتي مطلق و پا برجا و جهان شمول و زمان شمول وجود ندارد و نمي تواند وجود و حضوري آن چنان داشته باشد
و آري كه هيچ شناخت و نگرشي به هستي " حرفِ اول " يا كلامِ آخر نيست و قانونِ " نسبيتِ " انشتاين – كما كان - بر تماميِ پديده ها حاكم است ...
بايد بدانيم كه هيچ فلسفه اي ، هيچ شناختي ، و هيچ نگاهِ خاصي به هستي ، نمي تواند جز با حذفِ تماميِ انديشه هايِ ديگر ، بر جامعه و مردمي ، برايِ هميشه و در بستري " زمان شمول ومكان شمول " حكومت كند . زيرا اصلِ " آزاد آفريده شدنِ انسان " اقتضا مي كند كه هيچ معيارِ خاصي " آزاديِ " او را سلب ننموده و محكومِ اراده يِ خويش نسازد . آشكار است ، نگاهي كه اين " حق " و " ويژه گي " را از انسان سلب كند ، ناچار خواهد بود - در هم آغاز - امكانِ رشد و تنوع را ، از بين برده و " خلاقيت " را – برايِ هميشه - از كار بيندازد ...
در يك جامعه يِ " ايده آل " اصل بايد بر اين باشد كه دولت ها - به تدريج -حاكميتِ خويش را به صفر برسانند و برايِ تماميِ آحاد و جوامع بشري ، اين امكان را فراهم سازند كه " خدماتِ اجتماعي " را به جايِ دولت ها ، به هر كس ، يا هر مجموعه و شركت و موسسه اي كه بخواهد واگذار كند و دولت ها - تنها و ضرورتا - كار گذاران و مستخدمانِ واقعي و حقيقيِ مردم و ملت ها باشند ...
تنها در چنان شرايطي ، عنوانِ " دولتِ خدمت گزار " مفهوم پيدا مي كند و مصداق مي يابد ...
سيستم هايِ اداره يِ جوامع ، بايد لزوما به موسساتِ خدماتِ اجتماعي تبديل شوند و اين موسسات نيز ، هيچ گونه حق و راهي به حاكميت بر جامعه نداشته باشند و تنها نقشِ مجريِ خواستِ عمومي و كار گزاريِ " خدماتِ اجتماعي " را ايفا كنند و همواره چنان در ديد و نگاهِ عموم باشند ، كه امكانِ عمل جز در قالبِ طراحي و توافق شده – برايِ آن سيستم ها - چيزي غيرِ ممكن گرديده و در ايده آلي انساني تر ، حتا غيرِ قابلِ تصور باشد .
بايد اين را باور كنيم كه هيچ موسسه يا فرد و نگاهي وجود ندارد كه " حقِ طبيعيِِ حكومت بر بشر " را ، دارا باشد و همواره بايد مراقبت كنيم كه چنين حقي را برايِ هيچ كسي و هيچ قدرتي قايل نشويم ...
همواره بايد هر پديده اي را - كه ذره اي به سويِ حاكميتِ بر ديگران سوق داده مي شود - در محورِ مبارزه ي نهادِ بشري قرار دهيم و هميشه سيستم هايي در حاكميت اِعمال كنيم كه در نتيجه و هر چه زودتر و نزديك تر ، به محوِ حاكميت و تضعيف و انكارِ آن ، پيش رود و همواره و همه جا " آزاديِ انسان " اصل شمرده گردد و بر همه چيز مقدم باشد ...
و سر انجام بايد گفت : هيچ حكم و معيار و فضيلتي نيست كه قطعي ترين و نخستين " حق " و معنايِ زيستن ، يعني " آزاديِ بدونِ قيد و شرطِ انسان " را ، ذره اي محدود كند و بايد كه هر نگاه و نگرش و شناختي - از هستي و انسان- اجازه و امكان و فرصتِ رشد پيدا كند و زندگيِ خويش را ، در فضا و جهانِ دل خواهِ خود بنا نمايد و ادامه دهد و غنيمت شمارد ...


اما گفتيم " حاكميتِ ايدئولوژيك " يا " ايدئولوژيِ حاكميتي " ؟ و اين خودش اولِ كلام و سخنِ نخستين و دو صورت و دو طرفِ يك سكه است . كه آيا " حاكميت " بر مبنايِ يك ايدئولوژيِ خاص تدوين و تنظيم شده است ؟ يا ايدئولوژيِ خاصي ، بهانه يِ " حاكميت " برايِ استمرار و توجيهِ خويش گرديده است ؟
به عبارت ديگر : " حاكميت " ايدئولوژيك است ؟ يا " ايدئولوژي " حاكميتي است ؟ كدام يك ؟
و مي دانيم كه اين ها خيلي با هم فرق دارند ... اصلا دو موضوعِ متفاوتند ...
يك وقتي است كه قدرت يا جماعتي ، معتقد به " حقانيتِ " شناخت و ديدگاهِ خويش ، آن را به قصدِ گسترش و ارايه يِ جهان بيني و شناختِ خود تاسيس و اداره مي كنند .... حالا در به حق بودن يا ناروا بودنِ اين نگرش‌ سخني نمي گوييم ... اين يك نوع نگاه است كه مي توان آن را " حاكميتِ ايدئولوژيك " ناميد ...
اما صورتِ ديگرِ موضوع ، آن است كه " حاكميتي " برايِ توجيه و مشروعيتِ خويش ، ايدئولوژي يا نگاه و نگرشِ موردِ پسند و اتفاقِ عموم را برگزيند ولي آن " ايدئولوژي " تنها وسيله و ابزارِ " مشروعيت " و توجيهِ " حاكميت " باشد و حاكمان در عرصه يِ عمل ، تنها به دفاع از آن جهان بيني " تظاهر " كنند ...
اين جا بحثِ به دست آوردنِ "حاكميت " و مشروعيت است و خواست و اراده يِ عمومي ، بهانه ي آن است ... در صورتي كه در فرضِ نخست ، يعني " حاكميتِ ايدئولوژيك " اول يك فرض و مكتب و پيش نهاده ها و قراردادها و چارچوب هايِ خاص وجود داشت و بعد به دليلِ جاذبه هايي ، آن ايدئولوژي مورد دفاع قرار مي گرفت و اجرايِ آن تقاضا مي شد ... اما در اين فرض " حاكميت " هيچ ايدئولوژيِ خاصي ندارد ، بلكه به مكتب و چارچوبي كه آن را دارايِ مقبوليت و مشروعيتِ عمومي مي داند ، به منظورِ به چنگ آوردن يا حفظِ قدرت " تظاهر " مي كند و از آن وسيله اي برايِ استمرار و پسنديده گيِ " حاكميتِ " خويش مي سازد و ايدئولوژي را بهانه يِ حكومت مي كند ...
در چنين صورتي است كه " حاكميت " نه تنها هيچ گونه پاي بندي به اصولِ مكتبِ موردِ ادعا را ندارد و آن اصول را به نفعِ مقتضيات و اهداف و حفظِ سلطه و منافعِ خويش ، تعبير و تفسير مي كند ، بلكه به هيچ معيار و فضيلت و اصلِ انسانيِ ديگر نيز تعهد ندارد و همه چيز - برايِ او - تنها ابزار و وسيله يِ سلطه و حفظِ آن است .
در اين صورت " حاكميت " اصل و هدف مي شود و " ايدئولوژي " وسيله و بهانه و راهي به آن ...
و البته بايد گفت كه اين نوع و شيوه از " حاكميت " شناخته شده ترين و گسترده ترين انواعِ سلطه ، در طولِ تاريخِ بشري و در تمامي جوامع و فرهنگ ها و سيستم ها و حتا - مي توان گفت - تنها روشِ " حاكميت " و اداره يِ جوامعِ انساني ، در جهانِ سنتيِ تا هم اكنون بوده و هست ...
و چنين است و اين چنين ، كه " حاكميتِ ايدئولوژيك " با " ايدئولوژيِ حاكميتي " تفاوتِ معناييِ بسياري مي يابد و دو مقوله يِ كاملا متفاوت و بلكه متضاد از يكديگر مي گردد و ....

و التمام- فعلا - ...


|
دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴

 

- شعر - دريغا بر زندگي

دريغا بر انسان ، بر زيستن

آدمي همواره زندگي گم كرده است
چيزي در فراخنايِ روز
چشم اندازهايِ آفتاب را ، تيره مي سازد
طبيعت اما ، هر لحظه به لبخند غنچه مي گشايد
بركه ها زندگي را مي فهمند
و قو ها ترانه ي زيبايي مي خوانند
آفرينش مدام در حالِ شدن و بودن است
و بي نوا انسان
ياوه هايِ فيلسوفان و پيامبران را
در رثايِ زندگي و توجيهِ مرگ
مي شنود وباور مي كند و تن مي سپارد
در اِزاي ِ هيچ
آري هيچ
*
اما ديري است كه المپ
تنها دهكده اي ست ، به ياد بودِ خدايان
و انسان درخشيده است ، بر پيشانيِِ دانسته گي
مشعلي كه بر زندگي لبخند مي زند
و زيبايي ، كه آغوش گشوده است
فراخنايِ انديشه
كران ها و بي كران هايِ بزرگ تر مي جويد
و ظهورِ زندگي را مژده مي دهد
اكنون هنگامه يِ رقص است و پاي كوبي و مستي
امروز - ديگر- كودن ترين گاوان نيز
" يونجه را مي فهمند "
و حقيقت بر هيچ خدايي پوشيده نيست
*
دريغا بر زندگي هايِ از دست شده
عاشقي هايِ شگفتِ آدمي

كران هايِ تا دور گسترده يِ انديشه و زيبايي
كشف و شناختِ اكنوني هايِ بلوغِ انسان
اما دريغ را چه سود ؟
هنگامي كه هستي شناخته گان و خويشتن باورانِ به انسان رسيده
از جنسِ پسآبِ آشپزخانه هايِ اشرافِ در گذشته يِ روس
خوراك هايِ خوكانه مي جويند
و در عفونت هايِ جوشان مي لولند
تا خويش تن را بيابند
و برايِ شخصِ شخيصِ خود به زِيند
- يا به رِيند -
اما افسوس را چه سود ؟
كه دانسته را به حركت و شعور بر انگيختن
بسيار آسان تر از هدايتِ نادان است ، به دانايي

*
" برويم اي يار ، اي يگانه يِ من ...
سخنِ من نه از دردِ ايشان بود
خود از دردي بود ، كه ايشانند ( 1

*
و اكنون ديگر بس است
كه شاملو ، بايد يكايكِ ايشان را
" بر دوش هايِ خويش " نشاند
و " گردِ حبابِ چرخ به گرداند
تا نشانشان دهد
كه " خورشيدشان كجاست ؟ " ( 2 )
كجا ؟
*
( 1 و 2 ) با ادايِ احترام به نامِ بزرگِ زنده ياد احمدِ شاملو

"شعري از دفترِ1381 تا كنون گشوده يِ " شطحيات
*


|
یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

 

من و " وبلاگِ نگاه "

جهانِ اينترنت و دنيايِ مجازي

سخني برايِ " همه كس و هيچ كس "

مدتي طول كشيد تا راضي شديم و خود را راضي كرديم كه پشتِ كامپيوتر بنشينيم و آرام آرام از جهانِ واقعيت ها و " حقيقت " هايِ تلخ و دروغين و تصنعي و گويا غيرِ قابلِ اصلاح ، به " دنيايِ مجازي " تن دهيم و باور كنيم كه چون نمي توانيم و نخواهيم توانست چيزي را در دنيايِ حقيقت ها و واقعيت هايِ اجتماعي تغيير دهيم ، پس بيائيم و دنيايِ " ايده آل " و محبوب و موردِ انتظار و آرزويِ خويش را در يك جعبه يِ كوچكِ " فرنگ ساز " و ناشناس و كاملا " مجازي " طرح به ريزيم و تعريف كنيم و دستِ كم در دنيائي كه هيچ كس ديگري را نمي شناسد ، به دنبالِ " مخاطبانِ آشنا " به گرديم و چه و چه و چه ...
قصه نمي خواهم به گويم ، زيرا تمامِ قصه ها خواندني نيستند . من هم قصه نويس و قصه گو نيستم ... اما مي خواهم به گويم : تا آمديم با " دنيايِ اينترنت و كامپيوتر " و " جهانِ مجازي " آشنا شويم و با آن اخت گرديم ، خيلي طول كشيد و عمري كه به بيهوده گذشت ...
بگذرم ...
روزي كه به دنيايِ اينترنت پا نهادم ، تنها با اين قصد و انگيزه بود كه بتوانم دردنامه يا قصه يِ چگونگي و چگونه گذراندنِ يك انسان را ، در فرهنگ و فضايي چون ايرانِ معاصر و در آستانه يِ پنجاه سالگي ، برايِ " مخاطبانِ نا آشنا " باز گويم ... قصه اي كه از بيان و تكرارش در جامعه و نزدِ اين و آن سرخورده بودم و به بيهودگيِ با جمع بودن و با جمع زيستن رسيده بودم .
آن قصه سرانجام نامه ي سرگشاده اي شد و " به همه كس و هيچ كس " نام گرفت و روايتِ مرا از هستي و بودن و شدن ، به عنوانِ كسي كه از همان آغازِ تولد ، با كتاب و مسايل و مباحث فكري و فرهنگي و مذهبي و سياسي و اجتماعي و چه و چه درگير بوده و همواره خواسته است با جهانِ باورهايِ خويش " صادق " و با " واقعيت "هايِ ناروايِ گوناگون در تضاد و بالاجبار در حالِ تحمل بگذراند . به عنوانِ تجربه ي فردي فرهنگي از " نسلِ دومِ انقلابِ 57 " ...
هنوز آن وقت نمي دانستم " پست " چيست و اينترنت كدام است ؟ تنها هدفم اين بود كه آن نامه و روايت را - كه پيش از آن به صورتِ دفترچه اي در نزديك به چهل صفحه و به طورِ خصوصي ، براي بعضي از دوستان و آشنايان و اشخاص و شخصيت هايِ داخلي فرستاده بودم – از آن جا كه هزينه يِ كپي و پستِ آن ، در قياس با ارسال و نشر از طريقِ " اينترنت " بسيار زياد و برايِ من مقرون به امكانات نبود ، برآن شدم كه آن رنج نامه را ، پس از تحملِ سي سال ممنوعيتِ رسميِ سخن گفتن و به عنوانِ روايتِ 50 سال گذراندن در اين حال و هوا – و اين بار – برايِ " همه كس و هيچ كس " حكايت كنم ...
آن نامه آغازِ آشنائي من با " اينترنت " شد ... زيرا كه مدتي پس از آن ، هنگامي كه از انتظار در صفِ اخذِ مجوز و يافتنِ ناشر و برآشفته از نبودنِ امكانِ چاپ و نشري فراخورِ " آثارِ تحقيقي " و مجموعه هايِ شعر و " مقاله " ا ي كه پس از عمري رنج و با پشتِ سر نهادنِ محروميت ها و ممنوعيت هايِ گوناگون و از حاصلِ دستِ كم سي سال حياتِ مفيدِ فرهنگي ، در گوشه هايِ كتاب خانه ها و زير زمين هايِ نمور فراهم آمده بود ، خسته و نا اميد شده بودم ...
و آري هنگامي كه سال ها بازيِ " ناشر " و اين و آن مركزِ تحقيقاتي و فرهنگي و بنيادها وسازمان هايِ گوناگون و تاق و جفتِ پژوهشي را – ضمنِ صدها كف زدن و احسنت و مرحبا – تنها به جرمِ تقسيمِ جامعه به " خودي " و " بيگانه " پشت سر نهاده و به پايِ چاپِ 80 صفحه جفنگ ، در نوروزِ 80 و به نامِ " حرفِ اول " – كه به راستي جز نامي دهن پركن و تبريكِ نوروزيني در پشتِ جلد ، هيچ نداشت - كشيدم ، آن چه كشيدم ....

و در هنگامه اي كه هنوز سالي به سر نيامده از چاپِ نخستين سخن ، پس از بيست سال سكوتي كه پيوسته در بررسي و تامل و پژوهش و رنج و دشواري و حقارت و حقارت – و نيز تجديدِ نظر در تماميِ نگاه ها و شناخت ها و آموخته هايِ پيشين - به سر آمده بود ، ناچار شدم در يكي از روزنامه هايِ تهرانِ بزرگ و در ستوني كوتاه ، فرياد بر دارم كه : .....غلط كردم " هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است " ...
و آري ، در چنين هنگام و هنگامه اي كه خستگي و ناتواني و استيصال ، از قرار داشتن در دايره يِ " غيرنا " و گذراندنِ رنج بارِ 50 سال محروميت و ممنوعيت و حقارت و ديوار و ديوار و چه و چه ، مرا به تنگ آورده بود و در بدترين حالت ها و احوال ، حتا مجبور ساخته بود كه سرانجام از حواشيِ " ابر شهرِ تهران " دوباره به روستايِ بومي و سنتيِ خويش و از آن جا به زير زمينِ خانه اي كوچك و محصور در ناكامي ها و ناتواني ها و نا مرادي ها كوچ كنم و ...
درمحاصره يِ دشواري هايِ گوناگون و در انزوايِ " كتاب خانه " يِ كوچكم ، خسته و سرخورده از همه چيز ، به بهانه يِ فراهم آوردنِ " انگيزه " اي ديگر برايِ گذرانِ ناچارِ خويش ، دوباره و اين بار از پشتِ كامپيوتر " گزيده " اي از به اصطلاح " اشعارِ " خودم را - گمانم در 200 صفحه ، يا كم و بيش– آن هم در يك " پست " و از طريقِ " اينترنت " منتشر كردم ...
تا اين جا هنوز هدفم يافتنِ ناشر و امكانِ چاپِ كاغذي و انتشار در سطحِ عموميِ جامعه و كشور بود ... چنان كه سر خوردگيِ خود را از سازمان هايِ مدعيِ فرهنگ و " اطلاع رسانيِ مدرن " نيز ، در قالبِ انتشارِ نامه يِ بدونِ پاسخِ قبليِ خود ، به " سازمانِ جوانان " در همين پستِ دوم و همراه با همين " گزيده يِ اشعار " به " نشرِ الكترونيكي " سپردم ... و اين شد " دو پستِ " نخستينِ " وبلاگِ نگاه " كه ديگران برايم انجام دادند ...
هنوز نه از " وبلاگ " چيزي نمي دانستم و تنها كار كردن با كامپيوتر را - دستِ كم در حدِ نيازِ خودم – آموخته بودم ولي تا اين جا هنوز حاضر نبودم از دنيايِ واقعيت هايِ اجتماعي و " حقيقت " هايِ راست و دروغ ، به " دنيايِ مجازيِ " كامپيوتر و اينترنت كوچ كنم ...
هنوز با دوستانم بحث مي كردم كه : چرا نبايد " دنيايِ حقيقت و مجاز " ما مردم يكي و يكسان باشد ؟ و چرا بايد هنوز اين گونه مرزها و ديوارها ، روانِ آدمي را بيازارد ؟ و چرا بايد نشر و طرحِ روايت و حاصلِ عمري فرهنگي زيستن و تماميِ آن خواندن ها و آموختن ها و پژوهش و تامل ها و دريافت ها ، اين چنين – و با گذشتِ زمان و زندگي - پوچ و بيهوده و بي مصرف گردد ؟ و چرا بايد از زيستن با يك " شخصيت " و هويتِ يك دست و منسجم و آزاد و آگاه و خِرد باور ، ناتوان گرديم و به ناچار تن به " تظاهر " ها و خود آراستن ها و خود پنهان كردن ها و جامه يِ بدل پوشيدن ها و ديگرها و ديگرهايِ ناروا و بيمارگونه به دهيم ؟
چرا ؟ و چرا و چرا ؟
و چنين بود كه بر آن شدم دوباره مانندِ جواني ها " تايپيست " شوم و تماميِ گذشته ها را به دستِ گذشته ها سپرده ، از آغاز و اكنون شروع كنم و در" دنيايِ مجازيِ اينترنت " به دنبالِ " مخاطبانِ آشنا "يِ خويش به گردم و ...
تا مدت ها تنها و تنها مطالعه مي كردم و سايت ها و وبلاگ هايِ گوناگون را مي خواندم ... هنوز نگراني ها و دشواري هايِ گوناگونِ خويش را داشتم و دستِ كم سه سال را در برزخي ترين شرايطِ روحي گذرانده بودم ... – " حديثِ كشك " و " دفترِ شعرِ چهارم " حاصلِ همين دورانِ بحراني و دشوار است ، كه هنوز در ارشاد مانده و خاك مي خورد ...
سرانجام خود را متقاعد كردم كه راهي جز پناه آوردن به " وبلاگ نويسي " ندارم و خلاصه نيز به آن روي آوردم ...
و چنين بود كه " وبلاگِ نگاه " از پستِ سوم به بعد ، برايِ من به صورتِ دفاترِ سررسيدي در آمد ، كه تا آن هنگام - و دستِ كم سيِ سال – دل تنگي ها و سروده ها و يادداشت هايِ روز نويس و گوناگونِ مرا – هر چه و هر كه در زمان و مكانِ خويش بوده ام - روايت مي كردند و تنها محرم و مونسِ تنهائي هايم بودند ... و چه بسيارهائي از اين دفاتر كه در گذارِ حوادث سوخت يا دفن شده و يا به گونه هايِ ديگر از بين رفته بودند و چه بسياري ديگر كه خود از آن ها دل بريده بودم ... هر چند ناشر و خريدار هم داشته باشند ... چنان كه بر آن مرحومِ مقيمِ " فكرِ روز " گذشته و مي گذرد ...
اكنون مي ديدم كه مي توانم - پس از اين - به جايِ نوشتن در دفاترِ سررسيدِ اهداييِ اين وآن كه برايم هزينه اي نداشت ، اما به هر حال بايد دوباره و به وسيله يِ ديگران آن مطالب تايپ و سپس تصحيح و باز هم تصحيح شود ، پس ترجيح دادم درمحيطي چيز بنويسم كه هم امكانِ دست رسيِ ديگران را ، به منظورِ " نقد " و داوري فراهم آورد و هم نيازي به دوباره كاري ها نباشد و هميشه و در همه حال - نيز - امكانِ دست رسي و بازبيني و جمع بندي و هرگونه فعاليتِ دل خواه در آن شعر و مقاله و حتا پژوهش ها و كتاب ها ، فراهم باشد . هم چنين مطالب و نوشته هايِ فرد را بهتر و بيشتر و بي زحمت تر از روش هايِ سنتيِ چاپِ كاغذيِ " كتاب " دسته بندي و آرشيو و حفظ و مرتب نمايد و به هرحال امكانِ بررسيِ تطبيقيِ روايت هايِ زندگي را فراهم آورده و قابلِ قياس با هيچ پديده اي جز خود نباشد ...
و آري ، در چنين شرايط و احوال و با اين چنين مقدماتي بود كه " وبلاگِ نگاه " شكل گرفت ....

اما اكنون و در پايان ، ضمنِ تشكر و عرضِ خيرِ مقدم ، به تماميِ خوبان و عزيزاني كه خلوتِ تنهاييِ مرا مي خوانند و مي شنوند ، لازم مي دانم نكاتي را كه بيان گرِ ديدگاهِ من نسبت به " دنيايِ مجازيِ اينترنت " و جهانِ " اطلاع رساني " و " ارتباطاتِ مدرن " و سرانجام وبلاگِ فكسني و بي خواننده ي نگاه است ، بيان و بر آن تاكيد كنم .
باشد كه " آشنايان " و " خويشان " و همراهانِ خود را ، هنگامي كه مي خواهند به جهانِ من گام بگذارند ، يا تنهايي مرا پاسخ و صدايِ آشنا يي باشند ونيز عزيزاني كه مي خواهند در موردِ " شعر يا مقاله " اي اظهارِ نظر كنند ، و سرانجام نزديكاني كه مايلند " شخصيتِ " مرا به " نقد " و داوري بگيرند ، راهنما و معرِفي باشد ...

1- من به " وبلاگِ نگاه " هم چون آرشيوِ مقالات و سروده ها و دست نوشته هايِ روزانه و پراكنده يِ خويش مي نگرم . يعني همان " دفاترِ سررسيدي " كه تا يك سالِ گذشته ، تنهايي ها و تامل ها و نگراني هايِ مرا حكايت مي كردند و بر باد رفتند و نرفتند ....
2- محيطِ " اينترنت " محيطي است " مجازي " و كاملا آزاد از هرگونه كنترلي . در اين محيط هر كس – هر چه كه هست – مي تواند علاقه ها و استعداد ها و دل بستگي هايِ خويش را پيدا كند و هر گونه " اطلاع " و احيانا هر درك و دريافتي را- نيز - كه مي پسندد ، بيابد و هر چه را كه مي خواهد مطالعه كند و از آن آگاه شود ...
3- " اينترنت " به باورِ من بهترين و برترين و شگفت ترين پديده يِ " اطلاع رسانيِ مدرن " و در تاريخِ بشر – كاملا - بي سابقه و بي نظير است ... مرجع و منبع و ماخذ و كتاب خانه اي كه تماميِ تاريخ ها و تجربه ها و روايت هايِ زندگي و دانش و تمدن را – در تماميِ ادوار و هويت هايِ بشري - در خود دارد و هيچ شناخت و بحث و سخني نيست كه بتواند نظرِ انساني را جلب كند و در اين جهانِ به اصطلاح مجازي – اما حقيقي تر از هر حقيقتي – هزار گونه " آگاهي " و تحليل و بررسي و نوشته و چه و چه ، پيرامونِ آن موضوعِ موردِ علاقه و توجه وجود نداشته باشد . اين پديده شايسته يِ ستايش و غنيمت شمردن است .
4- پديده اي كه چيزي به نامِ " نا آگاهي " را – كه سده ها و هزاره ها روشن فكران و فرهيخته گان و دانشمندان و فرزانه گانِ بشر را آزرده است – نفي مي كند و از بن بر مي كند ... در هيچ دوره اي از ادوارِ حياتِ بشري " انسان " به چنين ابزارِ قدرتمند و با ارزشِ " اطلاع رساني " دست نيافته است ... اين پديده جهان را آگاهي هايِ بشري را تغيير داده و " نگاه " ها را شسته است ...
5- بنا بر اين و با اقرار به چنين مقدمه اي عرض مي كنم كه من در اين " جهانِ مجازي " يكي دو سال است كه مطالعه كننده بوده ام و هنوز هم ترجيح مي دهم كه خواننده باقي بمانم . زيرا كه اين دنيا توانسته است راحت ترين و بي هزينه ترين شيوه را برايِ آدمي مثلِ من كه از " پراكنده خواني ، پراكنده كاري ، پراكنده انديشي " و بسياري گذشته ها ، خسته شده و همواره چشم به راه " نوروزِ آگاهي و آزادي " مانده است ، فراهم آورده و مرا از بسياري " رنج " هايِ بيهوده آسوده است ... تازه دنيايِ خويش را يافته ام و برايِ آموختن ها و دانستن ها – هنوز – بي تابم ...
6- به لحاظِ شناختِ انسان و جهان ، من بر اين باورم كه آدمي همواره " تنها " بوده است و تا كنون هيچ پديده اي نتوانسته است اين " تنهايي " را درمان كند ... اما پديده يِ " كامپيوتر و اينترنت " تنها پديده اي است كه توانسته است – دستِ كم – اين تنهايي را در " دنيايِ مجازي خويش " حل كند و برايِ انديشيدن و آگاهي و حتا " جهشِ طبيعي " انسان ، ابزارِ لازم را فراهم آورد ...
7- و سرانجام اين كه " دنيايِ مجازيِ اينترنت و كامپيوتر " برايِ آدمي مثلِ من نيز ، اين ابزار و امكان را فراهم ساخته است كه " روايتِ خويش " را از " زندگي " و جهان و انسان و درك و دريافتِ 50 سال گذرانِ " رنج بار " و " رنج انديش " و " حقير " و در اوجِ محروميت و ممنوعيت – دستِ كم – برايِ " خويش " و به اميدِ روزي كه ديگر " خود " و " بيگانه " اي نباشد ، بيان كند و به اصطلاح " روايتِ خود را از زندگي " باز گويد ...
8- بنابر اين " وبلاگِ نگاه " از ديدِ من ، محلي است كه دست نوشته ها و سروده هايِ پراكنده و روز نويسِ خويش را - كه مي خواهم در جايي حفظ و مرتب و در دست رس داشته باشم – برايم انجام مي دهد .
9- و خلاصه اين كه " اينترنت " و " دنيايِ مجازي " برايِ كسي كه مطالعه عادتِ همواره و مستمر او بوده است ، مرجع و منبع بسيار با ارزشي از آگاهي هايِ گوناگون است كه با كمترين هزينه فراهم مي آيد
.

و التمام


|
سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۴

 

مقاله - پيرامونِ شعر ( 3

توضيحي داخلِ پرانتز

" پراكنده خواني ، پراكنده انديشي ، پراكنده كاري " تا كنون و در گذشته – برايِ فردي چون من - سبب گرديده است ، تا در سالي كه از انتشارِ " وبلاگِ نگاه " مي گذرد ، عناوين و سرفصل هايي را – هم چنان پراكنده و گوناگون - از گذشته و آرشيوِ خانه ، تا سخنان و به اصطلاح مباحثِ روز و تايپِ هنگامِ پست را ، آغاز كرده و يك ، دو يا سه قسمتي از هر كدام را - باز هم " پراكنده " و در پست هايِ گوناگون – بياورم ...
اين كار " حسن و قبحِ " خويش را دارد ، اما مرا چه كار به آن " زشت و زيبا " ها ؟ من بنا بر اهدافِ خودم از گشودنِ اين " وبلاگ " در حالِ حاضر دارم " اشعار " و " مقالاتِ " پراكنده يِ خويش را ، چه از دفاترِ چاپ شده و چه كتاب هايِ مقيمِ ارشاد و دفاترِ ناشرين و چه از " فلاپي " هايي كه در طولِ سه چهار سالِ گذشته ، و به مباشرتِ دوستان و نزديكانم فراهم آمده است و هم چنين گاه كه حوصله و انگيزه اي داشته باشم و از مطالعه در " اينترنت " و به اصطلاح " وب گردي " خسته يا نياز به تنوعي داشته باشم ، توانسته ام چيزي را تايپ كنم و همان وقت هم آن را " پست " نمايم ....
هدفِ من دسته بندي و جمع آوريِ " روايتِ زندگيِ پراكنده اي است " كه اكنون ديگر دارد به ناتواني و فرسودگي و پايانِ خويش نزديك مي شود ...
من مي خواهم " روايتِ خودم " را ، از هستي و انسان و پديده هايِ گوناگونِ " زندگي " برايِ " خود " و " خودي " و همراه ، تبيين و حفظ و مرتب كنم ... هيچ كه نباشد تنها كاري را كه در اين " تنهايي " و سرمايِ زمستانِ عمر – و هنوز چشم در راهِ نوروز و روزي كه نوبتِ زندگي فرا رسد و لبخندهايِ آشنا شكوفا شوند - از من ساخته بوده است ، انجام داده ام ...
بگذريم ...
مي خواستم به گويم كه : آدمي است و " ويارش " ... گاهي نوميد و تلخ و جدي است و گاه خشك و سياه ... گاه به " بهاري " دل مي بندد و گاه از آدمك ها و بازي ها و هياهوشان خسته مي شود ... گاه " پرت و پلا " مي بافد و گاه ياوه و هذيان مي گويد ...
50 سال در رنج و محروميت و ممنوعيت و نامرادي و ناروايي و حقيرترين گذران ها ، با كوله بارهايي از چهره هايِ گوناگون و كارها و انديشه ها و تامل هايِ پراكنده ، آشكار است كه " همه چيز و هيچ چيزي " چون من خواهد آفريد كه اكنون و
" بر آستانِ پيري و فرسودگي
به انتظارِ اهورايِ همراه و هم دلي نشسته باشد
تا ظهورِ او را به شب انديشان مژده دهد
و خورشيدِ حضورش را ، به پاي كوبي بر خيزد " ...

آيا برايِ آدمي به سن و سالِ من مسخره نيست ؟
بگذريم ...

مي خواستم به گويم كه باز دوباره از اين همه سخنِ خشك و تلخ و جدي خسته شدم و ترجيح مي دهم كه اين پست را ، شماره اي از مقاله يِ " پيرامونِ شعر " كه در دو قسمتِ گذشته ، از تعريفِ زنده ياد اخوانِ ثالث ، به مباحثِ پيرامونيِ ديگر رسيده و گمان كنم با اين قسمت تمام باشد . گرچه چندين روز است سخني در تصويري از اخوان را ، در يكي از زيباترين شعرهايش ، همين جور تايپ نشده ، در تقويم و دفترِ سررسيدي مربوط به سالِ 82 جلوِ رويم باز و منتظر است ...اما بحثِ شعر در مقاله اي كه تا كنون دو قسمتش را از " آرشيوِ خانه " نقل كرده ام ، با اين قسمتِ حاضر ، تمام خواهد بود
...
***

پيرامونِ شعر ( 3 )
گفت و گوي ذهني

" شاعر كيست ؟ " و " مخاطبِ شعر " چه نقش و جايگاهي در ذهن او دارد ؟
گفتيم و گذشت و در اين كه هر كس به اصطلاح " شعر " مي گويد " شاعر " نيست - نيز – بحث و اختلافي نداريم . بلكه مي پذيريم كه بعضي چيزها " نظم " است ، يعني گونه اي نوشتار كه تفاوتش با " نثر " در آن است كه موزون و مقفي است ، يعني كه " وزن " و " قافيه " هر دو را ، دارد .
" نظمِ " نو ، تنها " وزن " را دارد و بسياري از قوالبِ بديعي را درهم شكسته است ..
آشكار است كه هر كلامي ويژه گي ها يِ خويش را دارد ، اما اگر آن كلام فاقدِ " جوهرِ شعري " بود ، ممكن است " نظم " يا " نثر " و كهن يا نو يا موزون و مقفا ، يا بدونِ وزن و قافيه باشد ... اما هرچه باشد " شعر " نخواهد بود و در اين كه " جوهرِ شعر " چيست ؟ - نيز - حرف و نظر بسيار است .
هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه تعريفي " جامع و شامل " چنان كه اهلِ منطق مي خواهند از " شعر " ارائه كند و هيچ تعريفي از آن ، آخرين يا حتا بهترين نخواهد بود . اما اگر به خواهيم در كلامي كوتاه " شعر " يا " جوهرِ شعري " را تعريف كنيم ، ناچار خواهيم بود بگوئيم : سخني كه جز در چارچوب " نظم " و " نثرِ " شناخته شده و واجدِ زيبايي هايِ زباني و موزيك يا " هارمونيِ " كلامي باشد و در موضوعِ خويش ، يعني نگاهي متفاوت به " هستي " و " انسان " و " زندگي " و مسايلِ بشري و اجتماعي و فلسفي و چه و چه يِ ديگر ، دارايِ تازگي و زيباييِ جويبارهايِ " زندگي " يا روايتِ " بي تابي " هايِ ناخودآگاهِ آدمي ، يا عاشقانه ها و شاعرانه هايِ او باشد " شعر" گفته خواهد شد ...
گرچه همين لحظه مي گويم كه به همين تعريف – نيز - هزار و يك ايراد وارد است . اما هم اكنون سخن در يافتنِ همان ايرادهاست و مي كوشيم تا به تعريفي واقعي و حتي الامكان جامع و شامل از " شعر " دست پيدا كنيم .
در واقع مي خواهيم بگوييم كه : " نظم " با " شعر " تفاوتش در اين است كه " نظم " گرچه ممكن است تكنيك را در حدِ اعلي داشته باشد ، اما فاقدِ روح است . يعني به اصطلاح " به دل نمي چسبد " جاذبه ندارد و شايد خواننده يِ عادي هم به فهمد كه چيزي را كم دارد ... اين كسر و كمبود ، همان " جوهرِ شعر " است كه جز به " زيبايي " به چيزي پاي بند نيست ...
اما اين كه " زيبايي چيست ؟ " باز خود بحثي ديگر است . ما از آن و در اين جا ، همان معنايِ لذتي را كه خواننده از خواندن يا شنيدنِ يك قطعه " شعر " يا ترانه يا ديدنِ يك تابلوِ زيبايِ نقاشي – يا چه و چه و چه يِ ديگر -احساس مي كند ، موردِ نظر داريم . و صد البته كه مي توان پرسيد : آن لذت براي كه و چه ايجاد مي شود ؟ ما فرض را بر " انسان " گذاشته ايم ، با اين توضيح و توافق كه تفاوتش با ديگر گونه هايِ حيات آشكار است ...
به سخنِ خويش باز گرديم . گويا از " شعر " سخن مي گوييم ، نه فلسفه و شناخت ...
و نيز اين كه " نظمِ نو " جز نوعي " وزن " و " هارموني " چه چيزهايي را دارد ؟ يا ندارد ؟ موردِ بحث و سخنِ ما نيست . چنان كه هستند كساني كه " شعرِ نوِ " اصطلاحي را ، نه تنها غيرِ وفادار به " وزن " و " قافيه " كه حتا غيرِ وفادار به " زيبايي " مي دانند ، يا مي طلبند ... و به گمانِ من اشكالي هم ندارد اگر بتوانيم حتا " وزن " يا نوعي وزن را نيز در " شعر " انكار كنيم . هر كلامِ زيبايي اگر معنا و پيامِ گوينده را بتواند بيان كند ، زيباست . اما موردِ بحثِ ما نيست . ما در اين جا مي خواهيم " شعر " را ، به معنا و تعريفي كه خود از آن مي فهميم و مي شناسيم و لحاظ مي كنيم ، موردِ بررسي قرار دهيم ...
در نگاهِ ما " زيبايي " و كشف و شناختِ آن ، اصل است و بقيه پيرايه هايي هستند كه ارتباطِ چنداني با " شعر " ندارند .
ما " شاعر " را هنرمندي آگاه ، روشن فكر و روشن انديش ، فرهيخته و متعهد نسبت به دانش و هنر و جامعه و آفرينش و انسان و جهاني كه در آن زندگي مي كند ، مي دانيم و پذيرفته ايم . و بنا بر اين مبنا ، سخن مي گوييم .
ما " شاعر " را در برترين جايگاهِ انساني ، يعني " شاخكِ حساسِ جامعه " و " انسان " و " جهان " و " آفرينش " مي دانيم و مي بينيم ... جايگاهي كه عمومِ فرزانه گان و نخبه گان و انديشه ورزان ، از آن به جامعه و جهان و انسان و زندگيِ او مي نگرند و مي انديشند و مي بينند ، سخن مي گوئيم ...
ما " شاعر " را موظف و متعهد نسبت به كشف و شناختِ زيبايي مي دانيم . اما اكنون و در اين جا ، بحث در آن است كه زيبايي چه معنايي دارد ؟ ...
حضراتي كه " شاعر " را غير متعهد مي دانند ، گويا در اين جهان و كشور و هويت زندگي نمي كنند و تنها از چيزي انتزاعي سخن مي گويند . من نيز بدم نمي آمد ، در جهان و شرايطي مي زيستم كه مي توانستم به چنان سخني پاي بند باشم . يا در آرامشِ كامل ، به " هنر " و " زيبايي " بينديشم و گفتارها و نظرهايِ گوناگون را ، درباره و " پيرامونِ شعر " بخوانم و بشناسم و احيانا ترجمه كنم و برايِ خود و جامعه يِ خويش ، نسخه هايِ زيبايي به پيچم ... اما چه كنم كه چنين نيست ؟
حتا اگر " شاعر " در چنان جامعه و شرايطي باشد ، باز من بر آن باور نيستم كه خواهد توانست جز به چيزي بينديشد كه منِ انسانِ ايراني ، در امروز و اكنون و اين جا مي انديشم و مي بينم و لمس مي كنم .
" به عبارتِ ديگر " : اگر شاعر " شاخكِ حساسِ جامعه " باشد ، در هر جامعه و زبان و هويتي كه قرار گيرد ، نمي تواند نسبت به آن بي تفاوت ، يا تنها در " هپروت " بگذراند ، يا بماند .
" شاعر " كسي است كه همواره آن " احساسِ برانگيخته گي " و پيام آوري را داشته باشد و دارد و همواره سخنش تازه و روايتي ديگر از هستي و زندگي و آفرينش و انسان و بودنِ خويش و جامعه ، خواهد بود ...
مي توان گفت : اين وظيفه يِ " سياست " و " فلسفه " و " دين " و " جامعه شناسي " و " مردم شناسي " و چه و چه است كه بايد " مديريتِ فرهنگيِ " جوامع را بر عهده گيرند و نه " شاعر " و " هنرمند " ولي...
بي درنگ بايد گفت : پس نقش و جايگاهِ " شاعر " در اين صورت و در اين ميانه كجاست ؟ همان كشف و شناختِ زيبايي و تعريف و تبيينِ آن ، برايِ " خواص " كافي است ؟ و " شاعر " بايد در " برجِ عاجِ زيبايي " بنشيند و كارِ " فرهنگ سازي را – هم چنان انتزاعي – انجام دهد ؟ - اگر فرهنگ را مي شود ساخت و پرداخت ؟ - يا قائل به نقشِ فرهنگي ، برايِ " شعر " و " شاعر " نيستيم ؟ و در اين صورت ، پسِ شاعركيست ؟ و چيست ؟؟
چنين نگاهي ممكن است در جوامع و شرايطِ اجتماعيِ ديگري ، موجود و حتا پسنديده باشد . اما در جامعه و جهاني كه " منِ ايراني " به سر مي برم ، هنوز تا چنان نقش و جايگاهي برايِ شاعر ، بسيار فاصله داريم ... تمامِ راه ها هم ميان بر ندارند ، بلكه بعضي گذرگاه هايِ اجتماعي و فرهنگي گريز ناپذير و " جبرِ تاريخ " هستند و بايد پيموده شوند ، چه بخواهيم و چه نخواهيم ...
چيزي كه بسياري از روشن فكران و فرهيخته گانِ ايراني ، تحتِ تاثيرِ شتابِ جهان و ترس از عقب ماندنِ جامعه ي ايراني ، از آن غفلت مي كنند ، يا جاهلانه و لجبازانه ، نسبت به آن " تغافل " مي ورزند ، اين است كه : ما در تحليل ها و نسخه هايمان ، همواره مردم را ناديده گرفته ايم . اين شايد از نگرشِ " بت پرستانه يِ " قومِ ايراني برخاسته باشد كه بعضي گمان كنند شناخت و خِرد و تخصص و آگاهي ، برايِ " مديرانِ كشور " كافي است و اگر اين " اقليتِ برگزيده‍ " به " خِرد و آگاهي و آزادي " دست يافت ، ديگر كافي است و مردم هم چنان پيرو و گوسفند وار ، پيش خواهند آمد و يكي دو نسلِ ديگر كارها – مثلا - درست خواهد شد ...
اين ها قصه است و خواب هايِ خوش . يا از نا آگاهي و نشناختنِ جامعه و جهان سرچشمه مي گيرد و يا اين كه نگاه و نگرشي آگاه ، مي خواهد ما را در جهتي خاص هدايت كند ؟ و ما هم همان به اصطلاح " محصولاتِ فرهنگي " را ترجمه مي كنيم و مي خوانيم و مصرف مي كنيم و بر اساسِ آن به داوري مي نشينيم ...
شايد من با اصلِ نگاه و شناخت چندان مخالفتي نداشته باشم و نخواهم اكنون در موردِ آن سخن به گويم . اما انسان زاده يِ زمان و مكان و شرايطِ خويش است و نمي توان انتزاعي و در هوا ، از هيچ پديده اي پيرامونِ آدمي سخن گفت ...
بگذريم كه اندك اندك از " شعر " و " شاعر " به سياست و مديريت وچه و چه داريم كشيده مي شويم و تعريفِ " شعر " تحت الشعاعِ پيرايه هايِ اكنوني كه " شعرِ فارسي " نا خواسته و به ناچار از آن نمايندگي مي كند ، باقي مانده است .
بله " شعر " حاصلِ شعور و شناختِ آدمي از جهان و انسان و جامعه و تماميِ آن چه در نگاه و ذهنِ " شاعر " قابل طرح است ، مي باشد ، كه در قالبي از كلماتِ زيبا و دارايِ نوعي آهنگ و نيرو و جاذبه بيان مي شود كه خواننده و شنونده را ، به لذت و آرامش و آگاهي و حركت ، وادار مي سازد
...
اين " شعور " و " شناختِ " زندگي و هستي و جامعه و جهان ، متعلق به انساني است كه " شخصيت " و ويژه گي هايِ خاصِ خويش را دارد و اين جاست كه مرزِ " شعر " و " نظم " را توضيح مي دهد ... من آن تعبيرِ " شاعر و شاعرتر " را قبول ندارم و " شعر " را با " نظم " در نمي آميزم ، چه رسد به كهنه و نو ...
" شعر " جوهرِ زيبايي و " آگاهي " و " هنر " و " احساسِ برانگيخته گي " است ، كه برخوردار از پس زمينه يِ ذهنيِ و توان و آگاهي هايِ " شاعر " گوناگوني مي يابد و هر لحظه تازه و تازه تر ، در روايتي زيبا و زيباتر بيان مي شود ...
و صد البته كه زيبايي هايِ زباني در " شعر " جايگاهِ برتر و ويژه يِ خويش را دارد ... حالا زبانمان هر چه باشد ، باشد ...
و بس كنم و در پايان به گويم : هنگامي كه زيبايي در بند است ، چه كنيم ؟

دراين جا و با سه قسمتِ گذشته يِ مقاله يِ " پيرامونِ شعر " آن چه را كه تايپ شده داشتيم و از " آرشيوِ خانه " نقل كرديم ، تمام شد .
مي ماند يك پست و قسمتِ ديگر كه سخن و بحثي پيرامونِ يكي از تصاويرِ زنده ياد " اخوانِ ثالث " و در يكي از معروف ترين كارهايش " پائيز ، پادشاهِ فصل ها " بيان كرده و همين طور يكي دو هفته اي است رويِ ميزِ كارم باز و منتظرِ تايپ است كه اميدوارم در نزديك ترين پست ، آن را نيز – هر چند خودش بحث و سخني مستقل باشد- بياورم ...

بنابراين : ادامه دارد


|
جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۴

 

شعر - كه مرا خواهد گفت ؟

كه مرا خواهد گفت ؟


كه به ما خواهد گفت
چه كشيديم در اين عصر به رنج آغشته
دردهاي سده ها
جمله در سوگ ، به تن رخت ِ سياه
روي خود كرده به مرگ
همه نيرنگ و دروغ
همه ماتم بودن
« رنج » را عشق بشر ساخته است
« تاب » و « بي تابي » نيز
« آدم » و « درد » به هم بافته اند

كه مرا خواهد گفت
كه دراين وقتِ عزيز
دم ِ نوروز و دو ساعت به خداي
گُل ِ من دخترِ مهتاب و پري
خواب يا بيدار است ؟
دلِ من باز تو را مي خواهد
ليك اينك محوي
خود تو گويي مه و كوه
كوه رنجِ من و تو پرده بر آن
دمِ نوروز دلم بيمار است

كه به ما خواهد گفت
چه كشيديم در اين روز و شبِ تاريكي
اندر اين قرنِ سياه و هم تلخ
گويي انسان سنگ است
گر نتركيده ز سرماي زمستان ، به تموز
دم كه شد پخته ز خاميِ بهار
مي رسد ميوه ي عشق
يا كه خود زاده ي رنج
چه كشيديم به اين سالِ دراز
چه كشيديم در اين عمرِ گران

كه مرا خواهد گفت ؟
لذت ِ عاشقي و بودنِ هنگامِ بهار
- يا كه آن « سيب گناه » -
يا كه اين سرو ِ بلند
ناز از سر تا پاي
از دلِ من ، به كجا كوچ كند ؟



شعر از دفترِ : حديثِ كشك – تهران 1382 مقيمِ ارشاد
200 ص


|  

مقاله - فراخوانِ فهم

فراخوانِ فهم
( 1 )

انگيزه و عمل

هر چند بخواهيم از تقسيمِ جامعه به " آگاه " و " نا آگاه " پرهيز كنيم ، انگار كه شدني نخواهد بود . پس نخست و به ناچار مي گوئيم كه " نا آگاه " مخاطب و موردِ بحث مان نيست ...
و اما از " آگاه " ...
چه به گويم ؟
مي خواهم همگان را به " فهمِ بزرگ ترين چِرا و چگونگي ، در تاريخِ باستان و اكنون و امروزِ ايرانيان " فراخوانم . اين است كه سخنِ خويش را " فراخوانِ فهم " مي نامم ...
از خود مي پرسم : چگونه است كه حتا امروز و اكنون ، هنوز بالغان و به خِرد رسيده گانِ ايراني خود به چند دسته تا تقسيم شده اند و شگفت آن كه هر يك سخنِ خويش را مي گويند و هيچ كس شنونده و تامل كننده نيست ...
انگار كه امروز " اپيدميِ " فهم و ادعايِ شناخت " مد " شده است . همان طور كه يك روز ميني ژوپ " مد " بود و روزي " كلاه مخملي " ...
اما اين جور كه نمي شود ... بيائيد به قولِ معروف " عقل هايمان را رويِ هم به ريزيم " شايد راهي از اين بن بست يافتيم ، شايد ...
قابلِ درك است كه چرا ما مردم چنين اقبالي به سخن گفتن نشان داده ايم ، به قولِ اخوان – در شهرِ شاعران - : " همه مي خواهند بخوانند " . بله ، ملتي كه سده ها و هزاره ها ، شنونده و منفعل بوده است ، طبيعي است كه چون اندك شرايطي ايجاد شود ، هريك - به هرحال و به هر صورت – حرفي برايِ گفتن خواهند يافت و كلامِ خويش را ، به پيروي از غريزه يِ " صيانتِ نفس " برترين كشف و سخنِ منحصر خواهند دانست ... و ...
من ريشه ها و سبب هايِ پديده هايِ گوناگون را مي شناسم و نمي خواهم در اين جا به آن علل و عوامل به پردازم ، بلكه مي خواهم دوستانه و انساني ، با تماميِ كساني كه در منطقه يِ مكاني و زباني و هويتيِ " ايران " زندگي مي كنند ، يا نسبتِ به آن انگيزه و " نوستالوژي " دارند ، در خصوصِ موضوعي كه امروزه - بيش از هر چيز- آگاهانِ ايراني را آزار مي دهد ، يعني چگونگيِ گذار از بن بستِ موجودِ جامعه يِ ايران ، سخن به گويم ...
من كه دارم اندك اندك در عقلِ خودم ترديد مي كنم ... شما چه ؟
شعر و شعار را رها كنيم . وقتِ آن نيست كه در صددِ انگيزه هايِ " خر رنگ كن " باشيم ... بيائيد در آرامشِ خويش به موضوع بينديشيم و آن را موردِ بحث قرار دهيم ... شايد راهي يافتيم ...
اصلا اين جور نمي شود ، بايد موضوع را بازِ باز كنم ... سپس ادامه مي دهيم ...
ببينيد . امروز هر كسي مشكلِ ايران را چيزي مي داند كه با لياقت ها و فضيلت ها و شناخت و شخصيتِ خودش منطبق است . استدلالِ خود را هم دارد و ارائه مي كند ... وفاق و اراده يِ عمومي را نيز در اصلاحِ جامعه داريم و بسياري از ابزار و شرايطِ اكنوني هم ، با ما همراه است و .... و چه و چه و چه ...
اما سخنِ من اين است كه چرا همگي " منفعل " و " منتظريم " ؟
همه از بيكاري و فساد و زندان و اعتياد و حيف و ميل هايِ بي حساب و كتاب سخن مي گوئيم ، همه در حالِ " انتقاد " كردن هستيم و همه داريم مردم را " نصيحت " مي كنيم ... تريبوني نيست كه در آن از مشكلات و بيماري ها و دردها و هنجارها و ناهنجاري هايِ گوناگونِ فردي و اجتماعي سخن نرود ... پي در پي داريم اداره ها و نهادها تاسيس مي كنيم و برايِ درمانِ دردها و بيماري هايِ جامعه و افراد ، طرح مي دهيم و برنامه هايِ كوتاه مدت و دراز مدت ارائه يا اجرا مي كنيم ...
همه از گراني و بيكاري و نا هنجاري مي گوئيم و همه – انگار - يك موهومي را موردِ خطاب و " انتقاد " خويش قرار مي دهيم ... از مسوول و غيرِ مسوول ، كارمند و تاجر و كارگر و وزير و وكيل ، در تاكسي و اتوبوس و مجامعِ عمومي و گرد هم آيي ها و راديو و تلويزيون و روزنامه و مجله و كتاب و ماهواره و اينترنت و هر تريبوني ، همه و همه – بدونِ استثنا – مي گويند " بد " است و بايد كه " خوب " و چنين و چنان باشد ...
اما همگي به كه داريم مي گوئيم ؟ مخاطبمان كيست ؟ كه ؟ و چه ؟ بايد چنين و چنان باشند ؟ انگار از " هيپروت " سخن مي گوئيم ، نه از خودمان و امروز و فردايِ جامعه و نسل و كشورمان ...
چرا به جايِ اين همه طرح و برنامه و بودجه و حرف و سخن ، به منظورِ اداره يِ " ناهنجاري " در صددِ درمان و ريشه كن ساختنِ بيماري ها و پليدي ها نيستيم ؟ چرا ؟
از كه و از چه " انتقاد " مي كنيم ؟
چه كسي بايد " سلامت " و كاميابي و به سامان بودنِ جامعه و مردم را ، اداره و هدايت كند ؟ " امامِ زمان " ؟
" آقا بيايد درست خواهد شد " ؟
مگر " گوسفنديم " كه " چوپان " از آن سويِ " مرتع " با چوب دستي يا فريادِ خويش ما را هدايت كند ؟ و خود هيچ وظيفه و نقش و تعهدي نداريم ؟
به راستي ، ما ايرانيان در اكنونِ كشور و جهانِ خويش بايد كه " منفعل " بمانيم ؟ يا چشم به زد و بندهايِ پنهان و آشكارِ بيگانه گان به دوزيم ؟
چه بگويم ؟ هنگامي كه متاسفانه ، ندانسته و نشناخته – يا حتا و گاهي به اصطلاح ، ديده و شناخته - گمان مي بريم كه " بت سازان " دوباره " بتي " برايمان خواهند ساخت و آن چه را كه خود بخواهند ، در موردِ ما اجرا خواهند كرد ؟؟ و به چنين چرندي تن داده ايم و راضي شده ايم ... و اين يعني كه : خودمان هميشه " كشك " بوده ايم و هنوز هم هستيم ؟؟ باور كرده ايم – يا به ما باورانده اند كه خودمان " گوسپند " يم و " شبانان " به هر مرتع يا كشتارگاهي كه بخواهند " گله "مان را ، هدايت خواهند كرد و مي كنند ... چه بخواهيم و چه نخواهيم ؟؟
و چنين نگاهي يعني اين كه هنوز جامعه و جهان را نشناخته ايم ....
يعني اين كه هنوز به " بلوغ " و " خِرد " دست نيافته ايم ...
يعني اين كه هنوز هم چون گذشته گان و در گذشته گان – نمي انديشيم – و هم چنان " منتظرِ " موعود و نجات بخشي هستيم كه از راه به رسد و همه چيز را حاضر و آماده – و مفت – برايمان ، به هديه و رايگان آورد و همه ي كارها را هم خودش يك شبه درست كند ...
هنوز در نيافته ايم كه عصرِ " بت " و " بت پرستي " به سر آمده است ... نمي بينيد " قهرمانانِ ملي " چگونه از جايگاهِ خدايي خويش ، به گردابِ تمسخر سقوط كرده اند ؟
نمي بينيم كه " غولان " پوچ شده اند و " غروبِ خدايان " ديري است كه به سر آمده است ؟

از كودكي تا اكنون همواره با يك پرسش رو به رو بوده ام و هستم كه : چرا ما مردم به نيكي ها و زيبائي هايي كه مي گوئيم و مدعيِ اعتقاد به آن هستيم ، عمل نمي كنيم و به باورها و گفتارهامان پابند نيستيم ؟ در حالي كه هميشه و همواره از جامعه يِ ايده آل و مردمانِ بر گزيده يِ خداوند سخن مي گوئيم و ادعايِ " فرِ كياني " داريم ، اما حاضر نيستيم به سخن و ادعايِ خويش عمل كنيم ... چرا ؟
چرا هميشه " منتظر "يم كه ديگري بيايد و قهرمان و نجات بخشي پيدا شود كه كارهايِ نابسامانِ ما را انجام دهد ؟ چرا ما خودمان نمي توانيم و نبايد آن " ايده آلِ " موردِ ادعا را اجرا كنيم ؟ چرا ؟
من از همان كودكي كه همواره پدران و بزرگانم – تا هم اكنون و امروز – از من هزار و يك ايراد مي گرفته اند و مي گيرند ، هرگز با كسي رو به رو نشده ام كه اگر نه در جمع – در خلوت – بگويد : خصوصي و بينِ خودمان باشد كه تو درست و به جا مي گويي ، اما به فلان و فلان دليل و مصلحت – دستِ كم فعلا – اجرايِ آن ايده آلِ تو به صلاحِ فرد يا جامعه نيست ...
يعني اين كه همواره و با نهايتِ اندوه ، دريافته ام كه در اين كشور و جامعه " حقيقت " هميشه چيزي موهوم و موعود و موضوعِ سخن و نصيحت و شعار بوده و همواره نيز همگي اجرايِ " حقيقت " را " مصلحت " ندانسته ايم و از تحققِ جامعه يِ موردِ ادعايِ خويش ، به هزاران توجيه و بهانه و مصلحت خواهي سر باز زده ايم . ...
يعني همان " قرباني " كردنِ " حقيقت " به پايِ " مصلحت " كه عمري " شريعتي " دادش را زد و گريست ...
به ياد دارم و مي بينم كه ما ايرانيان - همواره و در همه جا – خود را ، تنها " قومِ برگزيده " و " بر حقِ " كره يِ زمين دانسته ايم و مي دانيم ... يعني همان " غره گيِ " بيهوده يِ ما مردم كه از رهبران و پادشاهانمان ، به ارث برده ايم و اكنون همگي و تك تك خود را ميراث دارِ " فرِ كياني " مي دانيم و مي پنداريم و تا حرفِ ايران و ايراني ، يا فارس و فارسي مي شود رگِ گردنمان ورم مي كند و چه و چه ...
اما در همين حال ، و با تماميِ اين " افتخاراتِ كهنِ مليت و تمدن " هميشه و همواره نيز آن " مدينه ي فاضله " و " يوتوپيايِ ذهني " را وعده به فردا داده ايم و هميشه امروز را نهاده ايم ...
سخنِ من اين است كه چرا ؟
چرا ما نمي توانيم و نبايد بتوانيم جهان و شناختِ " برگزيده " و " برترِ " خويش را ، به اجرا در آوريم ؟ و همواره از بايد بشود ها و بايد بود ها سخن مي گوئيم ؟ چرا ؟
چرا امروز را مي گذاريم و تماميِ نيكي ها و زيبايي ها را وعده به فردا مي دهيم ؟ چرا نمي توانيم " بهشتِ خويش را " خويشتن بيآفرينم ؟ چرا هميشه " منتظرِ " موعود و نجات بخشي مانده ايم و مي مانيم ؟ چرا ؟
مي بينيم كه اين همه فساد و بيماري و نا هنجاري ، كه شب و روز موضوعِ سخنِ تماميِ تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي و داخلي و خارجي است ، گويا نه به وسيله يِ ما مردم است كه بايد حل شود ، بلكه همگي و همه جا نيك بودن و نيك زيستن و كاميابي را وعده به فردا مي دهيم ؟ " آقا بيايد درست خواهد شد " خودش و اتوماتيك و بي هيچ هزينه و نياز به هيچ اقدام و حركت و دگرگوني و قدمي از سويِ ما .... فرقي ندارد با " انتظار " و انفعالِ جمعيت ها و افراد و نشناخته گاني كه چشم و اميد به قدرت هايِ جهاني و بيروني بسته اند و ناهنجاري ها و فسادها و بيماري ها هم چنان باقي است و هم چنان نيز موردِ شديد ترين " انتقاد " ها و حتا حمله ها – از سويِ خودي و بيگانه - قرار دارد ، بدونِ آن كه - شگفتا - هيچ اتفاقي بيفتد و آب از آب تكان خورد ...
اما به راستي ، چرا ؟
به اين چِرايش فكر كرده ايد ؟
همه مي گويند ناهنجاري ها فراوان و بد است و بد شده است و نبايد باشد و بايد با آن ها مبارزه كرد و ريشه اش را سوخت و از بن بر افكند ... همه از ناروائي ها و بيماري ها و فسادها و تباهي ها مي گويند و از آن " انتقاد " مي كنند و حتا آن را به بادِ ناسزا مي گيرند ، ولي انگار نه انگار ... گويا از چيزي در " برهوت " و " هپروت " سخن مي گوئيم ، نه واقعيت هايِ دردبار و مرگ زايِ جامعه و مردمِ خويش ، در اكنون و اين جا ....
اما چرا ؟
و كوتاه كنم كه چگونه است همواره به راهِ اجرا و تحققِ " نيكي " و " زيبائي " در جامعه و انسان ، منتظرِ موعود و نجات بخشي مي نشينيم و خود كاملا " منفعل " با تماميِ ناروايي ها ، همراه مي شويم و خويشتن را " ظاهر " و " باطني " در " تضاد " مي آفرينيم ؟ چگونه و چرا ؟
چرا همواره منتظرِ " بتي " هستيم ، كه ديگران برايمان به تراشند ، يا از نا كجا آباد و ناگهان و بي هيچ هزينه " خود " از آسمان يا زمين فرا رسد و " قهرمان " و نجات بخشِ ما گردد ؟ چرا خودمان نمي توانيم ، دنيايِ خودمان را خلق كنيم ؟
چرا " نياز به قهرمان " داريم ؟
چرا نمي توانيم و نبايد رويِ پايِ خودمان بايستيم ؟
چرا ؟

سخنِ من اين است : چرا ما ايرانيان ، اكنون كه – دستِ كم در باورِ خود -
به درك و دريافت هايِ انساني از " زندگي " و " آفرينش " و پديده هايِ گوناگونِ جهاني و بومي – سنتي و مدرن - نايل آمده ايم و ديگر چون گذشته هايِ دور و خيلي دير مجبور نيستيم – تنها – شنونده يِ مطيع و مصرف كننده يِ ناآگاهِ پيش داده ها و ترجمه ها و وارداتي ها باشيم و هم چنان كوركورانه ، از " اوامر و نواهيِ " اربابِ قدرت پيروي كنيم ... بلكه هم اكنون برخوردار از دانش و تكنولوژي جهاني ، با تكيه بر منابع و موادِ خام و پخته يِ زميني و انساني و ذهني ، مي توانيم و ديگر بهانه و مانعي برايِ " آگاهي " نداريم و نسلِ جواني كم نظير و آماده را نيز در اختيار داريم ، اما بازهم - چون گذشته هايِ سنتي و كهنِ خويش - نمي توانيم جامعه يِ موردِ نظرِ خود را ايجاد كنيم ؟ چنان كه حتا حاضريم - ايجادِ آن " ايده آل " ها را - چشم به بيگانه گان و جهانِ " استعمار گرانِ لژ نشين " بدوزيم ؟ و هزار باره و بيهوده ، كوركورانه شكل هايي را تقليد كنيم و باز ماهيت را در نيابيم و باز هزاره اي ديگر كساني از ما – يا حتا ما – چشم به گشائيم و ببينيم كه بازهم نشد ... چرا از فهمِ موضوع دوري مي كنيم ؟
مانعِ كار در كجاست ؟ و گرهِ كورِ ماجرا كدام است ؟
من به عنوانِ يك ايراني ، صادقانه و دردمندانه و به راستي " مصرانه " از تماميِ ايرانياني كه به " بلوغ " و " خِرد " دست يافته اند ،
مي خواهم كه به اين " چرايِ بزرگِ تاريخي و اكنونيِ ايران " دوباره و چندباره و مدبرانه بينديشند و بازهم بينديشند و تامل كنند ...
كسي اكنون به دنبالِ " مقصر " نيست ، اما شناختِ ريشه هايِ اين " در خود فرو ماندن " و منتظرِ نجات بخش و قهرمان " منفعل " نشستن ، جست و جويي است به فهمِ دگرگوني و لزوم و ضرورتِ اكنونيِ آن برايِ ساختارِ فردايِ جامعه و تمامي و تك تكِ آحادِ مردمِ ايران است ... چيزي كه بدونِ آن ، هيچ روزنه اي به هيچ دگرگوني وجود ندارد و نخواهد داشت ...
اين است كه من آن را " فراخوانِ فهم " و يافتنِ راهي به اين " زايمان و تولدِ شگفتِ ايران و انسانِ ايراني " مي دانم و مي بينم ...

به موضوع بينديشيد . دوباره با هم سخن خواهيم گفت ...

ادامه دارد


|
سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۴

 

بهاريه - شعر

اين هم محضِ خاطرِ خطيرِ كلاسيك هايِ عزيز


باز گويا …

بـــازگويا بهار مي آيد
گل به چنگِ هزارمي آيد
مـاهِ اسـفـنـد و بـوي فــرورديـن
خوشگلِ بـي شـمـار مـي آيـد
وقتِ عـيدي گرفـتـن از شب و روز

لـب بـه لب بـوسه بار مي آيد
بــارِ ديــگـر ا قــا قـي و شـب بـو

مـسـت از انـتـظـار مـي آيـد
نرگسان با شتاب و شـب بـي تـاب

بـه چـمـن لالـه زار مــي آيـد
گل به سرنار (1) و نرگس ومريم
« سه به سه در قطار» (2) مي آيد
روي مـهـتـاب و مـه بـدونِ حـجاب

اين چـنـيـن آشـکـار مـي آيـد
فـصـلِ جشن است و عشق ورزيدن

مـي بـه کـف روزه دار مي آيد
رنـگِ تــب خـال بـر تـنِ نـارنـج

نـَک دو هـفـتـه نـگـار مـي آيد
سبـز تـن ها حديـث مـي گـويـنـد

آهــوک در شـکـار مــي آيــد
گــم شــود از شــمـار ســردِ دي

عاج بيـن ژا لـه بـار مـي آيــد
هـمـه نـوبـاوه گــانِِ بــاغِِ بـهـار

د خــتــرِ نــاز دار مــي آيــد
گفت و گويِ حسادت است و زئوس

غـنـچـه بـيـن بـي قرار مي آيد
نــوعــروسِ خــيــالِ بــارانــي
مــرمــرا يــادگـــار مــي آيـــد


----------------------------------
1- شعاری که ميوه فروش ها به آن فرياد می کنند
2- « سه به سه قطار » نوعی بازی بچه گانه « شبيه دوز بازی » که امروزه بيشتر عوامانه است .

از دفترِ شعرِ - مثلا – چاپ شده يِ : از كوچ ها تا كوچه ها / تهران – 1382
200 ص


|  

حاكميت ايدئولوژيك يا ايدئولوژيِ حاكميتي ؟

( 1 )

آيا حاكميت از آن قوي تر است ؟

و در اين صورت " قدرت " چيست ؟ و چه تعريفي دارد ؟
*

شناخت ها و جهان بيني هايِ متفاوت ، بي شك نمي توانند در حاكميت و اداره يِ نگاه و نگرشِ واحدي – به ويژه هنگامي كه آن جهان بيني " جزم انديش " نيز باشد – به پيروي از شناختِ خويش و با تفاهم و مسالمت ، در كنارِ يگديگر زندگي كنند ...
آشكار است كه مي گويند : همواره " حاكميت " از آنِ نگرش و شناختِ " اكثريتِ " حاكم است . و اصولا " اكثريت " كه قدرت و مقبوليتِ بيشتر دارد ، " حاكميت " را در اختيار مي گيرد ...
و آشكار است كه در طبيعت نيز قوي ضعيف را شكار مي كند و بر او حكومت دارد ...
بله . حاكميتِ قوي بر ضعيف ، حكمي فيزيكي و برگرفته از طبيعت و نفسِ حيات و هستي است و از همين روي نيز مي تواند تا حدودي پذيرفته و پسنديده باشد . اين كه اكثريتِ توانا ، اقليتِ كم توان را محكومِ خويش سازد ، چيزِ شگفتي نيست . هزاره هاست كه در زمين فيل ها و شيرها و ديگر حيواناتِ قدرتمند ، ناتوانان را شكار مي كنند و ضرب المثل است كه :
برو قوي شو اگر راحتِ جهان طلبي* كه در نظامِ طبيعت ضعيف پامال است
اين ها همه درست ، اما وقتي موضوعِ " انسان " مطرح مي شود ، در هم آغاز بايد پرسيد : مگر انسان " طبيعي " و " فيزيكي " عمل مي كند كه ما حاكميتِ او را از " طبيعت " بر گيريم و " حق " و " حكم " را به قوي تر به دهيم ؟ ؟
نفسِ وجودِ انسان خلافِ طبيعت است و بنا بر اين " حق " با قوي تر نيست ، هر چند " حاكميت " و قدرت در اختيارِ او باشد ...
از آن گذشته " قدرتِ " انسان به چيست ؟ و كدام ويژگي را " قدرتِ " انسان مي نامند و مي دانند ؟
آيا همانندِ حيوانات و حياتِ جانوري و گياهي " قدرت " در موردِ انسان نيز به چنگ و دندانِ تيز و ابزار و اسلحه يِ قوي تر است ؟ يا خير ؟ هم چنان كه شخصيت و جوهره يِ " انسان " با " حيوان " متفاوت است ، قدرت نيز در رابطه با وي مفاهيم و ويژه گيِ خود را دارد ...
و بنا بر اين آن ياوه يِ " برو قوي شو اگر لذتِ جهان طلبي ... " ضرب المثلي نادرست است ، هر چند هنوز در بينِ بسياري از قبايلِ عقب افتاده و مردمانِ دور از تمدن ، اين قاعده پابرجا و قانونِ مستمر باشد . اين فرق دارد ، بايد بدانيم كه " حق " نيست ، هرچند در فلان جا و نزدِ فلان مردم معتبر باشد ...
برگرديم به سخنِ نخستينِ مان و بررسيِ اين كه چگونه مي توانند جهان بيني ها و شناخت هايِ گوناگون در كنارِ يكديگر به زندگي ادامه دهند و هيچ يك نيز مزاحمِ ديگري نباشند ؟
آيا امكانِ هم زيستيِ مسالمت آميز بينِ نگاه هايِ گوناگون به هستي و انسان – د ر يك جامعه يِ واحد – وجود دارد ؟ يا خير ؟ و اگر امكان دارد در چه صورتي است ؟
اگر قرار باشد شناختِ خاصي از آفرينش و انسان ، به عنوانِ يك مجموعه يِ " عقيدتي " بر شووناتِ جامعه حاكم گردد – حتا اگر آن نگرش متعلق به اكثريت باشد – " جزم انديشي " و نگاهِ يك سويه به پديده هايِ متحركِ هستي ، خود سببِ فسادِ آن " مجموعه يِ عقيدتي " گرديده و عدمِ امكانِ رشد و تجربه برايِ شناخت هايِ ديگر ، " حقانيت " و " مشروعيت " را از آن ايدئولوژي سلب خواهد كرد .
طبيعي است مردمي كه نسل ها و عصرها تحتِ حاكميتِ چنين شناخت و نگاهي قرار داشته باشند ، محكوم به سنگ شدن و عدمِ حركت و رشد بوده و اين چنين جامعه اي نطفه يِ مرگِ خويش را ، با خويش خواهد داشت ...
يعني آن كه بايد نتيجه بگيريم : حاكميتِ هيچ چارچوب و نظامِ عقيدتيِ مشخصي ، از آن جا كه امكانِ تجربه و استقرار را از ديگر شناخت ها و نگرش ها مي گيرد ، در صورتي كه هريك از آن نگاه ها ممكن است – در صورتِ اجرا و عمل – بخش هايِ بيشتري از " حقيقت " و پسنديده گي را ، در خويش داشته باشند . اما چون امكانِ تعريف و تجربه را نداشته اند ، نتوانسته اند مقبوليت و مشروعيت و " حقيقتِ " خويش را به نقد و داوري بگذارند و ...
حاكميتي كه امكانِ اين رشد و تجربه را از نگاه ها و شناخت هايِ گوناگون و ديگر گرفته است ، علاوه بر آن كه نمي تواند ادعايِ " مشروعيت " داشته باشد - زيرا كه انتخاب را از بين برده و اجبار به روشِ خاصي را جايگزينِ آن نموده است – مقصِر و عاملِ ايستاييِ جامعه و مردم نيز خواهد بود .
" به عبارتِ ديگر " : چون هر " نظام " و " مجموعه يِ عقيدتي " بالاجبار چارچوبي تعريف شده و تبيين شده - و در نتيجه مشخص و ايستا - دارد و بنا بر اين مقدمات ، آن " مجموعه ي عقيدتي " نه بر"حق " خواهد بود و نه قابلِ دوام و استمرار ....
از يك سو اگر يك " نظامِ عقيدتي " فاقدِ چارچوبي تعيين شده و تعريف شده باشد ، نمي تواند جامعه و مردم را اداره كند ، زيرا فاقدِ چار چوبي مشخص است ... و ابزارِ لازم را برايِ زمانِ حاضر – و نيز آينده اي كه نيازهايش مشخص نيست – ندارد و نمي تواند آن نيازها را تا دراز مدت پيش بيني و تعيين كند ...
و بر عكس اگر يك " نظامِ عقيدتي " چارچوبِ مشخص و تعريف شده يِ خويش را داشته باشد ، بازهم نيازهايِ نامشخصِ فردا ، آن حاكميتِ عقيدتي را از پاسخ گفتن به خواست و شناختِ جامعه و پديده هايِ آينده باز داشته و در هر صورت ، دچارِ ايستايي و سكون و انحطاط خواهد ساخت ... يعني همان " جزم انديشي " – كه شكلِ ديگرِ هر مجموعه و نظامِ عقيدتي است – سببِ توقف و فساد و بيماري و مرگِ جامعه خواهد گرديد ...
و اين يعني كه : در هر دو صورت – چه مجموعه يِ عقيدتي چارچوبِ مشخص و تعريف شده داشته باشد و چه نداشته باشد – از آن جا كه آينده يِ انسان و جامعه و تجربه ها و درك و دريافت هايِ متفاوت را امكانِ رشد و اجرا نداده است ، نخواهد توانست خود و جامعه را حفظ نمايد و سرانجام به فساد و انحطاط خواهد گراييد ...
از سويِ ديگر " جزم انديشي " كه در جوهره يِ هر " مكتب " و " مجموعه يِ عقيدتي " حضوري تعيين كننده دارد – زيرا اگر فاقدِ جزم انديشي باشد ، انحصارِ خويش را انكار كرده است – خود عامل و سببِ انزوا و انحطاط و از مقبوليت افتادنِ آن " نظام " هايِ عقيدتي و " جزم انديش " است ...
بايد نتيجه بگيريم كه هيچ معيار و قراردادِ ويژه و چارچوبِ خاصي ، نمي تواند و نبايد نگرش ها و شناخت هايِ متفاوت و ديگر را ، از گردونه يِ زيستن و تجربه شدن باز دارد و هيچ قطعيتي نمي تواند رشد و تكامل و كاميابيِ تماميِ جوامعِ انساني را ، برايِ هميشه و در همه جا ، بر عهده گيرد و به سرانجامي نيكو رساند ...
ايده آل آن است كه به جامعه اي دست پيدا كنيم كه تماميِ نگاه ها و دريافت هايِ انساني از جهان و آفرينش و انسان را ، يك سان بنگرد و به تماميِ آن ها امكانِ رشد و هم زيستيِ مسالمت آميز داده باشد ...
اين كه ادعا كنيم در حاكميتِ شناختِ ويژه يِ ما ، انديشه ها و نگاه هايِ ديگر آزاد هستند ، يا امكانِ رشد و معرفيِ خويش را دارند ، تنها شعاري فريبنده است و چيزي را عوض نمي كند ... مدعيانِ چنين شعارهايي خود بهتر مي دانند كه شعر مي گويند و شعار مي دهند ...
كاملا آشكار است كه تا نگرش ها و شناخت هايِ گوناگون از هستي و انسان ، امكانِ خلقِ جهانِ خويش را نداشته باشند و نتوانند معيارها و تعريفِ خويش را به اجرا درآورده و تجربه كنند ، پسنديده گي و " حق " قابلِ تبيين نخواهد بود ...
و چگونه نگرش هايِ گوناگون به رشد و تكامل دست خواهند يافت ، در صورتي كه امكانِ طرح نداشته اند و از ظهور و اجرايِ آن ها ، در عرصه هايِ كوچك و بزرگِ اجتماعي جلوگيري شده است و صاحبانِ آن نگاه هايِ متفاوت نتوانسته اند جهانِ خويش را توضيح دهند و تبيين كنند و به داوري و نقد بگذارند و آن گاه " پسنديده گي " و " حق " را بشناسند و به تماشا بگذارند ؟
بايد در جامعه شرايطي وجود داشته باشد كه هر شناخت و نگرشي بتواند دنيايِ خويش را توضيح دهد و بيان كند و از ذهن به عرصه يِ عمل و آزمون در آورد و آن گاه محدوده هايِ مشترك در انديشه هايِ گوناگون را بشناسد و دريابد و سرانجام همراهان و خويشان و نزديكان را ، به ياري و بحث و همراهي در نقاطِ مشترك و موردِ اتفاق فراخواند و شايد كه در مواردِ اختلاف نيز به تفاهم دست پيدا كند ...
مقبوليت يا محكوميتِِ هر نگاه و نگرشي ، تنها در هنگامي قابلِ ارزيابي است كه آن شناخت توانسته باشد آحادِ خود را در گيتي بيابد و جهانِ خويش را بيآفريند و آن گاه به داوري بگذارد ...
ما چگونه مي توانيم سخن از مشروعيت و مقبوليت به گوييم ، در حالي كه به جهان بيني هايِ متفاوت – تا چه رسد به متضاد - امكانِ ظهور و رشد و اجرا نداده ايم ؟ هنگامي كه نه تنها انتخابِ منحصر است ، بلكه انتخابي وجود ندارد و جهان و انسان و آفرينش به ما و دشمنانِ ما تقسيم شده و جز خود و خودي و خويشتن را اجازه يِ حضور و ظهور و رشد و اجرا نداده ايم ، چگونه مي توانيم معدومي را محكوم كنيم ؟ يا مفقودي را به داوري به گيريم ؟
سخن از " حق " و مقبوليت و مشروعيت در هنگامه اي كه هيچ انتخاب و امكانِ شناخت و داوري و مقايسه وجود نداشته و تنها پذيرش يا مرگ مطرح بوده است ، به راستي كه پديده يِ شگفتي است ...
بگذريم كه از اين نمد جز مغلطه و سفسطه و مشتي ياوه ، كلاهي نخواهيم يافت ...


ادامه در پست ديگر


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .