و از امروز تا فردا هويتي فاسد و تباه ، کالبدی بی جان در نگاهِ آفتاب اکنون قرن ها و سده هاست که از دفنِ مرده گانِ خويش سر باز می زنيم - دخمه ها و كركسان گواهمان - افسانه یِ تکراری سنگی ، چشم بستن و تن زدنی لجبازانه که ريشه در غروری کور دارد و يادگاری از فرِکيانی در ناخودآگاهِ اين قوم است قبيله ای که هنوز پيامِ آميزش زمان را درنيافته و انگار نمی بيند که چگونه : انسان بر دو پایِ خويش مي ايستد نسيمِ خوشِ معرفت ، بر گستره یِ هستی لبخند می زند آزادی و آگاهی - اين تنها دريغ شده ی هزاره هایِ رنج انديش و به خون نشسته - به آدمی باز می گردد * اکنون اين تاريخ نيست که تکرار می شود بلکه تجربه یِ نامکررِ محرومان ، از خويشتن است " شامگاهِ بتان " فرا رسيده و قهرمانان ، دلقک هائی دست آموزند واژه ها ، تهی از معنایِ خويش وديگر هيچ چيزی ، آن نيست که بايد باشد دست هايِ همه پوچ ، پلشتي ، فساد و بيماری - حتا - واژه گانی نيستند كه " عمقِ فاجعه " را روايت کنند * امروز ديگر چيزی ناگفته نيست مرزها در هم ريخته و جنگ با ديروز در گرفته اکنون هر اصلی را ، به بهائی می فروشند دروغ و فريب ، به آشکاری رخ نموده است دکان هایِ پوچی کالایِ مصرفی و مسمومِ قدرت را به تماشا ، صف می آرايند و گران مندترين حقيقت هایِ مجعولِ ديروزين به کمترين پشيزها سودا می شوند و گم گشته قوم رها شده ، در منجلابِ حقارت هایِ بيمارگونه هم چنان " به انتظارِ نجات بخشی است " " تا کودکان را ، در راهِ مدرسه دست گيرد "(1) * اكنون قماربازان بانک می خوانند تمامیِ دست ها ، رو شده برگ های آخر به بازی می آيند تا پوچی و فريب را ، کرکسان و کفتاران برلاشه های خويش ، به جنگ برخيزند و " شامِ آخر " به بامدادِ سپيده پيوندد ــــــــــــ (1) بيت خودی است . * شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه " / ايران : 1383 گشوده تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵
اصلاحات در خاورميانه و جهان اسلام ( 2 ) - مقاله
اصلاحات در خاورميانه و جهانِ اسلام (2) مجموعه ی : انقلاب فرانسه پس از جنگ هاي مذهبي اروپا ، مبارزات سياهان امريكا و جنگ های استقلال طلبان و آزادی خواهان درآن قاره ، هم چنين ديگر نهضت های آزادی بخش در آسيا و اروپا ، هم زمان با دست يافتن بشر به الكتريسته و صنعت و تكنولوژي نوين – يعنی طلوع قرون جديد - را ، بايستی منشأ تحول بشر و ظهور عصر خِرد و ارتباطات در جهانِ كنوني به شمار آورد . اعلاميه هاي حقوق بشر و انقلاب فرانسه ، برخوردار از زمينه ها و شرايطی که صنعت و تكنولوژي نوين ( در قرون جديد ) ايجاد کرده بود ، حركتي را آغاز نمود كه صد سال بعد انساني كاملا متفاوت با قرن 17و18 آفريد و بشريت راهي را پيش گرفت كه با سرعت و قدرت به سوي كشف نادانسته ها طيِ طريق كرد و به بزرگ ترين نقطه ی عطف خويش در تاريخ تمدن بشری دست يافت . از آن جا که اين مدنيت و انسان ، برتر و مقتدرتر و جوان تر وآگاه تر از انسان ادوار پيشين بود ، توانست شناختِ آگانه یِ خود را برهر نگرش سنتي تحميل نموده و گريز از آن را ناممكن سازد . به صورتی که امروزه تنها در يك فرض مي توانيم از فرهنگ و تكنولوژي مدرن فرار كنيم و از تأثير آن در امان بمانيم وآن هم هنگامی است كه دورِ خودمان را ديوار آهني بكشيم و دور از هر گونه آگاهي و بهره ای از فرهنگ و تمدن بشري ، بر اساسِ روشِ خويش ، منفرد از تمامیِ جهان زندگي كنيم . ( البته اگر چنين فرضی در دنيایِ ارتباطات کنونی ممکن و قابلِ تحقق باشد ) . روسيه پس از جنگ جهاني دوم و در دورانِ جنگِ سرد ، هر روز بيش از پيش حلقه یِ به اصطلاح نفوذ ناپذيرِ خود را استوارتر ساخت و از تأثير فرهنگ غرب ، به پشتِ ديوارِ آهنين و لاك دفاعي خود پناه برد ، اما ديديم که درعين حال نتوانست از تأثير ارتباطات در دنيای مدرن ، در امان بماند و نماند و سرانجام نيز هنگامي كه احساس كرد فرار از اين فرهنگ وتمدن ممكن نيست ، به ناچار سر فرود آورد و اندک اندک ديوارهای دو بلوک فرو ريخت و دنيايِ سنتي وحاکميت های متمرکز دولتی و غير دموکرات ، در برابر نظمِ نوينِ جهاني پس نشست . به همين دليل است که فروپاشي اتحاد شوروي – به عنوان سمبل جهان کهن – همواره نقطه یِ عطف بزرگي در جنبش اصلاح طلبي جهانی به شمار می رود و خواهد رفت . اگر در طليعه یِ قرون جديد ، صنعت و تكنولوژي مدرن ، انديشه و نگرشی آفريد که بشريت را به تجديد نظر در تمامي دانسته هايِ پيشينِ خويش فرا خواند و عصر دانش و سرعت و رفاه فرا رسيده ، انسان هايِ بزرگ برخاستند وكارهاي بزرگ كردند و دنياي نوينِ علم و صنعت درهاي خود را به روي جهانيان گشود ، در زمانِ حاضر نيز فروپاشي اتحاد جماهير شوروي ، چنين نقشِ آفريننده ای را درجهانِ سنتي و حاكميت هايِ تماميت گرا - به ويژه خاور ميانه و جهان اسلام - ايفا كرد ، چنان که بي جا نيست اگر فروپاشيِ اتحادِ شوروي را ، سرآغازی مؤثر و تعيين كننده در جهانِ کنونی به شمار آوريم . دنياي نوين – بخواهيم يا نخواهيم - راه را بر هركج انديشي ، خرافه پرستي ، يك سونگريِ مستبدان ، خشونت و الزام و اجبار نسبت به مجموعه اي از جهان بينی ها و قراردادهای جزمیِ از پيش داده شده و ديکتاتوری هایِ رنگارنگ بسته است ، چنان كه اين فرهنگ و نگرش خود را- به حق- برتماميِ فرهنگ ها و شناخت ها تحميل خواهد كرد و به زودي اين مولودِ ميمون ، سرور جهان گرديده و هر مقاومتي دربرابر خويش را در هم خواهد شكست . اين چنين شرايطي گر چه همواره در بستر تاريخ بشر ساري و جاري بوده ، ولي به صورت حاضر مي توان گفت : پس از فروپاشي اتحاد شوروي و بلوک شرق – به طور جدی - آغاز گشته است . اما در بستر تاريخ اسلام ،گرچه حركت ها و جنبش ها و نگرش هاي اصلاح طلبانه بي ارتباط با شرايط بيروني و جهاني نبوده و هميشه عوامل بيگانه و موقعيت هاي تحميلي ، آن شرايط را خلق كرده است ، اما در هرحال ملل مسلمان از تاريخچه و فرهنگي متفاوت برخوردار بوده و جنبش ها و حركت هاي فكري در بين مسلمين ويژگي هاي خاصِ خود را داشته است و دارد . در بستر تاريخ ِ جوامعِ اسلامي همواره ” عرفان ” گريز گاهي بوده است كه دانشمندان و متفكرانِ مسلمان ، انديشه هاي نو و اصلاح گرايانه يِ خويش را در قالب آن بيان كرده اند ، اما در عين حال انديشه یِ اصلاح ديني به صورت انتزاعی و مجرد ، همواره وجود داشته و باقی مانده و در مجامعِ اندكي مورد بحث و نظر قرار گرفته و در واقع – شايد - نوعي بيماريِ خاصِ روشن فكران اين جوامع بوده است . شخصيت هايي چون مولوي و حلاج و ابن سينا و ابن عربی و ديگران و ديگران ، از خواصِ جوامع خويش بشمار آمده و همواره نزد توده يِ عوام به بي ديني و الحاد و زندقه متهم بوده اند و جز در مقاطعِ مشخص ، حتا امكانِ بيانِ انديشه هايِ خويش را نداشته اند . درطول تاريخ اسلام ، انديشه هاي اصلاح طلبانه همواره درتئوري ها وكتاب هايِ تاريخ و بررسي هايِ اجتماعي ، به صورتِ نهضت هايِ خواص و در ذهنيت هايِ خاصِ ايشان جايگزين بوده و هرگز به صورتِ جنبش يا نگرشي ملموس و همه گير در نيامده است . صاحبان آن انديشه ها ، افراد خاص و معدودی بوده اند و همان اقليت نيز همواره مطرود جامعه ، يا با عناوين ملحد و كافر و باطني و قرمطي و بابي و بهائي و چه و چه يِ ديگر ، چوب و چماقِ تكفير را تحمل كرده ، يا چون حلاج و افشين و آرش و بابك و ديگران و ديگران ، دست و پا بريده و بردار شده اند و يا در گوشه هاي انزوا زيسته و به هدر رفته اند . بسياري نيز - ناچار - به دربارِ امير و حاكمي پناهنده شده اند و تحت تأثير قدرتي خودي يا بيگانه ، نيمه جانِ خويش را مصون داشته اند . البته موضوع روي آوردن دانشمندان ، فلاسفه و انديشمندان جوامع مسلمان به دربارها و مراكز قدرت ، دلايل فراوان ديگر نيز داشته است كه در جايِ خويش موضوعي مستقل و قابل بررسي است ، اما به طورِ كلي مي توان از عواملي مانندِ انحصارِ دانش و قدرت به طبقات حاكمه و خواصِ قدرتمندِ سنتی را ، از عللِ روي كردِ روشن فكران ، به دربارها و مراكزِ قدرت و حتا بيگانه گان دانست . اما عين حال فراوان بوده اند انديشمندان و روشن فكراني كه نتوانسته اند شرايطِ درباري را برتابند و خواسته و ناخواسته ، با حاکميت ها و جوامع خويش درگير شده اند و سرانجام نيز سر بر اين راه و کار نهاده اند . اين است كه انديشمندان و به اصطلاح دگرانديشان - در شرايط گوناگون - نسبت به بيان انديشه و نظرخويش آزاد نبوده اند و در طول تاريخ همواره محکوم به انزوا بوده ، يا خود را در ظواهر و نقاب های گوناگون پوشانده اند و دراين ميان عرفان بهترين و نزديك ترين پناهگاه و گريزگاه برايِ اين دسته از روشن فكران در جوامع اسلامي بوده است . به طور كلي انديشه هاي اصلاح طلبي در طول تاريخ اسلام ، حركتي جدا ازجامعه و نگاهي فردي و گاه حتا نوعي كفر و الحاد و زندقه به شمار آمده و - جز در شرايط يا جوامعِ خاص - كمتر امكانِ ظهور و بروز داشته و همواره از طرفِِ اكثريتِ نادان و جوامعِ سنگ شده و خواب گرد ، سركوب گرديده است . از قتلِ عامِ مزدكيان به مباشرتِ انوشيروانِ بيدادگر و مُغانِ زرتشتي ، تا بابي كشي هایِ عصرِ ناصري ، نمونه یِ آشکاری از اين روندِ سرکوب است . ترجيع بندِ معروفِ سيد اشرفِ گيلاني – معروف به نسيمِ شمال – را هنوز از ياد نبرده ايم كه چه خوب گفته است : ( ايها الناس بگيريد كه اين هم بابي است ) ... اگر جنبش هاي وهابي يا سنوسي در عربستان و الجزاير و ليبي و سودان ، اندك امكانِ رشدي يافتند ، شرايط خاصي سبب اين موضوع بوده و عموميت نداشته است . بگذريم از اين كه آن جنبش ها اصول گرا بوده اند و از احيايِ سنت هايِ پيشين و بازگشت به اصول نخستينِ اسلامي ، سخن مي گفته اند و نگاه آن ها رو به اصلاح و رشد نداشته است . پس از زوالِ خلافتِ عباسيان به وسيله يِ مغول ديگر حاكميتِ اسلامي يا حتا حكومتِ مسلمين ، درهيچ جايِ گيتي به صورتِ عقيدتي و مكتبيِ آن هرگز تشكيل نشد ، مگر زماني كه دو حاكميت تحتِ عنوانِ اسلام ، يكي اسلامِ اكثريت و به اعراب سني كه به وسيله يِ تركانِ عثماني در قلمروِ تازيانِ اهلِ سنت شكل گرفت و ديگري حاكميتِ شيعيان كه در عصر صفويان در ايران پايه گذاري شد و تعادل سياسی در جوامع اسلامی خاورميانه و شرق مسلمان را تأمين کردند و جز اين دو پس از قرون اوليه يِ اسلامي تا دورانِ معاصر ، ديگر اسلام و مسلمين هيچ گاه فرصت حاكميت نيافتند و تنها همين دو نمونه ي تاريخي را مي توان به عنوان حاكميت اسلامي معرفی کرد . البته گروه هاي مذهبي و مسلمان در شرايط و مقاطع خاص تاريخي ، پيروزي هائي بالنسبه اي به دست آورده اند و همانند فاطميان در مصر يا امويان دراندلس ، حاکميت هایِ عربی و اسلامی تأسيس و اداره کرده اند ، اما چيزي كه مي توان آن را به صورت تجلي يك مكتب و حكومت مكتبي – يا حتا حكومت پيروان يك مكتب - نام برد ، تنها همان دو نمونه از سني و شيعه در دو بخش از قلمروِ مسلمين است كه حاكميت صفويان از نوعِ شيعه و ايرانی آن و حاكميت عثمانيان از نوعِ سني و عرب مسلمان بوده است . حالا در اين حاكميت ها چقدر عنصرِ قومي دخالت داشته و چه اندازه عنصر مذهب و آن حاكميت ها به چه صورتي اعمال گرديده و چه تأثيرهائي ازيكديگر پذيرفته اند ؟ خود بحث و تحليلي مستقل را مي طلبد و از حوصله يِ موضوعِ حاضر خارج است . مطلبي كه در اين جا خوب است يادآوري شود : وجودِ خصلت هاي ايراني در نوعِ شيعييِ حكومت ديني و غلبه يِ خصلت هاي عربي درنوعِ سني حكومت ديني و اسلامی است . چنان که در هر دويِ اين حاكميت های به ظاهر اسلامی ، خصلت هاي عرب و عجم - يعنی ايراني و تازي - كاملا آشكار و قابلِ تأييد و تصديق است . در تعريفِ هر يك از اين دو حاكميت و اين كه آيا حكومتِ اسلامي بوده است يا حاكميتِ مسلمين ؟ يا چه اندازه به اصول و مباني اسلام نزديك بوده ؟ و چه ويژگي هايي دراين رابطه داشته است ؟ خودش بحثِ مستقلي است كه جداگانه بايستی مورد بررسي قرار گيرد و مشخصه هاي اصلي و فرعيِ هر يك معرفي و تبيين شود ، تا حدودِ تصديق عنوان حاكميت ديني در جوامعِ ياد شده شناخته گردد . در هر حال : هم زمان با انقلاب كبير فرانسه وانقلاب صنعتي و ظهورتكنولوژي و عقلانيت در برابر ايدئولوژي هاي جزم انديش و ذهني ، هر دو حاكميت سني و شيعي يادشده ، سرانجام به انحطاط و زوال كشيده شده اند . حكومت صفويان پيش از آن و امپراطوري عثماني با شکستش در جنگ اول جهانی و شايد بتوان گفت تحت تأثير جوامع صنعتی و دمكرات – به ويژه انقلاب كبير فرانسه - به اين انحطاط و زوال گراييدند . در چنين شرايطي و تحت تأثير دست آوردهایِ تمدن مدرن بوده است كه مباحثی چون حكومت اسلامی و حاكميت مسلمين و شناخت و تعريف سلسله های سياسي ديني بوجود آمده ، يا امکان طرح و بررسی يافته اند .
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۴۴ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
شبی در خواب ديدم ... شعر کلاسیک
شبي در خواب ديدم ، مصطفا در چاهِ كنعان است و ديگر روز ديدم ، گله هاي خر به ايران است به چوپانيِ گاوان ، خويش ديدم موسيِ عمران امامِ جمعه اي ديدم ، كه از مسجد گريزان است همه در پرده پوشاندند گل هايِ بهاري را ميانِ كوچه ها ديدم ، كه شيخي باده گردان است به روزِ جمعه بگشودند ، درهايِ دبستان را به تابستان عيان ديدم ، كه سرمايِ زمستان است تماميِ ماهيان در ساحلِ اروند رقصيدند سه ميليون خوك ديدم ، در خيابان هايِ تهران است خراسان در عزايِ حضرتِ ابليس گريان بود صفای رشت را ديدم كه روز و شب چراغان است پنجشنبه 25/11/80 - تبس شعری از دفتر : " شطحيات " / تهران : 1380 گشوده تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵
خاورميانه ، بنيادگرائی ، نفت و استبداد - مقاله
خاورميانه ، بنياد گرائی ، استبداد و نفت سرانجام پس از يک ماه - جنگی که گفته می شد برایِ سه هفته و با چشم اندازهایِ پيروزیِ بسيار پيش بينی شده است – سازمان ملل متحد آتش بس بين اسرائيل و حزب الله لبنان را برابر قطعنامه ی 1701 شورای امنيت ، از ساعت 5 بامداد دوشنبه 14 اوت تصويب و اعلام نمود . اين قطعنامه که به پيشنهاد فرانسه و با پشتيبانی اروپا و امريکا همراه بود ، مورد موافقت دولت هایِ لبنان و اسرائيل قرار گرفته و در مجلسِ ملی اين کشور نيز تصويب شد . ظاهرا اجماعِ جهانی بر پشتيبانی از اين قطعنامه و اجرای دقيق آن وجود دارد – هم چنان که در عمل ديديم از ساعت 7 بامداد دوشنبه آتش بس - پس از 34 روز نقض و جنگ - دوباره برقرار و خروج سمبلیک نيروهایِ اسرائيلی و بازگشت هم زمان آوارگان آغاز شد . قرار است 15 هزار نيرویِ حافظ صلح از اين سازمان جهانی – که بيشتر آن ها را سربازانی از اتحاديه ی اروپا تشکيل خواهند داد – در کنارِ ارتش لبنان و بعنوانِ نيروی پاسدار صلح سازمان ملل ، جای گزين ارتش اسرائيل و حزب الله لبنان در جنوب و مناطق مرزیِ اسرائيل با لبنان گردند . هم چنين اتحاديه ی اروپا تصميم به ميانجی گری بين کشورهای درگير را دارد و برای حل کشمکشِ باريکه ی غزه نيز تلاش خواهد کرد . اما هم چنان که نخست وزير انگلستان گفته است استقرار اين آتش بس – ظاهرا به معنایِ اجرای اين آتش بس – کاری بس دشوار می باشد و بايد ديد که در عمل چه پيش خواهد آمد و معادلات آينده کار را به کجا خواهد کشيد . اما در عين حال تمامیِ صلح طلبانِ جهان - همانند رئيس جمهور امريکا - اميدوارند که به زودی صلحی پايدار در منطقه ی خاورميانه شکل گيرد و برآيد و جنگ و جنگ طلبی - برایِ هميشه - از ذهنِ بشريت رخت بربندد . قرن 21 جز اين نمی تواند پيامی داشته باشد و نخواهد داشت . بالغ بر 40 سال است که منطقه یِ خاورميانه همواره درگير جنگ هایِ گوناگون بوده و اعراب و اسرائيل نتوانسته اند با به رسميت شناختنِ کشور مستقل فلسطينی برای فلسطينيان و موجوديت اسرائيل از آن سو ، در کنار يکديگر امروزين و انسانی زندگی کنند . اما آن چه که جنگِ يک ماهه یِ اخير را ، با جنگ های 41 سالِه ی گذشته متفاوت می سازد ، نقش و جايگاهِ ايران و سوريه در اين معادله و عمل کردِ کشورهای عربی در برابرِ آن می باشد . جنگی که از سویِ سياست مدارانِ خاصی ، می رفت که به فاجعه ای بشری تبديل شود ... خلعِ سلاحِ حزب الله و تغيير شکل دادنِ آن به يک حزب سياسی چيزی نبود که در اين قطعنامه موردِ تاکيد قرار گرفته باشد ، پيش از آن که حزب الله و اسرائيل آتش بس را نقض کنند و جنگِ يک ماهه یِ گذشته صورت گيرد ، خلع سلاح حزب الله و بازگشت اسرائيل به مرزهای بين المللی جريان داشت و برابر قطعنامه ی 1559 از تصويب سازمان ملل نيز گذشته بود . به قدرت رسيدن حماس و قطعِ کمک هایِ غرب و رشد اسلام گرائی در منطقه یِ خاورميانه در چند ماهه ی اخير نيز ، جزيی از جريانِ توافق هایِ پيشين بودند . اما موضوعی که دستِ کم 5 سال است منطقه را درگيرِ خويش دارد ، آن است که هنوز کشورها و حاکميت هائی هستند که نمی خواهند باور کنند عصرِ جنگ به سرآمده و اکنون انسان با واژه و دانش سخن می گويد . مناقشه ی اعراب و اسرائيل 41 سال است ادامه دارد . اما جنگی که در يک ماهه ی گذشته بينِ حزب الله و اسرائيل درگرفت ، از گونه ای متفاوت و با مفاهيمِ ديگر بود . چنان که رهبران اعراب - انگاری پيش از همه - سرانجام موضوع را دريافته بودند و درصدد پيش از گيری از وقوع فاجعه بودند و برآمدند . هرچند حزب الله و حماس - هنوز و هم چنان - از حمايت جمهوری اسلامی ايران برخوردارند و متقابلا نيز، همواره رهبران ايران را پدران معنوی خويش شمرده و يافته اند و هرچند جنوب لبنان و بيروت و جبل عامل و مناطق بسيار ديگری از لبنان شيعه نشين هستند و به جمهوری اسلامی وفادارند و رقابتِ ايران و عربستان در مناقشه یِ اعراب و اسرائيل ، با دستِ کم دو دهه سابقه ، در اين اواخر تا حدودی وزنه را در جهتِ ايران سنگين کرده بود ، اما انگار آشکار بود و گشت که حتا تندروترين ايشان – يعنی حزب الله و حماس – هم سرانجام و در بزنگاه هایِ سياسی تعيين کننده ، در مجموع خود را در پيکره یِ جهانِ عرب می بينند ، نه در چارچوبِ اسلام و شيعه ... يعنی اين که : در مناقشه و بحثِ تاريخیِ قوميت و اسلاميت ( که سابقه ای دويست ساله در منطقه دارد و اوج آن در مصر و لبنان و شام و عراق ، هم زمان با فروپاشیِ امپراطوریِ عثمانی گذشته و پس از سرنگونیِ سلطنت در ايران ( 1979 م ) و رویِ کارآمدنِ انديشه یِ حکومت اسلامی شکلی ديگرگون گرفت ) اکنون پس از دو دهه ، دوباره به نقطه یِ اوج تاريخی ديگری رسيده است . به عبارت ديگر : تجربه ای که در عراق به دست آمده بود و ديديم که مجاهدين انقلاب اسلامی عراق ، هرچند تأسيس و موجوديت و حمايت مالی و تسليحاتی و تبليغاتی خويش را مرهون جمهوری اسلامی بودند ، اما به محض اين که آقای حکيم پايش را از ايران بيرون گذاشت و موضوع جدی شد - علی رغم تدارکِ استقبالی به آن عظمت - سخن از " جمهوری لائيک " گفت و تکرار نسخه یِ ايران را در عراق تقاضا نکرد . ساير روحانيون مقيم نجف نيز به هم چنين ... يعنی که دوستان به جایش راه خويش را رفته اند ... اين موضوع - به نحوی ديگر - در جريانِ جنگ يک ماهه یِ گذشته یِ حزب الله و اسرائيل خود را نشان داد و ديديم که با تمامی وابستگی های حزب الله و حماس به ايران و حمايت هایِ معنوی و غيرمعنوی از ايشان ، بازهم اولين کسی که قطعنامه یِ شورای امنيت را تأييد کرد شيخ حسن نصرالله بود و دولت لبنان و سپس کابينه یِ اسرائيل .
و اما تمامِ اين ها يک معنا دارد و آن هم اين که : خاورميانه به دليل نفتِ فراوان و تسلط و اتکایِ قدرت ها و حاکميت هایِ آن به اين انرژی گران بها و ساير ذخاير ملی ، ديکتاتورخيزترين مناطق جهان و اکنون به انبارِ باروتِ جهان بدل شده است . از شاه و شيخ و شحنه و آل فلان و سلطان بهمان ، همه و همه براثر اتکا و تسلط بر درآمدهایِ سرشارِ نفت ، قدرتِ منحصر و باندهایِ خاص خود را داشته اند و توانسته اند با تکيه بر انرژی مطرح ، سال ها و قرن ها ملت هایِ خويش را در فقر و تبعيض و تنگ دستی و انقلاب و کودتا و جنگ و بنيادگرائی و اسلام گرائی و عرب گرائی و عجم گرائی و هزار و يک جور گرائی و گرائی و گرائی و گوناگون بدبختی و بيچاره گی و ذلت نگاه دارند و ملت هایِ خويش را ، برده و استثمارشده یِ خود بخواهند و بسازند . به همين دليل نيز ، هر کس در 200 ساله یِ گذشته بر هر منطقه از خاورميانه به هر حيله و شکلی مسلط شده است - هم در آغاز- با منابع ملی اين کشورها و به ويژه نفت ، چون ملک شخصی خويش برخورد کرده و خود و باندش ذخايرِ ملی و منابع طبيعی اين کشورها را به سان اموالی ناگهان و همين يک بار يافته ، به بادِ غارت گرفته اند و - در همان حال - به قدرتِ نفت ، بر سرنوشت و زندگیِ مليون ها انسان حکومت و سلطنت کرده اند . و چنين است که منطقه یِ پيامبرخيز و فرهنگ سازِ خاورميانه ، با افزايشِ متأخر و بی سابقه یِ قيمت نفت ، يک بار ديگر در آستانه یِ قرن 21 ميلادی ، بشکه یِ باروتِ جهان گشته است و با تسلطِ حاکميت هایِ غيرمردمی و اولويت داشتنِ مصالح و منافع خواص در برابر نوعِ مردم ، هر آن انتظار می رود که در اثر اشتباهِ يکی از طرف و باندهایِ درگير ، فاجعه یِ جهانی ديگری در قرن 21 ميلادی به وقوع پيوندد و تکرا شود . به ويژه که اکنون خاورميانه و آسيایِ نزديک ، سرشار از بمب هایِ اتمی و ظرفيت هایِ قابلِ انفجارِ ديگر است و اين بهائی است که غربيان بابتِ سال ها ديکتاتور پروری و حمايت از باندهای فاسد قدرت و سرکوبِ مردم منطقه در دوران جنگ سرد می پردازند . اما به باورِ من : وقت آن رسيده است که يک بار و برایِ هميشه ، منابع و ذخايرِ ملیِ اين کشورها و به ويژه نفت – به دليلِ سرشاری و حساسيت و قيمت و اهميتِ آن در جهانِ معاصر– از دستِ دولت ها و حاکميت ها گرفته شود و به ملت ها باز گردد و در جهتِ منافعِ ايشان ، توسط نهادی مستقل از هر حاکميت و دولتی و کاملا تحت اداره و نظارتِ مستقيم ملت ها قرار گيرد ، تا يک بار برایِ هميشه ، به اين ديکتاتور پروری و استبداد و تهديدِ منافع عمومی در منطقه و جهان خاتمه داده شود. راهی جز اين نيست و خواهيد ديد که سرانجام تمام راه ها به رم ختم شده است . از يک سو در حرکت های بی سابقه و امروزين ، پس از شصت سال جنگ سرد ، رئيس جمهور امريکا و نخست وزير انگلستان ، خود ناروا بودنِ تحميلِ ديکتاتورها بر مردمانِ کشورهای درگير و غير درگير در اين دوران را تأييد می کنند و از سوئی ديگر فريادِ بنيادگرائی ها بر می خيزد و در هر دو طرفِ ماجرا ، هستند کسان و قدرت هائی که می توانند با دامن زدن به موضوعات پيش پا افتاده و غيرِ واقعی ، ترقه یِ جنگ را در منطقه ی خاور ميانه به ترکانند و اين - نه اگر بازی سياست - کاری بس بيهوده و ضد بشری و شگفت ( و شايد هم آفريننده ) و دگرگون کننده و اما به هر حال ، فاجعه ای غير قابل پيش بينی و نابخردانه خواهد بود ... و اما سرانجام آن چه مايه یِ خرسندی است ظهور و حضورِ انسانی خردباور و زندگی شناخته و مدرن ، بر گستره یِ کنونی خاک است که می خواهيم باور کنيم به هرحال خواهد توانست صلح و دوستی را بر جهان حاکم سازد و در جهتِ تفويض قدرت به مردم و محوِدولت ها عمل کند . اميدواريم و به اميد آن روز زنده ايم ...
والتمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۲۰ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵
روايت دیگری از مولانا - شعر کلاسيک
روايتی ديگری از مولوی بلخی
حيلت رها کن عاشقا ، ديوانه شو ، ديوانه شو واندر دلِ آتش درآ ، پروانه شو ، پروانه شو غزلِ 341 مولانا – از گزيده یِ شفيعی و با ادایِ احترام به هر دو بزرگ نام
حيلت رها کن مولوی ، ديوانه شو ، فرزانه شو واندر لب بستان درآ ، برگِردِ گّل پروانه شو هم خويش را تو خويش کن ، هم هرچه بّت ويرانه کن با آن که عشق آموختی ، هم خانه شو ، هم خانه شو پّر کن فضایِ سينه را ، از کينه یِ ضدِ بشر آن گاه شّسته جام را ، پيمانه شو ، پيمانه شو بايد که خود آدم شوی ، تا لايقِ مريم شوی گر سویِ انسان می روی ، مستانه شو ، مستانه شو هشيارتر مستِ جهان ، هم صحبتِ گيسوی او پست و بلندِ جام را ، دّردانه شو ، دّردانه شو چون از زمين گشتی سوا ، آن جایِ تو شد در هوا چيزی شدی چون ديگران ، افسانه شو ، افسانه شو قفليد مر انديشه را ، بّت گشته بر دل هایِ ما مفتاحِتان امروزيان ، دندانه شو ، دندانه شو گويد حکيمی مر تو را ، بشنو لسان الپشم را دامی و مرغ از تو رُمُد ، رو لانه شو ، رو دانه شو گر چهره بنمايد صنم ، پّر شو از او چون آينه وُر خويش ديدی در کلم{ ازسر بگو تا هر قدم } کاشانه شو ، کاشانه شو تا کی صليبی چون رّخی ، تا کی پياده کم تَکی ؟ تا کی وزيرِ کژ روی ؟ فرزانه شو ، فرزانه شو شکرانه دادی خويش را ، از تحفه ها و مال ها هِل مال را ، جان را بِده ، شکرانه شو ، شکرانه شو يک مدتی اَر کان بّدی ، يک مدتی حيوان بّدی يک مدتی خود جان شدی ، جانانه شو ، جانانه شو ای ناطقِ بر بام و در ، تا کی روی ؟ در خانه پُر گفتِ زبان را ترک کن ، بی چانه شو ، بی چانه شو
* شعری از دفتر : " روايت هایِ تازه یِ شاعران " / م . ر . زجاجی . ايران : منتشر نشده تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۹ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵
نگاه دو ساله شد
من و وبلاگِ نگاه ( 2 ) در سرآغازِ سه ساله گیِ اين وبلاگ ، دوباره خود را بر آن می بينم که تنها : نوعِ نگاه و برخوردم را با دنيایِ مجازیِ اينترنت و به ويژه " وبلاگِ نگاه " توضيح دهم . گمان نمی کنم که امروز بر هيچ متأملی پوشيده باشد که ايرانيان و فارسی زبانانِ کنونی- چه در ايران و چه خارج از جغرافيایِ جمهوری اسلامی – از پديده یِ اينترنت و وبلاگ بيشتر به عنوانِ نوعی فعاليتِ سياسی و فرهنگی استفاده می کنند و نه چيزی ديگر ... و اما ... وبلاگ و اينترنت برایِ ايرانیِ داخل و خارج از کشور ، دو معنایِ متفاوت بل متضاد دارد ... برایِ کسانی که از تمامیِ امکاناتِ گفت و گو محروم بوده و هستند و نمی توانند نظرشان را در هيچ محفلِ عمومی و خصوصی بيان کنند ، نه دستشان به روزی نامه ای بند است و نه به هيچ شبکه یِ ويزويزيونی ، نه تريبونی به گفت و شنيد دارند و نه حاضرند در سطحِ عمومی و هم رنگِ جماعت بنويسند ، نه جزء دار و دسته ای بوده اند و هستند که بتوانند در يک گوشه و کناری ، سرِ خود را به کتاب خانه و دانشکاه و فلان و بهمان مؤسسه یِ فرهنگی و تحقيقاتی بند کنند ، نه اهلِ زد و بندهایِ معمول در ادوارِ سلاطينِ سوزنده گی و اصلاحات بوده اند ، تا زاد و توشه ای برای زندگی کردن در ييلاق و قشلاقی- به ماهي گيری و مطالعه - داشته باشند و نه از جنسِ دلالی و قصابی بوده اند ، تا پشتِ ميزکی مهر بزنند و امضا کنند و نه و نه و نه .... نه به دادی و نه بيدادی ... برایِ کسی که از 12 تا 53 ساله گی اش همواره به نگاهی انتقادی در محيطش نگريسته و تلاش برایِ آينده یِ بهتر از همان آغازِ کودکی با او بوده و براساسِ ايمان و سپس باورِ خويش ، صادقانه زيسته است و به همين دليل نيز - علی رغم داشتنِ سوابقِ سياسیِ لازم و شرايط بسيار عالی در 1357 - سرانجام سالِ بحرانیِ 1360 سر و کارش را به زندان انداخته واز آن زمان تا کنون ، از تمامیِ حقوقِ اجتماعی و انسانیِ خويش محروم و ممنوع گذرانده و تنها سوابقِ بيهوده یِ محکوميت هایِ سياسی و تاوانِ فعاليت هایِ مذهبی و اجتماعی خود را - در دو رژيم - يدک کشيده و همواره نيز صداقت و صراحت و سازش ناپذيری در برابرِ باورها و دانسته هایِش را ، جدی گرفته و جز دغدغه یِ فرهنگ ( آگاهی و آزادی انسان ايرانی ) نداشته است و در 53 سال گذرانِ رنج بار و رنج انديشِ خويش ، دستِ کم سی و چند سال را - يعنی از 1351 تا کنون - در اوجِ ممنوعيت و محروميت سپری کرده و متأسفانه حتا هنگامی که در 1364 امکانِ خروج قانونی از کشور – برایِ دو سالی که باز نزديک به يک سال آن در زندان گذشته است - فراهم آمده ، تنها به دلايلِ اخلاقی و وابسته گی هایِ پوچ ، به کشور بازگشته و هم چنان درگيرِ اين گندزار باقی مانده است ... برایِ کسی که بی هيچ جرمِ انسانی جامعه و حاکميت ، تمامیِ امکاناتِ زندگی را ، از او سلب کنند و ناچار به خانه نشينیِ پيش از موقع گردد – چنان که حتا دفترخانه یِ ازدواجی را علی رغمِ نفر اول شدن در بينِ 700 شرکت کننده یِ مدعیِ همه چيز از او دريغ سازند - و بی هيچ پشتوانه و حمايتی ، ناچار شود تمامیِ اندوخته یِ جوانی و ميراثِ خانواده گی را ، مورچه وار به مصرف برساند و بر آستانِ مرگ ، به پوچی و بيهودگی رسيده ، هنوز چون نوجوانان اميدهایِ بزرگ در دل به پروراند و ضمنا نيز تمامیِ دريچه ها را بر خويش بسته دريابد ، سايت و وبلاگ و اينترنت مفهومی جز ادایِ مسؤوليت نسبت به جنسِ انسانِ ايرانی نخواهد داشت ... و آری ، برایِ کسی چون من که با همين اسم و عنوان و سوابق ، در گوشه و کنارهائی از کشور روزگار می گذرانم و موجودی کاملا حقيقی و غيرمجازی هستم و در شهر و قبيله و فاميل و دوستان و آشنايان و دشمنان و حريفان و همراهان و ناهمراهان ، شناخته شده و - متأسفانه - مارک دار نيز هستم ، دنيای اينترنت و وبلاگِ نگاه برايم تنها وسيله یِ ارتباطی است که با جهانِ مجازی و دل خواهِ خويش دارم و تنها دريچه ای به گفت و شنيد است که می شناسم و در می يابم .در حالی که حتا ممنوع از خروج ناچارم پی در پی به خود تلقین کنم که در جغرافيایِ جمهوریِ اسلامی زندگی می کنم و بيش از دو سه بار زندان رفتن را – ديگر - حوصله و توان ندارم ... برایِ آدمی مثلِ من – آن هم در اوجِ تنهائی و بی هم زبانی - وبلاگِ نگاه نوعی سرگرمی است و تسکین است و خودم هم در محيط اينترنت - تنها و تنها - مطالعه کننده ام و ترجيح می دهم که نخوانده هايم را بخوانم و شناخت و شعورم را به روز حفظ کنم .و نیز بر اين باورم که هرکسی کارِ خويش را می کند و جايگاهِ خويش را دارد و کاری از او ساخته است که بايد همان را انجام دهد ... وبلاگ نويسان و دوستانِ مقيمِ خارج از کشور ، با اين که محدويت هایِ وبلاگ نويسانِ داخلِ ايران را ندارند ، بازهم نوعشان ترجيح داده اند که با نام هایِ مستعار بنويسند و برایِ من هم محذوريت هایِ آن ها و دلايل و ملاحظاتشان ، شناخته شده و تا حدودی محترم و مقبول است ، هم چنان که انگيزه و عاملِ مستعار نويسیِ دوستانِ ساکن در جغرافيایِ جمهوری اسلامی را نيز درک می کنم و به آن احترام می گذارم ... به نظرِ من هرکسی شرايطِ خاص خود را دارد و بسته به همان شرايط هم کارِ خودش را می کند و همه به جایِ خود هم لازمند و موردِ قبول ، مهم " اطلاع رسانیِ آزاد " و گسترش و نهادينه ساختنِ آگاهی در سطحِ عمومی جامعه است که متأسفانه فعلا جز در محيطِ اينترنت و آن هم در سطحی بسيار محدود ، برایِ همه مقدور نيست و هر کسی شرايط و مشکلاتِ خاصِ خودش را دارد ... برایِ من اينترنت وسيله یِ مطالعه و آگاهی از اخبار و مباحثِ فرهنگی و سياسیِ روز است و وبلاگِ نگاه هم دفترچه یِ يادداشت هايم ...وقتی که برایِ آخرين بار از 76 تا 82 کوشيدم دستِ کم خودم را در تهران حفظ کنم ، تا شايد بتوانم در گوشه ای بی نام و با کمتر حساسيت هایِ محيطِ مذهبیِ مشهد ، زندگی کنم و شايد سرانجام بتوانم جذبِ يکی از مراکزِ فرهنگیِ موجود بشوم و تمامِ تلاش و توانم را نيز در اين راه گذاشتم ... اما و اما ... درست از همان جائی که نبايد و انتظار نداشتم ضربه خوردم و چنان تحتِ فشار قرار گرفتم که سرانجام ناچار شدم دست از پا درازتر ، حتا همان آپارتمانکِ پلِ چوبی را هم بفروشم و دوباره به خلوتِ زير زمينِ خانه ام در مشهد باز گردم و نوعی زندانِ افتخاری و آزاد را در تنهائیِ با جمع بودن تجربه کنم و .... در اين دو سه سالِ متأخر تا الان و تحتِ شرايطی که گفتم و گفته ام : اين جور پيش آمد که اينترنت شد محلِ مطالعه یِ ارزانم و وبلاگِ نگاه هم جایِ دفاترِ سر رسيدِ قديمی ام را گرفت و ياوه گوئی هایِ تنهائيم را پر کرد ... و سرانجام اعتراف می کنم که از کامپيوتر و اينترنت تنها در حدِ يک پست کردن و اديت و دليت و نهايتا تصحيحِ نوشته هایِ بی مصرف و با مصرف و تاريخ گذشته یِ خويش می دانم و کارهایِ قالب را پسرم صهبا انجام داده و از من جز تايپ و پستی ، يا اضافه کردنِ لينکی و ديگر وب گردی و بازهم وب گردی کاری ساخته نيست و ...
و اما ... چند کلمه ای را هم در اشاره به بعضی از کامنت هايم بگويم . 1- نه اين که شعار داده باشم ، بلکه واقعا معتقدم و شما هم حتما تصديق خواهيد کرد که برایِ اهلش به جد " هيچ حرفی برایِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنرانی و منبر رفتنِ يک سويه و متکلمِ وحده بودن است " ... اما هر کسی که سال ها و قرن ها و هزاره هائی را ، نه تنها از سخن گفتن و بيانِ نظر و نگاه و باورِ خويش منع شده باشد و ناچار به شنيدن و سکوت کردن و کف زدن و آفرين گفتن و دم برنياوردن گرديده باشد و عمری پراکنده خوانی ، پراکنده کاری و پراکنده انديشی را پسِ پشت داشته باشد ، همانندِ من پرگو و وراج و حتا ياوه گو خواهد شد ... ( به ويژه اگر سابقه یِ سخن گوئی و نويسنده گی و ممنوعيتی دراز مدت را نيز به همراه داشته باشد ) . 2- عمری است سکوت کرده ايم و سخنانِ متکلمانِ وحده را از تريبون هایِ گوناگون و منبرهایِ بلند و کوتاه گوش کرده ايم و ناچار به تحمل بوده ايم ... امروز اگر وراجی هم بکنيم ، بر ما بخشوده خواهد بود و به قولِ گفتنی : اکنون ديگر نوبتِ ماست که سخن بگوئيم ( يا به جا و برایِ اهلش سکوت کنيم ... ) . 3- هشت کانالِ 24 ساعته یِ تلويزيونی و چندين و چند کانالِ ماهواره ای و هزاران تريبون و منبر رسمی و غير رسمی و صدها مجله و کتاب و سايت و وبلاگ و چه و چه و چه - نه تنها اين 27 سال که صدها سال و سده و هزاره - بر گوش و هوشِ ما مردم تحميل شده مانده است - نوبتی هم اگر باشد – امروزه و اکنون ديگر نوبتِ ماست و اين سخن گويانِ پار و پيرارِ سنتی هستند که بايد کوتاه کنند و بشنوند و اجازه دهند که محرومانِ رسمی و غيرِ رسمی از سخن گفتن و اظهارِ نظر ، آن چه دلِ تنگشان می خواهد ، بگويند و بشنوند ...( حالا گيرم که تمامی صدایِ خودمان و برگردانِ آن در فضایِ بی نهايتِ وب باشد ) . 4- ابزار و امکانات در اختيارِ ديگران بوده و هست و هر آن چه جفنگ و ياوه ای داشته اند به خوردِ ما مردم داده اند ...امثالِ من حتا آثارِ تحقيقی و مذهبی مان - به موقعش – علی رغمِ تأييدها و احسنت و آفرين ها ، آن چنان بايکوت شده مانده است ، تا از ارزش افتاده و کلِ موضوع براي خودمان زير سؤال رفته و در نتيجه ديگر حتا راضی به چاپ و نشر نکرده است ... و اين گونه بهترين سال هایِ زندگی مان هرز و هدر رفته است ...( اين مسأله یِ من تنها نيست ، بلکه موضوعِ نسل ها و عصرهائی است که اين گونه بيهوده و به پایِ هيچ ، تباه گرديده است ) و اين در شرايطی است که خواصِ صلوات و رد يابی و سنگ پرانیِ جن و پری ، يا خاطراتِ جفنگ و ياوه یِ کارشناسانِ جورواجورِ دولتی و نزديکانِ به حاکميت و خلاصه اهلِ زمانه و آفتاب گردان هایِ خلق الساعه ، در بهترين چاپ ها و بالاترين تيراژها ، به بازارهایِ صادق و کاذب عرضه می شود ... 5- سالِ 80 که 80 صفحه جفنگ را به خاطرِ يک اسم و سه سطر پشتِ جلد ، آن هم به قولِ زنده ياد اخوان ثالث - که همين نزديک ها سال گردش می رسد - : " به نفقه ی اوقافِ جيبِ مبارک " تن به چاپ دادم و گذشت آن چه گذشت ، فلان جوجه اطلاعاتیِ اصلاح طلب شده – که تا ديروز خودش را از امثالِ من مخفی می کرد – ( شايد با لبخندِ تمسخری در دل ) در تهرانِ 1379 می گفت : " يک عقده یِ چند کيلوئی ، چنان بيخِ گلویِ که وکه گير کرده بود که اگر اجازه یِ نشر نمی داديم ، می ترکيد و ضايعاتش دامن گيرِ همه می شد " ... نتيجه یِ حرف هم معلوم بود که يعنی چه ؟؟ حالا هم در اين غوغا و آشفته بازار و جنجال هایِ گوناگون ، اگر در اين گوشه یِ وبلاگت وراجی نکنی کجا بکنی و چه بکنی ؟؟ اما به راستی بگذرم و بگذريم و شما نيز وراجی هایِ مرا به سی و چند سال ممنوعيتِ رسمیِ سخن گفتن در دو رژيم ( از 1351 تا کنون ) و زندگیِ 53 ساله ی به گا رفته ، خواهيد بخشيد ... 6- و اما بايد به بعضی از دوستانِ کامنت گذار بگويم که با يک شعر يا مقاله سريع داوری نکنند ، هر چيزی در ظرفِ زمانی و مکانیِ خود و برایِ مخاطبانِ خاصش سنجيده می شود ... زود و يک تنه نبايد به قاضی رفت ... و اما اگر دانسته و شناخته ، بعضی ها بعضی کامنت ها را می گذارند ، ديگر بايد عرض کنم : ظاهرا مسأله کوتاه و بلندی فلان مقاله نيست ، بلکه– شايد – اشکال سرِ بعضی از باورهایِ داشته و نداشته یِ من و شما باشد ... يعنی انگار موضوعِ بعضی از مقالات و اشعار ، بعضی ها را برمی انگيزد ، نه بهانه هایِ ديگر ... ؟ ؟ 7- و ديگر اين که بد نيست در همين جا به بعضی از دوستانی که گاهی – به حق – نگرانِ لحنِ تندِ بعضی از مقالاتم هستند ، علاوه بر سپاس گذاری و ادایِ احترام ، توضيح دهم که : عزيزانِ من ، عمری را به بيهوده هدر داده ايم . دستمان از زمين و آسمان هم کوتاه است . عشق و استعداد و گرايشِ تندِ خويش را هم نسبت به قلم و نوشتن و خواندن و درنگ و گفت و گو، به دليلِ خوش آمد يا نارضايتیِ ناروایِ فلان آيه الله و آيه الله زاده ، يا امام و امام زاده ، به پایِ هيچ نهاده ايم و .... اکنون که تمدن و تکنولوژیِ ارتباطات ، ابزاری را در اختيار ما گذاشته است که می توانيم دستِ کم نق زدن هایِ عمری ناکامی و ناروائی را ، در فضائی محفوظ و دسته بندی شده و ضمنا قابلِ مراجعه یِ ديگران ، ثبت کنيم و در دهکده یِ مرتبطِ جهانی ، روايتی از رواياتِ " نسلِ دومِ انقلاب 57 " را ، در عمری به پايان رسيده و برآستانِ فرسوده گی و مرگ باز گوئيم ، اگر نگوئيم و نکنيم کوتاهی کرده ايم . 8- اتفاقا به باورِ من اينترنت و به ويژه وبلاگِ فارسی را – گذشته از کاربردهایِ اقتصادی و چارتا اميلش - تنها و تنها برایِ افرادی مانندِ من ، در اختيارِ جهانِ محرومان و به ويژه ايرانيان گذاشته اند ... باشد که هيچ سخنی ناگفته نماند و سره از ناسره را - نه ما - بلکه فردائيان و ديگرانی : که تعصبِ نسل هایِ امروز را ندارند ، جدا کنند و هر کلامی مخاطبِ خويش را در سطح عمومی جامعه نيز بيابد . 9- و ديگر هيچ و السلام ... م . ر . زجاجی ايران - مرداد 85
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۱۰ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵
صور اسرافيل - به صد سال ناکامی مشروطه - شعر امروز
صورِ اسرافيل به مناسبت صدمين سال مشروطه و كشتن ها و گشتن ها و بـردن هـا وخـوردن ها با گرامي داشت ِ نامِ زنده ياد اخوان ثالث
چه مي گويم ؟ شده صد سا لِ كامل ، زان زماني كه پدرهايِ پدرهايِ پدرهامان به خود غلتيده اند از خوابِ خرسان ، در زمستان ها و جان هايِ بسي پاكان به خون گرديده در اعصارِ خون باران هزاران مزدك و افشين وآرش ، بابك و حلاج و ديگرها به پايِ جهل و خوابِ اين كهن مرداب به رويِ دار رقصيدند و پوسيدند همين صد سال پيش از اين - به باغِ شاه - شكم از صورِ اسرافيل و ديگرها كه دريدند همين ديروزها ، ديروزها ، امروزها ، بسيارِ ديگر را گلوله ي مرگ باريدند همين نزديك ها گويا " تقي خانِ امير" آن شير مردِ پاكِِ ايران را سه تن رَجاله در حمامِ فين كشتند " مصدق" را به يك روزِِ دگر چاقو كشانِ " چاله ميدان " خون به دل كردند همين ديروز من ديدم ، خودم ديدم هزاران دسته گل را ، در پگاهِِ جوخه ها - هر روز و درهر شهر نه در يك روز و در يك جا- كه هي كشتند و هي كشتند همين خِرسان و خوكان ، كِرم هايِِ جمله بيماري و اين رَجاله مردم ، با هر آن كس رنجِ انسان داشت چه كردند و چه ها كردند ؟ مگر با دست هايِ خود سر از صدها هزاران كودكان وهمسرانِ خود ، نبريدند ؟ و آري دخترانِ خود - برايِ لذتِ خوكان- " به صدها گل نپيچيدند " (1) " برايِ بيش و كم ناني " (2) چو عنترها نه رقصيدند ؟ چه مي گويم ؟ بس است آخر كه بي شك " هر كه چشمي داشت " آسان ديد تمامي سروقدان را گرامي ، سر به دستان را * ______________ (1و2) مصرع ها خودی است . * شعری از دفتر : " روايت شدن / تهران : تير 1384 " . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
شمعی برای انسان
و به ياد اکبر محمدی
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۳۴ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵
انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 3 ) مقاله
انقلاب 57 – خاطرات و تحليل ( 3 ) ضعف و نادانی و عدمِ مديريت صحيح و شايسته در طولِ تاريخِ ايران ، همواره فرصت را برایِ نالايقان و غارت گرانِ ابن الوقت فراهم ساخته و غرور کور و توهمِ مأموريتی الهی برایِ خويش ، چنان در شخصيتِ پادشاهان کشور ريشه داشته است که در کنارِ ذهنيتِ " چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه " و شعارِ " خدا ، شاه ، ميهن " بی درنگ شاه را ، در شرايطی که سالک و وبا و کچلی و فقر و تبعيض و عقب مانده گی در سطوح گوناگونِ جامعه بيداد می کرد ، به فکرِ تأسيس دوباره ی امپراطوری کهنِ ايرانی انداخت و تمامیِ مسيرِ توسعه و ساختِ فرهنگی و زير بنائی کشور را دگرگون کرد ، چنان که رضا شاه را نيز به سمتِ آلمانِ نازی سوق داد و فرزندش را به برگذاری مسخره ی جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی برانگيخت و درشت ترين رقمِ بودجه و امکاناتِ کشور ، به مسلح ساختنِ ايران اختصاص يافت و موضوع توسعه را ، در " ژاندارمی خليج " شناخت و در برابر از درکِ فرصتِ استثنائیِ نهضت ملی و ظهورِ دکتر مصدق عاجز بود و سرانجام نيز پدر و پسر در برابرِ شهريور 1320 و بهمن 1357 بی دفاع و ناتوان باقی ماندند و ... يعنی اين که ما مردم - و به ويژه رهبرانمان - بايد می فهميديم چه هستيم و چه نيستيم ؟؟ بايد تکان می خورديم ، بايد به خود می آمديم و در آغاز ضرورتِ تحول در ساختار سنتیِ جامعه ی ايران را ، احساس و لمس می کرديم و سپس مانع بزرگ رشد و قوی ترين سدِ هرگونه تحول را می شناختيم ...يعنی اين که شاه بايد سال ها پيش از 28 مرداد 1332 و 15 خرداد 1342 به اجرایِ قانونِ اساسی و رعايت آزادی هایِ مصرح در آن همت می گماشت و به جایِ متکی کردنِ کشور به خود و ايجادِ ديکتاتوری و قبولِ نقشِ ژاندارمیِ خليج ، از هم آغاز انديشه یِ مدرن را رواج می داد و اصلاحاتِ فرهنگی و اقتصادیِ زيربنائی را جدی می گرفت . يعنی اين که پيامِ انقلابِ مشروطه را درک می کرد و آزادی و حقوقِ شهروندی را – پيش از آن که دير شود - به عنوانِ مهم ترين و نخستين اصلِ مشروطيت محترم می شمرد . انديشه ای را که امروز فرزند ايشان ( پهلوی سوم ) مطرح می کند ، يعنی پادشاهیِ غيرِ مقتدر در مشروطه ای سکولار همانند انگليس و هلند و دانمارک ، بايد شخصِ ايشان – و اگر نه پدرشان – درک می کردند و حرکت خويش را در آن جهت سامان می دادند . يک بار در سال هایِ دهه ی 50 شاه از کناره گيری و تفويضِ سلطنت به وليعهد خود سخن گفت و شايد که اصلاحاتی در اين راستا را در نظر داشت ، اما باز همان عدم شناخت و درکِ ماهيتِ آزادی و آگاهی – به ويژه توسط شخصِ پادشاه – و نادانی و نالايقیِ مديرانِ ارشد و ميانی کشور ( که به دليل خود محوریِ شاه ايجاد شده بود ) سببِ ايستادگی وی در برابرِ شخصيتی چون دکتر مصدق گرديد و ناکامی طرح هایِ اصلاحی گرديد ... و چنين است که می بينيم به جای کسروی و تقی زاده و مصدق و که و که ، رضا خان و محمدرضا شاه بر ما مردم حکومت کردند . در حالی که چه خوب بود فروغی ها و کسروی ها و خانلری ها مديران کشور می بودند و رضاخان ها ، همان سردار سپه باقی می ماندند و هر کسی کارِ خويش را می کرد . همين هم بود که به عنوان مثال در مقطع 1299 شمسی به بعد ، نتوانستيم جز بعضی از اشکال و ظواهرِ جوامعِ مدرن و مديريتِ اجتماعی اروپا را ، در جامعه ی روستائیِ ايران اجرا کنيم و متأسفانه همان پوسته را همه چيز پنداشتيم ... ( و بله که اين خصلتِ ديکتاتوری و ديکتاتورهاست که اندک اندک همان رويه یِ موردِ مشاهده یِ خويش – يعنی مشتی چاپلوسان و نوکرصفتان – را ، تمامیِ جامعه و مردم فرض می کنند و بر مبنایِ همان پوسته به داوری و سياست گذاری می پردازند ) . فرصت تاريخی 1300 تا 1332 خورشيدی مفت و مسلم و با اندک ظواهر و هيچ حاصلی به سرآمد و باز هم از اين بهترين دوران و منحصرترين گذرگاهِ تاريخی در عصرِ دکتر مصدق و نهضت ملی ، کمترين بهره ی ممکن را برديم و تمامِ آن پشتوانه یِ ملی و مليونی ، با چند " شعبان بی مخ " و دسته ای چاقوکشانِ چاله ميدان – و صد البته پشتيبانیِ توده ی نفتی و کاشانی ها و ديگر ميراث خوارانِ انقلاب مشروطه – از دست رفت و به سرآمد و گذشت آن چه گذشت . اما به راستی ملت ايران از اين موقعِ تاريخی چه بهره ای گرفت ؟؟ مهم اين بود که بازهم فرصت طلائی توسعه در دورانِ مصدق ، مفت و مسلم از کف رفت و ما مردم و پادشاهمان باز نفهميده باقی مانديم و مانديم . نياز به دقت فراوانی ندارد تا دريابيم که علت اساسی ، همان فقدان مديران لايق وکاردان بوده و قرار گرفتن قدرت در انحصارِ مشتی دزدان چاپلوس و جانيانِ فرصت طلب ، همواره جامعه ی ايران را به گذشته باز گردانده و جلوِ رشد فرهنگیِ کشور را گرفته است . دوران مصدق نيز به همين بزرگترين دليل – يعنی اتکایِ قدرت و تمرکزِ آن در شخصِ پادشاه - مفت و مسلم از دست رفت . دگرگونی هائی که در طول دورانِ حکومت اسلامی در ايران ، در انديشه ی اکثريتی از مردم کشور به وقوع پيوست ، گرچه با گران ترين بهایِ ممکن يعنی فدا شدنِ دستِ کم دو نسل ( نسلِ دوم و سومِ انقلاب 57 ) به دست آمد ، چيزی بود که در طولِ يک قرن – از مشروطه تا کنون – به هيچ شيوه و روشی جز اين حاصل نمی شد و نشد . در اين جا بايد پرسيد : اهدافِ انقلابِ مشروطه چه بود ؟ ؟ و همين جا بايد گفت که : نوعِ رهبرانِ انقلاب مشروطه ، اعمِ از ستارخان و باقرخان سردارانِ آن ، يا مراجعِ روحانيِ مشروطه طلب و صد البته تمامیِ ايرانيان ، در آغاز جز " عدالت خانه " چيزی از مشروطيت نمی خواستند و در واقع اندکی عدل و انصاف را از اعليحضرتِ همايونی گدائی می کردند . همين و بس . سرانِ انقلابِ مشروطه – جز تنی چند از تحصيل کرده گانِ خارج از کشور – هرگز با هدفِ حذفِ جامعه یِ سنتی و جايگزين ساختنِ نمونه یِ تمدنِ غرب ، مشروطه را در ايران سامان ندادند . شايد حتا کلمه ی مدرنيزم را هم نشنيده بودند ، تا چه رسد به فهمِ آزادی و تأسيسِ جامعه یِ مدنی و دموکرات بر اساس آن ؟؟
در هرحال آن چه من می گويم و از آن به عنوانِ " انقلاب 57 " نام می برم و بر آن اصرار می ورزم و تأکيد می کنم ، بهترين فرصتِ دست يافتن به نظم و جامعه ای دموکرات در ايران ، يعنی دورانِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار می باشد ... در اين مقطعِ حساس ، اگر روشن فکران و دانسته گانِ مملکت ، به اتحاد و هماهنگی لازم دست می يافتند ، می توانستند مدبرانه حاکميتی مشروطه و دموکرات را - هم چون نمونه هایِ انگليس و هلند و دانمارک - بر شاهی که آماده یِ پذيرفتنِ هر پيشنهادِ سازشی بود ، تحميل کنند و اصلاحاتی اساسی و زير بنائی را ، در تمامی سطوح سياسی و فرهنگیِ جامعه آغاز نمايند . گويا شاه و بختيار و تنی چند از اعضایِ شورایِ سلطنت نيز ، با قرار گرفتن قدرت در دستِ ملی گرايان و يکی از مؤثرترين اعضایِ جبهه یِ ملی ، انتظارِ اتحاد اپوزيسيونی از ملی گرايان و نهضتِ آزادی و شخصيت هایِ منفرد و فعالِ دانشگاهی و ائتلافِ آن با حکومتِ بختيار را داشتند ، تا به اين وسيله حتا بتوانند در عزمِ آيه الله خمينی به انقراض سلطنت خللی وارد ساخته و ايشان را نيز وادار به پذيرفتنِ مصالحه ای بر اساسِ خواست های قبلیِ خويش در رعايتِ قانونِ اساسیِ مشروطه به نمايند ، اما ... به هر حال اين انديشه در بين روشن فکران و سياسيونِ ايرانی موردِ گفت و گو بود و حتا بسياری از محافلِ روحانی و بعضی از نزديکانِ آيه الله خمينی نيز به آن راضی بودند و در خلوت به خواستِ آيه الله پس از خرداد 42 - چنان که در بعضی از اعلاميه هايشان – استناد می کردند و در مجموع انتظار داشتند بتوانند بر مبنایِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و با حفظِ حقِ وتو و نظارتِ روحانيت در امور مذهبی ، منبعث از اصلِ تراز در آن قانون ، نوعی اتفاق کلمه و اتحادِ نظر و مواضع به وجود آورند و آيه الله خمينی را نيز به آن راضی کنند ... به ياد دارم که پيش از بهمن 57 برایِ ديدار آيه الله منتظری – که تازه از زندان آزاد شده بودند – و نيز شرکت در مجلسِ ترحيمی برای پدرم که در واقعه ی زلزله یِ 25 شهريور 57 تبس به همراه 61 نفر از اصحابش در جلسه ی تفسير قرآن بدرود حيات گفته بود ، به قم رفته بودم . شبِ همان روز در منزل آيه الله و با حضورگروهی از روحانيون و فعالان سياسی و نزديکانِ ايشان ، مسأله ی سفرِ قريب الوقوعِ آيه الله منتظری به فرانسه به منظورِ جلبِ حمايتِ آيه الله خمينی از نخست وزيری بختيار مطرح و مورد بحث بود و گفت و گوهایِ جلسه حول اميدورایِ سياسيون و روحانيون کشور ، به اتحاد و هماهنگی بين نيروهای حاضر در صحنه ، حولِ محورِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و اصلِ تراز و همکاری با دکتر بختيار دور می زد و اشاره ها و استنادها نيز ، به خواستِ قبلیِ آيه الله در همين زمينه بود ... غرضم اين است که چنين شرايط و انتظاری در آن مقطعِ خاص وجود داشت و اتفاقا جز فردِ آيه الله خمينی و تنی چند از نزديکانِ شخصیِ ايشان ، مخالفتی نه از سویِ نيروهایِ ملی و مذهبی و روحانی بود و نه شماری از احزابِ چپ . ( بيهوده نبود اگر دکتر بختيار نه دهمِ روحانيت را طرفدارِ قانونِ اساسی می شمرد ) و اگر موافقتِ شخصِ آيه الله خمينی در اين زمينه کسب می شد ، ديگر نگرانیِ خاصی از سوی ديگران وجود نداشت و در عمل و اجرا به وجود نمی آمد و ائتلافی چنان يک پارچه می توانست با بهره جستن از نيروئی که انقلاب در خود ذخيره داشت ، گام به گام اصلاحاتِ اساسی در جهتِ تشکيلِ حکومتی دموکرات و مردمی را ، به پيش برد و دشواری ها را به زودی سپری کند و شايد که ديگر ناچار نبوديم راهی را برويم که آن روز می توانستيم و زمانی اين چنين حساس و سرنوشت ساز ، از دست نمی شد و نسل های کارساز و مستعد و مخلص هدر نمی شدند و نمی سوختند و ذخائر ملی کشور ، به مصرفِ هيچ نمی رسيد و امروزه ناچار از طی کردنِ راه هایِ طی شده و تکراری نبوديم ... اما مسأله یِ مهم – در اين زمان - اين بود که توده هایِ مليونیِ مذهبی را آيه الله خمينی به ميدان آورده بودند و برگِ برنده را در دست داشتند و ... و ايشان نيز - که شرايط را به خوبی درک کرده و عقب نشينی هایِ پی در پی رژيم را ديده بودند - در اين مقطعِ زمانی ، ديگر اهدافِ 42 و پس از آن را - در اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه - در ذهن نداشتند و به چيزی جز جمهوریِ اسلامی تن نمی دادند . چنان که پس از بهمن 57 نيز در پاسخ به مباحث ايجاد شده در سطحِ جامعه یِ روشن فکری و به ويژه در جواب به دکتر شايگان که جمهوری دموکراتيک اسلامی را پيشنهاد می کرد ، صريحا از " جمهوری اسلامی ، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر " سخن گفتند و ... از طرفی نيز روشن فکران و نيروهایِ منسجمِ سياسی و ملی مذهبی ها و اپوزيسيونِ موجود ، خود در درونِ خويش هيچ گونه اتحاد و اتفاقی نداشتندو ائتلافی را در برابرِ مذهبيون و روحانيون نه تدارک ديدند و نه جرئتِ و جسارتِ تدارکِ آن را داشتند ، بلکه تنها به اين دل خوش بودند که بتوانند نظرِ آيه الله خمينی را تغيير دهند و ايشان را به خواستِ پيش و پس از 42 تشويق نمايند و چنين بود که به محضِ اعلامِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار ، اولين گروهی که او را از خود طرد نمودند و در برابرش موضع گرفتند، ياران و هم سنگرانِ خود وی ، در جبهه یِ ملی بودند ... بختيار حتا اعلام و اظهارِ رضايت کرد که برایِ مذاکره به پاريس برود ، اما بی درنگ پذيرفتن وی به شرطِ استعفا از نخست وزيری اعلام گرديد و طبيعی بود که اجرا نشد ... اما تا بختيار بر سرِ کار بود ، در جهتِ اتحادِ نيروها و برگرداندنِ شرايط و اهداف به اصلاحِ رژيم و اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و ايجاد حکومتی دموکرات فعاليت کرد و حتا در اواخر ، به حذفِ سلطنت و تشکيل جمهوریِ دموکراتيک نيز تن داد و ... اما ديگر کار از کار گذشته بود و دولتِ موقتِ اسلامی به نخست وزيریِ مهندس مهدیِ بازرگان - از هم سنگرانِ پيشينِ وی و کسی که شاه نيز يک بار نخست وزيری را به او پيشنهاد کرده بود - تشکيل گرديده و سياست هایِ خارجی که بيشتر هدف حفظِ ارتشِ شاهنشاهی و از هم نپاشيدنِ کشور و انتقالِ بدون خون ريزی قدرت را در اولويت داشتند – به ويژه با توجه به حضورِ همسايه قدرتمند شمالی و جريان جنگ سرد - کارِ بختيار و رژيم پادشاهیِ ايران را تمام کرد و ... و شد آن چه شد ... ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۳۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .