اين همه زشتی و تلخی ، اين فساد و هم تباهی خيلِ بيماران و بيکاران ، خود آزاران و بيزاران گله هایِ خوک و گاوان ، گند خواران ، زشت کاران خاندانی مانده آيا ؟ * مادران در کوچه سر گردان کودکان سر گرمِ بازی با زباله نوجوانان خود فروشانی نخاله دختران در تن فروشی ، با پسرها گرم جوشی دستشان ترياک و بنگ و گرد هایِ زهر نوشی سا قيانِ هرچه خواهی خوابشان در پارک ها و زير پل ها يا به زندانِ بزه کاری ، پدر در بندِ سارق ها قاتلانِ تيزی اندر کف ، سيا هی در دل و با گند پيوسته محترم ها- پول داران - تا جرِ صدها خلاف و ننگ نيز دلالِ محبت ، بهر خويش و قوم ، يا دزدانِ بيگانه با تفاوت ، بی تفاوت پول مشروع است و آبِ آبرو گرديده از هر راه ، يا از چاه * می توان حتی زنان و دخترانِ خويش را ، برد تا آغوشِ سيم و زر به سالی يا که ماهی ، برج هایِ سخت زيبا ساخت خمسش داد و سهمِ دولتش پرداخت نيز ما شين هایِ راحت بهترين ها شيک ترها ، با کولر يا بی کولرها دخترِ هر کس که خواهی ، لذتِ هر آن چه جويی همسرِ هر مردِ کوهی ، يا ز استادانِ دانشمندِ دانشگاه ! ! - دکتران و خيلِ سر تيپان - « مايه را رد کن» به جز آن ، هر چه بينی ، آن چه گويی ، پوچ و بيهوده است ! علم و ايمان ، درد و درمان ، جان و جانان ؟ بنگ و گَرد و لولی از ترياک و جامی می پس دگر ، آغوشِ هر کس را که خواهی ، آن چه نوشی شهر غرقِ زندگی و نعمتِ پروردگاران است « مايه را رد کن » پول و لذت ، آری آسان است و باقی ، حرف بيهوده است شهر آلوده است شهر آلوده است * شعري از دفتر مرحومِ « از كوچ ها تا كوچه ها » / تهران- 1382 – مثلا چاپ شده . نسخه يِ پي دي اف آن را مي توانيد از همين وبلاگ دريافت كنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۵۶ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴
آذرخشي در تاريكي - شعر امروز
آذرخشي در تاريكي
من در اين تن هايِ بي فرجام گاهي – كودكي را – سخت مي گِريَم لرز مي بارد ، ز اركانِ وجودم باد مي توفد مي گشايد دره هايِ هول، تصويري ز ترس و هيچ تاريكي سرد مي آيد ، ديو مي غرد - ناتواني را كجا اشكي است ؟ - * بر مي خيزم از جايم رو به سويِ بي كراني ، نعره ام در كوه مي پيچد هلا ، اي اسكلت هايِ همه چوبي جمله گي شمشيرهاتان بسته يِ زنگار اي تمامي پادشاهانِ شب و بيداد اي خداوندانِ جهل و جعل ، پندار و دروغ و رنگ اي كه مي خواهيد انسان را خِرد انكار كرده ، پيرو و خاضع شامتان زرد است ، بامتان كوتاه ... لحظه اي ديگر خروشِ آذرخشي ، بر بلندِ كوه مي تركد آسمان جِر مي خورد ، در دَم دره هايِ هول ، سايه هايِ ترس مي روبد دشت ها گل ، در نگاهم مي شود پيدا غنچه ها بشكفته ، بر سرسبز رو شبنم من نشسته در كنارِ چشمه اي جوشان در زلالش « خويش » مي بينم محو گرديده تو گويي اژدهايِ « رنج » دستِ پُرمِهرِ نسيم – آرام – مي پيچد به گيسويم تن به آبِ چشمه مي شويم مي گشايم ديده بر هستي * درايِ كوچ مي آيد هلا مردم ، به پا خيزيد كنون صبح آمده ، خورشيدِ گرمابخش مي تابد زمستان رفته ، نوروز است و پايِ رقص مي خواهد هلا ، اين چشمه بهرِ شُست و شويِ « ذهن » مي جوشد به پا خيزيد و تن شوئيد ، گردِ قرن ها زشتي بهارِ « زندگي » سَر زد و گل بيدار مي آيد شغالان رفته ، كفتاران فرو ماندند از زوزه و از خوابِ زمستاني برآمد لشگرِ خِرسان به چشم اندازِ من در دشت صدها گله بي چوپان چه خوش رخشيده هستي ، ببر با آهوست هم بيشه به پا خيزيد « نوروز » است « و گل پيروز مي آيد » (1) هلا ، امروز مي آيد *ـــــــــــــ (1) مصرع خودي است . * اول آذر 84 شعري از دفتر « شرح دقيق فاجعه » /1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۲:۲۸ قبلازظهر 0 comments
|
جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴
پيرامونِ « آزادي » - مقاله
پيغامي از محرومان
جهان بايد نگاهِ خود را به هستي و انسان تغييردهد . همه چيز در منافعِ كمپاني ها و اقليت هايِ خاص خلاصه نشده است . « آزادي » و برخورداري را ، تا ابد نمي توان از آدمي دريغ كرد . سياست مدارانِ جهان - چه بخواهند و چه نخواهند - ارتباطات ، دانش و تكنولوژي ، نياز به تعاملِ گسترده ، دگرگوني هايِ پراكنده و پرشمار و شكل گيريِ گريزناپذيرِ قدرت هايِ تازه و از جنسي ديگر ، كارِ خود را كرده و ديده گاني را بر هستي گشوده و استعدادهائي را شكفته است . ديگر نمي توان – حتا يك گام – به عقب برداشت . و اين در حال و هنگامه اي است كه فساد و انحطاط و نابرابري ، فراهم آمده از نابساماني و ناروائيِ سيستم هايِ مديريتي كهن و درگذشته ، جوامعِ كشورهايِ محروم را – امروز يا فردا – به بن بستي واقعي و هراسناك دچار ساخته و خواهد ساخت . و اين است كه سياست مدارانِ كهن انديش ، ديگر نمي توانند چونان گذشته هايِ به اصطلاح « استعماري » روابطِ ناروايِ خويش را ، با مشتي ديكتاتورهايِ ناتوان و بيدادگر ، بر جوامعِ محروم تحميل كنند و به آسانيِ گذشته نيز ، مليون ها مردمِِ اين كشورها را ناديده بينگارند ... و ديگر گذشته است زماني كه بتوان « مردم » را ناديده گرفت ... و مگر نه اين است كه خودتان « آزادي » و « حقوقِ بشر » را به عنوانِ اصلِ نخستين و شعارِ روز مطرح كرده ايد و مي كنيد ؟؟؟ چرا نمي خواهيد نفسِ موضوع را دريابيد و به لوازمِ آن چه مي گوئيد پاي بند باشيد ؟؟ متأسفانه شاهد هستيم كه اكثريتي از سياست مدارانِ حاكم در جهانِ برخورداران – به ويژه در اروپا - هنوز كه هنوز است در همانحال و هوايِ سده هايِ « استعمار » هستند و تنها به منافعِ كمپاني ها مي انديشند و در راستايِ زد و بندها و باند بازي هايِ بين المللي و رقابتِ شركت هايِ بزرگ و تراست ها و « خواهرانِ چند قلو » عمل ميكنند . انگار نه انگار كه « اتحادِ شوروي فرو ريخته » « ديوارِ برلين سقوط كرده » و « انقلابِ فرانسه به تاريخ پيوسته است » ... ! ! و گويا تا همين ديروز شعار مي دادند كه سرانِ كشورهايِ خاورميانه اگر « آزادي » را درك كنند ، در جبهه يِ پيروزمندانِ آينده خواهند بود ؟ ! و انگار فراموشمان شده است كه داد و هوارِ « حقوقِ بشر » و « آزادي » جهان را آكنده ساخته و آن هياهو را به عرش رسانده است ؟ ؟ ! ! و اما متأسفانه گاه بعضي از مواضع و گفتار سياست پيشه گانِ اروپائي و امريكائي را كه مي بينيم و مي خوانيم و مي شنويم ، با بسياري از شعارها و ادعاها و فريادها ، نه متفاوت – بل متضاد – است ؟؟ ! ! همان كه گفته اند و مي گويند : « حرف با عمل دوتاست » ؟ ! انگار تنها چيزي كه موردِ بحث نيست « حقوقِ بشر » است ... فكر مي كرديم كه آن جهان فرو ريخته باشد ؟ !!!!! ؟؟ گمان داشتيم دنيايِ استعمارگرِ سنتي و روابطِ ارباب و رعيتي و پشت پرده يِ چند سياست مدارِ پير ، با مزدوران و دست نشانده گانِ خويش ، ديگر فروريخته و به راستي طلوع « آزادي » و برخورداريِ جوامعِ محروم- نيز- فرا رسيده است ... انگار كمي ساده لوح بوده ايم ؟ ؟ تا كي و تا چند نمايندگانِ كمپاني ها مي خواهند چشم بر « حقيقت » ها و « واقعيت » هايِ جهانِ امروزين فروبندند و چه هنگام ديدهخواهند گشود ؟؟؟؟؟؟؟؟ به راستي جايِ شگفتي است هنگامي كه مي بينيم اين به اصطلاح « بشرِ مدرن » متأسفانه هنوز اين نكته را درنيافته است كه در جهاني آزاد و آباد ، تماميِ « نوعِ بشر » - بلكه « انواعِ حيات » – از حقوق و امكاناتي برتر - كه حقِ ايشان است - برخوردار خواهند شد و به همه ، همه چيز خواهد رسيد ... چرا اين گونه به منافعِ كهن و ناروايِ اقليت هايِ خاص چسبيده ايد ؟ ؟ ؟ چگونه است كه « آزادي » را تماميِ جهانيان فرياد مي كنند و در تماميِ شعارها « حقوقِ بشر » تكرار مي شود و مردم مورد منازعه هستند ، اما هنوز هيچ كس حاضر نيست « آزادي » و برخورداري را برايِ نوعِ انسان – و به ويژه جوامعِ محروم - به رسميت بشناسد و آن را بر منافعِ اقليت ها و باندهايِ قدرت و ثروت ترجيح دهد و چنان كه ادعا مي شود و شعار مي دهند « آزادي » را ، فدايِ ملاحظات و منافعِ خاص ننمايند .... مگر نمي بينيد كه در جهانِ اكنوني ، پي در پي آن منافعِ نجومي – ولي حقير – از سويِ ملت هايِ چشم گشوده و گرسنه ، موردِ تهديد قرار مي گيرد و جهانِ نابرابري ها ، چيزي جز جنگ و انقلاب و كودتا و بيداد و غارت و كشتار نداشته است و هر از چند سال و دهه اي ، ملتي را برآشفته و به طغيان وادار ساخته است ؟ ؟ و مگر خودتان نپذيرفته و اعلام نكرده ايد كه « شش دهه ثبات » چيزي جز « شصت سال جنگ » نبوده است ؟ ؟ پس چرا بس نمي كنيد ؟ ؟ چرا و چگونه است كه هم چنان با نگاه هايِ ناشُسته و مرده و ديروزي ، به جهان و انسان مي نگريد ؟ ؟ و « آزادي » و « حقوقِ بشر » را تنها در شعار شناخته ايد و حاضر نيستيد آن را جدي بگيريد و برايِ « نوعِ انسان » - به ويژه محرومانِ جهان – به رسميت بشناسيد و در نخستين اولويت قرار دهيد ؟ ؟ و خلاصه كنم كه وقتي تحليل ها و مواضعِ سياست مدارانِ جهان – به ويژه اروپائيان – را ، مي خوانيم و در آن تأمل مي كنيم ، تازه در مي يابيم كه حضرات – علي رغمِ شعارها و ادعاهايشان – هنوز در همان دنيايِ كهنِ بيدادگري ها زندگي مي كنند و نفسِ تحولي را كه در جهانِ كنوني رخ داده است و ديدگاه هايِ سياست مداران را نيز به تَبعِ خود دگرگون ساخته و خواهد ساخت ، احساس و لمس نكرده اند و هنوز نمي خواهند و نمي توانند به « انسان » به عنوانِ يك كل بنگرند ... و هنوز « آزادي » و برخورداري را ، تنها برايِ خود و جوامعِ خودي مي خواهند ... و به راستي كه زهي تأسف و اسف ... و شگفتا از اين همه نشناخته گي و مصلحت انديشي ... ! ! ! هنگامي كه ديدگاه هايِ سياست مدارانِ اكنونيِ جهان را مي نگرم ، نه دلايل و انگيزه هاشان را ، در مخالفت با « سياستِ ادغام » كافي و قابلِ قبول مي بينم و نه پيشنهادهايشان را در « انبساط و توسعه » ي قدرت و شكل گيريِ هسته هايِ تازه درك مي كنم ... هيچ يك از اين دوسياست با ادعاهايِ سياست پيشه گانِ كنوني سازگاري ندارد ، بلكه تنها و تنها حاكي از عدمِ دركِ اين سياست مداران ، از جهانِ تازه و « انسانِ اكنوني » است ... حضرات هنوز با همان نگاهِ دورانِ « جنگِ سرد » به موضوع مي نگرند و هنوز نمي خواهند « آزادي » و كامياريِ « نوعِ انسان » بپذيرند و درك كنند و به رسميت بشناسند و در اولويتِ نخستين قرار دهند ، بلكه هنوز در همان حال و هوايِ روابطِ سنتيِ ناروا هستند و هنوز ديده بر جهانِ امروزين نگشوده اند ... و هنوز در انديشه يِ تحميلِ خواست ها و منافعِ اقليت هايِ خاص ، بر جهان و جوامعِ محروم هستند ... در حالي كه حضرات بايد بدانند و دريابند – و مي انديشيديم دريافته اند- كه آن نگاه و جهان فروريخته و تحميلِ دوباره يِ گذشته هايِ ناروا بر جهان و جوامعِ محروم ، نه تنها چيزي را عوض نخواهد كرد ، بلكه نطفه يِ انفجارهايِ اجتماعي و جهانيِ ديگر – و صد البته بزرگ تر و فاجعه بارتر از گذشته - را خواهد آفريد و برجاي خواهد گذاشت . عقده هايِ ناگشوده – بدونِ ترديد - ديگر بار در روزي و شرايطي ديگر ، آن چنان منفجر خواهد شد و برخواهد آشوبيد كه نه تنها اروپا و امريكا ، يا جهانِ محرومان و برخورداران ، بلكه تماميِ كره يِ خاك و تمامتِ هستي و آفرينش را ، با خويشتن به ديارِ نيستي برد و « آخر الزمانِ » خودش را برپاي دارد ... هشيار باشيد و در دنيايِ اكنوني ، انسانِ چشم گشوده يِ امروز را ، با مترسك هايِ ديروزين عوضي نگيريد و نيروهايِ توانمند وواقعي ، در لايه هايِ گوناگونِ اجتماعي را ، از ياد نبريد و « حقوقِ بشر » و « آزاديِ محرومان » را ، به مراعاتِ منافعِ لحظه ايخويش ، به پايِ اقليت هايِ نالايق و باندهايِ فاسدِ قدرت و ثروت فدا نسازيد و قربان نكنيد ...
و سرانجام و در پايان : بيائيد همگي – و با هم - از جاي برخيزيم و بر « انسانِ » بالغ و آزاد و كامياب و برخوردار و توانايِ امروزين درود بفرستيم ... و « حقوقِ نوعِ بشر » را ، برايِ « نوعِ انسان » همانندِ ديگر انواعِ حيات ، به رسميت بشناسيم و در اولويت قرار دهيم ... و بيائيد كاميابي و برخورداري را ، همه با هم گرامي داريم ...
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۳۲ بعدازظهر 1 comments
|
یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴
اولين پيغام - شعر امروز
اولين پيغام
نمي دانم كه امشب بود يا ديشب ؟ نمي خواهم بدانم نيز ـ ولي آهسته مي گويم : كه مي دانم ـ بماند تا به وقتِ خويش و آري داشتم مي گفتم : امشب بود يا ديشب ؟ كه شخصِ حضرتِ بنده خدا را كرد مهماني ـ نمي خواهم بگويم نيز ـ ولي آهسته مي گويم : كه بزمي خوش به پا كرديم سخن هاي خصوصي از خدا كرديم و در گوشِ تمامي خلق بمبي را ، رها كرديم و اين گفتيم و آن گفتيم كه من گفتم : به كس ، چيزي نخواهم گفت ولي با خويش مي گويم … چه مي گويم ؟ خداوندا ، بتا ، پروردگارا خود تو مي داني كه مي دانم اهورايي اهورايم براي خويش مي گويم تو را در خويش مي جويم
تو اي پروردگارِ من ندانستي خداوندم كه من با تو و تو با من چه معناي ِ ظريف ِ زندگي بخشي است ؟ چه گفتم من ؟ چرا گفتم ؟ و آري ، داشتم مي گفتم : امشب بود يا ديشب ؟ كه رفتم من ، به بزمِ دل و خود را ميهمان كردم … تو را مي گويم اي مهتاب تو را مي خواهم اي دريا كه تنهايم « خودم » بيگانه ام با خويش طلوع مهر مي خواهم ظهورِ عشق مي بينم به قولِ آن فلاني … هيچ … كه مي فرمود : بهارم ، وقت گل آيد … ولي انگار مي ترسم چرا از خويش لبريزم ؟ چرا از مرگ سرشارم ؟ گمانم من نمي دانم كه دارد مي رسد از راه ـ نه اين و آن ـ كه او آري خودِ او عشقِ من تنها خلايق ، اي خلايق ماه مي آيد به استقبال او خورشيد پيدا شد ز جا خيزيد مستان ، بوي گل آمد و خندان گشته صحراها وهم آهسته مي گويم كه آري ، مهر مي آيد و گويا فصل شد پيدا چنين آرام و زيبا خود خداوندي است و من پيغمبرش هستم كه مي بينم حلولِ قو ـ به روي بركه هاي آب ـ و مي لرزم ، مگر مهتاب خداوندا تو خورشيدي كه مي ميرد ، به پايت ماه … هلا ، اي جمله اهلِ عشق برخيزيد و بنشينيد نه اين يك بار سيصد بار و سيصد روز … و اين ، آن اولين پيغام … و اين بدرودِ مستان است و جز مستي نمي خواهد تو را مي خواهم اي فردا تو را مي جويم اي زيبا شعري از دفترِ « حديثِ كشك » / 1382مقيم ارشاد تا كنون . نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد در اين وبلاگ بخوانيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۳۸ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴
توضيحي در عوالمِ « مجازي »
آقايان در دنيائي كاملا مجازي – آن هم در عالمِ شعر و ادبيات و با زباني بازهم مجازي – پس از 52 سال رنج و محروميت و پاكيزه گي - داريم با ناشناس و ناشناس هائي سخن مي گوئيم و نمي گوئيم . مي بينيد هم كه در غربتِ اكنونيِ خويش ، به دنيايِ « حقيقت ها » و « واقعيت هايِ » بيروني پشت كرده ، در انديشه يِ ايران و ايراني دل سوزانه و صادقانه ، تنها و تنها نگاهِ « خود » را روايت مي كنيم و به اين گوشه يِ زير زمين و عوالمِ مجازي دل خوش كرده ايم . حتا در همين عرصه نيز به شعر و شاعري و جهاني دوباره مجازي روي آورده ايم .... اين همه « مجاز » اندر « مجاز » و اين همه « تنهائي » ... ديگر چه مي خواهيد ؟ خودتان كه مي بينيد ... ؟ ! لطفا ما را ديگر سانسور نكنيد . م . ر . زجاجي وبلاگِ نگاه
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۵۵ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴
شطح - شعرِ امروز
شطح
« تقديم به آقا خره و تمامِ خرهايِ عالم »
پسر عمويِ خوبم هراكيلتوس و پسر خاله يِ عزيزم اَنچه سينا به من و تو چه كه زمين گِرد است ؟ يا كهكشان دراز ؟ بايد خران را بنگريم كه چگونه در سپوخته اند و بر ريشِ بشريت مي خندند و خدايان را بر خاك مي غلتند * " خِرد " سهمِ هم ايشان بود كه از آن سَر باز زدند و " امانت " را ، به " انسان " بخشيدند تا چون كلاغان به زندگي نشينند و اشتران را - به اندرز- سَر برآورند باشد كه اقاقي ها - هر سال و همواره – در نگاهِ ماه خوشه دهند و شب بوهايِ شتاب زده از وسوسه يِ نسيم - بهار را – به سرود برخيزند * زيبايِ من اي آفتاب يارانِ من اي زنجيريان بشنويد حكايت را كه گفته اند : روزي عارفي به چاهي شد تا « خويش » را بيابد نيم شب – از هولِ تاريكي – از كونِ خري سر برآورد كه مي فرمود : من و او و همگي ما و شما از ثوابت و همه سيارات بر سرِ چيزِ همين مي چرخيم " ضِرطه " هم يعني گوز * ......................................................... نقاشي از هونگ نيان زانگ شعري از دفترِ « شطحيات » / 1382 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۲۳ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴
آري كه ... - شعرِ امروز
آري كه ...
جز " عشق " بشر را- نه به دل- لانه يِ گرما است جز " خويش " كه پيدا شودت ، از همه هستي بي تاب طلوعي كه شِكوفد گلِ مريم آويز شود چترِ اقاقي ، ز دَر و بام گويد به زمستان كه هلا سرزده خورشيد برخيز كه در رقص كنون ، سوسن و نرگس * بايد كه پرستيد و ستائيد " بشر " را - آري ، نه كه شر را- بايد به زمين بوسه زدن ، هم كه به دريا آيد گلِ لبخند ز اندام پديدار از باد و دگر دخترِ باران - شبِ گيسو- از ماه و دگر پيكرِ عريان - لبِ شب بو- آزاد غزالي - كه چَمَد – كبك خرامان يك بِركه ز قو جنگلِ نزديك ، نمايان * بايد كه برآورد بشر را ز خرافات بايد كه به پيراست خِرد ، از همه آفات آري كه ستائيد و پرستيد " سحر " را * ............................ اين كاريكاتور را همين شب ها از شبكه يِ الجزيره گرفته ام . حيفم آمد با هم نبينيم . شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۰۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .