نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

 

و امروزان تعطيلي - شعر امروز


و امروزانِ تعطيلي

اگر انگيزه هاي ناتواني از ميان خيزد
اگر اندوه ، اين قوتِ شب و روزانِ تاريكي
برايم ، قفل هاي بسته بگشايد
مگر شوري بر انگيزد
شوم بي تابِ عشقي من
اميدِ بازي و لختي جوان بودن
مگر ما خود نمي خواهيم جامِ زندگاني را ؟
و يا ما ها نمي بينيم صبحِ روشنايي را ؟

دگر پايم به راهي بر نمي گردد
در اين تلخي و رسوايي
و در شهري همه اهريمنان افسار بگسسته
در اين نا امنيِ امروز و فرداها
در اين جايي كه ناني ، شد دريغ از ما
و صد ها اضطرابِ پاك بيهوده
هزاران كارِ بي مصرف
هزاران درسِ بي حاصل
همه راهي كه پايانش به گورستان
همه تاريكي و كشتار و دار و حد
تمامي ندبه و ماتم
چه راهي را بپيمايم ؟ ؟ ؟
كه برگشتم من از بي راه

ولي ايمانِ من بر روزهايِ خوش
و دفنِ هر پليدي در زمين
ـ با من و يا بي من ـ
و خورشيدِ رّخِ انسانِ امروزين
كه گويا در كجا آباد و يا در ناكجا آباد
درخشيده است و شايد هم ، جهش كرده است
بر اين انسان درودِ من
- خضوع از جمله حيوان ها -
بلي
ايمانِ من بر هرچه فرداها
به سختِ كوه مانند است
ـ يا فولاد ـ
كنون هم ، هرچه بادا باد

شعري از دفترِ : « حديثِ كشك » / 1382 مقيم ارشاد تا كنون .
نسخه يِ الكترونيكي آن را مي توانيد از اين وبلاگ دريافت كنيد .


|
جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

 

جست و جويِ عاشقي ها - شعر امروز

جست و جويِ عاشقي ها

جست و جويِ عاشقي را ، پاي فرسودن
در پليدِ قشري از چرك و عفونت
دخترِ مهتاب و باران را
ميانِ خيلِ بيمارانِ مردابي

" حقيقت " را ، مگر در شامگاهِ قصه ديدن
گند زار شهوتِ آلوده گان – بيهوده گان - را
تن به رؤياهايِ زيبائي ، بَزَك كردن
نامِ تنها و بلندِ " عشق " را
در باتلاقِ زشتي و پستي ، فرو رفتن ، شنا كردن
كوره هايِ جان ، به سوزِ دل دميدن
جوهرِ نيكي به پيكرهايِ بيماري ، لهيدن
" زندگي " را ، جست و جويِ عاشقي ها
پاي فرسودن ، نديدن
در زلالِ آينه تنها دويدن
كس نديدن ، دل بريدن
مرگ را ، ناگه رسيدن
*
سال ها بگذشت و فرسوديم جستن را
سنگ باران هايِ زشتي ، جامِ دل بشكست
لرزيديم از سرمايِ يخ بندان
به رويِ پشت هامان ، جمله گي آثاري از شلاق
هزاران كِرم مي لولند در زخمي چنين چركين
علاجي نيست گويا - يا تواني نيست ديگر - " زندگاني " را
*
هيچ در كف نيست ، تن فرسوده ، دل مرده
عاشقي را كس نمي بينم
دلِ گم كرده را ، بر ره نمي پرسم
كجا شد دخترِ باران ؟
كجا شد نيمِ سرگردان ؟
سكوت و جمله گي فرياد
گرامي باد تنهائي
گرامي باد تنهايي
*
شعري از دفترِ « شرح دقيقِ فاجعه » / 1384 گشوده تا كنون .


|
یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

 

از آرشيو نگاه - شعر امروز


هنگامي كه هنوز قابلِ مصرف و حتا مناسبِ روز و به اصطلاح « وصف الحال » باشد ، چه اشكالي دارد اگر پس از شش ماه دوباره از « آرشيوِ نگاه » بيرون كشيده شود ؟ ؟ ! !

باور نمي كنم

باور نمي كنم
كه دگر باره كوسِ جنگ ؟
گويا كه مرده زور و دميده ست " زندگي "
آن را كه باوري است ، به " حق " و حقيقتي
هر كس كه " مؤمن " است
به " خويش " و خداي خويش
- دانا به هست و نيست -
منطق ورا قوي است
محتاجِ جنگ نيست
گاهِ درنگ نيست
*
گويا كه مرده رستم و گّشتاسپ گَشته است
امروزه روز ، خلقِ جهان ، شاد و كامياب
آگاه و سربلند ، رسته ز هرچه بند
" انسان " ربوده " معرفت " از خويش تن خداي
اكنون " كلام " رسم و ره آوردِ " زندگي " است
آن كو كه ماندني است ، محتاجِ جنگ نيست
خود " مرگ " رفتني است
فردا كه ماندني بود آغوشِ " زندگي "
محتاجِ جنگ نيست
گفتِ جفنگ چيست ؟ ؟
اين ضِرطه ها ز كيست ؟ !
*
شعري از دفترِ " شرحِ دقيقِ فاجعه " / 1384 گشوده تا كنون


|
جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

 

پرسشي همگاني ؟ ؟ ! !


سخني در : « شأن انساني »

با خود مي انديشم : اگر بخواهي به عنوان « يك انسان » به پديده هاي محيط بنگري ، هنگامي كه در تاريخ و تمدن بشري دقت مي كني ، يا بايد به « انكار تاريخ » تسليم شوي و - هم چون سياست مدارانِ دهه يِ چل - ريشه ي تمام سياست گذاري هاي بين المللي در ارتباط با خاورميانه و ايران و حتا جهان را ، ساخته و پرداخته ي « گوادالوپ » ها و « منشورِ اتلانتيك » ها بداني و در همه چيز و همه جا ، منافع و مصالحِ خاص كشف كني و « تئوري توطئه » را ، پشتِ هر ماجرا و واقعيت سياسي و اجتماعي ، حاضر ببيني و مدام نشست هايِ سياست مداران ورشكسته را ، مبدأ تاريخ و تعيين كننده ي آينده يِ ملت ها و جوامع بشماري و ...
يا اين كه با نگاهي « خِرد باور » همه چيز را اقتضايِ زمان و مكان بداني و – به ناچار – خوش باورانه نسبت به « شأن انساني » بدگمان شوي و برآشفته – براي هزار و يكمين بار- از خويشتن به پرسي كه در اين صورت و با اين فرض : تكليفِ شأن انساني چيست ؟ و مگر « خِرد » وجه تميز « انسان » و « حيوان » نيست ؟
آيا مي توان « تمدن بشري » را انكار كرد و نسبت به وجود « دانش » و نيروي تحليل در « انسان » ترديد نمود ؟ ؟
بعبارتِ ديگر : تاريخ را جوامع و مردمند كه مي نويسند ؟ يا اراده يِ اقليت هايِ خاص و مصالحِ و منافعِ برگزيده گان ؟ ؟ ( كه به نوابغ بايد جداگانه پرداخت ) .
پرسش من اين است : چرا بايد « سياست » بر « فرهنگ » و « دانش » و حتا « خِردِ بشري » و « اخلاقِ انساني » - كه نتيجه يِ تجربه هاي گوناگون و ارزشمند ملت ها و هويت هايِ ديروز و امروز است – برتري داشته باشد و برتري يابد ؟ و همواره خويشتن را بر جوامع گوناگون و عصرها و نسل هايِ بشر تحميل كند ؟ ؟
تا كي و تا چند بايد هسته هايِ « فرهنگ » - كه فردايِ گريز ناپذير جامعه و كشور هستند – اين چنين بي رحمانه ، قرباني پيش تر بودن از زمان و مكان واقع شوند ؟ ؟ و همواره فرهيخته گان و فرهنگيانِ جوامع - به ويژه در شرقِ رنج انديشِ گيتي - محكوم به ممنوعيت ها و محكوميت هايِ گوناگون باشند ؟ ؟ چرا و تا چند ؟ ؟
تا چه هنگام بايد « كوپرنيك » ها در آتش سوخته شوند و « سقراط » ناچار از نوشيدن « شوكران » گردد ؟ « گاليله » مجبور به انكارِ دانسته هاي خويش و انزوا گشته « حلاج » بر دار شود و « افشين » و « آرش » را مثله كنند ؟ « اميركبير » را رگ بگشايند و « ميرزا جهانگيرخانِ صورِ اسرافيل » و ياران را - در « باغشاه » - شكم بدرانند « مصدق » ها و « شريعتي » ها دِق مرگ شوند « فروهرها » را - آن چنان بي رحمانه - سلاخي كنند و « فرخ زاد » را ، زبان از كام برآورند ؟ ؟
و ديگر و ديگر و ديگر ؟ ؟ ؟ ! و چرا و چرا و چرا ؟ ؟ ! !
و آيا جز اين است كه جوامع بشري ، سرانجام و در ظرفِ زمان ، همواره انديشه و شناختِ همين دانشمندان و روشن انديشان و فرهيخته گان را ، الگوي عمل ساخته و هميشه – حتا اگر شده در پايان – اين « خِرد » بوده است كه خود را بر ناداني تحميل كرده و حتا « سياست » را ، ناچار از پذيرش خواست و اراده يِ خويش كرده است ... ؟ ؟
متأسفانه همواره فاصله ي بين شناخت و دريافتِ روشن فكر ، با تسليم شدنِ جامعه و عمل برابر آن الگو را « فرهنگِ انحطاط » پر كرده است ... فرهنگي كه گاه بسيار ديرپا و تباهي زا و مانع بزرگِ رشد بوده است ...
و به راستي آيا پذيرفتني است كه در « عصر دانش و ارتباطات » ناچار از گذراندنِ راه و دوراني باشيم كه ديگران رفته و گذرانده اند و تجربه شان نيز- مفت و مسلم - در اختيار ماست و دنياها اطلاعات و تجربه ها را ، در اختيار داريم و ظاهرا نيز ممكن است بعضي هامان ، آن تحليل ها و گزارش ها را خوانده و به تاريخ نيز نيم نظري افكنده - و حتا آن را فهميده - باشيم ... !
مي خواهم بگويم – در حاضرترين نمونه اش– آيا ما ناچار بوده ايم و يا اين حق و نماينده گي را از سوي نسل هاي بعدي داشته ايم كه يك قرنِ كامل ، يعني صد سال از زندگي و شادكامي انسان هاي بي شماري را ، فدايِ منافع و مصالح پادشاهان و قدرت مندان و ثروت مندانِ نالايق خويش نموده و « ملاحظاتِ خاص » را ، بر سرنوشت و زندگيِ مليون ها انسان در عصرها و نسل هايِ پي در پي ، ترجيح دهيم و اين گونه جامعه و مردمي را ، تباه سازيم ؟ ؟
به راستي آيا ناگزير بوده ايم ؟ ؟ يا خير ؟ ؟
به تجربه يِ طي شده يِ مشابهي در اروپا بپردازيم و از خود بپرسيم : آيا اروپايِ پس از رنسانس و انقلاب فرانسه – هنگامي كه دنيايِ مدرن در ماورايِ اقيانوس ها شكل گرفت و « جنگ هايِ انفصال » و « سي ساله » را پشتِ سر نهاد و اعلاميه يِ حقوقِ بشر را گردن گذاشته « مجمعِ مللِ متحد » را در پيِ يك جنگِ بزرگِ جهاني تشكيل داد و شرق و غرب باضافه يِ جهانِ نو در يك سازمان و نهادِ بين المللي گِرد آمدند و با يكديگر به تفاهم رسيدند ، باز دوباره ناچار بوده است « هيتلر » را ، بر سرنوشت و جان و مالِ مليون ها انسان ، در سرزمين هايِ گوناگون ، مسلط سازد ؟ تا آن گونه بي رحمانه ، در آلمان و اتريش و سپس تمامي كشورهايِ اشغال شده – به ويژه لهستان - به قتلِ عام و شكنجه يِ وحشيانه يِ « يهوديان » و چك ها و روشن فكران لهستاني و مليون ها انسانِ ديگر برخيزد ؟؟
به راستي آيا اروپائيان ناچار از اتخاذ چنين سياست هائي بوده اند ؟ ؟ به ويژه هنگامي كه عمده ثروت و دانشِ بشري را نيز دراختيار داشته اند ... ؟ ؟ و بر سرزمين هايِ پهناوري نيز حكم مي رانده اند و خود سازنده گان « جهان مدرن » و پدرانِ « عصر بيداري و آزادي » بوده اند ....
يا ما ايرانيان - در « عصرِ ناصري » - ناگزير بوده ايم آن گونه وحشيانه و غير انساني ، به « بابي كشي » برخيزيم ؟ و پس از آن - در « انقلاب مشروطه » - آن گونه ناجوانمردانه ، با روشن انديشان و فرهيخته گانِ خويش رفتار كنيم ؟ و به مدتِ صد سالِ كامل ، قرني را به « شكارِ نخبه گانِ » خويش برخيزيم و به محوِ ريشه هايِ « آگاهي » و « آزادي » و تكرار نسخه هايِ صد بار تجربه شده ، پرداخته و اين گونه شادكامي و زندگيِ مليون ها ايراني را ، در نسل ها و عصرهايِ بعدي و تاكنون و امروز ، به پايِ مصالحِ اربابِ ثروت و قدرت و مشتي جماعتِ انگل ، فدا سازيم ؟ ؟ به راستي آيا ناچار بوده ايم ؟ ؟
و باز – دوباره – به عبارتي ديگر ، مي خواهم به پرسم كه : انگليس و فرانسه هنگامي كه دانسته و به ناچار « هيتلر » را به سمتِ شرق كيش دادند و آن كشتارها و اتاق هايِ گاز را ، برايِ « يهوديان » و اقليت هايِ شرقي و نيز اكثريت هايِ مليونيِ جوامعِ اروپا و آسيا ، تدارك ديدند ، آيا دوباره و پس از پايانِ جنگِ جهانيِ دوم و تجربه يِ تلخ و سازنده يِ « هيروشيما » و « ناكازاكي » و به رسميت شناختنِ انقلابِ سوسياليستي – باز – دوباره ناچار بودند شصت سال « دوران جنگ سرد » را ، بر جهانيان تحميل كنند و مسابقه هايِ تسليحاتيِ بزرگ را ، در شرق و غربِ گيتي اداره نموده و گسترش دهند ؟ ؟ و .... ؟؟ و ... ؟؟ و ... ؟ ؟
يا هنگامي كه اكنون « انسان » ها به بركت دانش و ارتباطات و « خِرد بشري » و با برخورداري از تكنولوژي و منابعِ سرشارگيتي ، مي توانند هر ندانسته اي را كشف كنند و در احوال ملت ها و هويت هايِ گوناگون تحقيق و جست و جو نمايند و از هر آن چه بخواهند ، آگاه و برخوردار گرديده و به كران ها و بي كران هايِ توصيف ناپذير دست يابند ، آيا- در چنين هنگامه و زماني- پذيرفتني است كه دوباره و صدباره ، همچون سده هايِ تاريكي و اعصار ناداني بشر ، ناچار از پذيرفتنِ تجربه ي تكرار باشيم و اين چنين لجبازانه ، نسبت به آشكارترين پديده هايِ موجود ترديد كنيم و مصرانه از دانائي و بلوغ سر باز زنيم ؟ ؟ و هم چنان درگيرِ « سنت هاي تباه » باقي بمانيم ؟ ؟ ! !
به راستي آيا گذراندنِ چنين چرخه يِ بيهوده و تباهي ، در اين زمانه و اكنون و پس از پشتِ سر نهادنِ تجربه هايِ تلخِ گذشته ، گريز ناپذير است ؟ يا خير ؟ ؟

از قديم و نديم گفته اند : « بيچاره آن كسي كه گرفتار عقل شد * خوش بخت آن كه كره خر آمد ، الاغ رفت » اما چرا بايد چنين باشد ؟ و چرا در اين زمانه و عصر ارتباطات و آگاهي هاي بشري ، هم چنان درگيرِ گذشته هايِ ناپسند و ناروا باقي بمانيم و بر حفظِ اصولِ تباهي اصرار ورزيم ؟ چرا چنين و چنان است ؟ ؟ چرا ؟ ؟
سخن در « چرائي » موضوع است و گرنه گمان نمي كنم انساني باشد كه در پسنديده گي « خِرد » ترديد كند و يا آن را تنها وجهِ تميز « انسان » و « حيوان » نداند و بتواند عقل و آگاهي را ناديده بگيرد ، يا آن را ناپسند و ناروا بشمارد ... ! !
آن روح و نيمه يِ « خدائي » كه مي گوئيم در كالبدِ انسان دميده شده است ، چيست ؟ و چرا بايد باورمندانِ به آن ، همواره و در تمامي فرهنگ هايِ رنج انديش شرقي ، محكوم به ممنوعيت و محروميت و حتا قتل و مرگ و هزاران ستم ناروا باشند ؟ چرا ؟
و به ياد مي آورم كه در نوجواني خويش ، مقالاتي را در نشريات كشور مي خواندم كه در آن ها « نيما » را ديوانه مي خواندند و در بسياري از مجامعِ به اصطلاح « ادبي » فضلايِ معنون ، ناجوانمردانه ترين اهانت ها را نسبت به آن پير و پدرِ درگذشته ، روا مي داشتند و حتا تا همين اواخر ، نامِ وي از تمامي تريبون هايِ رسمي حذف بود ... اما حالا همه از « نيما » مي گويند و چاي خوردن با « احمد شاملو » و « اخوان » و « سهراب » و ديگران و ديگران را ، عنوانِ ابزاري براي كسب وجهه و محبوبيتِ خويش ساخته اند ...
سخن در اين است كه وقتي مي دانيم : سرانجام اين انديشه و شناختِ « خِرد ورزان » و فرهيخته گانِ به شعور رسيده است كه الگوي عمل ، در جامعه يِ فردا خواهد بود ، چرا بايد از هم اكنون به آن پاي بند نباشيم و راهي چنين بيهوده و تباه را – دوباره و چند باره - طي كنيم ، تا در سرانجام كار ، به سخنِ نخست تن در دهيم ؟ ؟ چرا ؟ ؟ و اين همه بيهوده كاري چه محملِ عقلاني دارد ؟
اگر در گذشته و اعصارِ ناآگاهي ، ناچار از گذراندنِ مقاطع تباه و دشوار بوده ايم ، آيا اكنون كه « عصر اطلاعات و ارتباطات » و انفجارِ آگاهي هايِ بشري است و هيچ پشتِ پرده و مصالحِ پنهاني وجود ندارد و چيزي بر منافع و « شأنِ انساني » غلبه نمي كند ، دوباره و باز ناچاريم - همچون گذشته هايِ سياه و تباه - همان راه هاي تكراري را برويم و همان چارچوب ها را از سر بگذرانيم ؟ آيا به راستي ناچاريم ، يا خير ؟ ؟
مي توان گفت : چون جامعه هنوز به درك و دريافتِ نخبه گان و فرهيخته گانِ خويش نرسيده و درستي و حقانيت و گريزناپذير بودنِ آن نگاه را ، درنيافته است ، لذا ناچاريم ادواري را از سر بگذرانيم تا به جامعه اي بر مبنايِ استانداردهايِ بشري و متكي به « شعور » زمينيِ انسان و نياز اكنونيِ ايران و ايراني ، دست پيدا كنيم ...
- و همين جا بگويم كه من چنين برداشتي را قبول ندارم و گاه حتا جامعه را از نخبه گان و خبرگانش پيش تر مي دانم و به ويژه بت ها و برگزيده گان را ، عقب تر از نوع دريافته ام ( فتأمل ) ...-

اما سخن در اين است : در جامعه و مردمي كه خواستِ عمومي را ، جريان هايِ خاص شكل مي دهند و هدايت مي كنند و بت پرستي و « قدرت پرستي » خصلتي عمومي و در اوج است ، آيا نمي توان نوع مردم را ، به جايِ نگه داشتن در ناداني و سنت هايِ تباه ، به سوي « آگاهي » و « آزادي » و حقوقِ انساني هدايت كرد ؟ ؟ و منافعِ عام را بر خاص برتري داد ؟ ؟ آيا نمي توان ؟ يا صداقت و اراده به چنين مهميِ وجود ندارد ؟ ؟ و با منافعِ قشرِ خاصي تضاد پيدا مي كند ؟ ؟ اين يا آن ؟ ؟
چرا بايد اصل را بر « ناداني » و عدمِ بلوغ و سپس « پيرويِ كوركورانه يِ مردم » گذاشت ؟ ؟ و آيا نمي توان جامعه را به سمتِ « آگاهي » و سپس « اراده يِ » به شعور رسيده ، هدايت كرد ؟ آيا نمي توان اصل را بر « ذي شعور » بودنِ و « مختار » بودنِ انسان نهاد ؟ ؟ و مگر همين را در شعارها و شعائرمان تبليغ نمي كنيم و نكرده ايم ؟ ؟
به راستي آيا نمي توان ؟ ؟ يا هنوز مصالح و منافعِ خاص بر عام برتري دارد ؟ ؟ ! ! و هنوز همان تقسيماتِ ناروايِ سنتي حاكم است ؟ كدام يك ؟ ؟
باورِ من اين است كه اين مسأله شدني است و هيچ مانعي براي تحقق ندارد و هيچ جريان و فردي زيان نمي بيند - اگر عاقلانه و منطقي به مسائل بنگريم و زمان و مكان را دريابيم و فرصت ها را مغتنم بشماريم . نه كه آن ها را از دست بدهيم - . تنها در اين جا ، پايِ همان « جريان هايِ خاص » در ميان است و بس و تنها همان منافع هستند كه از به « شعور رسيدنِ ايراني » زيان مي بينند و به همين دليل هم آن را بر نمي تابند ... پولِ مفت و ساختن بهشتِ زميني و وعده دادنِ آن به ديگران ! ! آقايان بد نگذرد ؟ !
و آري كه اين كار شدني و مورد انتظار است ... كسي هم زيان نخواهد ديد ... و همه چيز در جايِ خويش محفوظ خواهد بود و هر كس در جاي خود محترم ... تنها منافعِ نجومي و يامفتِ اقليت هايِ نالايق ، بر نوعِ انسان ايراني تقسيم خواهد شد . همين و ديگر هيچ ...
به موضوع بينديشيد ... دوباره با هم سخن خواهيم گفت .


|
سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

 

سلامي و پيامي

باور كنيم

« آزادي » را باور كنيم .
كسي زيان نخواهد ديد .
هرچيز- در جايِ خويش - محترم است
و « انسان » برخاسته ، عصري ديگر فرا مي رسد .
زمانه اي كه « آزادي » را ، بر پيشانيِ خويش دارد .
و از آن گريزي نيست .
بازي هايِ ديگر ، همه بازي است و قصه ها به « قصه » مي مانند .
« زمان » پرشتاب مي گذرد و هيچ فرصتي ، تكرار نمي شود .
گذشته ها به سر آمده و سرانجام خورشيدِ « آزادي » خواهد درخشيد .
باور كنيم ، فردا را .
باور كنيم .
********


|
یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

 

و باز هم ...


در حديثِ ديگران :

مولانا :

« عار بادا ، جهانيان را ، عار * از دو سه رند و ابلهِ طرار »
« شكلكِ زاهدان ، ولي ز درون * ليس في الدار ، سيدي ديار »
« به دو پول سياه ، بتوْان يافت »
« زين چنين خَربَطان ، دو سه خروار »
مولانا

******


|
جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

 

در حديث ديگران


به مناسبتِ بازگشتِ حاجيان
*
بهتر آن باشد كه سرِ دلبران
گفته آيد : در حديثِ ديگران
*
مولانا :

اي قومِ به حج رفته ، كجائيد ؟ كجائيد ؟
معشوق همين جاست ، بيائيد ، بيائيد
معشوقِ تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما ، از چه هوائيد ؟
گر صورتِ بي صورتِ معشوق ببينيد
همه خواجه و هم خانه و هم كعبه شمائيد
ده بار از آن راه ، بِدان خانه برفتيد
يك بار از اين خانه ، بر اين بام برآئيد ...
*
ناصر خسرو و دوستِ به حج رفته
برايِ دوستانِ از خانه آمده : بروجردي . شاهرودي . مازندراني . خوئي . اردبيلي . قزويني . گلپايگاني . اسد آبادي . سيستاني . كمره اي . محلاتي . خميني . آملي . لاكاني . كوهستاني . ميلاني . لاريجاني . نائيني . نوري . گيلاني . تهراني . شيرازي . خراساني . قائني . مرعشي . نجف آبادي . اردكاني . زنجاني . تبسي . جماراني . كاشاني . كني . قمي . آشتياني و ديگران و ديگر ...

حاجيان آمدند با تعظيم * شاكر از رحمت خداي رحيم
آمده سوي مكه از عرفات * زده لبيكِ عمره از تعظيم
خسته از محنت و بلاي حجاز * رسته از دوزخ و عذابِ اليم
يافته حج و عمره كرده تمام * بازگشته به سويِ خانه سليم
من شدم ساعتي به استقبال * پاي كردم برون ز حدِ گليم
مر مرا در ميانِ قافله بود * دوستي مخلص و عزيز و كريم
گفتم او را : بگوي چون رستي * زين سفر كردنِ به رنج و به بيم ؟
تا ز تو باز مانده ام جاويد * فكرتم را ندامتست نديم
شاد گشتم بدانكه حج كردي * چون تو كس نيست اندرين اقليم
بازگو تا چگونه داشته اي * حرمتِ آن بزرگوار حريم ؟
چون همي خواستي گرفت احرام * چه نيت كردي اندر آن تحريم ؟
جمله بر خود حرام كرده بّدي * هرچه مادونِ كردگارِ عظيم ؟
گفت : ني . گفتمشِ : زدي لبيك * از سرِ علم و از سرِ تعظيم ؟
مي شنيدي ندايِ حق و جواب * باز دادي ، چنان كه داد كليم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو در عرفات * ايستادي و يافتي تقديم
عارفِ حق شدي و منكرِ خويش ؟ * به تو از معرفت ، رسيد نسيم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو مي رفتي * در حرم همچو اهلِ « كهف » و « رقيم »
ايمن از شرِ نفسِ خود بودي ؟ * در غمِ حرقت و عذابِ جَحيم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو سنگِ جمار * همي انداختي به ديوِ رجيم
از خود انداختي برون يك سو * همه عادات و فعل هايِ ذميم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو مي كّشتي * گوسپند از پيِ اسير و يتيم
قربِ حق ديدي اول و كردي * قتل و قربانِ نفس دون لئيم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو گشتي تو * مطلع بر مقامِ ابراهيم
كردي از صدق و اعتقاد و يقين * خويشيِ خويش را ، به حق تسليم ؟
گفت : ني . گفتمش : به وقتِ طواف * كه دويدي به « هروله » چو ظليم
از طوافِ همه ملائكيان * ياد كردي به گردِ عرشِ عظيم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو كردي سعي * از « صفا » سويِ « مروه » بر تقسيم
ديدي اندر صفايِ خود كونين * شد دلت فارغ از جحيم و نعيم ؟
گفت : ني . گفتمش : چو گشتي باز * مانده از هجرِ كعبه دل به دو نيم
كردي آنجا به گور مر خود را ؟ * هم چناني كنون كه گشته رميم ؟
گفت : ازين باب هرچه گفتي تو * من ندانسته ام صحيح و سقيم

گفتم : اي دوست ، پس نكردي حج * نشدي درمقامِ محو مقيم
رفته و مكه ديده ، آمده باز * محنتِ باديه ، خريده به سيم
گر تو خواهي كه حج كني پس ازين * اين چنين كن كه كردمت تعليم


ناصر خسرو


|
سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

 

عصري است گويا در گذر - سخن روز

عصري است اين سان در گذر

مي گويند : زمانه يِ « بت » ها و « خدايان » به سرآمده
و اكنون « انسان » است كه مي دمد
« نابغه » ها مي ميرند و « آدميان » بر مي آيند
مليون هايِ آگاه و آزادي
كه افشانده يِ معرفت را
از« شامگاهِ بتان » (1) به يغما برده اند
وچه بسيار فرزندانِ « انسان »
كه خويشتن را بر صليب دريافته اند
تا هر كسي ، خود خدائي باشد و پيامبري
- مصلحانِ بزرگ و نوابغِ بي همتا ، درگذشته -
« خدايان » خويشتن را بر آدمي تقسيم كنند
و مليون ها پديدار آيند
« جوهرِ معرفت »
- به درنگِ انسان - بر « زندگي » لبخند زند
خورشيدها بدرخشند و طلوعِ زمين « خِرد » را معنا كند
مي گويند
*
اما اكنون و اين جا ، هنگامه اي ديگر است ، نازنين
هنوز « خدايان » هستند و « بنده گان »
شبانان و گوسپندان
« رعيتي » مفلوك و به « زندگي » پشت كرده
« امت » ها مي آيند و در مي گذرند
و « بت » ها - هم چنان- استوار و مقبول
« بت پرستان » راهِ آسانِ زندگي برگزيده
از « خِرد » سر باز مي زنند
و هنوز همه چيز- به قوتِ خود - معتبر است
تنها « برگزيده » گانند كه سخن مي گويند
و ما را « بتي » مي بايد
تا « خويش » را بشكند
*
« اكنون ، هر اصلي را به بهائي مي فروشند » (2)
واژه ها معنايِ خويش بر نمي تابند
و هر روز « بتي » مي شكند
« اصلي » فرو مي ريزد
و « كلمه » ديگر « كلمه » نيست (3)
اما هنوزهنگامه يِ « ابر انسان » (4) است ، نه « آدمك »
و زمان ها در مكان ها تكرار مي شوند
زمين « جبرِ » خويش را يافته
زمانه يِ انسان هايِ بزرگ است ، نازِ من
كه تصميم هايِ « بزرگ » مي طلبد
همتي مي خواهد ، استوار و آهنين
كاري است كارستان
و « شعوري » بي همتا بر مي انگيزد
« كلمه » از بيان خويش فرو مانده است
و « پسرِ خدا » « فرزندِ انسان » بر صليب گرديده (5)
- كه اين معركه را ، لق لقه يِ زبانِ هر ياوه گوئي نيست -
اراده اي آهنين ، برانگيخته به مهمي كه فرا راهِ « انسان » است
و بزرگ ترين « زمينيان » را
به خويش خواهد خواند

*
هلا همتي نازِ من ، لبخندي نازنين
« هلا ، دستي و رقصي » (6)
حركتي و جرئتي
ــــــــــــــ
(1) « شامگاه بتان » يا « غروب خدايان » اثري از فريدريش نيچه .

(2و6) مصرع ها خودي است .

(4) نعبيري از همو در « چنين گفت زرتشت » .
(3و5) القابي از مسيح و اشاره به اسطوره هائي در كتبِ مقدس .
*


|
پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

 

لغـت معنـي ( 2

« كلمات قصار » يا : « كوتاه ها ، در معنايِ كنونيِ واژه گانِ فارسي »

« عجوزه » و جمعش « عجايز » مادرِ پيرِ تماميِ ايرانيان بوده است ، تا همين پريروز .
« ضعيفه » و « منزل » و كمي محترم ترش « مادرِ زبيده » و « والده يِ آق مصطفي » را هم به همسرانشان مي گفته اند .
تبصره : آشكار است كه آن زنان و در آن فرهنگ ، همان بوده اند كه ايشان را برايِ آن مي پرورده اند . اما اگر زني- در امروز و اكنون- درگيرِ همان سنت ها و همان نگاهِ زشت و ناروا باشد ، ديگر خودش خواسته است كه هم چنان « ضعيفه » بماند .
فرِ كياني و ادعايِ برتري نژادي ، دو موضوعِ جداگانه است .
مصلحت انديشي – هنوز- شرطِ كاميابيِ در اجتماعِ كنونيِ ايران است .
« آدمِ خوب » ثروتمندي است كه به « فقر » با نظرِ « ترحم » بنگرد و فقيران را با لبخندهاي محبت آميز لخت كند . و مگر نه اين كه در « ضرب المثل » هايمان آمده است : « با پنبه سر مي برد » ؟ !
« پول » پاك كننده ترين « عنصرِ شيميائي » است .
« سرِ گردنه بگير » ادارات و مراكزي هستند كه هريك سهمي از قبوضِ آب و برق و تلفن مي برند و چون بيچاره اي – به ناچار- سر وكارش با يكي از بزنگاه هايِ اداري افتد ، جيبش را به تمام خالي كنند .
و اما « باج گيرانِ سرگردنه » كارمندانِ شريفي (!!) هستند كه نزدِ مردمِ مستأصل مدام تكراركنند : از « بيت المال » نمي توان گذشت . ( انگار روغنِ زرد فروخته اند ؟؟ ! ! ) .
راهنمائي :
اندكي سرِ كيسه را شّل كنيد . مجرب است .
زرنگ و « هوشمند » كسي است كه جز « دروغ » نگويد و جز « راست » نپذيرد .
« مسلمانِ موفق »
و مؤمنِ « كامياب » آن است كه هيچ « فضيلتي » را بي « مصلحتي » محترم نشمارد و هيچ نمازي را بي مجامعت و غسلي ، بجاي نياورد . اما بايد كه به تمامِ فضايل ، استادانه و مكارانه « تظاهر » كند .
و اما « مؤمنِ » مطلق ، آن است كه - بيش از همه - مطيعِ « متوليانِ دين » باشد . پس « مؤمنِ تاق » نوع دربستِ آن بوده است .
« سفيه » كسي است كه تماميِ دروغ ها را « به جِد » گيرد و باور دارد .
« سفيهِ احمق » يا « احمقِ سفيه » آن است كه « باورمندانه » بر اجرايِ « نيك و بد » اصرار ورزد .
و اما « اسفه السفهاء » احمقكي است كه پس از پي بردن به « پوچيِ باورهايِ خويش » به دنبالِ ياوه هايِ ديگري و ديگران ، عمر به سرگرداني و بيهوده گي گذراند .
« عالمان » هرچه فاسد تر باشند ، صالح ترند . مشروط به آن كه « تزوير » و « ريا » را ، به خوبي آموخته و « عوام فريبانه » از عهده برآيند .
« واعظ » موفق كسي است كه به آن چه ايمان ندارد ، صادقانه و مصرانه « موعظه » كند .
« جاهل » آن است كه گفتارِ واعظان باور دارد .
« ظاهرالصلاح » پفيوزي است كه « فريب كاري » به تمام كرده باشد .
و اما هنوز هم - چون قديم و نديم ها - : « يك مريدِ خر ، به ده پارچه آبادي معمور مي ارزد » .

..................................ادامه دارد


|
یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

 

به سه تومان و ريالي ، آري - شعر امروز

و اين هم به نام و ياد مصدق و امير كبير

( از آرشيو نگاه - شعر امروز )

به سه تومان و ريالي ، آري (با صداي شاعر)

ملتي فاسد و بيمار و جاني رنجور

يا كه ذهني معلول .........

پاك ، دانش تعطيل

آبِ اين مزرعه مسموم بود ، خاكش گند

و هوايش ، همه رنگ است و فريب

*

با قناعت زده اين مردمِ راضي با هيچ

گول خور ، گول زن و مرده پرست

خود فروشي ، به يكي قرصكِ نان

خويشتن آزاري ، به يكي وعده ي كشك

كه مصدق و تقي خانِ امير

به سه تومان و ريالي به فروخت

*

ز دگر سوي همه چوپانان

گله ها اندر پيش

گوشت هايِ دمِ توپ

صحنه ي مين و نفر

سپرِ آدمي و نارنجك

اين همه خويش شهادت پرورد

مي كند فخر كه خود پيرو و حيوان باشد

نه مگر چيست بگو ، معنيِ آن " كالانعام " ؟

*

پدرش روضه يِ رضوان به " دو گندم " به فروخت

ناخلف آن كه حقيقت " به جوي " بفروشد

*
شعري از دفتر: « روايت شدن » / 1383 - ايران

تنها نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد از اين وبلاگ دريافت كنيد .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .