نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

 

در پيدايش تقيه - عامل بازدارنده ي رشد و حركت درجامعه - مقاله

سخني در چگونگیِ پيدايش تقيه در جوامع اسلامی
تقيه در لغت به معنایِ پرهيز کردن از بيانِ عقايد خويش و " در اصطلاح متکلمين : پوشاندن و اظهار نکردنِ عقيده ی دينی و حتی ترک فرائض آن ، در آن هنگام که از آشکار کردن آن خطری متوجه شخص شود . در بين مسلمانان ، شيعه تقيه را جايز و در بعضی موارد فرض می شمارند .
طرفداران تقيه معتقدند که عمل تقيه برای شخص پيغمبر – به سبب آن که مؤسس دين و مبين احکام است و در مقام تشريع حكم مي باشد - جايز نيست . ولي ديگر پيشوايان دين اگر در انجام يکی از تکاليف شرعي مواجه با خطر شدند ، برای رعايت مصلحت فرد يا جماعت ، تقيه برای آن ها جايز خواهد بود . فرقِ شيعه در موارد جواز تقيه ، شروط مختلف دارند و بعضی از فرق خوارج نيز ، مثل نجدات و اباضيه آن را تجويز کرده اند " ( دايره المعارف فارسی مصاحب / جلد اول – صفحه 659 ) .
چنان که از متن فوق برمی آيد تقيه در زمان پيامبر مرسوم نبوده و جامعه ی عصر ظهور اسلام چنين مفهومی را نمی شناخته است . البته اين دليل که تقيه برایِ پيامبر چون مؤسس مکتب است جايز نيست ، دليلي عقلاني است كه بعدها در دوران عباسيان - عصر رواج و اوجِ مباحث کلام اسلامی - توسط متکلمين ايراني و ائمه یِ شيعه و فرقي كه در اقليت قرار داشته اند ، به بحث گرفته شده و در روايات ايشان آمده است .
در عمل امامان شيعه پس از سرکوب و کشتارِ بنی هاشم در کربلا و مدينه در دوران سه ساله یِ خلافت يزيد بن معاويه و سپس با آغاز خلافت عباسيان ، به لاک دفاعی خويش فرو رفتند و کاملا مطالبه یِ خلافت و حتا بخشی از قدرت را از ياد بردند . چنان که به عنوان مثال پس از واقعه ی « حره » در سال 62 هجری که « مسلم بن عقبه » فرستاده یِ يزيد : ( حرم پيامبرخدا را مباح گذاشت تا دوشيزه گان فرزند آوردند و شناخته نبود که آن ها را باردار کرده است ؟ ) ‌‌‌‌‌‌وي هنگامی که می خواهد از بازمانده یِ اهل مدينه برای يزيد بيعت بگيرد : ( آن گاه علی بن الحسين نزد وی آمد و گفت : يزيد می خواهد که چگونه بيعت کنم ؟ گفت : بر آن که تو برادر و پسرعموئی . گفت : اگر هم بخواهی که با تو بيعت کنم بر آن که من بنده ی خالص ‌‌‌‌‍‍‍‌‌‌هستم ، می کنم . گفت : تو را به اين امر مکلف نساخته است . چون مردم پذيرش علی بن الحسين را ديدند ، گفتند : اين پسر پيامبر خداست و با او بيعت کرد برهرچه بخواهد و آن گاه با او بيعت کردند بر هرچه بخواهد و اين در سال 62 بود ) ( هر دو نقل قول از : تاريخ يعقوبی – ترجمه ی فارسی آيتی 2/190 ) .
تأثير اين سرکوب آن چنان عميق بوده است که وقتی ابومسلم خراسانی نهضت سياه جامه گان را به انگيزه یِ انتقام از بنی اميه و بازگرداندنِ خلافت به خاندان پيامبر شکل بخشيد ، علی رغم آن که « ابوسلمه یِ خلال » از بزرگ ترين داعياني كه تمايلی به بنی هاشم داشت و نامه ها به علويان نوشته بود و حتا در آستانه ي تعيين ابوالعباس سفاح و اعلامِ خلافت عباسيان ، وي و يارانش را در کوفه نگه داشت ، تا نتيجه یِ مذاکرات و مکاتباتش با آل علی معلوم شود ، بازهم بنی هاشم کاملا خويش را از دعوتِ وي کنار کشيدند و نامه های ابوسلمه و ديگران را بی پاسخ گذاشتند ويا صريحا پيشنهاد وي را رد کردند : ( ابوسلمه ، ابوالعباس و خاندانش را در آن خانه پنهان کرد و در نظر گرفت تا امر( خلافت ) به فرزندان علی بن ابی طالب بازگرداند و با فرستاده یِ خويش نامه ای به جعفربن محمد[ امام ششم شيعه] نوشت ، او را پاسخ داد که من آن که منظور شما است نيستم ... پس نزد عبدالله بن حسن فرستاد و او را بدان دعوت نمود . او هم گفت : من پيری فرتوتم و پسرم محمد برای اين کار شايسته تر است و آن گاه نزد جماعت علويان فرستاد و گفت : با پسرم محمد بيعت کنيد ، چه اين نامه ی ابوسلمه حفص بن سليمان است که به من می نويسد . پس جعفربن محمد عليه السلام گفت : ای پيرمرد ، خون فرزندت را مريز که می ترسم کشته ی در احجار الزيت همو باشد ... ) ( همان – 2/329 ) .
پيش از اين نيز در جريان قيامِ مختار – علي رغم همه ي حرف و سخن هائي كه در عالمِ تحقيق پيرامون اين قيام مطرح است – تماميِ بني هاشم و آل علي كوشيدند تا مي توانند خود را از اين نهضت دور نگه دارند . به طوري كه چون زبيريان محمدبن علي بن ابي طالب ( محمد حنفيه ) و يارانش را به منظور اخذ بيعت در زمزم حبس كردند و مدتي به ايشان براي بيعت مهلت دادند ، گرچه به ناچار محمد حنفيه از مختار كمك گرفت و نامه اي براي او نوشت و به وسيله ي خون خواهان كربلا و پيروان سليمان بن صرد خزاعي و مختار بن ابوعبيد ثقفي از بند و زندانِ زمزم – و حتا مرگ – نجات پيدا كردند ، اما بازهم از حمايت قيام سرباز زدند و در شرايطي كه حكومت اموي در حال فروپاشي بود و هرصاحب قدرتي در مدينه يا مكه و مصر و عراق و دمشق پرچم مخالفت با يزيديان و بني مروان را افراشته بودند و شايد بهترين هنگام براي برچيدنِ حاكميتِ اموي و مروانيان مدعي خلافت بود ، بازهم بني هاشم و آل علي از هرگونه همياري و مساعدت با نهضت ها و حركت هايِ مخالف سرباز زدند و از هر عمل و موضعي كه شائبه ي طرفداري از اين يا آن مدعي خلافت را تقويت كند ، دوري كردند و خود نيز هرگز و تحت هيچ عنواني گِردِ مطالبه ي خلافت نگشتند ، بلكه مردمي را كه به اميدي به سوي ايشان مي آمدند ، دلسرد نموده و در عمل به سوي ديگر مدعيان سوق دادند ... بعد از آن هم می بينيم در تمامِ دوران عباسيان ، بنی هاشم و آل علی از هرگونه حرکتی که احتمالِ مطالبه یِ خلافت را در خود داشته باشد ، پرهيز کرده اند و يارانِ خويش را نيز از آن باز داشته اند .
( اسناد اين بخش از تاريخ اسلام خوشبختانه به ويژه توسط ايرانيان كه رهبري و مركزيت هايِ مقاومت را برپا مي داشتند ، در كتب سيره و رجال ، ثبت و امروزه نيز در دسترس علاقه مندان است . به تاريخ طبري ، تاريخ مسعودي ، تاريخ يعقوبي ، طبقات ابن سعد و سيره يِ ابن هشام و ديگر منابع و متون تاريخ و رجال در سده هاي نخستين اسلامي مراجعه شود ) .
تشريع تقيه در همين راستا و به دليلِ در اقليت قرار داشتنِ هوادارانِ علويان و در معرضِ مطالبه یِ خلافت بودنِ بنی هاشم و آل علی ، صورت گرفته و ضرورتِ سياسی ، به تدريج حکمی مذهبی را بر هواداران و پيروان آل علي ( كه بيش از ديگران در معرض مطالبه ي حاكميت بوده اند ) تحميل کرده است .
گرچه سابقه ي شيعه به صورت کنونی آن – و در چارچوب يکی از فرق اسلامی – دستِ کم به بعد از مغول و سپس دوران صفويه باز می گردد و در عصر خلفای راشدين وسپس دوران اموی و عباسی ، امامان شيعه حداكثر به عنوان فقيهاني از بنی هاشم و خاندان پيامبر ، مورد تکريم بوده و مخالفين ايرانیِ خلفا نيز– در تمامیِ ادوار اسلامی– همواره از وجود و حضور و حمايت ايشان ، به صورت نيروي بالقوه ي سياسي ، استفاده کرده اند ، اما هيچ گاه انگيزه یِ مذهبی و عقيدتي نداشته و امامان كنونيِ شيعه ، يك جريانِ مخالفِ مذهبي با روند کلیِ جوامع اسلامی نبوده اند .هرچند به دليلِ قرار داشتن در جايگاه مطالبه یِ حاکميت ، از سوي خلفا – به ويژه عباسيان – گاه مورد آزار قرار گرفته و متقابلا نزد مخالفين مخصوصا ايرانيان ، به عنوان خاندان پيامبر محترم مي زيسته اند .
مؤيد وجود نداشتن فرقه ي خاصي بنامِ شيعه در آغاز اسلام ، پيدايش و وجود فرقه هائی چون اسماعيليه و زيديه و واقفيه و قرامطه و اهل باطن و ديگران هستند که بعدها از فرق شيعه به شمار آمده ، اما در زمان زندگيِ خود اين امامان – يا امام زاده گان – از بسته شدن بابِ امامت در زيد بن علي بن حسين ، جعفربن محمد يا موسی بن جعفر سخن مي گفتند . مؤيد ديگري بر عدمِ وجود فرقه اي به نام شيعه ي 12 امامي در زمان مورد بحث ، باز تأکيد فردِ علی بن موسی الرضا ( امام هشتم شيعه ) در سفری که به ولايتعهدی ايشان پس از مأمون عباسی منجر گرديد – آن هم در نيشابور که کرسی خراسان بوده است – پس از بيان حديث قدسی « کلمه لا اله الا الله حصنی ، فمن دخل فی حصنی امن من عذابی » و مقيد ساختنِ حديث به قيد « به شرطها و شروطها و ان من شروطها » دليل براين بوده است كه نوعِ جامعه – حتا در ايرانِ هوادارِ آل علي – اصلي به نامِ امامت را آن هم جزء اصول دين اسلام ، نمي شناخته اند و جامعه ي ايران نيز همانند ديگر متصرفات اسلامي ، سني – يا بعضا اسماعيلي - مذهب بوده و توجهشان به امامان بني هاشم به عنوان فقيهي از فقيهان اسلام و حداكثر فقيهي كه وارث رواياتِ اجدادش از خاندان پيامبر مي باشد ، بوده است . قرائن بسيار ديگری اين سخن را تأييد مي كنند که اين مقاله را جایِ بحث و نقل آن ها نيست .
در همين جا بد نيست به روايت مشهوري استناد كنيم كه به اسناد مختلف از ابوجعفر(ع) در رجال كشي آمده است كه گفت : مرتد وگمراه شدند پس از رسول خدا مگر سه نفر : سلمان و مقداد و ابوذر ( رجال كشي 6-11 ) اين حديث در بعضي از نقل هاي ديگرش تا هفت نفر هم روايت شده كه عمار و حذيفه و ديگران را نيز افزوده است .
همين قراين و واقعيت هايِ ديگر تاريخي ، خود بهترين دليل بر آن است که هيچ يک از گرايش هائی که بعدها به صورت فرق و مذاهبِ شيعی شناخته شدند ، در زمان خلفا تا برچيده شدنِ دستگاهِ خلافت توسط مغولان ، در سرزمين هایِ اسلامی وجود نداشته و تنها پس از آن و به ويژه – چنان که دکتر شريعتی می گفت – در عصرِ صفويه ، مبانیِ عقيدتی اين فرقه ها و بنيان مکتبی مذهب شيعه نهاده شده و توسط کسانی چون شهيد اول و ثاني و سپس محقق كركي و شيخ بهائی و مير داماد و مير فندرسکی و ملاصدرا و دو مجلسی و شيخ عباس قمی و خواجه نصيرالدين طوسی و ديگران و ديگران – به ويژه مهاجرين جبل عامل - با تکيه بر پشتوانه ي حاکميت صفويان و به دليل ضرورت سياسی ، به وجود آمده است و شيعه ايرانی – دراين زمان- در برابر سنيان حاکم بر امپراتوری عثمانی ، در شکلِ مذهبی منسجم و دارای منابع و متونِ گوناگون مذهبي ، ظهور و بروز کرده و در طولِ حاکميت دراز مدتِ صفويان ، برآمده و باليده و نهادينه گشته است .
کافی است نگاهی به متون و منابع وآثار شيعه در هريک از مباحثِ قرآن و تفسير و فقه و اصول و حديث و کلام و تاريخ بيفکنيم ، تا ببينيم که نه تنها گردآوری و تدوين اين آثار در دوران صفوی – يا اندكي پيش و پس از آن و حداكثر به خلاء ايجاد شده پس از مغولان – برمي گردد و بيشترين حجم توليد آثار مذهبی و متون شيعي ، در دوران طولانی حاکميت قزلباش تدوين و به پشتيباني ثروت و حاكميتِ مرشدانِ صفوي ، توسط درويشانِ « تولي تبرائي » و با تكيه بر شمشير ايشان ، برجامعه ي ايراني تحميل گرديده است .
از اين دوران به بعد – با توجه به آن که به هرحال شيعه منحصر به حوزه یِ فرهنگی و سياسی ايران فارسی زبان بوده – و اقليتی محدود در برابر اکثريتی نامحدود از سنيان و فرق و مذاهب اهل سنت شمرده مي شده است ، به ناچار از احاديث تقيه در دوران امامان شيعه – به ويژه عصر خلفای عباسی – که به مناسبتی ديگر و به منظور مصون نگاه داشتنِ هواداران آل علي از آزار خلفا و انکار وجود هرگونه تشکل سياسي در برابر حاکميت ، يعنی تنها با انگيزه هایِ سياسی و نه مذهبی و عقيدتی ، صادر و بيان و سپس روايت شده است ، ولي در اين دورانِ متأخر ، با هدف آشکار تأسيس حاکميت شيعی و قدرتی در برابر سنيان غالب ، از آن احاديث و اخبار حسب نياز و سليقه روز ، بهره برداری خاص گرديده و به صورت اصلی مشروع و مقبول برای همگان در آمده است . يعنی اين که دسته ای از اخبار و احاديثي كه در شرايط خاصي پيرامون سيره یِ امامان و بزرگانی از آل علی ، با هدف حفظ جان و نواميس و اموال علويان و بنی هاشم بيان می شده است ، در چند قرن بعد و زمانی که ضرورت ديگری – في المثل رقابت با عثمانيان – اقتضا کرده است ، به تدريج به عنوان اسنادِ فقهي و حديثي تقيه ، قلمداد گرديده و اين عنوان هم چون اصلی از اصولِ مسلم مذهب شيعه تعريف گرديده است . اصلی که در گذشت زمان نوعی بيماری شخصيتی بر جان و روان تک تک معتقدان آن تحميل نموده و ايشان را به صورت موجوداتی دوشخصيتی و کانون تضادهایِ روانی در آورده و ناتوان و مستأصل و بيمار برجای گذاشته است ...
از اين زمان به بعد ، اندك اندك « تقيه » دامنه يِ تعريفيِ خود را نيز گسترش داده و توسط فقيهان بعدي تفسيرهاي متفاوتي يافته و بر مصاديق بيشتر و ديگري دلالت كرده است . چنان كه به تدريج به حوزه ي سياست نيز وارد شده و پيروي از حاكمان و عدم مقاومت در برابر ايشان را نيز شامل گرديده و مجاز شمرده و در واقع حركت و تحول را از جامعه سلب نموده است . چنان كه در اين ارتباط حتا با بعضي از اصول و فروع اسلامي هم چون « امربه معروف و نهي از منكر » نيز دچار تضاد و نيازمند توجيه گرديده است .
گرچه گسترده گي دامنه ي تقيه در عرفِ امروزين جوامع آن را به صورت بزرگ ترين اصل و عاملِ بازدارنده يِ تحولات اجتماعي و سياسي درآورده است و در اين راستا اصل « تقيه » حتا حكومت هايِ صددرصد استبدادي و ضد مردمي را توجيه نموده و برايِ آن ها مشروعيت و مقبوليتِ شرعي فراهم آورده است ، اما ترديدي نيست كه ديگر به معنايِ سنتيِ خويش وجود خارجي ندارد و چنان ضرورت هائي مشروعيتِ آن را تبيين نمي كند ، ولي هم چنان به عنوان يك اصلِ از اصول مذهب شيعه باقي مانده و در شخصيت پيروان اين مذهب تأثير مخرب خويش را حفظ كرده است ، اما متأسفانه هيچ يك از فقهاء و مجتهدين شيعه جسارت آن را ندارند كه لزوم تجديد نظر در اين اصل را به بررسي بگيرند و احيانا مشروعيت آن را نفي كنند . زيرا كه اكنون ديگر تقيه نه آن چيزي است كه در عصر امويان و عباسيان بوده و ديگر آن حساسيتي را كه در مورد پنهان ساختن مذهب وجود داشته است ، از جوامع بشري رخت بربسته وجمعيت هايِ شيعه در جهان شناخته شده و دست كم در درونِ خود و در مراكز و جوامعي كه در اكثريت هستند ، ديگر نيازي به رعايت تقيه نبوده و هيچ محمل عقلاني براي حفظ آن نيست ، مگر در جوامعي كه داراي اقليت شيعه ي تحت ستم باشند – همانند بعضي از مناطق افغانستان و پاكستان – كه حداكثر فقيهان آن ديار مي توانند جواز تقيه را هم عرض با ترويج نهادهاي حقوق بشري و حمايتي بيان كنند . چنان كه مي بينيم در بين اسماعيليه و اهل باطن تا مدتي تقيه واجب بود اما سپس كه ضرورت آن ( فرضا در قيامه القيامه حسن صباح ) برطرف شد ، حرام و اين حكم لغو گرديد .
بعبارت ديگر « تقيه » مربوط به زماني بوده است كه پيروان يك مذهب در اقليت مطلق قرار داشته و از بيم مال و جان ، اعتقادات باطني خود را پنهان مي ساخته يا انكار مي كرده اند . اما زماني كه آن ضرورت – حال به دليلِ كثرت هواداران يا قدرت گرفتن سياسي و اقتصادي – برطرف مي گرديده است ، ضرورت حكم تقيه نيز برداشته شده و آن حكم لغو مي گرديده است . اما متأسفانه در شيعه هنوز كه هنوز است نه تنها « تقيه » باقي مانده ، بلكه به حوزه هايِ ديگر گسترش يافته و نوعي ظاهر و باطن را برايِ پيروان خود آفريده است و همانند سكوت در برابر حكومت هايِ جابر ، به صورت عاملي بازدارنده ي حركت در جامعه در آمده است و زيان هاي مخرب خويش را بر اجتماع تحميل نموده است . بنابراين از آن جا كه تقيه معتقدان خود را به صورت بيماران رواني درآورده و از ايشان ظاهر و باطني همواره در تضاد ساخئه و ضد ارزش هائي چون تظاهر و ريا را به مقبوليت اجتماعي مي رساند ، برفقيهان شيعه است كه اين موضوع را مورد بررسي و تأمل قرار داده و ضرورت امروزين آن را انكار كنند و به جاي آن به حمايت هايِ مدني و دموكراتيك جوامع مدرن جهاني و مؤسسات حقوق بشري ، روي آورند و آزادانه عقايد خود را بيان و اظهار و تبليغ نمايند و ...
و اما ، مي دانيم كه قصه همين تنها نيست و اگر قرار به بررسي و اصلاحي باشد ، بايد خيلي از چيزها را دور ريخت و اين هم تا زماني كه روحانيت شيعه از لاك كهنِِ خويش خارج نشده و جهانِ برخوردارِ روز را ، نديده و نشناخته است ، ممكن و مقدور نخواهد بود ...
و ديگر هيچ و التمام .

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

 

زمستان هاي رنج و سياهي - شعر امروز

زمستان هايِ رنج و سياهي

هميشه زمستان ها در بلندترين يلدايِ خويش
از فراز كوه هاي اساطير ، افسانه ي رنجِ ايراني را روايت كرده اند
و قرن هاست كه حراميان ، عيدهامان را به عزا نشانده
تا ديگر حتا يادمان نيايد ، كاميابيِ روزگاران را
*
شادي هاي غارت شده ، در زمستان هايِ سياه و سرد
نوروزهاي به خون نشسته ، مهرگان و يلدا و چارشنبه سوري
يادآورِ آتشي كه ديري است ، خراسانيان خاكسترش را سياه پوشيده اند
به عزايِ از دست نهادنِ شادي هايِ جاويدان
ديواني در زنجير و آدمياني شادكام -
كه گوشت و شرابِ خويش ، به كوه مي بردند
در نگاهي كه شادي را نماز مي برد و رنج را ، بيماري و پليدي مي شمرد-
*
رقص ها و پاي كوبي هايِ هويتي ناكام
نشسته بر دردناك ترين و تاريخي ترين ماتمِ زندگيِ خويش

گريه ها و ندبه ها و به سوگ نشستن ها
به عزايِ سنگ بارانِ عشق و سياه پوشيدنِ گل ها
زنده بگور ساختنِِ نيكي و شادابي
*
« چنان كشتند - از اين قوم - در اعصارِ تاريكي » (1)
« چنان از اين هويت ، فهم شد انكار » (2)
چنان سيلاب اشك و خونمان را آسياها گشت
كه تن داديم در صحرايِ « ربع الخالي » - آري - جمله ماران را
و اين سان گشت ، شب هامان سياه و روزمان تاريك
به پا شد پرسه و سوگِ سياوش ، چشمه ها از خونِ مظلومان
بزن بر فرق خود تيغ و قمه ، بسيار
كه آري : خاكِ ايران گشت گورستان و بت خانه
مبارك شد عزا و ماتم و گريه
و منبر جايِ تختِ آمد (3)
محرم آمد وآن گه صفر ، شادي سيه پوشيد
ابومجرم ، ابومسلم ، تمامي آل برمك ، ديگران و ديگران ديگر
*
به مهمانيِ آن كشتارها ، پختارها ، آن آسياهائي كه با خون گشت
ز بابك دست ببريدند و از سنباد ، پا و دست وارونه
دگر آرش ، دگر افشين ، دگر حلاج و ديگرها
دگر ترك و مغول ، بيغاره تا امروز ، بيغاره
كه آري اين چنين ده قرن ، از تاريخمان – گويا - ورق خورده
و نوبت شد تقي خان امير و صور اسرافيل
پس از چتدي فروهرها - نجابت را ، بهين اسطوره گان جاويد -
و مختاري و پوينده ، سعيدي آن كويري مرد
و ديگر بختيار و بعد فرخ زاد و قاسم لو
و ديگرها و ديگرها و ديگرها
*
هلا ، تا آن كه اين ديوِ دروغ و مارسر ضحاك ، در برجِ دماوند است
و صدها صدهزاران ديوزادان ، گورزادن ، ناتوانان ، جمله گي آزاد
و هريك را به كف ، تيغ است و دشنه ، مردمان دشمن
مگر پيدا شود در ذات مردم ، همت مردانه اي ، گو كاوه اي
جان بركفاني ، سر به داراني
كجائي اي فريدون ، اين زمين گنديد از دفن پليدي ها
تمامي گشته گنداب و عفونت
آتشي مي خواهد از مزدا
و آري همتي ، با « راستي » و « عدل » هم پيمان
دوباره كشوري ، ايران
نگاهي هم چو گل خندان
*
(1و2) بيت ها خودي است .
(3) تعبيري از فردوسي در شاهنامه .
*
شنبه بيست و يكم بهمن ماه 1385 - ايران – توس
شعري از دفتر : « شرح دقيقِ فاجعه »/ منتشرنشده و گشوده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

 

آغازي برافول - 28 سال شعار و بحران - مقاله

آغازي برافول – 28 سال شعار ، 28 سال بحران
اكنون پس از 28 سال جريانِ انهدامِ قطعيِ نسل و عصري كه - به تحقيق مي توان گران بهاترين و توانمندترين نسل هاي 15 قرن گذشته ي ايران دانست – هنگامِ آن فرا رسيده است كه چشم هايِ باز و ذهن هايِ نكته ياب ، روندِ دردناكِ افول و انهدام ، و در همان حال درك و دريافت هايِ تازه يِ برخاسته از رنج ايراني را ، با تأملي شايسته بنگرند و دريابند ، باشد كه برآستانِ بلوغ و شعور ، ايرانيان نيز جامعه و فردائي را كه به راستي حقِ آن هاست – در باريك ترين و حساس ترين موقعِ تاريخي و جهاني ، با استفاده از شرايط فراهم آمده ي منطقه اي و اكنوني – در بنياني استوار و انساني و آزاد برآورند و دريافتِ گذشته هايِ دردناك را هم چون خورشيدي هستي بخش ، راه گشاي خويش سازند ... پس در آغاز به انگيزه يِ يادآوري آن چه برنسلِ انقلاب 57 گذشته است ، بيانِ اين واقعيتِ تلخ به جا است : اگر ملت و هويتي حافظه ي تاريخي اش آن قدر ضعيف باشد كه نسل و عصرِ خودش را هم فراموش كند ، يا حاصلي از آن برندارد - به راستي - شايسته ي زيستن نيست .
با اين مقدمه ، بايستي بگويم : 28 سال است كه جز بحران و جنگ و خون و كشتار و نوحه و ندبه و انسان را نادان و بي خِرد فرض كردن ، هيچ نديده و نشنيده ايم ... تا كي بايد چشم هامان هم چنان بسته باشد و بسته بماند و آزموده هايِ چندين باره را ، بيازمائيم و تكرار كنيم ؟؟ تا كي و چقدر بايد شلاقمان بزنند و تحقيرمان كنند ؟؟ به چند بار اعدام بايد محكوم شويم و چقدر بايد غارتمان كنند ؟؟ تا كي و چند بايد به صغير و كبيرمان تجاوز كنند و ابتدائي ترين حقوق انساني و حيواني مان را ناديده بگيرند و از وحش و طيرِ حفاظت شده نيز ، پست تر و بي ارزش تر فرضمان كنند ؟؟ تا كي و چه هنگام بايد امرو نهي مان كنند و زشت و زيبامان را ديگران تشخيص دهند ؟؟ چقدر بايد بنده گاني پيرو و گوش به فرمان باشيم و هيچ نگوئيم و هيچ نخواهيم و جز شعار نشنويم و جز بحران و جنگ و فقر و فساد و ناكامي و توهين نصيبي نبريم ؟؟ تا كي بايد اهلِ تقليد باشيم ، نه فهم ؟؟
به باورِ من : ديگر بر شهروند ايران ندانستن و درك نكردنِ موقع و نشناختنِ خويش و حاكمانِ خويشتن ، جرمي نابخشودني و غيرقابل باور است . زيرا كه گذران و تجربه اي به گرانيِ و گران سنگيِ 1357 تا كنون را ، در پسِ پشت دارد و حقيقت آشكارتر از اين ، بر هيچ قوم و ملتي خود را عرضه نكرده است .
صد سالِ پيش ايرانيان با فتواي مراجعِ تقليدشان ، شيخ فضل الله نوري ، روحاني ضد مشروطه اي كه از قاليچه يِ رهبري نهضت توسط رقباي خويش بيرون رانده شده بود ، لذا با تكيه بر ناآگاهي عمومي ، مشروعه را در برابر مشروطه شعار خويش ساخته و در جريانِ بيداري اجتماعي و تحقق جامعه اي دموكراتيك مانع ايجاد مي كرد ، در تهران بردار كردند ( و پسرش كه هم چون خود او روحاني ، اما مشروطه طلب بود در پاي دارش اظهار شادي كرد ) امروزه پس از يك قرن ، همان ملت و هويت و همان روحانيت و مردم ، يكي از مهم ترين بزرگ راه هايِ تهران را ، به نامِ وي نام گذاري كرده اند و از انديشه ي ساخته و پرداخته يِ منسوب به او و نيز شخصيت شيخ ، اعاده يِ حيثيت نموده اند . فاصله ي بينِ اين دو عمل و نگاه 180 درجه ، راهي دشوار و رنج بار است كه ضد و نقيض پديده ها را تعريف مي كند و مسيرهايِ كاملا معكوس را ترسيم نموده ، به يكديگر مي پيوندد و شگفتا كه اين ضد و نقيض هايِ گوناگون ، همه به يك جا مي رود و از يك منشأ سرچشمه مي گيرد . يعني اين كه هم از اسلام و حدود و قوانين اسلامي برخاسته و كاملا به آن پايبند است و هم اگر مصلحت اقتضا كرد ، ضد آن را اجرا مي كند ، يا اين كه قوانين اساسي و عاديِ اسلامي و مصوب خويش را تعطيل مي نمايد ... و يعني اين كه : هرآن چه مصالح و منافع شخصي و قشري خاصي اقتضا كرد ، عين دين و مذهب و قانون است وهرچه ايشان خواستند و گفتند ، همان حق و صحيح و شايسته و مشروع و مقبول است و جز آن هيچ معتبر نيست ... از سوئي قانون اساسي و مباني اسلامي و از سويِ ديگر تعطيل اين هردو به حكمِ تشخيص مصلحت ، چه نامي جز صيانت از منافع و مصالحِ شخصيِ قشري خاص دارد ؟؟ تأسيس و تعطيلِ اين هردو در يك زمان ، جز گل و گشاد بودنِ مباني و قابلِ تفسير بودن به خواست زعمايِ قوم ، چيست ؟؟
28 سال شعار داده ايم و مردم را با احساساتِ مذهبي و ملي و چه وچه يِ ديگر ، به هر راهي كه خواسته ايم كشانده ايم و هر هفته و سال ، ده ها و صدها بحران ساخته و پرداخته ايم ، تا در دل آن ها زندگي كنيم و كارنكردن و بهنجارنبودنِ مديريت هايِ تباه و نالايق و عدمِ تحقق وعده ها و شعارهايمان را ، به آن بحران ها نسبت دهيم ... و چنين بوده و هست كه همواره و هميشه دشمني فرضي و مجعول لازم داشته ايم و آن را نيز جعل كرده ايم ...
28 سال جامعه را درگير شعارها و بحران ها نگه داشته ايم و هر روز هم – بسته به شرايط – ظواهرِ آن شعر و شعارها را تغيير داده ايم و هميشه نيز هرچه خواسته ايم ، به عنوانِ دين و خدا و نبوت و امامت و ولايت و حتا مليت و هرچه ديگر ، تعبير كرده ايم و به خوردِ مردم داده ايم و هنوز هم با كمال وقاحت اميد مي بريم كه بتوانيم با شعارهايِ خركس پسند و تكراري ، مردم را پشتِ سر خودمان متحد كنيم و به هر راه و بيراهه اي كه مي خواهيم بكشانيم . اين است كه يك روز ملي گرائي خلاف اسلام مي شود و روزي دركنار سرستون هايِ به يغما رفته ي تخت جمشيد براي تبليغاتِ انتخاباتي ژست مي گيرند و در حالي كه آب گيري سد سيوند را برميز خويش دارند ، انرژي يا حتا تسليحات اتمي را ، به صورت يك مسأله ي ملي و ميهني و حيثيتي جلوه مي دهند ...
و بدين سان است كه : آن چه به نامِ جمهوري اسلامي و نظامي مبتني بر مباني و موازين عقيدتي شيعه اثني عشري ، در 28 سال گذشته حضور و حاكميت يافته ، چيزي جز منافع و مصالح متوليان رسمي شيعه و قشرِ خاصِ روحانيت نبوده است ... اما از آنجا كه بيان و تصديقِ چنين حقيقتي خلاف مصالح همان روحانيتي است - كه دستِ كم ده قرن تاريخ ِ حضور و سلطه دارد - لذا بايد جامعه را بر مبنايِ شعارهايِ متغير و گاه متضاد ، به گونه اي هدايت كرد كه هميشه كمبودها و نابهنجاري ها ، به دشمنان فرضي – كه در مورد بحث امريكا و به اصطلاح استكبار جهاني هستند - نسبت داده شود و همواره ساحت قدس حضرات – از هر خطائي - تبرئه گرديده ، بماند وباشد ... و اين است كه جامعه تنها بر مبناي شعر و شعار و پيرويِ كوركورانه از متوليان و رهبراني استوار بوده است كه خود هيچ چارچوب مشخصي نداشته و به هيچ كم و زيادي قانع نيستند و مردم در برابر ايشان جز وظايف و تكاليفي الزامي ندارند و حتا اگر از حق الناس نام برده شود ، در نهايت وعده به فردائي نامعلوم ، در پس از مرگ داده خواهد شد و ...
چنين نظام و سيستمي كه در عصر دانش و ارتباطات مدرن ، هيچ گونه تعريفِ مشخصي ندارد و نمي تواند داشته باشد ، طبيعي است كه بحران و جنگ و فقر و اعتياد و بيماري هاي اجتماعي و شخصيتي ، تنها پي آمد چنين معجوني خواهد بود .
محمدرضاشاه پهلوي بزرگ ترين عامل تباهي و سقوط خويش را – كه اتكا و انحصار قدرت در شخصِ وي بود – با مشتي چاپلوسانِ فرصت طلب و نالايق ، مستبدانه به كار گرفت و متأسفانه خيلي دير نكته را تشخيص داد و در نتيجه كار از كار گذشت ...
اما نكته ي مهم تر و اساسي تر آن است كه فرصت گران بهايِ اعلام نخست وزيري دكتر شاپور بختيار تا استعفا و سقوط مهندس بازرگان ( به بهانه و در پي آمد اشغال سفارت امريكا ) فرصت و موقعيتي بود كه فروگذاشتن آن توسط اپوزيسيون وقت و به اصطلاح روشن فكران دانشگاهي و فعالان سياسي موجود ، غفلت يا گناهي نابخشودني است كه هرگز به فراموشي سپرده نخواهد شد ...
محمدرضا شاه هنگامي كه بختيار را به نخست وزيري تعيين كرد ، كاملا آماده بود تا به عنوانِ پادشاهي مشروطه و غيرمسؤول سلطنت كند و حكومت را چنان كه در قانون اساسي آمده بود به دولتي دموكرات و برآمده از رأي و خواست مردم واگذارد و اجازه دهد در انتخاباتي آزاد نظام استبدادي و وابسته ، به سلطنتي مشروطه و دموكرات و مردمي ، تبديل شود و تماميِ خواستِ جامعه و فعالان سياسي موجود را برآورد – چنان كه اين موضوع را در آخرين سخنراني خويش ، صادقانه و با بغضي در گلو اعلام كرد - شايد اگر چنان مي شد ، ما ايرانيان ديگر امروزه نه تنها مشكلي نداشتيم و جامعه ي نمونه يِ خويش را تشكيل داده بوديم ، بلكه از انهدام و افولي اين چنين دردبار و سنگين نيز جلوگيري شده بود . اما متأسفانه ديديم كه اپوزيسيون و فعالان سياسي كشور گام به گام پس نشستند و سركوب رقيبان را توسط حاكميت مذهبي و در غوغاي عوام ، با شعارهايِ كوبنده و كف زدني ممتد جشن گرفتند و چنين شد كه 28 سال شعار و بحران و فقر و تباهي بر جامعه ي ايران تحميل گرديد ...
و اما فرجام سخن اين كه : گويا مردم ايران پس از يك قرن نيازمندِ تجربه اي چنين تلخ و دردناك و گران بودند و براي رسيدن به آستانه ي آگاهي و بلوغ ، بايد راهِ خون و كشتار و ندبه و مرگ را نيز طي مي كردند و تجربه ي حاكميت مستقيم روحانيت و متوليان دين و مذهب را - از همه نوعش - به دست مي آوردند ، تا ديگر نه در ايران كه در هيچ كجاي جهان ، مردمي نباشند كه براي حاكميت مذهبي و قدرت سياسي و مستقيم متوليان دين ، انقلابي را تدارك ببينند - بگذريم كه مردم ايران نيز درآغاز و پيش از بهمن 57 عينا چنين خواستي نداشتند و ... - ( وچنان كه ديديم شعار « صدور انقلاب » در هيچ جا كاربردي نيافت و حتا كساني چون رهبر و رئيس مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق - كه با هزينه و تمامي امكانات جمهوري اسلامي ساخته و پرداخته شده بود - به محض اين كه پيروزمندانه به عراق بازگشت ، از حكومتي لائيك و نه نسخه ي جمهوري اسلامي ، سخن گفت ... ) .
اگر 28 سال گذشته براي ايران و جهان تنها همين تجربه و دريافت گران مايه را به ارمغان آورده باشد و زمينه يِ خردانديشي و نظامي دموكرات در ايران را فراهم سازد ، بازهم بسيار شايسته و مغتنم است ، اما اگر ....
اميد مي رود كه اين تجربه ي تلخ و دردناك را به خوبي دريافته باشيم و به لوازم آن درجهت تأسيس نظامي دموكرات و لائيك پاي بند بمانيم ...
والتمام .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .