نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 12- شعر كلاسيك

داستان قاضي حمص- 12
( ادامه ي توجيهات قاضي )

... هم اگر ديدي تو مسجد آن چنان * پس گمان بردي كه گرديده دكان
علتش اكنون هويدا مي كنم * ساحت مسجد مبرا مي كنم
بود آن جا را شبستاني خراب * جان ما از آن خرابي در عذاب
هم نبودش بانيِ تعمير و وقف * تا شود آباد آن ديوار و سقف
شد به استيجار مرد ارمني * كيسه ها از نقره بودش يك مني
پس مخارج كرد ما را ناگزير * كو شديم از ارمني منت پذير
گشت مسجد ميكده از اضطرار * هست جايز اين چنين راهِ فرار
گفت : آري ، كردم از تو نك قبول * علتي اين سان ، ولي اي بوالفضول
آن شبستان از چه رو جايِ قمار ؟ * گشته گويا مسجدِ ضل و ضرار
گفت قاضي : گر تو خود صبر آوري * اين چنين مسجد به ناحق نشمري
هست آن را نيز علت آشكار * پاك باشد خانه ي پروردگار
چون شبستان شد خراب از زلزله * خلق برپا كرد بانك و ولوله
گشت اينك خانه ي يزدان خراب * از كجا آريم مفتي ما ثواب ؟
بايد اكنون ساخت مسجد را به جِد * تا شود جان را حقيقت مستعد
ليك نه زر بود و نه ابزارِ كار * هم نه معماري كه باشد خبره وار
اين چنين بگذشت سالي بيش و كم * تا كه پيدا شد عزيزي محترم
خلق را چون ديد در مسجد خراب * يك شبستان ساخت فوري با شتاب
ليك چون نوبت به دخل و خرج شد * جمله رم كردند و قاضي فرد شد
پس به جبرانِ مخارج شغل ها * شد به پا در مسجدِ خير النسا
جز زيان اما ندادي حاصلي * باز ما مانديم و قرضِ قابلي
تا يكي از مردمانِ لاس و گاس * آن كه شهرش هست مهدِ نرد و تاس
حيلتي كرد و شبستان را گرفت * بهرِ درس و بحث با پيمانِ سفت

گرچه ترويجِ قمار و ذنب بود * ليك حرفِ درس ، ذنب از آن ربود
كرد واجب مصطفي با اين كلام * « اطلبوا العلم فريضه » بر انام
چون نكردي هيچ استثناء از آن * پس مباح است اين تعلم ، بي گمان
الغرض با اين بيانِ معتبر * بسته شد با وي قراري پر ثمر
آن شبستانِ دگر ، تعليم را * گشت از ديگر عمارت ها سوا
ديد بازرگان چو قاضي را چنين * درگذشت از بحث ، بيش از آن و اين
گفت : اما ، زن ميانِ مأذنه ؟ * كو شهادت مي دهد : اسلام نه ؟
گفت : مي گويند اهلِ حمص اين * مصطفا باشد رسولي بس امين
اين اذان و هم مؤذن نوبر است * مسلمين را اين اذان گفتن سر است

راز آن برگو كه مجنون مي شوم * زاين شگفتي ها ، دلي خون مي شوم
گفت قاضي : باز كردي تو شتاب * مي شود كار از شتابِ تو خراب
اين مهمي نيست - آن سان - صعب و سخت * كو برآرد از دلت خون ، لخت لخت
بشنو اكنون ، كان اذان رازش چه بود ؟ و آن مؤذن قول و آوازش چه بود ؟
مسجدِ ما را مؤذن ديگر است * ليك يك چندي بود در بستر است
لاجرم بايد اذان گويي دگر * هفته اي گويد ، اذاني مستمر
بر اذان گو نيز شرط است اين قدر * كو صدايِ وي رسد در گوشِ خر
در به شهرِ حمص ، بس گشتيم ما * يافت اين جا مي نشد ، مثلش صدا
تا كه پيدا شد زني اهلِ كتاب * باصدائي بس رسا و بانگِ ناب
چون مؤذن گشت اين سان منحصر * لاجرم كرديم بر وي مقتصر
چند روزي ، تا شود به آن دگر * شد اذان گومان كمي نامعتبر
گو چو شب باشد ، نمي بيند كسي * هم نمي بينند اين مردم بسي

خود جهود است اين مؤذن اي پسر * چون كند اقرار بر خير البشر ؟
گويد او پس « اشهد ان » چنين * مردمِ حمص بگفتندي اين
ديد قاضي بس بود حاضر جواب * مي دهد پاسخ تمامي از كتاب
هرچه مي گويد ، كند توجيه او * گفت : اي قاضي ، كنون اين را بگو
دفنِ يك زنده به حكمِ دادگاه * خود چه مي باشد ؟ بگو اي مردِ راه
ما همه ديديم ، در تابوت بود * زنده در گورش نمودندي ، چه زود ؟
اين چه حكم و اين چه رسمِ نابجاست ؟ * زندگي در گور كردن ، كي رواست ؟
اين عمل توجيه كردن نارواست * پس عدالت كو كجا وجدان ؟ كجاست ؟
هي سخن مي گفت – نالان – ساده مرد * غافل از قاضي كه مكرِ او چه كرد ؟
گفت : بس كن ديگر اي مردِ دبنگ * ورنه مي دوزم لبانت را قشنگ
خود ز چيزي كه نمي داني مگو * بشنو از من داستانش را نكو
كاين قلم اوضح بود از واضحات * و اين چنين حكمي بود از محكمات
پيش از اين يك عورتي از مسلمات * « موتِ فرضي » خواست از حكمِ قضات
مرده گويا شوهرِ وي در سفر * سال ها باشد ندارد زاو خبر
همسفرهايش همه برگشته اند * جمله بهر او ولي سرگشته اند
فاش مي گويند : شويش مرده است * در سفر گويا كه دشنه خورده است
در ميانِ دره اي نزديك فارس * كاروان را برده دزدان از اساس
دسته اي گشته فراري زآن ميان * چند تن مضروب و مقتولي عيان
همسرِ وي زآن مكان گم گشته است * بي خبر زاو جمعِ مردم گشته است
بعد چندي طيِ تشريفات شد * جمع استعلام و تحقيقات شد
پس گواهان ، داوران ، اهلِ وثوق * مردماني از عدول و از صدوق
راهداران ، پاسداران ، ميرِ شب * پاسگاه و آگهي ، شمشيرِ شب
مرگِ وي را خود شهادت داده اند * با يقين ، ني حسبِ عادت داده اند
طي شد از تحقيق و اعلان مدتي * منقضي گرديد از آن فرصتي
علم حاصل شد ، قرائن جمع گشت * « موتِ فرضي » پس زحكمِ من
گذشت
مجلسي برپا شد و ماتم نوشت * گريه ها كردند بر آن سر نوشت
عده ي فوت آن زمان همسر گرفت * ماجراها زآن سپس از سر گرفت
بعد چندي خواستگاري كرد از او * محترم مردي بدون گفت و گو
پس عروسي كرد و ساماني گرفت * آشياني ، نيز جاناني گرفت
كودكان آورد از اين شوهرش * سقفِ خوش بختي به بالايِ سرش
از پسِ آن سال هايِ رنج و غم * مي رسيدش روزگاري مغتنم
تا كه ناگه مردك از ره در رسيد * گفت : هان اينك منم ، اي رو سپيد
در سفر بودم ، كنون باز آمدم * با تو اكنون ساز و دمساز آمدم
بازگرد و همسرِ من باش زود * ورنه خواهم كرد هم اين جا قعود
گفت زن با وي : رفيقِ محترم * اين زمان باشد مرا ديگر حرم
دارم از او كودكاني تندرست * من چگونه بازگردم ؟ گو نخست ؟
تو كجا بودي ، تمام اين سال ها ؟ * بي خبر بگذاشتيمان در سرا ؟
از چه پيغامي ندادي پيش از اين ؟ * تا نگردد مرگِ تو بر ما يقين ؟
همسفرهاي تو گفتندي همه * حمله آوردند دزدان با قمه
كشته شد چندي ، فراري ديگران * كاروان را كرد لخت آن ناكسان
تو از آن شب غيب گشتي ، گو كه نيست * جمله گفتند آن فلاني زنده نيست
ما ز ناچاري به قاضي رفته ايم * « موتِ فرضيِ » تو راضي گشته ايم
جمع گرديده شهود و بينه * تا بگويد قاضي آري ، يا كه نه ؟
عده بگرفتم پس از آن ماه ها * راه ها رفتم ، همه خوف و رجا
بهرِ ختمِ تو مجالس شد به پا * گريه ها كرديم ما در آن عزا
الغرض تو نزدِ مردم مرده اي * چون تواني گفت اكنون زنده اي ؟
....... ادامه دارد
قسمت دوازدهم از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378- 79 » منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 11 - شعر كلاسيك

داستان قاضي حمص – 11
توجيهات قاضي ( پرسش وپاسخ ) :

بعدِ لختي خواست برخيزد ز جاي * متهم را ديد بگرفته قباي
پيش رويش كيسه هايِ زر تمام * تا كه آرد آن جرايم را به كام ؟
گفت قاضي : با تو گشتم بي حساب * التماس دوستان هم مستجاب
جمعِ شاكي را ز تو رد كرده ام * مردمان را با خودم بد كرده ام
نك تو را گر حاجتي باشد دگر * بازگو تا خود نمايم مستقر
متهم بگشود لب را در سخن * شاكرم مرحضرتت ، از جان و تن
نيز مي باشم تو را منت پذير * گر كه خواهي كيسه هايِ زر بگير
ليك بگشا رمزهايِ بي شمار * كو مرا گرديده پرسش ها قطار
چون كه بگذشتم از اين دروازه من * محتسِب را مست ديدم ، بي سخن
كرده قي بر ريش و پس بر پشتِ خر * برنشسته واژگون در ره گذر
نيز ديدم مسجدي غرقِ گناه * در شبستان ها چو گرداندم نگاه
يك طرف ديدم به پا بزمِ قمار * سويِ ديگر خيلِ مستان بي شمار
نيز زن ديدم ميانِ مأذنه * كو شهادت مي دهد ، يعني كه نه
روز ديگر چون برآورديم سر * راهِ گورستان همه پر ره گذر
ليك در تابوت ديدم زنده اي * بود تشييع بسي پرخنده اي
پس من و تو ، نيز اهلِ محكمه * هين شنيدستند ، دفنِ او همه
بس شگفت آمد ، شگفت است و عجيب * زنده اي را دفن كردن ، بي رقيب
هم ميانِ حجره ي پرهيزِ تو * آن چه خود ديدم ، ز خفت و خيزِ تو
« فعلِ شيرينِ لواط » و آن پسر * من نمي گويم چه ديدم ، يك نظر
درشگفتم من ، از اين شهرِ عجيب * مردمان و قاضي و جمعِ نجيب
راز بگشا ، پرده بردار از تمام * جان فدايت چون امامي و همام
اين عجايب چيست در اين مرزبوم ؟ * خود نمي ديديم در بغداد و روم
اين چه شهري و چگونه مردم است ؟ * قفل بگشا ، چون كليدِ آن گم است
حضرتِ قاضي تبسم زيرِ لب * چهره در هم كرد پس مانند شب
گفت : آري ، بشنو از من رازها * تا برآيد از دلت ، آوازها
محتسب گر مست ديدي ، باك نيست * آدمي جز مستِ سينه چاك نيست
خاكِ آدم گشته با مستي عجين * راستي با مست مي گردد قرين
آن كه مي ناخورده ، حيوان زاده است * آدميت را ، زاصل افتاده است

دم كه آدم گشت اخراج از بهشت * سرنوشت او به غم ، شيطان نوشت
در پي صد سال اشك و آه و درد * توبه و هم گريه ، با رخسارِ زرد
حضرت حق بابِ رحمت باز كرد * تاك را با دردِ وي دمساز كرد
شادي آمد از بهشت او را پديد * جبرئيل آورد بهر وي نبيد ( نبيذ )
قطره هايِ اشكِ انگورِ زلال * آمد از جنت ورا شرط كمال
چون كه شيطان شاديِ آدم بديد * هم قبولِ توبه ي او را شنيد
خويشتن آراست ، چون پيغمبران * در زمين مسكن گزيدي ، بعد از آن
پس به كف بگرفت تسبيحي بلند * ريش خود بگذاشت ، تا باشد كمند
بر سرِ خم مي نشستي روز و شب * داشت فرزندان آدم در تعب
خورد مي بسيار و زشتي ها نمود * حضرت هابيل را هجوي سرود
دختران را برد در مستي ز راه * حضرتِ يوسف درافكندي به چاه
حيله هايِ خود به پايِ مي نوشت * كرد پنهان آن چه بودش در سرشت
آن قدر بد مستي و آواز كرد * تا كه جبريل از زمين پرواز كرد
رفت و حكم آورد از پروردگار * منعِ مي فرمود ذاتِ كردگار
ليك پنهان گفت جبريلِ امين * مي بود آزاد در رويِ زمين
از برايِ مردمانِ پاك جان * ني ز بهرِ رذل هاي ِ ناتوان
الغرض بر اهل معنا ، مي مجاز * خاصه با شيرين لبان ، قدرِ نياز

هست در اين شهر بس انگور زار * از برايِ مردمِ والا تبار
پيرو موسا و عيسا اهلِ مي * هم كه آزاد است بر فرزندِ كي
چون دو صد ميخانه در اين شهر هست * مي ببايد بر سرِ هر خم نشست
تا مسلمان ها نياشامند از آن * هم نيفزايند آب آن ناكسان
مي ببايد ناب باشد وقتِ كار * تا نگردد مردمان را جان نزار
محتسب زاين روي بايد ناگهان * جانبِ ميخانه ها گردد روان
بوده ديروز او به كارِ امتحان * خورده از هر خم به مقدارِ توان
ليك در شهر است صدها ميكده * قي كند بسيار ، مردِ مي زده
محتسب مأمورِ معذور است و بس * گر چنان ديدي به فريادش به رس

................ ادامه دارد
قسمت يازدهم از : « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 79 منتشر نشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 10 - شعر كلاسيك

داستان قاضي حمص – 10
قاضي و خيمه شب بازي پاياني اش :

در ميانِ معركه يك رأس خر * رقص برپا كرده گويا خود بشر
بحث از دم در ميان آورده اند * خود عدالت خانه برپا كرده اند
پير مي بيند كه خر خيلي خر است * خاصه اين خر كو ز ملكِ داور است
باشد او را دم قطور و بس بلند * موي بر اندام وي ، هم چون پرند
خورده او بسيار جو ، از مردمان * هم چنين كرده است ، سبزي امتحان
خوب خورده ، خوش چريده روز و شب * حضرتش بسيار بوده در طرب
نه كسي بر پشت او گشته سوار * غير قاضي حضرتِ با اعتبار
نيز باري هيچ بر پشتش نبود * آدميت گم شود ، او را چه سود ؟
گر كه يك چندي به حمالي شدي * يا كه گاهي اسبِ عصاري شدي
اين چنين هيكل نفرمودي گشاد * هم نمي خنديد از حمقِ زياد
اندكي گر عقل در سر داشتي * نسلِ انسان از زمين برداشتي (1)
گركه دم از خويش مي فرمود گم * كي پديدارش شدي اين گونه سم ؟
الغرض خر هست او ، بسيار خر * خر نمي بايد شود روزي ، بشر
خر چه سان از كره گي بي دم بود ؟ * گو نمي شايد ، چو او را سم بود
كيست غير از اين شهادت مي دهد ؟ * گوئيا خربچه عادت مي دهد
گفت قاضي : پيش رو ، دم را بكن * پس قصاصي كن ، مر او را سم بكن
پير لرزان رفت تا نزديك خر * تا كند اجرايِ حكمِ دادور
دست در دُم زد كه از بن بركشد * بود غافل آن چه از سُم بركشد
حضرتِ خر با دو پايِ نازنين * پير بر ديوار كردي از زمين
جفت سم كوبيد بر پيرِ نزار * كوفته سم – اين چنين – او بي شمار
اوفتاد از پهنه ي ديوار پير * زخمي و خوني و خورد و خاكشير
در تبسم خر شده ، زاين شاهكار * گفت قاضي : آفرين بر يارِ غار
انتقامِ ما گرفتي از بشر * آن كه باشد عاملِ هر خير و شر
گرچه ميمون خويش خويشِ آدم است * حضرت تو پيش پيشِ آدم است
گفت ديگر بار با آن مرد پير * خيز و از دم كن قصاص ، اما دلير
پير گفتا : مردم از اين ضربه من * گر شود تكرار كي دارم بدن
بگذر از من ، حضرتِ با اعتبار * وين دُم مقبول را كنده شمار
گفت قاضي : هين نمي گردد قبول * دُم ز بن ناكنده ، از تو بوالفضول
بايد از اين خر يقين دُم بركني * تا كه ديگر دل ز مردم نشكني
گزمه اي را گفت ، پيرِ ناتوان * برد تا نزديك خر ، پا پس كشان
دُم به دستش داد و خود گرديد دور * گفت : اكنون بايدت بسيار زور
پير خود افكند بر دُم لاجرم * گفت با خر : اي سميعِ محترم
رحم كن بر من ، چو كانِ رحمتي * پير مردان را رفيق راحتي
گر تو ديگر بار تيپايم زني * استخوان هايم يكايك بشكني
مادرِ پيرت بود از آنِ من * نزد وي گويم از اين مجلس سخن
گر بميرم دق كند او در زمان * حضرتش را كي شوي تو ميهمان
بودش اين سان با دُمِ خر گفت و گو * كي رود سوزن به فولادي فرو
زد به ناگه جفت پايِ نازنين * پير بر ديوار كوبيد از زمين
پيكرِ خشك و نحيفِ پير مرد * نقش بر ديوار شد پيچان ز درد
زآن سپس افتاد بر رويِ زمين * محكمه گرديد با محنت قرين
خيلِ غوغايي شدند از پيش و پس * در شمار افتاد پيران را نفس
خر شده سرمست و مي كوبد لگد * درگذشته خنده اش را نيز حد
مي زند بر كودك و خرد و كلان * حمله آورده ست چون شيرِ ژيان
انتقامِ خر سواري ، سال ها * نك بگيرم از شما ، حمال ها
آن يكي را دست مي كوبد ، به سر * سوي ديگر پاي كوبد ، مستمر
محشرِ خر گشت پيدا در زمان * در فرار از عرصه جمعِ ناتوان
خر به دنبالِ خلايق سويِ در * حضرت قاضي برآورديش سر
گزمگان را گفت در بندند زود * ختمِ مجلس بي قيام و بي قعود
............. ادامه دارد

(1) « گربه ي مسكين اگر پر داشتي * تخمِ گنجشك از زمين برداشتي »
( شعر از : سعدي ) به نقل از امثال و حكم دهخدا 3 /1279
قسمت دهم از : « داستان قاضيِ حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 79 منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 9 - شعر كلاسيك

فرمود : هميشه « حرفِ آخر » را ، متفكران ِ خاموش مي زنند . ( حكيم لاادري )
داستان قاضي حمص – قسمت نهم
گشت خلوت محكمه در اين زمان * آن پسرها هريك از كنجي عيان
اكبر آن ها سخن گو گشته بود * ليك اصغر گاه فرصت مي ربود
والدِ مرحومِ ما بودي عزيز * مهربان ، خوش خلق ، بس شيك و تميز
سالم و بي نقص و هم فرخنده بود * گر نمي كشتش ، به قرني زنده بود
گرچه او را بود عمري بس دراز * حضرتش هم چون جوانان سرفراز
شب پريد از بام ، پنهان رويِ او * كشت ناگه حضرتِ نيكويِ او
من گمان دارم رقيبانِ پدر * داده او را پول و اشيائي دگر
تا كشد وي پير ما را ناگهان * محو گردد ، پس نباشد زاو نشان
كشتنِ او را تقاضا مي كنيم * خود قصاصِ خونِ بابا مي كنيم
هم چنان گفتند و هي برهم تنيد * اصغر و گه اكبر و گاهي حميد
مرد گفت : اي حضرتِ قاضي ببين * خويشتن يك لحظه جايِ من نشين
چون كه ديدم شاكياني اين چنين * حرف نشنو ، كرده جانم را كمين
ترسِ جان را قصد كردم بر فرار * پس فرو جستم ز بامي بي قرار
تويِ آخور خفته بود آن مردِ پير * در شبي تاريك ، تا جستم به زير
داد زد : مُردم ، همان دم جان بداد * مرده بودش گوئي از سالي زياد
پايِ من اندك خراشش داد و بس * ليك گرديدي فراموشش نفس
پس مرا با مشت و چوب و هم لگد * كوفتند آن سان كه كوبندي نمد
اهلِ ده پيدا شدند و در زمان * شد نجاتم حاصل از اين مردمان
زآن سپس گفتم كه تاوان مي دهم * خون بها را سهل و آسان مي دهم
هرچه گفتم : مر مرا انگيزه چيست ؟ * قتلِ انسان هيچ بي انگيزه نيست
از كجا بشناسم او را واز چه رو ؟ * پير مردي را كشم ، بي جست و جو ؟
سهو بود و پس « ديه » تاوانِ آن * بسته بودي گوشِ ايشان هم چنان
آن يهودي جمله را تحريك كرد * قصدِ جانم ، سيم و زر تمليك كرد
تا چنين بنموده دعواي ِ قصاص * ادعايِ هرسه تاشان بي اساس
داستان اين بود و حكم از آنِ توست * هم عدالت آن چه در فرمانِ توست
داد قاضي پس به بازرگان جواب * زيرِ آن ديوارِ ايوان رو به خواب
گفت با خون خواه مردم ، تا ز بام * خود بياندازند رويَش بي كلام
صاحب خون ليك ، چون هرسه تن اند * هر سه بايد خويش از بام افكنند
چون چنين ديدند آن سه ، شاكيان * سود بگذشته ، شده وقتِ زيان
حرفِ مرگ و جانِ خود را دادن است * ني قصاصِ خون ، ز بام افتادن است
هرسه تن گفتنند : بگذشتيم از او * نك رضايت گشت حاصل زاين عدو
قاضي آمد حكم را انشاء كند * ختمِ اين دعويِ پر غوغا كند
ليك ناگه محكمه از هم گسست * پير مردي در فرار از اين نشست
جمله صف ها مي شكست و مي دويد * مي گريزد گوئي از خشمِ عنيد
زد به هم سرتاسرِ آن محكمه * مردمان در پرسش از اين واهمه
گفت قاضي تا بگيرنديش زود * بي ادب مردي كه برهم زد قعود
گزمگان از هر طرف حمله كنان * تا گرفتندش به يك دَم در ميان
چون حضورِ حضرتِ قاضي رسيد * اشك ريزان جامه ي خود را دريد
من همانم ، صاحبِ آن پيره خر * كه به گِل ماندي فرو ، اندر سفر
مي دوم تا عادلان پيدا كنم * پس دُمِ خر را ز بن حاشا كنم
( تو مگر نشنيدي اين ضرب المثل ؟ * منكرِ دم گشته انسان بر كپل )
ديده ام خود زادنِ اين كره خر * هم گواهم حضرتِ خير البشر
كاين خرِ من بي دم از مادر به زاد * شاهدانش نيز اولادِ قباد
گفت قاضي : اين نه بازي كردن است * تو بميري ، من بميرم گفتن است
شاكيِ اين مردِ نيكو منزلت * بهرِ يك دم خواستي تو معدلت
نك ببايد پس قصاصِ دُم كني * اندكي پرهيز هم از سُم كني
داد زد قاضي : حمارِ من كجاست ؟ * حاضرش سازيد تا مجلس به پاست

گفت پس با پيرِ زار و ناتوان * هين قصاصِ دُم تو را ، فرضي عيان
*
ادامه دارد
قسمت نهم از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 8 - شعر كلاسيك

قسمت هشتم از : داستان قاضي حمص

آن مسلمان گرچه گفتي : آفرين * آفرين بر قاضي و حكمي چنين
ليك بودش ديگران آن جا قطار * مدعي ها بود او را ، چار چار
گفت با خود تا كه قاضي چون كند * او مگر اين صعب را آسان كند
رفت چون مردِ يهودي از ميان * پيش آمد ، ديگري از شاكيان
گفت شاكي : اسب من كرده ست كور * رفته از آن چشمِ بس زيباش نور
اسب بوده ست اين چنين و آن چنان * نيست ديگر مثل وي ، در اين جهان
مرد گفت : آري ولي ني عمد بود * خويش تاوان مي دهم ، اما چه سود
گفت قاضي : قيمتِ اسبت بگو * گفت : من قيمت نمي خواهم ز او
نيست مانندي برايِ اسبِ من * گو شدي يك كيسه زر او را ثمن
گفت قاضي : آن مسلمان را كه زود * نيم كيسه زر دهد ، پيش از قعود
زآن سپس ، از اسب بنمايد جدا * نيمِ سهمِ خويش را ، مردِ خدا
تيغ تيزي دادش و گفتا كه : هي * سهم خود را كن جدا ، اي نيك پي
داد زد : فرياد ، ميرد در زمان * با همين يك چشم مي بيند نشان
گفت : آري ، پس تو راضي شو از او * تا بماند زنده اين اسبِ نكو
مرد شد راضي ، نوشتند آن تمام * هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام
آمد از آن جا رود ، گفتش : هلا * گر نبودت زاو شكايت پس چرا
خود بياورديش تا اين جا ، به پيش * دور كردي مرد را ، از اهلِ خويش
گفت كاتب را نمايد احتساب * توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب
عاقبت پانصد درم دادي به مرد * مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد
اسب را برداشت ، رفتي در زمان * تا به ماند ، هم ز امروزش نشان
*
گشت پيدا ديگري از شاكيان * آن نگهبانِ سرايِ كاروان
شوهر آن زن كه بودي حامله * كشته شد طفلش به راهِ قافله
هم از آن آغاز ، مي زد او به سر * بشنو اي قاضي ، تو را گويم خبر
در پي ده سال درمان و دوا * چون زنم شد حامل از لطف خدا
خرج ها كردم مراو را ، بي شمار * هم حكيم آوردمش چندين قطار
دادم او را صبح و شب شير و عسل * پس به ورزش بردمش پايِ كتل
تا كه شد ششماهه ، اين مردك رسيد * كودكِ من بَين در ، شد ناپديد
خواهم از تو تا كه بنمائي قصاص * كودكم كشته ، بكش اين ناسپاس
هم چنان مي گفت نالان داستان * تا كه شد قاضي زگفتش بي امان
گفت : بس كن ، رو به بازرگان نمود * خود تو برگو ، آن چه مي بايد شنود
گفت بازرگان : كه چون در را زديم * مدتي پس منتظر آن جا شديم
برنيامد هيچ ، از آن در صدا * هي نمودم اسب و تكرارِ ندا
ناگهان در واشد و از پشتِ در * هيكل آن زن هويدا گشت و سر
اسب گردن بركشيد و در گشود * بينِ اسب و در نمودي زن سقوط
پس حكيمِ ده رسيدي در زمان * آن جنين اما ، به مُردي در مكان
روز و شب مانديم و زن تيمار شد * شوهر اما حرصِ زر ، بيمار شد
گفتم او را : از جنين بستان ديه * گو دگر باره شود زن حامله
ليك مي گويد سخن او از قصاص * مي نمايد ادعايِ بي اساس
هم چنان گفتند بازرگان و مرد * چون مبارزها به ميدانِ نبرد
گفت با كاتب كه بنويسد چنين * قاضي آن مكار مردِ نازنين
زن ز شوهر مي شود اكنون جدا * بگذرد چون عده اش بعد از سه ما
پس به عقدِ مردِ بازرگان شود * تا برايش كودكي سامان شود
چون كه شد ششماهه ، آن كودك يقين * خود طلاقش مي دهد ، اين مردِ دين
حمل طي شد ، باز در عقدش بگير * كرده اي اين سان ، قصاصي بي نظير
اندراين سودا ، تو را سودي دگر * مي نشايد برد آن را از نظر
چون كه وي از تيره ي پيغمبر است * در فضيلت كودك او هم ، سر است
پس مداخل مي برد از خمسِ مال * چشمه اي جوشان و كسبي بي زوال
جايِ اين ششماهه ، نه ماهِ دگر * باشدت يك كاكلي سيد ، پسر
ديد مرد آن گاه ، هم زن مي رود * حرمتش در كوي و برزن مي رود
گفت قاضي را : غلط كردم غلط * ادعايم نيست ديگر زين نمط
خود بگو تا اي مدبر چون كنم ؟ * ورنه بايد ديده را جيحون كنم
گفت : اينك مزدِ راهش را بده * اجرتِ اسب و الاغش را بده
هم به بايد گزمگان و كاتبان * مزد خود گيرند ، بي اندك زيان
ورنه بايد تو دهي زن را طلاق * پس فراهم مي شود اكنون فراق
مرد زر را داد و زن را واخريد * تا قصاصي - آن چنان - نايد پديد
گفت قاضي : تا دگر اين سان كني * مردمان اين گونه ، سرگردان كني
عاقبت شد نوبتِ آن سه پسر * هر سه تن خون خواهِ آن تنها پدر
*
ادامه دارد .
قسمت هشتم از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 1379 » منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 7 - شعر كلاسيك

داستان قاضي حمص - قسمت هفتم
قاضي و داوري هايِ شگفتش :
دادگاهي بس عظيم و هم شگفت * قاضي آمد كرسيِ خود را گرفت
محتسب سوئي و سويِ ديگرش * منشيان و پس دبيران ، ياورش
ميرِ شب آن جا و ميرِ روز هم * گزمه گان اطراف سالن ، بيش و كم
يك طرف بنشسته از اعيانِ شهر * بهرِ شور و مشورت ، يا مهر و قهر
سويِ ديگر از شيوخ و عادلان * هيئتي منصف ، زجمعِ مردمان
متهم ، هم مدعي ها در ميان * از تماشاچي ، شماري بي كران
گفت منشي : هركه باشد مدعي * خود شكايت دارد و برهان قوي
پس به پيش آيد ، به گويد آشكار * آن چه مي دارد ز قاضي انتظار
نك يهودي آمد از آن جمع زود * اولين كس او شكايت را نمود
دادمش زر تا به سالي بعد از آن * بازگرداند مرا زر در زمان
ورنه بايد او دو سير از لحمِ خويش * آورد تاوان مرا البته پيش
شرط كرده ، مهر كرده ، هم گواه * زر نه برگردانده ، شد عمرم تباه
پس به قاضي رفت و گفتيم اش تمام * بررسي كرد و نمودي اهتمام
در پيِ آن حكم كردش تا دو سير * هركجا خواهي ز لحمش بازگير
گويد اينك كان ندارم من قبول * بعدِ چندي كرده از حكم او عدول
گفته : جز قاضيِ حمص آن مردِ دين * من به حكمِ كس نگويم آفرين
اين چنين در محضرِ قاضي شديم * پس به حكمِ حضرتت راضي شديم
چون يهودي گفت جمله حرفِ خويش * هم گواه و بينه آورد پيش
نوبتِ گفتارِ بازرگان رسيد * پس به پنهان رنگ از قاضي پريد
گفت : آري اين همان مرد و صداست * هم صدايش از همان جا آشناست
برده ما را ، او به زيرِ دينِ خويش * چون بريدي راهِ مردم را ، ز پيش
هم همو باشد كه آن يارِ شفيق * محرمِ حمام و حجره ، آن رفيق
از برايِ وي نوشته توصيه * بهر وي خوانده هزاران مرثيه
نيز جمعِ آن هدايا هم از اوست * مستحق ِ لطف اين مردِ نكوست
گفت : پيش آ ، اين مگر خطِ تو نيست ؟ * هين گواه و شرط و مهر ازآنِ كيست ؟
گفت : آري جمله را دارم قبول * هم نخواهم كرد از آن ها عدول
اين همه خطِ من و امضايِ من * حكم باشد مر تو را ، آقايِ من
زر فرستادم به موعد بي شمار * هم بدان ساني كه بوديمان قرار
زن فراموشي گرفت از عشقِ زر * پس نيامد وقت ، او را در نظر
چون كه برگشتم سفر را سوي ِ خاك * اين چنين ديدم ، حساب خويش پاك
پس شدم آماده سود و هم زيان * هرچه او خواهد ، به پردازم همان
نيست جز خايه كشيدن مقصدش * ورنه زر حاضر بود ، تا بي حدش
گشت اين سان تا به خدمت آمديم * حكم را فرمانِ سرمد آمديم
رفت جمله اهلِ مجلس در سكوت * ناگهان قاضي برآمد ، از هبوط
فاش فرمودي غلامان را : كه تيغ * حاضر آريد از برايم ، بي دريغ

گفت پس آرام ، با مردِ جهود * حكم را اكنون ببين ، از عهدِ هود
تيغ دادم « نفسِ حكم » احيا كني * ليك بايد « عينِ شرط » اجرا كني
بايدت يك باره اما گوشت را * نه كم و بسيار ، حتا پوست را
گر به قدرِ خردلي گردد زياد * يا كم آيد ، مي رود جانت به باد
شرط كردي خود دو سير از لحمِ وي * نه كم و بسيار گيري شحمِ وي
كمترش بر ضدِ شرط و ني رواست * بيشتر هم ، جانِ اين بنده خداست
گر شود يك ذره بيش از آن ، يقين * نيستي مأذون به جانِ مسلمين
در قبالِ بيش تر باشد قصاص * كمتر از آن شرط رفته از اساس

رو به بر ، اين تيغ و آن جانِ عزيز * ليك بايد دادنت آن جا تميز
بيش و كم بري ، تو را سر مي برم * سر يقين با امرِ داور مي برم
تا دگر شرطي چنين بي جا كني * خون به قلبِ مردم شيدا كني
از چپ و از راست گفتند : آفرين * آفرين بر رأيِ دانا و وزين
پس يهودي ديد ، جان را مي دهد * جان به پايِ شرط ، آسان مي نهد
بعدِ فكر و مشورت ، با اهلِ خويش * گفت : بگذشتم كنون ، از شرطِ خويش
ليك بايد زر دهد بسيارها * تا شوم راضي از آن تيمارها
گفت قاضي : جمله آن ، بگذشته است * مرد گفت : از زر ، پشيمان گشته است
زر تو را دادم به صبح و شام ها * كردمت تيمار من بسيارها
بودمت مانندِ عبدِ زر خريد * دادمت بسيارها وعد و نويد
چون نگشتي راضي از آن جمله گي * هم نه از بسيار كردن بنده گي
پس مرا آواره كردي اين چنين * دور از يار و ديارِ نازنين
از تو شد اين مدعي ها رو به راه * هم زر و هم خر كه گرديدي تباه
بايد اكنون شرط را اجرا كني * تا رضا از خود دلِ شيدا كني
چون يهودي ديد رسوا مي شود * دار بهر وي مهيا مي شود
رفت تا نزديك قاضي در زمان * پس رضاي خويش بنمودي عيان
گفت قاضي : تا نويسد كاتبش * آن چه حاصل شد ز رأيِ صائبش
خواست برگردد يهودي ، زآن مكان * گفت قاضي : لحظه اي اين جا بمان
گر نبودت هيچ حرف و ادعا * از چه رو آوردي اين مردِ خدا
طيِ اين بسيار منزل كرده است * با تو او طيِ مراحل كرده است
رفته نيرو ، وقت و هم زر بي شمار * بوده او را اهلِ و زن ، در انتظار
هم گرفتي وقت را ، از محكمه * ني تو را شرم و نبودت واهمه
بايدت جبرانِ بسياران كني * جمله را بايد كنون جبران كني
پس بفرمودي يكي از منشيان * در شمار آرد ، همه سود و زيان
گرچه بودي آن همه بسيار زر * گفت قاضي : تو ز بعضي درگذر
اتفاق افتاد آخر بر هزار * از همان دينارِ رايج در شمار
آن يهودي مردِ بازرگان دهد * منشيان و گزمه گان يكسان نهد
چون نبودش هيچ راهي غير از اين * داد آن زر را ، به وجه مؤمنين
قاضي او را گفت ، هنگامِ گذر * هان مبر امروز ، هرگز از نظر
رحم كردم بر تو من بسيارها * گرنه بودم غير از اين پندارها
اين همه آتش هم از گورِ تو شد * مدعي ها جمله از زورِ تو شد
چون شفاعت كرد جمعي از يهود * از تو من آسان گذشتم ، نيز زود
ورنه بودت كار بس دشوارتر * بايدت امروز باشد در نظر
آن چنان شرط و چنين آشوب را * اين مجازات است ، اندك چوب را
زر گرفت آن مرد و رفتي آن جهود * نامِ قاضي چون شنيدي ، شد كبود
*
ادامه دارد
قسمت هفتم از : « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 6 - شعر كلاسيك

داستان قاضي حمص- 6 ( شعركلاسيك )
شب نخوابيده فراوان ، آن مرد * هم در انديشه كه بايد چون كرد ؟
با چنين شهر و چنين مدعيان * همه درنده تر از شيرِ ژيان
محتسب مست و خلايق در خواب * بهتر از اين چه بود ؟ گو تو جواب
مسجد آن گونه و مردم اين سان * رأي قاضي است يقين جايِ گمان

بايد امشب ، به رسانم خود را * جانب محكمه ي مردِ خدا
دوش تنها نشدم ، تا نامه * تحفه اي اندك و پنهان جامه
خدمتِ حضرتِ قاضي به بَرَم * جامه ي صبر و شكيبم بدَرَم
بايد اين لحظه ، غلامِ نزديك * به فرستم ز سرايِ تاريك
تا كه هم نامه و هم هديه بَرَد * وقت تنگ است ، چنين درگذرد
كرد بيدار ، غلامِ خود را * پس به پيچيد سلامِ خود را
نامه و تحفه و هم كيسه ي زر * جمله در سينيِ سيمين به نظر
گفت : بردار و ببر ، پنهاني * گفته ام جمله ، خودت مي داني
چون كه قاضي ز نمازِ سحري * شد به آن خانه كه خود با خبري
پيش بَر سيني و گويَش : ز فلان * نامِ آن دوست كه داند آسان
با خبر باش ، نبيند احدي * كس نداند ز كدامين صمدي
چون كه فرمود وصايا تقرير * داد يك بدره زرش بي تزوير
پس برون كرد مر او را ز سرا * تا نبيند كسِ ديگر ، گذرا
اندكي پس دلش آرام گرفت * صبح شد ، نوبتي از شام گرفت
*
صبح صادق ز افق چون سر زد * به اذان باز مؤذن در زد
مرد آماده شد از بهرِ وضو * دست در آب همي كرد فرو
اندك اندك ز دگر حجره و در * مردمان باز برآورده سر
ناگهان بانگ مؤذن چو شنيد * گوش شد تيز ، ورا روي سپيد
بارِديگر به صدا دادي گوش * رفت اين بار ز سر ، عقل و هوش
بارالاها نبود اين همه بس ؟ * اين چه آواست ، شنيديم ز كس ؟
اين صدايِ زن و از مأذنه است ؟ * صوتِ زن باز نه تنها همه است
هم در اين دم دو سه تن مردِ دگر * كاروان جمله برآوردي سر
در شگفت آن همه از صوتِ اذان * كه اذان گفتنِ زن داشت گمان ؟
باز از مأذنه فريادِ اذان * پر طنين بود ، به بازار و دكان
« اشهد ان » صدايش آمد * پس گواهي به خدايش آمد
ليك چون داد شهادت به رسول * گفت آن سان كه نه خود كرده قبول
« اشهد ان يقولون » چنين * مردمِ حمص بگفتندي اين (1)
اين اذان چيست كنون در اين شهر ؟ * كه صد البته خدا از آن قهر
زن اذان گويد و آن هم اين سان ؟ * بارالاها ز تو باشد فرمان
اين چه شهري و چه اسلام و اذان * مسجدش نيز بديديم آن سان
مسجدي كو شده ميخانه يقين * اين اذان را بنمايد تمكين
هست مسجد به يقين خانه ي دوست * ساحتِ امنِ خدائي كه در اوست
جايِ پاكيزه گي و ايمان است * خانه ي عشق ، مگر زندان است ؟
متبرك در و ديوار و زمين * « فادخلوها بسلام آمنين »
درِ بگشوده ي عشقِ ازلي * نيست جائي كه رود هر دغلي
ليك گر حرمت آن مدعيان * بشكستند خدا بي خبران
گشت آلوده به تزوير و ريا * خود يقين دار ، در آن نيست خدا
مسجدي را كه خدا رفته از آن * مي توان ديد كه گرديده دكان
مي شود جايِ قمار و تزوير * بردن از خلق ، چه بالا و چه زير
گر كه ميخانه شود نيست عجب * زن اذان گوي در آن ، ماهِ رجب
مختصر هست در اين شهر عجيب * همه از محتسب و شيخ ، نجيب
قاضي و مسجد و هم مدرسه اش * وآن اذان گفتن زن ، ملعبه اش
با چنين شهر و چنين مدعيان * قاضي و محتسب و سود و زيان
چون نديديم در اين خانه كسي * بارالاها ، تو به دادم به رسي
*
دفن زنده اي به فرمان قاضي :
مرد بازرگان نمازش را گزارد * پس به پوشيدي به تن رختي گشاد
بست دستاري به سر چون خواجه گان * هم عبايِ نو نمودي امتحان
ريش خود آراست هم چون ديگران * زيرِ آن « تحت الحنك » بر شانه گان
پس به انگشتان خود انگشتري * سبحه اي در دست او ، پر مشتري
هم غلامان را بفرمودي ز پيش * دورِ وي گيرند ، چون اصحابِ ريش
بعد از آن گو محتشم مردم به كوي * وِرد برلب ، ساكت و بي گفت و گوي
همرهش رفتند ، اهلِ كاروان * آن يهودي ، با تمامِ شاكيان
جمعي از بيكار مردم ، پشت سر * آمده همراه ، از بهرِ نظر
هركه ايشان را چنان ديدي به راه * هيئتي پنداشت از اصحابِ جاه
حسنِ نيت ، بعثه اي از كشوري * يا كه از حكامِ شهرِ ديگري
هركه مي پرسيد ، از هم شهريان * نام و شهر و كارِ اين سان راهيان
اين چنين جمعي به پرسش آمده * بعضِ ديگر بهرِ گردش آمده
يك تني كو مطلع از راه بود * در جلو ، راهِ جماعت مي گشود
ناگهان از سويِ ديگر دسته اي * گشت پيدا يك گروهِ خسته اي
مقصد ايشان تمامي آشكار * سويِ قبرستان ، ز امرِ كردگار
واژه ي توحيدشان گشته شعار * آري آري نيست ، از مردن فرار
« لا اله ، لا اله ، لا اله » * مي رسد از پشتِ سر افغان و آه
جمع استادند و ره بگشوده زود * حرمتِ ميت ، به بايد ره گشود
گشت چون تابوت ، از دور آشكار * در شگفتي شد فرو هر رهگذار
بود در تابوت مردِ زنده اي * داد مي زد : اي خلايق ، زنده اي
زنده ام من ، زنده ام من ، زنده ام * مرده باشد ، آن كه گويد مرده ام
كس نمي كرديش ليكن اعتنا * زود مي بستي درِ تابوت را
هم ز داخل باز فريادش بلند * زنده ام من ، اين چنين اندر كمند
بارديگر صوتِ آن تكبيريان * زير كردي جيغِ مردِ ناتوان
دست مي كوبيد بر تابوت و در * ناله مي زد او دمادم بيش تر
پس فرود آورده وي را گزمه گان * بسته دست و پا و هم راهِ دهان
بار ديگر رو به قبرستان شدند * مرده را نزديكِ گورستان ، شدند
در پي تابوت ، آن مردم روان * ناله ي توحيدشان بر آسمان
پس درآوردند رختِ زندگي * زنده را كرده كفن ، هان مرده گي
هم نمازِ ميت اش خواندند زود * برده او را سويِ گوري بي سرود
ديگر آن مرد از تكاپو اوفتاد * چون نمي گفتي دگر حرفي زياد
بهت بود و بس شگفتي بيش و بيش * گو نمي بودش ، مگر باور ز پيش
مردمان « الله اكبر » گو چنان * كس جز آن نشنيد ، حرفي در زمان
چون به پرسيدند اهلِ كاروان * قصه ي آن مرد را ، زآن ناكسان
هست زنده ، كور مي باشيد و كر ؟ * نيست در بينِ شما گويا بشر
حمله آوردند برايشان چو باد * ترسشان بگرفت پس ، ترسي زياد
مرده او ، حكم است قاضي را چنين * گفته قاضي مرده ، پس مرده ست اين

هرچه او فرياد مي زد زنده ام * كور مي باشيد مردم ، زنده ام
باز مي گفتند ، بي شك مرده است * گفتِ قاضي اين بود ، پس مرده است

اين چنين نزديكِ قبرستان شدند * رو به سويِ گور ، خندستان شدند
*
امتحان بلوغ :
كاروان اندر شگفت از اين كسان * سويِ قاضي رفت اما ، بي امان
گوئيا باور نمي كردند هيچ * معنيِ كردارِ ايشان ، پيچ پيچ
ديد بازرگان چنين و هم چنان * مردمي اين سان و شهري آن چنان
گرچه پيش از آن تدارك ديده بود * در نهان بر ريش شان خنديده بود
ليك بعد از آن چه گفتيم و گذشت * خاصه دفنِ زنده اي وآن سرگذشت
گفتنِ آن سان اذان در مأذنه * هيچ كس اين جا نباشد آمنه
نيز بعد از نامه ي يارِ قديم * آن كه خود بوده ست با قاضي نديم
هم فرستادن هدايا پيش از اين * داشت از فرجامِ خود قدري يقين
ليك بعد از اين قضايا ، شد دو دل * گو يهودي خايه اي آرد دوئل
يا كه ايشان نيز ، قاضي ديده اند * جمع ايشان ، پس به من خنديده اند
يا به گيرد رشوه ، از هر دو طرف * پس نمايد عمر و تخمِ ما تلف
الغرض آن جا شوم من زودتر * نزد وي تنها شوم ، پس خوب تر
هركه خود « تنها به قاضي شد » يقين * مي شود پيروز ، در اين سرزمين
پس به همراهِ غلامان سويِ راه * تندتر كرد او ، قدم ها را به راه
با غلامان گفت : وقتِ ديگران * اندكي گيرند پس ، در اين زمان
چون به صحنِ منزلِ قاضي رسيد * از غلامان حجره ي خاص اش شنيد
رو به سويِ جايگاهِ مشورت * خانه ي انصاف و عدل و معرفت
رفت ، در بگشود و گرديدي پديد * صحنه اي كآن را نمي بايست ديد
حضرتِ قاضي بخفته خود به رو * تا جواني مقعدش سازد رفو
باسني بي مو ، سفيد و نازنين * زآن چه كمتر هست در اين سر زمين
داده بالا خود كپل ها را تمام * رويِ وي دارد غلامي اهتمام
نوجواني ، تازه رسته خَدِ او * پشتِ لب هم نرم و نازك مَدِ او
پس برآورده ذكر را چون قضيب * مي بگايد قاضي آن مردِ نجيب
بازشد در ، ناگهان رو بر گرفت * قاضي ، از خاك و به سويِ در گرفت
چشمِ مرد و قاضي اندر لحظه اي * پس تلاقي كرد با هم لمحه اي
مرد فوري كرد پشت و در به بست * خويشتن هشيار پشتِ آن نشست
هم در اين دم ، سر رسيده مردمان * راهِ ايشان بست ، چون شيري ژيان
گفت : قاضي در سجود است و نماز * دارد او با دوست ، خوش راز و نياز
اين سخن بشنيد ، قاضي در زمان * گفت با خود : دارَمَت من در گمان
از من اينك خود طلب كار آمدي * چون كه نزدِ من تو هشيار آمدي
گوئيا با من تو را كاري خطير * كاين چنين سودا گرفتي بي نظير
برد با خود مرد ، خيلِ مدعي * گشت در دارالقضاوه منزوي
گفت : آيد قاضي اكنون ، در سرا * چون كه فارغ گشت از امرِ خدا
*
ادامه دارد
(1) متن: مؤذن زن است و مي گويد : « اشهد ان يقولون اهل حمص محمدا رسول الله » .
قسمت ششم « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .