نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

 

تولد

پدر عزیزم پنجاه و هفتمین سالروز میلادت خجسته باد و اندیشه ات همواره جاودان.

صهبا زجاجی
4 آبان ماه 1389


|
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

 

اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران

ابر انساني از جنس انسانيت، صداقت و رنج از كنارمان رفت كه سال ها بايد گذشتن فرارسيدن ميلادش را.

محمدرضا زجاجی، زاد روز 4 آبان 1332، دگر زاد روز 4 آبان 1388محمد رضا زجاجی، شاعر، نویسنده و ادیب فرهیخته، فرزانه و درد آشنا متولد دوشنبه 4 آبان ماه 1332 -برابر با 26 اکتبر 1953- در سحرگاه روز میلادش، دگر باره تولدی نو یافت-4 صبح دوشنبه 4 آبان 1388 برابر با 26 اکتبر 2009- و از "کنار زشتان" کوچ کرد. او نیز هم چون پدرانش زود کوچید و فرزندانش را در اوج نیاز به پدر و راهنما و استاد در این دنیای سرشار از تظاهر و فریب و نیرنگ و زشتی تنها گذارد. چنان که می دانم، او نیز پدرش را در جوانی –در زلزله ی تبس- از دست داده بود و پدرش نیز پدرش را در جوانی –بر اثر بیماری-. گمان می کنم سرنوشت این خاندان این گونه رقم خورده که داغ فقدان پدر را در جوانی بر پیشانی داشته باشند. پدرانی که به حق فرهیخته و فرزانه بوده اند. گمان می کنم در این خاندان، پدران فرهیخته، فرزانه، دانشمند، نابغه و آنانی که بر دیگر براداران خویش سر هستند، نباید و نمی توانند و نمی گذارند که زنده بمانند و زندگی کنند... .

به علت مشغله ی –درسی و غیر درسی- بیش از حدی که داشتم، تا امروز فرصتی نیافتم که پیامی در وبلاگ "نگاه" که به حق نگاه والا، دقیق، زیبا و استادانه ی پدرم به مسائل دنیا و کشورش را می رساند، ارسال کنم. اما اکنون که فرصت کوتاهی به چنگ آورده ام، زمان را جهت انجام کار عقب افتاده مناسب یافتم. شاید اگر در همان روزها مطلبی می نوشتم، پر احساس تر و داغ تر و گیرا تر می بود. اما شعری که سرور بزرگوار و دردآشنا، آقای مهدی سهرابی در سوک او در روز فوتش سروده به حق خلاصه ای بسیار درخور و شایسته از زندگی محمدرضا زجاجی و بیان گر اندوه وصف ناشدنی ایشان در فراق یار دیرینه ی خویش است. این شعر سرشار از لطایف و نکات و استعاراتی است که تنها آنانی که محمدرضا زجاجی را می شناختند، می توانند معنای ژرف آن را دریابند. امید که با خواندن این شعر شما نیز تا حدی –هر چند بسیار اندک- قادر به شناخت وی و گوشه ای از زندگی پر بارش شوید. هم چنین این عزیز، شعر بسیار زیبای دیگری را به مناسبت روز هفتم پدرم سروده اند که آن هم سرشار از ظرافت ها و نکات ریز است.

شاید یکی از بهترین وصف ها از زندگی وی، این شعر احمد شاملو باشد که خود پدرم نیز بارها و بارها آن را برایم خوانده بود و می گفت که شاملو این قسمت از شعر را در وصف زندگی افرادی چون من سروده است.
"هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!"


اين است سرنوشت اهل انديشه. فرهيختگان و نخبگان و فرزانگان آزاده، يك رنگ، يك رو، صادق و آن هايي كه اهل نيرنگ و سوء استفاده و خنجر زدن از پشت نيستند، در اين جامعه محكوم به زندگي هايي از اين دست هستند كه شاملو به خوبي آن را وصف كرده است. اين گونه انسان ها يا بهتر بگويم اين ابرانسان ها دو راه بيش فرا روي خويش نمي يابند –يا نمي گذارند كه بيابند!!!!-. نخست، مرگ! دو ديگر، زندگي در كنج زيرزمين هاي نمور، در اوج رنج، سختي و خاموشي، بی هیچ شعله ی گرمی بخش امیدی پوچ تا فرارسيدن مرگ! ...

با مرگش در روز میلادش، خواست که به ما و این فرهنگ مرده پرست بفهماند که مرده پرستی را کنار بگذاریم. خواست در ذهن های کوچکمان بگنجاند که سالگرد تولد یک انسان را به جشن و پای کوبی برخیزیم، نه این که سالگرد مرگش را در اندوه و ماتم فرو رویم و روزی را مویه کنان بر غم از دست دادنش بگذرانیم. خواست بفهماند که باید شاد بود و شاد زیست؛ باید از میلاد یک نابغه، فرهیخته و اندیشه شاد بود، نه از مرگ جسمش نگران و غمناک؛ چرا که اندیشه ها همواره زنده اند. خواست به جامعه ی سراسر ماتم زده و مرگ اندیش و مرده پرست ایرانی بفهماند که بیایید برای لحظه ای هر چند اندک، در زندگی به دیدار دوستان و آشنایان خویش بشتابیم و آنان را دریابیم و بزرگانمان را ارج نهیم، نه پس از مرگشان دسته دسته از این سو و آن سو گرد هم آییم و شروع به بت سازی و بت تراشی کنیم و قدیس هایی -مرده- بهر پرستیدن بسازیم. ...

او رفت و "نگاه" را به حال خود وانهاد؛ او رفت و نگاهش به هستی را به جای گذارد؛ او رفت ولی هنوز در جریان است، چرا که هنوز زاده نشده تا بمیرد! هنوز زمان ظهور و بروز و ارائه ی اندیشه های وی در جامعه ی ایرانی فرا نرسیده و از این روست که می گویم، او هنوز زاده نشده است. انسان اهل اندیشه و قلم هیچ گاه نمی میرد، مگر آن که دیگر از اندیشه هایش یاد نشود. اندیشه های وی را جمعی از دوست دارانش و آنانی که اهل اینترنت بوده اند، می دانند؛ به امید روزی که محمدرضا زجاجی، چون احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و دیگران بزرگان این مرز و بوم که فرصت سخن گفتن یافتند، فرصتی بیابد تا خویش را به جهانیان بشناساند.

و چه زيبا خودش دنياي پس از مرگش را –در شعري از دفتر "از كوچ ها تا كوچه ها"- وصف كرده است.

"يقين دارم که آگاهی، يگانه راهِ فرداها ست
و اين عفريت خواهد مرد
سياهی محو خواهد شد
و گل خواهد شکفت از خاک
و دنيايم پس از مرگم به من لبخند خواهد زد
و خواهم زاد با هم زاد
و رقصِ زندگانی را – همه شب – پای خواهم کوفت
کنارِ « جويبارِ لحظه » خواهم زيست
و دنيايم ، پس از مرگم ، به من لبخند خواهد زد"

نام و یاد و اندیشه اش همواره زنده.

صهبا زجاجی
دو شنبه 2 آذر ماه 1388

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

 

امسال هم چون سال ها

بهار من

بهار است اين كه مي آيد
« رحيل » از آسمان طبل اش
كجايي مرگ ؟
من آماده ام
بشتاب ، تنهايم

گمانم زندگي چندان كه مي گويند زيبا نيست
مگر زيبا تر از نوروز ، ماهِ من پديد آيد
چنان امروز در آرامشِ باران فرو رفتم
ـ همين لحظه ـ
كه مي خواهد مرا در دل ، شكوفد گل به فروردين
خدا را ، آخرِ ديوانگي ها ، تابِ ياسم كو ؟
كه در بينِ دو نيلوفر ، به بندم دستِ نيكي را
پس از آن لال و كر خواهم شدن ، تا بشنوم از يار
اگر بيني كه گاهي « ناطقم » جز در نگاهِ هور

اهوراي من اي زيبايِ زيبايان
كجايي تو ؟
بيا برگرد در آغوشِ من ، زيرا كه « تنهايم »
نمي خواهم « خودم » باشم
نمي خواهم « دگر » باشد
نه « خويش » و قوم و بيگانه
نه هر سرمست و ديوانه
« خودم »
ديوانه يِ ديوانگانِ اين جهان هستم
تو را خواهم كه زيبايي
تو را جويم كه تنهايي
تو را بينم كه چون مايي


و فال من ز« شمس » آمد
ـ همين روزانِ پيش از اين ـ
كه « ناطق » باش و « اَخرُس » باش
شنيدم من
ولي ديروز بود و يا كه هم ديشب ؟
به جانم نوش كردم ، نيشِ ماران را
پيام فال را هم نيك
از آن رو اين چنين آرامِ آرامم
خروشم از براي توست
غير از توكرم ، كورم
تو را دارم كه تنهايي
تو را بينم كه درمايي

شعري از حديث كشك - 1380- 1382 مقيم ارشاد و منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

 

بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله


بيماري هايِ همگاني ، ريشه دار در مباني
تظاهر، دروغ و ريا ، مصلحت و فرصت طلبي
پول پرستي و دلال صفتي
بي اخلاقي و فساد و بيهودگي
( از آرشيو خانه )
و خلاصه زمانی می رسد که انسان در برابرِ بيماري هايِ همگاني كه ريشه در مباني و موازينِ جامعه و شخصيتِ انسان دارند ، توانِ مقاومتش را از دست می دهد ... آخر مقاومت و تحملِ رنج هم حدی دارد . ايكاش مي توانستم آن قدر بمانم و بجنگم ، تا سرانجام به آن چه باور دارم نيك و انساني است ، دست پيدا كنم و آن را در جامعه ي خويش ، درجريان و نهادينه دريابم . اما چه كنم كه متأسفانه پس از گذراني پنجاه و چند ساله و در آستانه یِ ناتوانی و مرگ هم ، فرسوده و بی چيز و زندگی گذاشته ، با خود و جامعه و کشور و محيطم - هم چنان - ناسازگار بوده و مانده ام و هنوزکه هنوز است ، به اميدِ روز و هفته و سالی ، زندگی کردنِ بهنجار و انساني ، در جامعه و شرايطي خالي از تضادهايِ بيهوده و تباهي زا ، می سوزم و می سازم ...
مشکلِ من و هزاران امثالِ من در تمامِ اين گذرانِ نکبتی ، تنها و تنها اين بوده و هست که هرگز وحتا برایِ لحظه ای ، نخواسته يا نتوانسته ايم خلافِ باورها و شناختی که در هر زماني ، در جهان ذهنی خويش از انسان و زندگی داشته ايم ، عمل کنيم و نخواسته و نتوانسته ايم تن به خود بزک کردن و ماسک نهادن و فدا ساختنِ حقيقت به پايِ مصلحت انديشي هايِ حقيرانه بدهيم و به منظور كنارآمدن با باورهاي جامعه - حتا اگر شده اندکی- به آن چه نيستيم و باور نداريم ، تظاهر کنيم ... بعضي ها نمي توانند و گويا همه نبايد بتوانند ... حالا بگذرم از اين كه چنين چيزي شدني است يا خير ؟ و باز چه كنم كه در موردي چون من ، نشده و گويا اصولا اين دو قابلِ جمع و تفاهم نبوده اند و نيستند ...
اين را صادقانه می گويم كه می خواهم مشکلم را به عنوانِ فردی از افراد جامعه ، يعني مشتی نمونه ی خروار ، با هر آن کس که بتواند راه نجات و درمانی ، از اين برزخِ عقيده و اخلاق نشانم دهد ، در ميان بگذارم و راهی بجويم . زيرا به راستی درد آور است که انسان و نسلی ، در پنجاه و چند ساله گیِ خويش - يعنی بر آستانِ فرسودگی و مرگ - هنوز اميدِ هفته وماه و سالي ، زندگی کردنِ شادکام و انساني – آن هم در آينده - را داشته باشد ؟؟ آیا اميد به فردايِ بهترِ زندگي در اين سن و سال ، مسخره و درد آور نيست ؟؟
( چه کرده است اين پنج شش سالِ نخستينِ دورانِ کودکی ، يا بگيريم ده دوازده سال دورانِ ساختِ شخصيت - با افرادی چون من - که هنوز نتوانسته ايم از تأثير آن بگريزيم ؟؟ چه مي كند اين تربيت اخلاقي ، در كودكي و شخصيتِ انگار سنگ شده مان ؟؟
چه كرده است ؟؟ ) .
نمی دانم چه کسی بود که برایِ نخستين بار تظاهر کردن را به من توصيه و تفهيم کرد ؟؟ اما چه كنم كه هرگز نتوانستم و نخواستم ، به آن تن در دهم و خودم را – چنان كه حضراتِ ناصح مي فرمودند - راحت کنم ... سال هایِ اول هنوز موضوع برايم به شکلِ امروزش مطرح نبود و حتا پی آمدهایِ اين اعتراض و ناهمگونی با جمع را – چنان كه بايد - نمی دانستم و گمان نمي بردم و اگر هم می شناختم فرقي نمي كرد ، زيرا كه هميشه تحملِ تضادها و نامرادی هايِ برخاسته از جهانِ باورهايم را ، با نوعی غرور و خودستائی ، از سر باز می کردم و در برابر کسانی که تظاهر به همانندي با جامعه و شرايط را توصيه می کردند ، رفتاری عكس و حتا لجبازانه داشتم و گاه اين ناهمگونی را ، فضيلتي براي خود و ديگر برخورداران از آن ، مي شمردم و مي دانستم و ...
اما گاه مي انديشم كه شايد اگر همين يک خصلت را از محيط خانوادگی و آموزه هایِ كودكی ام نمی آموختم ، يا به ميراث نمی بردم – يعني مي توانستم باورهايم را جدی نگيرم و تنها به آن ها تظاهر كنم ، يا به عبارتي محترمانه تر چنان كه سنتِ بزرگان بوده و به آن سفارش شده است و مي شود ، با « تقيه » و تظاهر ، خود را به نحوي با محيطم هماهنگ سازم - شايد بهترين و کامياب ترين زندگی ها را می داشتم ؟؟ اما چه کنم که هرگز نتوانسته و نخواسته ام ، به آن چه باور ندارم و خلافِ آموزه ها و جهان باورهایم بوده و هست ، تظاهر کنم ؟؟ نمی توانم و هرگز نتوانسته ام ، زيرا آن را انساني و اخلاقي نمي دانم و ندانسته ام ...
( اين اكثريتِ خاص و عامِ مردم ، چه آب و ناني خورده اند و مي خورند كه می توانند به اين راحتی ، هرلحظه به چيزي تظاهر کنند و عينِ آفتاب گردان ، از سوئي به سويِ ديگر روي بگردانند و ککشان هم از اين همه دو روئي و ريا نگزد ؟؟ چگونه نمي شود جز دروغ گفت ؟؟ و چرا نبايد حقيقت را به پايِ مصلحت قرباني كرد ؟؟ نكته اين است كه چطور اكثريت بزرگ جامعه ، دستِ كم مي توانند « تظاهر » كنند و ما نمي توانيم و نتوانسته ايم ؟؟ چرا ؟؟ ) ...
و چنين بود که در مسيری بی بازگشت - حتا برایِ لحظه ای - به تسليم شدن و زانو زدن نينديشيده و کمترين شائبه یِ سازشي در شخصيتم ، خود را نشان نداده و هميشه با بی تفاوتیِ مغرورانه ای ، نامرادی ها و ناکامی هایِ پشت سر را ، به عنوانِ نقطه یِ قوتی در شخصيتِ خويش ، نگريسته ام و از اين که همواره بهترين و عالی ترين امتيازها و فرصت ها و شرايط را - يک به يک و پی در پی - از دست می دهم و داده ام و با مقاومتی باورنکردنی ، هم چنان نسبت به جهان بينيِ در حالِ تحولِ خويش ، سازش ناپذير و صادق و صريح باقی می مانم ، به خود باليده ام و مي بالم ... اين كم نيست كه كسي با پشتِ سر نهادن 50 سال تحقير و توهين و رنج و محروميت و محكوميت و حقارت و نكبتِ گذراني به هيچ باخته ، باز بتواند با افتخار بگويد كه از گذشته ي فنا شده ي خويش به دلايلِ اخلاقي و انساني ، هرگز و هرگز پشيمان نيستم ، بلكه هم اكنون نيز تنها چيزي كه مرا به زندگيِ اميدوار مي سازد ، آن است که بالاخره و سرانجام ، روزی تباهی ها به سر خواهند آمد و تظاهر و ريا و تزوير و هزاران مفاسدِ ديگر ، از بنيادِ جامعه رخت برخواهند بست و همگان به زندگیِ کامياب و بهينه ای دست يافته و من نيز دور از دو رنگي ها و پليدي ها - چنان كه مي خواهم - خواهم بود و شادمانه خواهم زيست و اين همه تضاد ، مرا نخواهد آزرد و از آن آسوده خواهم شد ...
و اما ، روزي و زماني بيش و پيش ، يک وقتی يکی از نزديکانِ نزديکی نکرده ام ، می گفت : مگر نمی بینی که اين همه دانشمندان و روشن فکران و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گان و انسان هایِ بزرگي که عمری را با عناوينِ خاصی زندگی کرده اند و حتا چيز نوشته اند و جامعه ای را به سمت و سویِ انديشه هایِ خويش رهبری کرده اند ، وقتی که سنشان از يک حدودی می گذرد و به پيری و آستانه ی مرگ می رسند - در عين بی نيازی – سرانجام در برابرِ قدرت و ثروت تسليم می شوند و به چيزی خلافِ آن چه که خود عمری - از آن - سخن گفته اند ، چشمک می زنند ، يا با كمال وقاحت و راحتی ، حتا حرف هاي خود را پس می گيرند ؟؟
به راستي چطور می شود که اين اساتيد محترم و صاحبانِ عناوينِ پر آب و رنگ و کراوات بسته هایِ دانشگاه هایِ اروپا و امريکا – و به ويژه امريكا – و اكثريتي از داخلي ها ، سر پيری اين قدر به دوربين و تريبون حساسيت پيدا می کنند ؟؟ چنان که باعث می شود ، در برابرِ هر منبر و میکرفونی ، زانو به زنند و رو به هر قدرت و ثروت ، سجده كنند و از هر ياوه سرائي مجيز بگويند ... چرا ؟؟ و چطور ؟؟
پول برایِ بسياری از اين حضرات نمی تواند و نبايد كه انگيزه باشد و اميد كه نيست ... مدارک بالایِ دانشگاهی را هم که دارند ، از خيلی چيزهایِ ديگر هم - که امثال من و ما بو نکرده ايم - برخوردارند و درگير نيازهایِ ضروری و نخستين زندگی هم نيستند و ... اما اين چه سِري است كه عموميتِ داخل و خارج تا به پيری می رسند و ياد مرگ می افتند ، انگار مي خواهند تماميِ ناكامي هايِ اخلاقي و غيرِ اخلاقيِ خود را ، يك شبه جبران كنند كه بي درنگ تسليمِ شرايط می شوند و به همان چيزي كه عمري از آن پرهيز كرده اند ، خاضعانه سر فرود مي آورند ؟؟ چرا ؟؟ اين ها به راستی چه می خواهند ؟؟ يا چه مسائل و عوامل و انگيزه هائي ، ايشان را به چنين گردشِ 180 درجه اي وا مي دارد ؟؟
آيا حضرات به دريافت هایِ دمِ مرگِ خود که خلافِ انديشه ها و باورهايِ تا ديروزشان بوده ، معتقدند يا به آن تظاهر می کنند ؟؟ نه می شود اعتقادشان را باورکرد و نه تظاهر به آن را . هيچ کدام ، محملِ عقلانی و انسانی و قابل توجيه ندارد ... نه اعتقادشان قابلِ باور است و نه تظاهر به عدمِ اعتقادشان ، محملي منطقی و خردپسند - يا دست کم قابلِ فهم و توجيه - دارد ... هيچ كدام ... ماجرا چيست ؟؟
( در 76 که همه چيز براي سكونتم در تهران – خواسته و ناخواسته – فراهم مي شد ، يکی از دوستانِ قديمی ام که دستش به عرب و عجمی بند بود ، خصوصی سفارش می کرد که : « مواظب باش مفت نفروشی » ( ؟؟!!! ) . فقط شگفت زده و در سکوت نگاهش کردم . زيرا که – در آن وقت - به راستی نمی دانستم منظورش چيست و چه می گويد ؟؟ و من چه بايستی بگويم ؟؟ تنها در سکوت ، خيره نگاهش كردم ... آخر مردم باور نمی کنند کسانی هم باشند که نتوانند – هيچ گاه - تظاهر کنند ، نتوانند هيچ گاه دروغ بگويند و نخواهند سرانجام - به هر قيمتي كه شده – سال و ماهی را ، به آرامش و رفاه برسند و به آن بينديشند ... ) .
اما به راستی خود فروشی يعنی چه ؟؟ اگر تظاهر به خلافِ باورها ، نوع نه بلكه عينِ خود فروشی است - که هست - متأسفانه بايد بگويم اكثريتِ قاطع مان خود فروشيم ... رعايتِ چارچوبِ زندگی اجتماعی - يعني رعايتِ فرد نسبت به جامعه – چيزي است و تظاهر و ريا و دروغ و مصلحت انديشي هايِ حقيرانه ، چيزي ديگر ... رعايتِ جامعه نخستين اصلِ دموكراسي ، يعني احترام به خواست و عملِ ديگران است ، اما همه مي فهميم كه مورد بحث ما اين نيست و خود فروشی را هم ، همه مان می دانيم يعني چه و حد و مرزهای هريك کدام است ؟؟ و شايد بسياري مان فرقِ بينِ راست و دروغ ، اجبار و عدمِ اجبار ، زور و ترس ، آزادي و صداقت و تظاهر را هم بشناسيم و بعضي از مصالح و دلايل هم ، برايمان قابلِ درك باشد ...
اما سخن من در اين است که : تا کی و چه وقت ، می خواهيم اين معيارها ومرزهایِ فاسد و تباه را ، بر خود و جامعه مان تحميل کنيم و اين همه تنگناهایِ بيماری زا را ، آن هم به صورتِ يك اپيدميِ همه گير و ريشه دار در مباني و موازينِ جامعه - تنها به منظور لقمه ي ننگي از سفره يِ منافعِ اقليت هايِ خويشتن برگزيده و نالايق و انگل – رواج بدهيم و نسل ها و عصرهائی را ، فدايِ آن مصالحِ حقير سازيم و در ابتدائی ترين شرايطِ ناهمگون و نامطلوبِ غير انسانی ، نگاه داريم ؟؟
چرا نمی خواهيم اجازه بدهيم که هر چيزی ، در جای خودش قرار بگيرد و افراد در انتخابِ شيوه یِ زندگی و مديريت انسانیِ جوامع يا حتا محيط هايِ خصوصيِ خويش - چنان که آزاد به دنيا آمده اند - آزاد باشند و آزاد زندگي كنند ؟؟ كسي ضرر نخواهد كرد ... گيتي اگر در سيستمي انساني و علمي امكاناتش بر همه تقسيم شود ، هنوز برايِ مليون ها انسانِ ديگر جا دارد ... چرا بايد کسی که نمی خواهد خلاف عقايد و شناختش عمل کند و نمي تواند مرزهايِ انساني را ناديده بگيرد ، محکوم به محروميت و ممنوعيت و هزاران سد و بند وحتا انزوا باشد ، به حدي كه حق حيات ، به عنوان حيوان نيز از او سلب شود ؟؟ چرا ؟؟
تا کی و چه هنگام ، بايد تظاهر و دروغ و ريا و فريب و تزوير و خود بزک کردن و ماسک نهادن و مصلحت انديشي هايِ حقيرانه و بيماری زا ، حاكم بر جامعه و پذيرفته شده در آن ، به صورتِ اخلاقِ اجتماع و حتا پسنديده و قابل توجيه باشد و انسان ها ناچار گردند ، در چنين چارچوب هایِ فاسد و تباه زندگی کنند و به تضادهایِ فراوانِ شخصيتی ، تن در دهند ؟؟ چرا اکنون که زمانه یِ علم و آگاهی و عصر ارتباطات و دانش و تکنولوژی پيشرفته ی بشری است ، جوامع اسلامی و شرقی ، بايد هم چنان درگيرِ بسياري از سنت ها و عارضه هایِ بيمارگونه ، باقی بمانند ومانده اند ؟؟ و چرا شيوه هائی به اين نادرستی ، در اين جوامع مقبوليت و پسنديده گیِ داشته باشد ؟؟
گمانِ من اين است که اين موضوع ، در زمان هائی که جوامع بشری منفرد بوده و اكثريت جدا از يکديگر زندگی می کرده اند ، چندان تضادی به وجود نمی آورده است ، زيرا اصولا جوامعِ كوچكي به صورتِ ايل و قبيله و طايفه ، با عقايد و سنت هايي همسان با يكديگر مي زيسته اند ، اما اکنون که جوامعِ بزرگِ بشري شكل گرفته و شهرهايِ چند مليوني پيدا شده اند و ارتباطات گريز ناپذير گرديده و به تدريج نه تنها درصدهايِ سنتي ، بلكه نوعِ جامعه و به اصطلاح اكثريتِ شهروندان ، با آموزه هایِ اجدادی مشکل پيدا کرده اند و سنت هايِِ كهن ، به صورت يک موضوع کاملا شاخصِ اجتماعی و در قالبِ يک يا چند بيماریِ شخصيتی - که به ويژه نوعِ جوامعِ اسلامی دچارش هستند - درآمده و انگار جز خروجِ دين ، از صحنه یِ حاکميتِ سياسي و اجتماعی ، علاجی ندارد و از طرفي ديگر هم ، اكنون منزوي زيستن و بي نياز از ديگران بودن ، در هيچ كجايِ گيتي امكانِ تحقق ندارد ، زيرا كه به منفعت هيچ جامعه اي نيست ... در چنين شرايطي شگفتا كه باز بايد ما مردم هم چون گذشته هايِ دفن شده بينديشيم و حاضر به قبولِ بديهي ترين ضروريات و گريزناپذيرترين امورِ انساني نباشيم ؟؟ چرا ؟؟
عرضم از این مقدمه این بود که همه مي دانيم و به آشكار مي بينيم كه موضوعِ خدا و خالق و صانع و بسياري از حقايق و مباحثِ فلسفي - شايد به جرئت بتوان گفت - تنها چيزي است كه با عقلِ اكثريتِ قاطعِ انساني ، نه قابلِ نفي است و نه اثبات و گويا دقيقا به همين دليل هم ، پيامبران همواره با معجزات و خوارق عادات مي آمده اند و آمده اند ... بنابراين موضوعِ دين چيزي نيست كه در هيچ جامعه اي ، ملاكِ تشخيصِ مديريتي قرار گيرد و اداره يِ امور سياسي ، اقتصادي ، فرهنگي و اجتماعيِ كشوري و نيز سلب يا اثبات حقوقِ شهروندي افراد ، بنا بر محكِ آن باشد ... گويا كه قرن هاست در جهان ، خِرد و تاريخ ثابت كرده اند كه هرچيزي جايِ خويش را دارد و از قرونِ وسطي و انقلابِ فرانسه نيز ، ديگر ديري گذشته و چيزي را هم ، هزار بار تكرار نمي كنند و از همان قديم نديم ها مي گفتند : « انسان از يك سوراخ دو بار گزيده نمي شود » ... بگذرم از اين كه چنين وضعيتي نقش و جايگاهِ اصلي و واقعيِ دين را كه اشاعه و ارتقاء اخلاقِ اجتماعي و انساني پيروانش باشد ، نه تنها زيرِ سؤال مي برد كه از شأن آن نيز مي كاهد و ...
اين است و تجربه هايِ مكرر در جوامعِ گوناگون ثابت كرده است كه هيچ راهي جز قراردادن تماميِ اديان و اعتقادات بشري – و از جمله اسلام - در زمره ي مسائل شخصي و خصوصي و اخلاقيِ افراد ، نيست و هيچ ديني را نمي توان ، محكِ زندگي اجتماعي قرار داد و جوامعِ مدرن و فردائي را براساسِ آن بنيان نهاد . زیرا که به ویژه در عصر ارتباطات ، به هر حال در روابط گریزناپذیرش با جوامعِ دیگر ، دچار اشکال می شود و با بسیاری از قوانین عرفی و يافته هايِ امروزينِ بشري ، تضاد و تناقض پيدا مي كند و ...
اکنون در عصرکثرت و خِرد گرائی و ارتباطات ، از آن جا كه دیگر هیچ جامعه ئي - جزء هر اقلیت یا اکثریتی باشد – نمي تواند ، منفرد و بي نياز از اکثریتِ جهانی و جوامعِ برخوردار و داراي دانش و تكنولوژي و فرهنگِ مدرن زندگي كند و از آن طرف هم هيچ كشور و جامعه ي برخورداري نيست كه بتواند بي نياز از منابع و ذخائرِ بلوكِ محرومان زندگيِ امروزينِ خويش را داشته باشد . از هر دو طرف هريك چيز دارد كه ديگري از آن بي نياز نيست ... زيرا گذشته است دوراني كه بتوان به تنهائي و منفرد و منزوي از جمع و جهان ، همه چيز را خود داشت و بي نياز از ديگر جوامع ، زندگي كرد و دورِ خود را ديوار چيد ...
بنابراين راهي جز این نمي ماند که به نفع اکثریتِ قاطعی که قافله ي تمدن و برخوردار بشری باشد ، جوامعِ سنتي و اقلیت هایِ قومی و قبیله ای و مذهبی نيز ، آداب و رسوم و مناسک خاص و قومی خود را ، دستِ كم از صحنه یِ زندگیِ سياسي و اجتماعی جوامع خود خارج ساخته و آن ها را به عنوان مسائل شخصی و اخلاقي افراد بشمار مي آورند و تنها به همین عنوان با آن مبانی برخورد کنند ...
به باورِ من برايِ ما ايرانيان نيز- از مشروطه تا كنون - بالغ بر يك قرن است كه زمانِ تحولاتِ بنيادين فرا رسيده و با تمامِ تجربه هايِ تلخ و شيريني كه برما مردم گذشته است ، ديگرحتا اگر كور هم باشيم و « گذشته ، چراغ راهِ آينده » مان نباشد و حافظه ي تاريخيِ خود را نيز از دست داده باشيم ، بازهم ديري است كه آن چه را بايد ، مي بايستي آموخته و دانسته باشيم و ديگر اكنون وقتِ تكرار نيست و حجت بر همه مان تمام شده است ... پس بشتابيم كه بسيار دير شده و زمانِ درازي را از دست داده ايم و در وجود جاده هايِ آسفالته و حتا شوسه ، يا با اتومبيل هايِ مجهز و قطارهايِ سريع السير و هواپيماهايِ جت ، ديگر كسي با الاغ و كاروان شتر به سفر نمي رود ، حتا اگر ديوانه باشد ....
وديگرهيچ والتمام . بهمن1385

برچسب‌ها:


|
جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

 

و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك

و تاريخ ، به روايتي
( 3 )
شگفتا كه روحانيِ شيعه مان * دگر كرد كردارش انديشه مان
پس از آن چه بر شيخِ نوري گذشت * كه بنمود نقشي ز شيخان پَلشت
دگر شيخ و مفتي كليدي نبود * هويت ز خود فاش كردي چه سود ؟
ز مردم كناره گزيدي همه * ز احمق نبودش جوي واهمه
لقب يافت آخوندِ دربار و بار * مريدان ز كف داده صدها هزار
دو دسته شدند اين زمان شيخكان * اقليت و اكثريت ، عيان
بماندند آن ها كه پرهيزشان * حريم تقدس شد آويزشان
به تدريج افزون شدند اين همه * ولي اكثريت ، بدونِ قمه
گروهِ دگر هم سياست شعار * كه هم مجلسي بود و هم مردِ كار
دو دوره گذشته ، همه مرده بود * اقليتي ها دگر ، كس نبود
بدين سان « نجف » گشت خود پايگاه * و در فقه و دين منحصر شد به راه
دگر شيخ نقشي به نهضت نداشت * سرانجام سر تويِ لاكش گذاشت
*
رضا شاه را چون كه نوبت رسيد * شدي شام تاري ز ملا پديد
ولي ريشه ي دين چو در ذات داشت * اساسِ نويني برايشان گماشت
ز ترسِ خشونت ، خموشي گرفت * ولي حوزه سامان و جوشي گرفت
چنان شد چو نوبت به بعدي رسيد * شدي ريش آن ها كه بايد سپيد
رها كرد فرهنگ و بگرفت جنگ * نتازيده زي منطقه شد پلنگ
گمان كرد خود را كه كوروش شده * به يك مشت كور و كچل خوش شده
به يك شب رقيه عوض كرد نام * فريدون شده زلفعلي ، در كلام
شنيديم چون نامِ جمشيد را * به خود غره گشتيم ، ناهيد را
به يك باره شد شاهنامه خدا * بكوبيد بر طبل ها گرزها
كه مائيم رستم ، هم اسفنديار * و مائيم از تخمه ي تاجدار
فريدون و جمشيدِ جم ، زالِ زر * گرفتيم ز اسكندر – آري – كمر
همه آريائي نژاديم ما * ز سيمرغ بگرفته عرشِ خدا
كه ما تخت داريم و تختي همه * به يك تيرِ آرش ، درختي همه
نداريد گر باور از ما كنون * ز حوزه بپرسيد « و مايسطرون »
ببنديم دروازه و شير را * بر آريم ناگاه پس كير را
به هستي چنان خويش آذر كنيم * كه گيتي همه محشرِ خر كنيم
غرض ما چنينيم و گاهي چنان * همانند ما نيست كس در جهان
بگفتيم و كردند از ما قبول * جهنم شد آغاز ، بدتر فصول
ز چل تا به پنجاه و چندش دگر * شد ايران همه متكي بر نفر
كه شاه و چپ و راست ، مجلس ، همه * نكردند از ديو و دد واهمه
و يا خود بهشتي گمان داشتند * كه فرصت به انديشه نگذاشتند
*
چو اهريمن آمد ، به تن رختِ پاك * يكي ناله برخاست از اصلِ تاك
كه نيكي دگر مرد در اين زمين * هلا دخمه اي لايقِ اين نگين
ز ره نارسيده چنان كشت و كشت * كه تا نشنود بس ، صدائي درشت
ولي بازگفتند : اي كاش ، كاش * بكشتيم ما ، هرچه بود اين قماش
يكي گفت : بايد ز روزِ نخست * به پا دارها كرده بوديم ، چُست
بكشتيم هركس كه با ما نبود * و يا در دلش ذره اي ريب بود
دگر گفت : اي كاش جز خود خسي * نه بگذاشتيمان نفس كش كسي
بكشتيم هركس نفس مي كشد * نفس را ز رويِ هوس مي كِشد
به پنجاه و هفت ، شصت و هفت و به شصت * بكشتيم اي كاش ، جز خرپرست
نمي زد دگر دم ، به ايران كسي * نه نقد و نه ناقد ، نه پيش و پسي
هر آن كس قلم را به دستش گرفت * به جز بهرِ ما ، خط ميخي نوشت
و يا شاعري ، جز به مدحِ عبا * بگفتي : گشاد است ، جيبِ قبا
ببايد به دارش كشيديم زود * كه حيف از گلوله ست ، بود و نبود
به غير از مقلِد ، نمي ماند كس * شنيده نمي شد ، صدايِ جرس
دگر جز مفاتيح و قرآن نماند * كه هر خشك و تر را ، به زندان نِشاند
بدين سان نموديم بيمه خودي * و اسلام مي شد همه سرمدي
به بايد كه از خونِ كفار ، ما * زمين سرخ مي كرد ، تيغِ خدا
بنگرفته زاجدادِ خود ، درسِ دين * نه « والذاريات » و نه « والشمس » و « طين »
ببايد كه بر تاركِ پرچمي * نهاديم شمشيرِ چندين دمي
غرض ، كم بكشتيم زاين مردمان * كه خود را گمان كرده شيرِ ژيان
از اين پس اگر باز رهبر شويم * ز كشتار بايد پيمبر شويم
كه تا كس نگويد كلاهت كج است * و يا مردمان را به ما ، در لج است
چنين بود و خواهد بُدَن در زمين * علي وار كشتن ، ره و رسمِ دين
كه چون چار سال او حكومت نمود * به جز جنگ چيزيش در كف نبود
به يك روز تا چل هزارش بكشت * « چنين است رسمِ سرايِ درشت »
و تكرار شد در قزلباش پار * « تولا » « تبرا » ست بنيانِ كار
در ايران سه بار اين لباسِ جنون * بريدند بر مرد و زن غرقِ خون
در آغاز اعرابِ لخت و پتي * كشيدند بر خاكِ ايران خطي
كه در داخلش هرچه بودي بسوخت * و بركودك و زن ، عرب در سپوخت
سپس آن چه بودي كتاب و قلم * به حمام ها گشت هيزم رقم
چنان سوختند از بن آثارِ علم * كه تا قرن ها خشك شد ، سبز و سِلم
درختي كه گفتند زرتشت كاشت * بريدند و بر ريشه آتش گذاشت
ستون هايِ كاخِ شهان كوفتند * به قاليِ زربفت دل دوختند
ز فرهنگِ ايران نماندي اثر * نه بگذاشتند آن چه بودش گهر
همه شادي و جشن ها شد به خاك * برآمد تن و سينه ها چاك چاك
*
چه خوش گفت فردوسي آن نيك مرد * كه فرهنگِ تازي است مرگ و نبرد
« چو با تخت منبر برابر شود * همه نام بوبكر و عمر شود »
« تبه گردد اين رنج هايِ دراز * شود ناسزا شاهِ گردن فراز »
« برنجد يكي ، ديگري بر خورد * به داد و به بخشش كسي ننگرد »
« ز پيمان بگردند و از راستي * گرامي شود كژي و كاستي »
« ربايد همي اين از آن ، آن از اين * ز نفرين ندانند ، باز آفرين »
« نهان بتر از آشكارا شود * دلِ شاه شان سنگِ خارا شود »
« بدانديش گردد پسر بر پدر * پدر هم چنين بر پسر چاره گر »
« شود بنده ي بي هنر شهريار * نژاد و بزرگي نيايد به كار »
« به گيتي كسي را نماند وفا * روان و زبان ها شود پر جفا »
« ز ايران و از ترك و از تازيان * نژادي پديد آيد اندر ميان »
« نه دهقان ، نه ترك و نه تازي بود * سخن ها به كردار بازي بود » ...
« چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور »
« زيانِ كسان از پيِ سودِ خويش * بجويند و دين اندر آرند پيش »
« نباشد بهار از زمستان پديد * نيارند هنگامِ رامِش نبيد »
« چو بسيار از اين داستان بگذرد * كسي سويِ آزادگان ننگرد »
« بريزند خون از پيِ خواسته * شود روزگارِ مهان كاسته » ...
پس از هفت قرنِ سياه و به خون * كه ايرانيان جمله زار و زبون
فراموششان شد ، چه بودند پيش * نياورد كس ياد ، فرهنگِ خويش
به بد خو گرفتند و جان ها تباه * درون ها همه فاسد و دل سياه
دگر هيچ بودند و بس ناتوان * رياكار مردم ، دلي و زبان
مغول چون برآمد ، به كف تيغِ تيز * دگر باره ايران ، غلام و كنيز
بكشتند و سوزانده اين خاك را * به نگذاشته ، پاك و ناپاك را
خليفه به مرد و خلافت به رفت * به جايش دگر رهبراني نشست
مغول گرچه خون ريز و بي رحم بود * ولي در دلش حرفي از دين نبود
بيابانيان چون گرفتند خاك * ز زهرِ خلافت نمودند پاك
ولي بود آلوده ايران ، چنان * كه شد مركز شيعه ، ملكِ كيان
پس « الجايتو » شد « خدابنده » نام * بيآموخت ايران ورا اين كلام
« نظام الملك » خواجه ي رنگ و ننگ * بياميخت معجوني از صلح و جنگ
بكشت او ز « صباحِ » دارو فروش * كه در قلب وي داشت ايران خروش
عَلم شد در اين ملك ، بس فرقه ها * چو ديدند تازي به ضعف آشنا
به كوه و كمر قلعه ها ساختند * به پايِ مغول شعله افراختند
ولي خلق ايران چنان مرده بود * كه هيچ اش نماندي ، زياني و سود
مغول آمد و جمع كرد اين همه * به سطل زباله سپرد و قمه
خليفه به لايِ نمد داد جان * همه گشت تعطيل كلِ دكان
نه سيلي فرو ريخت از آسمان * نه مختل شدي گردشِ كهكشان
عذابي نيامد ز سويِ خدا * نگرديد چرخِ زمين در هوا
ولي دين چنان ريشه در خاك داشت * كه ماند و به هر سو اثرها گذاشت
*
ادامه دارد
از دفتر: « پراكنده ها – گوناگون » گشوده و منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

 

و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك

و تاريخ ، به روايتي
( 2 )
چنين بود كايران ، به آخر نفس * بيستاد با چنگ و دندان ، ز پس
در اول اگر گولِ تبعيض خورد * به زودي ز تبعيض نو يكه خورد
بدين سان سه قرنِ سراسر به درد * سيه جامگان ، سبز و سرخِ نبرد
برآمد ز ايران و بگرفت خاك * اوستائيان ، سر برآريد پاك
كه ما خويشتن ، بهتر از اين بُديم * چرا اين چنين ، زار و نالان شديم ؟
يگانه خدائي كه ما داشتيم * و « زروان » خود را ، به جا داشتيم
چه شد گشنه ي باديه آمدند * ز اين ملك هم پا و هم سر زدند
نهادند منبر ، به تقليدِ تخت * بر آن تكيه كردند ، اربابِ بخت
بسي كشته دادند و سرها برفت * سرانجام شد نااميد و نشست
چو ديدند راهِ رهائي است سد * گذشته ست و ، برگشت را نيز « حد »
سياست شعاران ، خِرد پيشه گان * نمودند راهي ، تماميِ زيان
كه خود هم ، مسلمان و تازي شوند * به كردار ، خلقي نمازي شوند
دو شخصيتي گشت ، بنيادمان * از اين ظاهر و باطن آري ، امان
به اندك زماني ريا ، مصلحت * به پوشيد برخود لباسِ سخط
« تقيه » نمودند خُرد و كلان * برآمد ، يكي مذهبِ جاودان
نه اسلام و ني خود مسيحي ، مجوس * به ايران فقط بود ، اين سان نفوس
دو رنگي پذيرفته شد در نهاد * دروغ و ريا ماند و نيكي به باد
ز ايرانيان پس برآمد اصول * رجال و عقايد ، حديثِ قبول
نويسنده ي سيرت اند و خراج * به اسلام افروختندي ، سراج
ولي خود شهيدند و مقتولِ كين * براين طرحِ زشتي ، دوصد آفرين
برفتند و ز ايشان « تقيه » به جا * نماندي دگر هيچ ، زاين بت رجا
كنون ما همه ، آن چه هستيم نيست * كه مي گويد اين اصل ، از آن كيست ؟
چنان جا گرفته ست ، در جانمان * كه بعد از مغول گم نشد ، آنِ مان
« نظاميه » ها پيش و پس ، جا گرفت * و شد متصل ، تا كه مأوا گرفت
بكشتند و كشته شدند آن همه * بكوبيد بر فرقِ يك يك قمه
همه دشنه و خواجه ، در قلعه ها * و شد نيز ، يك تن از ايشان خدا
مگر آن كه تعطيل گردد دكان * به رمزي كه دانند ، بس مهتران
نشد ، ليك يك فرقه در روزگار * بماندي ز شيعه ، همين يادگار
*
سرانجام دورِ دراويش شد * ز صوفيه – آري – دلم ريش شد
تولا ، تبرا ، همه هو كشان * بريدند گردن ، ز گردن كشان
جبل عامل و قلكِ شيعيان * يكايك نمودند مهد اصفهان
« محقق » دگر « حر » و « شيخِ بها » * شهيدانِ اول به ثالث قضا
دگر « مجلسي » « قمي » و ديگران * نهادند بنيانِ مذهب ، برآن
شدي شاه عباس مرشد به كل * كنارش شيوخي كه گو عقلِ كل
برآمد ، يكي ائتلافي قوي * ميانِ شيوخ و شهان ، منطوي
نوشته ست يك تن ، دو صد جلد كار * تمامي احاديثِ پر اعتبار
و آن هم به عصري كه با خر ز هند * يكي نسخه آرند از بحرِ سند
دگر نسخه در مصر و طائف بود * كه بايد زبانِ مذاهب شود
بدين گونه فرهنگي از شيعيان * به دور آمد از قدرتي بي كران
كه با زور و زر ، مذهبي ساختند * به قسطنطنيه ، نظر باختند
پس از آن به تدريج ، خود شد دكان * سرانجام هم ، بس شدي ناتوان
بدان سان كه از خاكِ افغان همه * يكي حمله آورد ، بر قائمه
فرو ريخت چون تيره ي شيخ صفي * به جا ماند ز ايشان ، دكاني قوي
*
رسيد عصرِ ماشين و علمِ جديد * دو جنگِ جهان سوز آمد پديد
پس از جنگِ اول ، به امري سترگ * برآمد ز عثمانيان آتاتورك
به پا خاست با جنگِ دوم جهود * و تأسيسِ يكتا حكومت نمود
سپس ارتباطات و عصرِ شناخت * برون كرد هركس خِرد را نتافت
هويدا شد آن جا كه در اصطكاك * ببايد زند زاين دو يك تن ، به چاك
يقين دار آن يك خِرد نيست ، بس * فراموش كردند بعضي نفس
به دوران مشروطه هر كس رسيد * بگفتند شد روزگارش سپيد
ولي در به مشروطه آدم نبود * خلايق همه مردماني خمود
به جز اندكي ينگه دنيا شده * به تحصيل چندي اروپا شده
كه خود جمله گشتند از رهبران * به مردم نمودند سود و زيان
هم اينها نوشتند نشريه ها * كه بيدار گردند خلقِ خدا
ز « حبل المتين » و « مساواتيان » * و « روح القدس » ديگران ، ديگران
و ديگر ز شب نامه ها بيش و كم * كه بود آن زمان جملگي مغتنم
ولي مردمي جمع شان بي سواد * چه گويم ، شده پست گويا نژاد ؟ !
كساني كه تقليدِ ملا كنند * نه بشناخته ، خويش دولا كنند
به فتوايِ آن شيخِ نوري شدند * كه مشروطه كفر است دوري شدند
گهي توپخانه ، گه عبدالعظيم * تحصن نمودند ، جمعي لئيم
كه ما شاه خواهيم و مشروعه را * به رويِ زمين اند شاهان خدا
به هرجا كه مشروطه و مجلس است * طلايِ خداوندِ آن جا مس است
هرآن كس كه جز اين بگويد ، يقين * بود بابي و دهري و ضدِ دين
غرض گفت هرجا كه بنشست و خاست * كه مجلس يقين ضدِ آئينِ ماست
چو راهش ندادند رويِ پتو * به مشروطه گرديد كين توز عدو
كمر بست بر هدمِ مجلس چنان * كه با مستبدان شدي هم عنان
محمدعلي شاهِ نيرنگ باز * وضو ساخت با خونِ پاكان ، نماز
به قزاق و با توپ مجلس به بست * پس آن گاه بر تختِ شاهان نشست
دگر شد ورق ، ليك كو راهيان * جهانگيرخان و ملِك ، ديگران ؟
همان ها كه ره را نخستين قدم * گشودند مشروطه را ، با قلم
برآورد سر ، هرچه فرصت طلب * به جوشيد از خاك ، بس زن جلب
خِرد پيشه گم بود ، چون از ميان * به دور آمدي ، هر يلِ ناتوان
چه بسيار ميراث خوارانِ دون * كه مشروطه چي گشت ، مشتي زبون
بر اين جمع مجلس به پا داشتند * ز سوراخ ها سر بر افراشتند
به كشتند آن ها كه ايران بُدند * چه گويم ، مگر بعد ايران شدند ؟ !
جهانگيرخان آن وكيلِ دلير * كه بر نامِ وي ختم شد سردبير
دوتن ديگر اربابِ نطق و قلم * كه بر جان ايشان ، قلم زد رقم
سه جان داده ي عشق ، در باغ شاه * كه خورشيد ، بر مرگِ ايشان گواه
زبان بركشيدند ، از كامشان * بماندي به دوران – ولي – نامشان
نخستين شهيدانِ عصرِ جديد * زبان و قلم زاين سه تن رو سپيد
زماني كه قحط الرجال آمده * چنين مردماني ، به بار آمده
بُوَد اين نشانِ قلم سر به خون * كه يعني در اين بوم و بر واژگون
ولي سال و اندي نگرديده ، كار * دگر شد ، شهنشاه پا در فرار
ز تبريز و قزوين ، خراسان و رشت * ز ايلات و كرمانشهان دشت دشت
خلايق همه سويِ تهران شدند * خود ايرانيان مردِ ميدان شدند
محمدعلي شاه گم شد به روس * و نوبت رسيدي به كودك جلوس
پس آن گاه مشروعه چي شد به دار * به فتواي شيخانِ برده قمار
مكافات خانه بود اين سراي * زدي ضربتي ، گردنت را به پاي
ولي بود ايران هم آن سان كه بود * همه مردمان پيرواني خمود
تحول در انسان بود ، ني به چوب * سرائي كه خالي است ، در را مكوب
به تقليد گر به شدي سال و ماه * نبودي چنين ، خلقِ ايران به چاه
*
عوض شد در آغازِ قرنِ جديد * يكي تيره آمد ز شاهان فريد
به اصلاح چون زد رضا شاه دست * به ماندي وليكن وطن خرپرست
سرانجام محدود كردي لباس * ولي شيخ را حفظ كرد از اساس (؟!!)
به يك چند چادر ز زن ها گرفت * دريغ آن چه - بي فهم – زآن ها گرفت
پس از وي پسر ، هر دو را لغو كرد * نه اين و نه آن ، هر دو تن سهو كرد
كه آگاهي اصل است تغيير را * تحول نباشد ، به نادان روا
پدر با پسر ، هر دو دين دار بود * از آن روي كاري به نيمه نمود
دريغا كه آن هر دو تن پهلوي * نكردند كاري ز بنيان قوي
بهائي ندادند فرهنگ را * گرفتند پس جانبِ جنگ را
از آن سوي دين را نديدند هيچ * رها كرده آخوندِ عمامه پيچ
بدين سان قوي گشت ، هر سال و ماه * فرو برد ايران و خود را ، به چاه
چنين شد كه در سالِ پنجاه و هفت * به هر كس فرو رفت ، چيزي كه رفت
*
ادامه دارد ...
از دفتر: « پراكنده ها – گوناگون » گشوده و منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .