نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

 

امروز و فردا - شعر معاصر فارسی

و از امروز تا فردا
هويتي فاسد و تباه ، کالبدی بی جان در نگاهِ آفتاب
اکنون قرن ها و سده هاست
که از دفنِ مرده گانِ خويش سر باز می زنيم
- دخمه ها و كركسان گواهمان -
افسانه یِ تکراری سنگی ، چشم بستن و تن زدنی لجبازانه
که ريشه در غروری کور دارد
و يادگاری از فرِکيانی در ناخودآگاهِ اين قوم است
قبيله ای که هنوز پيامِ آميزش زمان را درنيافته
و انگار نمی بيند که چگونه : انسان بر دو پایِ خويش مي ايستد
نسيمِ خوشِ معرفت ، بر گستره یِ هستی لبخند می زند
آزادی و آگاهی
- اين تنها دريغ شده ی هزاره هایِ رنج انديش و به خون نشسته -
به آدمی باز می گردد
*
اکنون اين تاريخ نيست که تکرار می شود
بلکه تجربه یِ نامکررِ محرومان ، از خويشتن است
" شامگاهِ بتان " فرا رسيده و قهرمانان ، دلقک هائی دست آموزند
واژه ها ، تهی از معنایِ خويش
وديگر هيچ چيزی ، آن نيست که بايد باشد
دست هايِ همه پوچ ، پلشتي ، فساد و بيماری
- حتا - واژه گانی نيستند كه " عمقِ فاجعه " را روايت کنند
*
امروز ديگر چيزی ناگفته نيست
مرزها در هم ريخته و جنگ با ديروز در گرفته
اکنون هر اصلی را ، به بهائی می فروشند
دروغ و فريب ، به آشکاری رخ نموده است
دکان هایِ پوچی کالایِ مصرفی و مسمومِ قدرت را
به تماشا ، صف می آرايند

و گران مندترين حقيقت هایِ مجعولِ ديروزين
به کمترين پشيزها سودا می شوند
و گم گشته قوم
رها شده ، در منجلابِ حقارت هایِ بيمارگونه
هم چنان " به انتظارِ نجات بخشی است "
" تا کودکان را ، در راهِ مدرسه دست گيرد "
(1)
*
اكنون قماربازان بانک می خوانند
تمامیِ دست ها ، رو شده
برگ های آخر به بازی می آيند
تا پوچی و فريب را ، کرکسان و کفتاران
برلاشه های خويش ، به جنگ برخيزند
و " شامِ آخر " به بامدادِ سپيده پيوندد
ــــــــــــ
(1) بيت خودی است .
*
شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه " / ايران : 1383 گشوده تا کنون .


|
یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

 

اصلاحات در خاورميانه و جهان اسلام ( 2 ) - مقاله

اصلاحات در خاورميانه و جهانِ اسلام
(2)
مجموعه ی : انقلاب فرانسه پس از جنگ هاي مذهبي اروپا ، مبارزات سياهان امريكا و جنگ های استقلال طلبان و آزادی خواهان درآن قاره ، هم چنين ديگر نهضت های آزادی بخش در آسيا و اروپا ، هم زمان با دست يافتن بشر به الكتريسته و صنعت و تكنولوژي نوين – يعنی طلوع قرون جديد - را ، بايستی منشأ تحول بشر و ظهور عصر خِرد و ارتباطات در جهانِ كنوني به شمار آورد .
اعلاميه هاي حقوق بشر و انقلاب فرانسه ، برخوردار از زمينه ها و شرايطی که صنعت و تكنولوژي نوين ( در قرون جديد ) ايجاد کرده بود ، حركتي را آغاز نمود كه صد سال بعد انساني كاملا متفاوت با قرن 17و18 آفريد و بشريت راهي را پيش گرفت كه با سرعت و قدرت به سوي كشف نادانسته ها طيِ طريق كرد و به بزرگ ترين نقطه ی عطف خويش در تاريخ تمدن بشری دست يافت . از آن جا که اين مدنيت و انسان ، برتر و مقتدرتر و جوان تر وآگاه تر از انسان ادوار پيشين بود ، توانست شناختِ آگانه یِ خود را برهر نگرش سنتي تحميل نموده و گريز از آن را ناممكن سازد . به صورتی که امروزه تنها در يك فرض مي توانيم از فرهنگ و تكنولوژي مدرن فرار كنيم و از تأثير آن در امان بمانيم وآن هم هنگامی است كه دورِ خودمان را ديوار آهني بكشيم و دور از هر گونه آگاهي و بهره ای از فرهنگ و تمدن بشري ، بر اساسِ روشِ خويش ، منفرد از تمامیِ جهان زندگي كنيم . ( البته اگر چنين فرضی در دنيایِ ارتباطات کنونی ممکن و قابلِ تحقق باشد ) .
روسيه پس از جنگ جهاني دوم و در دورانِ جنگِ سرد ، هر روز بيش از پيش حلقه یِ به اصطلاح نفوذ ناپذيرِ خود را استوارتر ساخت و از تأثير فرهنگ غرب ، به پشتِ ديوارِ آهنين و لاك دفاعي خود پناه برد ، اما ديديم که درعين حال نتوانست از تأثير ارتباطات در دنيای مدرن ، در امان بماند و نماند و سرانجام نيز هنگامي كه احساس كرد فرار از اين فرهنگ وتمدن ممكن نيست ، به ناچار سر فرود آورد و اندک اندک ديوارهای دو بلوک فرو ريخت و دنيايِ سنتي وحاکميت های متمرکز دولتی و غير دموکرات ، در برابر نظمِ نوينِ جهاني پس نشست . به همين دليل است که فروپاشي اتحاد شوروي – به عنوان سمبل جهان کهن – همواره نقطه یِ عطف بزرگي در جنبش اصلاح طلبي جهانی به شمار می رود و خواهد رفت .
اگر در طليعه یِ قرون جديد ، صنعت و تكنولوژي مدرن ، انديشه و نگرشی آفريد که بشريت را به تجديد نظر در تمامي دانسته هايِ پيشينِ خويش فرا خواند و عصر دانش و سرعت و رفاه فرا رسيده ، انسان هايِ بزرگ برخاستند وكارهاي بزرگ كردند و دنياي نوينِ علم و صنعت درهاي خود را به روي جهانيان گشود ، در زمانِ حاضر نيز فروپاشي اتحاد جماهير شوروي ، چنين نقشِ آفريننده ای را درجهانِ سنتي و حاكميت هايِ تماميت گرا - به ويژه خاور ميانه و جهان اسلام - ايفا كرد ، چنان که بي جا نيست اگر فروپاشيِ اتحادِ شوروي را ، سرآغازی مؤثر و تعيين كننده در جهانِ کنونی به شمار آوريم .

دنياي نوين – بخواهيم يا نخواهيم - راه را بر هركج انديشي ، خرافه پرستي ، يك سونگريِ مستبدان ، خشونت و الزام و اجبار نسبت به مجموعه اي از جهان بينی ها و قراردادهای جزمیِ از پيش داده شده و ديکتاتوری هایِ رنگارنگ بسته است ، چنان كه اين فرهنگ و نگرش خود را- به حق- برتماميِ فرهنگ ها و شناخت ها تحميل خواهد كرد و به زودي اين مولودِ ميمون ، سرور جهان گرديده و هر مقاومتي دربرابر خويش را در هم خواهد شكست . اين چنين شرايطي گر چه همواره در بستر تاريخ بشر ساري و جاري بوده ، ولي به صورت حاضر مي توان گفت : پس از فروپاشي اتحاد شوروي و بلوک شرق – به طور جدی - آغاز گشته است .
اما در بستر تاريخ اسلام ،گرچه حركت ها و جنبش ها و نگرش هاي اصلاح طلبانه بي ارتباط با شرايط بيروني و جهاني نبوده و هميشه عوامل بيگانه و موقعيت هاي تحميلي ، آن شرايط را خلق كرده است ، اما در هرحال ملل مسلمان از تاريخچه و فرهنگي متفاوت برخوردار بوده و جنبش ها و حركت هاي فكري در بين مسلمين ويژگي هاي خاصِ خود را داشته است و دارد .
در بستر تاريخ ِ جوامعِ اسلامي همواره ” عرفان ” گريز گاهي بوده است كه دانشمندان و متفكرانِ مسلمان ، انديشه هاي نو و اصلاح گرايانه يِ خويش را در قالب آن بيان كرده اند ، اما در عين حال انديشه یِ اصلاح ديني به صورت انتزاعی و مجرد ، همواره وجود داشته و باقی مانده و در مجامعِ اندكي مورد بحث و نظر قرار گرفته و در واقع – شايد - نوعي بيماريِ خاصِ روشن فكران اين جوامع بوده است .
شخصيت هايي چون مولوي و حلاج و ابن سينا و ابن عربی و ديگران و ديگران ، از خواصِ جوامع خويش بشمار آمده و همواره نزد توده يِ عوام به بي ديني و الحاد و زندقه متهم بوده اند و جز در مقاطعِ مشخص ، حتا امكانِ بيانِ انديشه هايِ خويش را نداشته اند . درطول تاريخ اسلام ، انديشه هاي اصلاح طلبانه همواره درتئوري ها وكتاب هايِ تاريخ و بررسي هايِ اجتماعي ، به صورتِ نهضت هايِ خواص و در ذهنيت هايِ خاصِ ايشان جايگزين بوده و هرگز به صورتِ جنبش يا نگرشي ملموس و همه گير در نيامده است .
صاحبان آن انديشه ها ، افراد خاص و معدودی بوده اند و همان اقليت نيز همواره مطرود جامعه ، يا با عناوين ملحد و كافر و باطني و قرمطي و بابي و بهائي و چه و چه يِ ديگر ، چوب و چماقِ تكفير را تحمل كرده ، يا چون حلاج و افشين و آرش و بابك و ديگران و ديگران ، دست و پا بريده و بردار شده اند و يا در گوشه هاي انزوا زيسته و به هدر رفته اند . بسياري نيز - ناچار - به دربارِ امير و حاكمي پناهنده شده اند و تحت تأثير قدرتي خودي يا بيگانه ، نيمه جانِ خويش را مصون داشته اند .
البته موضوع روي آوردن دانشمندان ، فلاسفه و انديشمندان جوامع مسلمان به دربارها و مراكز قدرت ، دلايل فراوان ديگر نيز داشته است كه در جايِ خويش موضوعي مستقل و قابل بررسي است ، اما به طورِ كلي مي توان از عواملي مانندِ انحصارِ دانش و قدرت به طبقات حاكمه و خواصِ قدرتمندِ سنتی را ، از عللِ روي كردِ روشن فكران ، به دربارها و مراكزِ قدرت و حتا بيگانه گان دانست . اما عين حال فراوان بوده اند انديشمندان و روشن فكراني كه نتوانسته اند شرايطِ درباري را برتابند و خواسته و ناخواسته ، با حاکميت ها و جوامع خويش درگير شده اند و سرانجام نيز سر بر اين راه و کار نهاده اند .
اين است كه انديشمندان و به اصطلاح دگرانديشان - در شرايط گوناگون - نسبت به بيان انديشه و نظرخويش آزاد نبوده اند و در طول تاريخ همواره محکوم به انزوا بوده ، يا خود را در ظواهر و نقاب های گوناگون پوشانده اند و دراين ميان عرفان بهترين و نزديك ترين پناهگاه و گريزگاه برايِ اين دسته از روشن فكران در جوامع اسلامي بوده است .
به طور كلي انديشه هاي اصلاح طلبي در طول تاريخ اسلام ، حركتي جدا ازجامعه و نگاهي فردي و گاه حتا نوعي كفر و الحاد و زندقه به شمار آمده و - جز در شرايط يا جوامعِ خاص - كمتر امكانِ ظهور و بروز داشته و همواره از طرفِِ اكثريتِ نادان و جوامعِ سنگ شده و خواب گرد ، سركوب گرديده است . از قتلِ عامِ مزدكيان به مباشرتِ انوشيروانِ بيدادگر و مُغانِ زرتشتي ، تا بابي كشي هایِ عصرِ ناصري ، نمونه یِ آشکاری از اين روندِ سرکوب است . ترجيع بندِ معروفِ سيد اشرفِ گيلاني – معروف به نسيمِ شمال – را هنوز از ياد نبرده ايم كه چه خوب گفته است : ( ايها الناس بگيريد كه اين هم بابي است ) ...
اگر جنبش هاي وهابي يا سنوسي در عربستان و الجزاير و ليبي و سودان ، اندك امكانِ رشدي يافتند ، شرايط خاصي سبب اين موضوع بوده و عموميت نداشته است . بگذريم از اين كه آن جنبش ها اصول گرا بوده اند و از احيايِ سنت هايِ پيشين و بازگشت به اصول نخستينِ اسلامي ، سخن مي گفته اند و نگاه آن ها رو به اصلاح و رشد نداشته است .
پس از زوالِ خلافتِ عباسيان به وسيله يِ مغول ديگر حاكميتِ اسلامي يا حتا حكومتِ مسلمين ، درهيچ جايِ گيتي به صورتِ عقيدتي و مكتبيِ آن هرگز تشكيل نشد ، مگر زماني كه دو حاكميت تحتِ عنوانِ اسلام ، يكي اسلامِ اكثريت و به اعراب سني كه به وسيله يِ تركانِ عثماني در قلمروِ تازيانِ اهلِ سنت شكل گرفت و ديگري حاكميتِ شيعيان كه در عصر صفويان در ايران پايه گذاري شد و تعادل سياسی در جوامع اسلامی خاورميانه و شرق مسلمان را تأمين کردند و جز اين دو پس از قرون اوليه يِ اسلامي تا دورانِ معاصر ، ديگر اسلام و مسلمين هيچ گاه فرصت حاكميت نيافتند و تنها همين دو نمونه ي تاريخي را مي توان به عنوان حاكميت اسلامي معرفی کرد .
البته گروه هاي مذهبي و مسلمان در شرايط و مقاطع خاص تاريخي ، پيروزي هائي بالنسبه اي به دست آورده اند و همانند فاطميان در مصر يا امويان دراندلس ، حاکميت هایِ عربی و اسلامی تأسيس و اداره کرده اند ، اما چيزي كه مي توان آن را به صورت تجلي يك مكتب و حكومت مكتبي – يا حتا حكومت پيروان يك مكتب - نام برد ، تنها همان دو نمونه از سني و شيعه در دو بخش از قلمروِ مسلمين است كه حاكميت صفويان از نوعِ شيعه و ايرانی آن و حاكميت عثمانيان از نوعِ سني و عرب مسلمان بوده است . حالا در اين حاكميت ها چقدر عنصرِ قومي دخالت داشته و چه اندازه عنصر مذهب و آن حاكميت ها به چه صورتي اعمال گرديده و چه تأثيرهائي ازيكديگر پذيرفته اند ؟ خود بحث و تحليلي مستقل را مي طلبد و از حوصله يِ موضوعِ حاضر خارج است .
مطلبي كه در اين جا خوب است يادآوري شود : وجودِ خصلت هاي ايراني در نوعِ شيعييِ حكومت ديني و غلبه يِ خصلت هاي عربي درنوعِ سني حكومت ديني و اسلامی است . چنان که در هر دويِ اين حاكميت های به ظاهر اسلامی ، خصلت هاي عرب و عجم - يعنی ايراني و تازي - كاملا آشكار و قابلِ تأييد و تصديق است .
در تعريفِ هر يك از اين دو حاكميت و اين كه آيا حكومتِ اسلامي بوده است يا حاكميتِ مسلمين ؟ يا چه اندازه به اصول و مباني اسلام نزديك بوده ؟ و چه ويژگي هايي دراين رابطه داشته است ؟ خودش بحثِ مستقلي است كه جداگانه بايستی مورد بررسي قرار گيرد و مشخصه هاي اصلي و فرعيِ هر يك معرفي و تبيين شود ، تا حدودِ تصديق عنوان حاكميت ديني در جوامعِ ياد شده شناخته گردد .
در هر حال : هم زمان با انقلاب كبير فرانسه وانقلاب صنعتي و ظهورتكنولوژي و عقلانيت در برابر ايدئولوژي هاي جزم انديش و ذهني ، هر دو حاكميت سني و شيعي يادشده ، سرانجام به انحطاط و زوال كشيده شده اند . حكومت صفويان پيش از آن و امپراطوري عثماني با شکستش در جنگ اول جهانی و شايد بتوان گفت تحت تأثير جوامع صنعتی و دمكرات – به ويژه انقلاب كبير فرانسه - به اين انحطاط و زوال گراييدند . در چنين شرايطي و تحت تأثير دست آوردهایِ تمدن مدرن بوده است كه مباحثی چون حكومت اسلامی و حاكميت مسلمين و شناخت و تعريف سلسله های سياسي ديني بوجود آمده ، يا امکان طرح و بررسی يافته اند .

ادامه دارد


|
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

 

شبی در خواب ديدم ... شعر کلاسیک

شبي در خواب ديدم ، مصطفا در چاهِ كنعان است
و ديگر روز ديدم ، گله هاي خر به ايران است
به چوپانيِ گاوان ، خويش ديدم موسيِ عمران
امامِ جمعه اي ديدم ، كه از مسجد گريزان است
همه در پرده پوشاندند گل هايِ بهاري را
ميانِ كوچه ها ديدم ، كه شيخي باده گردان است
به روزِ جمعه بگشودند ، درهايِ دبستان را
به تابستان عيان ديدم ، كه سرمايِ زمستان است
تماميِ ماهيان در ساحلِ اروند رقصيدند
سه ميليون خوك ديدم ، در خيابان هايِ تهران است
خراسان در عزايِ حضرتِ ابليس گريان بود
صفای رشت را ديدم كه روز و شب چراغان است
پنجشنبه 25/11/80 - تبس
شعری از دفتر : " شطحيات " / تهران : 1380 گشوده تا کنون .


|
دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

 

خاورميانه ، بنيادگرائی ، نفت و استبداد - مقاله

خاورميانه ، بنياد گرائی ، استبداد و نفت
سرانجام پس از يک ماه - جنگی که گفته می شد برایِ سه هفته و با چشم اندازهایِ پيروزیِ بسيار پيش بينی شده است – سازمان ملل متحد آتش بس بين اسرائيل و حزب الله لبنان را برابر قطعنامه ی 1701 شورای امنيت ، از ساعت 5 بامداد دوشنبه 14 اوت تصويب و اعلام نمود . اين قطعنامه که به پيشنهاد فرانسه و با پشتيبانی اروپا و امريکا همراه بود ، مورد موافقت دولت هایِ لبنان و اسرائيل قرار گرفته و در مجلسِ ملی اين کشور نيز تصويب شد .
ظاهرا اجماعِ جهانی بر پشتيبانی از اين قطعنامه و اجرای دقيق آن وجود دارد – هم چنان که در عمل ديديم از ساعت 7 بامداد دوشنبه آتش بس - پس از 34 روز نقض و جنگ - دوباره برقرار و خروج سمبلیک نيروهایِ اسرائيلی و بازگشت هم زمان آوارگان آغاز شد . قرار است 15 هزار نيرویِ حافظ صلح از اين سازمان جهانی – که بيشتر آن ها را سربازانی از اتحاديه ی اروپا تشکيل خواهند داد – در کنارِ ارتش لبنان و بعنوانِ نيروی پاسدار صلح سازمان ملل ، جای گزين ارتش اسرائيل و حزب الله لبنان در جنوب و مناطق مرزیِ اسرائيل با لبنان گردند . هم چنين اتحاديه ی اروپا تصميم به ميانجی گری بين کشورهای درگير را دارد و برای حل کشمکشِ باريکه ی غزه نيز تلاش خواهد کرد .
اما هم چنان که نخست وزير انگلستان گفته است استقرار اين آتش بس – ظاهرا به معنایِ اجرای اين آتش بس – کاری بس دشوار می باشد و بايد ديد که در عمل چه پيش خواهد آمد و معادلات آينده کار را به کجا خواهد کشيد . اما در عين حال تمامیِ صلح طلبانِ جهان - همانند رئيس جمهور امريکا - اميدوارند که به زودی صلحی پايدار در منطقه ی خاورميانه شکل گيرد و برآيد و جنگ و جنگ طلبی - برایِ هميشه - از ذهنِ بشريت رخت بربندد . قرن 21 جز اين نمی تواند پيامی داشته باشد و نخواهد داشت .
بالغ بر 40 سال است که منطقه یِ خاورميانه همواره درگير جنگ هایِ گوناگون بوده و اعراب و اسرائيل نتوانسته اند با به رسميت شناختنِ کشور مستقل فلسطينی برای فلسطينيان و موجوديت اسرائيل از آن سو ، در کنار يکديگر امروزين و انسانی زندگی کنند .
اما آن چه که جنگِ يک ماهه یِ اخير را ، با جنگ های 41 سالِه ی گذشته متفاوت می سازد ، نقش و جايگاهِ ايران و سوريه در اين معادله و عمل کردِ کشورهای عربی در برابرِ آن می باشد . جنگی که از سویِ سياست مدارانِ خاصی ، می رفت که به فاجعه ای بشری تبديل شود ...
خلعِ سلاحِ حزب الله و تغيير شکل دادنِ آن به يک حزب سياسی چيزی نبود که در اين قطعنامه موردِ تاکيد قرار گرفته باشد ، پيش از آن که حزب الله و اسرائيل آتش بس را نقض کنند و جنگِ يک ماهه یِ گذشته صورت گيرد ، خلع سلاح حزب الله و بازگشت اسرائيل به مرزهای بين المللی جريان داشت و برابر قطعنامه ی 1559 از تصويب سازمان ملل نيز گذشته بود .
به قدرت رسيدن حماس و قطعِ کمک هایِ غرب و رشد اسلام گرائی در منطقه یِ خاورميانه در چند ماهه ی اخير نيز ، جزيی از جريانِ توافق هایِ پيشين بودند . اما موضوعی که دستِ کم 5 سال است منطقه را درگيرِ خويش دارد ، آن است که هنوز کشورها و حاکميت هائی هستند که نمی خواهند باور کنند عصرِ جنگ به سرآمده و اکنون انسان با واژه و دانش سخن می گويد .
مناقشه ی اعراب و اسرائيل 41 سال است ادامه دارد . اما جنگی که در يک ماهه ی گذشته بينِ حزب الله و اسرائيل درگرفت ، از گونه ای متفاوت و با مفاهيمِ ديگر بود . چنان که رهبران اعراب - انگاری پيش از همه - سرانجام موضوع را دريافته بودند و درصدد پيش از گيری از وقوع فاجعه بودند و برآمدند .
هرچند حزب الله و حماس - هنوز و هم چنان - از حمايت جمهوری اسلامی ايران برخوردارند و متقابلا نيز، همواره رهبران ايران را پدران معنوی خويش شمرده و يافته اند و هرچند جنوب لبنان و بيروت و جبل عامل و مناطق بسيار ديگری از لبنان شيعه نشين هستند و به جمهوری اسلامی وفادارند و رقابتِ ايران و عربستان در مناقشه یِ اعراب و اسرائيل ، با دستِ کم دو دهه سابقه ، در اين اواخر تا حدودی وزنه را در جهتِ ايران سنگين کرده بود ، اما انگار آشکار بود و گشت که حتا تندروترين ايشان – يعنی حزب الله و حماس – هم سرانجام و در بزنگاه هایِ سياسی تعيين کننده ، در مجموع خود را در پيکره یِ جهانِ عرب می بينند ، نه در چارچوبِ اسلام و شيعه ... يعنی اين که : در مناقشه و بحثِ تاريخیِ قوميت و اسلاميت ( که سابقه ای دويست ساله در منطقه دارد و اوج آن در مصر و لبنان و شام و عراق ، هم زمان با فروپاشیِ امپراطوریِ عثمانی گذشته و پس از سرنگونیِ سلطنت در ايران ( 1979 م ) و رویِ کارآمدنِ انديشه یِ حکومت اسلامی شکلی ديگرگون گرفت ) اکنون پس از دو دهه ، دوباره به نقطه یِ اوج تاريخی ديگری رسيده است .
به عبارت ديگر : تجربه ای که در عراق به دست آمده بود و ديديم که مجاهدين انقلاب اسلامی عراق ، هرچند تأسيس و موجوديت و حمايت مالی و تسليحاتی و تبليغاتی خويش را مرهون جمهوری اسلامی بودند ، اما به محض اين که آقای حکيم پايش را از ايران بيرون گذاشت و موضوع جدی شد - علی رغم تدارکِ استقبالی به آن عظمت - سخن از " جمهوری لائيک " گفت و تکرار نسخه یِ ايران را در عراق تقاضا نکرد . ساير روحانيون مقيم نجف نيز به هم چنين ... يعنی که دوستان به جایش راه خويش را رفته اند ...
اين موضوع - به نحوی ديگر - در جريانِ جنگ يک ماهه یِ گذشته یِ حزب الله و اسرائيل خود را نشان داد و ديديم که با تمامی وابستگی های حزب الله و حماس به ايران و حمايت هایِ معنوی و غيرمعنوی از ايشان ، بازهم اولين کسی که قطعنامه یِ شورای امنيت را تأييد کرد شيخ حسن نصرالله بود و دولت لبنان و سپس کابينه یِ اسرائيل .

و اما تمامِ اين ها يک معنا دارد و آن هم اين که : خاورميانه به دليل نفتِ فراوان و تسلط و اتکایِ قدرت ها و حاکميت هایِ آن به اين انرژی گران بها و ساير ذخاير ملی ، ديکتاتورخيزترين مناطق جهان و اکنون به انبارِ باروتِ جهان بدل شده است . از شاه و شيخ و شحنه و آل فلان و سلطان بهمان ، همه و همه براثر اتکا و تسلط بر درآمدهایِ سرشارِ نفت ، قدرتِ منحصر و باندهایِ خاص خود را داشته اند و توانسته اند با تکيه بر انرژی مطرح ، سال ها و قرن ها ملت هایِ خويش را در فقر و تبعيض و تنگ دستی و انقلاب و کودتا و جنگ و بنيادگرائی و اسلام گرائی و عرب گرائی و عجم گرائی و هزار و يک جور گرائی و گرائی و گرائی و گوناگون بدبختی و بيچاره گی و ذلت نگاه دارند و ملت هایِ خويش را ، برده و استثمارشده یِ خود بخواهند و بسازند . به همين دليل نيز ، هر کس در 200 ساله یِ گذشته بر هر منطقه از خاورميانه به هر حيله و شکلی مسلط شده است - هم در آغاز- با منابع ملی اين کشورها و به ويژه نفت ، چون ملک شخصی خويش برخورد کرده و خود و باندش ذخايرِ ملی و منابع طبيعی اين کشورها را به سان اموالی ناگهان و همين يک بار يافته ، به بادِ غارت گرفته اند و - در همان حال - به قدرتِ نفت ، بر سرنوشت و زندگیِ مليون ها انسان حکومت و سلطنت کرده اند .
و چنين است که منطقه یِ پيامبرخيز و فرهنگ سازِ خاورميانه ، با افزايشِ متأخر و بی سابقه یِ قيمت نفت ، يک بار ديگر در آستانه یِ قرن 21 ميلادی ، بشکه یِ باروتِ جهان گشته است و با تسلطِ حاکميت هایِ غيرمردمی و اولويت داشتنِ مصالح و منافع خواص در برابر نوعِ مردم ، هر آن انتظار می رود که در اثر اشتباهِ يکی از طرف و باندهایِ درگير ، فاجعه یِ جهانی ديگری در قرن 21 ميلادی به وقوع پيوندد و تکرا شود . به ويژه که اکنون خاورميانه و آسيایِ نزديک ، سرشار از بمب هایِ اتمی و ظرفيت هایِ قابلِ انفجارِ ديگر است و اين بهائی است که غربيان بابتِ سال ها ديکتاتور پروری و حمايت از باندهای فاسد قدرت و سرکوبِ مردم منطقه در دوران جنگ سرد می پردازند .
اما به باورِ من : وقت آن رسيده است که يک بار و برایِ هميشه ، منابع و ذخايرِ ملیِ اين کشورها و به ويژه نفت – به دليلِ سرشاری و حساسيت و قيمت و اهميتِ آن در جهانِ معاصر– از دستِ دولت ها و حاکميت ها گرفته شود و به ملت ها باز گردد و در جهتِ منافعِ ايشان ، توسط نهادی مستقل از هر حاکميت و دولتی و کاملا تحت اداره و نظارتِ مستقيم ملت ها قرار گيرد ، تا يک بار برایِ هميشه ، به اين ديکتاتور پروری و استبداد و تهديدِ منافع عمومی در منطقه و جهان خاتمه داده شود . راهی جز اين نيست و خواهيد ديد که سرانجام تمام راه ها به رم ختم شده است .
از يک سو در حرکت های بی سابقه و امروزين ، پس از شصت سال جنگ سرد ، رئيس جمهور امريکا و نخست وزير انگلستان ، خود ناروا بودنِ تحميلِ ديکتاتورها بر مردمانِ کشورهای درگير و غير درگير در اين دوران را تأييد می کنند و از سوئی ديگر فريادِ بنيادگرائی ها بر می خيزد و در هر دو طرفِ ماجرا ، هستند کسان و قدرت هائی که می توانند با دامن زدن به موضوعات پيش پا افتاده و غيرِ واقعی ، ترقه یِ جنگ را در منطقه ی خاور ميانه به ترکانند و اين - نه اگر بازی سياست - کاری بس بيهوده و ضد بشری و شگفت ( و شايد هم آفريننده ) و دگرگون کننده و اما به هر حال ، فاجعه ای غير قابل پيش بينی و نابخردانه خواهد بود ...
و اما سرانجام آن چه مايه یِ خرسندی است ظهور و حضورِ انسانی خردباور و زندگی شناخته و مدرن ، بر گستره یِ کنونی خاک است که می خواهيم باور کنيم به هرحال خواهد توانست صلح و دوستی را بر جهان حاکم سازد و در جهتِ تفويض قدرت به مردم و محوِ دولت ها عمل کند .
اميدواريم و به اميد آن روز زنده ايم ...

والتمام


|
یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵

 

روايت دیگری از مولانا - شعر کلاسيک

روايتی ديگری از مولوی بلخی

حيلت رها کن عاشقا ، ديوانه شو ، ديوانه شو
واندر دلِ آتش درآ ، پروانه شو ، پروانه شو
غزلِ 341 مولانا – از گزيده یِ شفيعی
و با ادایِ احترام به هر دو بزرگ نام

حيلت رها کن مولوی ، ديوانه شو ، فرزانه شو
واندر لب بستان درآ ، برگِردِ گّل پروانه شو
هم خويش را تو خويش کن ، هم هرچه بّت ويرانه کن
با آن که عشق آموختی ، هم خانه شو ، هم خانه شو
پّر کن فضایِ سينه را ، از کينه یِ ضدِ بشر
آن گاه شّسته جام را ، پيمانه شو ، پيمانه شو
بايد که خود آدم شوی ، تا لايقِ مريم شوی
گر سویِ انسان می روی ، مستانه شو ، مستانه شو
هشيارتر مستِ جهان ، هم صحبتِ گيسوی او
پست و بلندِ جام را ، دّردانه شو ، دّردانه شو
چون از زمين گشتی سوا ، آن جایِ تو شد در هوا
چيزی شدی چون ديگران ، افسانه شو ، افسانه شو
قفليد مر انديشه را ، بّت گشته بر دل هایِ ما
مفتاحِتان امروزيان ، دندانه شو ، دندانه شو
گويد حکيمی مر تو را ، بشنو لسان الپشم را
دامی و مرغ از تو رُمُد ، رو لانه شو ، رو دانه شو
گر چهره بنمايد صنم ، پّر شو از او چون آينه
وُر خويش ديدی در کلم{ ازسر بگو تا هر قدم } کاشانه شو ، کاشانه شو
تا کی صليبی چون رّخی ، تا کی پياده کم تَکی ؟
تا کی وزيرِ کژ روی ؟ فرزانه شو ، فرزانه شو
شکرانه دادی خويش را ، از تحفه ها و مال ها
هِل مال را ، جان را بِده ، شکرانه شو ، شکرانه شو
يک مدتی اَر کان بّدی ، يک مدتی حيوان بّدی
يک مدتی خود جان شدی ، جانانه شو ، جانانه شو
ای ناطقِ بر بام و در ، تا کی روی ؟ در خانه پُر
گفتِ زبان را ترک کن ، بی چانه شو ، بی چانه شو

*
شعری از دفتر : " روايت هایِ تازه یِ شاعران " / م . ر . زجاجی . ايران : منتشر نشده تا کنون .


|
جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

 

نگاه دو ساله شد

من و وبلاگِ نگاه
( 2 )
در سرآغازِ سه ساله گیِ اين وبلاگ ، دوباره خود را بر آن می بينم که تنها : نوعِ نگاه و برخوردم را با دنيایِ مجازیِ اينترنت و به ويژه " وبلاگِ نگاه " توضيح دهم .
گمان نمی کنم که امروز بر هيچ متأملی پوشيده باشد که ايرانيان و فارسی زبانانِ کنونی- چه در ايران و چه خارج از جغرافيایِ جمهوری اسلامی – از پديده یِ اينترنت و وبلاگ بيشتر به عنوانِ نوعی فعاليتِ سياسی و فرهنگی استفاده می کنند و نه چيزی ديگر ... و اما ... وبلاگ و اينترنت برایِ ايرانیِ داخل و خارج از کشور ، دو معنایِ متفاوت بل متضاد دارد ... برایِ کسانی که از تمامیِ امکاناتِ گفت و گو محروم بوده و هستند و نمی توانند نظرشان را در هيچ محفلِ عمومی و خصوصی بيان کنند ، نه دستشان به روزی نامه ای بند است و نه به هيچ شبکه یِ ويزويزيونی ، نه تريبونی به گفت و شنيد دارند و نه حاضرند در سطحِ عمومی و هم رنگِ جماعت بنويسند ، نه جزء دار و دسته ای بوده اند و هستند که بتوانند در يک گوشه و کناری ، سرِ خود را به کتاب خانه و دانشکاه و فلان و بهمان مؤسسه یِ فرهنگی و تحقيقاتی بند کنند ، نه اهلِ زد و بندهایِ معمول در ادوارِ سلاطينِ سوزنده گی و اصلاحات بوده اند ، تا زاد و توشه ای برای زندگی کردن در ييلاق و قشلاقی- به ماهي گيری و مطالعه - داشته باشند و نه از جنسِ دلالی و قصابی بوده اند ، تا پشتِ ميزکی مهر بزنند و امضا کنند و نه و نه و نه .... نه به دادی و نه بيدادی ...
برایِ کسی که از 12 تا 53 ساله گی اش همواره به نگاهی انتقادی در محيطش نگريسته و تلاش برایِ آينده یِ بهتر از همان آغازِ کودکی با او بوده و براساسِ ايمان و سپس باورِ خويش ، صادقانه زيسته است و به همين دليل نيز - علی رغم داشتنِ سوابقِ سياسیِ لازم و شرايط بسيار عالی در 1357 - سرانجام سالِ بحرانیِ 1360 سر و کارش را به زندان انداخته واز آن زمان تا کنون ، از تمامیِ حقوقِ اجتماعی و انسانیِ خويش محروم و ممنوع گذرانده و تنها سوابقِ بيهوده یِ محکوميت هایِ سياسی و تاوانِ فعاليت هایِ مذهبی و اجتماعی خود را - در دو رژيم - يدک کشيده و همواره نيز صداقت و صراحت و سازش ناپذيری در برابرِ باورها و دانسته هایِش را ، جدی گرفته و جز دغدغه یِ فرهنگ ( آگاهی و آزادی انسان ايرانی ) نداشته است و در 53 سال گذرانِ رنج بار و رنج انديشِ خويش ، دستِ کم سی و چند سال را - يعنی از 1351 تا کنون - در اوجِ ممنوعيت و محروميت سپری کرده و متأسفانه حتا هنگامی که در 1364 امکانِ خروج قانونی از کشور – برایِ دو سالی که باز نزديک به يک سال آن در زندان گذشته است - فراهم آمده ، تنها به دلايلِ اخلاقی و وابسته گی هایِ پوچ ، به کشور بازگشته و هم چنان درگيرِ اين گندزار باقی مانده است ... برایِ کسی که بی هيچ جرمِ انسانی جامعه و حاکميت ، تمامیِ امکاناتِ زندگی را ، از او سلب کنند و ناچار به خانه نشينیِ پيش از موقع گردد – چنان که حتا دفترخانه یِ ازدواجی را علی رغمِ نفر اول شدن در بينِ 700 شرکت کننده یِ مدعیِ همه چيز از او دريغ سازند - و بی هيچ پشتوانه و حمايتی ، ناچار شود تمامیِ اندوخته یِ جوانی و ميراثِ خانواده گی را ، مورچه وار به مصرف برساند و بر آستانِ مرگ ، به پوچی و بيهودگی رسيده ، هنوز چون نوجوانان اميدهایِ بزرگ در دل به پروراند و ضمنا نيز تمامیِ دريچه ها را بر خويش بسته دريابد ، سايت و وبلاگ و اينترنت مفهومی جز ادایِ مسؤوليت نسبت به جنسِ انسانِ ايرانی نخواهد داشت ...
و آری ، برایِ کسی چون من که با همين اسم و عنوان و سوابق ، در گوشه و کنارهائی از کشور روزگار می گذرانم و موجودی کاملا حقيقی و غيرمجازی هستم و در شهر و قبيله و فاميل و دوستان و آشنايان و دشمنان و حريفان و همراهان و ناهمراهان ، شناخته شده و - متأسفانه - مارک دار نيز هستم ، دنيای اينترنت و وبلاگِ نگاه برايم تنها وسيله یِ ارتباطی است که با جهانِ مجازی و دل خواهِ خويش دارم و تنها دريچه ای به گفت و شنيد است که می شناسم و در می يابم .در حالی که حتا ممنوع از خروج ناچارم پی در پی به خود تلقین کنم که در جغرافيایِ جمهوریِ اسلامی زندگی می کنم و بيش از دو سه بار زندان رفتن را – ديگر - حوصله و توان ندارم ... برایِ آدمی مثلِ من – آن هم در اوجِ تنهائی و بی هم زبانی - وبلاگِ نگاه نوعی سرگرمی است و تسکین است و خودم هم در محيط اينترنت - تنها و تنها - مطالعه کننده ام و ترجيح می دهم که نخوانده هايم را بخوانم و شناخت و شعورم را به روز حفظ کنم . و نیز بر اين باورم که هرکسی کارِ خويش را می کند و جايگاهِ خويش را دارد و کاری از او ساخته است که بايد همان را انجام دهد ...
وبلاگ نويسان و دوستانِ مقيمِ خارج از کشور ، با اين که محدويت هایِ وبلاگ نويسانِ داخلِ ايران را ندارند ، بازهم نوعشان ترجيح داده اند که با نام هایِ مستعار بنويسند و برایِ من هم محذوريت هایِ آن ها و دلايل و ملاحظاتشان ، شناخته شده و تا حدودی محترم و مقبول است ، هم چنان که انگيزه و عاملِ مستعار نويسیِ دوستانِ ساکن در جغرافيایِ جمهوری اسلامی را نيز درک می کنم و به آن احترام می گذارم ...
به نظرِ من هرکسی شرايطِ خاص خود را دارد و بسته به همان شرايط هم کارِ خودش را می کند و همه به جایِ خود هم لازمند و موردِ قبول ، مهم " اطلاع رسانیِ آزاد " و گسترش و نهادينه ساختنِ آگاهی در سطحِ عمومی جامعه است که متأسفانه فعلا جز در محيطِ اينترنت و آن هم در سطحی بسيار محدود ، برایِ همه مقدور نيست و هر کسی شرايط و مشکلاتِ خاصِ خودش را دارد ...
برایِ من اينترنت وسيله یِ مطالعه و آگاهی از اخبار و مباحثِ فرهنگی و سياسیِ روز است و وبلاگِ نگاه هم دفترچه یِ يادداشت هايم ...
وقتی که برایِ آخرين بار از 76 تا 82 کوشيدم دستِ کم خودم را در تهران حفظ کنم ، تا شايد بتوانم در گوشه ای بی نام و با کمتر حساسيت هایِ محيطِ مذهبیِ مشهد ، زندگی کنم و شايد سرانجام بتوانم جذبِ يکی از مراکزِ فرهنگیِ موجود بشوم و تمامِ تلاش و توانم را نيز در اين راه گذاشتم ... اما و اما ... درست از همان جائی که نبايد و انتظار نداشتم ضربه خوردم و چنان تحتِ فشار قرار گرفتم که سرانجام ناچار شدم دست از پا درازتر ، حتا همان آپارتمانکِ پلِ چوبی را هم بفروشم و دوباره به خلوتِ زير زمينِ خانه ام در مشهد باز گردم و نوعی زندانِ افتخاری و آزاد را در تنهائیِ با جمع بودن تجربه کنم و ....
در اين دو سه سالِ متأخر تا الان و تحتِ شرايطی که گفتم و گفته ام : اين جور پيش آمد که اينترنت شد محلِ مطالعه یِ ارزانم و وبلاگِ نگاه هم جایِ دفاترِ سر رسيدِ قديمی ام را گرفت و ياوه گوئی هایِ تنهائيم را پر کرد ...
و سرانجام اعتراف می کنم که از کامپيوتر و اينترنت تنها در حدِ يک پست کردن و اديت و دليت و نهايتا تصحيحِ نوشته هایِ بی مصرف و با مصرف و تاريخ گذشته یِ خويش می دانم و کارهایِ قالب را پسرم صهبا انجام داده و از من جز تايپ و پستی ، يا اضافه کردنِ لينکی و ديگر وب گردی و بازهم وب گردی کاری ساخته نيست و ...

و اما ... چند کلمه ای را هم در اشاره به بعضی از کامنت هايم بگويم .
1- نه اين که شعار داده باشم ، بلکه واقعا معتقدم و شما هم حتما تصديق خواهيد کرد که برایِ اهلش به جد " هيچ حرفی برایِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنرانی و منبر رفتنِ يک سويه و متکلمِ وحده بودن است " ... اما هر کسی که سال ها و قرن ها و هزاره هائی را ، نه تنها از سخن گفتن و بيانِ نظر و نگاه و باورِ خويش منع شده باشد و ناچار به شنيدن و سکوت کردن و کف زدن و آفرين گفتن و دم برنياوردن گرديده باشد و عمری پراکنده خوانی ، پراکنده کاری و پراکنده انديشی را پسِ پشت داشته باشد ، همانندِ من پرگو و وراج و حتا ياوه گو خواهد شد ... ( به ويژه اگر سابقه یِ سخن گوئی و نويسنده گی و ممنوعيتی دراز مدت را نيز به همراه داشته باشد ) .
2- عمری است سکوت کرده ايم و سخنانِ متکلمانِ وحده را از تريبون هایِ گوناگون و منبرهایِ بلند و کوتاه گوش کرده ايم و ناچار به تحمل بوده ايم ... امروز اگر وراجی هم بکنيم ، بر ما بخشوده خواهد بود و به قولِ گفتنی : اکنون ديگر نوبتِ ماست که سخن بگوئيم ( يا به جا و برایِ اهلش سکوت کنيم ... ) .
3- هشت کانالِ 24 ساعته یِ تلويزيونی و چندين و چند کانالِ ماهواره ای و هزاران تريبون و منبر رسمی و غير رسمی و صدها مجله و کتاب و سايت و وبلاگ و چه و چه و چه - نه تنها اين 27 سال که صدها سال و سده و هزاره - بر گوش و هوشِ ما مردم تحميل شده مانده است - نوبتی هم اگر باشد – امروزه و اکنون ديگر نوبتِ ماست و اين سخن گويانِ پار و پيرارِ سنتی هستند که بايد کوتاه کنند و بشنوند و اجازه دهند که محرومانِ رسمی و غيرِ رسمی از سخن گفتن و اظهارِ نظر ، آن چه دلِ تنگشان می خواهد ، بگويند و بشنوند ... ( حالا گيرم که تمامی صدایِ خودمان و برگردانِ آن در فضایِ بی نهايتِ وب باشد ) .
4- ابزار و امکانات در اختيارِ ديگران بوده و هست و هر آن چه جفنگ و ياوه ای داشته اند به خوردِ ما مردم داده اند ... امثالِ من حتا آثارِ تحقيقی و مذهبی مان - به موقعش – علی رغمِ تأييدها و احسنت و آفرين ها ، آن چنان بايکوت شده مانده است ، تا از ارزش افتاده و کلِ موضوع براي خودمان زير سؤال رفته و در نتيجه ديگر حتا راضی به چاپ و نشر نکرده است ... و اين گونه بهترين سال هایِ زندگی مان هرز و هدر رفته است ... ( اين مسأله یِ من تنها نيست ، بلکه موضوعِ نسل ها و عصرهائی است که اين گونه بيهوده و به پایِ هيچ ، تباه گرديده است ) و اين در شرايطی است که خواصِ صلوات و رد يابی و سنگ پرانیِ جن و پری ، يا خاطراتِ جفنگ و ياوه یِ کارشناسانِ جورواجورِ دولتی و نزديکانِ به حاکميت و خلاصه اهلِ زمانه و آفتاب گردان هایِ خلق الساعه ، در بهترين چاپ ها و بالاترين تيراژها ، به بازارهایِ صادق و کاذب عرضه می شود ...
5- سالِ 80 که 80 صفحه جفنگ را به خاطرِ يک اسم و سه سطر پشتِ جلد ، آن هم به قولِ زنده ياد اخوان ثالث - که همين نزديک ها سال گردش می رسد - : " به نفقه ی اوقافِ جيبِ مبارک " تن به چاپ دادم و گذشت آن چه گذشت ، فلان جوجه اطلاعاتیِ اصلاح طلب شده – که تا ديروز خودش را از امثالِ من مخفی می کرد – ( شايد با لبخندِ تمسخری در دل ) در تهرانِ 1379 می گفت : " يک عقده یِ چند کيلوئی ، چنان بيخِ گلویِ که وکه گير کرده بود که اگر اجازه یِ نشر نمی داديم ، می ترکيد و ضايعاتش دامن گيرِ همه می شد " ... نتيجه یِ حرف هم معلوم بود که يعنی چه ؟؟ حالا هم در اين غوغا و آشفته بازار و جنجال هایِ گوناگون ، اگر در اين گوشه یِ وبلاگت وراجی نکنی کجا بکنی و چه بکنی ؟؟ اما به راستی بگذرم و بگذريم و شما نيز وراجی هایِ مرا به سی و چند سال ممنوعيتِ رسمیِ سخن گفتن در دو رژيم ( از 1351 تا کنون ) و زندگیِ 53 ساله ی به گا رفته ، خواهيد بخشيد ...
6- و اما بايد به بعضی از دوستانِ کامنت گذار بگويم که با يک شعر يا مقاله سريع داوری نکنند ، هر چيزی در ظرفِ زمانی و مکانیِ خود و برایِ مخاطبانِ خاصش سنجيده می شود ... زود و يک تنه نبايد به قاضی رفت ... و اما اگر دانسته و شناخته ، بعضی ها بعضی کامنت ها را می گذارند ، ديگر بايد عرض کنم : ظاهرا مسأله کوتاه و بلندی فلان مقاله نيست ، بلکه– شايد – اشکال سرِ بعضی از باورهایِ داشته و نداشته یِ من و شما باشد ... يعنی انگار موضوعِ بعضی از مقالات و اشعار ، بعضی ها را برمی انگيزد ، نه بهانه هایِ ديگر ... ؟ ؟
7- و ديگر اين که بد نيست در همين جا به بعضی از دوستانی که گاهی – به حق – نگرانِ لحنِ تندِ بعضی از مقالاتم هستند ، علاوه بر سپاس گذاری و ادایِ احترام ، توضيح دهم که : عزيزانِ من ، عمری را به بيهوده هدر داده ايم . دستمان از زمين و آسمان هم کوتاه است . عشق و استعداد و گرايشِ تندِ خويش را هم نسبت به قلم و نوشتن و خواندن و درنگ و گفت و گو، به دليلِ خوش آمد يا نارضايتیِ ناروایِ فلان آيه الله و آيه الله زاده ، يا امام و امام زاده ، به پایِ هيچ نهاده ايم و .... اکنون که تمدن و تکنولوژیِ ارتباطات ، ابزاری را در اختيار ما گذاشته است که می توانيم دستِ کم نق زدن هایِ عمری ناکامی و ناروائی را ، در فضائی محفوظ و دسته بندی شده و ضمنا قابلِ مراجعه یِ ديگران ، ثبت کنيم و در دهکده یِ مرتبطِ جهانی ، روايتی از رواياتِ " نسلِ دومِ انقلاب 57 " را ، در عمری به پايان رسيده و برآستانِ فرسوده گی و مرگ باز گوئيم ، اگر نگوئيم و نکنيم کوتاهی کرده ايم .
8- اتفاقا به باورِ من اينترنت و به ويژه وبلاگِ فارسی را – گذشته از کاربردهایِ اقتصادی و چارتا اميلش - تنها و تنها برایِ افرادی مانندِ من ، در اختيارِ جهانِ محرومان و به ويژه ايرانيان گذاشته اند ... باشد که هيچ سخنی ناگفته نماند و سره از ناسره را - نه ما - بلکه فردائيان و ديگرانی : که تعصبِ نسل هایِ امروز را ندارند ، جدا کنند و هر کلامی مخاطبِ خويش را در سطح عمومی جامعه نيز بيابد .
9- و ديگر هيچ و السلام ...
م . ر . زجاجی
ايران - مرداد 85


|
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

 

صور اسرافيل - به صد سال ناکامی مشروطه - شعر امروز

صورِ اسرافيل
به مناسبت صدمين سال مشروطه
و كشتن ها و گشتن ها
و بـردن هـا وخـوردن ها
با گرامي داشت ِ نامِ زنده ياد اخوان ثالث

چه مي گويم ؟
شده صد سا لِ كامل ، زان زماني كه
پدرهايِ پدرهايِ پدرهامان
به خود غلتيده اند از خوابِ خرسان ، در زمستان ها
و جان هايِ بسي پاكان
به خون گرديده در اعصارِ خون باران
هزاران مزدك و افشين وآرش ، بابك و حلاج و ديگرها
به پايِ جهل و خوابِ اين كهن مرداب
به رويِ دار رقصيدند و پوسيدند
همين صد سال پيش از اين
- به باغِ شاه -
شكم از صورِ اسرافيل و ديگرها كه دريدند
همين ديروزها ، ديروزها ، امروزها ، بسيارِ ديگر را
گلوله ي مرگ باريدند
همين نزديك ها گويا
" تقي خانِ امير" آن شير مردِ پاكِِ ايران را
سه تن رَجاله در حمامِ فين كشتند
" مصدق" را به يك روزِِ دگر
چاقو كشانِ " چاله ميدان " خون به دل كردند
همين ديروز من ديدم ، خودم ديدم
هزاران دسته گل را ، در پگاهِِ جوخه ها
- هر روز و درهر شهر
نه در يك روز و در يك جا-
كه هي كشتند و هي كشتند
همين خِرسان و خوكان ، كِرم هايِِ جمله بيماري
و اين رَجاله مردم ، با هر آن كس رنجِ انسان داشت
چه كردند و چه ها كردند ؟
مگر با دست هايِ خود
سر از صدها هزاران كودكان وهمسرانِ خود ، نبريدند ؟
و آري دخترانِ خود - برايِ لذتِ خوكان-
" به صدها گل نپيچيدند " (1)
" برايِ بيش و كم ناني " (2)
چو عنترها نه رقصيدند ؟
چه مي گويم ؟
بس است آخر
كه بي شك " هر كه چشمي داشت " آسان ديد
تمامي سروقدان را
گرامي ، سر به دستان را
*
______________
(1و2) مصرع ها خودی است .
*
شعری از دفتر : " روايت شدن / تهران : تير 1384 " . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|  

شمعی برای انسان




و به ياد اکبر محمدی


|
شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

 

انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 3 ) مقاله

انقلاب 57 – خاطرات و تحليل
( 3 )
ضعف و نادانی و عدمِ مديريت صحيح و شايسته در طولِ تاريخِ ايران ، همواره فرصت را برایِ نالايقان و غارت گرانِ ابن الوقت فراهم ساخته و غرور کور و توهمِ مأموريتی الهی برایِ خويش ، چنان در شخصيتِ پادشاهان کشور ريشه داشته است که در کنارِ ذهنيتِ " چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه " و شعارِ " خدا ، شاه ، ميهن " بی درنگ شاه را ، در شرايطی که سالک و وبا و کچلی و فقر و تبعيض و عقب مانده گی در سطوح گوناگونِ جامعه بيداد می کرد ، به فکرِ تأسيس دوباره ی امپراطوری کهنِ ايرانی انداخت و تمامیِ مسيرِ توسعه و ساختِ فرهنگی و زير بنائی کشور را دگرگون کرد ، چنان که رضا شاه را نيز به سمتِ آلمانِ نازی سوق داد و فرزندش را به برگذاری مسخره ی جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی برانگيخت و درشت ترين رقمِ بودجه و امکاناتِ کشور ، به مسلح ساختنِ ايران اختصاص يافت و موضوع توسعه را ، در " ژاندارمی خليج " شناخت و در برابر از درکِ فرصتِ استثنائیِ نهضت ملی و ظهورِ دکتر مصدق عاجز بود و سرانجام نيز پدر و پسر در برابرِ شهريور 1320 و بهمن 1357 بی دفاع و ناتوان باقی ماندند و ...
يعنی اين که ما مردم - و به ويژه رهبرانمان - بايد می فهميديم چه هستيم و چه نيستيم ؟؟ بايد تکان می خورديم ، بايد به خود می آمديم و در آغاز ضرورتِ تحول در ساختار سنتیِ جامعه ی ايران را ، احساس و لمس می کرديم و سپس مانع بزرگ رشد و قوی ترين سدِ هرگونه تحول را می شناختيم ... يعنی اين که شاه بايد سال ها پيش از 28 مرداد 1332 و 15 خرداد 1342 به اجرایِ قانونِ اساسی و رعايت آزادی هایِ مصرح در آن همت می گماشت و به جایِ متکی کردنِ کشور به خود و ايجادِ ديکتاتوری و قبولِ نقشِ ژاندارمیِ خليج ، از هم آغاز انديشه یِ مدرن را رواج می داد و اصلاحاتِ فرهنگی و اقتصادیِ زيربنائی را جدی می گرفت . يعنی اين که پيامِ انقلابِ مشروطه را درک می کرد و آزادی و حقوقِ شهروندی را – پيش از آن که دير شود - به عنوانِ مهم ترين و نخستين اصلِ مشروطيت محترم می شمرد .
انديشه ای را که امروز فرزند ايشان ( پهلوی سوم ) مطرح می کند ، يعنی پادشاهیِ غيرِ مقتدر در مشروطه ای سکولار همانند انگليس و هلند و دانمارک ، بايد شخصِ ايشان – و اگر نه پدرشان – درک می کردند و حرکت خويش را در آن جهت سامان می دادند . يک بار در سال هایِ دهه ی 50 شاه از کناره گيری و تفويضِ سلطنت به وليعهد خود سخن گفت و شايد که اصلاحاتی در اين راستا را در نظر داشت ، اما باز همان عدم شناخت و درکِ ماهيتِ آزادی و آگاهی – به ويژه توسط شخصِ پادشاه – و نادانی و نالايقیِ مديرانِ ارشد و ميانی کشور ( که به دليل خود محوریِ شاه ايجاد شده بود ) سببِ ايستادگی وی در برابرِ شخصيتی چون دکتر مصدق گرديد و ناکامی طرح هایِ اصلاحی گرديد ...
و چنين است که می بينيم به جای کسروی و تقی زاده و مصدق و که و که ، رضا خان و محمدرضا شاه بر ما مردم حکومت کردند . در حالی که چه خوب بود فروغی ها و کسروی ها و خانلری ها مديران کشور می بودند و رضاخان ها ، همان سردار سپه باقی می ماندند و هر کسی کارِ خويش را می کرد . همين هم بود که به عنوان مثال در مقطع 1299 شمسی به بعد ، نتوانستيم جز بعضی از اشکال و ظواهرِ جوامعِ مدرن و مديريتِ اجتماعی اروپا را ، در جامعه ی روستائیِ ايران اجرا کنيم و متأسفانه همان پوسته را همه چيز پنداشتيم ...
( و بله که اين خصلتِ ديکتاتوری و ديکتاتورهاست که اندک اندک همان رويه یِ موردِ مشاهده یِ خويش – يعنی مشتی چاپلوسان و نوکرصفتان – را ، تمامیِ جامعه و مردم فرض می کنند و بر مبنایِ همان پوسته به داوری و سياست گذاری می پردازند ) .
فرصت تاريخی 1300 تا 1332 خورشيدی مفت و مسلم و با اندک ظواهر و هيچ حاصلی به سرآمد و باز هم از اين بهترين دوران و منحصرترين گذرگاهِ تاريخی در عصرِ دکتر مصدق و نهضت ملی ، کمترين بهره ی ممکن را برديم و تمامِ آن پشتوانه یِ ملی و مليونی ، با چند " شعبان بی مخ " و دسته ای چاقوکشانِ چاله ميدان – و صد البته پشتيبانیِ توده ی نفتی و کاشانی ها و ديگر ميراث خوارانِ انقلاب مشروطه – از دست رفت و به سرآمد و گذشت آن چه گذشت .
اما به راستی ملت ايران از اين موقعِ تاريخی چه بهره ای گرفت ؟؟ مهم اين بود که بازهم فرصت طلائی توسعه در دورانِ مصدق ، مفت و مسلم از کف رفت و ما مردم و پادشاهمان باز نفهميده باقی مانديم و مانديم .
نياز به دقت فراوانی ندارد تا دريابيم که علت اساسی ، همان فقدان مديران لايق وکاردان بوده و قرار گرفتن قدرت در انحصارِ مشتی دزدان چاپلوس و جانيانِ فرصت طلب ، همواره جامعه ی ايران را به گذشته باز گردانده و جلوِ رشد فرهنگیِ کشور را گرفته است . دوران مصدق نيز به همين بزرگترين دليل – يعنی اتکایِ قدرت و تمرکزِ آن در شخصِ پادشاه - مفت و مسلم از دست رفت .
دگرگونی هائی که در طول دورانِ حکومت اسلامی در ايران ، در انديشه ی اکثريتی از مردم کشور به وقوع پيوست ، گرچه با گران ترين بهایِ ممکن يعنی فدا شدنِ دستِ کم دو نسل ( نسلِ دوم و سومِ انقلاب 57 ) به دست آمد ، چيزی بود که در طولِ يک قرن – از مشروطه تا کنون – به هيچ شيوه و روشی جز اين حاصل نمی شد و نشد .
در اين جا بايد پرسيد : اهدافِ انقلابِ مشروطه چه بود ؟ ؟
و همين جا بايد گفت که : نوعِ رهبرانِ انقلاب مشروطه ، اعمِ از ستارخان و باقرخان سردارانِ آن ، يا مراجعِ روحانيِ مشروطه طلب و صد البته تمامیِ ايرانيان ، در آغاز جز " عدالت خانه " چيزی از مشروطيت نمی خواستند و در واقع اندکی عدل و انصاف را از اعليحضرتِ همايونی گدائی می کردند . همين و بس . سرانِ انقلابِ مشروطه – جز تنی چند از تحصيل کرده گانِ خارج از کشور – هرگز با هدفِ حذفِ جامعه یِ سنتی و جايگزين ساختنِ نمونه یِ تمدنِ غرب ، مشروطه را در ايران سامان ندادند . شايد حتا کلمه ی مدرنيزم را هم نشنيده بودند ، تا چه رسد به فهمِ آزادی و تأسيسِ جامعه یِ مدنی و دموکرات بر اساس آن ؟؟

در هرحال آن چه من می گويم و از آن به عنوانِ " انقلاب 57 " نام می برم و بر آن اصرار می ورزم و تأکيد می کنم ، بهترين فرصتِ دست يافتن به نظم و جامعه ای دموکرات در ايران ، يعنی دورانِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار می باشد ...
در اين مقطعِ حساس ، اگر روشن فکران و دانسته گانِ مملکت ، به اتحاد و هماهنگی لازم دست می يافتند ، می توانستند مدبرانه حاکميتی مشروطه و دموکرات را - هم چون نمونه هایِ انگليس و هلند و دانمارک - بر شاهی که آماده یِ پذيرفتنِ هر پيشنهادِ سازشی بود ، تحميل کنند و اصلاحاتی اساسی و زير بنائی را ، در تمامی سطوح سياسی و فرهنگیِ جامعه آغاز نمايند .
گويا شاه و بختيار و تنی چند از اعضایِ شورایِ سلطنت نيز ، با قرار گرفتن قدرت در دستِ ملی گرايان و يکی از مؤثرترين اعضایِ جبهه یِ ملی ، انتظارِ اتحاد اپوزيسيونی از ملی گرايان و نهضتِ آزادی و شخصيت هایِ منفرد و فعالِ دانشگاهی و ائتلافِ آن با حکومتِ بختيار را داشتند ، تا به اين وسيله حتا بتوانند در عزمِ آيه الله خمينی به انقراض سلطنت خللی وارد ساخته و ايشان را نيز وادار به پذيرفتنِ مصالحه ای بر اساسِ خواست های قبلیِ خويش در رعايتِ قانونِ اساسیِ مشروطه به نمايند ، اما ...
به هر حال اين انديشه در بين روشن فکران و سياسيونِ ايرانی موردِ گفت و گو بود و حتا بسياری از محافلِ روحانی و بعضی از نزديکانِ آيه الله خمينی نيز به آن راضی بودند و در خلوت به خواستِ آيه الله پس از خرداد 42 - چنان که در بعضی از اعلاميه هايشان – استناد می کردند و در مجموع انتظار داشتند بتوانند بر مبنایِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و با حفظِ حقِ وتو و نظارتِ روحانيت در امور مذهبی ، منبعث از اصلِ تراز در آن قانون ، نوعی اتفاق کلمه و اتحادِ نظر و مواضع به وجود آورند و آيه الله خمينی را نيز به آن راضی کنند ...
به ياد دارم که پيش از بهمن 57 برایِ ديدار آيه الله منتظری – که تازه از زندان آزاد شده بودند – و نيز شرکت در مجلسِ ترحيمی برای پدرم که در واقعه ی زلزله یِ 25 شهريور 57 تبس به همراه 61 نفر از اصحابش در جلسه ی تفسير قرآن بدرود حيات گفته بود ، به قم رفته بودم . شبِ همان روز در منزل آيه الله و با حضورگروهی از روحانيون و فعالان سياسی و نزديکانِ ايشان ، مسأله ی سفرِ قريب الوقوعِ آيه الله منتظری به فرانسه به منظورِ جلبِ حمايتِ آيه الله خمينی از نخست وزيری بختيار مطرح و مورد بحث بود و گفت و گوهایِ جلسه حول اميدورایِ سياسيون و روحانيون کشور ، به اتحاد و هماهنگی بين نيروهای حاضر در صحنه ، حولِ محورِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و اصلِ تراز و همکاری با دکتر بختيار دور می زد و اشاره ها و استنادها نيز ، به خواستِ قبلیِ آيه الله در همين زمينه بود ...
غرضم اين است که چنين شرايط و انتظاری در آن مقطعِ خاص وجود داشت و اتفاقا جز فردِ آيه الله خمينی و تنی چند از نزديکانِ شخصیِ ايشان ، مخالفتی نه از سویِ نيروهایِ ملی و مذهبی و روحانی بود و نه شماری از احزابِ چپ . ( بيهوده نبود اگر دکتر بختيار نه دهمِ روحانيت را طرفدارِ قانونِ اساسی می شمرد ) و اگر موافقتِ شخصِ آيه الله خمينی در اين زمينه کسب می شد ، ديگر نگرانیِ خاصی از سوی ديگران وجود نداشت و در عمل و اجرا به وجود نمی آمد و ائتلافی چنان يک پارچه می توانست با بهره جستن از نيروئی که انقلاب در خود ذخيره داشت ، گام به گام اصلاحاتِ اساسی در جهتِ تشکيلِ حکومتی دموکرات و مردمی را ، به پيش برد و دشواری ها را به زودی سپری کند و شايد که ديگر ناچار نبوديم راهی را برويم که آن روز می توانستيم و زمانی اين چنين حساس و سرنوشت ساز ، از دست نمی شد و نسل های کارساز و مستعد و مخلص هدر نمی شدند و نمی سوختند و ذخائر ملی کشور ، به مصرفِ هيچ نمی رسيد و امروزه ناچار از طی کردنِ راه هایِ طی شده و تکراری نبوديم ...
اما مسأله یِ مهم – در اين زمان - اين بود که توده هایِ مليونیِ مذهبی را آيه الله خمينی به ميدان آورده بودند و برگِ برنده را در دست داشتند و ... و ايشان نيز - که شرايط را به خوبی درک کرده و عقب نشينی هایِ پی در پی رژيم را ديده بودند - در اين مقطعِ زمانی ، ديگر اهدافِ 42 و پس از آن را - در اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه - در ذهن نداشتند و به چيزی جز جمهوریِ اسلامی تن نمی دادند . چنان که پس از بهمن 57 نيز در پاسخ به مباحث ايجاد شده در سطحِ جامعه یِ روشن فکری و به ويژه در جواب به دکتر شايگان که جمهوری دموکراتيک اسلامی را پيشنهاد می کرد ، صريحا از " جمهوری اسلامی ، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر " سخن گفتند و ...
از طرفی نيز روشن فکران و نيروهایِ منسجمِ سياسی و ملی مذهبی ها و اپوزيسيونِ موجود ، خود در درونِ خويش هيچ گونه اتحاد و اتفاقی نداشتند و ائتلافی را در برابرِ مذهبيون و روحانيون نه تدارک ديدند و نه جرئتِ و جسارتِ تدارکِ آن را داشتند ، بلکه تنها به اين دل خوش بودند که بتوانند نظرِ آيه الله خمينی را تغيير دهند و ايشان را به خواستِ پيش و پس از 42 تشويق نمايند و چنين بود که به محضِ اعلامِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار ، اولين گروهی که او را از خود طرد نمودند و در برابرش موضع گرفتند ، ياران و هم سنگرانِ خود وی ، در جبهه یِ ملی بودند ...
بختيار حتا اعلام و اظهارِ رضايت کرد که برایِ مذاکره به پاريس برود ، اما بی درنگ پذيرفتن وی به شرطِ استعفا از نخست وزيری اعلام گرديد و طبيعی بود که اجرا نشد ... اما تا بختيار بر سرِ کار بود ، در جهتِ اتحادِ نيروها و برگرداندنِ شرايط و اهداف به اصلاحِ رژيم و اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و ايجاد حکومتی دموکرات فعاليت کرد و حتا در اواخر ، به حذفِ سلطنت و تشکيل جمهوریِ دموکراتيک نيز تن داد و ... اما ديگر کار از کار گذشته بود و دولتِ موقتِ اسلامی به نخست وزيریِ مهندس مهدیِ بازرگان - از هم سنگرانِ پيشينِ وی و کسی که شاه نيز يک بار نخست وزيری را به او پيشنهاد کرده بود - تشکيل گرديده و سياست هایِ خارجی که بيشتر هدف حفظِ ارتشِ شاهنشاهی و از هم نپاشيدنِ کشور و انتقالِ بدون خون ريزی قدرت را در اولويت داشتند – به ويژه با توجه به حضورِ همسايه قدرتمند شمالی و جريان جنگ سرد - کارِ بختيار و رژيم پادشاهیِ ايران را تمام کرد و ... و شد آن چه شد ...
ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .