نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

 

بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله


بيماري هايِ همگاني ، ريشه دار در مباني
تظاهر، دروغ و ريا ، مصلحت و فرصت طلبي
پول پرستي و دلال صفتي
بي اخلاقي و فساد و بيهودگي
( از آرشيو خانه )
و خلاصه زمانی می رسد که انسان در برابرِ بيماري هايِ همگاني كه ريشه در مباني و موازينِ جامعه و شخصيتِ انسان دارند ، توانِ مقاومتش را از دست می دهد ... آخر مقاومت و تحملِ رنج هم حدی دارد . ايكاش مي توانستم آن قدر بمانم و بجنگم ، تا سرانجام به آن چه باور دارم نيك و انساني است ، دست پيدا كنم و آن را در جامعه ي خويش ، درجريان و نهادينه دريابم . اما چه كنم كه متأسفانه پس از گذراني پنجاه و چند ساله و در آستانه یِ ناتوانی و مرگ هم ، فرسوده و بی چيز و زندگی گذاشته ، با خود و جامعه و کشور و محيطم - هم چنان - ناسازگار بوده و مانده ام و هنوزکه هنوز است ، به اميدِ روز و هفته و سالی ، زندگی کردنِ بهنجار و انساني ، در جامعه و شرايطي خالي از تضادهايِ بيهوده و تباهي زا ، می سوزم و می سازم ...
مشکلِ من و هزاران امثالِ من در تمامِ اين گذرانِ نکبتی ، تنها و تنها اين بوده و هست که هرگز وحتا برایِ لحظه ای ، نخواسته يا نتوانسته ايم خلافِ باورها و شناختی که در هر زماني ، در جهان ذهنی خويش از انسان و زندگی داشته ايم ، عمل کنيم و نخواسته و نتوانسته ايم تن به خود بزک کردن و ماسک نهادن و فدا ساختنِ حقيقت به پايِ مصلحت انديشي هايِ حقيرانه بدهيم و به منظور كنارآمدن با باورهاي جامعه - حتا اگر شده اندکی- به آن چه نيستيم و باور نداريم ، تظاهر کنيم ... بعضي ها نمي توانند و گويا همه نبايد بتوانند ... حالا بگذرم از اين كه چنين چيزي شدني است يا خير ؟ و باز چه كنم كه در موردي چون من ، نشده و گويا اصولا اين دو قابلِ جمع و تفاهم نبوده اند و نيستند ...
اين را صادقانه می گويم كه می خواهم مشکلم را به عنوانِ فردی از افراد جامعه ، يعني مشتی نمونه ی خروار ، با هر آن کس که بتواند راه نجات و درمانی ، از اين برزخِ عقيده و اخلاق نشانم دهد ، در ميان بگذارم و راهی بجويم . زيرا به راستی درد آور است که انسان و نسلی ، در پنجاه و چند ساله گیِ خويش - يعنی بر آستانِ فرسودگی و مرگ - هنوز اميدِ هفته وماه و سالي ، زندگی کردنِ شادکام و انساني – آن هم در آينده - را داشته باشد ؟؟ آیا اميد به فردايِ بهترِ زندگي در اين سن و سال ، مسخره و درد آور نيست ؟؟
( چه کرده است اين پنج شش سالِ نخستينِ دورانِ کودکی ، يا بگيريم ده دوازده سال دورانِ ساختِ شخصيت - با افرادی چون من - که هنوز نتوانسته ايم از تأثير آن بگريزيم ؟؟ چه مي كند اين تربيت اخلاقي ، در كودكي و شخصيتِ انگار سنگ شده مان ؟؟
چه كرده است ؟؟ ) .
نمی دانم چه کسی بود که برایِ نخستين بار تظاهر کردن را به من توصيه و تفهيم کرد ؟؟ اما چه كنم كه هرگز نتوانستم و نخواستم ، به آن تن در دهم و خودم را – چنان كه حضراتِ ناصح مي فرمودند - راحت کنم ... سال هایِ اول هنوز موضوع برايم به شکلِ امروزش مطرح نبود و حتا پی آمدهایِ اين اعتراض و ناهمگونی با جمع را – چنان كه بايد - نمی دانستم و گمان نمي بردم و اگر هم می شناختم فرقي نمي كرد ، زيرا كه هميشه تحملِ تضادها و نامرادی هايِ برخاسته از جهانِ باورهايم را ، با نوعی غرور و خودستائی ، از سر باز می کردم و در برابر کسانی که تظاهر به همانندي با جامعه و شرايط را توصيه می کردند ، رفتاری عكس و حتا لجبازانه داشتم و گاه اين ناهمگونی را ، فضيلتي براي خود و ديگر برخورداران از آن ، مي شمردم و مي دانستم و ...
اما گاه مي انديشم كه شايد اگر همين يک خصلت را از محيط خانوادگی و آموزه هایِ كودكی ام نمی آموختم ، يا به ميراث نمی بردم – يعني مي توانستم باورهايم را جدی نگيرم و تنها به آن ها تظاهر كنم ، يا به عبارتي محترمانه تر چنان كه سنتِ بزرگان بوده و به آن سفارش شده است و مي شود ، با « تقيه » و تظاهر ، خود را به نحوي با محيطم هماهنگ سازم - شايد بهترين و کامياب ترين زندگی ها را می داشتم ؟؟ اما چه کنم که هرگز نتوانسته و نخواسته ام ، به آن چه باور ندارم و خلافِ آموزه ها و جهان باورهایم بوده و هست ، تظاهر کنم ؟؟ نمی توانم و هرگز نتوانسته ام ، زيرا آن را انساني و اخلاقي نمي دانم و ندانسته ام ...
( اين اكثريتِ خاص و عامِ مردم ، چه آب و ناني خورده اند و مي خورند كه می توانند به اين راحتی ، هرلحظه به چيزي تظاهر کنند و عينِ آفتاب گردان ، از سوئي به سويِ ديگر روي بگردانند و ککشان هم از اين همه دو روئي و ريا نگزد ؟؟ چگونه نمي شود جز دروغ گفت ؟؟ و چرا نبايد حقيقت را به پايِ مصلحت قرباني كرد ؟؟ نكته اين است كه چطور اكثريت بزرگ جامعه ، دستِ كم مي توانند « تظاهر » كنند و ما نمي توانيم و نتوانسته ايم ؟؟ چرا ؟؟ ) ...
و چنين بود که در مسيری بی بازگشت - حتا برایِ لحظه ای - به تسليم شدن و زانو زدن نينديشيده و کمترين شائبه یِ سازشي در شخصيتم ، خود را نشان نداده و هميشه با بی تفاوتیِ مغرورانه ای ، نامرادی ها و ناکامی هایِ پشت سر را ، به عنوانِ نقطه یِ قوتی در شخصيتِ خويش ، نگريسته ام و از اين که همواره بهترين و عالی ترين امتيازها و فرصت ها و شرايط را - يک به يک و پی در پی - از دست می دهم و داده ام و با مقاومتی باورنکردنی ، هم چنان نسبت به جهان بينيِ در حالِ تحولِ خويش ، سازش ناپذير و صادق و صريح باقی می مانم ، به خود باليده ام و مي بالم ... اين كم نيست كه كسي با پشتِ سر نهادن 50 سال تحقير و توهين و رنج و محروميت و محكوميت و حقارت و نكبتِ گذراني به هيچ باخته ، باز بتواند با افتخار بگويد كه از گذشته ي فنا شده ي خويش به دلايلِ اخلاقي و انساني ، هرگز و هرگز پشيمان نيستم ، بلكه هم اكنون نيز تنها چيزي كه مرا به زندگيِ اميدوار مي سازد ، آن است که بالاخره و سرانجام ، روزی تباهی ها به سر خواهند آمد و تظاهر و ريا و تزوير و هزاران مفاسدِ ديگر ، از بنيادِ جامعه رخت برخواهند بست و همگان به زندگیِ کامياب و بهينه ای دست يافته و من نيز دور از دو رنگي ها و پليدي ها - چنان كه مي خواهم - خواهم بود و شادمانه خواهم زيست و اين همه تضاد ، مرا نخواهد آزرد و از آن آسوده خواهم شد ...
و اما ، روزي و زماني بيش و پيش ، يک وقتی يکی از نزديکانِ نزديکی نکرده ام ، می گفت : مگر نمی بینی که اين همه دانشمندان و روشن فکران و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گان و انسان هایِ بزرگي که عمری را با عناوينِ خاصی زندگی کرده اند و حتا چيز نوشته اند و جامعه ای را به سمت و سویِ انديشه هایِ خويش رهبری کرده اند ، وقتی که سنشان از يک حدودی می گذرد و به پيری و آستانه ی مرگ می رسند - در عين بی نيازی – سرانجام در برابرِ قدرت و ثروت تسليم می شوند و به چيزی خلافِ آن چه که خود عمری - از آن - سخن گفته اند ، چشمک می زنند ، يا با كمال وقاحت و راحتی ، حتا حرف هاي خود را پس می گيرند ؟؟
به راستي چطور می شود که اين اساتيد محترم و صاحبانِ عناوينِ پر آب و رنگ و کراوات بسته هایِ دانشگاه هایِ اروپا و امريکا – و به ويژه امريكا – و اكثريتي از داخلي ها ، سر پيری اين قدر به دوربين و تريبون حساسيت پيدا می کنند ؟؟ چنان که باعث می شود ، در برابرِ هر منبر و میکرفونی ، زانو به زنند و رو به هر قدرت و ثروت ، سجده كنند و از هر ياوه سرائي مجيز بگويند ... چرا ؟؟ و چطور ؟؟
پول برایِ بسياری از اين حضرات نمی تواند و نبايد كه انگيزه باشد و اميد كه نيست ... مدارک بالایِ دانشگاهی را هم که دارند ، از خيلی چيزهایِ ديگر هم - که امثال من و ما بو نکرده ايم - برخوردارند و درگير نيازهایِ ضروری و نخستين زندگی هم نيستند و ... اما اين چه سِري است كه عموميتِ داخل و خارج تا به پيری می رسند و ياد مرگ می افتند ، انگار مي خواهند تماميِ ناكامي هايِ اخلاقي و غيرِ اخلاقيِ خود را ، يك شبه جبران كنند كه بي درنگ تسليمِ شرايط می شوند و به همان چيزي كه عمري از آن پرهيز كرده اند ، خاضعانه سر فرود مي آورند ؟؟ چرا ؟؟ اين ها به راستی چه می خواهند ؟؟ يا چه مسائل و عوامل و انگيزه هائي ، ايشان را به چنين گردشِ 180 درجه اي وا مي دارد ؟؟
آيا حضرات به دريافت هایِ دمِ مرگِ خود که خلافِ انديشه ها و باورهايِ تا ديروزشان بوده ، معتقدند يا به آن تظاهر می کنند ؟؟ نه می شود اعتقادشان را باورکرد و نه تظاهر به آن را . هيچ کدام ، محملِ عقلانی و انسانی و قابل توجيه ندارد ... نه اعتقادشان قابلِ باور است و نه تظاهر به عدمِ اعتقادشان ، محملي منطقی و خردپسند - يا دست کم قابلِ فهم و توجيه - دارد ... هيچ كدام ... ماجرا چيست ؟؟
( در 76 که همه چيز براي سكونتم در تهران – خواسته و ناخواسته – فراهم مي شد ، يکی از دوستانِ قديمی ام که دستش به عرب و عجمی بند بود ، خصوصی سفارش می کرد که : « مواظب باش مفت نفروشی » ( ؟؟!!! ) . فقط شگفت زده و در سکوت نگاهش کردم . زيرا که – در آن وقت - به راستی نمی دانستم منظورش چيست و چه می گويد ؟؟ و من چه بايستی بگويم ؟؟ تنها در سکوت ، خيره نگاهش كردم ... آخر مردم باور نمی کنند کسانی هم باشند که نتوانند – هيچ گاه - تظاهر کنند ، نتوانند هيچ گاه دروغ بگويند و نخواهند سرانجام - به هر قيمتي كه شده – سال و ماهی را ، به آرامش و رفاه برسند و به آن بينديشند ... ) .
اما به راستی خود فروشی يعنی چه ؟؟ اگر تظاهر به خلافِ باورها ، نوع نه بلكه عينِ خود فروشی است - که هست - متأسفانه بايد بگويم اكثريتِ قاطع مان خود فروشيم ... رعايتِ چارچوبِ زندگی اجتماعی - يعني رعايتِ فرد نسبت به جامعه – چيزي است و تظاهر و ريا و دروغ و مصلحت انديشي هايِ حقيرانه ، چيزي ديگر ... رعايتِ جامعه نخستين اصلِ دموكراسي ، يعني احترام به خواست و عملِ ديگران است ، اما همه مي فهميم كه مورد بحث ما اين نيست و خود فروشی را هم ، همه مان می دانيم يعني چه و حد و مرزهای هريك کدام است ؟؟ و شايد بسياري مان فرقِ بينِ راست و دروغ ، اجبار و عدمِ اجبار ، زور و ترس ، آزادي و صداقت و تظاهر را هم بشناسيم و بعضي از مصالح و دلايل هم ، برايمان قابلِ درك باشد ...
اما سخن من در اين است که : تا کی و چه وقت ، می خواهيم اين معيارها ومرزهایِ فاسد و تباه را ، بر خود و جامعه مان تحميل کنيم و اين همه تنگناهایِ بيماری زا را ، آن هم به صورتِ يك اپيدميِ همه گير و ريشه دار در مباني و موازينِ جامعه - تنها به منظور لقمه ي ننگي از سفره يِ منافعِ اقليت هايِ خويشتن برگزيده و نالايق و انگل – رواج بدهيم و نسل ها و عصرهائی را ، فدايِ آن مصالحِ حقير سازيم و در ابتدائی ترين شرايطِ ناهمگون و نامطلوبِ غير انسانی ، نگاه داريم ؟؟
چرا نمی خواهيم اجازه بدهيم که هر چيزی ، در جای خودش قرار بگيرد و افراد در انتخابِ شيوه یِ زندگی و مديريت انسانیِ جوامع يا حتا محيط هايِ خصوصيِ خويش - چنان که آزاد به دنيا آمده اند - آزاد باشند و آزاد زندگي كنند ؟؟ كسي ضرر نخواهد كرد ... گيتي اگر در سيستمي انساني و علمي امكاناتش بر همه تقسيم شود ، هنوز برايِ مليون ها انسانِ ديگر جا دارد ... چرا بايد کسی که نمی خواهد خلاف عقايد و شناختش عمل کند و نمي تواند مرزهايِ انساني را ناديده بگيرد ، محکوم به محروميت و ممنوعيت و هزاران سد و بند وحتا انزوا باشد ، به حدي كه حق حيات ، به عنوان حيوان نيز از او سلب شود ؟؟ چرا ؟؟
تا کی و چه هنگام ، بايد تظاهر و دروغ و ريا و فريب و تزوير و خود بزک کردن و ماسک نهادن و مصلحت انديشي هايِ حقيرانه و بيماری زا ، حاكم بر جامعه و پذيرفته شده در آن ، به صورتِ اخلاقِ اجتماع و حتا پسنديده و قابل توجيه باشد و انسان ها ناچار گردند ، در چنين چارچوب هایِ فاسد و تباه زندگی کنند و به تضادهایِ فراوانِ شخصيتی ، تن در دهند ؟؟ چرا اکنون که زمانه یِ علم و آگاهی و عصر ارتباطات و دانش و تکنولوژی پيشرفته ی بشری است ، جوامع اسلامی و شرقی ، بايد هم چنان درگيرِ بسياري از سنت ها و عارضه هایِ بيمارگونه ، باقی بمانند ومانده اند ؟؟ و چرا شيوه هائی به اين نادرستی ، در اين جوامع مقبوليت و پسنديده گیِ داشته باشد ؟؟
گمانِ من اين است که اين موضوع ، در زمان هائی که جوامع بشری منفرد بوده و اكثريت جدا از يکديگر زندگی می کرده اند ، چندان تضادی به وجود نمی آورده است ، زيرا اصولا جوامعِ كوچكي به صورتِ ايل و قبيله و طايفه ، با عقايد و سنت هايي همسان با يكديگر مي زيسته اند ، اما اکنون که جوامعِ بزرگِ بشري شكل گرفته و شهرهايِ چند مليوني پيدا شده اند و ارتباطات گريز ناپذير گرديده و به تدريج نه تنها درصدهايِ سنتي ، بلكه نوعِ جامعه و به اصطلاح اكثريتِ شهروندان ، با آموزه هایِ اجدادی مشکل پيدا کرده اند و سنت هايِِ كهن ، به صورت يک موضوع کاملا شاخصِ اجتماعی و در قالبِ يک يا چند بيماریِ شخصيتی - که به ويژه نوعِ جوامعِ اسلامی دچارش هستند - درآمده و انگار جز خروجِ دين ، از صحنه یِ حاکميتِ سياسي و اجتماعی ، علاجی ندارد و از طرفي ديگر هم ، اكنون منزوي زيستن و بي نياز از ديگران بودن ، در هيچ كجايِ گيتي امكانِ تحقق ندارد ، زيرا كه به منفعت هيچ جامعه اي نيست ... در چنين شرايطي شگفتا كه باز بايد ما مردم هم چون گذشته هايِ دفن شده بينديشيم و حاضر به قبولِ بديهي ترين ضروريات و گريزناپذيرترين امورِ انساني نباشيم ؟؟ چرا ؟؟
عرضم از این مقدمه این بود که همه مي دانيم و به آشكار مي بينيم كه موضوعِ خدا و خالق و صانع و بسياري از حقايق و مباحثِ فلسفي - شايد به جرئت بتوان گفت - تنها چيزي است كه با عقلِ اكثريتِ قاطعِ انساني ، نه قابلِ نفي است و نه اثبات و گويا دقيقا به همين دليل هم ، پيامبران همواره با معجزات و خوارق عادات مي آمده اند و آمده اند ... بنابراين موضوعِ دين چيزي نيست كه در هيچ جامعه اي ، ملاكِ تشخيصِ مديريتي قرار گيرد و اداره يِ امور سياسي ، اقتصادي ، فرهنگي و اجتماعيِ كشوري و نيز سلب يا اثبات حقوقِ شهروندي افراد ، بنا بر محكِ آن باشد ... گويا كه قرن هاست در جهان ، خِرد و تاريخ ثابت كرده اند كه هرچيزي جايِ خويش را دارد و از قرونِ وسطي و انقلابِ فرانسه نيز ، ديگر ديري گذشته و چيزي را هم ، هزار بار تكرار نمي كنند و از همان قديم نديم ها مي گفتند : « انسان از يك سوراخ دو بار گزيده نمي شود » ... بگذرم از اين كه چنين وضعيتي نقش و جايگاهِ اصلي و واقعيِ دين را كه اشاعه و ارتقاء اخلاقِ اجتماعي و انساني پيروانش باشد ، نه تنها زيرِ سؤال مي برد كه از شأن آن نيز مي كاهد و ...
اين است و تجربه هايِ مكرر در جوامعِ گوناگون ثابت كرده است كه هيچ راهي جز قراردادن تماميِ اديان و اعتقادات بشري – و از جمله اسلام - در زمره ي مسائل شخصي و خصوصي و اخلاقيِ افراد ، نيست و هيچ ديني را نمي توان ، محكِ زندگي اجتماعي قرار داد و جوامعِ مدرن و فردائي را براساسِ آن بنيان نهاد . زیرا که به ویژه در عصر ارتباطات ، به هر حال در روابط گریزناپذیرش با جوامعِ دیگر ، دچار اشکال می شود و با بسیاری از قوانین عرفی و يافته هايِ امروزينِ بشري ، تضاد و تناقض پيدا مي كند و ...
اکنون در عصرکثرت و خِرد گرائی و ارتباطات ، از آن جا كه دیگر هیچ جامعه ئي - جزء هر اقلیت یا اکثریتی باشد – نمي تواند ، منفرد و بي نياز از اکثریتِ جهانی و جوامعِ برخوردار و داراي دانش و تكنولوژي و فرهنگِ مدرن زندگي كند و از آن طرف هم هيچ كشور و جامعه ي برخورداري نيست كه بتواند بي نياز از منابع و ذخائرِ بلوكِ محرومان زندگيِ امروزينِ خويش را داشته باشد . از هر دو طرف هريك چيز دارد كه ديگري از آن بي نياز نيست ... زيرا گذشته است دوراني كه بتوان به تنهائي و منفرد و منزوي از جمع و جهان ، همه چيز را خود داشت و بي نياز از ديگر جوامع ، زندگي كرد و دورِ خود را ديوار چيد ...
بنابراين راهي جز این نمي ماند که به نفع اکثریتِ قاطعی که قافله ي تمدن و برخوردار بشری باشد ، جوامعِ سنتي و اقلیت هایِ قومی و قبیله ای و مذهبی نيز ، آداب و رسوم و مناسک خاص و قومی خود را ، دستِ كم از صحنه یِ زندگیِ سياسي و اجتماعی جوامع خود خارج ساخته و آن ها را به عنوان مسائل شخصی و اخلاقي افراد بشمار مي آورند و تنها به همین عنوان با آن مبانی برخورد کنند ...
به باورِ من برايِ ما ايرانيان نيز- از مشروطه تا كنون - بالغ بر يك قرن است كه زمانِ تحولاتِ بنيادين فرا رسيده و با تمامِ تجربه هايِ تلخ و شيريني كه برما مردم گذشته است ، ديگرحتا اگر كور هم باشيم و « گذشته ، چراغ راهِ آينده » مان نباشد و حافظه ي تاريخيِ خود را نيز از دست داده باشيم ، بازهم ديري است كه آن چه را بايد ، مي بايستي آموخته و دانسته باشيم و ديگر اكنون وقتِ تكرار نيست و حجت بر همه مان تمام شده است ... پس بشتابيم كه بسيار دير شده و زمانِ درازي را از دست داده ايم و در وجود جاده هايِ آسفالته و حتا شوسه ، يا با اتومبيل هايِ مجهز و قطارهايِ سريع السير و هواپيماهايِ جت ، ديگر كسي با الاغ و كاروان شتر به سفر نمي رود ، حتا اگر ديوانه باشد ....
وديگرهيچ والتمام . بهمن1385

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .