نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

 

آشفته بازار - شعر زمانه

آشفته بازار
عجب آشفته بازاری است ، اين جا * که رفته گندبويش تا ثريا
يکی گويد که سلطانِ جهانم * دوباره گوسپندان می چرانم
شده ديگر خداوند زمانه * به کف دارد طلا و تازيانه
و می خواند دمادم اين ترانه * که : ای تقليديان ، گاويد يا نه ؟؟
دو ديگر آن که محتاجِ پليس است * گمانش دورِ روس و انگليس است
يکی گويد : کنون « يوم السکوت » است * که يعنی خف بکن ، عصرِ بيوت است
تمامی دکه داران فولِ فولند * بدون امتحان دادن ، قبولند
هر آن چه روضه خوان ، مداح و قاری است * نشيمن گاه او بر نرم قالی است
ولی مردم به پا تنبان ندارند * اگر هم بودشان ، زودی درآرند
که مفعولند و فاعل مفت و مفتی * هلا ماری است ، نزديکش نيفتی
دکان ها باز ، لندن تا به پاريس * و ديگر نافِ برلن ، ثم تفليس
و روس و چين و کوبا ، نابرادر * خداوندانِ مرده ، روز محشر
همه خوردند از اين سفره یِ پهن * ز ايرانی است کون و کليه در رهن
چه می گويم ؟ چه بايد کرد آخر ؟ * نه ما هم اهلِ اين ملکيم ، ديگر ؟
هميشه خف نمودن مقتضی نيست * و اين تاريخِ مصرف ، منقضی نيست
نگفتيم و نگفتيم و نگفتيم * شنفتيم و شنفتيم و شنفتيم
تمامی مستمع ، احسنت گويان * چنين گرديده ايران خاکِ ويران
دگر چيزی نمانده زاين خلايق * « خلايق هرچه لايق ، هرچه لايق »
بزرگان مصلحت انديش ِ خويش اند * و ديگرها همه در حالِ جيش اند
که گرديده ست گورستانِ ايران * همه کفتارزاری لاشه باران
*
شعری از دفتر : " پراکنده ها – گوناگون/ ايران : 1385 " گشوده و منتشرنشده تاکنون .


|
یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

 

سکس و زيبائی ، يا توليد مثل و بقای نسل ؟؟ کدام در اولويت اند ؟؟ ( 2 )

با اشاره ای به : خود باروریِ زن و اسطوره ی مريم
...... در تهيه و تدارک يک زنجيره ی کاملِ حيات انسانی ، ديديم که هريک از زن و مرد بخشی از آن را - جز مشترکات - تأمين می کردند . در رابطه یِ جنسی نيز ، همين رشته جريان دارد و حاکم است . مرد به دنبالِ اوجِ لذت و درک زيبائی حتا تنوع طلب می شود ، اما زن عضو نداشته یِ زنجيره یِ حيات – يعنی نيرویِ باروری – را می طلبد و هنگامی که آن را به دست می آورد ، به نوعی آرامش مادرانه دست می يابد و پس از آن لذتِ غريزی اش ، در همين خواست شکل می گيرد . به همين دليل هم می گوئيم : به طبيعت نزديک تر است .
اين که گفته اند : هر مردی تمامِ زن هایِ عالم را ، فقط برایِ خودش می خواهد ، اما هر زنی از تمامِ مردهایِ عالم ، تمامِ يکی را ، فقط برایِ خودش می خواهد ، در راستایِ همان چه گفتيم ، معنا می شود و مفهومِ خود را پيدا می کند .
نوعِ انسان هميشه و در طولِ تاريخِ حيات خويش ، در پیِ دست يافتن به بهترين آناتِ زندگی سرگردان بوده و هميشه بازگشتِ به بهترين آن را ، آرزو کرده است و از آن جا که شرايطِ رحمی ، بهترين آناتِ واقعی زندگیِ هر انسان است و تنها لحظات وصل و اتصال آدمی به زنجيره ی حيات می باشد ، همواره به دنبالِ دست يافتن به آن لذتِ نهائی و مطلوب ، سرگشته یِ بازگشت به شرايط رحمیِ خويش است . اين خواستِ نوعا پنهان در روانِ بشری ، خودش را در ناخودآگاه هایِ انسان - که اوجش همان اوجِ رابطه ی جنسی است - نشان می دهد . زن چون دارایِ اين عضوِ تناسلی و جنسی هست ، يعنی رحم و سلولِ بارگيرنده – هردو - را دارد ، تنها در پیِ به چنگ آوردنِ قدرت باروری – به عنوانِ آخرين ظلعِ مثلث است – تا تمامیِ زنجيره یِ حيات را در اختيار داشته باشد و به جاودانه گی و خدائی دست يابد . اما مرد – به دليل فقدان ظرفِ باروری و ژنِ بارگيرنده – و وجود اين هر دو در اندامِ جنسیِ زن و به خصوص رحم ، به اضافه یِ آن گرايشی که گفتيم نسبت به بازگشت به شرايط رحمی دارد ، در اوجِ رابطه ی جنسی ، دوباره کودک می شود و می خواهد با تمامِ وجود به رحمِ زن باز گردد ... ( به عبارتی : اندامِ جنسی ، سمبل خواست درونی و پنهان در شخصيتِ انسان است ) .
شکلِ رابطه یِ جنسی نيز در همين معنا ظهور دارد . شما در تمايلاتِ جنسیِ زن و مرد – به ويژه گرايش های پنهان و شخصيتیِ آن ها - دقت کنيد ، روانشناسیِ اعمال جنسی ، يا به اصطلاح مناسکِ سکس را ، مورد مطالعه و بررسی قرار دهيد ، خواهيد ديد که زن به طبيعت وفادار است و مرد به لذت .
حالا بگذريم از اين که لازمه یِ چنين باوری آن است که استعداد عاشق شدن در مرد قوی تر از زن باشد . يا بگوئيم نگاه زنانه به عشق – به دليل وفاداری اش به طبيعت و بقای نوع و نسل – نگاهی کام خواه نيست و به زيبائی و عشق از دريچه ی لذت نمی نگرد ، در حالی که مرد بيش از هر چيزی ، به لذتِ عاشقی می انديشد و زيبائی هایِ معشوق را ، به نگاهی هنرمندانه و کام خواه می نگرد و می طلبد .
معنیِ چنين سخنی آن است که نسبت ها عکس شده و مرد که خشونت بيشتری در ذات اوست ، در اين جا احساسات بيشتری را در اختيار گرفته و بيش از آن که به بقایِ نوع و نسل بينديشد ، به لذتی که از سکس و رابطه ی جنسی می برد ، می انديشد و در برابر ، زن که لطافت بيشتری دارد و بالطبع بايد احساساتِ هنرمندانه و زيبائی پسندانه در او قوی تر باشد ، به بقایِ نوع و نسل – که مفهومی اجتماعی و تا حدودی غير شخصی است – وفادار است .
و چنين است که می بينيم لذت جنسی ، برترين لذت شناخته شده یِ انسانی می شود و شور زندگی و بهترين دوران هایِ خلاقيت و کاميابی انسان ، آن ادواری هستند که گرايش هایِ جنسی در وجود او در اوجِ خويش است و گرمایِ عشق ، مرد و زن را به تکاپویِ زندگی و کاميابیِ هرچه بيشتر ، بر می انگيزد .
عشق اوج لذتی است که به سببِ پست و بلندِ به وصف درنيامده اش ( به دليل غير محدود بودنِ تجربه هایِ انسانی ) و خواستگاهی که در ناپيدایِ شخصيتِ آدمی دارد ، گاه حتا به صورت موهبتی فوق بشری جلوه می کند و به تصوير در می آيد . زيرا که بسترِ زيبائی و تنگاتنگ با خلاقيت است .
بنابراين نمی توان گفت خواستِ بقایِ نسل در زن ، گرايشی است که وفاداریِ او را به طبيعت و استمرار حيات توضيح می دهد ، اما گرايش و گزينشِ طبيعیِ مرد – که اصالتِ لذت و ارجحيت عشق و زيبائی و حتا خصلت تنوع طلبی او را – توضيح می دهد ، حاکی از غيرِ وفادار بودنِ مرد ، به توليد مثل و حفظ زنجيره ی تاريخی حيات است . زيرا که اين هردو – و هريک به شکلِ خاص خويش – آن زنجيره را پاس می دارند و نسبت به آن وفادارند . آن يک ( زن ) به صورتِ خواستی مادرانه و تعهد ذاتی نسبت به توليد مثل و بقای نسل – به قرينه ی دارا بودن دو ابزار از سه ابزارِ يک زنجيره یِ کاملِ آفرينش و وجودِ دو ظلعِ ژنِ بارگيرنده و ظرف باروری در بدنش – و اين يک ( مرد ) به دليل دارا بودنِ نيرویِ بارورساختن و در شکلِ اصالت دادن به لذت جنسی و کشف و شناخت زيبائی و تعهد به آن – که خود گام بزرگ و تعيين کننده ای در جهتِ مطبوع ساختنِ رابطه یِ جنسی و برانگيختنِ انسان به آن رابطه و در نتيجه تشکيل و تکميلِ مثلث کامل حيات است . بنابراين هردو به طبيعت وفادارند و هريک برمبنایِ اندام و ابزاری که برایِ توليد مثل دارند ، بقایِ نسلِ بشری را تضمين می کنند .
اين است که سرباز زدن زن از باروری – به هر صورت که باشد – در واقع چون سرباز زدن از نقشِ طبيعی زن در زنجيره یِ حيات است ، از سویِ نوع زنان و در طولِ تاريخ حيات ، با استقبالِ ناچيزی روبرو شده و در واقع جنسِ زن آن را نپذيرفته و با تمايلات طبيعی اش سازگار نيافته است . به همين دليل هم شيوع « هم جنس بازی در زنان » کمتر از شيوع « هم جنس بازی در مردان » است و به ويژه عملِ هم جنس بازی از سویِ زنان به صورت مضاعفی ، ناپسند و ناروا شمرده می شود – چنان که زنان نسبت به هم جنسی بازی مردان با يکديگر ، حساس تر از هم جنس بازی در زنان هستند و اصولا واکنشِ ايشان در برابر نفسِ اين عمل ، شديدتر و تندتر از مردان است . ( و همين است که زنان رابطه یِ جنسی از غير مسير باژن و رحم را نيز ، نوعی توهين به خود تلقی می کنند و زشت می دانند و کمتر به آن تن می دهند ... ) در صورتی که هردو نوعِ هم جنس بازی ، در اصل با يک انگيزه و به عنوانِ واکنشِ مشترکی ، برضدِ لزومِ باروریِ زنان ، شکل گرفته است .
( بگذريم که همين اواخر خبر و عکسی را از زايمان مردی ديدم که با پيوند رحم و باروری طبيعی صورت گرفته بود . راست و دروغش را نمی دانم ، اما بعيد هم نيست . بايد پزشکان و متخصصين گوناگون – به ويژه روان شناسان و پسيکاناليزم ها و اهلِ موضوع - تمامیِ جوانب و عوارض و مسائلش را سنجيده باشند و ... اما غير عملی نبايد باشد ؟؟ ) .
و اما همين جا بايد يادآوری کرد که روابط عاطفیِ دو يا چند مرد - يا زن - با يکديگر ، هرچند در اوج هایِ عاشقانه و کاميابِ آن ، لذت بخش باشد و در صورت هائی به زندگی مشترکِ هم جنسان با هم – چنان که در جوامعِ خاصی از غرب – منتهی می شود ، خارج از قاعده یِ بالا می بينم و آن را با رابطه ی جنسی محض ، در هم نمی آميزم . اين مقوله چيزی است و هم جنس بازی چيزی ديگر ، حتا اگر به نوعی ، سرباز زدن از وظيفه یِ باروری را نيز ، در نفسِ خويش داشته باشد . اما اين روابط با آن چه در ايران و جوامع اسلامی ، به عنوان هم جنس بازی مطرح است ( يا بوده است ) در واقع همان بچه بازی و نيرنگ و کودک آزاری است که خودشان می گويند و نوعی تجاوز و سوء استفاده یِ جنسی ، به شمار می آيد . به اصطلاح : " زين حسن تا آن حسن ، صد گز رسن " .
بسياری از دانشمندان و هنرمندان و فرهيخته گانِ غرب و شرق ، با يکديگر زندگی کرده اند و حتا روابط و گرايش هایِ عاشقانه به آن ها نسبت داده اند ، اما هرگز نمی توان اين نوع رابطه و زندگی ها را ، از ديدگاهی پست و پليد تحليل کرد و به آن نگريست . هرچند جوامعِ محروم از زن و ممنوع از عاشقی – که در هرگونه گرايش انسانی ، رابطه ای جنسی جست و جو می کنند – چنين اتهامِ نامربوط و ناحقی را – حتا - به « هم جنس بازانی از اين نوع » بدهند و داده باشند و ...
و تا به سخن حسن ختامی داده شود ، می گوئيم که : در بعضی از افسانه ها و اسطوره هایِ افريقائی و گويا نيز در بين مصريانِ کهن ، اين انديشه که باروری و بارورساختن ، خاصِ خدايان است و نيروهایِ برتر از کرات و کهکشان هایِ ديگر – از آسمان ها ؟ – می آيند و نقش بارورکننده را انجام می دهند و بارور ساختن نيروئی در اختيار و انحصار خدايان شمرده می شده است . گويا ازدواج فراعنه در داخل خانواده و حتا با نزديکانِ خويش هم ، ريشه در باورهایِ کهنی از اين دست داشته باشد . زيرا که فراعنه خود را بازمانده یِ خدايانی می دانسته اند که از جائی غير از زمين آمده و خلاقيت و باروری و بی مرگی را با خويش آورده اند و در خاندان فراعنه به انحصار گذاشته اند .
تمامیِ اين انديشه ها ريشه در ادوارِ تکاملی زندگی انسان داشته و از عصر غارنشينی و جنگل نشينیِ به يادگار مانده است . وجود قبايلی در دلِ جنگل هایِ افريقا که تمامِ جمعيت و افراد آن را زنان تشکيل می داده اند و بعضی از سياحان و مکتشفين قرن 18 و 19 در سفرنامه هاشان به آن قبايل پرداخته و از وجود ايشان خبر می دهند ، دليل و مؤيد ديگری بر اين نظر است . هم چنين افسانه یِ « درخت باروری » در انديشه هایِ مذهبی و عقيدتیِ فرقه هایِ يهودی و مسلمان - که پيشتر از آن ياد کرديم – نيز در راستای خواستِ خودباروری زن در نهاد بشری و حضور و تأييد اين گرايش ذاتی ، در ادوار کهن تاريخی انسان است و اين باز به همان ملاحظاتی است که گفتيم چون زن در زنجيره یِ توليد مثل و بقایِ نسل ، دو ظلع از اظلاعِ سه گانه – يعنی ژن بارگيرنده و ظرفِ باروری – را در خود دارد ، خواست خود باروری نيز ، در او قوی تر و بهنجارتر است .
و سرانجام نتيجه بگيريم از بحثمان که : اصالتِ لذت و اولويتِ سکس و عشق و زيبائی - نزد مرد از سوئی - و اصالتِ بقای نسل و تضمين بسترِ خلاقيت و زايش - نزد زن از سویِ ديگر- دو قطب از يک واحد هستی می باشند که عدمِ وجودِ هريک ، برهم خوردنِ زنجيره یِ حيات و بقایِ نسل است .
و ديگر هيچ و التمام .


|
جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

 

سکس و زيبائی ، يا توليد مثل و بقای نسل ؟؟ کدام در اولويت اند ؟؟ ( 1 )

با اشاره ای به : خود باروری زن و اسطوره ی مريم
( اين مقاله – به دليل طولانی بودن – در دو شماره و دو پست خواهد آمد )

در اين که انسان - در تعريف مطلقِ خود- در زن بيشتر گرايش و ظهور دارد ، يا در مرد ؟؟ يا اين که شاملِ جنسِ است و بر دو نوعِ مذکر و مؤنث اطلاق می شود ؟؟ و طبعا هر يک از اين دو - چنان که در بعضی از افسانه هایِ يونانی آمده است – بدونِ آن ديگری ، نيمه و ناقص است ؟؟ بحث و سخنی است که دو نوع نگاه و هويتِ مردانه و زنانه ، را توضيح می دهد و به هريک از سه ديدگاه : اصالتِ زن ، اصالتِ مرد ، اصالتِ جنس و نيمه فرض کردنِ هريک ، نزديک يا دور می شود .
در بسياری از اسطوره هایِ کهن يونانی ، انسان مرد فرض و تصوير شده است ، اما در مکتب های فکری شرق و به ويژه اديان شبه قاره یِ هند و چين ، خدايان در اندام و نمودِ زن و عناصر زنانه گی ظاهر شده اند .
آشکار است که هريک از زن و مرد ، برایِ حفظ و بقایِ نسل خويش ، به ديگری محتاج است وآفرينش ، خلق و وجود انسان ديگر و جمع شدن اين همه در يک تن ، يعنی رسيدن به يک زنجيره یِ کامل حيات و بی مرگی و نيل به مقام خداوندی .
انديشه یِ خود باروریِ زن – از اين روی - به صورتِ يک آرزویِ بزرگِ بشری ، در هر دو نگاه و هويتِ مردانه و زنانه ، در طولِ تاريخ حياتِ انسان بر کره یِ خاک ، حضور داشته است . افسانه یِ درخت باروری - که چون زنان خواستند حمل گيرند به نزدِ وی شدند – ريشه در همين آرزویِ خود باروریِ زنانه دارد .
در اين هم بحثی نيست که : زن از نظر فيزيک بدن و طبيعتِ اندامِ خويش ، از مرد کامل تر است و به لحاظ دارا بودنِ ظرفِ باروری - اضافه بر اندامِ تناسلی و جنسیِ مشترک با مرد - وسيله یِ توليد مثل و بقایِ نسلِ بشر را نيز ، در اختيار دارد و دارایِ اندامِ تناسلی و جنسیِ خاصی ، افزون بر مرد است که بدن او را به تکامل نزديک تر می سازد . و همين جا محلِ بحث و سخن است که آيا : داشتنِ يک عضوِ اضافی در بدن ، دليلِ متکامل تر بودنِ کالبد انسانی يا پيچيده گی بيشتر اوست ؟؟
اما هنگامی که می بينيم اين عضوِ اضافه ، تنها ظرفِ شناخته شده یِ آفرينشِ انسان و تنها ضامنِ بقایِ نسل اوست ، بايستی اصالت را به زن بدهيم . زيرا که زن برایِ تکميلِ يک حلقه یِ توليد مثل – يعنی نيل به جايگاهِ خدائی – تنها يک کمبود دارد و آن هم اين است که از بارور ساختنِ خود به خودیِ خويش ، عاجز است و اين در حالی است که : مرد - علاوه بر مشترکاتِ فيزيکی و جنسی - ظرفِ باروری را هم ، فاقد است و همين نابرابری و کمبود در حلقه یِ توليد مثل و بقای نسل ، دليل بر رجحانِ نظريه یِ آنهائی است که : آفرينش را در وجودِ زن ، کامل تر از مرد می بينند و می دانند .
مرد قدرتِ بارور ساختن را دارد و زن قدرت بارور شدن را ، هر يک از اين دو نيز اندامِ جنسی و تناسلیِ خاصِ خويش را دارند که مشترکاتِ انسانیِ ايشان است . چيزی که می ماند ، زن برایِ تکميلِ حلقه یِ حيات ، يک قدم پيش تر از مرد است ، زيرا ظرفِ باروری و رشد و تولدِ انسانِ ديگر – يعنی رحم را – افزون بر مرد ، دارد
. يعنی مرد دو چيز کم دارد و زن يک چيز ... شايد به همين دليل هم ، درآرزویِ پيدا و نهفته ی خود باروری ، يک گام از مرد پيش تر رفته و در افسانه و اسطوره ، اين ميلِ غريزی و نهفته در روان بشری را ، يک گام به واقعيتِ تاريخی ، نزديک تر ساخته و تنها گامی با ناميرائی و خداوندی فاصله دارد ...
اسطوره یِ مريم { و باروری او به فيضِ روح القدس و زادنِ پسر خدا } در چنين خواستِ ديرينه و نهفته ی بشری ، ريشه دارد و سمبل اسطوره ای آن خواستِ کهن است ... به همين دليل هم شخصيت مسيح و تعليماتش ، زنانه گی بيشتری - فرضا - نسبت به اسلام دارد .
شما مسيحيت را با مسيح اشتباه نگيريد ، شخصيت مسيح و نگاهش به زندگی و انسان ، چيزی است و آن چه که امروزه واتيکان به عنوان اصول مسيحيت رواج داده و می دهد ، چيزی ديگر . حال شما شخصيت مسيح و تعليمات نخستينش را ، با شخصيت و تعاليم بعضی از پيامبران سامی قياس کنيد ، خواهيد ديد که وجوه انسانی و نگاهِ زنانه و هنرمندانه و زيبا ديدنِ هستی را ، در اوجِ خويش دارد .
مسيح به جوهر پاکِ انسان و آزادی او در زندگی و گناه ناشمردن آن چه را که ديگران گناه می دانند – چنان که در افسانه یِ مريم مجدليه در اوج است – به پاکی و آزادیِ انسان در زندگیِ زمينی خويش باور دارد ولی اديان سامی و به ويژه اسلام ، زندگیِ انسان را با نخستين گناه توأم می شمارند و به مجازات آن ، او را از بهشتِ خويش اخراج می کنند – چنان که پانصد سال در پشيمانی و اظهار گناه و توبه از آن می گريد و می گريد ...
اين نگرشِ سامی در تمامِ شؤونات زندگی پيروانِ ايشان ، تأثير گذاشته و جوهر انديشه یِ ايشان را ، بر گناه کاری ذاتی و گناه کار بودنِ انسان و نياز او به توبه و گريه و خود حقيرشماری ، بنا کرده است . اخلاق و امثال و حکم ايشان ، برهمين مبنا برآمده و شعارهائی چون : « الدنيا مزرعه الآخره » و « الدنيا سجن المؤمن » نوعی زهد و پليدی دنيا و پست شمردن زندگی زمينی انسان را ، تعريف و تبليغ کرده و درهمان حال هم او را ناتوان و مستأصل و تسليم می خواهد . در نيايش ها می بينيم انسانِ مؤمن در تعاريف و عبارتی چون « عبد ذليل فقير حقير مسکين مستکين خاضع خاشع و ... » توصيف می شود و انديشه یِ گناه کار بودنِ طبيعیِ انسان و ذلت و خضوع و ناتوانی و استيصالِ ناگزيرِ او را ، با هزار جعل و دروغ به خورد او می دهند و متوليان اديان انديشه یِ دون پروری را – به سودِ متوليانِ دين و به زيان جامعه – هميشه و همواره حفظ کرده اند .
غرض اين است که شخصيت مسيح و تعاليمِ نخستين اش ، بر پايه یِ پاک و آزاد و بهنجار بودنِ انسان بنا شده و نبايد آن را حتا با مسيحيت کنونی – چه رسد به قرونِ وسطائی – قياس کرد .
و بگذريم از اين که اديان – به ويژه در طولِ زمان – از مؤسسين و بنيان گذارانِ خويش فاصله یِ بسيار می گيرند و بعدها بيشتر خواستِ واقعیِ پيروان - يعنی متوليانِ تاريخیِ خود- را نمايندگی می کنند .
در هر حال مسيح زاده یِ اسطوره ی خودباروری ( خدا باروری ؟ ) زن است و مريم پاسخِ سمبوليکی به اين خواست و آرزویِ پنهان و مستمرِ بشری .
مريم زيبا و جوان در حالی که دو ظلع از مثلث عشق ( = ظرف باروری و ژن بارگيرنده ) را در اختيار دارد ، جامِ وصلتی را که با فيض روح القدس فراهم آمده است ، مشتاقانه سر می کشد و در بستر کاميابِ اين عشق و آغوش « کلمه ، پسرخدا » زاده می شود و برمی خيزد ، تا انسان را از رنجِ جانکاهِ گناه کاری ابدیِ خويش برهاند و او را به سلامت و کاميابی و آزادی زندگیِ زمينی و جاويد نويد دهد ... اين است که می بينيم در شخصيت و تعاليم پيامبرش ، عناصر زنانه و وفادار به طبيعت هستی ، غالب است ... ( و اين با آن چه که در موردِ ضدِ مسيح بودنِ نيچه می دانيم ، منافاتی ندارد – که بحثی است و بماند به جايش - ) .
افسانه ی خود باروریِ مريم ، در واقع پاسخی به اين خواستِ ديرينِ بشری است و يعنی اين که : انسان در اسطوره هم که شده ، به پيش گامی زنی که خود گامی تا جاودانه گی فاصله دارد ، نيرویِ باروری را نيز – به عنوان آخرين حلقه یِ يک زنجيره یِ کاملِ حيات و بی مرگی - ( به فيضِ روح القدس ) از خدایِ نرينه یِ خويش می ستاند و اما – شگفتا – که به مرد بار می گيرد . فتأمل .
و – چون به سخن خويش بازگرديم – می توان گفت : امروزه انسان با ساختنِ " رحمِ مصنوعی " تمامیِ ديدگاه ها و فلسفه بافی هایِ کهن سرايان را ، در هم نورديده است . اما اين سخن - گذشته از شعار گونه گیِ آن - از اصالتِ زندگیِ زمينی انسان غفلت کرده است . زيرا اگر روزی انسانِ متمدن به اين نتيجه برسد که با شبيه سازی ، يا روش های ديگر ، توليدِ انبوه انسان را برعهده بگيرد ، طبعا در چنان شرايطی ، قادر به تأثير در ژن ها و خواست و اراده یِ آن توليد شده گانِ خويش خواهد بود و حتما دنيایِ کارتونیِ زشت و زيبائی را هم در بی کرانِ کهکشان ها خواهد ساخت – چنان که ساخته است - . سخنی که باز در خيال ريشه دارد و دوباره از اصالتِ زندگیِ زمينیِ انسان غفلت کرده است ...
( و بگذريم از اين که بشر تا کنون آن چه را آرزو کرده ، به دست نيز آورده است . چنان که کارهای تخيلی ژول ورن و " دور دنيا در 80 روز " ، سفرهایِ فضائی و بين کهکشانی ، يا دخالت در ژن و تحقيقاتِ ژنتيکی و مطالعه در شبيه سازی ها و ديگر و ديگر ، همانند اربابِ حلقه ها و مرد عنکبوتی ، امروزه تنها در پهن دشتِ هنر و خيال جاذبه و هوادارا دارد و انسانِ دارنده یِ صدها بمبِ اتمی و تکنولوژی های مدرن ، خودش تحقيقات ژنتيکی را ممنوع و محدود می کند و در بسياوی از جوامع مدرن هنوز موضوعی چون سقط جنين در کنترلِ دولت هاست ، در حالی که خود آن ها رو به محو شدن هستند و شگفتا تمدن و آگاهی و آزادی و کاميابی بشر ، شگفتا ... ) .
درست است که رشدِ دانش و تکنولوژی ، نوعی اخلاقِ بورژوازی پديد آورده و حتا بسياری از شؤون جنسی را نيز تحت تأثير قرار داده و کنترل کرده ، يا آن ها را در پست و نشيبِ بحران هایِ گوناگون تغيير داده است ، اما اين ها رويه های کوتاه و نمودهایِ طبيعیِ هرگونه خلاقيتی هستند که - حتا بعضا - در سطوح فرهنگیِ خاص و با اهداف مقطعیِ مشخص ، طرح و اجرا می شوند و تأثير آموزشی محدودی دارد و آن چه در طولِ زمان و عمقِ تکاملی و تاريخی جوامع ، باقی می ماند و مانده است ، زيبائی و درک شايسته ی آناتِ حيات است .
انسان اصالت دارد ، زندگیِ انسان اصالت دارد ، ماندگاریِ او اصالت دارد . آرزویِ بی مرگی و جاودانه گیِ انسان نيز اصالت دارد .
اما اصالتِ زندگی – بی درنگ – اين پرسش را مطرح می سازد که : تعهد به بقایِ نسل ارجح است ؟؟ يا کاميابی و لذتِ حيات ؟؟
زن ، در طبيعت و غرايزِ خويش ، در خدمتِ بقایِ نوع و نسل است ، اما مرد به کاميابی و لذت اصالت و اولويت می دهد .
در مورد جنسِ انسان نيز اگر دقت کنيم : از آن جا که طبيعت هميشه اصالت را به خودش می دهد - در وجودِ انسان نيز- تمايلاتِ طبيعی و وفادار به خودش را ، حفظ و احيا کرده است . اين است که در زن ويژه گیِ وفاداری به بقایِ نسل و نوع برجسته است و در مرد گرايشِ به لذت و زيبائی ارجحيت دارد . ( تنوع طلبی مرد نيز ريشه در همين خواست نهفته و آشکار انسانی دارد ) .
اما از آن جا که لذت و عشق ، تنها انگيزه یِ بشر به عملِ جنسی است و بدونِ آن امکانِ اختلال در زنجيره ی انسانی – می توان گفت قطعی – است ، لذا بايد گفت : اين دو گرايش - هر يک به صورتی - در بقایِ نسل ظهور دارند و هريک از آن دو ، ضلعی از اضلاع مثلت توليد مثل را شکل می بخشند و تکميل می کنند . نه اين که زن به تنهائی بار بقای نسل را بر دوش داشته باشد و مرد هم تنوع طلبی کام خواه تصور شود . خير .
مرد زيبائی و لذت را به عنوانِ تنها انگيزه یِ انسان - در مبادرت به رابطه ی جنسی- فراهم می آورد و تضمين می کند و زن بستر اين توليد را ، در قالب وفاداری به بقای نسل و نوع تدارک می بيند . يعنی اين که هريک – جز ژن باروری و بارگيری که مشترکشان است – توليد مثل و بقایِ نسل را ، به شکلی پاس می دارند . اين يک در توضيح و تضمينِ انگيزه یِ بشر به عملِ جنسی و آن ديگری در فراهم آوردن بستر اين خلاقيت و تضمين حفظ و بقای آن . اعضا و اندامِ جنسی هم که جزء مشترکات است .
( و همين جا باید تأکيد کنيم که سخن از قاعده است ، نه استثناء ) .
ادامه دارد ...


|
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

 

خبرگان ، يا نخبه گان ، يا پخته گان ؟؟؟ - شايد طنز ، شايد هزل ...

خبرگان ، يا نخبه گان ، يا پخته گان ؟؟؟
هی – به ما چه - خفته گان ؟؟

دوباره گشته وقتِ انتخابات * به جنب از جا که « فی التأخيرآفات »
جناب هاشمی ، اول ستاره * - عجب روئی که اين مخلوق داره -
برآورده رفيق خود ز يک سو * همه گويند دارد قصدِ جارو
زده دامن ، به يک دعوایِ کهنه * دوباره می رود از نو ، به صحنه
رئيسِ خبرگان خواهد شدن او * گمان برده ست مردم جمله هالو
و افشا کرده اسنادِ اداری * مگر جدی بگيرندش ، به کاری
ز جنگ و آن چه شد روزی مقدس * مقصر کيست ، پنهان گشته ناکس ؟
شگفت اين ملک ، از بنيان خراب است * تو گوئی قدرتِ ايشان ، سراب است
چنان گادند - از مردم - پس و پيش * که اکنون رم کند ، از هر مدل ريش
شده بيزار ، از هر آن چه نام است * تو گو پيغمبر و يا خود امام است
کنون دين - حربه ی قدرت - به بازار* تمام اسباب مکر و کين و آزار
فساد از بن ، به جانِ خاص و عام است * همه مردار قومی ، لاکلام است
به زندان بی شماران ، جمله بيمار * ولی ديوانه گان در شهر سردار
شده آزاد ، زنگی در خيابان * به کف تيغی و خلقِ نامسلمان
اداره در اداره ، رشوه خواران * گروهی گشته قاضی ، چيست وجدان ؟
به بازارند دلالان تمامی * و کالاشان ، خوراکِ گندکامی
به دانشگاه بس کاه است و بيده * چمن را نيز گاو و خر چريده
چه می گويم ؟ چنين قومی چه گويد ؟؟ * کدامين راه را بايست پويد ؟؟
خودش بيمار و قدرت فاسد و کور * که : ده ميليون ، نود ميليون ، به يک زور
علاجِ ما طبيبانی است آگاه * تمامی کاردانان ، مخلِصِ راه
که تا امنی - مگر چندی - سرآيد * فضایِ پرسش از مردم برآيد
در آن آگاه و آزادی زمانه * که گل خندان و بلبل در ترانه
چو درمان شد همه بيماریِ ما * و خود ديديم گيتی را – که زيبا –
شود ايران - در آن دم - خرم آباد
که ايرانی ، ز جهلِ خويش آزاد
*
شنبه / 15 مهر 85 – ايران – توس
شعری از دفتر : " پراکنده ها – گوناگون " منتشرنشده و گشوده تا کنون .


|
جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵

 

پيرامون شعر ( 7 ) - مقاله

پيرامونِ شعر
(7)
( گفتيم گروهی معتقدند : شعر فارسی – اکنون – ضرورتِ وجودی خود را به تدريج از دست داده و در حالِ مرگ ، يا نزديک شدن به زبانِ نثر است ... )
مي گويند : هنگامي كه " شعر " بارهايِ اضافي را ، از دوشِ خويش بردارد و پيرايه هايي را كه تا كنون – خواسته و ناخواسته – از آن ها نمايندگي كرده است ، رها سازد و تنها به جوهرِ هنر - كه زيبائي باشد - پاي بند گردد ، اندك اندك به زبانِ نثر نزديك تر شده و بسياري از ضرورت هايِ خويش را كه نتيجه يِ قرن ها و هزاره هايِ استبداد و ناآگاهي و اقتضایِ تعصب هایِ موجود اجتماعی و مذهبی بوده است ، از دست خواهد داد و در نتيجه ديگر آن جايگاهِ والا و شايسته ی پيشين را نخواهد داشت و سرانجام مرز يا مرزهايِ نظم و نثر ، درهم شكسته خواهد شد و زبانِ شعر و شاعر ، به زبانِ گفتار و محاوره نزديك و نزديك تر خواهد گرديد .
اين ها همه موضوعات و مباحثِ مستقلي هستند كه بايد جداگانه به هريک از آن ها پرداخت . اما بازهم - حتا در صورتي و هنگامي كه مرزِ شعر و نثر از ميان برخاسته باشد - باز « شاعر ( و هنرمند ) شاخكِ حساسِ جامعه » و گام يا گام هائي پيش از ديگران قرار خواهد داشت و به همين دليل و توجه ، بازهم ناچار خواهد شد - برايِ خواص و اهلِ هنر- گونه اي از شعرِ مدرن را ارائه كند . زيرا فرض بر اين است كه جامعه و اكثريت ، هميشه پس از شاعر و هنرمند قرار مي گيرند و گرفته اند .
تا كي و چه هنگام مي خواهيم اين مرزها و تقسيماتِ کهن و بعضا نادرست را حفظ كنيم و به آن تن در دهيم ؟ مرزهايِ ناداني و دانائی و توانائی و ناتواني كي و چه هنگام در هم خواهند شكست ؟
ريشه ي موضوع در آن است كه " شعرِ فارسي " حاصلِ استبداد بوده و هنرمندان و فرهيخته گانِ جامعه ، چون نمي توانسته اند حقيقت را آشكارا و به زبانِ عموم بيان كنند و تعصب هایِ دامن زده شده توسط اربابِ قدرت ، همواره راه را بر آن ها بسته ، يا محدود و پر سنگلاخ کرده است ، اجبارا حقايق حيات را در زبانِ مجاز به كار برده و پيامِ خويش آگاهی بخشِ خود را ، پيچيده به ايهام و كنايه و صدها جلوه از صنايعِ شعري و زباني ، به مخاطبِ خاص و آشنا به زبانِ شعر و هنر ( يعنی زبانِ مجاز ) مي رسانيده اند . اكثريت همواره تحتِ نفوذ و اراده ي پادشاهان و حاكميت ، در برابرِ هر گونه نوآوري و آفريننده گي واكنش نشان داده و ايستادگي كرده اند .
آشكار است كه جمعيت ها و قبيله هايِ متكي به عقلِ كل و دانايِ مطلق نمي توانسته اند جز در همان قالب هايِ شناخته شده يِ سنتي ، عمل كنند و همواره در برابر هر گونه دگرگوني ، مقاومت و جان سختي از خويش نشان داده اند . ( گذشتِ صد سال از ظهور و پيروزی انقلاب مشروطه در ايران ، و قرار داشتن در جايگاهِ نخست ، گواه صادقي بر اين مدعاست ) .
هنگامي كه بتوان نه تنها تماميِ حقيقت - بلكه هر سخن و پيامي - را ، آزادانه بيان كرد و امنيتِ سخن گفتن و سخن شنيدن در جامعه نهادينه گشت ، ممكن است به دليلِ حذفِ پيرايه هايِ اضافي ، ديگر شعر به آن معنايِ كلاسيك و حتا معاصرش ، ضرورتِ وجودي نداشته باشد و نقش خويش را از دست بدهد ، يا به تعبيری شعر بميرد و تمام شود و به عبارت صحيح تر به زبان نثر نزديک تر شود . اما اين - بازهم - به معنايِ از بين رفتنِ شعر نيست ، زيرا نقش ها و قالب ها و شكل ها تغيير مي كنند ، اما جوهره ي شعر – كه همان شعور و شناخت نسبت به هستي و زيبايي و انسان و آفرينش باشد – تا زمانی که زندگي و انسان وجود داشته باشند ، ماندگار بوده و برترين نقش ها و جايگاه ها را - شاخكِ حساسِ جامعه و انسان - خواهد داشت .
در چنان شرايطِ آرماني – كه شايد ما ايرانيان نيز در آينده هايِ دور و نزديك تجربه كرديم (؟؟) – مخاطبان و زبانِ شعر تغيير مي كند و رسالت ها و نقش هايِ تازه برايِ شاعر ايجاد مي شود . يعنی هنرمند در جايگاهي قرار می گيرد كه هر چه بيشتر به هنر و زيبايي پاي بند باشد ، تا پيرايه هايِ اضافی و اجباریِ ديگر ...
خير . شعر نمي ميرد و نخواهد مرد . حتا اگر هيچ يك از رسالت ها و نقش هايِ سنتي و تعريف شده را- ديگر- نداشته باشد و آن ضرورت ها از بين بروند .
و سرانجام اين كه : گذشته از همه و هرچيز ، در اين جا يك موضوعِ اساسي و مهم ، ناديده گرفته شده است و آن اين كه : انسان به طورِ غريزي موسيقي و وزن و ترانه و زيبايي را دوست دارد و از آن لذت می برد . اگر شعر آن پيرايه ها و بارهايِ اضافي را – هم چون سياست و ترويج دانش و مبارزه با ناآگاهی و چه و چه - نمايندگي نكرد و تنها به زيبايي و هنر پاي بند بود و ماند ، در چنان هنگامی که – بنا برفرض - مرزهايِ نظم و نثر نيز در هم آميخته باشد و شعر و شاعر اندك اندك ، به دليلِ فقدانِ ضرورت هايِ گذشته ، به زبانِ گفتار نزديك و نزديك تر شد و ... آيا در چنان شرايطي ، مطلق و نوعِ انسان ، بينِ كلامي زيبا و موزون كه برايِ هر اهلِ زبان و زماني ، قابلِ فهم و ارتباط برقرار كردن باشد ، با جمله و فرازي از نثر كه فاقدِ وزن و ترانه يِ شعر و كشش هايِ برانگيزاننده يِ آن است ، كدام يك را انتخاب مي كند ؟ آشكار است كه شعر ، زيرا که دلايلِ محكم و مستدلی چون امکان بيشتر به ذهن ماندن و کيفيتِ ساده ترِ آموزش و رواج و حفظ ، برخاسته از وجود و شخصيتِ انسانی - نيز - اين انتخاب را تاييد مي كنند . اتفاقا خلافِ نظر و گفته يِ كساني كه می گويند شعر را مرده يا در حالِ مرگ است ، من تولد ديگر و فردایِ بهتری را برايِ شعرِ فارسي پيش بيني مي كنم .
هنگامي كه بسترِ دگرگوني فراهم آمد و آن شرايط ايجاد شد و شعرِ فارسي بارهايي را كه تاكنون - خواسته و ناخواسته - بر دوش كشيده ، فرو نهاد و به سر منزلِ مقصود رساند ، هم چنان كه جامعه و انسانِ ايراني از آستانه يِ بلوغِ ذهني و دانسته گي برآمد و نوروزي زيبا و ديگر را به تجربه و تماشا نشست ، شاعر و هنرمند و انديشه ورز نيز ، برترين و دل خواه ترين بستر را براي انديشه و شناختِ تازه يِ خويش از انسان و زندگیِ زمينی او خواهد يافت و از كجا كه شعرِ مدرنِ فارسي بشارت گویِ ظهورِ انساني آگاه و فرهيخته و انديشه ورز و حتا نويد بخشِ جهشِ جامعه و فرد ، پا به پايِ جوامعِ مدرن و شادكام و نسل هايِ آگاهِ فردا نباشد و عصرِ طلائي و برخوردار و کامياب و مدرن ، در حيات و شخصيتِ اين ملت و هويت ظهور نکند و برنيايد ؟ از کجا كه فردا ، ديروز و تماميِ گذشته ها و افتخاراتِ كهنِ ملي و هويتي را ، چنان تحت الشعاعِ خويش قرار ندهد كه در قياس با آن فردا ، امروز و ديروز و تماميِ جامعه يِ سنتي ، عصرِ جاهلي به شمار نيآيد و هيچ نباشد ... ؟ و مگر همه چيز رو به تکامل قرار ندارد و دربستری از رشد نيست ؟؟
و چنين است كه مي گويم : شعرِ مدرنِ ايراني پس از پشتِ سر نهادنِ بحران هايِ دورانِ انتقال و بردميدنِ سپيده يِ آگاهي و آزادي ، جايگاهي درخشان تر و حساس تر و زيباتر و برتر را خواهد جست و خواهد يافت و كران ها و بي كران هايِ ديگر را خواهد گشود و شاعر و هنرمندِ ايراني – درآن زمان – مخاطباني آگاه و تشنه يِ دانستن خواهد داشت و ديگر رنج هايِ بيهوده يِ كهن ، شاعر را نخواهد آزرد و روي برتافتن از آگاهي به همراهِ جامعه يِ ناآگاه دفن خواهد شد و شاعر به عنوانِ راويِ زندگي و عشق به انسان و آفرينش ، زيباترين عاشقانه هایِ خويش را خواهد سرود و كوچ كرده از تنهائي ها ، جامعه و مردمي آگاه و آزاد و شادكام را ، در غزل هايِ با خويش بودن ، نمايندگي و روايت خواهد كرد ...
فراخنايِ انديشه و زيبايي ، بر زيبايان و زيبا انديشان گرامي باد . به اميدِ آن روز

اين دريچه هم چنان گشوده می ماند و بحثِ پيرامونِ شعر ادامه خواهد يافت .


|
یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

 

شب زنده داران ، ضد شب - شعر امروز فارسی

شب زنده داران ، ضدِ شب
( از آرشیو نگاه )
شب زنده داران را كجا ، آهنگِ منزل آمده ؟
اين از كدامين سوست ، اين ؟
گويد : سپيده سر زده ؟
*
اين نور صبحي كاذب و پيش از دمي ديگر سحر
دستي برآ بيدار شب ، باري تعالي آمده
شخصِ خدا ، در مي كده
*
گويد هلا ، اي عاشقان ، زيباست انسان ، زندگي
خيزيد گاهِ رقص و مي . گويا زمستان گشته طي
ياري به منزل آمده . باري كه قابل آمده
*
گويد : هلا فردائيان
يك همتي ! يك دقتي ! دور از شما ، هر آفتي
خيزيد ، اكنون مهلتي ! اين نسل را ، يك فرصتي
من تشنه ام ، كو شربتي ؟
گويم : كه فردا آمده
*
ايران ببين آتش كده . در آب رفته " بت كده "
خورشيد آيد سر زده . گرماش بر خاور زده
فكري كه فصل مي كده ، هين ميوه را سرما زده
شب زنده داران را كجا ، آهنگِ منزل آمده ؟
*
اكنون نه وقتِ خواب و خور
پيمانه گرديده ست پُر
اي عاشقان ، ديوانه گان
- حتا شما ، بوزينه گان ، جنبنده گان -
اي بيشماران ! پيروان !
راهي دراز و بي كران
من خسته ام اي نازنين ، در خواب خلقي ناتوان
شب زنده داران را كجا ، آهنگِ منزل آمده ؟
*
شعری از دفتر منتشر نشده یِ : " شرح دقيق فاجعه " / ايران : 1383 . گشوده تا کنون .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .