آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 3 ) ( قسمت آخر )
......... آيا جز اين است که ما خودمان با از بين بردن انواعِ " تأمين اجتماعی " در کشور ، کاری کرديم که نه کارمند به " آب باريکه ی " خودش مطمئن باشد و نه حرمت و آبرو و تخصص و دانشی باقی گذاشتيم که بتواند پشتوانه و ممرِ اعاشه یِ خانواده ای گردد و نه بازار و سرمايه یِ غير وابسته ای را بی مصادره گذاشتيم و نه و نه و نه ... و در ظرف 27 سال ، پول را قبله یِ مرد و زن و پير و جوانِ جامعه ساختيم و نظمِ برقرار شده ی60 ساله يا شش هزار ساله – را ( با دو 8 سال ) چنان در هم ريختيم که تنها " پول " معيارِ ارزشی جامعه باقی ماند و همگان بعينه ديدند که در عمل تعيين کننده ی نهائی " سکه و دلار " است و هيچ تأمين و پشتوانه و فردائی جز پول و بازهم پول وجود ندارد و مابقی هم همه پوچ و پشم است ... ( گرچه جز آن و خلافِ آن را ، به گوشِ مردم خوانديم و برایِ خلق اللهِ احمق تبليغ کرديم ) و چنين بود که تمامیِ معيارها و ارزش هایِ مذهبی و اجتماعی در عمل پوچ و بی معنا شد و در برابر هم نگذاشتيم که اهلِ آموزش ، دانش و تخصص هایِ موردِ نياز انسانِ امروز را ، به جامعه منتقل کنند و نتيجه اين شد که از گذشته گسسته ، به امروز و فردا و دهکده یِ هماهنگ و مرتبطِ جهانی نپيوسته ، همين طور هردمبيل و بی قاعده چيزی برآمد که امروز داريم بلبشویِ حاصل از آن را می بينيم و خم هم به ابرویِ مبارک نمی آوريم ... کاندوم را کالایِ لوکس تشخيص داديم و جلوگيری و تنظيم خانواده را - که تازه در حالِ جا افتادن بود - به مسخره گرفتيم و زمين شهری که تأسيس شد ، اولين زمين ها را به خانواده هایِ ده نفر به بالا اختصاص داد و شعارِ " خدائی که دندان دهد نان دهد " ترويج شد و به اصطلاحِ خودمان ، همه چيز و همه جا را " اسلامی " کرديم و تمامیِ نهادها و طرح هایِ مثلا طاغوتی را متروک ساختيم ... و سرانجام با " عشق " برخورد و مبارزه یِ کيفری کرديم .... شگفتا ؟ ؟ و .... شگفتا ؟ ؟ .... طبيعی بود و نتيجه هم اين شد که جمعيتِ 26 ميليونی کشور ، در کمتر از بيست سال ، به نزديکِ صد ميليون رسيد و نه خود کنترل کرديم و نه توانستيم آموزش هایِ علمی و لازم را در اختيار جامعه بگذاريم و نخواستيم و نه گذاشتيم خانواده ها ، آموزشِ سنتیِ خويش را حفظ کنند و به فرزندانشان منتقل نمايند ... معيارهایِ تازه ای مد شدند و به ميدان آمدند و به تدريج پدر سالاری و مردسالاری ، به فرزند سالاری و دختر سالاری و زن سالاری و سپس " تن سالاری " و سرانجام " سکس سالاری " و صنعت سالاری و خلاصه و خلاصه " پول سالاری " تبديل کرديم ... و ... شد آن چه شد ... بنيادها تأسيس کرديم و خانواده هایِ شهيدان و جانبازان و آزاده گان و مفقودان و معلولان و فقيران و مستضعفان را ، به مديريتِ آن بنيادها واگذاشيم و هر گروهی تحتِ عنوانِ بنياد و نهادِ خاصی ، به اصطلاح اداره شد و بودجه هایِ کلان در اين راه به مصرف رسيد ، اما ضرب المثل شده بود که فلان مراجعه کننده ی فلان بنياد ، وقتی که به دربان محل رسيده بود ، از او پرسيده بود که : شما نمی خواهيد بکنيد ؟ ؟ ( اين ها جوک نيست ، تلخ ترين واقعيت های جامعه است ... ؟؟ ) . به ياد دارم در سال هایِ پس از 60 در مشهد رئيسِ بنيادِ شهيدی داشتيم که تعدادِ جبهه رو ها را – به صورتی کاملا ملموس – پائين آورده بود ... جبهه رو ها می گفتند : ما برويم خون بدهيم و نامزدها و خواهرهايمان ، اين جا زيرِ دست و پایِ فلانی باشند ؟ ؟ عاقبت هم محترمانه - تا موضوع تأييد نشده باشد – از بنيادِ شهيد برش داشتند و ديگر الان نمی دانم و نپرسيده ام کجاست ؟ ... و بگذريم از آن که : کدام دختر و زنی است که سفرهایِ رايگانِ سوريه و عمره را نخواهد و پس بزند ؟ ؟ .... ؟ ؟ ( به ويژه آن که نزديکی به قدرت هم مشوق و تحريک کننده اش باشد و پوشش هایِ بظاهر پسنديده یِ اجتماعی هم بر " تن فروشی " و " خود فروشی " او ماسکی از چشم پوشی و تأييد بزند ... ؟ ؟ ) . و باز بگذريم که : بنياد کوثر آلبوم هایِ زنانِ بی سرپرست و محترم را ، برایِ مراجعه یِ محترمين ، دمِ دست دارد و بنيادِ 15 خرداد مشتی ديگر را سرگردان ساخته است و بنياد مسکن و مستضعفان و سپس جان بازان و آزاده گان و چه و چه یِ ديگر هم جمعيت هایِ ديگر را ... و سرانجام نيز خانه هایِ عفاف ، زنانِ خيابانی را هدايت می کنند و خواهند کرد و " خانه ی سبز و سفيد " و ويلاهایِ کرج و شميران و نياوران و تجريش ، نيز بايد کارِ خود را داشته باشند و دارند و باندها و باند بازی ها – هم چنان - بايد برقرار و معتبر بماند و نيروها و بودجه هایِ فراوان به مبارزه یِ کيفری و مجازاتِ متخلفانِ لو رفته و خارج از دور اختصاص يابد و زندان ها و زندان ها و زندان ها ... " هم چنان افسانه در تکرار " " تن ز تن بیزار " ... بس است و بس کنم ... يا بگويم و نگويم ؟ ؟ حالا تحليل گرانِ محترم خارج نشين بنشينند از رویِ الگویِ دانمارک و هلند و تايلند و کجا و کجایِ ديگر ، از جاذبه هایِ شهری و فقدانِ آزادی در کشور و اجبار خانواده ها ، به دليلِ فقر و تبعيض سخن بگويند و از " عقلانيت گرائی " و اين که همه بايد کار کنند و اين هم خودش نوعی " کار " است که کارورزِ آن تنها و تنها ، از تنِ خويش مايه می گذارد و چه و چه داد سخن بدهند و خيلِ کارشناسان و مفسرانِ مُريش و مترش ( بتشديدِ ی و ر ) و داخلی و خارجی ( که هر کدام به نحوی از مرحله پرت هستند ؟ ؟ ) از بيماری هایِ حاصله از اين حرفه یِ خطرناک و دشوار سخن بگويند و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و خيريه و نهادهایِ قانونی و قضائی و نظارتی را – در اين رابطه - به بررسی بگيرند ؟ ؟ ( ای وای ... چه بگويم ؟ ؟ ) از اين سوی هم خيلِ کارشناسانِ خلق الساعه و پرت و مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی ، از هزاران تريبون و منبر و بلندگو بهره بگيرند و از حقوقِ زنان در جوامعِ اسلامی و خواصِ حجاب که : " مصونيت است نه محدوديت " سخن بگويند و " حرمت و شخصيتِ زن " را در روايات و آيات به جست و جو و نمايش بگيرند و ثوابِ صيغه و سفارشِ بزرگانِ دين به آن را ، در خطابه هایِ خويش به پردازند و وقت خود و ديگران و بيت المال و بودجه ی کشور را ، به تحليل هایِ آبکی و غير تخصصی و خر گول زنک هدر بدهند و مبارزه یِ پيگری را که در طرح هایِ کوتاه مدت و بلند مدت - با اين و آن پديده ی شوم – ( ؟ ؟ ) برنامه ريزی شده و در قالبِ طرح هایِ 5 ساله و 10 ساله و 20 و 30 و صد ساله جريان دارد ، با آب و تاب برایِ شنوندگان و بينندگانِ محترم و خانواده هایِ شب و روز چشم به بوق و گوش کوبِ قدرت دوخته ، فرياد کنند و وعده هایِ صدتا يک پاپاسی را ، به مردمِ گول خور و گول زن ايران تحويل دهند و برخوردهایِ تئوريک و فنی را وعده بفرمايند . حالا شما بيائيد و برایِ من از " حقوقِ زن " در دانمارک و هلند سخن بگوئيد و " مردم سالاریِ دينی " و برخوردِ بومیِ شيعيانِ عاصمه ی مبارکه ( و حومه ؟ ) را ، با جامعه یِ مدنیِ انگليس و پاريس و ژوهانسبورک و کجا و کجا مقايسه بفرمائيد ... بله ... ايدز هست و بيماری هایِ ديگر مقاربتی و خونی هم امروز و هر روز قربانی می گيرد ولی ما به جایِ اين که از مدرسه و همان سال هایِ ابتدائی ، آموزش هایِ لازم را در اختيارِ دختر و پسر قرار دهيم ، به بهانه یِ " تابو بودن " و توجيه هایِ آبکی ديگر ، کلِ پديده را مسکوت گذاشته ايم ( يا بیماری را جرم شمرده ایم ) و جز زندان و شلاق و دار و اعدام ، برخورد و نگاهِ ديگری را نمی شناسيم و دلمان را به " جشنِ بلوغ " ها و به نمايش در آوردنِ عروسک ها ، خوش کرده ايم و کميته ی امدادمان به تقليد از شاهزادگانِ سعودی ، عروسی هایِ دسته جمعی می گيرد و دولتمان با يک وامِ ازدواج ( آن هم به ترتيب و مبلغی که می دانيم و حتما هم در اجرایِ قانونِ اساسی ؟ ) از خود سلب مسوليت می کند و در سطوح به اصطلاح فرهنگی مان – به جایِ کارِ مفيد و لازم - جشن ها و گردهم آئی هایِ احمقانه و تبليغاتی و بدونِ تأثير و پرهزينه برپا می کنيم . آخر خانمِ محترم ، آن جائی که شما نشسته ايد و تحليل می کنيد " اروپا " ست و خودتان می گوئيد : " ديسکوها و بعضی هتل ها ، مراکزِ ارائه یِ سکس هستند و در مدارسِ ابتدائی ، آموزش هایِ جنسی داده می شود و در سطحِ روزنامه ها و مجله هایِ کشور مباحثی چون " عقلانيت گرائی " و بررسیِ استدلال هایِ " فمنيست " هایِ راست و چپ – در موضوعِ موردِ بحث - مطرح است و مبارزه بر سرِ تشکيل و اشاعه یِ تشکيلاتِ هر يک از اين گروه هاست و حفظ آزادیِ آن هاست ، نه بر سرِ تصدیِ نالايقان و نگاه و برخوردِ ويران گر و تباهی زای ايشان با تمامیِ پديده هایِ اجتماعی و از جمله " تن فروشی " و خود فروشی و عضو فروشی و کودک آزاری است و سخن در تجاوزِ پيرمردانِ 60 و 70 ساله به دختران 9 و 10 ساله ، با تأييد و حمايتِ شرع و قانون است و مشکل پسنديده گیِ اخلاقِ روسپی گری در جامعه و کالا قرار دادنِ " عشق " و بهره یِ تنِ انسان به شکلی بيمار گونه است و چه و چه و چه ... اما اين جا که من نشسته ام ( يعنی عاصمه ی مبارکه و ام القرایِ جهانِ تشيع ) فحشا و فساد در خيابان و کوچه و اداره و دانشکاه و مدرسه و همه جا و همه جا هم جريان دارد و هم هيچ کس نيست که وجود آن ها را به پذيرد و مقبوليت و جا افتاده گیِ آن ها را مورد تأمل قرار دهد ... هيچ گونه آموزشی جز امر و نهی هایِ قالبی و احمقانه وجود ندارد و با مسأله ی سکس و روابطِ عاشقانه ی افراد برخوردِ قضائی و کيفری می شود ... يعنی اين که صورتِ مسأله هميشه محذوف است ... بيماری ها و نادانی ها و متولی نداشتنِ همه چيز – و درهمان حال ادعایِ توليتِ همه چيز – بيداد می کنند و هزار و يک بنياد و نهادِ بودجه هدر کن ، به عناوينِ گوناگون وجود دارند که مسوليتِ پديده هایِ گوناگونِ اجتماعی را به عهده گرفته اند و بودجه هایِ کلان و سرمايه هایِ کشور را هم مصرف می کنند ، اما هيچ چيزی به هيچ چيز نيست و هيچ شخص و شخصيت و نهاد و بنيادی - در عمل - مسوليتی را نمی پذيرد و يک يا چند بيماری و عارضه یِ اجتماعی ، شده است اصلِ مقبولی که هم چنان موردِ انکار و غفلت يا برخوردهایِ ناروا و زيان بار است ...
و متأسفانه نتيجه اين شده است که بايستی بپذيريم تنها چشم انداز و کسب در حالِ رشد و رو به رونقی که برایِ نود و چند درصد از زنان و دخترانِ نوجوان و خردسال ايرانی وجود دارد " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ عشق و تن دادن به تجاوز است و اين شغلِ کاذب و رايج و پيشِ رویِ اکثريت نوجوانانِ ايرانی است ... يعنی پديده اي که در جهانِ متمدنِ نه به عنوانِ سکس ، بلکه به عنوانِ نوعی بيماریِ شخصيتی و مقاربتی شناخته می شود ، خود را بر اکثريتِ قاطعی از جامعه و مردم کشور تحميل کرده است و همه هم چشم بر آن می بندند و بسته اند ... مگر شما اکثريتِ ازدواج هایِ کنونی را ( به نوعی ) دارایِ ماهيتِ " تن فروشی " نمی دانيد ؟ ؟ يا حتا ازدواج هایِ سنتی را از ماهيتِ تجاوز خالی فرض می کنيد ؟ ؟ يا اين که در قوانين و مبانیِ حقوقی و فقهی ، بهره ی جنسی از زن را ( کالایِ برابر با مهر ) و در مالکيتِ مرد نمی دانيد ؟ ؟ ( و باشد و بماند که بحث حقوقی حول اين موضوع خودش مقوله و مقاله ای مستقل بايد باشد و ... ) و سرانجام اين که : آيا ازدواج هایِ موقت و حتا دائمِ پير مردان و ميان سالانِ روستائیِ محترمی - که به برکت بلبشوی بيست و چند ساله یِ گذشته و رانت هایِ بی حساب و کتاب دولتی به نان و نوائی رسيده اند - با دخترانِ خرد سال و محتاج و مجبوری که با حکمِ رسمی دادگستری و اعلامِ بلوغ هایِ قانونی ، به عقدِ منقطع يا دائمِ بابا بزرگ هایِ خودشان درآمده اند ، جز رواجِ " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ زن و تجاوز به کودکان خرد سال معنا می کنيد ؟ آخر چرا اين دو جامعه و دو نوع نگاه را ، با هم عوضی می گيريد و به يکديگر قياس می کنيد ؟ ؟ چرا ؟ ؟ تفاوت ها را می فهميد يا نمی فهميد ؟ ؟ اين جا " عشق " را سنگ می زنند و به تخته شلاق می بندند ... و گمانم اين است : تا زمانی که " زنِ ايرانی " به تمامیِ پشتوانه هایِ ياوه یِ سنتیِ پشت نکند و بر پاهایِ خویش استوار نايستد و" عشق " را نشناسد و نیازِ با دیگری زیستن را درک نکند و ... و ... و ... و نیز مرد ایرانی به همین مرحله از شناختِ خود و زندگی و خانواده نرسد ، چيزی علاج نخواهد شد و اين دورِ فاسد و باطل هزاران ساله - هم چنان - برقرار خواهد ماند و خواهد ماند ...
و رها کنيم و بس است که اگر هزار روز و در هزار صفحه – هم - ناله کنم و فرياد بزنم ، انگار گوشِ شنوائی نخواهم يافت و هم چنان " هر کس به کارِ خويش " و جامعه در بيهوده گی هایِ خود دست و پا خواهد زد و خواهد زد ...
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۰۱ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵
هزل - وصف الحال - شعر کلاسیک
وصف الحال - هزل ........ ( از آرشیو نگاه محض خاطرِ نگاه ) که ايرج گفته : ( ايران است اين جا )
ز کون جمله اشياخ زمانه * در آوردند ميلی ماهرانه فرو کردند در کون خلايق * " خلايق هرچه لايق " هرچه لايق چنان " اره به کون " گرديده اين خلق * که می ترسد به جنبد زيرِ آن دلق نمايد پاره اول آخر خويش * تمامی مرد و زن ، با ريش و بی ريش همه امروز در کونِ رئيسيم * بليسيم و بليسيم و بليسيم اگر سر خطِ اخبار جهانيم * خلايق گوسپندان ، ما شبانيم چرا در آغل خود ماندگاريم ؟ * به شب کفتارها را لاشه باريم ؟ تمامی منفعل ، قومی خطاکار * " خدايا زين معما پرده بردار " ز اسم " عقل " در پرهيز باشيم * تمامی حيز ، آری هيز باشيم و گاهی هم به شب ها ليز باشيم * چنين گردد که ما بر خود بشاشيم چه ميگويم چرا در جنگ با خويش ؟ * همه دزديم گوخود شاه و درويش نه اخلاقی ، نه دينی ، نه که فهمی * نفهمی ، آی نفهمی ، آی نفهمی تمامی منتظر کز در در آيد * کسی باردگر ما را بگايد اگر شاشند اين هشتاد مليون * ( چه خواهد شد ؟ به رقص آورده ميمون ) ولی جز ريدن از ماها نيايد * کسی بايد شماها را بگايد چنين جمعيتی ، نسل جوانی * تمامی منفعل ، آنی به آنی تکانی داد بايد خواب گردان * عجب کونی ولی ، يک دم بگردان علاجی جمله بيماران و دزدان * بجوشد لحظه ای اين روزمزدان مگر " مافوق صوتی " يا صدائی * بترکاند دو گوش ما خدائی که ما خود عاجز از خويشيم اکنون * و می گايند ما را از کس و کون و آری سن فحشا سيزده سال * بوَد آمار هم امسال امسال به دانشگاه مان کاه است بسيار * ميان کوچه خر ، صد تن ، سه خروار سه ديگر کارمندانی شريفند * به رشوه خوردن - آری - بس حريفند دهاتی گردی و ، شهری کريستال * که وافوری شده - خود - رستم زال همه فرصت طلب بت هرکسی شد * وگرديده است " اکس " اين روزها مُد چه می گويم ؟ خلايق دسته ديزی * همه کوتاه قدان ، زير ميزی ولی افکارشان بسيار روشن * که می خواند کميل و ندبه ، جوشن و ديگر بس کنم ، ريديم بر خويش * نر و ماده ، مگر نسوان تجريش که ايرج گفته : " ايران است اين جا * حراج عقل و ايمان است اين جا " رگِ گردن ، رگِ گردن ، فراوان * ز اصفاهان و قزوين ، نافِ تهران خراسانی و رشتی جمله گی مان * جوان های شريف آذری مان همه آماده خور ، تنبل ، تبه کار * همه دلال و بيکار و بزه کار بدون رنج می خواهد بگنجد * بگنجد ، آی بگنجد ، آی بگنجد * ( عزیز، این یه روی سکه ست )
شعری از دفتر " هزلیات / ایران : 1384 " ( منتشر نشده و گشوده تا کنون ) .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۱ بعدازظهر 0 comments
آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 2 ) ..... امروزه آمار فساد و فحشا و تجاوز و فروشِ کودکانِ خردسالِ ايرانی ، به شيخ نشين هایِ خليج فارس و قتل و فروشِ اعضایِ تنِ انسان ها – اگر چشمی داريد – امری عادی شده و در ناخودآگاهِ جامعه پذيرفته است ... ببينيد و در آن تأمل کنيد ، شايد آن وقت به اندازه ی من برانگيخته شديد و بر فساد و بيهوده گیِ جامعه متأسف گشتيد و به جایِ هزينه کردنِ ملياردها دلار در پروژه هایِ تبليغاتیِ خارجی ، همان مبالغ را در طرح هایِ توليدی و اشتغال زایِ داخلی مصرف کرديد – که گفته اند : چراغی که به خانه رواست ، به مسجد حرام است - ... باز دستِ " سردارِ سوزنده گی " درد نکند که پديده یِ بيمارگونه يا مجرمانه یِ روسپی گری و " تن فروشی " و حتا " خود فروشی " را – به عنوانِ تنها شغلِ توليدیِ شناخته شده و رو به رونق و رشد – واردِ اقتصادِ سياهِ کشور کرد و يک بيماری يا جرم را رسميت و مشروعيت و مقبوليتِ همگانی بخشيد و دستِ کودکانِ به بلوغ نارسيده را هم باز گذاشت تا با " صيغه شدنِ شرعی و قانونی " هم به روايات عمل کنند و هم به سر تا پایِ صنعت و اقتصاد و فرهنگِ کشور به ريند ( شايد که لذتی هم بردند ، شايد ؟ ؟ ) ... ( مصاحبه کننده ی ايرانی - در اماراتِ متحده - می گفت : " من کلوز بودم که مرا پيش شيخ بردند و آن جا اپن شدم و چند هزار درهم گرفتم و ... " ( و می دانيد که آن کلوز و اپنی که می شود هر شب آقايانِ دکاتره یِ محترم يک بار آن را بدوزند و انجام وظيفه و تخصص بکنند و باز فردا شب و شب هایِ دِگر ... ريشه در کجایِ ما مردمِ بيمار دارد و ... ؟ ؟ ) اما واقعيت اين است که آن چند هزار درهم ، می شود چندين ميليون تومان به پولِ ايران و اين رقم برایِ خانواده هایِ فقير و گرفتارِ ايرانی - که کليه می فروشند و با رشوه و ربا و دلالی و هزارانِ شغلِ کاذب تر از " تن فروشی " روزگار می گذرانند - يعنی هزينه یِ يک عمر يا چند و چندين سال زندگی در رفاه و آسايش و .... ( می ترسم که اگر خانواده هایِ کشاورزان و روستائيانِ ورشکسته ی به شهر کوچ کرده ، بفهمند و همگی بدانند که آن ورِ آب چه خبر است و برایِ يک شب و چند ساعت چه پول ها که می دهند و ... يک باره ايران را از جنسِ زن تهی شود و ناچار شويم از تايلند و قبرس و کجا و کجایِ ديگر فلان وارد کنيم ... ) . ( و به راستی که اين موضوعِ بکارت هم ، شگفت افسانه یِ جفنگی است که ما مسلمان ها گرفتارش بوده ايم و هستيم و تا همين چند سالِ پيش که به برکتِ ازدواجِ " مدرنيزم و سنت " و تيغِ جراحانِ پرکار و پزشکانِ متخصص و آماده به خدمتِ ايرانی ، امکان دوخت و دوز وجود نداشت ، بيچاره دخترکانِ نابالغمان ، ناچار بودند- تا موقعِ ازدواج - از عقب دوستان و همسايه گان را به فيض به رسانند و آن " مهرِ آخ " را برایِ شبِ اول = ليله الزفاف ( که کم از صبحِ پادشاهی نبود ) نگه دارند و ... و يادم نرفته که " آخ " هم هر چه بلند تر بود ، به حسابِ قدرت و هيأتِ فلانِ شاه داماد گذاشته می شد ، نه کوچک و بزرگیِ " باژنِ " عروس خانم ... ) ... نشستن و سلبِ مسووليت از دولت و خويش کردن ، راحت است و اظهارِ تأسف و گريه و دست بر دست کوبيدن هم ، دردی را دوا نمی کند ... که : آقا ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی سقوط کرده است و عاملِ تمامِ اين نابسامانی ها ، بي دينی جامعه و مردم است و آخرالزمان شده است و آقا بيايد درست خواهد شد و دولت بشدت با اين پديده برخوردِ قانونی می کند و چه و چه و چه .... عزيزِ من ، اين ها همه کشک است و دوغ و برخوردِ قضائیو مجازات و اين قصه ها ، هيچ چيزی را علاج نکرده و نخواهد کرد و نمونه و دليلش هم ، رواج و مقبوليت اين حرفه در پيش و پس از 57 است و مقايسه ی اين دو دوران با يکديگر ...
چرا هميشه چشم هايمان را بر واقعيت ها بسته ايم و جز توجيه و سفسطه ، کاری نداشته ايم ؟ چرا ؟ ؟ وقتی که يک دختر ايرانی در امارات متحده ، دستِ کم هزار درهم - يعنی چيزی بالغ بر دويست و بيست هزار تومان – و باز يعنی معادلِ دو يا سه ماه حقوقِ ماهيانه یِ نوعِ ايرانيان را ، در يک شب خوش گذرانی و پذيرائی و حتا احترام ، دريافت می کند ، يا در ايران يک کودکِ ده سال به بالا ، می تواند بينِ 50 تا 100 هزار تومان – بسته به سن و زيبائی و تناسبِ چهره و اندام – بگيرد و در همان حال شاهد است که اگر شانس بياورد و خودی باشد و پارتیِ کلفت داشته باشد و برایِ حاکميت جيغ و داد کشيده باشد ( و بکشد ) يا تن به هزار و يک کارِ ناخواسته یِ ديگر – حال گيرم غير از رابطه ی جنسی – داده باشد و بدهد و خلاصه اين که اگر کاری ( ؟ ؟ ) گيرش آمده باشد ، تازه با تحملِ اخم و توهينِ کارفرما و مشکلات اياب ذهاب و درد سرهایِ ديگر و ديگر ، يک چندمِ مبلغِ يک شبه يا يک ساعته را ، در يک يا چند ماه کاری - که به بيگاری شبيه تر است - دريافت خواهد کرد ( يعنی يک ساعت در برابرِ شش ماه ، يک سال ، يا حتا يک عمر ؟ ؟ ) ... چرا انتظار داريم دخترِ نوجوان و نا آگاه و خانواده یِ محتاج و گرفتار و مقروض و پرهزينه یِ ايرانی 220 هزار تومان را بگذارد و 22 هزار تومانِ ماهيانه را ، بر آن ترجيح دهد ؟ ؟ و مگر چه تفاوتی بينِ بهره گرفتن از نيرویِ بدنیِ يک زن - در کاری خلافِ علاقه و رضايتش - با کسب درآمد ، از زيبائی و اندامش – بازهم در کاری خلافِ ميل و علاقه - وجود دارد ؟ ؟ و به راستی مگر اين هردو " تن فروشی " و بهره وری از توانِ جسمی فرد به شمار نمی آيد و نيست ؟ ؟ چرا انتظار داريم همه ی مردم - به معنائی که ما از " معصوميت " لحاظ می کنيم - " معصوم " باشند ؟ ؟ ( حالا بگذرم از اين که همين معيارها و چارچوب هایِ مورد احترامِ ما بوده است که کار را به اکنون و اين جا رسانده است ) ...
از سویِ ديگر به موضوع بنگريم و اشاره ای به سهمِ جامعه در به فساد کشيدنِ خود و خانواده ها و زنانِ آبرومند و محترم داشته باشيم . در زندان سال 60 دوست پزشکِ جوانی را - که علی رغمِ قرار داشتن در خطرِ اعدام ، الگویِ روحيه دادن به بچه ها بود – در بازگشت از ملاقات فوق العاده برانگيخته ديدم ، چنان که نسبت به حال او نگران شدم و سرانجام در هواخوریِ بعدازظهر و در گوشه ی خلوتی که با همراهی بچه ها فراهم شده بود ، در حالی که برایِ نخستين بار گريه اش را می ديدم ، با لحنی پرخاشگرانه ، برايم تعريف کرد که : " صبح همسرم برای ملاقات من اتومبيلی کرايه می کند ، راننده که اتفاقا جوانی در آستانه ی ميان سالی بوده و خود را فرهنگی معرفی کرده است ( بی چاره فرهنگيانِ بی نام ؟ ؟ ) بينِ راه چه و چه می گفته و خلاصه اين که نصيحتش می کرده است که : من اين جماعت فلان فلان شده را می شناسم و يقين دارم که شوهرت سالم از دستشان در نخواهد رفت و تو جوانی و بايد به فکرِ خودت باشی ... و اصرار داشته است که برایِ برگشتن از ملاقات برایِ رساندنم بيايد و با من قرار بگذارد و مدام می ترسيده است که نکند گيرِ يکی از اين جوانک هایِ از خدا بی خبر بيفتم و ... " و سرانجام هم دادش درآمد که : هی بگوئيد خلق و خلق و مردم و مردم ... مردم اين ها هستند که می بينی ... حالا بگذريم از دسته ای که آشکارا به دخترانمان تجاوز می کنند و ... " شايد هم همين برخورد ، باعث شد که پيشنهادِ مصاحبه را در دو روزِ بعد که به دادسرا احضار شده بود ، بی درنگ پذيرفته بود و با يک درجه تخفيف حبسِ ابد گرفت و در کمتر از سه سال آزاد شد ... اين نمونه مربوط به 25 سال پيش است که هنوز اندکی اعتقادات و اخلاقيات در جامعه وجود داشت و گرنه از حالا و نسلِ امروز ( به ويژه پدران و پدربزرگ هایِ محترم ؟ ؟ ) بهتر است سخن نگويم که علی رغمِ آزادی ها و برخورداری هائی که نسلِ امروز کشور دارد و عقده هایِ سرکوفته یِ نسل هایِ گذشته را کمتر به ميراث برده است ، بازهم به جرئت می توانم بگويم که : نيمی از دخترانِ فراریِ شهرستانی را ، جوانان محترم تهرانی ( و نيز پدرانِ محترم ترشان ) – تنها برایِ شبی خوش بودن و لذت – گول می زنند و با وعده ی ازدواج و پول هایِ کلان راهیِ خيابان ها می کنند و در واقع به تن فروشی و روسپی گری هدايت می فرمايند و برایِ خانه هایِ عفاف و بنيادهایِ تاق و جفت و اندرزگاه هایِ گوناگون ، مشتری و مراجعه کننده می سازند و می پرورند ... باز می گوئی جوان است و در اوجِ غرايز ... اما مگر کم اند پيرمردانِ 60 و 70 ساله ای که " کاشفانِ فروتنِ " واياگرایِ اصلی و بدلی هستند و دخترکانِ 12 – 13 ساله ی روستائی و تازه به شهر آمده را ، به اين بهانه که : " جایِ نوه یِ من است و ... " می فريبند و به قدرتِ دسته هایِ اسکناسِ صد هزار تومانی ، يا استخدام به عنوانِ پرستار و منشی و کارمند و هنرپيشه و خبرنگار و مشاور و راهنما و چه و چه یِ ديگر ، در پيکر بورکراسی فاسدِ کشور جذب می فرمايند و برای حفظ ظاهر هم که شده ، صيغه ی شرعيه را اربابِ عمامه برايشان می خوانند و دادگستری هم مدرک می دهد . ( بی جا نبود که آن آيه الله زاده یِ محترم ، وقتی که خودشان را برایِ رياست جمهوری کانديد کرده بودند – البته به عنوانِ يک شعارِ تبليغاتی- به مديرانِ کشور و بالاخص مسولانِ صدا و سيما توصيه می فرمودند که : " از صيغه کردنِ منشی ها و کارمندانشان پرهيز کنند " ) ...آش آن قدر شور شده که دادِ آشپزباشی را هم در آورده است . کم اند مديران و معلمانِ محترمی که به بهانه ی نمره يا امضا و موافقت با حکم و طرح و پروژه ای ، يا کارمندان و ابن الوقت هایِ بازاری و دزدِ دارایِ " شغل آزاد " ی که در اثر رانت ها و روابطِ حکومتی به نان و نوائی رسيده و باد کرده اند ، با معجزه یِ الکل هایِ سفيد داروخانه ای و ترياک هایِ سناتوری و قرص هایِ اِکسِ وارداتی و هزاران نوع و مارک داروهایِ روان گردان و دوپينگِ ناشناخته و آزاد و موجود در داروخانه ها و تمامیِ سطحِ شهر ، ساديسمِ کلوز – اپنِ و عقده هایِ کهنِ بکارت و ديگر تجاوزگری هایِ موردِ تجاوز قرار گرفته گان را - در خود - می گشايند و به اصطلاح جلو و عقبِ دختربچه ی چشم و گوش بسته ی دبيرستانی يا دانشکاهیِ شهرستانی را ، به يک ضرب و يک شماره و در اولين جلسه یِ آشنائی ، يکی می کنند و کرده اند ... ؟ ؟ کم اند کارمندان شريفی که از مراجعه کنندگانِ زنشان سوء استفاده ی جنسی می کنند ؟ ؟ و کم اند وکلا و قضات و ظابطان و استادان و پزشکان محترمی که به بلبشوی سوء استفاده ی جنسی از کودکان دامن می زنند ؟ ؟ کم اند شوفر تاکسی ها ، بیکاره ها ، رجاله ها ؟ ؟ کم اند ؟ ؟ کم اند عقده خالی نشده ها ؟ ؟ کم اند بيمارها ؟ ؟ کم اند ناتوان ها ؟ ؟ تازه کارشان ، شرعی است و ثواب هم دارد ... ياللعجب و شگفتا از اين شرع و شريعت ... معلوم است که دو ماه يا دو هفته ی بعد ، اين دخترکان از همه جا بی خبر و ساده لوح و آموزش نديده ، در چرخ و پرِ باندهایِ تجارتِ سکس و در جاسازی هایِ اتومبيل ها و لنج ها ، سر از امارات متحده در خواهند آورد ، يا در آپارتمان خصوصیِ فلان حاج آقایِ محترمِ بازاری ، چند صباحی را به سر آورده و آخرِ سر هم ، يا ويلانِ کوچه خيابان هایِ تهرانند ، يا در آمد و رفتِ حمل و نقل قاچاق از اين شهر به آن شهر و از اين کوی به آن برزن ، يا در ييلاق قشلاقِ زندان ، خانه ، مدرسه و اداره ... زرنگ هاشان هم که حتما تا کنون توانسته اند خودشان را به يک بچه حاجی ( ؟ ؟ ) بچسپانند ؟ ؟ بس است يا بگويم ؟ ؟ اين ها چيزی نيست که نياز به اثبات داشته باشد و نمونه ی بيشتری بخواهد ... هر کداممان ، دور و برمان پر است از اين گرگان و روباهانِ محترم ، تسبيح به دستان و انگشتر به انگشتانی که صفِ اولِ جماعت را در تمامِ مراسمِ مذهبی در اشغال دارند ومشتريان پر و پا قرصِ ندبه و کميل و جوشن هستند ( آن آيه الله زاده یِ پدر مرده می گفت : با ليزر يا قاشق داغِ سنتی " سفنه " را بر پيشانی می گذارم ، فردا هم اگر از مد افتاد و لازم نبود ، می دهم با همان ليزر پاکش کنند ... اين را می گويند : " بومی کردنِ تمدن و دانش " ) ... بخنديم يا گريه کنيم ؟ ؟ و چنين بوده و شده است که تن فروشی و روسپی گری ، به صورتِ مشخص ترين شغل و حرفه و صنعتِ رو به رشد و رونق ، به بازارِ سياهِ اقتصادِ ايران وارد شده است ... چند سالِ پيش دوستی از ايرانيانِ لاريجانیِ مقيمِ امريکا ( که نوع شان به دليل موقعيتِ جغرافيائی منطقه بسيار زيبا و خوش تخم و خوش اندام هستند و به راستی بهترين نمونه یِ ايرانی برایِ توليد مثل می باشند- البته منهایِ بعضی نداشته هایِ ژنتيکی - ) در سفری که به ايران آمده بود و طبق معمولِ دفعاتِ پيش ، خانواده ی محترم و برادران و نزديکانِ آن حضرت ، شبی را به احترامش ، بزمی خصوصی ترتيب داده بودند و به رعايتِ سوابقِ کهن ، مرا هم به آن " گودبای پارتیِ " دربسته دعوت کرده و بسيار هم سفارش فرموده و قول گرفته بودند که باشم و بيايم و ... ( حضرتِ دوستِ محترم - خصوصی - می فرمودند : " ما که در امريکا و اروپا از اين فرصت ها و بزم ها – با توجه به حضورِ خانواده ی محترم و عيالاتِ متحده – نداريم و از آن محروم هستيم ، بگذار وقتی به ايران می آئيم و فرصتی دست می دهد ، شبی را با فراغِ بال ، دورِ هم باشيم و سری را به دود به داريم ) و الحق که بزمِ شبانه چيزی کم و کسر نداشت ، بماند که خيلی چيزها را هم اضافه داشت ، فاميل محترم " سنگِ تمام " گذاشته بودند ، از " اکس " و " ترياک " و " مرفين " گرفته ، تا دخترکانِ جوانِ فاميل و دوستان و هم کلاسی ها و همکارانشان ، با رقص های " رپِ ايرانی " - که حتما ديده ايد و خنديده ايد – تا " دائی جان به پسندد " و کاری در سفارتخانه يا همان گوشه کنارها محول کند ( چنان که افتد و دانی ) چيزی کم نگذاشتند و اين قلندرِ محرم به فاميل هم - که من باشم – اين وسط ، سنگِ صبورِ جمع و خود در جمع تنها و بی خود و با خود " حالی بود و شبی " ... غرض اين که : دخترجوانی از من سيگارِ داخلِ کيفش را خواست – چون نزديک رخت کن نشسته بودم – وقتی که کيفش را بسمتش دراز کردم ، در حالی که نيمه مست بود ، خواهش کرد ، بسته ی سيگارش را به او بدهم . کيفش را که باز کردم ، دو بسته یِ قابلِ توجه چک پول هایِ تازه مُد شده - در کنارِ سيگار- توجهم را جلب کرد .... بعد که باهم سيگاری کشيديم و حرف و گپمان گل کرد ، آمدم سفارش بکنم که اين همه پول را با خودت ، به اين گونه مجالس نياور و ... دخترخانم خنديد و پيش دستی کرد که : من جایِ ناشناس نمی روم و قصه به داستانِ زندگی اش – به همان سبکِ رمان هایِ در جوانی خوانده – کشيد ... خواستم نوعِ نگاه او را به زندگی و آينده بدانم . دقيق شدم و شايد اصرار و تاکيدی هم کرده باشم که : اين جور جوانی ها ، چهار پنج سالی بيشتر دوام نمی آورد و آخر چقدرکار کشيدن از يک بدن ؟ ؟ و آخرش چه ... ؟ ؟ دخترک می گفت : رها کن فلانی ... امروز آپارتمانی در " پلِ رومی " دارم و به فکرم که دومی را در نياوران بخرم . زيرِ پايم همين " دوو " که خانواده یِ سردارِ سوزنده گی وارد کرده اند . در 15 سالگی ( يعنی خيلی دير ؟ ؟ ) شروع کرده ام و در 25 ساله گی تمامش خواهم کرد . تا آن وقت هم محلِ سکونتی در بالای شهر دارم و يکی دو باب مستغلات در گوشه و کنار ، دکتر فلان ( پسر عمویِ محترمِ سرکار ) هم ، همين جا فی المجلس ، خودش پاره می کند و خودش می دوزد ... آن وقت حضرتعالی می فرمائيد کدام امام زاده و آيه الله زاده يا بازاری و کارمندِ لايق و زرنگی ، از خدا نخواهد خواست که با من ازدواج کند و دغدغه ی هزينه یِ زندگی – يا دستِ کم مسکن – را در شهری که " سگ صاحبش را گم می کند " نداشته باشد ؟ ؟ ها ... آها ... ؟ ؟وقتی که درست فکرکردم ، ديدم در اين جامعه – اين نوع نگاه – ( می شود گفت ) طبيعی و موردِ انتظار و کاملا کاسبکارانه و جا افتاده است ... يعنی دقيقا همان چيزی است که تبليغ و ترويج کرده ايم و می کنيم ... ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۲ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵
از ترس به گا رفتن - شعر امروز
از ترسِ به گِا رفتن
ترسم آن است بگايند چنان از کس و کون * کو نماند اثری ، زاين تنِ درب و داغون آن قدر سوخت ز تازی و مغول اين بر و بوم * که به تکرار دچار آمد و شد خوار و زبون بعدِ صد سال که در جهل و تفاخر بگذاشت * چشم بگشوده – عيان ديد – ندارد جز کون الغرض آن که : خدايان همه در مشورتند * ما همه پشم و افتاده به کامِ جيحون خود گمان برده که سرفصلِ جهان گرديديم * گوز باشد همگی ، نيست مرا سهم جنون عاقبت راهیِ سر منزلِ مردار شديم * بازهم قصه ی رنج است ، ز صد قرن فزون گر ز مشروطه نموديم ، دو چشمِ خود باز * تن زديم اين همه را ، نی که چنين زور چپون ای خلايق بگشائيد دمی ، ديده ی فهم * تا که گاييده نگرديد دِگر بار کنون حق انسان بود آزادی و آگاهی ، ليک * بايد آن را به رباييد ، ز دشت و هامون تا که ايرانی و نادانی و تقليد يکی است * می بگايند ورا ، نسلِ امين و مأمون لايق هرچه بود ، آن که به خود فهم کند * نيست گرگ و رمه را ، غير " حفاظت " قانون ما کداميم و کجا روی به گيتی داريم ؟ * يا چه کرديم که گشتيم اسير افسون ؟ " مصلحت ديدِ من آن است " که : بگشوده چشم * دست شوييم ز ديروز و برآئيم کنون * شعری از دفترِ : " هزليات / ايران 1384 " - گشوده تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۵۶ بعدازظهر 0 comments
آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدامِ عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 1 ) ياد آوری : مقاله ای است بلند که در سه پست و سه قسمت خواهد آمد . اگر حوصله و توجه نداريد ، بهتر است آن را نخوانيد .
( بايد در همين آغاز يادآوری کنم که : نابسامانی هایِ گوناگون ، به دليلِ پوست انداختنِ جامعه و دگرگون شدنِ قراردادها و نگاه ها را ، تا حدودی گريزناپذير و قابلِ توجيه و توجه و حتا پذيرش می دانم و می بينم ) .
اين روزها همه چيز در حالِ دگرگونی است . دنياها و قراردادهائی دارد فرو می ريزد و معلوم نيست چه چرندی به جايش بر می آيد ؟ ؟ بايد کاری کنيم که سامانی شايسته و انسانی ، فردايمان را رقم زند . يعنی که بازهم امروز است که فردا را می سازد ، اگر دير بجنبيم ، باخته ايم .
موضوعِ سکس و روابط جنسی شايد نخستين و برترين و تعيين کننده ترين پديده ای باشد که به دليلِ تأثير گذاریِ شديدِ آن بر ديگر پديده هایِ اجتماعی و " تابو " بودنِ پرسابقه ی آن ، بايستی بيش و پيش از ديگر پديده ها ، به آن پرداخته شود و از ديدگاه هایِ گوناگون موردِ بررسی و تحليل قرار گيرد . اما در همان حالی که زمان نمی ايستد و در حرکت است ، ناهنجاری ها هم چنان بررسی نشده باقی می مانند و شرايطِ لازم برای کمتر پژوهشی در اين زمينه فراهم می شود . سياست اولويتِ خود را حتا بر فرهنگ تحمیل کرده و بسياری از واقعيت هایِ تلخِ اجتماعی و مشخصه هایِ تأثیر گذارِ انسانی به تاقِ نسيان سپرده شده و ... و اين است يک وقت چشم باز می کنيم و می بينيم ، فرهنگی ناروا و ناپسند برجامعه تحميل شده و نتوانسته ايم – و نخواسته و نگذاشته اند - به موقع اطلاع رسانیِ لازم را ارائه شود .متأسفانه در اين مملکت و هويت ، حاکميت ها هميشه - به ناروا - امرِ فرهنگ سازی را برعهده داشته اند و گرفته اند و بنا بر مصالحِ خويش ، هميشه پديده ی شخصیِ روابطِ جنسی را " تابو " دانسته و آن را مسکوت گذاشته اند ، يا با رهنمودها و قراردادها و چارچوب هایِ غيرِ کارساز و غيرِ تخصصیِ قبيله ای ، مسأله را به بی راهه هائی کشانده اند که برای اصلاحِ آن هميشه دير بوده و خواهد بود و همواره هزينه هایِ گران و گريزناپذيری را بر جامعه و کشور تحميل کرده و خواهد کرد .
اخيرا مصاحبه ای را با چند زنِ تن فروشِ ايرانی – مقيمِ امارات متحده - به همراهِ تحليلی از خانمِ تحليل گری - مقيم اروپا - شنيدم که مرا به نوشتنِ اين مقاله تشويق کرد . در حالِ شنيدنِ مصاحبه و تحليل ياد شده ، آمدم تيترهائی را فهرست وار برایِ مقاله یِ خودم يادداشت کنم ، زيرا که مصاحبه و تحليل – هر دو – به نظرم اندکی بيگانه با شرايط عينی و واقعی در ايران آمد و مقايسه ها با فرهنگِ اروپا ، اندکی بی ربط بود و خلاصه پر از مطلب ... يک وقت متوجه شدم که بيش از 50 سرفصل را يادداشت کرده ام ، اما هنوز عناوين بسيارِ ديگری هم چنان نانوشته مانده است ، چنان که اگر بخواهم به تمامِ آن موارد به پردازم - علاوه بر نياز به ابزار و اطلاعات و آمارِ گوناگون - دستِ کم چند ماه وقت خواهم خواست و حاصلش هم از يک جلد کار تحقيقی کمتر نخواهد بود و عاقبت هم هيچ ناشری پيدا نخواهد کرد و خواهد ماند و خواهد ماند – هم چنان که مانده و مانده و رفته و گذشته است . می بينم شرايط و امکانات برایِ چنان پژوهشی فراهم نيست ، در حالی که زمان نمی ايستد و متأسفانه در اين موضوع - به دلايل گوناگون- امکانِ تحقيق وجود ندارد و " تابو " بودنِ روابط جنسی ، افراد را از پرداختنِ به موضوع باز می دارد . بگذرم از اين که به هر حال و در هر صورت ، فراهم نبودنِ ابزار و شرايط ، يا تابو بودنِ موضوع و امکانِ انگ خوردن ، مسووليت را از هيچ کداممان ساقط نمی کند و بر ماست که به هريک از پديده هایِ اجتماعی ، در حدِ توان و تخصص و نگاه و امکاناتِ خويش – ولو در محيط هایِ خاص و محدود – به پردازيم و از اما و اگرهای ياوه و دهان هایِ ياوه سرا ، روی نگردانيم و نهراسيم .
ممکن است " فمنيست " هایِ راست موضوع را تنها از ديدگاهِ آزادیِ روابط جنسی ببينند و بهایِ لازم را به چنين پژوهش ها و تحليل هائی ندهند . يا " فمنيست " هایِ سوسياليست و چپ ، تنها به عنوانِ يک صنعت که تابعِ قراردادها و اخلاقِ صنفی و خواستِ آگاهانه یِ افراد است ، به مسأله ی سکس و روابطِ جنسی در اجتماعِ کنونیِ ايران بنگرند ، يا هر دو سویِ ماجرا نياز به فعاليت و حتا مبارزه ی فرهنگی را - در سطوحی که اکنون در اختيارِ حاکميت است - مطرح سازند و تحتِ عنوانِ مبارزه با " مرد سالاری " و واکنشی در برابرِ " زن ستيزیِ " جامعه و عوارضِ دورانِ گذار و پوست انداختنِ ايرانی ، لزوم و حساسيتِ موضوع را ناديده بگيرند – يا بهایِ لازم را به آن بدهند يا ندهند– اما آن چه واقعی و آشکار است : سقوطِ ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی و متروک گرديدنِ سنت هایِ مردسالارانه ی جامعه ی ايرانی ، نه در جهتِ احيایِ حقوقِ زنان ، بل در اشاعه یِ بيماری هایِ گوناگونِ مقاربتی و شخصيتی و اجتماعی است ... در حالی که کسان و جريان هایِ ديگر ، نياز به آزادی هایِ بيشتر در خصوصِ روابطِ جنسی و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و فرهنگی را - در اين رابطه – خواستار بوده و مد نظر قرار می دهند و اصولا ممکن است بسياری باشند که دغدغه هایِ کنونیِ مرا در موضوعِ سکس و روابطِ جنسی حاکم بر جامعه یِ ايرانی نداشته باشند ، يا برخوردهایِ تئوريک و شرايطِ خارج از اختيار را ، بهانه ی نپرداختنِ به مسأله قرار دهند و با درشت کردنِ علت ها و عواملِ گريز ناپذير ، شانه از بارِ چنين مسووليتی هائی خارج سازند و - دانسته و ندانسته – کل مسأله را ناديده بگيرند . و ممکن است و ممکن است و ممکن است ... اما آن چه - در هرصورت و کماکان - به قوت و اعتبارِ خويش باقی است ، برآمدنِ نوعی نگاهِ ناآگاهانه و غيرِ اصولی و حتا چارچوب هایِ ناروا و نادرست ، به دليل فقدانِ آموزش و آگاهیِ کافی و موردِ نياز به جوانان و خانواده هاست که سرانجام کار را در مسيرهایِ غيرِ علمی و غير تخصصی و همانندِ سايرِ پديده هایِ اجتماعی ، چون معجونی هفت جوش و " شتر گاو پلنگی " هردمبيل ، سامان خواهد داد ... آن هم زمانی که برایِ اصلاح و قرار دادنِ پديده در مسيرِ صحيح و اصلیِ خويش ، بسيار بسيار دير باشد .
به ياد دارم که : اوايل انقلاب ، دار و دسته ی خلخالی " شهر نو " تهران را آتش زدند و از شخصيت هایِ سياسی و مذهبی ، تنها کسی که مخالفت کرد آيه الله طالقانی بود . اما آن روزها آقای طالقانی رهبریِ اپوزيسيون و جامعه ی به اصطلاح روشن فکری را برعهده داشت و کسی تره برای حرف ايشان خورد نمی کرد و نکرد ... به ياد دارم که زنان روسپی ، پس از آواره شدن از جا و جايگاه خويش ، ويلانِ کوچه و خيابان ها شدند و آخرِ سر هم ، جذبِ همان دار و دسته هائی گرديدند که " شهرنو " را آتش زده بودند و از آن ها در انجام کارهائی بهره گرفته شد که آن روزها ديگران از آن سر باز می زدند ... گويا از آغاز ، با همين هدف آواره شان کرده بودند ، تا تازه به عنوانِ ابزار از آن ها استفاده کنند ...
بگذريم از اين که پديده ی روسپی گری ، ريشه در " فقر و تبعيض " و بيماریِ جامعه دارد ؟ يا اين که " صنعتِ " رو به رشدی است و طليعه یِ آزادیِ روابط جنسی و بهره برداریِ آزادانه یِ افراد ، از تنِ خويش را نويد می دهد ؟ ؟ و يا عارضه ای از عوارضِ " ليبراليسم " و به هر حال نوعی کار و شغل است که بسيار شرافتمندانه تر از بسياری مشاغلِ کاذبِ کنونی می باشد و از تجاوز به خانواده هایِ محترم و زنانِ شوهردار نيز جلوگيری می کند ؟ ؟ و به هر حال در جامعه ی سرمايه داریِ سنتی و در حالِ تحولِ ايران ، آن ها نيز " کارگرانِ جنسی و پورلترهایِ اصيل هستند و ... اصولا مشتريانِ زنانِ خيابانی مجرم يا بيمار هستند – يا نيستند – ؟؟ و بدنِ انسان در خدمتِ پول قرار گرفته يا نگرفته است ؟؟ و خلاصه اين که جايگاهِ " عشق " و " روابط و نيازهایِ شخصی و حريمِ خصوصیِ زندگی ، در اين ميانه کجاست ؟ ؟ و نقش " عشق " چيست و کدام است ؟ ؟ و همين طور و همين طور وهمين طور ... اما واقعيتِ قضيه اين است که : اگر روسپی گری را به عنوانِ يک شغل و صنعت هم به پذيريم و برایِ آن مشروعيت و مقبوليت قائل شويم و اين قشر را نيز جزء ( حبيب الله ) هایِ ديگر به شمار آوريم ، بازهم وضعيتِ فعلی اين حرفه – در شرايط ايران - غير قابلِ پذيرش بوده و با عدمِ آموزش و فقدانِ هرگونه نظارت – و به ويژه تحميلِ حريمِ خصوصی بر حريمِ عمومیِ – و خلاصه تنها توهين آشکار به جنس و شخصيتِ زن ، به حساب می آيد و منشأ بيماری هایِ گوناگون و نفرت هایِ زايل نشدنیِ زن و مرد از يکديگر و رشدِ بزهکاری در جامعه و سرانجام " انکارِ عشق " و به هيچ شمردنِ حرمتِ زن شناخته می شود و بس . در اين که نوعِ برخورد حاکميت با اين پديده – يعنی به رسميت نشناختن و جرم شمردنِ آن – نه تنها مبارزه با معلول است و آمار زندان ها را بالا برده است و خود بزرگ ترين عاملِ رواجِ نابسامانی به شمار آمده و ضمنا بارِ هرگونه نظارتی را از دوشِ دولت برمی دارد و با پاک کردنِ صورتِ مسأله و ناديده گرفتنِ آن ، همانندِ ساير پديده هایِ اجتماعی ، تنها به آشوب و بلوائی دامن می زند که سببِ رواجِ زشت ترين صورت هایِ روسپی گری در جامعه ی به اصطلاح اسلامیِ ايران است ...
بيائيم و لحظه ای بينديشيم : چه کسی از زنانِ تن فروش بهره ی جنسی می برد ؟ ؟ آيا اين تنها جوانانِ مجرد و يا " مردانِ مجبور " هستند که در شرايطی آزادانه و آگاهانه و به عنوانِ روابطِ " عاشقانه " و نيازِ ضروریِ دو – حتا يا چند انسان - به يکديگر از اين روابط برخوردار می شوند ؟ ؟ و اين دو انسانِ شناخته و دانسته هستند که ( به اصطلاح عالما عامدا ) روابطِ عاشقانه ی جنسی و شخصیِ خود را به خيابان ها آورده اند ، يا پيرمردان و بازاريان و کارمندان و کارگرانِ دزدی هستند که به برکتِ رانت ها و روابطِ حکومتی بر متن و حواشیِ شهرها روئیده اند و با يک رأس سمند و آپارتمانی در گوشه و کنارها ، دخترانِ محتاج و مجبور و مغفول ( و ضمنا مقبول و مفعول ) را - هم چون کارگرانِ جنسی - موردِ تجاوز قرار می دهند و بدنِ انسان – به ويژه کودکان - را ، در خدمتِ پول و تجارت و باندهایِ تن فروشی و انسان فروشی و عضو فروشی ، به ماشينی بدونِ اراده و شعور ، تبديل کرده اند و بزرگ ترين و زشت ترين توهين ها را ، به شخصيتِ زن و نهاد خانواده روا می دارند و ... ؟ ؟ اين است يا آن ؟ ؟ کدام یک ؟ ؟ و آيا می توان تحتِ عنوانِ " غرايزِ موجودِ انسانی " و مهرورزی و آزادیِ نوعِ بشر در شکلِ بهره وری از تنِ خويش ، تضادهایِ شخصيتیِ برآمده از پديده یِ روسپی گری و زنانِ خيابانی و دخترانِ جوان و کودکانِ آموزش نديده را – که انگار در حالِ گذرانِ " آموزشِ ضمنِ خدمت " هستند - ناديده گرفت و چشم بر نفرت هایِ ايجاد شده ، نسبت به جنسِ مرد و زن ، فرو بست و اين سان توهينی دوجانبه و آشکار را - به شخصيتِ انسانی – تماشاگر بود ؟ ؟ به راستی آيا موضوع در هم نياميخته است ؟ ؟ آيا روابطِ عاشقانه یِ جنسی و پرستش و ستايشِ دو يا چند انسان نسبت به يکديگر را ، به خريد و فروشِ سکس و کالا قرار دادنِ " عشق " تبديل نکرده ايم ؟ ؟ يا در نهايت آيا اين حريمِ خصوصیِ مشتی – به گفته یِ آن حضرتِ تئوريسينِ اصلاحات : " فرومايه گان " – نيست که بر تمامیِ سطوحِ اجتماعی و حتا روابطِ خصوصیِ افراد - و صد البته بنيانِ خانواده و موضوعِ بقایِ نسل - سايه افکنده و حريمِ فرد ( آن هم چه فردی ؟ ؟ ) بر جامعه و نوع ، تحميل نشده است ؟ ؟ و آيا و آيا ... درست است که جمعيتِ کشور – از 57 تا کنون - نزديک به سه برابر شده و در نتيجه سه يا چهار برابرشدنِ تعدادِ زنانِ خيابانی موضوعی عادی است ، اما بايد کور باشيم و نبينيم که اکنون تن فروشی و روسپی گری – که در تمامیِ جوامع آزاد حتا - به عنوانِ بيماری و جرم و عارضه یِ اجتماعی و شخصيتی شناخته و با آن برخورد فرهنگی می شود - به صورتِ اپيدمی و پديده ای همگانی و همه جائی درآمده است و حيات و موجوديتِ تمام يا بسياری از خانواده ها را تهديد می کند ... مگر نديده ايد که نوعِ زنانِ خيابانی - نسبت به پيش از 57 - تغييری فاحش و آشکار کرده اند ؟؟ اگر در گذشته ، تنها تعدادی از زنانِ مجبور و فقير و پير و از همه جا رانده و از همه چيز مانده و معتاد و ناچار ، روی به اين حرفه می آوردند ، امروزه ( با کمالِ تأسف ) قسمتِ عمده ای از دخترانِ خانواده هایِ محترمِ روستائيانِ به شهر هجرت کرده ، شهريه ی دانشکاهِ آزادشان را ، از محلِ تن فروشی - اين تنها صنعتِ رو به رشد و در حالِ رونقِ جمهوری اسلامی - تأمين می کنند و چه بسيار کودکان و دخترانِ چشم و گوش بسته و آموزش نديده ای که ، با کمترين فشارِ اقتصادی ، يا اندک بدرفتاریِ پدر و مادرها و فقدان ذره ای نجابت در سطوحِ جامعه که در خونِ ما ايرانی ها نيست ( و نيز : به دليل فقدانِ آموزش و جرم شمردنِ عشق ) روی به خيابان ها می آورند و کمبودهایِ خود و خانواده شان را ، از اين راحت ترين و دمِ دست ترين راه حلِ ممکن ، تأمين می کنند ؟ ؟ متأسفم که می گويم : امروزه تن فروشی تنها در اثر اجبار و فقر نيست ، بلکه تأمينِ هزينه یِ رفاهِ بيشتر و چشم هم چشمی هایِ ابلهانه و در واقع تأمينِ " تجمل " است ... يک روزتان را به من بدهيد ، سری به دادگاه ها و محاکمِ قضائی بزنيد ، نگاهی به دخترانِ فراری و انگيزه هايشان بيندازيد ، چشمانِ لوچ و نزديک بين و کورتان را - اگرشده اندکی - بگشائيد و ازدواج هایِ زودرس و احساسی و حتا کاسب کارانه را مشاهده بفرمائيد و اگر می توانيد محيط هایِ اجتماعی را ، از خانه و مدرسه و دانشکاه تا بازار و کوچه یِ اين خلاخانه ها را بررسی کنيد و در علل و عواملِ طلاق هایِ فراوانی که با دلايلِ ناکافی و حتا حمايت هایِ حقوقیِاحمقانه - از زن يا مرد – و توليتِ ناروایِ نالايقان بر امرِ آموزشِ کشور و دخالت هایِ مزاحم و نابه جایِ غير متخصصان و خود مدعيانِ همه چيز در حوزه یِ مسائلِ شخصیِ و خصوصیِ خانواده ها و افراد صورت می گيرد و در بسياری از موارد ، ريشه در مجالسِ زنانه ی روضه خوانی و سفره هایِ ابوالفضل و پارتی هایِ بالایِ شهریِ ( از روستا سرازير شده ) و دخالت هایِ ناروایِ غيرِ متخصصان دارد ، اکنون به صورتِ يک اپيدمیِ همه گير ، خود را بر تمامیِ شوونِ جامعه تحميل ساخته است . بسياری از زندانی هایِ اکنونی و خانواده هایِ ويلان و سر در گمشان که بر حاشيه یِ شهرهایِ بزرگِ ايران می درخشند ، شايد در آغاز با اندک توجه و برخوردِ فرهنگیِ متوليانِ موضوع و حتا با همان روش هایِ کدخدا منشی و نگاهِ آگاهانه و دلسوزانه یِ قاضی و مشاور و وکيل و منشی و مستشار و ضابط و دبير و استادِ دانشکاه و ديگر و ديگر ، قابلِ حل و رفع و رجوع بوده و هست ... اما زهی اندکیِ شرف ، ذره ای نجابت و نژاده گیِ موردِ ادعایِ ايرانی ... ؟ ؟ زهی رگ ... سيبِ زمينی تمام و تمام ... متأسفم که نمی خواهيد ببينيد ... يا نمی توانيد ببينيد ؟ ؟
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۴ بعدازظهر 0 comments
پـس هـمـتــي نـمـود و شـد آزاد هـم چــو سـرو * پـــرواز كـــرد تــا كـه بـبــيـنــد لـقــاي دوســـت ديــدي « الـمـپ » قـلـعـه ي زنـجـيـريـان بـود * دق مـي كـنـنـد روز و شب اندر « حرايِ » دوست رحمش گرفـت چون به « مسيحـا» ي زنـدگـي * خـود بــر صلـيـب شد كـه بـمـيرد بـراي دوسـت ديد از صليب « موسيِ عمران » به كوهِ طور * چـوپـانـي از « ذبـيــح » نـمايـد ، فــدايِ دوست گــريـان زتـشـنـگـي اســت كـه آبـم دهــيـد آب * گـم گـشـتـه ام بـه قوم خودم در سرايِ دوسـت « داوود » خود كجا ست كه « بيت ِعتيق» را * بـيـنـد ز « سـامري » است درخشد طلايِ دوست بس ناله كرد وخواند « زبور» ش به زيـر و بـم * « مـيـقــاتِ » دوش را نـشـنـيـدم صــلايِ دوست بـــنــيـان گــذار جـمـلــه ي اديــان خـدايِ مـن * با من به گفت وگوست درخـتي بـه جـايِ دوسـت آتــش گــرفــتـه خــيــمـه و خــرگـاهِ من كنون * خـشـكـيـده آن درخـت كـه بـودش درايِ دوسـت ديـوانـه ام چـنان كـه بـه صحـرا نــهـاده ســر * گـم كـرده راهِ خــانــه مـنـم در عـزايِ دوســت جان داد بر صـليـب بـه كوهِ « ابــو قـبـيـس » * گـويا نـديـــد عــاقــبـــتِ مـــاجـــرايِ دوســـت مـي گشت در كوير بـه خـود شعله ور سراب * كـآتـش گـرفـت در تـفِ صـحـرا خـدايِ دوست
(1) اصطلاح " دوست " در شعر و ادبياتِ عرفانی شناخته شده است . فتأمل .
شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۱۷ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵
جنگ يا صلح ؟ ؟
جنگ و صلح ؟؟
پس از گذشتِ سال ها از يازده سپتامبر و انفجارِ برج های دوقلو که به حمله ی امريکا و متحدينش به افغانستان و عراق منجر شد - جنگی که معلوم نيست : که با که و چه با چه می جنگد ؟ و هزاران کشته و زخمی و بی خانمان را سبب گرديده است و ...- اکنون به نقطه ی عطف و سرنوشت سازِ خويش نزديک می شود . پس از 11 سپتامبر که حمله و اشغالِ افغانستان ، به دست آويز حضور و حاکميتِ طالبان و حمايت علنی آن از" القاعده " را درپی داشت و به حکومت ملاعمر و بن لادن پايان داد ، اين گروه تروريستیِ سنی مذهب ، به فعاليتِ زير زمينی و پراکنده در سرزمين های اسلامی – به ويژه افغانستان و عراق و مصر و پاکستان – ناچار گرديد . موضوع عراق پاک با افغانستان متفاوت بود و نتيجه هم اين شد که شيعيان و کردان اين کشور با 60% جمعيت ، جای 40% سنی مذهبان حاکم را گرفتند و امريکا و متحدينش ، حقوق بشر و تأسيس نهادهای مدنی را شعار خويش ساختند و حضور فيزيکی خود را در منطقه ی خاورميانه با مرکزيتِ عراق تثبيت کردند . اکنون که بالغ بر سه سال از حمله ی نخستين گذشته ، دولت عراق در حالی شکل گرفته است که يک پارچه گی آن مخدوش نگرديده و نماينده ی اقليتی از سنی مذهبانِ تکريتی و بعثی ، جای خود را به اکثريتی 60 درصدی از شيعيان و کردان داده اند ... و اما در همين حال اهدافِ جنگ در عراق نيز نسبت به 11 سپتامبر کاملا تغيير يافته و به ويژه موضوع " ايران " صورت قضيه را عوض کرده ، يا در حال تغيير دادن است . بزرگ ترين تفاوت مسأله ی ايران با افغانستان و عراق ، در اين است که : در اين دو کشور کسانی قدرت سياسی را در دست داشتند که وجودشان حمله ی متحدين را توجيه می کرد و آن ها هم از همان آغاز با قصدِ آشکارِ سرنگونی رژيم طالبان و صدام حسين به صحنه آمدند . اما حتا امريکا هنوز علنا مشروعيتِ جمهوری اسلامی را زير سوال نبرده و اروپا و آسيا نيز که به آشکار از قراردادهای نجومی خويش نمايندگی کرده اند و - به باورِ من هنوز هم - می کنند و اصولا من مبارزه را بينِ جهان و انديشه یِ امروزينِ بشر ، با جهانِ کهنه و پوسيده یِ پير استعمارگران و دلالانِ دنيایِ کهن می بينم و شفافیت های بیش از این را انتظار دارم ... انفجارِ مرکز تجارت جهانی و وجود سلاح های هسته ای در عراق ، بهانه و انگيزه ای بود که به حمله ی مستقيم و اشغال افغانستان و عراق ، مشروعيتِ جهانی می بخشيد و بخشيد و متحدين – چنان که خود گفتند – به عنوان سربازان و ارتش هایِ آزادی بخش وارد اين کشورها شدند . يعنی اين که انگيزه های داخلی و خارجی – هردو – در سقوطِ طالبان و صدام ، به اتفاقِ نظر دست يافته بودند . اما اکنون : اجرای سياست های کلان غرب در منطقه ی خاورميانه و صلح اعراب و اسرائيل ، پس از بالغ بر نيم قرن جنگ و کشتار که در پيشانی اهدافِ متحدين قرار داشته و دارد ، به درازا کشيدنِ زمان اشغال عراق و منافع 40% جمعيت سنی مذهبان آن کشور ، گذشتِ چهار سال از آغاز حمله ای که شليکش را بن لادن در انفجار برج های دوقلو پايه نهاد و سرانجام به قدرت رسيدن حماس در فلسطين و تحولی که در آرايش نيروهایِ درگير در منطقه به وجود آمده است ، موضوع جنگ را از سقوطِ چند ديکتاتور ، به ابعاد ديگری تغيير داده و جنگ های پيش گيرانه با هدفِ استقرار صلح و آشتی ، به جنگ هایِ اعلام نشده ی ديگری تبديل شده است . و اما عامل بزرگی که شکل جنگ های پيش گيرانه و آزادی بخش را در حال تغيير دادن است و در صورتِ درگير شدنِ آن کل موضوع دگرگون خواهد گرديد " مسأله ی ايران " و سازگاری يا عدم سازگاری اين کشور با سياستهایِ جهانی در منطقه است . ايران گرچه در 27 سال گذشته و به ويژه پس از اشغال سفارت امريکا در 13 آبان 1358 همواره با تحريم های امريکا روبرو بوده است ، اما اروپا و آسيا – در همين زمان وتا کنون - معاملات و قراردادهای پر رونقی با جمهوری اسلامی داشته اند و به هر حال متحدين از هم آغاز هم ، هرگز براندازی رژيم ايران را مد نظر نداشته اند و- به ويژه اروپائيان – همواره اصرار بر سازگاری " جمهوری اسلامی " با نظم موجود جهانی و سياست هایِ کلانِ طراحی شده برای منطقه ی خاورميانه داشته و هيچ گاه تا کنون از سقوط و براندازیِ رژيم حاکم بر ايران و حمله ی نظامی سخن نگفته اند . حتا امريکا که از هم آغاز تأسيس جمهوری اسلامی ، با آن مشکل داشته و سردمدارِ تحريم های گوناگون عليه اين کشور بوده است ، بازهم در اين مقطع کمتر از حذفِ فيزيکی جمهوری اسلامی – دستِ کم به آشکار – سخن می گويد و نگفته و هرگز آن را نخواسته و اعلام نکرده است . ( حالا بگذريم از تهديدهایِ تاکتيکیِ غلاظ و شدادِ اخير که بيشتر ماهيت سياسی و ابزاری دارد ) . اما گذشت چهار سال از 11 سپتامبر و ناکام ماندن غرب در کليدی ترين سياستی که انگيزه ی " جنگِ پيش گيرانه " بوده است - يعنی صلح اعراب و اسرائيل و تحقق نقشه ی راه – مبارزه با تروريسم را حساسيتی خاص بخشيده و روابط ايران با حماس و حزب الله و ديگر گروه هائی که عملا در ليستِ جريان هایِ تروريستی قرار دارند ، دو دسته گیِ آشکار در بين نيروهایِ فلسطينی و سخن گفتن از همه پرسیِ پيش روئی که اسرائيل از پيش آن را بگونه ای خيمه شب بازی تعبير کرده است و مشتعل شدنِ روزافزونِ جنگ در مناطقِ فلسطينی و عواملِ بسياری از اين دست ، سازگاری ايران را با سياستهای جهانی ، ضروری تر ساخته و به صورتِ حياتی ترين و بزرگ ترين چالشِ پيش روی متحدين در آورده است . مجموعه ی عوامل و اسبابِ ياد شده ، سبب گرديده است که موضوع ايران از حساسيتی ويژه برخوردار گرديده و پس از تجربه هائی که در افغانستان و عراق به دست آمده است ، ارزش همراهی و همکاری – و ضمنا نقشِ جمهوری اسلامی در اين ميان – را آشکارتر و برجسته تر ساخته و متحدين غربی را به حل جدیِ معضل ايران واداشته و اين ضرورت را به جائی رسانده است که ايالات متحده ، طرح حمله ی نظامی و حتا سقوط جمهوری اسلامی را - در صورتِ عدم سازگاری با سياست های اعلام شده ی جهانی - در دستور کار قرار می دهد ، يعنی اين که : چه به جنگ و چه به صلح ، بايد وضع ايران يک رويه شود و انگار که - اگر نه تمامیِ متحدين غربی - به هر حال بسياری از ايشان ، اکنون دريافته اند که ايران – علی رغمِ تمامیِ ادعاها و شعارها - محورِ اصلیِ فعاليت هایِ گروه هایِ به اصطلاح مبارز و از نظر امريکا تروريست بوده و می باشد . به همين دليل هم همکاری و همراهیِ جمهوریِ اسلامی در جهتِ سياست هایِ اعلام شده ی جهانی – به ويژه مبارزه با تروريسم و تحقق صلح و آرامش در منطقه ی خاورميانه - ضرورتی است که نمی توان آن را ناديده گرفت . اين وضعيت سرانجام صورتِ مسأله را تغيير داده و آرايش تازه ای را در جبهه ی جهانی ايجاد کرده و اما و اگرهائی را پديد آورده است ... در چنين شرايطی است که فرصتی بی بديل و بی رقيب - برای ايران - فراهم آمده است تا نقش خويش را ، در جهانی از آن صلح وکاميابی و در راستای منافع ملی کشور و مردم ايران ، ايفا نمايد و پس از سال ها تحريم و محروميت ، جايگاه بزرگ و شايسته ای را که حق اوست ، به چنگ آورد و از آن صيانت کند . و اما از سویِ ديگر به قدرت رسيدن " حماس " و زير سوال رفتن کمک های غرب و اعلامِ همه پرسی در فلسطين و درگير شدنِ فزاينده یِ متحدين غربی ، فرصتی را نيز برای گروه های به اصطلاح " جهادی القاعده " و اصحاب ملاعمر و بن لادن پديد آورده است ، تا علی رغمِ کشته شدنِ مردِ شماره یِ دویِ القاعده " ابومصعب الزرقاوی " بی درنگ جانشينِ ناشناسی برایِ وی انتخاب و به سامان دادنِ نيروهای خويش و اعلام " جنگِ تمدن ها " و دعوت از مسلمين ، برای پيوستن به مبارزه ای دراز مدت ، در جبهه های متحرک و نامعلومی به وسعت جهان فراهم آورده و " نهضتِ صليبی " را اعلام کرده ، با تاکتيک ها و استراتژی هایِ تازه ، پا به ميدان گذارند . اشغال بخش اعظمی از حاکميتِ کنونی عراق توسط روحانيون شيعه و به قدرت رسيدن حماس که جمهوری اسلامی را پدرِ فکری خويش می داند و نيرو و تأثير گذاری شيعه – به مرکزيتِ ايران - در لبنان و سوريه و عراق و فلسطين و افغانستان و پاکستان ، دو اهرمی هستند که متحدين غربی را از برداشتن گام مصيبت بار به سوی جنگ و قراردادن جمهوری اسلامی و به تبع آن نيروهایِ استشهادیِ شيعه را ، در کنارِ نيروهای جهادی اهل سنت ، بر حذر می دارد و هشدار می دهد . اما از آن جا که اصل موضوع صلح و آرامش - به ويژه در منطقه ی خاورميانه - است و اصولا دورانِ جنگ و کشتار به سر آمده و منافعِ تمامیِ خلق های جهان و نيز حاکميت هایِ موجود ، تنها در جهانی از آن صلح و آزادی تأمين خواهد گرديد ، آشکار است که در اين فضا - اگر ايران در کنارِ جهان باشد - مسأله ی صلح در خاورميانه ، به بهترين صورتِ ممکن به انجام خواهد رسيد و با کمترين هزينه ، بيشترين حاصل را به دست خواهد داد . اين نکته متحدين غربی را در جايگاهی قرار داده است که ضرورت و اولويتِ حلِ مسأله ی ايران را ، به منظور تأمين صلح خاورميانه دريافته و همگی اعم از اروپا و امريکا - و با طرحِ اخيرِ 5 + 1 حتا چين و روسيه – در يافتنِ راه حلی جدی و اساسی برایِ موضوع ايران ، متفق القول و يک صدا گردند . تفاوت در اين است که چين و روسيه ( با تحريکِ پشتِ پرده یِ بعضی از کهنه سياستمدارانِ اروپائی و امريکائی ) هنوز – چون گذشته – نگرانِ منافعِ نجومی و قراردادهائی هستند که با جمهوری اسلامی دارند و می کوشند آن منافع و روابط را حتی الامکان حفظ کنند ، لذا تاکنون حتا به تحريمِ ايران – چه رسد به حمله یِ نظامی – رویِ خوش نشان نداده اند ، اما امريکا و اسرائيل تا آن جا پيش می روند و رفته اند که از جنگ و حمله ی نظامی نيز پروائی نداشته باشند و آماده اند که حتا با حذف فيزيکیِ جمهوری اسلامی – در صورتی که مذاکره و روش های ديپلماتيک جواب ندهد – اين موضوع را سرانجام و يک بار برایِ هميشه حل کنند و آن را در دستورِ کارِ جدیِ جامعه یِ ملل قرار دهند . و چنين است که شرايط حاضر از يک سو فرصتی بی بديل برای ايران فراهم آورده و از سویِ ديگر ...
اميد که در این میان حقوق بشر و منافع ملیون ها ایرانی - دوباره و چند باره - فدایِ منافع و مصالحِ اقلیت هایِ فاسد در ايران و جهانِ کهنه استعمارگران سنتی قرار نگیرد و در هیاهو و دلقک بازار ِ مسأله ی هسته ای دفن نشود ، امید ... و دیگر همین و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۵۷ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵
و این جا عشق - شعر امروز
و این جا عشق بيا اين آخرين بدرود را ، بر گورِ من بنويس و شاهد باش تا من زنده بودم ، رو نهان كردي كه در اين بوم و بر « عاشق شدن » ممنوع و ملعون است و در اين سرزمين " تنها سفر كردن " پسنديده است هم اين جا راستي جرم است يا هذيانِ بيمارانِ پا در گور و يا حرفي است بس زيبا فريبي همرهِ رؤيا دروغي هم قدم با دل كلامي كو نبايد گفت بيا اين آخرين را نيز ، حاشا كن محبت نيست كالايي كه در هر سويِ اين بازار بفروشند و آري عاشقي ـ تنها ـ نبودن نيست دمي با يار بودن نيست در اين جا عشق بازاري است لجن آلوده ، كالايي ز لذت پر بَزَك كرده كه چون دينار و درهم ، مي درخشد ، در شبي تاريك در اين جا عاشقي ، نوعي خود آزاري است همين جا عشق ورزيدن ، حديثِ جيغ و بيماري است تجاوز ، يا كه بيزاري است در اين جا - جنسِ زن - آغشته با خواري است محبت نيست كالايي كه در هر روز و هر بازار بفروشند بيا اين آخرين حرف از دلم بشنو كه ديگر من نخواهم بود و يك ديوانه از ديوانگانت كم مگر ما را حكايت هاي تو ، اين سان نبرد از خويش ؟ مگر با گوش خود نشنيده ام : هشدار ، مجنون است ؟ كسي كز « عشق » دل خون است ! ؟ هلا ، رفتم ، تو را بدرود ننگت باد هشياري درودِ من به تنهايي هلا بدرود تنهايي
شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵
پیرامون : انسان و زندگی ( شناخت ) - مقاله
پيرامون : " انسان " و " زندگی " ( 3 ) در دو مقاله ی پيشين انسان را به آگاه و نا آگاه - يا غريزي و انديشه ورز - تقسيم كرديم و وجهِ تفريق و ويژه گيِ آشكارِ اين دو که( خِرد ) است ، بیان کرديم و گفتيم که غريزی عمل کردن و کنش ها و واکنش هایِ جسمی و ذاتی و فيزيکی خاصِ " انسانِ غريزی " است و " انديشيدن " و شناخت و سپس عمل بر مبنایِ آن ( به عبارتِ ديگر عقلانيت ) ويژه گی و وجه تميزِ " انسانِ آگاه " – يا حتا بگوئيم مطلقِ واژه ی انسان – با غير او ، در مجموعه یِ هستی می باشد . بنا بر اين تعريف ، كسي كه خويش و هستي را نشناسد و نتواند آن را تحليل و تبيين نمايد ، داخل در مطلقِ واژه يِ " انسان " نيست . يعنی اين که آدمی مجبور به شناختِ پديده هایِ پيرامونیِ خويش است ( اندیشه ای که فیلسوفانی چون شوپنهاور به آن پای بند بودند ) زيرا که وجه تميزِ انسان و حيوان ، قدرتِ تجزيه و تحليل و شناختی است که در مجموعه یِ آفرينش مختصِ اوست .تنها تفاوتی که در اين جا بينِ انواعِ غريزی و آگاه از آدمی وجود دارد ، در اين است که نوعِ غريزی از شناخت و تحليلِ ديگران - دانسته و ندانسته – پيروی می کند ولی انسانِ آگاه آن توانائی و مهارت را خود به دست می آورد . حتا می توان گفت : آن که پيروی می کند خود شناختی ندارد و با پذيرفتن و ايمان آوردن به يک " عقلِ کل " مهارت و توانائیِ شناخت از خود را انکار می کند و حداکثر با تسليم شدن به توانائیِ ديگری در تحليل آفرينش ، چارچوب هایِ او را می پذيرد . اين است که هر آن چه ناتوانی و ناکامی و ناروائی و عدمِ مهارت خويش می شمارد ، ضدِ آن را به آن " دانا و توانایِ مفروض " نسبت می دهد . اما " انسانِ آگاه " قدرتِ تحليل و تبيين و شناختِ پديده هایِ پيرامونی خود را ، در اثرِ جست و جویِ ذهنیِ خويش و به دست آوردنِ " مهارتِ انديشيدن و دانستن " به دست می آورد و متکی به توانائیِ خويش است . به همين دليل و توجه هم – اگر انسان را مجبور به شناخت فرض کنيم ( که مجبور است به دليلِ تنها ويژه گیِ انسان بودن و تنها وجهِ تميزِ وی با حيوان ) – انسانِ غريزی از دخول در معنایِ واژه مستثنی خواهد بود . نهايتِ امر اين است که نسبت به همان بخش ها و تعريف هائی که شناخت و توانائیِ ديگری را پذيرفته – به همان نسبت و در همان فراز ها و پديده ها – فاقدِ قدرت و مهارتِ شخصی است ، لذا " تسليم " و پيروی و اطاعت و در همان حال راحت طلبی و آرامش را ، به جست و جو و کنجکاوی و به دست آوردنِ توانِ تحليل ترجيح می دهد و همواره در رخوتی غيرِ انسانی به سر می برد . اكنون مي توان گفت : آن معرفت هایِ ربوده شده از خدايان ، همان دميده شدنِ روحِ خدا در كالبدِ انسانی ( تعبيرِ " نفخت فيه من روحی " قرآن ) و آن تنها و برترين معيارِ منحصرِ وجودِ آدمی " خِرد " و نيرويِ تجزيه و تحليلِ پديده هايِ گوناگونِ حيات است که به هر نسبتی که انسان فاقدِ آن باشد ، به همان نسبت از جوهرِ انسانی فاصله گرفته و به ماهيتِ " حيوانی " نزديک تر شده است و می دانيم و بنا بر همين تعريف است که " خرد " را داخل در تعريف و اطلاق واژه یِ " انسان " می شماريم . آشکار است که تسليم و پيروي و باور و اطاعت هايِ كورکورانه و عملِ غريزی فرد ، ضدِ جوهره یِ وجودِ انساني او بوده و نزدِ خردمند ، محكوم و ناپسند شمرده می شود . بنابراين داورِ نهائی - در همه جا - عقل می باشد و خِرد نيز بينِ دو مقوله يِ تقليد و فهم ، دانائی را - که خود توانائی و مهارتی انسانی است - بر مي گزيند . " انسانِ غريزی " برای نجات و راحت کردنِ خود مي گويد : نمي خواهم "حقيقت " را بدانم . مي خواهم آن را - حتا كوركورانه – به پذيرم ، تا در آرامش و سهولتِ هرچه بيشتر " غرايزِ خويش " را پاسخ گويم و راهِ آسان ترِ " زندگی " را پيش گيرم و می دانيم که اين نظر ، سخنِ روز و نگاهِ اكثريتی از جوامع است ، اما آيا خِرد چنين ايمان و تسليمي را خواهد پذيرفت ؟ ( از يکی از فضلایِ معنونِ معاصر – که همان جا که هست به سلامت باشد – در حال و احوالی که اندکی بی خودی و صداقت و صراحت می آورد ، پرسيدم : " اگر اختيارِ نوعِ زندگی با خودت بود و باشد کدام نوع از حيات را برایِ کالبدِ تازه ات بر خواهی گزيد ؟ وی بی درنگ گفت : " سنگ " شگفت زده و پرسا نگاهش کردم ، دوباره و سه باره تکرار کرد : " سنگ "... " سنگ آقا " ) . آری اين خواستِ نوعِ انسان است . يعنی عمل بر مبنایِ غريزه . يعنی طولِ زندگی در برابرِ عرضِ آن و کميت در برابر کيفيت ... اصولا پيروی کردن و حقيقت هایِ معتبر نزدِ ديگران را پذيرفتن ، ويژه گیِ انسانِ ضعيف بوده و جست و جو و يافتنِ توانائی و مهارت ، خصلتِ خردورزان است . يعنی همان چيزی که " کنفسيوس " و ديگران وجه تميزِ انسانِ معمولی و برتر می دانستند و يافتنِ مهارت و توانائی را در انسانِ برتر ، حاصلِ " تربيتِ نفس " و جست و جویِ " حقيقت " نزدِ وی به شمار می آوردند . به همين دليل هم انسانِ معمولی را کسی می دانستند که از ديگران پيروی می کند و بلند نظر نيست ، در حالی که " انسانِ برتر " همواره نگرانِ دست نيافتن به " حقيقت " بوده و در نتيجه ، توانائی و مهارتِ وی در شناخت و نقد ، شخصی و شخصيتی است . اين تعبير و تفسير خاص از وجه تميز بينِ انسان ها ، همان است که در بحث و تقسيمِ ما ، به انسان غريزی و آگاه آمد و تنها در نوعِ نام گذاری و واژه هایِ به کار رفته ، اختلاف دارد . اکنون می توان پرسيد : " خِرد " چيست ؟ وگفت : درك و دريافتِ انسان ، از پديده هايِ پيرامونيِ خويش. يعنی قدرت تحلیل پدیده ها ، يا بگوئيم : نيروئي كه در ذهن و مغز آدمي وجود دارد و به وسيله يِ آن مي تواند هر چه را مي بيند و تصور مي كند ، تحليل و تبيين و نقد نمايد . به عبارت دیگر : درك و دريافتِ " خِرد ورزان " از هستي و انسان ... اين مهارت و توان در انسانِ انديشه ورز ، حاصلِ جست و جو و دريافتِ شخصی او است ، اما در آدميانِ غريزی ، متکی به شناختِ ديگران – يا همان چارچوب ها و داده هایِ مذهبی و سنتی – است . پذيرشِ تعريف ديگری و پيروی و تسليم در برابرِ آن . و به عبارت ديگری : خِرد توان و مهارتی است که در طولِ زندگی نسبت به شناخت و بهتر بهره بردن از پديده هایِ گوناگون حيات ، برایِ هر فردِ انسانی حاصل می شود . اين نيرو هنگامی که متکی بر داده ها و تجربه ها و شناختِ ديگری و ديگران باشد ، از آن جا که ذهنِ فرد را برنينگيخته و چارچوب هایِ داده شده را پذيرفته است ، در واقع توان و مهارتِ فردی ، حاصل نگشته و ذهن هم چنان پيروِ يافته ها و شناخت های آماده و از پيش تعريف شده ، غير فعال باقی می ماند و مانده است . اگر خِرد ايمان و پيرويِ كوركورانه را تاييد كند ، در واقع خويشتن را نفي كرده است و نفيِ آگاهي ، به معنایِ نفيِ انسان است . در حالی که آدمي بر مبنایِ غريزه يِ " صيانتِ نفس " نمي تواند و نمي خواهد ، ضدِ خويش عمل كند . خِرد و تقليد – همانندِ هستي و نيستي – اضدادي هستند كه وجود و حضورِ هريك ، به معنايِ نفي و انكارِ ديگري است . يا بگوئيم : پيروي و آگاهي ، دو مقوله اي هستند كه در ذهنِ انسان هايِ خِردورز يا مقلِد ، شكل مي گيرند و شناختِ هستي و كشفِ " حقيقت " در اين ميان ويژه گيِ انسانِ آگاه است ، در حالی که ايمان و پيروي و تسليم ، خصلتِ عمومیِ آدميانِ غريزي است . يعني همان تقسيمي كه در آغازِ بحث از آن نام برديم . و سرانجام اين که : انسانِ انديشه ورز ، دقيقا به دليلِ وجودِ ويژه گيِ " خِرد " در او ، نمي تواند از شناختِ آفرينش و خويشتن شانه خالي كند . در حقيقت " مطلقِ انسان " - چون انديشه ورز است - جست و جو و پرسش و مهارتِ نقد و تحليل را ، در ذات و جوهره یِ تعريفِ خويش دارد .انسانِ آگاه و خرد ورز همواره نگران آن است که چيزی را نشناسد و به اصطلاح " حقيقتی " را درنيابد ، در صورتی که مومنان و پيروان ، تمامیِ " حقيقت " ها را ، در شناختی از پيش داده و تعريف شده ، می پذيرند و تمامیِ شوون حيات را ، از دريچه یِ همان شناخت می بينند و آسودگي را ، در پيروي و ندانستن مي شناسند و همواره از هرچه که آرامشِ گوسفندوارِ ايشان را برهم زند ، پرهيز مي كنند . ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۵۹ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵
از چه می باید مرد - شعر معاصر
از چه مي بايد مرد ؟
آخرين بودي و آري به دلم نيست دگر كس تو نماندي و نمانده است مرا ، هم نفسي * اي همه نسترن و اطلسي و شب بويم از تو بگذشت و گذشتيم ، از اين دشتِ جنون رفت ديگر زتنم ، شور تو يا خود دگري از تو خالي شده ام ، نيك بود فرجامش چون به گل راهبرم ، بهتر از اين انجامش از تنِ خسته و فرسوده ي ما نيست اميد تا به سر منزلِ مقصود رساند كامش هستي- آري - همه پوچ است و تهي خود ديدم حسرتي مانده و دستي كه ز خارش چيدم از چه رو حقِ تو آن نيست كه خود مي خواهي ؟ از چه بايد كه به خون خوردنِ خود برخيزي ؟ از چه شلاقِ تو را ، جانِ خودت ساخته است ؟ و چرا بايد بود ؟ چون چنين هيچ نگويي و به خود پوچ شوي ؟ يا دگر هيچ نياموزي و نابود شوي ؟ فرصتِ جيغي و بس حسرتِ رقصي و كس خنده بر ريش خدايانِ بشر تف براين زندگيِ گريه و رنج سايه يِ درد و عذاب « از چه رو بايد مرد چون شقايق بشكفت » ؟(1) ــــــــــــــــــــــــــــــ (1) بيت خودي است . شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۴ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵
فراخوان فهم ( 5 )
فراخوانِ فهم - دعوتِ پنجم
سخنِ صريح و دوستانه وصادقانه و دردمندانه يِ من آن است كه می خواهم از تماميِ ايرانيانِ « به خِرد رسيده » و از تماميِ فعالانِ جامعه يِ روشن فكري و مدعيانِ « اصلاح » و هرآن چه ايرانيِ صاحبِ دردي است به پرسم که چرا ما مردم حتا در جائی که به رسميت شناختن يکديگر در جای خویش و برخورداریِ عمومی ، بدون هيچ گونه هزينه ای ممکن است ، بازهم حاضر به هماهنگی و همزيستی نيستيم و همگی مان تنها به منافع حقير خويش می انديشيم و از با هم بودن پرهيز داريم ؟ ؟ و به عبارت ديگر : چرا و چگونه است که هميشه از " کارِ جمعی " پرهيز کرده ايم و می کنيم ؟ ؟ از قديم و نديم گفته اند : « ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند » اين ها را من هم شنيده ام . اما انگار ما جماعتي هستيم كه ادعا مي كنيم اهلِ درک و دريافت و سخني هستيم و همه مان نيز از جامعه و مردم و ايران و ايراني سخن مي گوئيم و به ويژه اين كه همه مان نيز به حقيقت ها و واقعيت هايِ واحدي دست يافته ايم و در كلياتي متفق القول و هماهنگ هستيم . چرا بايد محيطِ تأثير گذارِ هريك از اين شخصيت ها و اشخاص ، چنان ايشان را در برگرفته و از عمل باز داشته باشد كه با تمامِ ادعا و حتا « شعور ِ انسان باوري » و چشم داشتن به فردايِ درخشان و برخوردار و آباد و آزادِ كشور ، باز هم همانندِ گذشته هايِ دردبار و « رنج انديش » و بت پرستانه و « خود محور » خويش ، در هنگامي كه زمانه يِ كارهايِ هماهنگ و گروهي رسيده و لازم است كه انديشه هايِ انسانی ، به اتحاد و اتفاق و توافقي پولادين دست پيدا كنند و به اصطلاح در NGO هاي فرهنگي و سياسي و اجتماعي گردِ هم آيند و اختلافاتِ زائيده يِ كهنه انديشي را به كناري نهاده ، از « منم » « منم » پرهيز نموده و اندكي جمع را نگريسته و يكديگر را به رسميت و حرمت و دوستي و همراهي ، به پذيرند و در آغوش محبت گيرند بازهم همانند سده های تاريکی و گذشته های درد بار و فاسد و تباه ، هر کسی راه خود را می رود و نفع خود را پی می گيرد و جز به منفعتِ خود نمی انديشد ؟ ؟ اين مرزها و تقسيمات تباه تا چه هنگام بايستی ادامه پيدا کند ؟ تا کی ؟ ؟ بی درنگ خواهيد گفت : چون تجربه ی کارِ جمعی نداريم و حاکميت هامان هرگز نخواسته و نگذاشته اند از فعاليت هایِ فردی به سویِ کارِ گروهی تغيير جهت بدهيم . يعنی در حقيقت حاکمیت ها اجازه ی تشکل و تشکیلاتی را نداده اند و ... آيا فكر مي كنيد ، اربابِ قدرت و ثروت و كهنه پرستان و مخالفانِ دنيايِ نوين و انسانِ به خِرد رسيده يِ ايراني نيستند كه اين اختلاف هايِ تباه را دامن مي زنند و اجازه يِ شكل گيريِ هيچ هسته يِ شايسته اي را نمي دهند ؟ ؟ آيا چنين نيست ؟ ؟ و اگر چنين است چرا بازهم در جائی که اجبارها و چارچوب های تحميلی وجود ندارد ، همان هستيم که بوده و هستيم ؟ ؟ چرا ؟ ؟ آيا علت آن نيست که چون همواره همه چيز را لوث كرده و به گند كشيده ايم ، اکنون نيز نمی توانيم همزيستی انسانی را - به معنای واقعی کلمه - در شخصيت خويش احيا کنيم و همه چيز را ابزار منافع حقير خويش نسازيم و ... ؟ ؟ مگر جز اين بود که در تمامیِ هشت ساله يِ به اصطلاح دورانِ اصلاحات ، از صدها NGO و هسته هايِ فرهنگي و احزابِ سياسي ، تنها دكان و دستگاه و ظواهري را ديديم که منافعِ شخصی مان را تأمين می کرد و تنها به وام هائي انديشيديم كه آن به اصطلاح « سازمانِ جوانان » به اين و آن ِ « خودی » مي داد و باز اصلِ موضوع و نفسِ مسأله – هم چنان - در حاشيه و تنها در شعار باقی ماند و از ياد رفت ... ! ! ! چرا ؟ ؟ و آيا جز اين است ؟ ؟ آيا اكنون پس از اين همه تکرار، نمی بايد دوران بازي و خيمه شب بازي ، به سر آمده و تجربه های رنج بار كارِ خويش را كرده باشد و اگر احيانا از دل اين جريان ها مي توانسته است « انسان » هايِ فرهيخته اي برآيد ، برآمده است و اكنون زمانِ اتحاد و كنار گذاشتنِ بيگانگي ها و منفعت طلبي هاي ِ حقیر و شخصي باشد ؟ ؟ گمانم اين است كه - اين نگاه و رفتار ِ- بسيار زشت ، عادت و ميراثي از هزاره های كج انديشي و « بت پرستي » بوده و براي ِ« ايرانيِ فرهيخته يِ اكنوني » ننگ و عار است که پس از اين همه تجربه و تکرار ، باز در همان جای نخستين باشد و با همان شناخت و نگاه درجا بزند و هم چنان روزگار در نادانی و ناتوانی و غره گیِ نابجا به سر آورد ... بيائيد دوگانه گي ها و بيگانه گي ها را به كناري بگذاريم و با همتي عظيم و اراده ايِ استوار ، به مهمي كه فرا راهِ جامعه يِ فرهنگيِ كشور است ، بينديشيم و مطمئن باشيم كه اكنون ديگر زمانِ كارِ فردي به سر آمده و ديگر هيچ « بت » و شخصيت يگانه ای بر نمي آيد و غولان و خدايان ، به « انسان » هايِ متعدد و متکثر- اما يگانه اي- تبديل شده اند كه تنها در قالبِ هسته ها و ngo ها و سپس احزاب و گروه هايِ برآمده از آن ها - كه نماينده گانِ واقعي و سخنگويانِ راستينِ مليون ها « آدمك » و « كوتوله » ی انسانی هستند - امکان رشد و توسعه دارد ... يك چيزهائي را بايد پذيرفت . پنج مليون جمعيت را كه نمي توان كشت - گرچه بررسی و تغییر تحول در وضع ایشان ضروری باشد - . يا كسي خوابِ جنگِ خانمان سوزِ ديگري را ديده است ؟ ؟ عزيزانِ من : « آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت » . ملتِ ايران همين نزديك به صد ميليون جمعيتي است كه مي بينيد و نيازي به گفتن ندارد ... نمي خواهيم و نمی توانيم جمعيتي ديگر را از ناكجا آباد وارد کنيم و مگر نه اين است كه بايد همين ها را به راه آورد و به راه مي آيند و آمده اند ، چنان كه حتا مي توان گفت در بسياري از حركت ها و نشانه ها ، از به اصطلاح رهبرانِ خويش پيشي گرفته اند ... بيدار شويم كه زمانِ اتحاد است و گذرگاه بس باريك و سهمناك و درايتي عظيم مي طلبد و بايد با ابزارِ موجود ، آن جامعه و نمونه را تأسيس كنيم و اتفاقا همه چيز هم آماده و در دست رس است ... و اين تنها به اصطلاحِ « برگزيده گان» و « فرهيخته گان» هستند كه پي در پي و همواره ، برايِ يكديگر شاخ و شانه مي كِشند ... يک بار به اولِ خطِ اتوبوس رانی دقت کنيد . با اين که همه يقين دارند چند دقيقه ی ديگر – يا حداکثر در ايستگاه بعدی – مسافر راهروها را هم انباشته خواهد ساخت ، باز همه تک تک می نشينند و حاضر نيستند در صندلی دو نفره ای که يک نفر ديگر نشسته است ، بنشينند و ... يعنی اين که تا مجبور نباشند کنار هم نمی نشينند و تازه وقتی هم که نشستند بيگانه و غريبه وار هريک سر در لاکِ بيچاره گیِ خود فرو می برند ... چرا و چگونه ؟ بيائيد با نگاهی مثبت به همه چيز بنگريم و با هم آشتي كنيم و از دوگانه گي ها و بيگانه گي ها بپرهيزيم و يكديگر را در آغوش های دوست داشتن و « تنگاتنگِ شانه هايِ محبت » - و هرکه را در جای خویش - گرامي داريم و درود بفرستيم ... ايران ايران است ، با همين جمعيت و تركيبِ موجود و اتفاقا همه چيز هم دارد و تماميِ ابزارها برای تحول و توسعه نيز فراهم است ، تنها همتي و اراده اي مي خواهد و « يگانگي » و هماهنگي و با هم بودن را مي طلبد ... وقت تنگ است و گذرگاه باريك و دشوار ... بيائيد همه با هم باشيم و تنها به « ايران » و « انسانِ ايراني » بينديشيم ... بيائيد برايِ يكديگر خط و نشان نکشيم ... بيائيد ... بيائيد .... اين دريچه هم چنان گشوده می ماند ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۴۵ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .