نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

 

كريسمس - ظهور و تولد انسان ( پسر خدا ) بر زمينيان مبارك باد

كريسمس را به انتظار بهار و نوروزي زيبا و آرزوئي ، گرامي مي داريم .
اين عيد بر تمام اهل كريسمس مبارك باد .


|
چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

 

روابط مالكانه ي قبيله اي يا مناسبات عاشقانه ي زناشوئي ؟؟ - مقاله

روابطِ مالكانه ي قبيله اي ، يا مناسباتِ عاشقانه يِ زناشوئي ؟ ؟ !
مقدمه : ( از آرشيو خانه )
بارها با خود انديشيده ام كه ما ايرانيان هنوز هم در هيچ يك از شؤونِ « زندگي » به شناخت و دانسته گي نرسيده ايم و همين كمبود عامل بسياري از تضادهايِ اجتماعي و شخصيتیِ ماست ...
صد سال است که ما مردم به دليل نشناختنِ تفاوت بينِ مدرنيزم و سنت گرائی و اصولا عدمِ درک آزادی و ماهيت آن ، به ويژه در انقلاب مشروطه كه تصميم به برگزيدنِ چارچوب هايِ دموكراتيك و مدرن را گرفته بوديم ، گرفتار دشوارترين و ضايعه بارترين تضادهايِ اجتماعی و شخصيتي گرديده و تماميِ شؤوناتِ زندگي مان را ، همين تضادها به هدر داد و نتوانسته ايم - هنوز كه هنوز است - نفسِ تضاد موجودي را كه بين هويتِ سنتيِ ايرانيِ شيعه ، با جوامعِ مدرن وجود دارد و جز با شناختِ همگانی حل نمي شود و نخواهد شد ، بشناسيم و درك كنيم و آگاهانه معنايِ زندگيِ اجتماعيِ امروز را دريابيم و با فهم لازم ، شادكام و كامياب ، به سویِ ساختار يک جامعه و انسانِ سالم و به خرد رسيده حرکت كنيم و ...
به باورِ من اشكال و گيرِ كارِ ما ايرانيان در تماميِ صد ساله يِ گذشته ، در ناداني و تقليدِ كوركورانه اي بوده است كه از به اصطلاح برگزيده گانمان كرده ايم . موضوعی که جز با دانستن و شناختن و شكافتنِ تك تك و ذره ذره شؤوناتِ جامعه يِ شهريِ تازه ، توسط تك تك افراد راه به جائي نخواهد برد و بينِ « سنت » و « مدرنيزم » هم چنان سرگردان خواهيم ماند – چنان كه مانده ايم . و اين در حالی است كه نه ديگر آن ايرانيِ مسلمان و روستانشين سابق هستيم و نه سيتي زن و شهرنشينِ امروزينِ كشوری متمدن ، بلكه بين اين دو در نوسان بوده و معجونِ هفت جوشِ ندانسته و نشناخته اي را - كه جز « شتر گاو پلنگ » چيزي نيست - برآورده ايم و هم چنان « بينِ دو خر ، پياده ايم » ...
مي گوئيم و مي دانيم كه جز دانستن راهِ علاجي نداريم و آگاهي تنها مسيرِ موجود به کاميابی است . بنابراين بايستي بتوانيم هر موضوع و پديده اي را با تأمل و تدبير بشكافيم و موردِ مطالعه و معاينه قرار دهيم ، تا با شناختی شايسته آن چه را كه « خِردِ جمعي » مي پسندد و بايسته يِ زندگيِ اكنونِ ايراني است ، انتخاب كنيم و به آن پاي بند باشيم ...

با توجه به اين مقدمه ، موضوعِ زن را - كه با مّد شدن بعضي پديده هائي كه مد شده و همواره هم اصلِ موضوع در آن به فراموشي سپرده مي شود و ظواهري ناروا موردِ بحث و تأمل قرار مي گيرد - از آن جا كه اساسي ترين مسأله يِ زندگيِ انسان معاصر است و به اين اميد كه احيانا اين زن خواهد بود كه تغيير و تحولي زيربنائي را در جامعه ي ايراني سبب خواهد گردد - در مقاله ی حاضر موردِ بحث و تأمل قرار مي دهم .
می خواهم به پرسم : چند درصد از ازدواج هايِ ما متكي بر شناختِ دختر و پسر از خويش و يكديگر و زندگيِ بشري و اجتماعيِ اكنون است ؟؟ به راستي چند در صد ؟
بيائيم « تهران » را به عنوانِ « تنها شهرِ كشور » در همين آغازِ بحث جدا كنيم و سپس به صورتِ مستقل به موضوع بنگريم . زيرا كه هرچند تهران الگويِ تمامِ كشور باشد ، اما هنوز نه تمامِ كشور است ، بلكه خود اسيرِ فرهنگِ روستائي و قبيله گيِ شهرستان ها بوده وجمعيت هاي عظيم روستائي به شهر آمده ، چون قارچ هائي خودرو بر حاشيه ي تهرانِ بزرگ روئيده اند و عملا جمعيت شهري و شهرنشين را تحت تأثير قرار داده اند و ما نيز به رعايتِ اكثريت ناچاريم و خواهيم بود كه هم خود « انسانِ مدرن » و اكنونيِ كشور را بشناسيم و هم ديگران را از آن آگاه سازيم و موضوع را از ريشه و بن حل كنيم و گرنه مركزيتِ تهران – به تنهائي - هيچ دردي را دوا نكرده وخود منشأ نابساماني هايِ ديگر خواهد گرديد و تأثير گذاريِ « تهرانِ بزرگ » در آشوبِ عوام حاشيه نشين و اكثريتِ روستائيِ كشور – كه هنوز نتوانسته اند نفسِ جامعه و زندگيِ شهري را دريابند – حل خواهد شد و اين دورِ باطل هم چنان ادامه خواهد يافت و هرگز چيزي علاج نخواهد شد .
مي دانيم و مي گوئيم كه « آگاهي » تنها راه است و تهران نيز ، هم خود نياز به نگاهي آگاهانه به زندگي دارد و هم بايد اقليتِ رهبري كننده و مسلط را ، به اكثريتي آگاه و همراه تبديل سازد ... بنابراين در هم آغاز تهران را ، از موردِ بحثِ كنونيِ خويش استثنا مي كنيم و بر مبنايِ شناختِ اكثريتِ قاطعِ ايرانيان ، يعنی جمعيت شهرستان ها و اكثريت روستائي – كه حتا در يك نظامِ دموكراتيك رأي و نظرشان را ( البته با قدرت و هدايت و تبليغات زعماي روستائي قوم كه در بلبشوي حاضر پول و پله اي براي چنين روزهائي اندوخته اند ) رأي تهران بزرگ را به گند خواهند زد و خود را بر آن تحميل خواهند كرد - به بحث و داوري مي نشينيم ...
گمانم اين است بر هيچ كس پوشيده نباشد كه : ازدواج و زناشوئي و خانواده ، به عنوان نخستين و بزرگ ترين هسته يِ آفريننده گي و حياتِ امروز و فردا ، اساسي ترين بحث و سخن روز تمامیِ جوامع است .
با تعريف « فرويد » و ديگر روانشناسان و جامعه شناسان و انسان شناسان که می گويند « سكس مادرِ زندگي است » من نيز موافقم و معتقدم كه بايستي به عنوانِ نخستين و اساسي ترين زيربناهايِ اجتماعي و انساني ، موردِ بحث و نظر باشد . حال چه نامش را « جمال شناسي » و « اروتيك » بگذاريم و چه « فمنيسم » و « ناديسم » و چه و چه يِ ديگر ، موضوع به هر صورت آشكار است ...
هنوز بر 99% از ازدواج هايمان ، همان روابط و مناسبت هايِ پوسيده يِ « سنتي » حاكم است و كمتر دختر و پسر يا مرد و زني هستند كه بالغانه و آگاهانه نسبت به عشق و زندگي ، اقدام به تشكيلِ اولين و مهم ترين هسته يِ حيات اجتماعي را بنمايند و اين كانون را دانسته و پي برده به ضرورتش ، ايجاد كنند ...
اين كه به طور تشريفاتي دختر و پسر در هنگامِ خواستگاري يكديگر را ملاقات كنند و ساعتي را به لبخندهايِ كودكانه و دروغ هايِ دلبرانه بگذرانند ، يا از آرزوهايِ جواني خويش سخن بگويند و در واقع رويه ی پسنديده ی خود را به يکديگر معرفی کنند ، چيزي را حل نمي كند و حاكي از آن است كه ما هنوز نفسِ دورانِ نامزدي و علتِ وجوديِ آن را درنيافته ايم . من دورانِ « نامزدي » را ، همان « فرصتي اندك ، به ازدواجي كوچك » مي دانم و مي طلبم كه « نيچه » مي گفت و مي خواست ، تا مرد و زن بدانند و دريابند كه به گفته يِ وي : « آيا زناشوئی بزرگ را شايسته اند » ؟ و بايد هم چنين باشد كه اصولا معنايِ « نامزدي » و فلسفه يِ وجود و جعلِ آن ، همين شناختي است كه دختر و پسر به عنوانِ نخستين تجربه يِ دورانِ بلوغ و خِردِ خويش ، از زندگي پيدا مي كنند و خويشتن و يكديگر و جامعه را ، در حد توانِ خود و آگاهي هايِ داده شده مي شناسند و سپس مي توانند با داشتنِ تجربه هايِ عيني و آگاهي هايِ مورد نياز ، تصميم بگيرند كه آيا مي توانند عمري را در كنارِ يكديگر بگذرانند و احيانا مرتكبِ زندگي هايِ ديگري بشوند و عاملِ ايجاد حياتِ ديگران باشند ؟
دورانِ نامزدي خاصي كه ما امروزه در ايران مّد كرده ايم و صد در صدِ آن هم منجر به ازدواج مي شود و اصولا نامزديِ بي ازدواج ، برايمان قابلِ تصور و فهم نيست ، نشان گر نگاهِ ندانسته يِ ما به موضوعِ ازدواج و زندگيِ مشتركِ زناشوئي است ...
ديده ايد كه پدر و مادرها به اين عنوان كه طرفين به يكديگر « محرم » شوند و فرضا برايِ خريد و بيرون رفتن در جمعِ خانواده – يا گيرم تنها – مشكلي نداشته باشند ، همين اولِ كار دختر و پسر را به عقد يكديگر در مي آورند – يا در بعضي خانواده ها عقدِ موقت مي كنند و به اصطلاحِ خودشان « صيغه يِ محرميت » مي خوانند – و صد البته كه عصر يا شب همان روز « آقا » پنهاني و خصوصي مي آيد و دفترِ ازدواج را به امضايِ زوجين مي رساند ( که كار از محكم كاري عيب نمي كند و ... ! ) .
اولين اشكال و نخستين سنگي كه بر سر راهِ دانسته گي و شناختِ دختر و پسر قرار داده مي شود و از هم آغاز ايشان را نشناخته و ندانسته به يكديگر مي بندد ، از همين نقطه آغاز مي شود و شكل مي گيرد ...
درست است كه بعض يا بسياري از دختر و پسرها ، پيش از نامزدي در دانشگاه يا محيط هايِ خانوادگي و فاميلي ، با يكديگر آشنا شده اند و احيانا اندك شناختي ظاهري و بزك كرده ، از ظواهرِ يكديگر دارند ، ولي اين شناخت با شناختي كه لازمه و ضرورتِ زندگيِ مشترك و آفريننده است ، بسيار فاصله دارد . به اصطلاح « زاين حسن تا آن حسن ، صد گز رسن » ...
طبيعي است كه دختر و پسر در آغازِ جواني و با فقدانِ تعليماتِ اجتماعي و جنسي ، با توجه به سن و شرايطِ خويش ، تنها از يكديگر دل به برند و از آرزوهايِ عاشقانه يِ خود سخن بگويند و در پرده اي پوشيده ، دورانِ نامزدي را بگذرانند و جز واكنش هايِ طبيعي و غريزي و حداکثر ارضایِ ميل جنسی ، چيزي را نشناسند و لمس نكنند و پس از ازدواج و در استقلال دختر و پسرها از خانواده – اگر دست دهد و امكانش باشد – چشم بگشايند و تازه بخواهند يكديگر را بشناسند و به تدريج به هم خو بگيرند و عادت كنند و يك وقت هم بچه اي را در دامانِ احساساتِ خويش ببينند و كارِ گير كرده را - هم چنان استخوانِ كجي- تا پايانِ عمر به همراه داشته باشند و يا راه ساده تر را انتخاب كنند و احيانا سالي ديگر ، زن راهي برود و شوهر راهي ديگر و علايق و تمايلاتشان شخصي و خصوصي بشود و سرانجام گرفتار يك زندگيِ نكبت زده و پرتنش و ناهماهنگ بمانند و به ناچار بگذرانند ... اين روش چيزي جز تكرارِ همان نسخه هايِ كهن نيست و چيزي را حل نمی کند و نكرده است ... يعني : « آش همان آش است و كاسه همان كاسه » ... صورتِ متداول و راحت ترش هم اين است كه « آقا كو حوصله ش » و « مگر ما پيغمبريم كه غمِ امت را بخوريم ؟! » رها مي كنند و حتا اگر مجبور باشند سال ها در پله هايِ دادگستري ها وقت بگذرانند ، خلاصه طلاق را به عنوانِ بهترين راه حل بر مي گزيينند و در نتيجه جمعيت انبوهي از مردان و زنان بيوه ، يكي از معضلات بزرگ جامعه مي شود و ديگر چه عرض كنم كه سر از كجا در مي آورند و آينده شان چه مي شود ؟؟
شيوه هايِ امروزينِ ازدواج هايِ شهرنشينان نيز ، تنها تقليدي كوركورانه از زندگيِ با شناختِ زناشوئي است و کمتر دختر و پسری هستند که حتا احساس و دركِ ضرورتِ زندگيِ اجتماعي و خانوادگي را شناخته و تجربه کرده باشند و برمبنایِ آن شناخت تشکيل زندگیِ مشترک داده باشند ... اين همه طلاق و فاجعه و فحشا و فساد و ماجرا نيز شاهد و مستندش ...
به باورِ من بزرگ ترين و نخستين مشكلي كه بر سرِ راهِ ازدواج هايِ كنوني وجود دارد ( مسأله يِ مهر ) است و صد البته صداقيه هايِ احمقانه و نجوميِ ناروائي كه تنها پيوند زدنِ اجباريِ مرد و زن به يكديگر است و طبعا كانون هايِ كامياب و بساماني را تدارك نمي بيند و نخواهد ديد و فرزندان شايسته اي را نخواهد پرورد و نپروريده است ...
هنگامي كه مرد و زن ، علي رغمِ خواستشان و با مهريه هايِ كلان و زنجيرها و شرايطِ ضمن العقدي كه حاكميت براي جلب زنان به خويش و اهداف بحران زا جعل كرد و كمتر كسي مي خواند و مي فهمد و با لبخند و ژستي احمقانه – هنوز كه تنور گرم است و نان مي چسبد – سردفترانِ بسيار محترم (؟) ازدواج امضا مي گيرند و تازه در بروزِ دعوا و ادعاهايِ بعدي است که اگر زوجين سوادي داشته باشند ، ممكن است مفادِ آن شروط را بخوانند و بفهمند که چه كلاه گشادي سرشان رفته است و چه ياوه ای را امضا کرده اند ، يا در دادگاه هایِ خود مشکل زا به « زوجين » تفهيم كنند و دنباله يِ ماجرا ... و شگفت آن که ديده ايم و مي بينيم که مهريه هايِ كلان و « شرايطِ ‌‌‌‌‌‌‌‍- مجعول و ياوه ي - ضمن العقد » چيزي را حل نكرده ، بلكه مشكلي بر مشكلاتِ پيشين نيز افزوده است ، اما هم چنان بر اجرايش اصرار مي ورزيم و دست از توجيهش بر نمي داريم ...
خير ، زن و مرد بايد لزوم و ضرورتِ با يكديگر زيستن را ، درك كنند و كاملا آگاهانه به اين نياز دست يابند و زندگيِ مشترك را ، بر اساسِ آن پي ريزي نمايند ... اين چيزي است و مهريه هايِ كلان و شرايطِ ضمن العقد و با سندهايِ رسمي دو نفر را به هم دوختن و بستن ، چيزي ديگر ...
( مهر خواهرشِ 1357 سكه بوده است – به ميمنتِ سال روزِ تولدش – زشت است كه مهرِ او كمتر از خواهرش باشد ( ؟؟ )... يا دوستان و هم دانشكده اي ها تحقيرم خواهند كرد و ... يا : براي حفظِ ظاهر هم كه شده به مباركيِ عددِ انبياء بني اسرائيل 124000 سكه بنويسيم ... چه اهميتي دارد ؟؟ « مهر را كدام مردي داده و كدام نامردي گرفته است ؟ » و ضرب المثل ها و ياوه هايِ ديگري كه تهوعش جامعه و خانواده را آلوده است ... يا از آن طرفِ بام مي افتند و با يك جلد كلام الله و 12 سكه به خانه يِ بخت مي روند كه تا پايانِ عمر مردانِ سوء استفاده چي ، تويِ سرشان بزنند و ناچار بشوند به « تجديدِ فراشِ » آقا تن بدهند و سرانجام : مرد زندگيِ شخصي و خصوصيِ خود را داشته باشد و احيانا زن زندگي خود را ...
اين ها هيچ كدام راهِ حلِ موضوع نيست و راه به جائي نمی برد ، چنان كه نبرده است و تنها جامعه اي بيمار و فرزنداني « ديم » بار خواهد آورد و چرخِ ناداني و نشناخته گي هم چنان برقرار و در گردش خواهد ماند ...
به باورِ من تا هنگامي كه مهريه به عنوانِ پشتيباني بسيار ياوه و بيهوده و مشكل ساز ، از فرهنگِ ازدواج حذف نشود و هنوز زن اسباب لذت مرد باشد ، و لذت تن خود را در برابر مهريه بفروشد ، هيچ گاه برابريِ مرد و زن در روابطِ زناشوئي شكل نخواهد گرفت و دوست داشتن و نياز انسان ها به يکديگر ، درک نخواهد شد و زن هم چنان به عنوانِ « كالايِ لذت » شناخته شده خواهد ماند . به ويژه كه در مبانيِ عقيدتي اش هم « كالايِ بضع » است و مرد در همان مباني « صاحب بضع » و زنان كشتزار مردانند كه هرچه خواهند مي توانند با آن ها بكنند - زيرا كه آن كالا را خريده اند - « نسائكم حرث لكم فأتوا مما شئتم » و بالاتر آن كه آيات و نگاهي چون : « الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم فالصالحات قانتات حافظات للغيب بما حفظ الله و التي تخافون نشوزهن فيعظوهن واهجروهن في المضاجع واضربوهن فان اطعنكم فلاتبتغوا عليهن سبيلا ان الله كان عليما كبيرا » ( آيات 34 و 33 سوره ي نساء ) به مرد حق مالكيت بر بدن زن را مي دهد ، هرگز هـچ چيزي حل نخواهد شد و در آغازِ زندگيِ مشترك – يا دورانِ نامزدي – هيچ مرد و زني به لزوم و نيازِ با هم بودن و باهم زيستن نخواهند توانست بينديشيد و همواره به جايِ آن كه روابطِ عاطفي و شناخت و نيازِ متقابل ، دختر و پسري را به يكديگر پيوند زند ، زنجيرهايِ گران و ناروا ، آن ها را به تحملِ شرايطِ برزخيِ سنتي وا خواهد داشت و به تدريج عادت يا ملاحظاتِ اخلاقي و خانوادگي ، ظواهرِ يك زندگيِ مشترك را حفظ خواهد كرد و كودكاني بيمار و ناتوان را به ميراث خواهد گذاشت ...
تمام مسائلي از اين دست از زيربنا و توسط اهل فن از دانشمندان گوناگون بايستي حل و فصل شود و ساز و كاري علمي و مبتني بر نيازهايِ طبيعي انسان پي ريزي شود .
تا زماني كه چنين پشتوانه يِ ناروائي - به عنوان مهريه - وجود دارد ، هيچ زن و مردي در آغازِ ازدواج ، دقتِ كافي نخواهند كرد و شناختِ يكديگر و احساسِ نياز به با هم بودن را ، در نخواهند يافت و آن را اصل قرار نخواهند داد ... بايد مرد و زن بدانند كه هريك انساني مستقل اند كه در صورت هائي به يكديگر نياز دارند و نيازهاشان را با يك زندگي خانوادگي و زناشوئي مي توانند حل كنند
و نيز يقين داشته باشند كه هرگاه اين نياز رفع شود ، بدون هيچ مشكل و مانعي هريك مي توانند راه خود را بروند و جامعه هم بخوبي آن ها را مي پذيرد و بوركراسي فاسد اداري هم آن ها را خسته و مستأصل نمي كند و ...
و همين جا اضافه كنم كه تا ياوه اي به نام « پرده بكارت » در ذهنيت زن و مرد ايراني وجود و احيانا اهميت دارد ، هنوز در عصر كجاوه و پالكي زندگي مي كنيم و به بلوغ عقلي و ذهني دست پيدا نكرده ايم و صد البته كه جايِ اين چنين آموزش هائي در همان مدارس ابتدائي و دبيرستان و دانشگاه است و نه هيچ جايِ ديگر و بايد اين گونه مسائل يك بار و براي هميشه حل شود .
بايستي هر زوجي هنگامي كه مي خواهند تصميم به زندگيِ مشترك بگيرند ، با علمِ به اين كه هيچ قرارداد و زنجيري جز عشق و نيازِ دو انسان به يكديگر ، آن ها را به هم پيوند نمي زند و هيچ پشتوانه اي جز خواستنِ متقابل وجود ندارد ، نسبت به لزوم يا عدمِ لزومِ زندگیِ مشترک با ديگری تصميم بگيرند و ...

به باورِ من يک دختر و پسر تنها در صورتي می بايد تن به زندگيِ مشترك بدهند ( البته اگر اصراري بر اين كار دارند ، آخر همه كه نبايد توليد مثل كنند و اصولا بعضي از مثل ها بهتر است كه توليد نشود و نظارت دولت اگر در جائي ضرورت يافت ، تنها در مسير اصلاح نژادها و ذهنيت هاي كج و كوله است و بس ) كه پس از شناختِ کافی نسبت به موضوعِ ازدواج و تشکيل خانواده و احيانا باور پيدا کردن نسبت به ضرورتِ زندگی مشترک با ديگری ، پس از پشتِ سر نهادنِ « ازدواجي كوچك » = « دورانِ نامزدي » يكديگر را برايِ « ازدواجِ بزرگ » شايسته و قابلِ تفاهم دريابند و « عشق » و نياز متقابل ، تنها پشتوانه يِ زندگيِ مشتركشان باشد و آموزشِ هايِ لازم برای چنين مهمی ، از كودكي در اختيارِ هر دختر و پسري قرار گيرد و هيچ چيزي جز شناختِ نيازِ متقابلِ دو انسان نسبت به يكديگر ، آن ها را پاي بند نسازد و سد و بندهايِ ناروايِ كنوني و نگاهِ فاسدِ سنتي ، به تماميِ پديده هايِ حيات و از جمله خانواده و زندگيِ مشتركِ زناشوئي ، از ميان برخيزد و نيازها و اجبارهايِ زايد و بيهوده – حتا نيازِ جنسي- هيچ زوجي را به ازدواج وادار نسازد و ... چه و چه و چه ...
و بگذريم كه كلِ جامعه مان سراسر مشكل است و جز با نگاهي انقلابي و تحولي بنيادي و عقلي ، به جهان و زندگي زميني انسان و در تماميِ شؤونات زندگي فردي و اجتماعي حل نمي گردد و نخواهد گشت ...
و ديگر هيچ و التمام .


|
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

 

لغت معني ( 3 ) - جد ول عناصر پوچي

جدولِ عناصرِ نيمه شيميائي ( از آرشيو )

اسيد سولفوريك + سپتامبر سياه – بشار اسد و ياران * بلندی هایِ جبلِ عامل <>>> ياسر حريري عرفات
جورج حبش + جوهرِ آب ليمو * کارلوس کيرلس - گوزِ عزازيل<<>>> بن لادن صباح صفوي

11 سپتامبر + بن گورين – CO2‌+ قحط الرجال + هنر موسيخي <‌>>> عليرضا رستميِ خمسه

داريوشِ ارجمند + علامه ی کلِ مکل * زردآلوي جويده - ملاعمر+ تماميِ « اعصارِ جاهلي » <>>‍ عدالت اجتماعي

بويِ دهانِ ميتِ روزه دار + شهردارِ وقتِ لندن * گروهِ متاليكا <-->> تخمِ آفتاب گردان

بوركينا پاسو + اسيد كلريدريك * تخمِ مرغِ گنديده - خِنگيِ گشادِ كون <>> سياستِ خارجيِ عاصمه ی مبارکه

تيمِ فوتبال + گوزِ عمل نكرده * صدام حسين – ورشكسته هايِ به تقصير <>> مسجدِ ضِرارِ سه تا و سي ما

جنبشِ صحابه + القاعده ماالفائده * جيش المهدي - سودِ سوز آور <>> سفليسِ دولتي

سوزاك * سرهنگ قذافي – آدمِ اين طرفي + يول برينر جان وين - فرِ ششماهه يِ عشاقِ چاك دّبر <->> مرلين کونرو

چارلي پاچلين + عصايِ موسا - « آشويتس » * مارگيرت پنچر - ماشه داران <>> ويتنام روسيه يِ شمالي شرقی

روبرت پيستور + مادام كورمكوري – استعفايِ هوشي مينه + ويروسِ ايدز * موروثی بودنِ قدرت هایِ ذيمقراتيق <->> كله پا شدنِ فودل كاسترو در مجلسِ دولتي

حماقت + ناداني + بي هنري + فرصت طلبي - ذره اي شعور* خود فروختگی+ شب هايِ خرره <->> مهرانِ انتظامي محمودي سهيلِ مشايخي

مداحي + دلقكي + حالتِ مفعولي + فسقِ علني در ويلاهايِ كرج * خانه هايِ عفاف <->> کشاورز مدير سهيل جون جونیِ نا ارجمند رانت خواري + دزدي + پاچه ورماليده گي * مجسمه يِ دروغ و فريب + مردم را خر حساب كردن _ اندكي شرم <->> باغ هايِ پسته يِ رفسنجان

فرصت طلبی چين و روسيه + نمايندگی کردن بعضی ها از جهانِ پوسيده یِ سنتی * صف آرائیِ نامرئی دکان دارانِ اروپائی پشت سر نظمِ کهن + حاتم بخشی هایِ بی حساب کتاب از کيسه ی خليفه * حاکميت نالايقان و نادانیِ پيروان + دلارهایِ يا مفت نفتی و غارت همه چيز >>> بلبشویِ آشفته بازارِ خاورميانه
کی قباد + يزيد بن مهلب + برابریِ تخت و منبر – خواجه نصورالدين بن ريدويه قحطانی = شاه شيخ زاده شرير المبين
ادامه دارد ...


|
شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

 

يلدا و كريسمس مبارك باد - شعر معاصر

يلدا و كريسمس

يلدا شبي است زيبا ، يلدا دلي است با ما
يلدا بلندِ گيسوست ، چون بشمريش تا تا
يلداست يار و هستي ، مستي چنان كه مستي
يلداست عشق و لبخند ، گو گم شوند فردا
يلداي من تو بودي ، ايران رفته از كف
بازآي رقصِ مستي ، شو در زمانه پايا
يلدا به صبح پيوست ، دستي بده به من دست
باشد كه باز يابيم ، بويِ تو را ز رؤيا
خشكيد بيخِ شادي ، شد سنگ هرچه دل بود
تركاند سوز دي ماه ، جامي تمام مينا
يلدا به پيشوازِ صبح ِ
ستاره باران
يعني مسيح آمد ، دستي و دست صهبا
شامِ كريسمس را ، با سرو روي ِ مريم
كوبيد ساز شادي ، شخص خدا به دنيا
خيزيد اي خلايق ، در تن حلول كردم
انسان خداي ِ خود شد ، در گيسوان يلدا

نگذاشتند عيدي ، اين جنس ِ خون در ايران

يعني ز جمله انسان ، كردند فهم حاشا

شعري از دفتر : « پراكنده ها - گوناگون » / ايران : 1385 گشوده و منتشرنشده تا كنون .


|
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

 

تيترهای روز - سرفصل های قابل تأمل - 3

از زمان عقب نمانيد که قابل جبران نيست

آن وقت ها که ملت ايران در برابرِ تجاوزِ خارجی يک پارچه می شد و مخالف و موافقش پشت سرِ هر حاکميتی صف می آراست ، گذشته است . آنهائی که اين واقعيتِ پيش پا افتاده را نمی توانند ببينند و درک کنند – يا نمی خواهند و تجاهل می فرمايند – يا از زمان عقب مانده اند ، يا طرف هایِ درگير را به خوبی نمی شناسند و يا اين که هنوز هم - مانند عصر کجاوه و پالکی - به فکرِ گول زدن خلق الله هستند . مگر نمی بينيد که ملت ايران – به آشکار – چشم به نجات بخشی بيرونی و بيگانه دوخته است ؟؟
امروزه اهل قبله هم به طرفِ کاخ سفيد نماز می خوانند . خوب است که در همين پريروز و در يک زمان ، فقط چهار تا هيئتِ – به اصطلاح – مختلف المرام ، از جمهوری عاصمه یِ مبارکه در امريکا بودند . جواب هم ديديد يک « نه » یِ بزرگ بود ... فتأمل .
يک چيزی شنيده يا ديده ايد ، زمانی جهان و روزهائی کشورهای اسلامی و حالا هم عراق و لبنان ، اما دوستان چشم بگشائيد ، چشم . به قول گفتنی : «آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت » . چشم بگشائيد ، پيش از آن که به زباله دان تاريخ شوت شويد . موضوع را بشناسيد و تسليم حقيقت باشيد ... انسان را به رسميت بشناسيد ... چيزی جز اين راهگشا نيست ... ديگر گذشته ها تکرار نمی شود ... پس زده خواهيد شد ... فتأمل .


|
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

 

به حرمت ياوه سرائی و از سرِ بی حوصله گی - هزل

اِنعَرِبَ يَنعَرِبُ اِنعِراب
وانخَرِبَ ينخَرِبُ اِنخِراب

انفعل ينفعل انفعال * اسم تليفون شده اکنون مَبال
وانفَسَدَ يَنفَسِدُ اِنفِساد * بوی لجن می دهد اين انجماد
مرده و گوئی که گرفته ست بو * عزم کجا ؟ همتِ فرهاد کو ؟
انغمض ينغمض انغماض * در شب شنبه تو بخور نان پياز
قصد بکن ، وِرد بخوان ، هفت بار * پول به دستت به رسد ، بی شمار
انگشدَ ينگشِدُ اِنگِشاد* مادرکَت داده تمامی به باد
ای که به خود مانده و گنديده ای * لايق مرگی ، نه مگر زنده ای ؟
اِنقلدَ ينقلِدُ اِنقلاد * گشته کمی دکه ی ميمون کساد
خويش ز تقليد چه ها ديده ای ؟ * ز اين همه تزوير ، که را ديده ای ؟
پای بکش پس ، نه مگر زنده ای ؟ * آه چه گويم ؟ به مَثل جنده ای
خصلتِ انسانی خود داده ای * هيچ ز تو مانده ، بشر زاده ای ؟
اکتسبَ يکتسبُ اکتساب * کون تو بده در رهِ دودِ کباب
ای که به مغز تو سگان ريده اند * اين همه بر قبر تو شاشيده اند
باز بگو زاده ی کی خسروم * پشت سرِ گاو و خران می دُوَم
دخترِ گشتاسپ بود مادرم * تاج فريدون همه شب بر سرم
حضرتِ بوزينه بوَد خواهرم * انترم و عنترم و منترم
ليک چه سازم که خرم من ، خرم * از همه گاوان و خران هم سرم
چون دو پسر بخش ز خر می برم * گشته يقينم که خودم انترم

انضربَ ينضربُ انضراب * وعده بده خويش ، به روز حساب
تا که بگائی ، چو تو را گاده اند * خيلِ کسانی که خدا زاده اند
پس شود آن گاه قيامت به پای * کو برسد نوبتِ گايش به مای
محشر خر زود هويدا شود * لوطی و لاطی همه پيدا شود
بس کنم و خود تو به پا خيز نک * ليک نبايد بکشی هيچ چک
ورنه شود آن هتک تو پَتک * باز شوی بنده ی دوز و کلک
انکسرَ ينکسرُ انکسار * بر در آن کون تو شبی می گذار
ورکه تو را نيست ز قزوين گذار * راه ز بی راهه ی قم می سپار
تا که به پيش و پس تو بی شمار * کير برآرند حماران ، حمار
اِفتعلَ يفتعلُ اِفتعال * نيست يقين آرزویِ کس محال
ليک به کشتند نسيمِ شمال * اين همه گاوان ، نه چو خر بی خيال
انفرجَ ينفرجُ انفراج * فَرج و فَرَج ، به بود اندر سراج
آن که به شب لایِ دوپا جا کند * لذتِ ديدن همه حاشا کند
روز به بيند ، به خودش جا شده * ماده الاغی که زليخا شده
اِتهمَ يتهمِ اِتهام * گاد تمامیِ شما را همام
بس کنم اين ناقه بود بی زمام * ريده به مغز همه گی مان تمام
باز نگوئيم کلامی ، کلام * گو نه به کون من و تو رفت ، خام ؟
ای که نهاديد بشر در ظلام * اِنعدَمَ ينعَدِمُ اِنعِدام ...
* خرداد 85 – توس
از دفترِ " هزليات / ايران : 1384 " گشوده و منتشر نشده تا کنون .


|
چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

 

چرا موعود خوبی ها نمی آيد ؟؟ - شعر امروز فارسی

چرا موعودِ خوبی ها نمی آيد

غريبِ غربتم
گم کرده راهِ خويش ، در اين دشتِ بی حاصل
کجا دستی
که بر تنهایِ من ، آغوش بگشايد ؟
کجا چشمی
که در گرمای او ، يک لحظه بنشينم ؟
صدایِ آشنايي کو ؟
دل گم کرده راهی کو ؟
زلالِ ماهتابی کو ؟
*
هلا برقی ، هلا سيلی ، مگر آوار
کجايي ای اهورا ؟
از چه رو باران نمی بارد
چرا آتش نمی سوزد ؟
چرا اين سان - ز هستی - گند می زايد ؟
چرا باران نمی بارد ؟؟
*
عفونت زارها ، سرشار
و چوپان ، پيش بندِ خون به تن دارد
تو گويي مرد و زن را کينه پرورده است

تجاوز ، نيک و مشروع است
خيانت ، جامه ی لذت ، ز سر تا پا
و نيرنگ و ريا گرديده جاويدان
پسر مرگِ پدر را ، عزم بنموده
و دختر ، جان مادر را نشان دارد
و مردان روز و شب ، سرگرمِ آغوشِ تجاوزها
محبت ، مايه ی لبخند
چرا موعودِ خوبی ها نمی آيد ؟
چرا باران نمی بارد ؟؟
*
يقين دارم که آگاهی ، يگانه راهِ فرداها ست
و اين عفريت خواهد مرد
سياهی ، محو خواهد شد
و گل خواهد شکفت از خاک
و دنيايم - پس از مرگم - به من لبخند خواهد زد
و خواهم زاد با هم زاد
و رقصِ زندگانی را – همه شب – پای خواهم کوفت
کنارِ « جويبارِ لحظه » خواهم زيست
و دنيايم - پس از مرگم - به من لبخند خواهد زد
*
شعری از دفتر به اصطلاح چاپ شده یِ « از کوچ ها تا کوچه ها / ايران : 1383 بی نا » .


|
جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

 

فعاليت سياسی و فقدان تشکيلات - روشن فکران ايرانی ... ( 2 )

روشن فکران ايرانی چه می گويند ؟؟
( 2 )

شخص من از آغازِ زندگی تا کنون ، به دليل آن که تشکيلاتِ دل خواه خود را نيافته ام ، به ناچار همواره مستقل و ضمنا منتقد بوده ام ومانده ام وطبعا - خواسته يا ناخواسته - با تمامی گروه ها و فعالان سياسی روز ، رابطه ای بر همين اساس داشته ام . اين عدمِ وابستگی از طرفی مرا در نقدِ صادقانه ومنصفانه یِ پيرامونم ، آزاد گذاشته است و از طرفِ ديگر مورد لعن و نفرين دسته هایِ درگير و فعال - به ويژه اهلِ زندگی و فرزند روز – قرار داده است . چنان که متأسفانه پنجاه و چند سال گذران به رنج آلوده را ، درحالی که هميشه ضرورت کارِ جمعی و تشکيلاتی را درمی يافته ام ، خلاف ميل قلبی و به انتظار ايده آل ها ، پشت سر نهاده ام و تاکنون ديروز و امروزم را ، فدایِ فردای بهتر کرده ام . اما هنوز نمی توانم دل از آرمان هایِ اخلاقی و انسانی ام بکنم و ...
و به همين دلايل و ملاحظات است که اکنون ديگر نمی توانم و نبايد اشتباه کنم . زيرا ديگر وقتی ندارم تا به آرزو بگذرانم و هرگز مباد که - هم چون گذشته هایِ رفته برباد - مصلحت انديشی هایِ حقيرانه ی سنتی را رعايت کنم . به عبارت ديگر : من آن دوران هایِ گذار را گذرانده ام ، بنابراين اکنون ، بايستی تنها تسليم راستی ها و استواری ها شوم .
و اما ، در چنين شرايطی است که می بينم : تمامی فضاهایِ روشن فکری - همه و همه - تنها مدعیِ جامعه و روش هایِ دموکراتيک هستند و چنين می نمايد که لزومِ فعاليت آزاد تشکيلاتی را سال هاست دريافته اند و فرضا اکنون در « فضایِ وبِ فارسی » يعنی در محيطی کاملا مجازی ، دارند آن به اصطلاح ايده آل و آرمان شهر خود را ، تصوير و تصور می کنند . تا اگر توانستند و لياقتش را داشتند ، فردا در جامعه و سطوح عمومی و واقعی ، مطرح سازند و طرحِ خود را در فضائی آزاد و دموکراتيک ، به نقد و انتخاب عمومیِ آگاهان بگذارند ...
در چنين فضا و با چنين پيش فرض هائی - من مبتدی و صفر کيلومتر - می خواهم به سوی يکی از اين هسته هایِ فعاليت دموکراتيک جذب شوم و در قالبِ آن تشکيلات ، نيروهايم را به مصرف برسانم و هماهنگ سازم . چه می بينم و برکجا سر خواهم گذاشت ؟؟
آيا شايسته است که در اين سن و سال و پس از عمری انتظار ، سر بر آستانی بگذارم که به گفته یِ زنده ياد احمد شاملو : « سال هاست بر درگاهِ آن تف کرده ام » ؟؟
متأسفانه می بينم که حضرات ، هنوز همان مصلحت انديشی هایِ حقيرانه یِ جوامع سنتی را رعايت می کنند و خلافِ ادعايشان لزومِ دگرگونی را درنيافته اند . بلکه می خواهند دوباره همان روش ها یِ کهنه را – با تعابير خرکس پسند روز – به خوردِ جامعه بدهند و ... آيا می توانم و رواست که تسليم سازش کاری ها و مصالح حقيرانه ی ايشان شوم ؟؟
وقتی که می بينم مدعيان روشن فکری و متوليان دموکراسی ، هنوز اصلِ مسلم و آغازينِ « نقدپذيری » را نپذيرفته اند و روش هایِ دموکراتيک و حالا ملی شده شان ، معجونِ هفت جوشی از همان خود محوری ها و بت پرستی های کهن است ، آيا می توانم به تنها شعارهایِ زيبايشان دل خوش کنم و سر بگذارم ؟؟
وقتی که می بينم در سطحِ رهبران و متوليان و مدعيان ، هنوز ائتلافِ جامع و کاملی وجود ندارد و حضرات تاکنون نتوانسته اند رویِ حداقل هائی به توافق برسند ، چگونه می توانم به اين هسته هایِ دلال و دکان دار اعتماد کنم و منفعت جوئی هایِ حقيرشان را ناديده بگيرم ؟؟
می بينم که حتا پس از سپتامبر2001 تنها جريانی که از اتحاد سخن گفت و حتا حقوق فرضی خود را به پایِ آن نهاد ، سلطنت طلبان و مشروطه خواهان بودند ، يعنی بعضی از نيروهای ملی گرا و ناسيوناليستِ مقيم خارج از کشور ، آغازگران اين راه بودند و در جهت اتحاد و ائتلافِ تشکيلات سياسی موجود ، همراهی کردند و اتفاقا همان که انتظار نمی رفت و مورد نقد و گله و موضع اتهام و ادعا بود - يعنی شاهزاده رضا پهلوی – آشکارا ائتلاف و اتحاد را پيشنهاد کرد و در اين مسير ، حق فرضی خود را ، به رأی و انتخاب مردم واگذاشت . اما احزاب و فعالان سياسی در سی ساله ی گذشته ، ياری نکردند و نکرده اند و همواره - جز خود- همه را محکوم خواسته و حاضر نشده اند در جهت دست يافتن به اهداف مشترک ، از خويش مايه بگذارند و اندکی انعطاف نشان دهند و در ديدگاه های سنتیِ خود تجديد نظر نمايند .
( مثال می زنم : همين يک پاراگرافِ آخریِ من کافی است که فوری انگِ هرچه بخواهند به آدم بزنند و کاملا دور از منطق داوری کنند ... يعنی اين که واقعا ما مردم هنوز نقد و تحليل را نمی شناسيم و نشناخته ايم و با همان متر و محک هایِ کهنه و پوسيده ، با پديده های نو برخورد می کنيم ) .
مسأله اين است که مدعيان درک و فهم در عالم سياست و فرهنگ ، يعنی کسانی که می خواهند جامعه یِ آگاه و آزادِ فردا را رقم بزنند ، هنوز خودشان نفسِ موضوع را نشناخته اند و به لزومِ دگرگونی در شيوه هایِ کهن دست نيافته اند . يعنی کسانی می خواهند فردايمان را بسازند که هنوز گذشته را نشناخته اند و از آينده تصويری گنگ و غيرشفاف ارائه می کنند و هم چنان گرفتارِ قالب هایِ پوسيده باقی مانده اند !!
وقتی که می بينم گروه ها و جريان هایِ مدعی ، دنبال شرق و غرب راه افتاده اند و پايگاهشان را در اروپا و امريکا جستجو می کنند و نيروی قدرتمند مردم را به هيچ می گيرند ، چگونه می توانم شعارهایِ اساس نامه ای ايشان را ، با عمل سودجويانه شان تطبيق کنم ؟؟
می بينم که : نسخه پيچ هایِ آينده مان ، هنوز معجونی هفت جوش و شله قلمکار و غيرشفاف را در نظر دارند و هنوز نمی خواهند و نمی توانند صادقانه - از آن چه می خواهند و در نظر دارند - دفاع کنند و آن را به نقد و داوری و انتخابِ آگاهانه یِ مردم بگذارند و – به عبارتی - حاضر نيستند نسخه یِ فارسیِ قانون اساسی شان را ، به نمايش بگذارند و دارند با کلی گوئی ها و مشتی شعارهایِ عوام فريبانه ، اصلِ موضوع را ناديده می گيرند و ضرورت تحول را انکار می کنند . اين گونه برخوردها نشان می دهد که حضرات جامعه و مردم را نشناخته اند .
می بينم که متأسفانه نمی توانند - يا نمی خواهند - ببينند و بفهمند که روشن هایِ سنتی مان شده است همان که به مدت صدسال کامل ، در چرخه یِ تکرار و گردابِ بيهوده گی اش مانده ايم . و تا باور نکنيم گذشته با تمامِ رنج و فسادش مرده است و راهی جز انقلابی فرهنگی در ذهنيت ايرانی و پذيرفتن کاملِ جامعه و زندگی مدرن وجود ندارد ، چيزی عوض نخواهد شد و وضع همان خواهد بود که بوده است . تا زمانی که واژه هایِ چرندی چون « مردم سالاری دينی » و « دموکراسی بومی » موردِ اعتراض واقع نمی شود ، يعنی اين که هنوز گرفتارِ همان چرخه یِ تکراريم و ضرورتِ تحول را درنيافته ايم . يعنی که هيچ ...
و فرجام سخن اين که : ما در داخل کشور هيچ اپوزيسيونِ فعالی نداريم . آن چه هست بالغ بر هزار حزب و تشکيلاتِ به نام سياسی ، بخشی از بدنه یِ نظام به شمار می روند . فقط دارند ظواهرِ يک حزب را حفظ می کنند و بازیِ يک اپوزيسيون را خيلی خوب – يا بد - به صحنه می آورند . هم چنان که قوای ثلاثه و سيستم هایِ حکومتی مان نيز ، ظواهرِ يک نظامِ دموکرات و مبتنی بر رأی مردم را – در صد ساله یِ گذشته - به نمايش گذاشته اند .
اصولا ما ايرانی ها تخصص داريم در اين که هريک از نهادهایِ مدنیِ جوامعِ دموکرات را ، به صورتِ يک تشکيلات اداری در بياوريم و مشتی کارمند و آدم کوچولو - از اطرافيان قدرت - را در آن مراکز به کار وابداريم و آب باريکه ای به ايشان برسانيم .
متأسفانه هنوز ما در ايران جامعه یِ سنتی داريم ، با همان درصدهای مشخص از اقشار و طبقات روشن فکری که هيچ گونه سامانِ سياسی نيافته اند و جز در نظامی سکولار و دموکرات و شرايطی آزاد به معنایِ حقيقیِ کلمه ، امکان سازمان گرفتن ندارند و هم چنان به عنوانِ نيروئی بالفعل و رها ، درحال هرز شدن و تحليل رفتن خواهند ماند .
بايد لزومِ تحول در شناخت سنتی مان به هستی ، به عنوانِ نخستين اصل پذيرفته شود و اين دگرگونی نخست در جامعه یِ روشن فکری جاری و حاکم باشد . زندگیِ مدرن و زمينیِ انسانِ امروز ، با دانش و تکنولوژی مدرن و در جوامعی کاملا برخوردار و دموکرات اداره می شود و دموکراسی يعنی نقدپذيری تمامیِ پديده ها و تضمين کامل و مستمر آزادی ، بدون هيچ قيد و شرط و وند و پس و پيش وندی . بومی شدن آزادی و دموکراسی يعنی ناديده گرفتن آن و « مردم سالاری دينی » هم يعنی نوعِ عوام فريب تر از جمهوری اسلامی ...
اين دريچه هم چنان گشوده می ماند ...


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .