نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

 

اين هم چيزی است ( هزل ) - وصف الحال


" قوتِ ما باشد : دروغ و لاف و لاغ
شورش معده ست ما را زين بلاغ "
مولانا
" از شش هزار سال تجربه در گنداب ، وقتی که می گوئی
هر واژه در دهان تو غوکی می شود
کز کِرم های گنديدن می گويد " ...

از من به يزدگرد بگوئيد
سنگِ صبور زيرين دارد می ترکد " ...
" نامی به نام ...
نامی کش دار ، پر انفجار
عين آدامس بمب
نامی ، شايسته ی دهان روشن فکران ، در لحظه های قدقد کردن
و تخم های خيلی خيلی درشت نهادن " . . .
" نامی به نام ، در جامه ی حروفِ سربی
تاريخ ديگری است – که با ما آغاز می شود –
ما . با واژه ی برهنه ی خنجر ...
ما . زير دلق خويشتن
از زير دلقتان ، بوی هزار من ، من می آيد
بوی منی
ما زير دلق خويش ، تاريخ ديگر را می سازيم . . .
" وينک منم ، ظرفيتی عظيم و عقيم
ظرفيتی برای پذيرفتن ، ظرفيتی برای نگفتن
ظرفيتی عظيم تر از مرگ ، ظرفيتی عقيم تر از مرگ . . . "
اسماعيل خوئی – با دانشی زلال تر از آفتاب

و اين هم چيزی است : ( هزل )


ما مردمِ ايرانيم * سرگشته و حيرانيم * بی معرکه رقصانيم * چندی است که گريانيم * از خويش پشيمانيم * جمعی که ثنا خوانيم * باقی همه دربانيم * نم کرده ی مامانيم * قی کرده ی شاهانيم * سر دسته ی دزدانيم * گوزيم و گوزانيم ... يک آشِ شلم شوربا

يک روز ورم کرديم * روزی همه خَم کرديم * بر خويش ستم کرديم * جامی همه جَم کرديم * آری که کرم کرديم * تا سکه درَم کرديم * از خود همه نم کرديم * کردند فرو تا بيخ

کشتند زما بسيار * بردند همه آثار * دزدان همگی بيدار * اين قصه شده تکرار * قومی همه خود آزار * با زشت ترين کردار * اکنون تو بگو بيمار * مردار ، بلی مردار * خر جمله دوصد خروار * گفتار نه چون پندار * پندار نه چون گفتار * بيعار ، بسی بيعار * مغرورترين خرکار * ای اهلِ زمين هشدار . سحر است همه جادو

يک شب به دوصد خواری * در گوشه ی انباری * تکراری و تکراری * گادند به اجباری * کرديم ولی وارو

اکنون شده ايرانی * حيرانی و حيرانی * خندانی و گريانی * مامانی و مامانی * نادانی و نادانی * گم گشته به آسانی * درعينِ مسلمانی * اين منفعلان فانی * محتاج به قرصی نان

خود صاحبِ بسياران * خورده ست ولی ياران * زهری به تن از ماران * گو رقص به دل داران * نادان همگی نادان * در نوبتِ جلادان * سر برده فرو در خويش

صبح است زجا خيزيد * پندار بپرهيزيد * گفتار فرو ريزيد * کردار بيآغازيد * با عشق در آويزيد * از شحنه نه بگريزيد * با فهم برانگيزيد *
آزادی انسان را ، در رقص شده باران
*

شعری از دفتر ِ : " هزليات / 1384 " گشوده تا کنون .


|
شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

 

تمدن مدرن - ايران و مدرنيزم - مقاله

تمدن مدرن ( 8 )
ايران و مدرنيزم
مقاومت هاي مذبوحانه :
گفتيم و ديديم که : ايستادگي در برابر ” تمدن مدرن “ از آغاز پيدايش آن در قرون جديد ، شکل گرفته است و اين چيزٍ تازه اي نيست . زيرا که همواره در برابر هر پديده ي نوی ، مقاومت از جانب ” سنت گرايان “ و ” محافظه كاران “ وجود داشته و مورد انتظار بوده است .
در مورد بحث : از آن جا كه املاك و حكومت كليساها و متوليان مذاهب ، بلافاصله با ظهور اولين طليعه هاي تمدن مدرن ، مورد تهديد و تحديد قرار گرفت ، مقاومت هاي ممتد و بزرگي نيز – در برابر آن – سامان يافت . آشكار بود كه متوليان کليسا و نظمِ کهن به از دست رفتن اراضي و منافع و انحصارات خويش ، به راحتي تن نخواهند داد .
پس از انقلاب كبير فرانسه تا کنون آن چه اتفاق افتاده است ، چيزی جز مقاومت اشراف و ارباب دين و سنت در برابر سلب امتيازاتِ طبقاتیِ خويش ، نبوده است .
من در اينجا نمي خواهم به مقاومت هايي كه در برابر تمدن مدرن صورت گرفته و تاريخ اين ايستادگي ها در ايران و جهان سوم ، يا حتا خاورميانه ی اسلامی بپردازم ، بلكه مي خواهم با پژوهش در نحوه ي برخورد اين كشورها با تمدن مدرن ، وضعيت حاضر را در جامعه و مردم خويش بشناسم و تحليل كنم و با نگاهی آگاهانه دنيا و فردای خود را ببينم و بشناسم و در اين رابطه است که - به ناچار و گاه - مواضع اشخاص يا جريان ها و حاکميت هايي را ، در اين مقابله مورد نقد و بررسی قرار می دهم .
از همان ظهور انقلاب مشروطه در ايران و نهضت هاي رهايي بخش در كشورهاي آسيايي و افريقايي – به ويژه خاورميانه ی اسلامی – بلافاصله مقابله با انديشه ی آزادی جوامع و نظامِ مشروطه - كه پي آمد آن انديشه بود و می توانست باشد - آغاز گرديد . به همين دليل هم نهضت هاي سياسي و اجتماعی - در خاورميانه ي اسلامي و عربي - گر چه سبب بيداري نسبیِ توده های مسلمان گرديد - ولي به اهداف مورد انتظار خويش دست نيافت .
پس از فروپاشي امپراتوري عثماني در كشورهاي عرب و اسلامي و پس از انقلاب مشروطه در ايران قجري ، تا کنون – يعنی در تمامی يک قرن گذشته - فكر مبارزه با ” تمدن غرب “ همواره به عنوان يک ارزش ، در جوامعِ اسلامی وجود و حضور داشته و شگفتا که توسط روشن فكران اين جوامع نيز ، محترم شمرده شده و هرگونه تغيير و رشد و تحول و توسعه ای تحتِ عنوانِ به ظاهرِ فريبنده ی " غرب زده گی " و مبارزه با بيگانه گان ، مهرِ محکوميت و ابطال خورده است . در ايران ، ما گرچه تقي زاده را ( البته در يکی از دوپاره ی زندگی او ) داريم ، اما در مقابل ” آل احمد “ را هم داريم که از ” غرب زده گي “ مي گويد و می نويسد و شيخ فضل اله نوري را که به آشکار از " مشروعه " در برابر " مشروطه " دفاع می کند .
درست است كه انديشه ی رهايي و بيداري و نهضت هاي سياسيِ حاصل از آن ، يك سري آگاهي هائی را به جامعه تزريق کرده است ، اما به طور كلي تا همين 50-60 ساله ي اخير ، يعنی زماني كه به بركت دلارهاي نفتي يك باره مورد توجه جهان قرار گرفتيم و جذب بازارهاي اروپايي و امريكايي شديم ، هيچ گونه اقبالي نسبت به تمدن غرب نداشته ايم و اصولا از انگليس وفرانسه و آلمان – و نيز روسيه ی تزاری و خلفِ صالح آن اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی - همواره و تا هم اکنون ، به عنوان دشمنان سنتي خويش و ” استكبار جهاني “ و دشمنِ استعمارگر و استثمار كننده ، نام برده ايم و مي بريم و هنوز هم با همان نگاه محدودِ قبيله ای در برابر هر چيز و فردِ بيگانه موضع می گيريم و هنوز قوميت ها و قبايلی هستيم که خودی و بيگانه می شناسيم و جامعه و انسان را به روز و شب و من و تو تقسيم کرده ايم . هنوز ابياتی از " سيد اشرف گيلانی = نسيم شمال " از رجالِ صدر مشروطه که نشريه اش يکی از پرطرفدارترين و مردمی ترين نشرياتِ زمانِ خويش بود ، به ياد می آورم که می گويد : ( خاکِ ايران شده ويران ز سه فيل * روس فيل ، انگله فيل ، آلمان فيل ) و حال اين نحوه ی نگاهِ يک مبارز و به اصطلاح روشن فکر و روزنامه نويس ما بوده است ، تا چه رسد به مردم عوام و عادیِ کوچه و بازار ... ؟؟؟
و صد البته كه كشورهاي اروپايي نيز - بيشتر و پيشتر- اولويت را به منافعِ خودشان داده اند و جهانِ سوم را ” استثمار “ و درهمان حال ” استعمار= بازسازی و عمارت “ كرده اند و گويا که هنوز هم در همان حال و هوای " وزارت مستعمرات " می گذرانند و به سر می برند ...
هندوستان تا نهضت گاندي مستعمره ي مستقيم بريتانيا بود و مصر و الجزاير در اشغال فرانسه و فلسطين و لبنان و عراق در تصرف انگلستان و حبشه و ليبي در تصرفِ ايتاليا و كجا و كجا و كجايِ ديگر در تحت حاکميت ديگر اروپائيان قرار داشت ، اما همين اشغال و استعمار ، در مجموع به سودِ اين جوامع بوده و آثارِ مثبتِ آن هنوز که هنوز است قابلِ تصديق و مشاهده می باشد .....
ما نمي خواهيم به نقش استعماري و استثماري كشورهاي اروپايي بپردازيم و تأثيرهاي مثبت و منفي آن را بررسي كنيم ، بلكه مي خواهيم نقش همان ” استعمار “ را ، براي رسيدن به رشد بيشتر جست و جو كنيم و چنين است که گاه ناچاريم اعتراف کنيم : کشورهائی مانند ايران ، كه ” استعمارٍ“ مستقيم نداشته اند - شايد بی جا نباشد اگر بگوئيم - : بيشترين ضربه را در اين راستا خورده اند ، زيرا که هم منابع و ذخايرِ خويش را به کم ترين بهایِ ممکن در جهتِ سلطه ی پادشاهان و ديکتاتورهایِ حاکم از دست داده اند و هم از منافعِ استعمارِ مستقيم – يا اشغال – بی بهره بوده اند . تعصب را رها کنيم ، آيا " افريقای جنوبی " که تا همين پريروز مستقيما مستعمره و در اشغالِ بريتانيای کبير بود ، امروزه مدرن ترين و زيبا ترين و برخوردارترين کشور در افريقا و جهانِ رو به توسعه نيست ؟ يا مگر دانشگاه هایِ ژوهانسبورک و دهلی و بمبئی برتر و با ارزش تر از دانشکاه هایِ ما نيستند ؟ ؟ چه می گوئيم و کجایِ کاريم ؟ ؟
متأسفانه يا خوشبختانه بايد گفت : ايران در پيشينه ي تاريخي و تمدني خويش ، هرگاه در اشغال يا تصرفِ نيروي بيگانه ای بوده است ، بهتر از شرايط عادي شكوفا گرديده و جامعه واكنشی سازنده تر از خود نشان داده است . ( نمونه هايش را می توانيم پس از هجومِ اعراب و اشغال و غارت مغول بدرستی و آشکاری مشاهده کنيم ) . شايد اگر ما هم پس از ناصرالدين شاه قاجار – يا مثلا با قتل وي – نوعي اشغال يا استعمار مستقيم ، مي توانست آينده ي بهتري را براي اين كشور فراهم آورد . انگار که ما ملت تا به غرور ملي مان آشكارا توهين و تجاوز نشود ، واكنش مؤثري از خويش بروز نمي دهيم .
متأسفم از اين که بگويم گاهی انديشيده ام : وقتي قرار باشد منابع و ذخاير حياتي ملتی – به هرحال - غارت شود و سودی برایِ خودِ مردم نداشته باشد و زمامداران کشور - مستقيم يا غير مستقيم - دست نشانده ي همان اربابِ غارتگر و کمپانی ها باشند ، به راستی ديگر چه اصراري است كه ” استقلال “ ظاهریِ خويش را حفظ كنيم ؟ انگار غارتِ منابع توسطِ دست نشانده گانِ ايرانیِ استعمارگران ، بر غارت مستقيم خود ايشان ترجيح داشته است ؟ ؟ و اين چپزی نيست جز همان واکنشِ احمقانه ی قومی و قبيله ای کهن که در برابر هر بيگانه ای داريم و داشته ايم و واقعيت اين است که ما ايرانيان هنوز هم گرفتارِ همان ترسِ موهوم از بيگانه هستيم که نشأت گرفته از خاطره ی هجوم و قتل عامِ تازيان و مغولان ، درحافظه ی جمعی و تاريخیِ ايرانی است و گرنه وقتی که اصل بر غارتِ ذخاير ملی باشد ، چه تفاوتی بين ميرزا قلمدان هایِ ايرانی ، با ژان و ژوزفِ اروپائی و امريکائی است ؟ ؟
و بازهم متأسفانه حاکمان و قدرتمندان ايرانی - همواره و به طور سنتی - مطيع سياست هایِ بيگانه بوده اند و به اجراي ناآگاهان از واردات كشورهاي اروپائی و امريكائی ، تنها به ظواهری گول زنک از آن فرهنگ و تكنولوژي ، بسنده كرده اند . يعنی اين که هم بد نامی را در دراز مدت داشته ايم و هم چيزی درخور به کف نياورده ايم . تنها دلمان را به " غروری " نا بجا و ناپسند خوش کرده ايم که تا کنون دستِ کم در سه مقطع فوق العاده حساس و سرنوشت ساز از تاريخ ايران ، ما را مغرورِ خويش ساخته و از رشد و توسعه باز داشته است . ذخاير و منابع ما را انگليس و فرانسه و آلمان و ديگران و ديگران بردند و سياست ها و منافع و مصالح خويش را پاس داشتند و دل ما را به ظواهری از صنايع مونتاژ و شعر و شعارهای دستِ چندمِ روشن فکران ورشکسته و غروری بی جا و زيان بار خوش کردند و گذشتند و گذشتيم و گذشت ...
اما گذشته از تبليغات و شعارهایِ احمقانه و به دور از تعصباتِ احمقانه ، اگر ما ملت به جاي استعمارغيرمستقيم انگليس وفرانسه و روسيه و آلمان ، استعمارمستقيم - يا حتي اشغال - به دست يكي از اين كشورها را ، برای حداقل 50 يا 60 سال ( يعني از ناصرالدين شاه تا محمد رضا شاه ) مي داشتيم ، آيا آباداني و دگرگوني جامعه و همراهي و هم گامی مان با ” تمدن مدرن “ زودتر و بهتر ، به سامان نمی رسيد و امروزه ملتی برخوردار شمرده نمی شديم ؟ و پاره ای از آن هويت نبوديم ؟؟ و اين برای ما بهتر و به صرفه تر نبود و زندگی هامان کامياب و برخوردار نمي گذشت ؟ ؟ و در چنان فرض و صورتي ، ممكن نبود که زودتر از اين هم به ” استقلال “ و برخورداری دست پيدا کنيم ؟ ؟ و مگر نمونه هایِ " افريقای جنوبی " و " هندوستان " و چه و چه را می توانيم انکار کنيم ؟ ؟
و به راستی که ما ايرانيان در تمامی صد ساله ی گذشته ، يعنی عصر برخورداری از نفت و ديگر ذخاير زير زمينی و رو زمينی و شکوفائی اقتصاد و صنايع مدرن در جهان ، تا ابر رايانه ها و سلطه بر بی کران کهکشان ها و " نوزايش اروپا و امريکا " و توسعه به معنای کاملا پيش رفته اش ، چه چيزی جز پرداختن بهایِ " جنگ سرد " و درجا زدنی همواره ، با ظواهری احمق فريب از " تمدن مدرن " در کف داشته ايم ؟؟ و اکنون چه داريم ؟ ؟ به راستی چه داريم ؟ ؟ در حالی که عملا در تمامیِ قرن گذشته ، تحت تأثير و هدايت همان كشورها و سياست ها قرار داشته ايم و منافع حياتي ما نيز فدایِ تعارض مصالح ايشان گرديده است و در عمل چيز چنداني به كف نياورده ايم و در کف نداريم .
نفت را نمونه ای می گيرم که به مدت هفتاد سال در ارزشی نزديک به هزينه ی توليد ثابت مانده بود : " از 1900 تا 1950 از يک دلار و بيست سنت فقط به يک دلار و هفتاد سنت می رسد . بين سال های 1950 تا 1970 يعنی در سال هایِ مصرفِ به شدت فزاينده ی غرب ، در حدِ يک دلار و هشتاد سنت ثابت می ماند " ( تکاپوی جهانی/ ژان - ژاک و سروان – شرايبر ترجمه ی عبدالحسين نيک گهر . تهران نشرنو 1362 . صفحه ی 62 ) و جالب است بدانيم که همين قيمت ناعادلانه و معادل هيچ نيز ، تنها و تمام به سودِ مصرف کننده گان غربی تقسيم می گرديده و پشيزی از آن به توليد کننده ی ايرانی رسيده است که همان هم هزينه یِ عياشی هایِ مشتی نالايق گرديده است : " در اوائل دهه ی 60- 1950 يعنی در زمان مصدق ، در آمد هر بشکه نفتی که استخراج می شد ، به نسبت 70 درصد برای شرکت ها و 30 درصد برای کشورهای توليد کننده ، تقسيم می شد . در سال 1960 که مصادف با تأسيس اوپک است ، بی آن که قيمت تغييری کند ، تقسيم در آمد به نسبتِ 50 درصد برای شرکت ها و 50 درصد برای کشورهای توليد کننده و در سال های 1970 و 1971 يعنی پس از کودتای ليبی و به عهده گرفتن مذاکرات توسط عربستان و قراردادی که اخيرا در تهران به امضاء رسيده است ، تقسيم به نسبت 30 درصد برای شرکت ها و 70 درصد برای کشورهای توليد کننده می باشد . يک سال بعد اين فرايند به وضع نهائی می رسد ، زيرا تقسيم برای هميشه به اين نحو تثبيت می شود : 95 درصد برای کشورها و 5 درصد برای شرکت ها ... " ( همان / صفحه ی 75 ) .
لازم به يادآوری نخواهد بود که همين درآمد زير ناچيز هم ، يا به مصرف دلالان و واسطه هایِ سفارش شده و در نهايت خانواده هایِ حاکم رسيده است و يا به پایِ تمام يا اندکی از بدهی ها و وام هایِ تحميلی ( بخوانيد هزينه ی عياشیِ حاکمانِ وقت ) پاياپای گشته و مصرف شده است . ببخشيد ، اين يعنی چه ؟ به قول معروف : ( کون بده کالا بده ، دو غاز و نيم بالا بده ) و اکنون چه داريم و ثمره ی اين غارت چه شده است ؟ ؟ به راستی اگر مستعمره ی مستقيم بوديم ، بيش از اين زيان می برديم ؟ ؟ يا اين چنين بی بهره بر جای می مانديم ؟؟ متأسفم ... ( غرور ، غرور ، غرور و ادعایِ احمقانه و ... ) بازهم متأسفم ...
ما زيان کرده ايم . زيان کرده ايم ، اما حاضر نيستيم به پذيريم و با همان غرورِ احمقانه ی سنتی موضوع را توجيه می کنيم ) حداقل در زمان ضرر كرده ايم ، با ضافه ي اين كه منابع خويش را هم از دست داده ايم . ما مي توانستيم صد و پنجاه سال پيش راهي را برويم كه امروزه تازه داريم آن را بررسي مي كنيم و چنين است که اکنون آلوده به مظاهري از تمدن غرب ، ثروت از كف نهاده و زمان از دست داده ، بايد راهي را برويم كه پيش ازمشروطه - يا هم زمان با آن - مي توانستيم برويم و منابع حياتي و ملی مان نيز اين گونه به يغما نمي رفت و نرفته بود .
آيا جز اين است که همواره سياست مداران و حاکمانی دست نشانده و نالايق داشته ايم و هميشه ملت بيرحمانه غارت شده است ؟ ؟ و به راستی اگر مديرانی صادق و آگاه مي داشتيم - كه نداشتيم – باز وضع همين بود ؟؟ و آيا اين استعمار غير مستقيم به مراتب زيان بارتر و ويران کننده تر از اشغال و استعمار مستقيم نبوده است ؟ ؟ آيا هندوستان که پايتخت سنتی بريتانيای کبير در شرق بود ، يا مصر و عربستان و افريقای جنوبی که در تصرف و اشغال انگليس و فرانسه قرار داشتند و يا تحتِ حاکميتِ مستقيم عثمانيان بودند ، بيش از اين زيان کردند و اکنون بدتر از ما هستند ؟ ؟
بگذاريد بگذريم که اين سخن دردهائی کهنه تر و ريشه دارتر را به ياد می آورد و در نادانی و فرصت طلبیِ حاکمان و مديرانی نالايق و عياش و عقده ای و پيرویِ کورکورانه ی ما مردم از ايشان ، ريشه دارد و جز با " آزادی و آگاهیِ همگانی " و مديريت های شايسته و قرار دادن هرچيز و هرکس به جای خويش ، درمان نخواهد شد .
و چنين است که امروزه هنوز بر افسوسِ گذشته نشسته ايم که اي كاش در انقلابِ مشروطه ، يا حتا پس از آن در شرايط و فرصت هایِ تاريخي همانند کودتای اصلاح طلب 1299 رضاخان – سيد ضياء يا شهريور 1320 و سرانجام در دوران نهضتِ ملی و پيش از 28 مرداد 1332 راه خويش را در جهت منافع ملی ايرانی بر می گزيديم و می رفتيم و ... اما چه کنم که تأسف سودي ندارد و دلايل ناكامي ما ايرانيان در وجودِ خودمان است و ريشه در شخصيت و هويت مان دارد و بر هيچ انسانِ منصفی پوشيده نيست .
وقتی که در برابر " آگاهی و آزادی " و هر پديده ی تازه و نو – و به ويژه بيگانه - به سانِ دشمنی خونی موضع گرفته ايم و می گيريم و اکنون صد سال است که هنوز حتا نمی توانيم ماهيتِ " انقلابِ مشروطه " را دريابيم و به آن تن در دهيم و با سماجتی باورنکردنی در برابر منافع آشکار خويش موضع گرفته ايم و از خود مقاومت نشان می دهيم ... و چرا و چگونه است که گناهِ آن را به گردنِ اين و آن می اندازيم ؟ ؟
و به راستی آيا می توان تنها غرب را مقصر دانست و ناکامی و نادانی و ناتوانی خويش را به بيگانه گان نسبت داد ؟ ؟ و يا بايد اجازه داد که دکان دارانِ لندن و پاريس و کجا وکجا ، هم چنان مزدوران و عاملانِ خويش را در رأس حاکميت هایِ دست نشانده حفظ کنند و با جنگ ها و کودتاهای تاق و جفت ، ديکتاتورهایِ مزدور را بر ما مردم تحميل نمايند و قرن هائی از حيات ملی اقوام و هويت هائی را ، از ريشه و بن بسوزانند و غارت کنند ؟ ؟
آيا ايراد در خاص و عامِ خودمان نيست ؟ ؟ اگر ما حاضريم سواری بدهيم و به چپاول تن داده ايم ، چرا دزدان و مزدوران ، بهره ی خويش نجويند و منافع و مصالح خود را حفاظت و صيانت نکنند ؟ ؟
درست است كه جهل عمومي وفقر فرهنگي ، عامل اصلی و بزرگی در ناكامي و بازدارنده گي تاريخیِ اقوم ايراني ـ به ويژه در صد و پنجاه ساله ي اخير ـ بوده است ، ولی دركشوري همانند ايران و با ويژه گي هاي هويتی ايران ، اين رهبران و مديران هستند كه امكان آگاهي توده ها را فراهم مي آورند و بايد فراهم آورند . اما تقسيمات روز و شب و خاص و عامِ سنتی و قراردادها و چارچوب هایِ قرنِ بوقی ، امکان هرگونه تحولی را از اجتماع ايرانی گرفته و به همين دليل و توجه است كه مي پندارم اگر استعمار مستقيم يا حتي اشغال كشور می توانست به آگاهي توده ها يا حداقل برانگيختن و واكنش ايشان به سویِ شناخت و شعور ، منجر گردد ، چرا نبايد به آن تن می داديم ؟ ؟ و به راستی که ما ايرانيان تا کنون کدام استقلال را داشته ايم و چه سودی از اين واژه ی توخالی و پوسيده برده ايم ؟ ؟ آيا و آيا و آيا ... ؟ ؟ اما چه کنم که گذشته گذشته است و افسوس چيزی را علاج نمی کند ...
و آری که شرايط موجود در قرن معاصر تنها کاری را که به سامان رساند ، اين بود که زمينه اي را فراهم ساخت تا خائنين و مزدوران و نالايقانِ دست نشانده ، بتوانند با ماسك ها و چهره هاي حق به جانب و عوام فريب ، در رقابت با يك ديگر بر سرِ نوكوي و خيانت و دزدي ، علاوه بر غارتِ منابع كشور ، جلو رشد وآگاهي توده ها را نيز بگيرند و در حقيقت و واقعيتِ امر ، بيش ازصد و پنجاه سال ازحساس ترين مقاطع حياتي اين ملت و هويت و بالاترين حجم سرمايه ها و ذخاير ملي ، فداي منافع و مصالحِ باندهای فاسد قدرت و اربابانِ استثمارگر خارجيِ ايشان گرديده است .
و بگذريم که تازه دارم متوجه مي شوم ، مي خواسته ام از مقاومت هاي مذبوحانه در برابر تمدن مدرن ، سخن بگويم و بحث به كجاها كشيده است . پس باشد تا مقاله و فرصت بعد ...
ادامه دارد


|
جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

 

وصف الحالی داغِ داغِ - شعر

وصف الحالی داغِ داغ ( شعرکلاسيک )

با چه لفظی و زبانی ، اين را * گفت بايد ، به جهان و ايران ؟
اولين حرف " حقوقِ بشر " است * بشنويد ای همگی ، مرد و زنان
نقشه ی راه و اتم ، با تروريسم * حرفِ مفتی است ، بدونِ انسان
یعنی این هر سه بدون مردم * زد و بندی است ز قدرت خواهان

گر که ايران و جهان متفقند * می بگايند خلايق آسان
ور فدا گشت کنون حقِ بشر * اين دمَل ماند ، چو پيشين دوران
باز يک روز ، ز يک جای ِ دگر * سر برآرند یکایک ، مستان
نيز ماند ، همه آن دور ِ فساد * بت و بت خانه همه در جريان
باز فرقی به نماند ، پس و پار * هم " مدرنيزم " شود يک دکان

ای شما " خلق " شعارانِ قديم * چين و روسيه و ديگر گرگان
ای همه برلن و لندن ، پاريس * بانک داران و دگر سر دزدان

کرده دنيایِ شما روی به مرگ * متولد شده نسلِ پاکان
تا به کی بنده ی باجيد و ساو ؟ * شيره ماليد به سر ، گمراهان
هرکه اين عصر و زمان نشناسد * يا حمايت کند از سفاکان
عاقبت مرده و مردار شود * بشنويد اين همه را ، جباران
نيز با بانگِ رسا می گويم * سخنِ روز : حقوقِ انسان

مرگ بر هرکه بود ضدِ بشر * برده ی دوز و کلک ، رمالان
" بگشائيد دمی ديده ی فهم " (1) * گول خور نيست کنون ، خلق ِ جهان
آن که با حقِ بشر ، همراه است * می بماند ، به درازایِ زمان
باز يک بارِ دگر می گويم * که " حقوقِ بشر" ست و ايران
اولويت همه اين باشد و اين * نيست جز جنس ِ بشر سرگردان
*

( 1 ) مصرع خودی است .

پنجم خرداد 85 – ايران - شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه / 1384 گشوده تا کنون .


|
چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

 

تأملاتی پیرامون غزلیات شمس - مقاله

تأملاتي به بهانه و پيرامونِ غزليات شمس
( از آرشیو خانه ) ( 1 )
" اي خمشي مغز مني ، پرده ی آن نغز مني "

" خموش " يا " خاموش " و " خمش " ” تخلص” مولانا در” غزليات ” است ، اما كمتركاربردي از اين تخلص ، به معناي ” سكوت ” آمده است . بلكه در بيشتر آن ها در برابرِ چنين معنايي قرار مي گيرد .
درمصرعِ بالا ” خاموشي” شده است ” مغز ” و ” مغز ” در اين جا به دو معنايِ زيبا گرفته شده است 1- پرده و ساتر ، پوشاننده و پنهان كننده و 2- به معناي ” مغز ” و عصاره و تماميِ وجود ، يا تماميِ پيام ، تماميِ معنايي كه مي شود از اين واژه سراغ كرد . يعني آن چيزي كه در مولانا ” اصل ” و ” اصلي ” بوده است و در همان حال هم ، به معنايِ پرده و ساتري است كه ” آن چيز ” را - يعنی آن جوهر اصيل را - پنهان ساخته ، از نظر دور داشته و از ديگران يا به اصطلاح ” اغيار” مخفي كرده است .
و نيز بسيار زيبا در برابر آن مصرع ديگری قرار گرفته است - كه مي گويد - :
” پوست بود ، پوست بود ، در خورِ مغزِ شعرا ”
چيزي كه در مولانا ” مغز ” است و در ديگر شاعران ” پوست ” يعني كه ” پوچ ” و بي ارزش و سطحي و شكننده و....
و اين هماني است كه خود بايد هم ” ساتر ” باشد و هم ” مستور ” يعني اين كه هم خود را مي پوشاند و هم خود پوشاننده است ، هم خود است و هم حجاب خود ، كه بايد ” از ميان برخيزد ” و مي دانيم كه خاصيتِ ” حجاب ” قابليتِ بر خاستنِ آن از ميان است . همين كه بتواند نباشد و از ميان برخيزد او را معنا مي كند ، يعني چيزي كه هم خود است و هم پوشاننده ی خود و ” حجاب ” خود است ، اما ” حجابي” كه بايد از ميان برخيزد – يا می تواند از ميان برخيزد و بر می خيزد - تا هست شود و در ” وجود ” آيد .
( شايد هم ازهمين جا ست كه حافظ مي گويد : ” تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز ” ) .
به عبارت ديگر : اگر قابليتِ برخاستن از ميان را از " حجاب " بگيريم ، ديگر " حجاب " نخواهد بود . يعنی اگر نتواند از ميان برخيزد " حجاب " نيست ، بلکه پوست است ، يا ديوار است ، يا پارچه است ... و خلاصه هرچيزی است جز " حجاب " ... پس اين قابليتِ برخاستن از ميان است که به " حجاب " معنی و مفهوم می بخشد و نه چيزِ ديگر ...
خوب است به اين تعبير وتعريف هائی که قدما از واژه ها داشته اند و معانی و مفاهيمی که از هر واژه لحاظ و منظور می کرده اند دقت شود ، تا مشخص شود که شخصيت هائی چون مولانا و فردوسی و ديگران و ديگر - اصلا و ابدا و به هيچ وجه - از قماش اهالیِ دکه و دکان نبوده اند و روحِ کلامشان از توجيهات و تفسيرهائی که اين دسته و قشر از اشعار و آثارِ ايشان می کنند ، بيزار و مبرا است .
از طرف دیگر : کسانی چون مولانا و خيام و فردوسی و حتا حافظ و ديگران ، چون در ادواری قرار داشته اند که نمی توانسته اند کلامی از آن چه را که ما امروز می گوئيم ، بر زبان بياورند ، يا در آثارشان ثبت کنند ، به ناچار به درون گرائی و نیز معانی و مفاهيمِ پيدا و پنهان واژه ها روی می آورده اند ، تا هم بتوانند منظور و پيامِ خويش را به اهلش در زمانِ خود و ادوارِ پس از خود برسانند و هم اين که از شرِ گزمه و محتسب و خيلِ غوغائی و به اصطلاح " عوام الناس " در امان باشند و ... بخشِ اعظمی از چند وجهی بودنِ کلامِ متقدمين – يا روی آوردنِ بيشترِ متفکرين و اهلِ درد به شعر و ادبيات – از همين منشأ بر می خاسته و چنين خاستگاهی داشته است و نيز بسياری از صنايع شعری و ايهام و ابهاماتِ لفظی – اگر نگوئيم ساخته و پرداخته یِ ممنوعيتِ سخن هائی خاص بوده است – دستِ کم به مراعاتِ همين ممنوعيت ها و تعصب ها به وجود آمده ، يا گسترش و مقبوليت يافته است ... هم چنين می توان بزرگ ترين علت و انگيزه یِ مقبوليتِ شعرنو و ظهور و بروزِ شخصيت هائی چون نيما و شاملو و اخوان و فروغ و ديگران و ديگران از اصحابِ نحله یِ شعرِ معاصر را ، افولِ کاربردِ صنايعِ لفظی و شعری ، به دليلِ امکانِ بيانِ بعضی از تابوهایِ تاريخی ، در دورانِ معاصر دانست و ... ( بگذريم و بازگرديم به بحث و سخنِ خويش و شعرِ مولانا ) .
اما راجع به آن " پوست " كه در آن غزل ديگر (7) مي گويد : " پوست رها كن چو مار ، سر تو بر آور ز يار * مغز نداري مگر ؟ تا كي از ين پوست پوست " در اين جا به آشكار” پوست ” در برابر ” مغز ” = جوهر قرار گرفته است . يعني اصل در برابر فرع ، ظاهر در برابر باطن ، استواري در برابر پوچي و شكنندگي ، عمق به جاي سطح و آن وقت اين ” پوست” پوشاننده و ساتر و پنهان كننده هم هست ، يعني مغز و جوهره را از نامحرم و” اغيار ” مي پوشاند ، يعني همان حجابي است كه حافظ مي گويد ، بايد از ميان برخيزد .
و اين پوست شكننده است ، يعني از ميان برخاستني است . هم مي شكند و هم مغز و هسته را از ” غير” پنهان مي سازد و مي پوشاند و نيز آن را آشكار مي كند . همان ” حجابي” كه گفتيم .
ولي اين پوست را ” مولانا ” سطح نیز گرفته است ، در برابر عمق ، رويه و ظاهر در برابر قعر و ناپيدا ،كران در برابر بي كران .
اما اين گونه مقولات همه در هم آميخته هستند ، كاملا در هم آميخته ، چنان که در نگاهِ سطحی قابل جدا شدن نيستند ، گونه ي خاصي از ” وحدت ” در عين ” كثرت ” است . يكي و همه است ، همه است و يكي است ، تضاد انواع است در حالي كه وحدت آن هاست و وحدتي در عين تضاد را در خود دارد .
اين مرزها را چه كسي مي خواهد مشخص كند ؟ و اصولا مرز چيست و چه كسي مي تواند آن را تعريف كند و وضع يا رفع نمايد ؟
اصلا آيا مي شود مرزي تعيين كرد ؟ یا تعیین آن لازم و شایسته است ، تا بشود آن را برداشت ؟ همه اش در هم آميخته است وگاه قابل تفكيك نيست ، لذا ” يگانه” است و غير قابل تفكيك ، در حالی که ” متنوع ” است و متکثر ، بي كرانی و دگر گوني است ... همان كه در آن غزلِ ديگر مي گويد : " ز هركوي ، ز هرکوی ، يكي دود دگرگون * دگربار ، دگر بار ، چه سوداست خدايا ؟ "
اين دود دگرگون نيز ، همان تنوع و تكثر است که گفتیم .
ولي وقتي دنيا و آفرينش حاصل ” تضاد ” باشد ، ديگر در همه چيز اين ستيزه و مبارزه - و به تعبير فلاسفه ” تضاد” - موجود و در گرفته و استوار است . يعني همان كه مي گويند : هر چيزي ” ضد ” خودش را درخود دارد . يعني باز در آخر همه چيز را به ” اتحاد ” مي كشاند . هر چيز ” خود ” است ، در همان حالي كه ” غير” و ضدِ خود را نيز در ” خود ” دارد و اين معني” تضاد” وحتا معناي” تنوع ” است ، ولي چون آن ديگري ، آن نوع ديگر و آن ” تضاد ” حاصل خود او و در خود اوست ، پس ” خود ” ” يگانه ” است و” تنها ” ست ، اما اين ” تنهائي ” فرديت نيست ، بلکه با ديگري بودن است . يعني ” تنوع و كثرت ” درعين ” وحدت ” است .
و اين است که هيچ چيزي را نمي توان ” مفرد ” فرض كرد – مگر موجوداتِ منحصر و نادری که خود بارور هستند – زيرا که هيچ ” مفردی” كامل نيست . چون ” كمال” حاصل ” تنوع” و ” بي كراني ” است ، نه حاصل ” وحدت ” و يگانه گی و صد البته كه ” وحدت ” نيز ” تنوع” و " کمال " را در خود دارد . يعنی به اصطلاح هر" تنی " بلافاصله در فرضِ وجودِ خويش " تن ها " ست و همين است که به " اشتراك ” و ” تثليت ” و ” تنوع ” و بي كرانی مي رسد . يعني همان ” يكي ” در خودش دو تا است و دو تا چند تا و جمع است ، اما جاي بحث دارد كه ” ثنويت ” با ” وحدت” در كجاها و در كدام تعريف ها يكي است و در كدام تعريف ها ، دوتا يا چند تاست . چه نقاط مشتركي دارند و چه وجوهِ تمايزي ؟
همه از يك ” جنس ” است ، يعني از جنس زندگي است ، از جنس جاودانگي و بودن ، از فيزيك ، از اتم ، از ماده ، از جوهر، آن ” شش جهتی ” كه مي گويند همين جاست و شايد كه ” بي جهتي ” مولانا هم در همين جا باشد . اين است كه مي گويم كثرت و تنوع است ، نه وحدت . حتا به يک معنا " وحدتی " وجود ندارد ، هرچه هست " کثرت " و بی کرانی است ، نه وحدت و انفراد و انتزاع ... اصلا هيچ انتزاع و انفرادی قابل تصور نيست – مگر در موجوداتِ خود باروری که بايد جداگانه از آن ها بحث کرد - ... اما در انسان و مجموعه ی هستی ، يعنی که در عالمِ وجود ، هيچ " يک " و يگانه ای منتزع و منفرد از دو و سه وجودِ خارجی ندارد . حتا در زيست شناسی موجوداتِ تک سلولی نيز ، خود مجموعه ای هستند که بر رویِ هم يک موجودِ تک سلولی را تشکيل می دهند ...
( از اين سخن بگذريم که هم خيلی قاتی پاتی و درهم برهم شد و هم از موردِ بحثِ خويش دور افتاديم ) .

ادامه دارد


|
سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

 

بود این چنین - شعر کلاسیک

هست اين چنين‌ ...

من خويش را به لذت‌ِ پرواز داده‌ ام‌
با درد زاده‌ام كه به درد اوفتاده‌ ام‌
چون بستر تولد من بوده تشتِ خون
خون خورده ‌ام هماره و خون‌ رنگ باده ‌ام‌
خون‌ ريز چشم توست كه خون كرد در دلم‌
آن سرخ‌ِ آتشين كه گل از شرم داده است‌
صد جوي خون ز برگِ لب خويش زاده است‌
باشد سپيد برگ تنش‌ ، تا به خط عشق
بيني به خون نشسته دلي را نهاده است‌
آري به خون تپيده بوَد قلب عاشقان‌
زيباست زندگي كه در آن عشق حاكم است‌
بي عشق عادتي است كه بر مرگ قائم است‌
بايد بدون پرده به بانگِ بلند گفت
آغوش لذت است كه خود پاك و سالم است‌
تنهاترين حقيقت ممكن‌ ، كه شد دريغ‌
جايي كه عشق را نشناسند مردمان‌
آماج تيغ و تير شود جان‌ِ عاشقان‌
گل‌ برگ‌ هاي مِهر كه از جنس زندگي است‌
گردد هزار پاره زشلاق بي امان‌
باشد كه سوگوار نشينند ، رو به مرگ‌
بگذشت آن چه بود ورا نام‌ْ زندگي‌
مرداب عادتي كه برآورد بندگي‌
ديدم كه خرمني زگل و ناز ، بي قرار
در چادري سياه نهان گشته ‌، پرده گي‌
بود اين چنين كه گشت ز دل‌ها دريغ عشق‌
*
شعری از دفتر: " از کوچ ها تا کوچه ها / تهران : 1383 " . نسخه ی پی دی اف آن را می توانید از این وبلاگ دریافت کنید .


|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

 

يادداشت و پیام یک ایرانی - سخنی از سر صدق

و باز هم : همين جوری
سخنی از سر صِدق
يادداشت و پيام يک ايرانی


- وقتی که در 52 ساله گی به پشتِ سرت نگاه می کنی و جز ناکامی و رنج و بيهوده گی چيزی نمی بينی . به خودت هی می زنی که : پيشِ رو را نگاه کن ... سوت وکور ... افسوس و دريغ ...
- يعنی اين که مسخره نيست آدمی در 52 ساله گی ، هنوز در آروزیِ روز و هفته و ماه و سالی " زندگی " کردن بگذراند و بريده از گذشته ، به پيشِ رو نگاه کند و جز اميدهای واهی چيزی نبيند ؟ ؟ آخر " عاشقانه " گفتن تو 52 ساله گی مسخره نيست ؟ ؟
- دو ساله که ديگه گوشه ی خونه ی نشستم و تابِ تحملِ جز خودم رو ندارم . فقط با کامپيوتر حرف زدن و همه ش تو هوا ... ؟ ؟ اميدِ فردا و جامعه ی فردا و انسانِ فردا را داشتن ... تا کی و چند ؟ ؟ اونم تو اين سن و سال ...؟ ؟
- چقدر بايد خودم رو بَزَک کنم ؟ ؟ چقدر بايد واقعيتِ وجودم رو- تو خودم- فرو بدم ؟ ؟ چقدر بايد دق کنم ؟ چقدر ؟ ؟ چقدر بايد به خودم فکر نکنم و فدائیِ اين و اون باشم و بِشم ؟ چقدر بايد حرفایِ گنده گنده بزنم ؟ ؟ چقدر بايد خودم نباشم ؟ ؟ چقدر ؟ ؟
- تازه بگم ، چی بگم و از چی بگم ؟ ؟ از همين روزمره گی هایِ احمقانه ... ؟ ؟ از فساد و نادانی و مصلحت انديشی ؟ ؟ از زشتی و زيبائی و تقسيم های ناروا و ناپسند اجتماعی ؟ ؟ راستی راستی چه ميشه گفت که وقتی نشه همه چی رو گفت ؟ ؟
- بابام با اين که " دنيا رو محلِ گذر " می دونست و " مزرعه ی آخرت " و " زندانِ مومن " بازم تو چل ساله گی خونه ای ساخت که انگار می خواد دويست سال توش " زندگی " کنه ... اما من با اين که اصالت رو به " زندگی " می دم ، تو چل ساله گی دیگه ديری بود که آخرين دل بستگی هام رو به " زندگی " دفن کرده بودم ...
- شاملو می گفت : " هر گز کسی اين گونه فجيع ، به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم " ...
- و نيما می گفت : " چه بسا حرف ها می توان زد ؟ می توان چون شبی ماند خاموش " ...
- حرفِ گنده ، حرفِ گنده ، حرفِ گنده ...

- روشن فکرمان تو دهه ی هفتاد هنوز گرفتارِ قصه ی ترک و فارسه و تو دهه ی هشتاد سفره ی ابوالفضل ميندازه و نوستالوژی هایِ چرندشو برا خوش آمد حاکميت درشت ميکنه و ... ميگن : " جامعه ی روشن فکری ايران کوتاه قده " ... ول کنيد عمو ... اصلا قد و قدری داره که کوتاه باشه ، يا بلند ؟؟ با چارتا اسم و پراکنده تو چار تا نسل که جمعيت و " جامعه " درست نمی شه ...
- صد ساله داريم خودمونو گول می زنيم ... صد سال ...از مشروطه تا حالا ، يک قرن و چهار پنج تا نسل گذشته ... بس نيست ...
وِل کنيد آقا وِل کنيد ... اما نه ول نکنيد ، ممکنه بوش ...
- درست گفت آن که گفت : " روزگارِ سپری شده ی مردمانِ سال خورد " ... درست گفت و خودش هم - به همراهِ همون مردم - درست رفت ... تو دهه ی هشتاد و نسخه ی رأی برا سردارانِ سازندگی و اصلاحات پيچيدن ؟ ؟ ... سپری شديم آقا ، سپری شديم ... ضربه گيرِ اين و اون ، خودمون م آلوده به همين حال و هوا ...
- هدايت درست گفت . هدايت درست فهميد عزيز ... اما کو شهامتِ شيرِ گاز ؟ ؟
- از اسکندر به اين ور ... ( نه ، من ميگم : از " مزدک " به اين ور ) ما هنوز داريم اين جنازه رو راه می بريم ... هنوز نتونستيم مرده هامون رو دفن کنيم ... هنوز باور نکرديم که مرديم ... هنوز همه چيزو می خوايم بومی کنيم ... اينه که گندش می زنه بالا ...
- مرده گی و تباهی و بيماری .. ؟ ؟ فساد و عفونت تا بنِ دندان ... ؟ ؟ اما تا بخوای غرور ... تا بخای رگِ گردن ... تا بخوای ادعا ...
- غرضم اينه که از 46 که تو 12 ساله گی " زندگي م " رو به پایِ عقايدم و جامعه م گذاشتم تا 52 که رسما و قانونا حتا از حرف زدن منع شدم ، بايد سی چهل سالی - کم و بيش - می گذشت و باز نسل ها و زندگی هائی تباه می شد ( و مالِ خودمم روش ) تا مثلا در نوروز 1380 بگم : " هيچ حرفی برای گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنرانی است " ... بايد حتما 40 سالی رو جنگيده باشی و جنگيده باشی و جنگيده باشی ... و بايد محکوميت در دو رژيم رو ، هم چنان تا 52 ساله گی خويش کشيده باشی و با تمامیِ وجودت احساس کرده باشی و فرياد کرده باشی و تحمل کرده باشی و ... تا اين عقده بيخِ گلوت گير کنه و مرتکبِ چرند بشی ...
- و اين جوری ميشه که در نوروز80 و شکوفائی دولتِ فخيمه یِ اصلاحات 80 صفحه ياوه ها و بهاريه های درگذشته رو فقط با يه اسم : " حرفِ اول " و چار سطر پشتِ جلد ، چاپ ميکنی و چنان نوک ت را می چينن و بايکوت می شی که ... تا بفهمی هنوز مرزِ خاص و عام و خودی و بيگانه در هم نريخته و ... يا گمان کردی که چی ؟ ؟ ...
- پس از 20 سال خفه خون گرفتن و دو بار بی گناه زندان رفتن ( آن هم در60 و 66 ) و 20 سال سکوت و رنج و رنج و محروميت و ممنوعيت و تحمل و تحمل ( از 1360 تا 1380 ) ( که اين ها کوچکی هم می آره عزيزم ) هنوز نفهميدی که تو حتا نبايد بگي : زنده م و به زبانِ مجاز ( يعنی شعر ) رو آورده م ... نه نبايد ؟ ؟ هنوز نوکِ زبونم می سوزه ...
- مگر ما نسلِ دومی ها - جز دو سه سالِ 57 تا 60 - زندگی داشته ايم ؟ ؟
زمانی را که ما نسلِ جوانِ خام و خواب گرد و برانگيخته از فرجه ی حقوق بشر کارتری و تبليغاتِ دکان دارانِ اروپائی ، تحتِ تأثير نهضتِ قدرتمندِ چپ در ايران ، به رهبریِ ائتلافی از بازار و روحانيت ، با واسطه گریِ اپوزيسيونی از ملی گرايان و روشن فکرانِ مذهبی ، که قدرتِ سياسی را با کمترين بهای ممکن ، در 22 بهمن 57 به کف آورديم و سپس هم در دو سه سال اوليه ، درگيرِ انقلاب و احساسات و سرگردانی های خويش بوديم و عليهِ " فرصت طلبی " مقاله می نوشتيم و تازه داشتيم به بساط کتاب و بحث سياسی در حاشيه یِ خيابان ها و مجاورتِ دانشگاه ها خو می گرفتيم ، يا به فکر دفتر و مقر برای حزب و تشکيلاتِ خودی در دانشگاه ها و مراکز حساس ديگر بوديم و دل به اشغال سفارتِ امريکا و مشتی شعار و ظواهر خوش کرده بوديم و و .. ( ای ... چه بگويم ؟ ؟ ) درست در همين دو سه سال ، حضراتِ نسلِ اولی ها به زد و بند و قبضه کردن و انحصارِ قدرت گذراندند و با فراهم آمدن شرايط ، بی درنگ ضربه ی سازش شان را در 1360 بر پيکرِ ما نسلِ دومی ها فرود آوردند و شد آن چه شد ... و باز ما نسلِ دومی ها بوديم که با جان و تن خويش ، در برابر جوخه ها و ميدان هایِ مين بها داديم و بها داديم و بها داديم و ...
- و اما آن چه از اين برزخ برآمديم و احيانا برجای مانديم ... سپس به مدتِ بيست سال ، در سکوت و رنج و محروميت و ممنوعيت ( اعم از زندان و منعِ خروج و محروميت از حقوق اجتماعی ) سپری کرديم و چه بسياری که در فشارِ اين سال ها هماهنگ شدند و شدند و گذشتند و گذشتيم و گذشت ... ( که مگر شما آقايان ، به سابقه دارهایِ زندان هایِ 60 تا 67 اجازه یِ کار و تحصيل و زندگی و بيمه و تأمين داديد ، تا ما نسلِ سوخته و بيمار و سرخورده و به هپروت پرت شده ، اين گونه در خيابان ها و زندان ها و جبهه ها و جوخه ها وسنگرها و ديوارهایِ محروميت و ممنوعيت و حقارت و حقارت ، قلع و قمع نشويم و ... ای ، چه بگويم ؟ ؟ افسوس ... )
- جامعه ی هيجان زده ای که پس از سرکوب " نهضت ملی " در 28 مرداد 1332 و قيام روحانيت در 15 خرداد 1342 دوباره توسط دکتر علی شريعتی در سال های دهه ی 50 به اوج برانگيخته گی خويش رسيد و سرانجام در ائتلافی از نهضت چپ با روشن فکران ملی و مذهبی - که در 1356 شکل گرفته و رهبری مستقيم آيه الله خمينی را پذيرفته بود – نيروی محرکه ی انقلابی گرديد که در 1357 فرصت حقوق بشر کارتری و تبليغات اروپائی را مغتنم شمرده - در کمتر از شش ماه - با به خيابان آوردن توده های مليونیِ پيروان روحانيت ، توانست حاکميت 2500 ساله ی شاهنشاهی را ، از آن خويش سازد ...
و ... واما ديری نگذشت که با سرکوبِ تدريجیِ گروه های سياسی- در ظرف سه سالِ منتهی به 1360 - قدرت بلامنازع را به خود اختصاص داده و با بهره گرفتن از بحران هائی هم چون اشغال سفارت امريکا در 1358 ( که به سقوط دولت موقت و جارو کردن ملی مذهبی ها منجر گرديد و از حمايتِ تمامیِ نهضتِ چپ برخوردار شد ) و سپس به اصطلاح " انقلاب فرهنگی " در 1359 ( که تعطيل دانشگاه ها و تخليه ی دفاتر گروه ها و سرکوب فعالان سياسی چپ - به ويژه مارکسيست ها و مجاهدين - را در پی داشت ) و سرانجام با آغازِ جنگ عراق ، در همين سال ( يعنی آن چه سپس انقلابِ دوم و سوم نام گرفت ، باضافه ی جنگ ) در کمتر از سه سال ، بساطِ تازه گسترده شده ی فعاليت هایِ سياسی در ايران را ، از تمامی سطوحِ فرهنگی و اجتماعی کشور ، جمع آوری نموده و در پیِ اوج گيری بحرانِ ايجاد شده توسطِ رئيس جمهور 75 درصدی ، ابوالحسن بني صدر و مجاهدين ( که مجموعا نبضِ فعاليت های سياسی و اهرم هائی از قدرت را در دست داشتند ) توانست در 1360 تمامیِ جمعيت ها و افراد و فعالان موجود از نسل دوم انقلاب را ، در حرکتی پرشتاب و هيجانی ، قلع و قمع نمايد و با حذفِ نيروهای فعالِ سياسی از صحنه و منفعل و مرعوب ساختن جامعه ، استبدادی مذهبی و بی رقيب و سخت انحصارگر را ، جانشينِ خفقانِ شاهی سازد ...
- ( از يک سو سرکوبِ نهضتِ رو به رشدِ چپ که خواست ديرينه ی غرب بود و از سوئی اشغال سفارتِ امريکا که نهايت آرزویِ شرق ... روايتِ تازه ای از : نه شرقی ، نه غربی ... ) .
- جامعه ای متشکل از مردمانی ناآگاه و پيرو و قدرت پرست و متکی به فرد که علاوه بر پيشينه ی طبقاتی در ادوار تاريخی و اسطوره ای خويش ، در تمامی دورانِ پس از اسلام نيز ، همواره به صورتِ " جامعه یِ شبان رمه گی " زيسته و حتا در دورانِ معاصر ( که عصرِ صنعت و تکنولوژی و دانش و ارتباطاتِ مدرن است ) " انقلاب مشروطيت " را با الگویِ تمدن غرب و کشورهایِ دموکرات ، داشته و پشتِ سر نهاده و در کمتر از دو سال سرکوب کرده است ... هنگامی که پس از فراز و نشيب ها و تجربه ی حاکميتِ مستقيم و پادشاهیِ غير مستقيمِ متوليانِ مذهب را - به ويژه در دورانِ صفويه - از سر می گذراند ، آشکار است که سرانجام ناچار خواهدگرديد حکومت و ولايت را مستقيما به " روحانيت شيعه " تفويض نمايد و با تأسيس " جمهوری اسلامی ايران " و نظامِ " ولايت فقيه " بهترين و عينی ترين تجربه ی حکومتِ مذهبی را به صحنه آورد ... باشد که متوليان دين مستقيما نمونه ی موردِ نظر و ادعایِ خويش را - برای ثبت در تاريخ و مشاهده ی جهانيان- تأسيس کنند و ...
- و اما به زودی آشکار گشت که بيگانه گی و عدمِ تجانسِ سنت ها و قراردادها و آداب و اصول به جا مانده ، با روحِ زمان و مکان و ضرورت و نياز کنونیِ جامعه ( به ويژه هنگامی که چيزی جز پوسته و مشتی آداب و رسومِ جوامعِ کهن به جای نمانده باشد و هدفی جز سلطه و حاکميتِ متوليانِ مذهب و تأمين مصالح و منافعِ قشری خاص تعقيب نشود ) سبب خواهد گرديد که راهی غير از بازگشتِ به اصول و سنت هایِ نخستين باقی نماند و در نتيجه جامعه ای منفرد و منفعل و بازگشته به دور دورها و هم چنان منتظرِ نجات بخشِ غيبی ، متکی به قدرت و استبدادِ فردی و صنفی ، شکل گيرد و در چرخ و پرِ تضادهایِ درونیِ خويش غرق گردد و به زودی و اندک اندک رو به فساد و انحطاط گذارد ... و ...
( و بگذريم که اين ها – هريک – نياز به تحليلی مستقل دارد ) . ( و چنين است که حاکميت هایِ مستبدانه و يک سو نگر و جزم انديش ، همواره نطفه ی نابودی خويش را ، با خود و به همراه خود دارند و خواهند داشت ... ) .
- و اما اين يک کلام رو هم بگم و تمام : اين روزها مد شده است همه از مردم و به نمايندگیِ مردم سخن بگويند و خواستِ خودشان را به مردم نسبت دهند ... اما کی و کجا و در کدام همه پرسیِ آزاد و با حفظ مقدمات و چارچوب هایِ دموکراتيک ، از مردم پرسيده شده است که مثلا فلان تکنولوژی را می خواهند يا نمی خواهند ؟ ؟ و آيا به سود و صرفه و صلاح کشور هست يا نيست ؟ ؟ ( اقتصاديه يا نه ؟ و مگر ما تمام تکنولوژی ها رو داريم و بايد داشته باشيم ؟ و هزار تا سوال ديگه ) و مگر خودِ اروپائيان ( در موردِ خاصِ تکنولوژی هسته ای ) جز پس از طی يک دوره ی اطلاع رسانیِ ششماهه و يک ساله و بررسی کردنِ موضوع در شرايطی آزاد و از جوانبِ گوناگون و متضاد و سپس در انتخاباتی دموکراتيک و با رجوع به رأی مستقيمِ مردم و جامعه ی خويش ، توانستند به اين تکنولوژی دست پيدا کنند ؟ ؟ و اصولا برایِ کشوری با اکولوژی ايران و ذخاير و منابعِ فراوانِ گاز و نفت ، که امکانِ احداثِ نيروگاه هایِ خورشيدی و آبی و بادی و ديگر و ديگر را فراهم می آورد ، بازهم داشتنِ تکنولوژی هسته ای ( علی رغمِ خطرهای فراوان و امکانِ آلودگیِ محيط زيست و تهديد مستقيمِ اکولوژی – آن هم در کشوری که پنبه و بنزين رو در کنارِ هم بارگيری می کنن - ) و در شرايطی که بيشتر کشورهایِ دارایِ نيروگاه ها و راکتورهایِ اتمی در حالِ جمع آوریِ اين تأسيسات هستند ، بازهم اين تکنولوژی برای ما لازمه ؟ ؟ معلوم هس چی می گيم و رویِ چه اصل و مبنائی – جز منافع خاصِ هيئتِ حاکمه – داريم کشور و مردمو به بحران هایِ غير قابلِ پيش بينی می کِشانيم ؟ ؟
اما چه شده است که تحليل گرانِ محترم ، اصلِ موضوع را نديده گذاشته اند و اين چنين با قاطعيت از جانب مردم و خواست و حقِ مردم سخن می گويند و تحليل های آبکی صادر می فرمايند و پيشِ خود می پندارند که : جمهوری اسلامی با تکيه بر " انرژی هسته ای " موضوعی اجماعی را برایِ منازعه ی خويش با غرب يافته است ؟ ؟ ( کدام اجماع و کدام خواستِ عمومی ؟ ) شما حضرات از کجا و در کدام آمارگيری و نظرخواهی و انتخاباتی ، خواست و اجماعِ عمومی رو کشف کرديد که اينجور با قاطعيت از مردم و حقِ مردم سخن می گوئيد ؟ ؟ و از کی تا حالا شما حضرات نسبت به حقوقِ مردم اين قدر حساس شده ايد ؟ ؟ و آيا نخستين و پيش پا افتاده ترين حقوقِ انسانی ايشان را محترم شمرده ايد که در اين جا و اين موضوع به يادِ حقِ مسلمِ مردم افتاده ايد ؟ ؟ و اصولا مردم چه ربطی به اين ماجرا دارن ؟ جز اين که زيان و بهایِ آن را پرداخت می کنند و کرده اند ؟ ؟
آيا آقايان سوراخِ دعا را گم نکرده اند ؟ در کجا از مردم پرسيديد ؟ و کدام شرايطِ آزادی ، برای اطلاع رسانیِ بی طرف وجود داشت ؟ کدام انتخاباتی و کدام مردمی .... ؟ به راستی آقايان نمی فهمند ؟ يا خود شون رو به نادانی می زنند ؟ اصلِ موضوع را کاملا مسکوت گذاشته اند و فريادِ مردم مردم شان با عرش رسيده است ... و ای بيچاره مردم ... و شما به اصطلاح تحليل گرانِ جهانی ، چرا بايد با اين خيمه شب بازی هایِ تبليغاتی که چارتا اجير شده ، يا نادان وگول خورده ، با برنامه ريزی هایِ از پيش تعيين شده به صحنه می آورند ، گول بخوريد و خواست و منافعِ حاکميت را به منظورِ حفظِ سلطه ی خويش ، با خواست عمومی و اجماعِ ملی اشتباه کنيد ؟ ؟ به راستی چرا و چگونه ؟ ؟ و ای بدبخت و مستأصل مردم ...
- و آری بيچاره مردمی که نه در 52 ساله گی که در نود و صد ساله گی وحتا در لحظه ی مرگ هم ، هنوز در انتظارِ زندگی های ناکرده و کاميابی هایِ دريغ شده ی تاريخیِ خويش ، همواره خود را وعده به فردا و فرداها می دهند ... و آخرش هم : آقا بيايد درست خواهد شد ... ای افسوس و صدها هزار افسوس ...
- و ای نگون بخت و مستأصل و مرده و سنگ شده مردمی که ، در عروسی و عزا درازشان می کنند و هميشه و هميشه نام و عنوانشان بهانه و شعارِ قدرت مندان و قداره بندانِ تاريخ است و ... چه و چه ...
- و ديگر هيچ و السلام ...


|
جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

 

شاعرانه های همراهی - شعر امروز


شاعرانه
( از آرشیو نگاه )

باورم كن اي " خويش" اي همراه
كه خورشيد ها را ، آينه يِ رويت ساخته ام
و تنها با توست كه " تنهايم "
تنها با تو
كه نقشِ " طلوع " و" حلول" را ، در بركه مي بينم
و " عشق " را
- به عددِ درهايِ نداشته يِ آسمان -
راهي به تو مي يابم
بگذارم ، تنهايِ من
رهايم كن
- كه اكنون- اهورايِ زمينيِ خويش را
در اندامِ زيبايِ " حقيقت " يافته ام
و تنهايي را
تنها با اوست كه به تجربه مي نشينم
*
اكنون گاوان سبز و سفيدِ خويش را نشخوار مي كنند
و دخترانِ تاك - مستي را - بار مي گيرند
تا پري زادانِ دريائي
از بي كران قصه ي موج و عمق ، برآيند
و " زيبائي"
در آوازِ بلبلان و لبخندِ غنچه ها تفسير شود
*
خورشيدِ تنهايم
تنها با توست كه زيسته ام
و در تو که " تن" ها بوده ام
به روشنايِ " عشق " خواهم پيوست
تا به كرانه گي را احساس كنم
و " زندگي " را در تن هايِ خود
با خویش و بي خویش
در تاب و بي تابي
چون چراغي بر دوش گيرم
و " شاملو" را به خواهم
تا خورشيدشان را نشانشان دهد
بگذار قويِ من به طلوع برخيزد
و حلولِ زيبايي را ، جامه بيآرايد

زيرا كه : " از شب ، هنوز مانده دو دانگي" (1)
*
ـــــــــــــــــــــــ
(1) مصرعي از زنده ياد احمدِ شاملو
*
شعری از دفتر " روایت شدن ( 1383 - 1384 ) . نسخه ی الکترونیکی آن را می توانید از همین وبلاگ بگیرید .


|
شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

 

تباه تر از تباهی - مقاله

سخني در فسادِ همه گيرِ اجتماعي
" وضعيتِ پشت به ديوار "


وقتي كه به ياد مي آورم گفتاري از تيتو « رهبر پس از جنگِ يوگسلاوي » را - هنگامي كه با جمال عبدالناصر و نهرو ، در خلوت اقامتگاه تابستاني اش در جزيره ي « بري يوني » به گفت و گو نشسته است - مي گويد : « من با 7 مشكل روبرو هستم كه بايد حل شوند . يك دولت دارم كه دو الفبا بكار مي برد : لاتيني و سيرليكي . به 3 زبان حرف مي زند : صربي ، كرواسي ، اسلاو- مقدوني . پيرو 4 مذهب است : اسلام ، مسيحيتِ ارتدوكسي ، كاتوليكي و يهودي . مردمش از 5 مليت تشكيل يافته اند : اسلاوي ، كراوسي ، صربي ، مونتنگري و مقدوني كه 6 جمهوري تشكيل مي دهند و بالاخره ما 7 همسايه داريم » ... ( تکاپوی جهانی )
بي اختيار به ياد خودمان مي افتم و كشوري را مي نگرم با 70 مشكل که همه بايد حل شوند . گرچه يك دولت دارد و يك الفبا ، اما همان یک دولت ، هزار دولت پیدا و پنهان است و همان يك الفبا هم ، دوكلام و مفهوم را بيان می کند : يكي منطوق و ديگري مراد ( و اين دو غالبا ضدِ هم هستند ) به 3 زبان حرف مي زند : يكي براي مكالمات و مناظراتِ سياسي با بيگانه گان ، دومي معنايِ حقيقی و ثبت شده ی واژه ها و آخري هم مفهومی است که برايِ مصرفِ داخلي و شيره ماليدن بر سرِ خلق الله به کار می رود ... و در همين حال از 5 زبان متأثر است : عربي ، فارسي ، انگليسي ، فرانسه و روسي .
گرچه اکثريت مردمش يك دين بيشتر ندارند ، اما همان يكي هم داراي صدها « قرائت » است و هرقرائتی مدعيان قَدَر و پر و پا قرصی دارد كه نمي توان ناديده شان گرفت . ( گذشته از اقليت هايِ مسيحي و يهودي و زرتشتي و ارمني و سني و شيعه يِ غالي و متحجر و سنتي و مدرن و سكولار و چه و چه وچه يِ ديگر ... ) این مردم از 7 مليت شكل گرفته اند : فارس و عرب و ترك و كرد و لر و بلوچ و پشتون – بگذريم از مهاجرين افغاني و ميهمانان عراقي و هم مسلكان لبناني و برادران سوري – كه مجموعا به 8 زبان سخن مي گويند : فارسي و عربي و تركي و كردي و لري و بلوچي و پشتو و دري ( و بگذريم از اكثريتي كه به ناچار در عصر ارتباطات ، دستِ کم زبان دومشان انگليسي است و نيز بگذريم از لهجه هائي كه در مناسبت هايِ گوناگون حتا اصطلاحات و زبان رسميِ وزارت خانه ها و وسايل ارتباط جمعيِ كشور را تحت تأثير خويش قرار مي دهد ( می گوئید نه ؟ یک نگاه به اطرافتان بکنید . همین تازگی ها یکی از نزدیکان حکومت گفته بود - و خبرش را خواندیم - که در زمان وزارت فلان وزیر اصلاحاتی زبان وزارت خانه شده بود لهجه ی لار و ... ) و- مهم تر از همه - بگذريم از تضاد بزرگي كه بين منطوق و مفهومِ كلام وجود داشته و دارد ، همان که آن ملامکتبی گفته بود : " مو مگم انف تو نگو انف ، تو بگو انف " ) .
و سرانجام اين که ما 12 امام داريم و 14 معصوم و 15 همسايه : عمان ، قطر ، امارات متحده ي عربي ، بحرين ، كويت ، عربستان ، عراق ، تركيه ، ارمنستان ، جمهوري آذربايجان ، تركمنستان ، تاجيكستان ، روسيه ، افغانستان و پاكستان ...
و بگذريم و رها كنيم كه اگر بخواهيم همين جور بشماريم ، شايد از شمار خارج باشد ...
و اما گفتنی اين که : امروزه در ايران ، جامعه و چارچوبي داريم كه در فسادِ اداري و اقتصادي و بوركراسي تباه و عمر هدر كن و سنت هايِ ناروايِ قرنِ بوق ، در آميخته با تماميِ مكاتيبِ سياسي و اقتصاديِ شرق و غرب ، دست و پا مي زند و هم چون " شتر گاو پلنگی " است که در حالِ غرق شدن است . شهر و روستا آرام و سر به پيش ، مردمي خسته و بيمار را - كه در چرخ و پَرِ فشار و انحطاطِ دستگاهِ اداري و سنت هايِ ضد بشري منفعل گشته است – در خود مي فشارد و جامعه در اوجِ بيماري و بيهوده گي ، دست و پا مي زند و آخرين رمق هايش نيز در حالِ گرفته شدن است ... جمعيت هائي خود رها كرده و منتظرِ دستِ غيبي و نجات بخشي كه بهشتِ موعود شان را - حتا اگر شده با گوشه يِ چشمِ بيگانه گان - از « هپروت » به « عينيتِ جامعه » بياورد و همه چيز يك شبه و صد البته مفت و مجانی درست شود ... جمعيتي كه اگر در غيرِ قابلِ اصلاح بودنِ نظمِ بي نظمي و نگاه پوسیده شان به هستی و انسان ، لحظه اي ترديد كنيم ، بزرگ ترين اشتباهِ تاريخيِ خويش را ، دوباره و چند باره مرتكب خواهيم شد و به « اسفل السافلين » سقوط خواهيم كرد ...
اما به راستی چه بايد كرد ؟ ؟ كار فراوان است و هيچ چيزي هم در جايِ خودش نيست . همه چيز باید دوباره از زير بنا و پايه ، ساخته شود و برآيد ... و - متأسفانه - ما هنوز با خودمان مسأله داريم و در شروعِ راه ، دست به دست مي ماليم و هنوز جريان ها و منافعِ خاص ، كاملا بر حاكميت و سرنوشتِ مردم تأثيرگذار هستند و جامعه را در خدمتِ منافعِ بي حساب و كتابِ خويش ، سرگردان ساخته اند و به بيهوده گي واداشته اند ... كسي به فكر كشور و مردم نيست . كسي به امروز و فردايِ جامعه و فرد نمي نگرد . بلکه تنها همان منافعِ خاص تعيين كننده هستند و جامعه يِ خسته از بازي ها و بازي گران را ، به حضيضِ انفعال و « هرچه پيش آيد خوش آيد » كِشانده اند و مجبور کرده اند ...
به راستي چه بايد كرد ؟؟ يا چه مي توان كرد ؟ ؟
ما تنها و تنها يك راه داريم و بس که اگر به آن دست پيدا كنيم و شرايطِ تاريخي اش برايمان فراهم شود ، بهترين و تنها صورتِ ممکن خواهد بود : « وضعيتِ پشت به ديوار » ... اما متأسفانه و متأسفانه ، انگار آن چنان وضعيت و شرايطی هم ، بی سّک و سیخ فراهم نمی شود و نشده است .
و آري - نه ما - كه هر جامعه و ملتي كه به هيچ شكلي نتواند انسجام و اراده يِ لازم برايِ بهتر زيستن را ، به دست آورد و در بهره گرفتن از حداكثرِ توانِ ذهني و ظرفيتِ هوشيِ خويش – نه حتا متكي بر منابعِ زير زميني و رو زميني- ناتوان باشد ، سرانجام به چنان وضعیت و شرایطی در خواهد غلتید : « پشت به ديوار » ... چنان که ما غلتیده ایم و خود خبر نداریم ....
همان كه « ساموئل پيزار » گريخته و سر برآورده از جهنمِ « آشويتس » و اتاق هاي گاز و از دست دادنِ هويتِ خويش ، به آن مي رسد و سرانجام نيز همان شرایط سببِ نجات و رهائي او مي گردد . يا هانری شايرر ( پاپيون معروف ) را باز همین حالت ، به آزادی می رساند : « وضعيتِ پشت به ديوار » ...
همان كه روزي ژاپن ، از منجلابِ جنگ ها و تباهي ها و پس از انهدامِ كاملِ « هيروشيما » و بندرِ مقدسِ « ناكازاكي » در انفجاري مهيب و ضد بشري - و صد البته آفريننده - سرانجام به آن دست يافت و چنان خلعِ سلاح گرديد که باور کرد در « وضعيتِ پشت به ديوار » قرار داد و همان وضعيت نيز ژاپن را يكباره و ناگهان بيدار كرد و به نگاهي متضاد و شناختي سازنده رهنمون گشت . چنان كه در كمتر از 20 سال ، از مجمع الجزايري پراكنده و ناتوان و شكست خورده و باخته در جنگ ، به بزرگ ترين قدرتِ صنعتي و الكترونيكي جهان تبديل گشت و بزودي اين كشور و مردم را ، چنان از دشمنانِ سابق و رقبايِ لاحقِ خويش ، پيش انداخت كه توانست در كوتاه ترين مدت ، شگفت آورترين شگفتي ها را پديد آورد و خود را بر تماميِ گيتي و بازارهايِ گشوده و شكوفايِ آن ، مسلط سازد و به عنوانِ قطبی تعيين كننده در جهانِ اكنونی تثبيت كند ... آری ، بر انگيخته شدنِ ذهنِ انساني ، در استيصالِ كامل و وضعيتِ پشت به ديوار ...
ظاهرِ امر اين است كه جامعه ي ايران ، اندک اندک به چنين جايگاهی نزديک می شود و ديری نخواهد گذشت که در " وضعيتِ پشت به ديوار " قرار خواهد گرفت . ( گرچه به باور من هم اکنون در چنين وضعيتی قرار دارد ) . اما مشکل اصلی آن است که جامعه ، خود از رسيدن به چنين درک و دريافتی ناتوان است و اكنون در جايگاهِ بي جايگاهي ايستاده است . جائي كه به راستي هيچ جا نيست .
جامعه و مردمي غرق در فساد و پلشتي و انحطاط كه خسته و بيمار ، به بيهوده ترين گذران ها تن در داده است ...
ادارات و نهادهايِ دولتي
متقدم و متأخر ، درگيرِ فساد اداري و بوركراسيِ منحطي كه تنها چند ميليون كارمند را - بيهوده - به خود مشغول ساخته و گويا هدفي جز سرگرم نمودنِ همان كارمندان و حفظ موجوديتِ زايد و گاه حتا مزاحمِ خويش ، به عنوانِ مراكزِ اشتغالي كاذب - و مهم تر از آن وسيله اي جهت اخاذي از مردم و گرفتار ساختنِ ايشان به خويش و نپرداختن عموم به سياست - ندارد و دستِ كم كاري جز اين نمي كند و نكرده است ...
بازار مجموعه اي است از دلال و واسطه هايِ غيرِ ضروري ، براي كالا و خدماتِ مصرفي و ضمنا منبعِ بزرگي براي دولت هائی كه تمام يا بخش عمده اي از مخارج و هزينه هايِ خويش را ، از ماليات ها و وجوهِ حاصله از همين بی چاره مردم ، فراهم می آورند ...
دانشگاه ها و مراكز آموزشي ، نه تنها به دانش و آموزش – به معنايِ جهاني و بشريِ آن – نمي پردازند ، بلكه خود وسيله اي در جهتِ انباشتِ اطلاعاتِ غير ضروري و ضدِ معارفي بنامِ « دانش و معارف » گشته اند و تنها كاري را كه انجام مي دهند ، جلوگيري از آگاهی و بالابردنِ سطح علميِ جامعه است ...
ارتش و نيروهايِ نظامي و انتظامي در دورانِ صلح و جنگ ، تنها وسايلي در جهتِ حفظِ حاكميت ها هستند - و نه کشور - و عدم دخالت در سیاست از دیرباز سیره ی ارتش و ارتشیان است . انگاری که تنها تعهد و نقش این نیروها اداره يِ جامعه و حفظِ وضعِ موجود - هرچه باشد - و در نهايت آمادگي برايِِ جنگ هائي است كه بازهم تنها هدفش ، اداره يِ بحران هايِ ايجاد شده توسط حاكميت ها ، به منظورِ حفظ سلطه ي خويش بر جامعه و مردم است ...
كارگران و كشاورزان – جز دسته يِ ناچيزي كه در كارِ توليدِ كالا و ارزاقِ مصرفي با كمك ها و سوبسيدِ دولتي ، روزگار درچرخه يِ بيهوده گي مي گذرانند – انبوهِ بيكاره گاني هستند كه به مشاغلی كاذب و پست ترين كارهائي كه طبقاتِ عالي و ميانه از آن سر باز مي زنند ، پرداخته و بدشواري نانِ شبِ خويش را تامين مي كنند ، چنان كه متأسفانه نه خود از زندگيِ تأمين شده اي برخوردار هستند و نه مي توانند كمكي به نيازهايِ اساسيِ جامعه بكنند ، بلكه به دليل از هم گسيخته گي و سياست هايِ غلط ، به همان دورِ تباه و فرساينده پيوسته اند ...
و در يک کلام : نه خانواده مان « خانواده » است و نه شهر و هم شهري مان « سيتي زنِ » شناخته شده ، نه روستامان « دهكده يِ جهاني » و نه شهرمان شهر به معنای مدنیِ آن است . نه اداراتِ دولتي مان ، در جايگاهِ لازم و موردِ نياز خود قرار دارند و کاری که بايست می کنند و نه قواعد و چارچوب هامان ، درخورِ تأسيس و اداره يِ يك جامعه يِ مدني و به شعور رسيده است ...
هيچ چيزي در جايِ خودش قرار ندارد و هيچ كسی كارِ مثبتي انجام نمي دهد . تماميِ ظرفيت ها و توان های کشور مفت و بيهوده به هدر مي روند و چرخه اي از تباهي و فرسايش ، در خدمتِ خواست و کاميابیِ اقليتی ناصالح و ثروتمندانی فاسد ، در گردش است و نوعي زندگيِ انگلي و ابتدائي را ، در قالبِ تقسيم بندي ها و مرزهايِ ناروای خاص و عام شكل مي بخشد و درگير با انبوهي از تضادهايِ گوناگونِ اجتماعي و شخصيتي ، خسته و بيمار برجاي مي گذارد ...
به راستي اندكي بينديشيم . تماميِ واژه گان و مفاهيم و تعاريف و مباني و اصول و فروع و همه چيز و همه چيزمان ، در هم آميخته و پوچ و بي معنا و نامربوط و غیر متجانس با نیازهای زمانی و مکانی است و آن چه داريم « آشِ شله قلمكاري » است كه در هيچ كجايِ دنيا و در هیچ زمانه و جامعه ای نظيری نداشته و ندارد و نخواهد داشت .
و چنين و اين چنين است که – متأسفانه و متأسفانه و شايد هم به ناچار- دل به دخالتِ بيگانه گان و دلالانی خوش کرده ايم که
صد البته جز منافع سياسی و اقتصادی خويش را تعقيب نمی کنند و نکرده اند و ذره ای دلشان برای مردم ايران و آزادی و حقوق نخستين انسان ها نسوخته است و همواره ايران و ايرانی را " مال المصالحه " ی زد و بندهای خويش خواسته اند و ساخته اند و هنوز که هنوز است ، دل از سفره ی گسترده شده توسطِ حاکمان و قدرت مداران ناصالح نمی کنند و نکنده اند .
به راستي آيا وقتِ آن نرسيده است که اندكي بينديشيم و به اطرافِ خود نگاه كنيم و دوباره و همواره و باز و بازهم بينديشيم و خود به عمل برخيزيم ؟ ؟ که از قديم و نديم گفته اند : " کس نخارد پشتِ من – جز ناخن و انگشتِ من " .

و التمام .


|
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

 

چشمی در شبی - شعر

چشم در شب

چشم را شب می گشايم ، تا نبينم آدمی
خنده می گيرد مرا هر روز ، چون شد بی غمی
مرز بومِ پند و نيکی ، اين چنين ضدِ بشر
من نمی بينم چه شد خورشيد ، ز آن سان پرچمی ؟
گفته بودم روز نو سر می رسد ، آری پگاه
جایِ صدها زخم را دارم نشان ، کو مرهمی
ای دريغ از روزگاران ، ای دريغا زندگی
قصه ی اندوه بسيار است ، خود کو هم دمی
عمرِ نيکی ها سر آمد ، عشق و مستی شد حرام
ای همه جان هایِ زيبا ، هست ما را عالمی
خود اهورائيم و در تن آن چه در يزدانِ پاک
همتی با هيمه ای ، هم جمله امروزی جمی
گر که ما را نيست جانی ، تا به آن منزل رسيم
خود مبارک بر شما ياران ، ز ما يادِ کمی
*
شعری از دفتر : " روايت شدن / نشر الکترونيکی : 1384
( نسخه ی پی دی اف آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد )


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .