نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

 

شبي و شعري با " مولانا "- مطربِ مهتاب رو ...

شبي با " مولانا "

كه مي گويد " مرد است و ويارش " ؟... چنان كه من هم گاه بي گاه هوس ها مي كنم و ويارها دارم ...
پس بيائيد ، شبي را با هم و اين بار نه " روايتي تازه " كه متنِ غزلي از " مولانا " را ، در سكوت و آرامشِ تنهايِ شب ، با هم و به دقت و با تأمل و توجهِ كافي ، به واژه ها و حركت و معاني و پيامِ آن ها و سخن شعر ، بخوانيم ...

غزلِ 365 مولانا-از: گزيده ي شفيعي

با من بخوانيد

" مطربِ مهتاب رو ، آن چه شنيدي بگو
ما همگان محرميم ، آن چه بديدي ، بگو
اي شه و سلطانِ ما ، اي طربستانِ ما
در حرمِ جانِ ما ، بر چه رسيدي ؟ بگو
نرگسِ خمار او ، اي كه خدايار او
دوش ز گل زارِ او ، هرچه بچيدي ، بگو
اي شده از دستِ من ، چون دلِ سرمستِ من
اي همه را ديده ، تو ، آن چه گّزيدي ، بگو

عيد بيايد ، رود ، عيدِ تو ماند اَبد
كز فلكِ بي مدد ، چون برهيدي ؟ بگو
در شكرستانِ جان ، غرقه شدم ، اي شكر
زين شكرستان اگر ، هيچ چشيدي ، بگو
مي كَشدم مي به چپ ، مي كَشدم دل به راست
رو كه كشاكش خوش است ، تو چه كشيدي ؟ بگو
مَي به قدح ريختي ، فتنه برانگيختي
كويِ خرابات را ، تو چه كليدي ؟ بگو
شورِ خراباتِ ما ، نورِ مناجاتِ ما
پرده يِ حاجاتِ ما ، هم تو دريدي . بگو
ظِلِ تو پاينده باد ، ماهِ تو تابنده باد
چرخ ، تو را بنده باد ، از چه رميدي ؟ بگو
عشق مرا گفت دي : عاشقِ من چون شدي ؟
گفتم : بر چون مَتَن ، ز آن چه تنيدي ، بگو
مردِ مجاهد بدَم ، عاقل و زاهد بدَم
عافيتا ، هم چو مرغ ، از چه پريدي ؟ بگو
*

به باورِ من دنياها حرف و سخن و تمامِ وراجي هايِ تمام نشدنيِ پستِ پيشين را – اگر با دنيايِ مولانا آشنا باشيم ! – مي توان در غزلِ بالا يافت ...
و نيز به باورِ من ، اگر كسي در ايران زندگي كند ، هنوز مي تواند " مولانا " را بخواند و با درك و دريافت هايِ كاملا " مدرنِ " او آشنا و همراه شود ...
و باز به باورِ من – ضمنِ توجه به حرف و سخن هائي كه مي توان پيرامونِ شناختِ مولانا و در تاريخ بودنِ او گفت – كمتر شخصيت و روشن فكرِ ايراني است كه در آن زمان و جامعه ، به چنين درك و دريافتِ نو و تازه اي از " انسان " و " زندگي " - كه با " مدرن " ترين انديشه هايِ امروزِ جهان هم خواني دارد - رسيده باشد ... دريافتي كه كاملا زميني است و تنها به " انسان " و " زندگي " زمينيِ او باور دارد و مي انديشد ...
و بگذريم از بحث و سخن ها وشناخت هائي كه هنوز هم- در ايران- حولِ شخصيتِ و انديشه هايِ كساني چون " مولانا " و " عبيد " و " خيام " و ديگران و ديگران ، شنيده نشده و نگاهي كاملا متفاوت و تازه و اكنوني ، به تاريخ و هويتِ ايراني است ... حالا گيرم عتيقه اي از عتايقِ جهان ...
و چه كنم كه هنوز ... ؟
و چه كنم كه هنوز ... ؟
تا بعد ...


|
دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

 

تلخ كده - رنج گاه - مقاله

تلخ كده – رنج گاه
( مقاله يا نامه يِ سرگشاده ؟ و رنج گاه يا رنج چاه ؟ )


دوستان بايد حوصله كنند ، و پرچانه گي هايِ مرا در اين پست تحمل نمايند . زيرا به دليل 32 سال سخن نگفتن ومنع شدن از آن در دو رژيم ، حتا به چاپ مقاله اي ، مگر گاه و گوشه كناري و دوستي فرهنگي و مجله اي ، يا آن سال هايِ درخشانِ 57 تا 59 در نشرياتِ خراسان و آفتابِ شرق و ديگر محلي هايِ مشهد و بعضي از روزنامه هاي تهران كه مقالاتِ مرا چاپ مي كردند و الا ديگر از 60 تا 80 بمدت 20 سال سكوت و تنهايي و رنج و محروميت و چه و چه – و صد البته صادقانه و بسيار پاكيزه – را كه تحمل كرده ايم ، به حدي كه 80 صفحه ياوه يِ " حرفِ اول " را در نوروزِ 80 تهران وقتي كه به چاپ تن داديم و پشتِ جلدش هم تبريكِ نورزي نو و ديگرگون در حياتِ اجتماعي و ذهنيِ " انسانِ ايراني " و اين كه چون زمان فرا رسد ، با هم از آن چه كشيديم و گذشت ، سخن خواهيم گفت و ... اين بود كه شد آن چه شد ...
و اين است كه در اين پست بيش از حدِ معمول پرچانه گي كرده ام و دوستان بايد برمن ببخشايند و آن را تحمل كنند ... شايد دردِ دل هايِ همگاني ، به شنيدنش بيارزد ... شايد ... ! ( فتأمل ! )
آخر" انسان " متأسف مي شود هنگامي كه مي بيند مثلِ مورچه بام تا شام راهي تكراري را – مصرانه و لجبازانه و باور كرده - مي پيمايد و همواره هم سرجايِ اولش قرار دارد ، خودش نكته يِ " رنج " باري است . هم چنين باور به اين كه " آدمي " مانندِ مورچه ، خواندن و نوشتن- و گاه حتا تحليل و دريافت و تأمل- عادتِ اش مي شود ، نكته اي " رنج بار " تر است .
وچنين است كه گاه و بي گاه آدم دردش مي گيرد و مي خواهد كمي هم با خودش و فارغ از قيد و بندهايِ ديگران دردِ دل كند . حالا گو گوشِ شنوائي نباشد . و مگر همه چيز را برايِ همه كس مي گويند ؟ يا هر سخن و پيامي بايد " مخاطبي " داشته باشد ؟ حرف است و دنياها حرف . اين هم رويِ همه . گيرم كه برايِ خودم .
( آخر آدم از همين تكيه بر كلمات هم خسته مي شود – سرعتِ كارش را مي گيرد - تا كي بايد " رنج " و " انسان " و " آگاهي " و " آزادي " و " آفرينش " و چه و چه را تويِ گيومه آورد ، يا درشت ترشان كرد ؟ تا كي ؟ بالاخره " آدم " يك روز خسته مي شود . بس نيست ؟ )
داشتم مي گفتم كه : گذرانِ 52 سال عمر كه انگار با 52000 نسل و عصر گذرانده اي و به اصولي كه " بزرگ ترها " تبليغ و توجيه ات مي كرده اند و به اصطلاح برايِ همان نظم و جامعه هم " تربيت "ات مي كرده اند و تو را – چنان كه بايد و شايد و دلخواهشان بوده – بار مي آورده اند ، باور كرده اي و مي خواهي برابرِ همان آموزه ها هم عمل كني و بعد خودشان تو را به جرمِ اين كه آن " باورها " و اصول را جدي گرفته اي ، سرزنش و مجازات مي كنند ، چيزي شگفت تر و غريب تر است .
به اصطلاحِ خودشان چيزي را مي گويند كه تو بايد آن را بشنوي و بپذيري و تبليغ كني ، اما نبايد آن را– قلبا – باور كني و جدي بگيري و خودت هم بخواهي به آن عمل كني ، بلكه بايد تظاهر كني كه موضوع را دريافته اي يعني آن چيزي را كه نگفته و انگار گفته شده است را بفهمي و درك كني و به رويِ مباركت هم نياوري و رفته رفته ماسكي از دروغ و ريا و هزاران پليدي را بر چهره به زني و به چيزي كه نيستي خود را بيآرايي و تظاهر كني .... شگفت نيست ؟ چيست ؟ ... ؟
وچگونه است كه خود تعاليم و اصولي را ، به خوردِ نوجوان و نسل هايِ كشور مي دهند ، ولي هنگامي كه تو " باور" مي كني و مي خواهي برابرِ همان " اصول " زندگي كني و عينا اجرايِ دقيقِ همان ها را نيز از " بزرگ " ترها بخواهي و اصلا هم سرت نمي شود كه " بزرگ " تر ها " بزرگ تر" اند و نيكي ها نبايد آن چنان تو را جلب و جذب كنند و زشتي ها بر آشوبند كه از " بزرگ تر "ها تكليف و مسؤوليت بخواهي و ... و چه و چرا و چگونه ؟ ؟
اما اگرچنين شد " بزرگ ترها " حق دارند كه بگويند ديوانه اي و " مردك " خودت زمان را نشناخته اي . ديگران را سرزنش نكن ... زمان و مكان همين است كه مي بيني و ما داريم . آن كه تو داري " زندگي " است يا " مرده گي " ؟ و بدبخت ، تا كي و تا چند ؟ ؟ حق دارند بگويند ديوانه اي ... الاغ ...
و به راستي چه جواب خواهيم داد ؟ ما مسخره هايِ عالم ، كجايمان درد مي كند كه " زندگيِ " راست و حسابي را ول كرده ايم و مدام به اين و آن " بند " مي كنيم ؟ نمي دانم كي " بند گاه " مان خواهد پلاسيد ؟
ما " زمان " را نشناخته ايم ؟ يا " زمان " ما را ؟ " زمان و مكان " كه كسي و چيزي را نمي شناسند تو بايد آن ها را بشناسي و احساس كني . شايد منظورت همين جامعه است ؟ " جامعه " كه باز همين " بزرگ تر " ها و همان معيارهايِ كهن هستند و ... باز همان دورِ باطل ...
مي خواهم بگويم كه پس از 52 سال " تلخي " و " رنج " وقتي كه مي بينم " قهرمان " و " بت " و " روشن فكرِ " مان ، خودِ خودش و به زبانِ خودش " روزگارِ سپري شده يِ مردمانِ سال خورد " مي نويسد و آن همه بر گورِ ديروزهايِ " رنج " ناله مي كند و بعد خود ، پدرِ نسلِ روشن فكر مي شود و كارهايِ پدرانه مي كند ... چه بگويم ؟ ؟ چه بگويم هنگامي كه تمامِ جواني ام را با آن ها گريسته ام ... چه بگويم ؟
مي خواهم بگويم كه شما هم " روزگارِ سپري شده " را خوانده ايد ؟ و حتما هم بر اين همه اندوه و تلخي گريسته ايد ؟ مگر مي شود " آدم " بر مرگِ پدرانش و در رثايِ دفنِ عزيزانش ( مسأله ؟ ) نگريد ؟ و مگر آن حضراتِ به بن بست رسيده پيش از 57 پس از آن " زمستانِ " آشكار را انكار نكردند و آن همه بر " پوستينِ كهنه يِ اجدادي " شعرها نسرودند ؟ و " بصره آن سويِ شط " ننوشتند ؟ ؟ يا آن حضراتِ " مقبره الشعرايِ " با شكوه چه كردند ؟ اي ... افسوس ... از كدامش بايد گفت ؟ و از كجايش ؟ چه بگويم ؟
( در كودكي ام كه چون پسرِ بزرگ بودم ، پدرم مرا با خودش از همان قنداق به مجالسِ مذهبي مي برد ، به ياد دارم كه پيرمردي رويِ پله يِ اولِ منبر مي نشست و مسأله يِ شرعي را از رويِ رساله هايِ عمليه مي خواند . بيچاره پيرمرد بي ادعا - كه مي گفتند " گيوه دوز " بوده يا " تختِ گيوه " را " مي كشيده است ( مسألتن : تخ كشي يعني چه ؟ ) و وقتي كه مّرد شنيدم بهترين تشييعِ جنازه از او به عمل آمد ، زيرا همه دوستش داشتند – هر وقت مسأله اي را تمامِ مي كرد و مي خواست تأييدِ بزرگ تري را داشته باشد ... كه عمرِ هيچ كدامشان به دنيا نبود و گرنه پس از 57 هر يك ماجراها داشتند و ماجراها و سرنوشت ها ... مي گويم : شايد هم كه پيرمردِ مي توانست به نان و نوائي به رسد ، چرا كه خيلي از همين گيوه دوزها و مسگرها و ديگر مشاغل در حالِ تعطيل كه در سال هايِ دهه يِ 50 اكثرا ادعايِ پيغمبري مي كردند و خودم در جواني با يكي دو تن از آن ها دمخور بوده ام ، يا دعانويس و رمال مي شدند ، يا ملامكتبي و قاري و مداح و پس از رويِ كارآمدنِ رضا شاه هم قضاوت و سردفتري را برابرِ قانونِ مدني به " مجتهدين " مي دادند . اما در بسياري از روستاهايِ ايران ، آن دسته كه نه آخوندي ازشان ساخته بود و نه مداحي و نوحه خواني ، نه درس و بحثي داشتند و سنشان هم ديگر از آموزش گذشته بود ، اين ها به اصطلاح مي شدند پامنبري خوان ، يا جزء تشريفاتِ ظاهريِ درس هايِ تشريفاتيِ بعضي مراجع بودند و با روضه خوانيِ سرقبرها در ايام برات و نماز و روزه يِ استيجاري ، يا زيارت نامه خواني در شهرهايِ مذهبي ، روزگار مي گذراندند و بعضي ها كه در مشهد و قم يا نجف بودند ظاهرا يك درسي را هم برايِ حفظِ ظاهر مي رفتند ، يادم مانده كه در نوجواني در مشهد از هر چند جورش را از نزديك ديده و دمخورِ كنجكاوهايم ، با ايشان بوده ام و تا 57 و 59 ديدم كه چگونه بسياري از اين به اصطلاح " پامنبري " خوان ها و مداح ها و قاري ها و زيارت نامه خوان ها ، يعني تماميِ جمعيت بي سوادِ از همه جا مانده و از همه چيز رانده ، كه سوادي نداشتند و سنِ آموزششان هم گذشته بود و تازه داشتند پا به سال و به اصطلاح " عقل " مي نهادند و محافظه كاري هايِ سن را هم رعايت مي كردند ، و وقتي كه با سوادهايش تا 59 و 60 از رفتن به دادگستري و قضاوت سر باز زدند و احتياط مي كردند و ماجراها و ماجراها ... اندك اندك از 56 و 57 به بعد تماميِ جمعيتِ اين دسته از حومه يِ حوزه هايِ علميه ، كه سنشان هم هنوز اقتضايِ چند سالي ديگر زندگي كردنِ درست و حسابي را مي كرد ، اندك اندك عرق چينكي گذاشتند و يواش يواش لباده را به قبا و كم كمك عبا و به زودي با جشن و بي جشن عمامه اي گذاشتند و معمولا هم حولِ محورِ قدرتِ اول در حوزه هايِ علميه جلب و جذب مي شدند و شدند ... همين ها كه وقتي ما با كت و شلوارمان و بدون هيچ امتياز نهادي و خاص كه اهاليِ جبهه و چنگ 5 نمره اش را داشتند ، و مديرِ شوراي طلاب كه از پيش از " انقلاب " و از مدارسِ آيه الله ميلاني هم را مي شناختيم ، وقتي كه منِ كت شلواري امتحاناتِ حوزه را ، بدون هيچ شهريه و منافعِ مالي – كه از همان اولش هم به مراجع مي پريديم كه يك دستتان را جلو داده ايد تا ببوسند و يك دستتان را هم روي زانو گذاشته ايد كه وجوهِ شرعيه را بگيريد و كارتان شده چاپ رساله و همين و بس - غرض اين كه آن مدير شوراي طلاب در جوابِ اعتراضِ من ، كه : اين چه امتحاني بود كه هر يك از سطوح به دو تا سه و حتا چار و پنج بخش در خارج كه بعدها اضافه شد ، تقسيم كرديد و هر سطحي را هم ، طلبه را مختار كرديد كه آن سطح را به سه تا چار بخش تقسيم كند و فقط يك بخش را امتحان بدهد و تازه نكته ي جالب اين كه كتاب را هم اجازه داديد كه تويِ جلسه يِ امتحان با خودشان به برند ، كتاب هم كه مي دانيد آن چاپ هاي سنگي و افست هايِ قرنِ بوق ، در حواشي تمام مستدركات و تحقيقاتِ فقهاء و اصوليينِ ديگر را دارد و اگر كسي پايه را از ادبيات و منطق و زبان و بيان و بديع خوب خوانده باشد ، به راحتي مي تواند نمره يِ بيستِ ممتاز بياورد . چنان كه من با مطالعه يِ داخلِ كتاب خانه يِ رضوي و مدرسه يِ سليمانيه و شنيدن يك يا دو درس و نوارِ از دستِ كم دو نفر از بزرگانِ قم يا مشهد - وصد البته كه بدونِ كتاب – و چند بخش و به راحتي و آرامش – منِ كت شلواري اندكي موبلند و بي هيچ منفعتِ مالي ، يا شهريه يِ حوزه يا درآمدهايِ معمولِ حوزوي و كمترين وابستگي به حوزه ها وبه عنوان " آدمي " با ويژه گي خودش ، آدمي كه اندكي خل است و بوده ، چنان كه حتا سخنراني ها ي با كارمندان دولت و در كويِ كارمندان مشهد را امثال ما قيد داشتيم كه 1 - پول نمي گيريم 2 – روضه نمي خوانيم ... آري ... همين منِ ، درسال هايِ 62 و63 و 64 و به دلايل خاص ، توانستم چند سال پي در پي ، چند بخش و سطح را - آن هم در سطوح عالي - امتحان بدهم و هر ساله هم طلبه يِ ممتاز گردم و جايزه اش را هم بگيرم . و آن پنج نمره يِ تعلقيِ اصحاب جنگ و جبهه را هم نداشته باشم - كه نداشتم - زيرا كه نمره اي كاملا تعاوني بود و ويژه ي تماميِ خود ي ها و بي سوادها - آن وقت اين افتضاحِ نمره ها ديگر مسخره بود ، آن هم با اين ابتكارِ كتاب بردنِ سر جلسه ...

مي فرمودند كه تو به خودت نگاه نكن ... بسياري از آيه الله زاده ها كه دوست و شاگردِ خودت هم بوده اند و هستند ، يا بسياري از همين كه من مي گويم " حومه يِ حوزه يِ علميه " - و گفتم كه كي ها بودند - نتوانسته اند 3 و2 بگيرند و ما كمكشان كرده ايم كه با دو يا سه نمره ارفاق ، نمره يِ پنج را به آن ها بدهيم و پنج نمره هم كه " تعلقي " از شاغل بودن در يكي از كميته ها و نهادها و مراكزِ گوناگون برايشان بگيريم ، تا نمره يِ كلشان به ده برسد و بتوانيم آن ها را قبول اعلام كنيم و گرنه كه افتضاح است ... چه بگويم ؟ گذشته ها ارزش خنده را هم ندارند ...
بله . داشتم مي گفتم كه پير مرد مسأله گو عمرش به دنيا نبود و گرنه شايد مثلِ خيلي ها به نان و نوائي مي رسيد ... مسأله را كه مي گفت ، برايِ اين كه به مردم نشان دهد كه مسأله را از رويِ رساله صحيح خوانده است و فتوا نيز اگر اختلافي باشد ، نقل شده ، با همان صداقت و ساده گيِ روستائي اش ، رو به پدرم مي كرد و با همان لهجه يِ محلي اش مي گفت : " حج آقا درستَه ؟ " اين مسألتن گفتن ها و دقتي كه به درست خوانيِ عبارت ها داشت ، باعث شده بود كه پيرمرد به آقايِ مسألتن معروف شود ... حالا من هم شده است تكيه كلامم همان مسألتن ؟ و هر وقت جمله و سخني به جايِ اين كه چيزي را توضيح دهد ، خود سؤالِ ديگري را بر مي انگيزد ، يادِ آن پيرمرد و آن " مسألتن " گفتن هايش مي افتم و تكرار مي كنم : مسألتن ...

غرض اين است كه مي خواستم بگويم : حتما شما هم ديده ايد كه آغاز و پايانِ " روزگارِ سپري شده " در قبرستانِ ابنِ بابويه گذشته است و تمامِ آن گريه ها و تلخي ها و " سيزده سال خود قي كردن ها " شده است " روزگارِ سپري شده " وحتما شما هم – مثلِ من - مي خواهيد ببينيد و بدانيد كه سرنوشتِ " قهرمان " ديروزيتان ، به كجا كشيده است ؟ و اكنون به چه مي انديشد ؟ و از چه مي گويد ؟ و چه مي بينيد ؟ و تكرار مي كنم : " بدبخت مردمي كه نياز به قهرمان دارند " ...
حالا و در اين سال ها ، هنگامي كه " بت " ها دارند يك به يك شكسته مي شوند ، درست كه فكر مي كني و اين همه " حضراتِ " به گِل نشسته را مي بيني و زندگي و مواضعِ سازشكارانه و قيم مأبانه شان افشا مي شود ، با خودت مي گويي : چرا در قبرستان ؟ و چرا و چگونه گريستن ؟ و بر مرگِ چه و كه ؟
هويتي كه راه به " قبرستان " مي برد و پيوسته گورستان مي سازد و پي در پي در صددِ " بت سازي " و " بت پروري " و به گفته يِ نيچه مدام در حالِ " جعلِ فضايلِ كوچك " است ، بايد هم كه پايانش ، به اين همه قبرستان هايي باشد كه آباد كرده است وبه مرگي كه " فضيلت " شمرده است و به آن افتخار مي كند .
كجايِ كاريم و از چه مي گوئيم و چه مي خواهيم ؟ ؟


" با خويشتن چه مي كنيم ؟ "


ژاپني كه مي خواستيم نمونه اش را اين جا بسازيم ، وقتي در جنگ شكست خورد و در برابرِ ظهورِ نيروهايِ برتر و دنيايِ تازه به شناخت رسيد ، آن ها كه مي توانستند كارخانه هايِ اسلحه سازي شان را تبديل به كارگاهِ توليدِ " راديو ترانزيستوري " كردند و امروز هم تكنولوژي و دانش شان ، چنان در دنيا نفوذ كرده است كه كاخِ سفيد را هم اشغال نموده و " در خانه يِ بوشِ پدر- يعني رئيس جمهور و پدرِ رئيس جمهور- " هفتاد درصد از ابزارِ زندگي را كالاهاي ژاپني تشكيل مي دهند " . بله ، آن ها كه مي توانستند زمان را دريافتند و به توليدِ دانش و تكنولوژي روي آوردند ، نه ساختِ بمبِ اتمي و تكنولوژيِ هسته اي و گسترشِ تجهيزاتِ جنگ و مرگ و توليدِ ابزارِ نابوديِ انسان ... بله ... آن ها هم كه نمي توانستند تحمل كنند و جهانِ نو را بر نمي تافتند ، دستِ كم اين قدر صداقت داشتند كه " هاراگيري " را بر زندگي در چنان دنيائي ترجيح دادند و صادقانه " هاراگيري " كردند ... امپراتورشان هم ، به آن ها همين عمل را پيشنهاد كرد و آن ها هم صادقانه در پايانِ كار همان كاري كردند كه مي گفتند و مي خواستند و مي انديشيدند ... ( اين آدم " شهيد " نيست ؟ چيست ؟ )
اما مي بينيد روشن فكرِ ما سر از " كنفرانسِ برلين " در مي آورد و ريش برايِ اين و آن گرو مي گذارد ... و بعد مي بينيد كه عينِ همان " بزرگ ترها " بزرگ تري مي كند و نسخه يِ به اين و آن " رأي بدهيد " مي پيچد ؟ و پيچيد و پيچيدند ... درد آور نيست ؟ چيست ؟
هنوز بيائيم و خودمان را توجيه كنيم كه " نيچه " هم مي گفت : " ما برآن مرده گريسته ايم " ... اما " نيچه " چيزهايِ ديگر هم مي گفت . و گويا از هموست كه فرموده است ( علي نبينا و آله و عليه السلام ) كه : " چگونه اين كشيشِ پير و در جنگل زيسته ، چيزي را كه امروز همه مي دانند ، نمي داند ؟ "
" نيچه " از غارش كه در آمد و پيامبران و برگزيده گانِ خود را از جامعه يِ آن روزِ اروپا گرد آورد و با خود به " غارِ زرتشت " برد ، هنگامي كه لحظه اي از ايشان غفلت كرد و چون دوباره به ايشان بازگشت ، ديد جنابِ الاغ ، آن ها را به ستايشِ خويش وادار ساخته است و همان نخبه گان و پيامبرانِ برگزيده يِ " نيچه " هم ، گرداگردِ همان حضرتِ الاغ ، به ستايش و نيايش وتسبيحِ وِرد گونه ي جنابِ يابو مشغول هستند ، بر نگشت و " عاقل مردي " نشد كه نسخه يِ " رأي دادن " به پيچد و خود را به بازي هايِ پوچِ دوران آلوده سازد ... بلكه ديوانه شد و سر به تيمارستان نهاد . و اين " آدم " است كه مي شود " نيچه " و آن انتخابش كه خود پوچي اش را در همان " چنين گفت زرتشت " اثبات مي كند و آن هم ادامه و پايانش و نگاهي كه مي توانست " فراسويِ نيك و بد " را ببيند و " شامگاهِ بتان " را بنويسد و از " غروبِ خدايان " سخن بگويد ... آن ها چه بودند و ما چه بوديم ؟ و چه هستيم ؟
اي ... افسوس ... افسوس ... دست به دلم نگذاريد ... چه و كجا را دارم ، با چه و كجا اشتباه مي كنم ؟ و در هم مي آميزم ؟ آخر برايِ من هم دشوار است كه بگويم " : لاف در غريبي " ... يا حتا بدترش ...
غرضم اين بود كه : در اين گذرانِ سراسر تلخ و تلخي و رنج و به مرگ و سوگ و سياهي و فساد و ناتواني و بن بست نشسته ، ما مردمِ گرفتارِ مشتي " فضلايِ معنون " چه كشيده ايم ؟ و از دستِ اين " بزرگ ترها " چه رنج ها كه نبرده ايم ؟ حاصلش هم اين است كه امروزه مي دِرَويم ...

مي خواستم بگويم كه : چندي پيش رفته بودم به يكي از اين " بنيادهايِ عريض و طويلِ به اصطلاح فرهنگي " و " هنري " از نوعِ " ملي– مذهبي " و " اسلامي " اش ، يك نامه يِ تاريخي و به قولِ خودم " رنج نامه "اي هم نوشته بودم و همراه داشتم كه دلِ سيخ را كباب مي كرد – نامه يِ سرگشاده اي است به " آيه الله منتظري " كه هرگز فرستاده و پخش نشد و شايد فرصتي كردم و يك وقتي در همين وبلاگِ نگاه آوردم . اما " لپِ كلام " و مضمونش همان پرچانه گي هائي است كه در پستِ اولِ همين وبلاگ ، تحتِ عنوانِ " به همه كس و هيچ كس " آورده ام و چه خوب يكي از دوستان مي گفت " درد نامه ات را خواندم " و به راستي كه دردم آمده بود و متأسف بودم كه حديثِ ما مردم ، حتا حكايتِ همان " رنج " هم نيست ... يا رنج هايِ بيهوده يِ همانِ مورچه گاني است كه " موريس مترلينگ " كتابش را نوشته و آن همه ترجمه و چاپ هم شده و داشتيم حرفش را – در آغاز - مي زديم و ...
غرضم اين بود كه ، در آن بنيادِ بزرگ " درد نامه " را دادم تا به از ما بهتران برسد و گذاشتم يك ماهي بماند تا بزرگان – از خرد و كلان – بخوانند و در آن تأمل كنند و شايد كه چشم بگشايند و دريابند كه ما كوچك ترها چه كشيده ايم و مي كشيم و گناهي نداريم و نبايد كه اين چنين محكوم به نابودي باشيم و گذران هائي ، به كوچكيِ انديشه هايِ " حضرات " ( كه به زور به خوردمان داده اند ) داشته باشيم و تا آخرِ عمر هم بايد اين مرگِ تدريجي را تحمل كنيم و در زير زمين هايِ نمور و فلك زده ، " كشته كرده شويم "
آخر دو رژيم و 50 سال محروميت و ممنوعيت بس نيست ؟ مي خواستم بزرگان دست پختِ ساخته و پرداخته يِ خويش را ببينند و شايد كه لذت يا عبرتي بگيرند و اگر ادعايِ ِ صداقتي دارند ، شايد كاري را كه اكنون ديگر بسيار دير است و گام ها و حركت ها بايد بزرگ تر و جهشي و چه و چه باشد و ... اي ... بگذاريد ، بگذريم .

تمام حديثِ رنج است و تلخي ، درد و مرگ و كشتار و نابودي و فداشدنِ زندگي هايِ انساني است ، به پايِ هيچ و پوچ ... و مگر كه ديگر بس نيست ؟
غرضم اين بود كه مي خواستم آن حرف و حديث هايي كه عمري بر دلم بار شده بود و با كسي در ميان نگذاشته بودم ، به يكي بگويم و خودم را خالي كنم .
غرضم اين بود كه مي خواستم پس از تحملِ سي سال محروميت از سخن گفتن و فدايِ حرف و راه و باورِ " بزرگترها " شدن ، برايِ يك بار هم كه شده ، بگويم : بگذاريد من هم حرفم را بزنم ... هميشه و در همه جايِ تاريخ كه نبايد شما يك جانبه " منبر " برويد . برايِ يك بار هم كه شده بشنويد و دل بسپاريد ... اين ها واقعيت هايِ تلخِ اين جامعه يِ بيماري است كه شما " بزرگ ترها " و " بت " هايِ تاق و جفت و كوچك و بزرگ ، ساخته ايد و پرداخته ايد ... مرا كه حتا نگذاشتيد بگويم : " زندگي زيباست " ... مرا كه با هشتاد صفحه شعرِ ياوه در همان نوروزِ 80 و ترمينالِ جنوب چنان آچمز كرديد كه ... بگذاريد ادامه ندهم و تمام كنم ... حوصله يِ همه را سر بردم . اما بگويم كه از هر چه " ارشاد " و " ناشر " و كارِ ديروز و امروز و " فكرِ روز " و فكرِ شب كه بود بيزار شدم و تويِ ستونِ هم شهري فرياد زدم : " غلط كردم و پشيمان شدم از " حرفِ اول " و دومش و " از كوچ ها تا كوچه ها "يش و همه و همه اش ... تمامِ آن گذشته هايِ رنج و محروميت و ممنوعيت و " روزگارِ سپري شده " را رها كردم و اسمِ دفترِ شعرِ بعدي را گذاشتم " حديثِ كشك " وبه " ارشاد " رهايش كردم - كه هنوز دارد آن جا خاك مي خورد و بخورد - و ناچار شدم سرِ پيري كامپيوتر و اينترنت را در حدِ تايپ و نيازِ اداره يِ همين وبلاگِ نگاه بياموزم و دوباره به خلوتِ تنهائيِ خويش پناه آورم ، تازه آن هم با كمكِ دوستان به لحاظ فني كه من فقط يك پست مي دهم و تازه گي ها هم مي خواهم به بعضي ها سلامي بكنم و دلم را به دنيايِ مجازي ام خوش كرده ام و گوشه يِ تنهائيِ وبلاگِ نگاه را سالي است كه بر هر كارِ ديگري برگزيده ام واز زندان هايِ كوچك و بزرگ و كوتاه و بلند ، به زنداني گسترده تر و بزرگ تر محكوم گرديده ام و .... چه بگويم ؟ ؟
داشتم داستانِ آن نامه يِ سرگشاده اي را مي گفتم كه ديگراكنون تنها مصرفِ سرگشاده گي اش را دارد و برايِ ضبط در تاريخ و جغرافيايِ اين هويتِ مرده ، خوب است و بس ...

بله . مي خواستم پس از عمري رنج ، برايِ يك بار هم كه شده ، به بزرگ ترها بگويم كه : " ياوه " مي گويند و ياوه گفته اند ...
مي خواستم بگويم كه نسخه يِ شما شد اين كه مي بينيد و جلوِ رويتان مجسم است .
مي خواستم بگويم كه : بفهميد اشتباه كرده ايد و دستِ كم بگذاريد بچه هاتان مثلِ " آدم " زندگي كنند ، نه مثلٍ من و شما كه همه چيز را به گاييدن داديم . چه بهتر كه آن ها همان زندگيِ خود را داشته باشند ؟ ... همان را كه مي خواهند و خواهند داشت . چه بسياري كه ما و شما نباشيم و آن ها باشند ...
مي خواستم بگويم كه : بگذاريد ما هم مثلِ " آدم " زندگي كنيم .

خودتان گفتيد و خودتان خواستيد و خودتان ساختيد و خودتان پروَرديد . حتا اختيارِ تنِ خودمان را هم نداشتيم . به قولِ آن پيرمردِ نيشابوريِ بازمانده از حمله يِ مغول : " كرديد آن چه كرديد " و ما هم باور كرديم و خواسته و ناخواسته و دانسته و ندانسته عمل كرديم . فلانمان را هم كه ندانسته و نپرسيده و بالغ نشده بريديد ، اسم هم كه شما رويِ ما گذاشتيد . اذان و اقامه را هم كه شما درِ گوشِ خرِ ما گفتيد ( كه نكته يِ جالبي است : اذان و اقامه را به گوشِ نوزاد مي گويند كه هيچ نفهمد و مرده يِ در زندگي ترك و فارس را ، با زبانِ تازيان ، آن هم تويِ تابوت و قبر تلقين مي دهند ) هويتمان هم كه اجباري بود . بريديد و هرچه خواستيد بخوردِ ما داديد و خود پروَريديد ، آن چه ريديد . ديگر از اين كه ساخته يِ دستتان كج و معوج شده است ، گلايه نكنيد ... يا اگر نتيجه يِ 50 سال ممنوعيت و سي و دوسال محكوميت و محروميت و بازهم ممنوعيت و رنج و رنج و رنج و زندان و سلول و فرار و هراس و تهديد و چه و چه اين شده است كه مي بينيد ، ديگر برنياشوبيد و مشورت هاو نسخه هايِ آن چناني تحويلِ من ندهيد ...

هر يك از ما " محكومانِ دو رژيم " آن ها كه اندك حساسيت ها و نگراني ها و تأمل ها و درك و دريافتِ خويش را داشتند ، اگر با خود و دنيا و جامعه و جهانِ خويش صادق بودند و از باند بازي ها و بت سازي ها هم ، ديگر پس از 57 و 59 و سرانجام رهائي از سالِ 60 خسته شده بودند ، همه به راهي رفتند و مي رفتند و مي روند كه امروزه و اكنون من مي روم ... و بدين سان گذشت آن چه گذشت و – داشتم مي گفتم - : غرضم اين بود كه بگذارم آن نامه مدتي در آن بنيادِ مكرم بماند ، تا " بزرگ تر" ها همگي بخوانند و بدانند . شايد كه گوشِ شنوائي هم سرانجام پيدا شود و به راستي كسي فكري بكند ... اگر صداقتي دارد و مي خواهد فكري بكند و كاري كارستان صورت دهد ... و اما گذشت آن چه گذشت ...
و نه غرضم اصلا اين بود كه بگويم : وقتي به آن " بنيادِ " محترم و معظم رفتم و پس از يك ماه ، دوباره به آن حضرتِ اجلِ اكرم ، سَر زدم و پا بر قالي هايِ زيبا در سالن هايِ عريض و طويلِ رياست و شرافت نهادم و ...( مقدمات و مؤخرات همه حذف ) كه : به منشي شان دستور دادند چند تا از اين جزوه هايِ تبليغاتي را كه بابِ روز است و بر پيشخوانِ هر كتاب خانه و در هر چادر و نمايشگاهي مي درخشد و به چاپِ سي و نهم مي رسد و سوبسيد هايِ خودي را جذب مي كند و چه و چه ... دستور دادند چند تا از همين جزوه هايِ " مّد " را آوردند و به منِ بهت زده دادند و يواشكي هم سفارش مي كردند كه : آقا ، از اين ها بنويسيد ...
غرضم اين بود كه ....
( اين هم سه بار )
غرضم اين بود كه : كوفت . زهرِ مار . درد . مرگ ...
خسته شدم . سي و چند سال بهترين سال هايِ زندگي را ، به پايِ هيچ و پوچ سپري كردن و در 52 سالگي و بر آستانِ فرسودگي ، خود را بي مايه و ناتوان و رو به مرگ و زندگي ناكرده ، احساس نمودن و عمرها و عصرها ناكامي و محروميت و ممنوعيت و محكوميت هايِ ناروا در دو رژيم را تا لبِ گور بردن ... ديوانه كرديد ديوانه گان را ...
بگذاريد چار صباح هم مثلِ آدم زندگي مان را بكنيم ...
چه بگويم كه پس از 52 سال ، انگار 52 نسل و انگار ...

چهل سال است كه زندگي نهاده ام و به پايِ هيچ و پوچ سر كرده ام ... چهل سال است كه ...

و دستِ كم سي و دو سال است كه از سويِ دو رژيم حاكم ، ناروا ترين محكوميت ها و محروميت ها را تحمل كرده ام و بگذاريد بازهم افتخار كنم و بگويم كه : پاكيزه مانده ام و انگار از تمامِ حضراتِ كوچك و بزرگ و تاق و جفت هم ، سالم تر و بي هيچ آلودگي به 52 سالگي و اكنون رسانده ام و ...
چه بگويم ؟ ؟ و برايِ كه و تا كي و كجا ؟
اما مي خواستم بگويم كه سي سال و دو سال محروميت و ممنوعيت و رنج و شلاق و فرار و هراس و زندان و جوخه و بازجوئي و 12 شب به بعد ، با هر بوق و زنگِ تلفن و ماشين و هر صدايِ كوچك و بزرگي ، دچارِ دلهره شدن و به تدريج واكنشِ شرطيِ آن يعني " ترس " را در وجودت نهادينه دريافتن و سر برداشتن ، و سرانجام 50 سال در محكوميت و محروميت زيستن و دم بر نياوردن را ، تحمل نكرده ايم كه امروز فلان حضرتِ پيامبر و تئوريسينِ اصلاحات ، از لندن و پاريس برايمان روضه يِ خاتميت بخوانند و نسخه يِ رأي دادن به اين و آن به پيچند ...
و غرضم اين بود كه 52 سال زندگي را نهادن و سي و دو سال ممنوعيتِ سخن گفتن و هزاران ناروايِ ديگر را تحمل كردن ، برايِ آدمي كه پيش از 12 سالگي به منبر مي رود و پيش از 24 ساله گي رسما و توسطِ رژيمِ وقت ، از " سخن گفتن " منع مي گردد ، و به مدتِ 24 سالِ ديگر اين ممنوعيتِ ناروا را – نيز و به ناچار – تحمل مي كند ، و با خويش و جهانِ انديشه ها و باورهايش و با جامعه و مردمش صادقانه برخورد مي كند و ... و آري ، تمامِ رنج هايِ بيهوده يِ ديگر و ديگر ، از من چيزي و كسي ساخته است كه پرگوترين قات و پات هايِ ايراني باشم و گرفتارِ همين تضادها و همين كهن مرداب بمانم و متأسفانه و بازهم متأسفانه خيلي دير از آن دل به كنم ...
چه كنم كه حتا در دولتِ مفخمِ اصلاحات هم ، همان اداره يِ پلاكِ 32 به نام " نهادِ رياست جمهوري " برقرار بود و عينا همان محكوميت هايِ قبلي ادامه يافت و با درخواستِ خروجم در سالِ 76 موافقت نفرمودند و چه كنم كه وقتي مي توانستيم برويم ، نرفتيم و هنوز از اين مرداب و گنداب دل نكنده بوديم و هزاران گرفتاريِ اخلاقي و تعلقاتِ به ميراث برده از پدران و گذشته هايِ درد بار ، نگذاشت كه هر چيزي را به موقع مصرف كنيم و هم چنان به ماندن در اين كشور و سر كردن با همين جامعه و جمع ، محكوم شديم و " زندگي " گذشت و گذشت ...

غرضم اين است كه امروز پس از 52 سال " رنج " ننشسته ام كه برايم از آن طرف آب ، نسخه يِ اصلاح طلبي به پيچند و روشن فكرانِ به گِل نشسته و چماق دارانِ ديروزِ دانشگاهِ تهران كه مسؤول قلع و قمعِ فرهنگ و معارفِ ايران و ايراني بودند و هستند ، از درونِ لژهايِ پيچ در پيچِِ ماسوني و باندهايِ مافيائي و فاسدِ " قدرت " و " ثروت " دوباره برايم " بت " و " بت خانه " بتراشند و به خوردم به دهند .
ايران اين جاست . دقيقا همين جائي كه امثالِ من و بسياراني كه نخواستيم يا نتوانستيم جانِ خودمان را برداريم و از اين مزبله ، به اصطلاحِ روشن فكران كوچ و " هجرت " كنيم ، در آن به سر مي بريم و محكوم به ماندن در آن هستيم و زندگي و توانِ مليون ها امثالِ خود را ، در آن به هدر داده ايم و به هدر شده ديده ايم و انگار كه تا پايان نيز محكوم به تحمل همين كشور و همين مردم مي باشيم و خواهيم بود .
ايران اين جاست
، نه پاريس و لندن و برلين و كجا و كجايِ ديگر ... حتا ايران متأسفانه و به بركتِ همين " حضراتِ روشن فكران " و پادشاهان و حاكمانِ تاق و جفت ، حتا تركمنستان و تاجيكستان و افغانستان هم نيست ... ايران متأسفانه اكنون و امروز همين مرزِ جغرافيائيِ خاصي است كه ما در آن به گفته يِ " بتِ درگذشته مان " حضرتِ آيه الله منتظري ( درآن قديم و نديم ها ) : " مرده گي " مي كنيم و كرده ايم ....
ايران اين جاست و قلبِ ايران در ايران است كه مي تپد ، نه در لژهايِ سنتيِ ماسوني و باندهايِ مافيائي و نسخه هايِ اصلاح طلبيِ وارداتي ازكجا و كجا و كجايِ ديگر ...
نمي خواهم حقِ هيچ كسي را ضايع كرده باشم و نمي كنم . همه در اين سال ها " رنج " برده ايم . هنوز " ثريا در اغما " را به ياد دارم و در به دريِ روشن فكرانِ ايراني را ، در اين سال هايِ به رنج نشسته ( به ويژه در اروپا ) خوانده و شنيده و ديده ايم و با ايشان زيسته ايم و گويا كه همراهشان از طبقه يِ هشتمِ ساختماني در برلين هم پَرت شده ابم و هنوز مغزمان بر كفِ همان خيابان هاست ...
هر كس كارِ خويش را مي كند و جايِ خويش را هم دارد . من حرمتِ تماميِ " بزرگ ترها " را تا كنون داشته ام ودارم و حقِ همان حرمت هم ، مرا به " رنجي " اين چنين دشوار كشانيده و بر آستانِ پيري ، ناتوان برجاي نهاده است ...
با فرخ زاد زبانم را از دهانم كشيده اند و با بختيار و داريوش و پروانه يِ فروهر چاقوها خورده ام و با مختاري و پوينده – بارها - جان داده ام و با كه و كه و كه ، بند و سلول و انفرادي و جوخه و بازجوئي و شلاق و چه و چه را ، تا نيم ساعت بال بال زده ام ... و امروزه نيز افتخار مي كنم كه پاكيزه ام و سربلند و همواره از آلوده گي به دنياها و انديشه هايِ حقيرِ " بزرگ ترها " تن زده ام و مي زنم و... و ... و ...

آما در پايان - و به راستي - غرضم اين بود كه شما پرچانه گي هايِ مرا جدي نگيريد . من 32 سال است كه از سخن گفتن ممنوع و محروم هستم و هميشه و در دو رژيم اين محكوميت را تحمل كرده ام و تاكنون نيز با آن به سر برده ام و به آن خو كرده ام . امروز هم كه اين گوشه يِ وبلاگ و تنهائيِ خويش را – يك سالي است - جسته ام ، دارم دردِ دل هايِ خودم را مي كنم و وصف الحالِ خودم را باز مي گويم ... و واگويه ها و دغدغه هايِ خاصِ خودم را هم دارم ...
و مي خواستم بگويم كه چنان سال ها و قرن ها " نسلِ مرا " از " سخن گفتن " و شادكام زيستن منع كرده اند ، كه همين نزديكِ نزديك ، يعني دقيقا دو سالِ پيش ، ناچار شده ام در پر خواننده ترين روزنامه هايِ تهرانِ بزرگ – يعني بازاري ترينِ آن ها– فرياد بردارم كه " غلط كردم " دو كلمه در نوروزِ 80 كارتِ تبريكي برايِ دوستاني كه ممكن بود هنوز علاقه اي به سرنوشتِ " خويش " داشته باشند ، چاپ كردم و غلط كردم كه خواستم نامم را پس از 20 سال بگويم ... بله همين دو سال پيش و باز در دولتِ مفخمِ اصلاحات ، ناچار شدم بنويسم كه بگذاريد بگويم ، خواهيد ديد كه مي گويم : " زندگي زيباست " باد مي آيد . چشمه زلال است . چنار سبز و كلاغ سياه است و الاغ بر زمين مي غلتد ...
و آري . مي خواستم بگويم كه پس از اين همه سال پير و ناتوان و پرگو شده ام و از شنيدن خسته ام واين است و اكنون ، كه ديگر نمي خواهم و نمي توانم ، بر " روزگارِ سپري شده يِ " خويش و ديگران ، تأسف بخورم و دوباره به عزايِ آن رنج ها و ماتم ها بنشينم ...
و به راستي مي خواستم به گويم كه : پس از 52 سال وقتي مي بينم : گذشته ام به هيچ دردي نخورده و باورها واصولم ، هيچ گرهي از " زندگي " و كاميابي ام نگشوده است و حتا آثار و تحقيقاتِ به اصطلاح ميداني ام در سي و چند سال كتاب خانه نشينيِ ، پس از 57 و 60 و با محروميت زيستن و خواندن و نوشتن و دريافتن و پوچ شدنِ اصول و هم چنان نگفتن و بيات شدنِ تماميِ آن تحقيقاتِ فرهنگيِ درگذشته و پوچ ، و بيهوده شدن آن ها و دوباره و چند باره و پي در پي " بت سازي ها و بت شكني ها " و تحملِ هزارانِ ناروا و محكوميتِ تاق و جفت كه ديگر به آن خو گرفته ام ، مرا به اين نتيجه رسانده است كه وقتي مي بينم " بزرگ ترها " به زبانِ خوش مي گويند : بچه جان تو نه خودت درست زندگي كردي و نه گذاشتي ما درست زندگي كنيم . بايد مثلِ " ما باشي " آخر تو هم " بزرگ " شده اي . پير شده اي ... بايد مثلِ ما اهلِ همين زندگي باشي . بايد بزرگ و بزرگ تر شوي و بزرگتر بماني . تو لايقِ چنين و چناني ... لبانم به تمسخري تلخ گشوده مي شود و بر " زندگي " و گذشته يِ " انسانِ ايراني " افسوس مي خورم ...

وقتي كه بزرگترها به زبان خوش مي گويند : زندگي اين است ، نه آن كه تو كرده اي ، حتما راست مي گويند ! ... ؟!
چه بگويم ؟ وقتي كه گذشته ام به هيچ و پوچ است و تمامِ آثار و تحقيقات و ثمره يِ چهل سالِ كار و تلاشِ فرهنگي و مذهبي و تماميِ دشواري ها و ناروائي ها و نامرادي ها و رنجِ طولاني ام ، امروزه به پشيزي نمي ارزد و ناچارم آن ها را آتش بزنم ... چه سودي و چه حاصلي ؟
اين چه زندگي است كه ما داريم ؟
به چه زباني بايد به آدم بگويند كه يا بايد مثلِ ما زندگي كني و يا بايد بروي . مي گويند و- حق هم دارند - كه تو بينِ سال هايِ 64 تا 66 حقِ خروج از كشور را هم پس از سال ها و هزاران دوندگي و وساطتِ اين و آن و سرانجام به سفارشِ بزرگانِ لژ نشين ، به دست آوردي و خارج هم شدي . نه يك بار بلكه چند بار و چند كشور رفتي ... چرا نماندي ؟ اگر اهلِ آن جاها بودي و مي توانستي از ايران و همين منجلاب و مزبله و مرداب ، دل بكني ، بايد كه در همان جاها مي ماندي . چرا برگشتي ؟ چرا ؟ چرا نفهميدي ؟ يا چرا دير فهميدي ؟ چرا اكنون بر تَركِ يك موتور سوار نمي شوي ؟ چرا ؟ كند ذهني از تو نيست ؟ ؟
واين است كه امروز پس از چهل سال كه از روستايِ پدري ام گريخته و به شهر آمده ام و پي در پي خواسته ام از تعلقاتِ اجدادي و گذشته هايِ به بن بست رسيده ، دل بكنم و چشم بپوشم و بر ذره ذره يِ آن گذشته ها و رنج ها و هويت ها چه بسيار گريسته ام . اما اكنون كه يكايكِ آن " رنج ها " را بيهوده و بي ثمر و هدر شده و مصرف نشده و هيچ و پوچ ، در پيچ و خمِ وزراتِ محترمِ ارشاد و كشورهايِ ناشرين مي بينم و باور مي كنم : كه تمامِ آن قصه ها را در دكانِ عطار و بقال هم به پشيزي نمي خرند و نمي ارزد ...

آري . هنگامي كه از 66 تا كنون ، اين گونه هيچ و پو‌چ و دوباره ، محكوم به ماندن در اين مرداب و منجلابِ بيماري و فساد شده ام . و هنگامي هم در 76 و طلوع دولتِ مكرمِ اصلاحات كه توانستم سرانجام از دارالمؤمنين و دارالشهاده يِ مشهد الرضا ، پس از عمري غفلت و آرزويِ – دستِ كم - به ابر شهرِ تهران بروم و در 76 رفتم ... اما هنگامي كه مثلِ بچه يِ آدم خواستم دو كلام حرف بزنم ، هم چنان درها يِ تماميِ مراكز زيبا و بودجه هدركنِ فرهنگي را به رويِ خويش بسته و منحصر به دايره اي كوچكي از خواص و جريان ها و باندهايِ مافيائي راست و چپ ، ديدم و دريافتم و به آشكار خود را در دايره يِ ( غيرِ خودي ها = تماميِ ملتِ ايران ) احساس كردم و درها را بسته به رويِ خويش ديدم ...

وانگار بايد به تلخي مي فهميدم كه ديگر وقتِ رفتن هم ، به سر آمده است و هم چنان ناچارم تا پايانِ عمر ، در همين مزبله و با همين جامعه و مردم و شرايطِ دشوار و محروم – و صد البته پاكيزه - به سر آورم و برآستانِ فرسودگي ، بي توشه و توان نهاده ، چند باره به همان سرنوشت گذشته محكوم هستم و ...
چه بگويم هنگامي كه هيچ در كف ندارم و بر سرِ هيچ و پوچ – خوشبختانه – ديگر نايستاده ام ؟ چه بگويم ؟

اما بگذاريد اين را هم به عنوانِ حسنِ ختام بگويم ، كه به راستي هم ، از همان آغازِ نامه- كه حالا شد مقاله- هيچ كاري نداشتم ، جز اين كه مي خواستم همين چند بيت را از شيخنا عبيدِ زاكاني ، يكي از انگشت شمار مجانينِ عقلا يا عقلايِ مجانينِ ايران و از معدود دانسته هايِ كشور ، نقل كنم كه چه خوش و در كجا و كي فهميده و فرموده است :

وقتِ آن شد كه عزمِ كار كنيم
رسمِ خود بودن آشكار كنيم
خانه در كوچه يِ كسان گيريم
روي در قبله يِ هزار كنيم
" روزگار اَر به كامِ ما نَبُوَد "
" كير در كونِ روزگار كنيم "
.....
البته من شعرِ عبيد را – همانندِ بسياري از شيوخِ اجل و خواجه گانِ رِندان و مولويان – معتقد هستم كه اگر بخواهيم اين آثار به ويژه برايِ نسلِ جوان و فردائي قابل استفاده باشد . دواوينِ اين " بزرگان " بر روي چشم ، با همه يِ حرف و سخن ها كه دارد ، بماند سر جايش ، اما برايِ نسلِ فردا بايد تمامي اين دواوين – عرض كردم به باورِ من - دوباره توسطِ شاعر يا شاعرانِ ديگري روايت شود . من هم همين چند مصرعش را " روايت كرده " ام و مجموعِ اين ها را ، يك وقتي كه حوصله كنم و تايپش تمام شود ، در وبلاگِ نگاه خواهم گذاشت . منم و ناتواني ها و بي توشه گي ها و تنهائي هايم و درگير با مشتي حقارت هايِ تكراري و بيهوده يِ گوناگون و مشكلاتِ چه عرض كنم و به هر حال ، مسؤول زندگي ها و انسان هائي كه نمي توانم از آن ها غفلت كنم و هزاران مسأله يِ كوچك و بزرگ وحتا دعواهايِ خاله زنكي و ديگر و ديگر ... رها كنيد ... چه بگويم ؟ ...

آقايان هر كار كه توانستند در اين سال ها با امثالِ ما كردند ... بگذرم ...

اما مصرعِ چارم و پنجم را به دليلِ خاصي كه بر اهلش روشن است ، به همان صورتِ اصلي آورده ام .
و التمام .
م . ر . زجاجي
شهريورِ 84 – ايران


|
سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴

 

مي انديشم - شعر

مي انديشم

بني اعمام من در جنگل ، آري
با طبيعت سخت نزديكند
و گويا يك برادر از ميانِ ما
دو دستش را به مغزش داد
و ما مانديم با پاهايِ لرزاني
و خرسند از درازِ عمر
و گاهي هم برادر را ، بر اوجِ آسمان ديديم
و خود در خواب پيچيديم

و گاهي هم مي انديشم
كه مي گويد كه دارد هر دو پايي ، با بشر خويشي ؟
و هر كو كَند دّم را ، مغز روييده ز چشمانش ؟
چه كس گفته
كه اجدادِ تمامي ما ، يكي بوده است ؟
به يك دَم
يا به يك سال و به چندين قرن
ز عمقِ جنگل و در كوه و صحرا ها
دو صد ميمون و گاو و اشتر و كفتار
تمامي دّم فرو كنده به دستان
بر دو پايِ خويش اِستادند
و آري
اين چنين بوده است- گويا- داستانِ ما

و آري
اين تفاوت هاي فاحش ، بينِ انسان ها
و دنياهايِ جوراجور و بس ناجور
حكايت از تبارِ گونه گون دارد
نفهميد آن كه روزي گفت
كه انسان از كران تا بي كرانش
يك پدر دارد
چنين گويا نمي باشد
و انسان را به جايِ « حلقه ي مفقوده »
اجدادي كه نابود است
نسب گويا كه نامعلوم
و يا صد ها روايت دارد اين هستي
و ما از بي نهايت ، يك .


شعري از دفترِ : " حديثِ كشك " / 1382 مقيمِ ارشاد

( نسخه يِ الكترونيكيِ آن را مي توانيد در اين وبلاگ بخوانيد )


|
جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

 

پيرامونِ شعر - مقاله

پيرامونِ شعر
(6 )
سخني در نقش و جايگاهِ اكنونيِ شاعر و هنرمند

گاه و بي گاه و جسته گريخته مي شنويم كه بعضي ها مي گويند و مي پندارند كه " شعرِ معاصرِ فارسي ، مرده يا در حالِ مرگ است " و اين از آن روست كه يا " شعر " را نمي شناسند ، يا " مرگ " و " زندگي " را .
مي گويند : عصرِ حافظ و سعدي دورانِ اوجِ " شعرِ كلاسيك " بوده است و زمانِ نيما دورانِ طلائيِ " شعرِ نو " و ديگر " شعرِ فارسي " عمرِ خود را كرده و در حالِ مرگ است ... پرونده بسته و تمام .
به باورِ من كسي كه مي گويد : فلان زمان و زبان ، اوج يا افولِ " شعر " است ، هيچ يك از دو مقوله يِ " زندگي " و " شعر " و نيز " زمان " و " زبان " را به خوبي نشناخته است .
آخر يعني چه كه " شعر مرده است " ؟ خودتان مي فهميد چه مي گوئيد ؟ اگر منظورتان زبانِ فارسي است كه مرده ، يا در حالِ مرگ است ؟ هنگامي كه چنان شد - زيرا كه هنوز اين سخن ياوه اي بيش نيست – به زبانِ انگليسي يا فرانسه و آلماني ، يا هر زبانِ ديگر" شعر " خواهيم گفت . اين كه چيز مهمي نيست .
اما اگر معتقديد كه " نثر " جايِ " شعر " را خواهد گرفت ؟ بازهم اين وضع – كه امكانِ تحققش نيز بسيار كم و ناچيز و در كوتاه مدت دست نيافتني است – تنها كارِ شاعر را ساده تر مي كند و نه چيزي ديگر .
گمانِ من اين است كه ما تعريفِ شايسته اي از " شعر " در دست نداريم ، يا تعريف هايِ ما از شعر بسيار با يك ديگر متفاوت – بلكه متضاد – است . چيزي كه شما شعر مي دانيد من آن را " نظم " مي نامم و همين هم صحيح است . حال چه نظمِ كلاسيك و چه نظمِ نو – هر دو – يعني : كلامِ موزون و منظمي كه در برابرِ نثر قرار مي گيرد كه كلامِ غيرِ موزون است و هم چنين به نظمِ " سجع " و " قافيه " و " رديف " يا ديگر صنايعِ شعري ، پاي بند نيست .
تعريفِ " نظم " همين است ، يعني " كلامِ موزون و منظم " و تعريفِ " نثر " هم همان كه " كلامِ غيرِ موزون و غيرِ مقيد به قواعدِ " نظم " است . اما " شعر " اين نيست .
تفاوتِ من و شما در اين است كه من " شعر " و " نظم " را در هم نمي آميزم و آن دو را يكي نمي دانم . اما شما آن دو را در هم آميخته ، يا يك چيز مي دانيد و همان را هم " هنر و ادبيات و هنر " مي ناميد و مي شماريد .
خير چنين نيست ، شعر و نظم ، با هم تفاوت دارند و حتا گاه دارايِ تعاريفِ متضادِ با يك ديگر مي باشند و هريك نيز مرزهايِ دقيقِ خويش را دارند . ولي اين تنها شاعر و هنرمند است كه مي تواند آن مرزها را بشناسد و از يك ديگر تميز دهد .
شما " مدايحِ " مداحان و نصايحِ شيوخِ اجل و " نظمِ " فلسفيِ فيلسوفان و حكيمان و مناظره هايِ اخلاقيِ " پروين اعتصامي " و بسياري از سروده هايِ ديگر را ، با " شعر " عوضي گرفته ايد و – متأسفانه – شاعر را كسي دانسته ايد كه معاني و بيان و بديع را خوب مي داند و متونِ كهنِ " شعر و ادبياتِ پارسي " را خوانده باشد و احيانا در دورانِ معاصر نيز " نيما " و " اخوان " و " شاملو " و " سهراب " و " فروغ " و " سايه " و ديگران و ديگر را بشناسد . و احيانا آثارِ آن ها را هم با بهترين چاپ هايش ، در كتاب خانه يِ شخصي دارد و گاه و بي گاه شايد خودش هم بتواند در يكي از همان چارچوب هايِ ثبت و ضبط شده - يا به هرحال شناخته شده – به اصطلاح " شعر " به گويد و حتما مويِ سرِ بلندي هم داشته باشد . ريش هم اگر به قاعده بود ، كه چه بهتر ... حالا با اين مقدمات ، اگر اين حضرتِ شاعرِ نامي كمي خّل و چِل هم بود و با احساس ، يا از خود بي خود ، چند حرفِ گنده هم – طوطي وار – فرياد مي كرد و چند نامِ بزرگ و معروف - به ويژه پاز و بورخس و ماركز – را هم مي شناخت و گاه بي گاه ، نامي از ايشان را چاشنيِ كلماتش مي كرد – كه ديگر" نور علي نور است " و چه بهتر از اين ... دستِ آخر هم اگر اين حضرتِ شاعرِ بزرگ انگشتركي زيبا ، تسبيحي شيك و سامسونتي در دست داشت و در داخلش " مّسوده " يا " مّبيضه " اي از تازه ترين اثرش موجود بود ، كه چه بهتر و مي شود پاك و تمام يك شاعرِ به نام . از همان ها كه به اصطلاح " رسانه يِ ملي " هم به سراغشان مي رود و در مجامعِ ادبي و هنري هم ، چيزهايِ خود را مي خوانند و ژست هايِ رمانتيك هم مي گيرند .
گفت : خوب شد نمرديم و معنايِ " مليت " و " فرهنگ " و " هنر " و " ارشاد " و " تعليم " و " دانش " و " آزادي " را هم فهميديم و افتضاحي را كه " واژه " ها درآورده اند ، ديديم و پوچيِ آن ها شناختيم .
خير عزيزم ، ما با هم مشكل داريم . شما نيز همانندِ اكثريتِ قاطعي از مردم " شعر " را با " نظم " در آميخته ايد و نمي توانيد آن دو را از يك ديگر تفكيك كنيد . در حالي كه اين دو يكي نيستند . ممكن است بشود به شعري " نظم " هم اطلاق كرد ، اما هرگز نمي توان به هيچ نظمي " شعر " گفت . بله . در شعر نيز نوعي " نظم " وجود دارد ، اما اين نظم در واقع همان " هارموني " يا نوعي " وزن " و آهنگِ هنري است كه از درونِ " شعورِ " شاعر و از ناخودآگاه ها و پس زمينه هايِ ذهنيِ او بر مي خيزد ، نه از " قوالب " و " قوافي " . و اين يعني جوهره يِ شعر ، نه " نظم " به آن معنائي كه ما از نظم و نثر مي فهميم و لحاظ مي كنيم . تازه انگار بايد گفت كه نظم هم با وزن دوچيز است ، نه يكي .
آشكار است كه در ضرورت و عدمِ ضرورتِ " هارموني " يا نوعي هارموني در شعر مي توان سخن گفت ، اما اين بحث موضوعِ روزِ زبان و ادبياتِ فارسي نيست و مقاله يِ حاضر نيست و هنوز برايِ جامعه ي ايراني و زبانِ فارسي ، ضرورتِ طرحِ چنين مباحثي را نديده و نشناخته ام . گرچه ترجمه هايِ بسيارِ از خود بيگانه را ، گاه عوضي مي گيريم و عينا همان نسخه ها را مي خواهيم برايِ جامعه يِ كاملا بيگانه با آن نوع نگاه ، به پيچيم و بسيار هم دچارِ اشتباه مي شويم و حاصلِ كارمان موضوع و بحثي " انتزاعي " و ذهني مي شود و چنان با جامعه و مخاطبانِ اصليِ خويش فاصله مي گيريم كه نه ما حرفِ مردم را مي فهميم و نه آن ها سخنِ ما را در مي يابند و سال به سال و نسل به نسل فاصله مان با جامعه و مردم زيادتر و زيادتر مي شود و نقش و جايگاهِ خود را از ياد مي بريم ، يا نمي توانيم آن نقش را نمايندگي كنيم . غرض اين است كه هر افراط و تفريطي – از هر دو سو – نارواست و نتيجه اي جز بيهوده گي نخواهد داشت .
نوعِ مردم هنوز – حداكثر – ممكن است كسي برايشان شعري بخواند و آن ها هم بشنوند ، ديگران نيز كه در " تعريفِ شعر " وامانده اند ، چه رسد به بحث از ضرورت و عدمِ ضرورتِ هارموني ، در " شعرِ امروز " يا تعهد و عدمِ تعهدِ شاعر ، نسبت به جامعه و انسان و مجموعه يِ هستي و زيبائي و پاي بنديِ " هنر " به نفسِ " هنر " يا ...
اكنون و در اين مقاله ، آن چه مهم است اين كه " شعرِ امروزِ فارسي " به هر حال نوعي " نظم " و نوعي " وزن " هم وجود دارد و بعضي از " نظم " هايِ كلاسيك و نو نيز مي توانند خود را به " شعر " نزديك و نزديك تر كنند . اما اين فرق مي كند با آن كه " نظم " و " شعر " را در هم آميزيم و بدتر از آن ، اين كه دو مقوله را يكي بدانيم . زيرا در حال و به هر صورت كه فرض كنيم ، باز " نظم " نمي تواند " شعر " به معنايِ مطلق و خاصِ آن باشد .
به عبارتِ ديگر : مطلق و اعمِ آن چه در جامعه و نزدِ عموم " شعر " خوانده مي شود " شعر " نيست ، بلكه " نظم " است ولي اخصِ آن – اعمِ از كلاسيك و نو – مي تواند " شعر " باشد و شعر خوانده شود .
مرزهايِ نظم و نثرِ فارسي – به ويژه در ميانِ مردمِ عادي – مانندِ هر پديده يِ ديگري ، ناشناخته و در هم آميخته و پيچيده به هاله اي از " ابهام " و " ايهام " است ، چنان كه به راستي تشخيصِ آن نظم و نثر از " شعر " حتا برايِ خواص و بسياري از اهلِ فن نيز دشوار است . زيرا كه اكنون تحولي در نفسِ زبان جريان يافته و شعر نيز از اين تحول بركنار نيست .
امروزه بسياري از الفاظي را كه شب و روز به كار مي بريم ، معنايِ خويش را از دست داده اند و " واژه " ها هيچ يك بارِ معنائيِ خويش را ندارند و اكثريتِ قاطعي از مردم ، نسبتِ به واژه هايِ كاربرديِ خويش ، آگاهيِ كافي ندارند و يا معنايِ ديگري را از آن واژه گان لحاظ و منظور مي كنند . حتا در مواردِ بسياري معنايِ صريح و قطعي و به اصطلاح " منطوقِ كلام " را انكار مي كنيم و تنها پوسته هايي از الفاظِ تهي و مبتذل و مرده و آلوده به هزاران عنصرِ كوچك و بزرگِ وارداتي و حتا گاه نا مأنوس و زشت و در اساس نادرست را ، به كار مي بريم . و نكته در اين است كه از همان كلام و لفظ هم ، معنا و منظوري ديگر داريم ، نه آن چه كه " منطوق " و " مدلول " و " مفهومِ " كلام است .
مي گويد : " مو مگم انف ، تو نگو انف ، تو بگو انف " البته ملا مكتبي زبانش هم لكنت داشته است .
مفاهيمي هم چون " شعر " و " نظم " و " نثر " نيز از اين قاعده مستثني نبوده و نيستند و اصولا تا زماني كه آدمي خود را نشناسد و آفرينش و زندگي را نفهمد و نتواند " انسان " را در اين مجموعه معنا كند و به بلوغ و دانسته گي دست نيافته باشد ، خلافِ انتظار نيست اگر نتواند مرزِ " نظم " و " شعر " يا حتا " نظم " و " نثر " را از يك ديگر تشخيص دهد و ضرورت و عدمِ ضرورتِ آن را دريابد .
آشكار است كه در چنين جوامعي – به ويژه در اكنونِ جهان و منطقه – هنگامي كه همه چيز در هم مي ريزد و مرزها مي شكند و الفاظ معانيِ خود را از دست مي دهند و ... بايد كساني هم باشند كه گمان برند " شعر مرده ، يا در حالِ مرگ است " ... حتا طبيعي است اگر مرزِ " نظم " و " شعر " يا نظمِ زبان – به طورِ اعم و مطلق – نيز در هم ريزد و كار به جائي رسد كه نه متوليانِ اصليِ زبان ، بلكه هر دلقكي " واژه " به سازد و جامعه يِ ضعيف و فاسد را ، در پائين ترين سطوحِ فرهنگيِ خويش نمايندگي كند و هيچ چيزي به جايِ خودش نباشد و هيچ كسي ، كارِ خود را نكند و ...
خير . عزيزِ من " شعر " حاصل و روايتِ " شعور " است و تا كسي به " شعور " و شناخت نسبت به هستي و انسان ، دست پيدا نكند و سرگشته يِ زيبائي و نيكي ، در نهادِ بشري نباشد و بي تابِ ديوارها و ناداني ها و ناتواني ها و ناروائي ها نگردد و زنهار و هشدار و فريادش در نيايد و خلاصه اين كه در فرهنگِ " رنج انديشِ شرق " تا آدمي " رنج " را نيازموده باشد و آن را با تمامِ وجود لمس نكند ، شعر گفتنش ياوه اي بيش نخواهد بود و تنها ممكن است در بينِ مردماني ناتوان تر و نا آگاه تر از خودش ، كم و بيش پسندي را جلب كند .
" شعور " بزرگ ترين مرزِ " شعر " و " نظم " است . يعني هركس كه زندگي و انسان و هستي را نشناخته باشد و همواره به آن ها نينديشد و سرگشته يِ " زيبائي " در آفرينش و انسان نباشد " شاعر " نيست و آن چه را كه چنين فردي ، اعمِ از كلاسيك و نو ، غزل و قصيده و ترجيع و تركيب ، سياه و سفيد و آبي و بنفش بگويد " شعر " نيست ، بلكه – حد اكثر – نوعي " نظم " خواهد بود ، حتا اگر گوينده اش " شيخِ اجل " يا " خواجه يِ رندان " يا ديگري و ديگران باشند .
و باز به عبارتي ديگر : كسي كه مجموعه اي از پيش فرض هايِ ثابت و تعريف هايِ كلي را از هستي و انسان ، به عنوانِ شناختِ خويش برگزيده و تنها از دريچه يِ تصديق و تسليم به همان پيش فرض ها و جزم انديشي ها – حتا بدونِ تحقيق و آگاهي از همان پيش داده ها ، بلكه تنها از طريقِ پذيرش و باور و تقليد – به جهان و انسان مي نگرد و همه چيز را از ديدگاه و نگاهِ " عقلِ كل " مي آموزد و از " خير و شري " تعيين شده پيروي مي كند ، چشم بسته آفرينش و حيات را مي پذيرد و طبعا خود عنصرِ " فهم " را از زندگيِ خويش كنار نهاده و آن را انكار مي كند ، چگونه مي تواند – چنين فردي - ادعايِ " شعر " گفتن و هنر داشته باشد ؟ يا پيرامونِ شعر ، به داوري و تأمل بنشيند ؟
سروده هايِ خواب گردان و كساني كه در هاله اي از ابهام و ايهامِ ذهني قرار دارند ، خيلي كه تخصصي و به هنجار باشد و هر چند از مقولاتِ روشن فكرانه سخن به گويد و بخواهد ماسكي از هنر را ، بر كارهايِ خود بگذارد – حد اكثر – " نظم " خواهد بود و نه " شعر " زيرا كه " شعر " جوهرِ " شعور " و آگاهي است و با انكار و ترديد و جست و جو و شناخت ، همواره درگير است و با " نظم " دارايِ تعريفِ مشتركي نيست .
و چنين است كه خروارها متونِ كهنِ " نظمِ كلاسيكِ فارسي " و بسياري از آثارِ " نظمِ معاصر " از اطلاقِ واژه يِ " شعر " خارج مي شوند ، هرچند كه نام هايِ بزرگي را بر خويش داشته باشند و مخاطبانِ بسياري را نيز در طولِ سال ها و سده ها برايِ خود حفظ كرده باشند و برايِ همان مخاطبان هم " مفيد " و طرب انگيز و زيبا باشند .
اگر مي بينيم كه فلان شعر و شاعر ، چندين قرن در اين كشور مقبوليت داشته و هنوز هم دارد ، اين موضوع دليل بر برتريِ آن اشعار نيست ، بلكه مي تواند سنگ شدنِ زبان و فرهنگِ جامعه ، چنين پسندِ دراز مدتي را تدارك ببيند . ماندگاري بسياري از اشعار و شاعران ، و حتا بسياري از " غزلياتِ فارسي " نبايد ما را به اشتباه بيندازد و گمان كنيم كه آن اشعار و شاعران ، خيلي بزرگ و قوي و قدرتمند بوده اند ، بلكه مي تواند اين وضعيت در اثرِ ضعف و فساد و ايستائيِ جامعه و زبان و سنگ شدنِ فرهنگ و ذهنيت هايِ مردمان ، به وجود آمده و حاصل شده باشد .
اما اگر " شعر " را به همان معنايِ مصطلحِ عموم در نظر به گيريم ، آري " مرده است ، يا در حالِ مرگ " زيرا كه اكنون تماميِ پديده ها و ساختارهايِ سنتيِ جامعه و نيز " زبانِ فارسي " به عنوانِ ظرفِ انديشه ي فارسي زبانان و كلِ اين " رسم الخط " و حتا زيربناهايِ هويتي ، در حالِ پوست انداختن و دگرگوني است . پس بايد كه " شعر " نيز به آن معاني و تعاريفِ كهن و ديروزي – اعمِ از كلاسيك و معاصر – از اين بحران بگذرد و معنا و تعريفي ديگر و تازه تر داشته باشد .
اما اگر " شعر " را حاصلِ " شعور " بدانيم ، خواهيم ديد كه حتا با رفتنِ زبانِ فارسي ، از بين نمي رود و نخواهد رفت . زيرا " زبان " ابزارِ بيانِ شعر است ، حالا چه اين زبان و چه زبان هايِ ديگر . به هر حال شاعر نيز با زبانِ جامعه و مخاطبانش سخن مي گويد ، آن زبان هر زباني كه باشد ، تفاوتي نخواهد كرد .

ادامه دارد


|
سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

 

آنك پليدي و اينك مرداب - شعر


اينك گنداب و آنك پليدي

آنك پليدي
كه عفونت را به ميهماني خوانده است
آنك قصابانِ نيكي
شغالان و كفتاران
كه پيش بندي از خون پوشيده اند
اينك نيرنگ
تزويري ، خود آراسته به رنگ هايِ بهاري
لبخندهايِ نجابت
كه بر چهره يِ " قوادان " مي درخشد
آنك نيش و نوش
- زهرِ ماري به شهد آلوده -
تشنگي ، فريب ، سراب
*
بايد كسي " بشريت " را برايم معنا كند
واژه هايِ تازه بجويم
دوباره از ديروز سرگردانم
به دنبالِ پاسخي كه زميني باشد

برتافته روي ، از آسمان
به تنگ آمده از افسانه هايِ زشت و زيبا
آرزوها و نويدهايِ در" انتظار " مانده
كام هايِ ناروا
و خستگيِ پاهاي رهوار
كه " پوچي " را به باور نشسته
عفونت را به آشكار ديده و لمس كرده
و از خويشتنِ خويش فدا داده است
*
گنداب هايِ جوشان ، پيدا در هر لحظه يِ شب
نيرنگي را " حقيقت " شمردن
جز فريب و جعل و دروغ ، چيزي نيافتن
و " آگاهي " را سر بر تافتن
اكنون دوباره " انسان " را " انتظار " مي بريم
و فردا را
فردائي كه از جنسِ ديروزهايِ همه شب ، نباشد
و بر " زندگي " و " شعور " لبخند زند
*
به كدامين كوه سر بايدم گذاشت ؟
تا بگذارم
در كدامين كومه يِ تنهائي ، پناه بايدم جست ؟
تا به جويم
به كدامين دشت و كدام كومه ؟
كدام ؟
*
شعري از دفترِ " شرحِ دقيقِ فاجعه " / 1384 گشوده تا كنون


|
دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

 

" جنبشِ روشن فكريِ ايراني "

روشن فكرانِ ايراني چه مي گويند ؟

در آستانه يِ دومين سالِ فعاليتِ " وبلاگِ نگاه " دوباره و بازهم : " به همه كس و هيچ كس " همان عنوانِ نخستين نامه و نخستين پست .

و به راستي آيا زمانِ آن نرسيده است كه اندكي بينديشيم ؟

مي خواستم بپرسم كه : ما از چه چيزي و كدام جرياني به عنوانِ " جنبشِ روشن فكريِ ايران " نام مي بريم ؟ كدام جنبش و كدام حركت ؟
از مشروطه تا كنون صد سال است كه داريم چون كِرم به خود مي لوليم و نمي دانيم چكار مي خواهيم بكنيم و هدفِ نهائي مان چيست ؟

وقتي كه نقد و نظرهايِ روشن فكرانِ كنونيِ ايران را ، در سايت ها و وبلاگ ها – اين تنها دريچه يِ گشوده يِ ارتباط – مي خوانم ، گاه اميدوار مي شوم و گاه نوميد . وقتي كه مي بينم امروزه توده هايِ محروم هم مي توانند حرف و سخنِ خويش را بگويند وانگار گاهي هم ازبسياري روشن فكران و مدعيانِ رهبري ، پيش افتاده اند و عيني تر به مسائل مي نگرند ، سرشار از خرسندي و اميد مي شوم . اما هنگامي كه مي بينم هنوز بسياري از ما ، يا درنيافته ايم كه موضوع چيست ؟ و يا اين كه هم چون گذشته هايِ سنتي و رسيده به بن بست ، دوباره گرفتارِ همان دورِ باطل شده ايم و باز مي خواهيم همان اشتباه هايِ سنتي را تكرار كنيم ، يأسي تلخ مرا در خود مي فشارد ...
اين " جنبشِ روشن فكري " كه اين گونه در افواه افتاده است ، چيست ؟ از اول بگويم ؟ يا از آخر به اول ؟ از فردوسي و حافظ و ابن عربي و ملاصدرا و شيخِ بهائي و طوسي و طبرسي بگويم ؟ يا از سيد جمال و مدرس و كاشاني و طالقاني و شريعتي و بازرگان و سروش و خاتمي و ديگران و ديگران و ديگران ؟؟ از مدعيان و متوليانِ مذهب و مليت ، يا جريان ها و گروه هايِ راست و چپ ؟ كدام يك ؟ از متقدمين يا متأخرين ؟ ؟
نسلِ جوان و مستعد و سرخورده از روحانيت و مذهب را ، در دهه هايِ چهل و پنجاه ، هنگامي كه پي در پي جذبِ چپ مي شدند و به سويِ شرق و نسخه هايِ سوسياليستي و حتا حركت ها و هسته هايِ مسلحانه مي رفتند ، امثال دكتر شريعتي و بازرگان به سمتِ " اسلامِ انقلابي " و در نهايت التقاطِ اسلام و آرمان هايِ سوسياليستي ، كشاندند و تمامِ پتانسيلِ " نسلِ انقلاب " را چنان به هدر دادند كه پس از نزديكِ به نيم قرن ، هم چنان سرجايِ اولش ايستاده و هنوز همان بايد و نبايد هايِ كهن را تكرار مي كند .
شريعتي و بازرگان و طالقاني و – حالا سروش - نوعي روشن فكريِ اسلامي و انقلابي تأسيس واداره كردند كه حاصل و ثمرش ائتلاف با روحانيت درسالِ 1356 و پذيرفتن همان عوامي بود كه تا ديروز در جلب و رهبريِ آن ها – و نيز مديريتِ فرهنگي و ارتقاء سطح آگاهيِ ايشان - نا كام مانده بودند و سرانجام اين كه " جنبشِ روشن فكري " همان بود كه خود پذيرفت " عوام " را به صحنه آورد . شايد كه بتواند سپس به صورتي دموكراتيك – يا حتا مسلحانه – از خيابان ها جمع كند . يا اگر توانست رهبريِ ايشان را به دست آورد .
نتيجه يِ چنين ديدگاهي – كه ريشه در دوگانه گي هايِ شخصيتي و ذهنيِ ما مردم و نسل داشت و انگار برايِ بعضي ها هنوز هم دارد – اين شد كه در كمتر از دو سال ، تا اشغالِ سفارتِ امريكا - كه بيشترين جمعيت و اصولا نهضتِ چپ از آن حمايت كرد - يعني حداكثر تا 58 و59 " جنبشِ روشن فكري " و تماميِ هوادارانِ بسيارشان از صحنه خارج شدند ، يا با تحليل هايِ نادرست جذبِ اراده يِ " عوام " گرديدند . پايانِ كار را نيز ديديم . نتيجه يِ اشتباهِ روشن فكران را ، ما ايرانيان با جان و تنِ خويش تاوان داديم و قصه يِ رنجي اين گونه را آزموديم و بر پشت و گرده هامان ، هنوز آثار و علايمش را داريم . حالا دوباره مي خواهيم همان دورِ باطل را تكرار كنيم . متأسفم .
عزيزِ من " پرتستانيزم اسلامي " زماني بود كه از دلِ جامعه و خواستِ گريز ناپذير و ضرورتِ زمان و مكان به جوشد و مثلا در اين آخرين نمونه و فرصتش ، جريانِ شريعتي به كاميابي منجر مي شد و فرضا با حكومتِ بختيار و برقراريِ نوعي دموكراسيِ آسيائي و نمونه اي از " مشروطه يِ سلطنتي " موفق مي شد . اما ديديم كه همين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " با آن همه " تشكيلات " و گروه ها و حمايت هايِ مليوني ، به موقع خود جا خالي كرد و اولين كساني كه بختيار را تحريم كردند ، همين حضراتِ " مليون " و تماميِ جنبشِ چپ بودند وصد البته به اضافه يِ توده هاي عوامي كه با چارتا جزوه يِ تبليغاتي و شعارها و جهان بيني هايِ خلق الساعه ، اما در واقعِ امر با تكيه بر شخصيت هايِ شناخته شده و دارايِ نام – ولي با اذهاني مغشوش و آشفته و گرفتارِ تضاد - تحريك كرده و به خيابان ها آورده بود و به آساني تسليمِ همين جريان شدند و سرانجام هم نتوانستند در برابرِ به اصطلاح " عوام " ايستادگي كند، يا با آن ها ارتباطي سازنده و آگاهي بخش برقرار نمايند .
و چنين بود كه حضراتِ روشن فكرانِ ايراني به جايِ " گام به گام " جلو رفتن ، قدم به قدم در برابرِ منطقِ توجيه گرِ " روشن فكرِ مسلمان " و سپس " اصول گرايِ سنتي " عقب نشستند و يك به يك سنگرها را خالي كردند و هم چنان اصلِ موضوع و اشتباهِ مبنائي را درنيافتند و نخواستند در نگاهشان به هستي و جهان و منطقه و انسانِ ايراني ، تجديدِ نظر كنند و با نگاهي شست و شو شده دوباره تاريخ و هويتِ خويش را بررسي نمايند و ...
و آري ، اين چنين شد كه با تحليل هايِ آبكي و توجيه هايِ مصلحت انديشانه لاس زدند و زدند ، تا به امروزي كه مي خواهند " جبهه يِ دموكراسي و حقوقِ بشر " راه بياندازد و چه و چه ؟ و باز هم چنان دنبالِ پلي مي گردند كه بينِ " سنت " و " مدرنيته " يا بگوئيم بينِ " آگاهي " و " تقليد " بزنند و مثلا يك " آيه الله منتظري " و " اصلِ تراز " و چيزي از جنسِ " قانونِ اساسيِ مشروطه " و بت ها و رهبراني هم چون سروش و رضا پهلوي و نهضتِ آزادي و حتما " جبهه يِ " اعتماد و وفاق هم ... و باز چندي و سال و سده اي ديگر، سرِ اين مردمِ بيچاره را گرم كنند و باز همان دورِ باطل و تكراري ...
كجايِ كاريم و از چه سخن مي گوئيم ؟ وقتِ " پرتستانيزمِ اسلامي " تا پيش از 56 و 57 يا حداكثر تا 1360 بود ، نه اكنون و در اين بحبوحه و تكاپويِ شتاب زده يِ زمان ... و مگر نمي بينيم يا نمي خواهيم ببينيم كه اكنون زمان بر بسياري از حركت هايِ مذبوحانه يِ پس از واقعه ، پيشي گرفته است و مي گيرد ؟
چرا نمي توانيم – يا نمي خواهيم – واقعيت هايِ هرچند تلخ را دريابيم ؟ چرا ؟ كجايِ كاريم ؟ و از چه مي گوئيم ؟
" جنبشِ روشن فكري " در ايران ، چرا نمي خواهد اصلِ موضوع را دريابد ؟ و پيوسته بي راهه ها و تكرارِ نسخه هايِ تكراري و سنتي را طلب مي كند ؟ آخر " تاريخ " را كه نبايد برايِ شما پيوسته تكرار كرد .
به راستي تا كنون اين " جنبش " كجا بوده و چه مي كرده است ؟
از " آلِ احمد " گرفته تا شريعتي و بازرگان - و اين تازه گي ها هم سروش- همه و همه كوشيده اند و مي كوشند " بيتِ عنكبوت " را در قالبِ " پرتستانيزمِ اسلامي " بيآرايند و جا بزنند ، و انگار نمي خواهند بفهمند كه كلِ مسأله انحرافي است . هيچ كدام حاضر نيستيم " تمامِ حقيقت " را عريان و بي هيچ مصلحت انديشي بيان كنيم و در صددِ حلِ ماجرا از بن برآئيم . همه گرفتارِ گامِ ما قبلِ آخر هستيم و باز داريم همان نسخه هايِ تكراري را به خوردِ مردم مي دهيم . چرا يك گامِ اساسي به جلو بر نمي داريم و چرا نبايد واقعيت هايِ ناگفته را – يك بار و برايِ هميشه – با مردم در ميان نهاده و آن ها را در انتخابِ يك زندگيِ شادكام و برخوردار و آگاهانه " آزاد " گذاشت ؟ و اصولا چرا هيچ حركتي به سويِ " آگاهيِ مردم " سامان نمي يابد و هنوز و همواره به شعور اين مردم توهين كرده ايم و نخواسته ايم ايشان را در خود دانستن و خود زندگي كردن ، ياري كنيم ؟ و چرا و چگونه همواره در مسيرِ رهبري كردن و جامعه را در ناآگاهي حفظ كردن ، حركت مي كنيم ؟
هميشه خواسته ايم از مردم ابزاري استفاده كنيم و بدونِ آن كه خودشان بدانند و بفهمند ، ايشان را اداره و رهبري كنيم و هنوز هم مي خواهيم " آگاهي " را از مردم دريغ سازيم ، در حالي كه به آشكار مي بينيم بسياري از مردم و آحادي برجوشيده از همين عوام ، امروزه دارند از بسياري به اصطلاح روشن فكران ، جلو مي افتند و گويا اين مردم هستند كه به جامعه يِ روشن فكري فشار مي آورند ، تا تكليفش را با خودش يك سره كند و مواضعش را " شفاف " سازد . يعني اين كه تكليفِ خود را با دروغ هائي كه تا كنون گفته و توجيهاتي كه كرده و تراشيده است ، روشن كند و " زندگي " و " انسان " را به رسميت و اصالت بشناسد و دست از مصلحت انديشي و توجيه و دروغ و نيرنگ و تزريقِ قطره چكانيِ " آگاهي " و " آزادي " بردارد و ...
در حالي كه هنوز اين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " دارد به روش هايِ سنتي و الگوهايِ تمدنيِ " شرق " و غرب " مي انديشد و با قالب هايِ كپي برابرِ اصل كلنجار مي رود و هنوز در حال و هوايِ سال هايِ دهه يِ چهل و پنجاه سير مي كند ، اين آحادي از مردم هستند كه ديگر نمي خواهند در تار و پودِ " جامعه يِ روشن فكري " گرفتار گردند و دوباره ناآگاهانه به صحنه اي بيايند كه برنده اش آشكار نباشد ، يا باز همان " سياست پيشه گانِ سنتي " و بت ها و قهرمانانِ پيش ساخته و پيش پرداخته ، قرني و نيم قرني ديگر ، مردم را در همان " جهلِ مركبِ " خويش نگاه دارند و هم چنان " آگاهي " پديده اي ويژه يِ " خواص " باشد و هر چقدر بزرگان " مصلحت " دانستند ، بصورتِ قطره چكاني " آگاهي " و " آزادي " را تزريق كنند و جلوِ تحولِ بزرگي را كه - در ذهنيتِ مردمِ ايران در حالِ شكل گيري است - بگيرند و باز همان حركتِ لاك پشتي و قرني ديگرحرف و تحليل و " گام به گام " تا " آزادي " ...
آقايان چه مي گويند و از جانِ مردم چه مي خواهند ؟ و تا كي مي خواهند برايِ " آزادي " و بهروزي و شادكاميِ " انسان " مرز تعيين كنند و نسخه به پيچند ؟ اين جامعه يِ روشن فكري كه حرفش را مي زنيد جز مشتي اشخاص و شخصيت ها و بت ها و قهرمان هايِ ساخته شده برابرِ الگوهايِ از پيش تعيين شده و تكراري ، چه بوده اند ؟ و ما در ايرانِ پس از مشروطه ، جز احزاب و دسته هايِ متكي به افراد و قدرت هايِ خاصِ خارجي يا داخلي ، و بيشتر وابسته به مراكزِ قدرت و حاكميت ، چه داشته ايم ؟ و كدام " تشكيلاتِ " به راستي " آزاد " و منسجم را تجربه كرده ايم ؟
تازه داشتيم از چاله يِ خرافات در مي آمديم و به مراجعِ روحاني اعتراض مي كرديم و از آن ها نقد پذيري را مي خواستيم كه يك باره " استاد " از كرسيِ ارشاد " تشيعِ علوي " را در آوردند و كشفِ " اسلامِ انقلابي " در برابرِ " ارتجاعي و تشيعِ صفوي " را مطرح كردند و درست در هنگامي كه نسلِ جوانِ مستعد داشت از روحانيت و مذهب زده مي شد و سر به طغيان بر مي داشت ، نوعِ ديگري از " اسلام و تشيع " را معرفي كردند و به خوردِ ما دادند و " انتظار " را " مذهبِ اعتراض " قلمداد نمودند و اين گونه تماميِ پتانسيلِ نسلِ جوان و آماده يِ كشور را برايِ يك دوباره كاريِ ديگر ، به هدر دادند و تماميِ نيروهايِ حركت و رشد در جامعه يِ ايراني را، به سويِ " اسلامِ انقلابي " جلب و جذب كردند ... آبِ سردي بر جوشِ نسلِ جوان و حركتِ رو به رشد جامعه ...
نتيجه را هم ديديم كه چه شد ؟ نه مردم " اسلامِ انقلابي " را پذيرفتند و نه روشن فكرانِ ايراني توانستند با آن ، به داخلِ توده هايِ عوام نفوذ كنند و رهبريِ آن ها را به دست آورند . و سرانجام همين " اسلامِ انقلابي " ناچار شد تن به " روحانيت " بدهد و به اين وسيله با نيرويِ عوام – و ائتلافِ با عوام - حكومت را به زانو در آورد و...
و ديديم كه تحليل ها همه نادرست بود و در ظرفِ كمتر از دو سال تمامِ نيروهايِ به اصطلاحِ انقلابي و روشن فكر يا سركوب شدند و يا فراري و يا دوباره به كارهايِ زير زميني روي آوردند و در خانه هايِ تيمي مستقر شدند و ديديم كه نه از " فرقان " و " مجاهدينِ خلق " كاري ساخته شد و نه از " ملي مذهبي " ها و نه از " سلطنت طلبان " و ديگران و ديگران ...
و چنين بود كه تمامِ آن افسانه يِ " اسلامِ انقلابي " دود شد و به همراهِ توان و زندگيِ " نسلِ انقلاب " و پتانسيلِ حركت و تغيير در جامعه به هوا رفت .
آيا باعثِ شگفتي نيست كه حالا دوباره حضرات از " اسلام منهايِ روحانيت " و همان شعارهايِ كهنه سخن مي گويند و انگار مي خواهند " مدرنيزم " را با " پرتستانيزمِ اسلامي " و " مردم سالاريِ ديني " و هزار عنوانِ نو و كهنه ي ديگر ، درآميخته و معلوم نيست چه معجونِ هفت جوشي را ، به خوردِ اين مردمِ بدبخت و ناتوان و نا آگاه و پيرو بدهند و باز صد سالِ ديگر " همان آش و همان كاسه " ...
امير كبير را نفهميديد و با " سه تومان و ريالي " رگ زديد ، با " مصدق " چه كارتان بود ؟ مصدق را خود بر آورديد و خود بر زمين زديد ، از سي و دو به بعد چرا و چگونه اصلِ موضوع را درنيافتيد ؟ 57 و 58 را گول خورديد و تمامِ تحليل هاتان آبكي و نادرست در آمد ، پس از 59 چرا و چگونه " انقلاب در دو حركت " را نوشتيد و خودتان را توجيه كرديد ؟
و سرانجام پس از 60 كه ديگر حجت بر همه تمام شده بود ، چرا و چگونه حضراتِ تاق و جفتِ قهرمان و روشن فكر و بت و دگر انديش و مردم سالار و اصلاح طلب و ملي و مذهبي و چه و چه هم چنان سر در گريبان داشتند و با شرايط و حاكميت لاس مي زدند و زدند . انگار هميشه جامعه بايد درگيرِ مشتي " فضلايِ معنون " باشد و ... چه عرض كنم ؟
حضراتِ بزرگان و مدعيانِ جامعه يِ روشن فكري در تمامِ اين سال هايِ به رنج آغشته و دشوار كجا بودند و چه كردند و خود را " با كدامين ننگ آلودند " ؟ " چه راهي را كه پيمودند " ؟
به راستي بي خود نبود كه صادقِ هدايت شيرِ گاز را باز مي كرد . هدايت را همين به اصطلاح " جامعه يِ روشن فكريِ ايران " كشت ، نه مردم و نا اميدي از توده ها ... بس است و بس كنيد .
اگر نمي توانيد و نمي خواهيد گامي به پيش برداريد و يك بار و برايِ هميشه تمامِ " حقيقت " را ، با مردم در ميان گذاريد و دريچه يِ " آگاهي " و " آزادي " را به رويِ جامعه و انسانِ ايراني بگشائيد ، بيائيد و دوستانه و صادقانه و منصفانه – دستِ كم – مانعي نباشيد و پي در پي نسخه هايِ پيچيده شده در اروپا و ريشه دار در لژهايِ ماسوني را ، برايِ مردم تجويز نكنيد و اگر ذره اي آبروئي برايتان مانده است ، همان را نجات دهيد و از شكست و افشايِ خويش در جريانِ " انتخاباتِ نهم " درسِ عبرتي بگيريد و بيش از اين خويش را ملعبه و مضحكه ي خاص و عام نسازيد ...
چشم هايتان را شست و شو دهيد و با نگاهي پاكيزه به امروز و اكنونِ ايران و جامعه و انسانِ ايراني بينديشيد و زماني را كه ديگر از جنسِ گذشته و نا آگاهي نيست ، دريابيد ...
اميدوارم از دردِ دلِ صادقانه ي من كسي نرنجد و به راستي آن ها كه به ايران و انسانِ ايراني مي انديشند و نسبت به اين نام نوستالوژي دارند ، به يك خانه تكانيِ اساسي و لازم روي آورند ... تا كي بايد " جامعه يِ روشن فكري " اين گونه قيمِ توجيه گر و مصلحت انديشي باشد ؟ و تا كي بايد " فهم " را انكار كرد ؟ و... تا كي ؟ و تا چه هنگام ؟ ... ؟
بگذريم .
با درود و پوزش ، شادكام باشيد .
و التمام


|
یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

 

يك سالگي نگاه

به مناسبت يك سالگي نگاه

چهاردهم آگوست وبلاگِ نگاه يك ساله شد .


|
جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

 

شطح - شعرِ امروز

شطح

مردي از قزوين
شبي فرمود با يك زن ، ز رشت
از سرينِ ما زنان گيتي سراپا كرده اند
هم چنين سرو و دگر نخل و همه اين كاج ها
از ميانِ رانِ بعضي ما ست پيدا كرده اند
گنبد و گل دسته را سمبل گرفته خود بشر
يعني از ما مردمان هستي مهيا كرده اند
*
بس كنم ديگر
بشر گوزي ست ، پيش از انفجار
از برايِ گوز اما ، خيلِ معنا كرده اند
گاز را هم گوئيا از گوز در زيرِ زمين
سيل و هم آوار را ، از آن در اين جا كرده اند
*
گوز بر هر حرفِ مفت
نيز بر آن كس كه گفت
هم به گوشي كو شِنفت
*
ولي . اما
چه مي گويم ، كنون آخر ؟
و گويا باز خواهم گفت
زاين ديوانه ، آن ديوانه ، اوباشان
كه خود را از " خِرد " خالي كنم
در منظرِ مستان
اَزيرا " زندگي را دوست دارم "
" مرگ را دشمن " ( 1 )
و آري ، با همه زيبائي و خوبي
و غير از آن تمامي پوچ
هر كس گفت ، يا بشنيد
و ديگر گوز بر ريشِ تو و آن مردِ قزويني
*
(1) با درود به نامِ زنده ياد اخوانِ ثالث .

شعري از دفترِ " شطحيات " 1380 / گشوده تا كنون .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .