داستان قاضي حمص- 12 ( ادامه ي توجيهات قاضي ) ... هم اگر ديدي تو مسجد آن چنان * پس گمان بردي كه گرديده دكان علتش اكنون هويدا مي كنم * ساحت مسجد مبرا مي كنم بود آن جا را شبستاني خراب * جان ما از آن خرابي در عذاب هم نبودش بانيِ تعمير و وقف * تا شود آباد آن ديوار و سقف شد به استيجار مرد ارمني * كيسه ها از نقره بودش يك مني پس مخارج كرد ما را ناگزير * كو شديم از ارمني منت پذير گشت مسجد ميكده از اضطرار * هست جايز اين چنين راهِ فرار گفت : آري ، كردم از تو نك قبول * علتي اين سان ، ولي اي بوالفضول آن شبستان از چه رو جايِ قمار ؟ * گشته گويا مسجدِ ضل و ضرار گفت قاضي : گر تو خود صبر آوري * اين چنين مسجد به ناحق نشمري هست آن را نيز علت آشكار * پاك باشد خانه ي پروردگار چون شبستان شد خراب از زلزله * خلق برپا كرد بانك و ولوله گشت اينك خانه ي يزدان خراب * از كجا آريم مفتي ما ثواب ؟ بايد اكنون ساخت مسجد را به جِد * تا شود جان را حقيقت مستعد ليك نه زر بود و نه ابزارِ كار * هم نه معماري كه باشد خبره وار اين چنين بگذشت سالي بيش و كم * تا كه پيدا شد عزيزي محترم خلق را چون ديد در مسجد خراب * يك شبستان ساخت فوري با شتاب ليك چون نوبت به دخل و خرج شد * جمله رم كردند و قاضي فرد شد پس به جبرانِ مخارج شغل ها * شد به پا در مسجدِ خير النسا جز زيان اما ندادي حاصلي * باز ما مانديم و قرضِ قابلي تا يكي از مردمانِ لاس و گاس * آن كه شهرش هست مهدِ نرد و تاس حيلتي كرد و شبستان را گرفت * بهرِ درس و بحث با پيمانِ سفت گرچه ترويجِ قمار و ذنب بود * ليك حرفِ درس ، ذنب از آن ربود كرد واجب مصطفي با اين كلام * « اطلبوا العلم فريضه » بر انام چون نكردي هيچ استثناء از آن * پس مباح است اين تعلم ، بي گمان الغرض با اين بيانِ معتبر * بسته شد با وي قراري پر ثمر آن شبستانِ دگر ، تعليم را * گشت از ديگر عمارت ها سوا ديد بازرگان چو قاضي را چنين * درگذشت از بحث ، بيش از آن و اين گفت : اما ، زن ميانِ مأذنه ؟ * كو شهادت مي دهد : اسلام نه ؟ گفت : مي گويند اهلِ حمص اين * مصطفا باشد رسولي بس امين اين اذان و هم مؤذن نوبر است * مسلمين را اين اذان گفتن سر است راز آن برگو كه مجنون مي شوم * زاين شگفتي ها ، دلي خون مي شوم گفت قاضي : باز كردي تو شتاب * مي شود كار از شتابِ تو خراب اين مهمي نيست - آن سان - صعب و سخت * كو برآرد از دلت خون ، لخت لخت بشنو اكنون ، كان اذان رازش چه بود ؟ و آن مؤذن قول و آوازش چه بود ؟ مسجدِ ما را مؤذن ديگر است * ليك يك چندي بود در بستر است لاجرم بايد اذان گويي دگر * هفته اي گويد ، اذاني مستمر بر اذان گو نيز شرط است اين قدر * كو صدايِ وي رسد در گوشِ خر در به شهرِ حمص ، بس گشتيم ما * يافت اين جا مي نشد ، مثلش صدا تا كه پيدا شد زني اهلِ كتاب * باصدائي بس رسا و بانگِ ناب چون مؤذن گشت اين سان منحصر * لاجرم كرديم بر وي مقتصر چند روزي ، تا شود به آن دگر * شد اذان گومان كمي نامعتبر گو چو شب باشد ، نمي بيند كسي * هم نمي بينند اين مردم بسي خود جهود است اين مؤذن اي پسر * چون كند اقرار بر خير البشر ؟ گويد او پس « اشهد ان » چنين * مردمِ حمص بگفتندي اين ديد قاضي بس بود حاضر جواب * مي دهد پاسخ تمامي از كتاب هرچه مي گويد ، كند توجيه او * گفت : اي قاضي ، كنون اين را بگو دفنِ يك زنده به حكمِ دادگاه * خود چه مي باشد ؟ بگو اي مردِ راه ما همه ديديم ، در تابوت بود * زنده در گورش نمودندي ، چه زود ؟ اين چه حكم و اين چه رسمِ نابجاست ؟ * زندگي در گور كردن ، كي رواست ؟ اين عمل توجيه كردن نارواست * پس عدالت كو كجا وجدان ؟ كجاست ؟ هي سخن مي گفت – نالان – ساده مرد * غافل از قاضي كه مكرِ او چه كرد ؟ گفت : بس كن ديگر اي مردِ دبنگ * ورنه مي دوزم لبانت را قشنگ خود ز چيزي كه نمي داني مگو * بشنو از من داستانش را نكو كاين قلم اوضح بود از واضحات * و اين چنين حكمي بود از محكمات پيش از اين يك عورتي از مسلمات * « موتِ فرضي » خواست از حكمِ قضات مرده گويا شوهرِ وي در سفر * سال ها باشد ندارد زاو خبر همسفرهايش همه برگشته اند * جمله بهر او ولي سرگشته اند فاش مي گويند : شويش مرده است * در سفر گويا كه دشنه خورده است در ميانِ دره اي نزديك فارس * كاروان را برده دزدان از اساس دسته اي گشته فراري زآن ميان * چند تن مضروب و مقتولي عيان همسرِ وي زآن مكان گم گشته است * بي خبر زاو جمعِ مردم گشته است بعد چندي طيِ تشريفات شد * جمع استعلام و تحقيقات شد پس گواهان ، داوران ، اهلِ وثوق * مردماني از عدول و از صدوق راهداران ، پاسداران ، ميرِ شب * پاسگاه و آگهي ، شمشيرِ شب مرگِ وي را خود شهادت داده اند * با يقين ، ني حسبِ عادت داده اند طي شد از تحقيق و اعلان مدتي * منقضي گرديد از آن فرصتي علم حاصل شد ، قرائن جمع گشت * « موتِ فرضي » پس زحكمِ منگذشت مجلسي برپا شد و ماتم نوشت * گريه ها كردند بر آن سر نوشت عده ي فوت آن زمان همسر گرفت * ماجراها زآن سپس از سر گرفت بعد چندي خواستگاري كرد از او * محترم مردي بدون گفت و گو پس عروسي كرد و ساماني گرفت * آشياني ، نيز جاناني گرفت كودكان آورد از اين شوهرش * سقفِ خوش بختي به بالايِ سرش از پسِ آن سال هايِ رنج و غم * مي رسيدش روزگاري مغتنم تا كه ناگه مردك از ره در رسيد * گفت : هان اينك منم ، اي رو سپيد در سفر بودم ، كنون باز آمدم * با تو اكنون ساز و دمساز آمدم بازگرد و همسرِ من باش زود * ورنه خواهم كرد هم اين جا قعود گفت زن با وي : رفيقِ محترم * اين زمان باشد مرا ديگر حرم دارم از او كودكاني تندرست * من چگونه بازگردم ؟ گو نخست ؟ تو كجا بودي ، تمام اين سال ها ؟ * بي خبر بگذاشتيمان در سرا ؟ از چه پيغامي ندادي پيش از اين ؟ * تا نگردد مرگِ تو بر ما يقين ؟ همسفرهاي تو گفتندي همه * حمله آوردند دزدان با قمه كشته شد چندي ، فراري ديگران * كاروان را كرد لخت آن ناكسان تو از آن شب غيب گشتي ، گو كه نيست * جمله گفتند آن فلاني زنده نيست ما ز ناچاري به قاضي رفته ايم * « موتِ فرضيِ » تو راضي گشته ايم جمع گرديده شهود و بينه * تا بگويد قاضي آري ، يا كه نه ؟ عده بگرفتم پس از آن ماه ها * راه ها رفتم ، همه خوف و رجا بهرِ ختمِ تو مجالس شد به پا * گريه ها كرديم ما در آن عزا الغرض تو نزدِ مردم مرده اي * چون تواني گفت اكنون زنده اي ؟ ....... ادامه دارد قسمت دوازدهم از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378- 79 » منتشرنشده تاكنون .
بعدِ لختي خواست برخيزد ز جاي * متهم را ديد بگرفته قباي پيش رويش كيسه هايِ زر تمام * تا كه آرد آن جرايم را به كام ؟ گفت قاضي : با تو گشتم بي حساب * التماس دوستان هم مستجاب جمعِ شاكي را ز تو رد كرده ام * مردمان را با خودم بد كرده ام نك تو را گر حاجتي باشد دگر * بازگو تا خود نمايم مستقر متهم بگشود لب را در سخن * شاكرم مرحضرتت ، از جان و تن نيز مي باشم تو را منت پذير * گر كه خواهي كيسه هايِ زر بگير ليك بگشا رمزهايِ بي شمار * كو مرا گرديده پرسش ها قطار چون كه بگذشتم از اين دروازه من * محتسِب را مست ديدم ، بي سخن كرده قي بر ريش و پس بر پشتِ خر * برنشسته واژگون در ره گذر نيز ديدم مسجدي غرقِ گناه * در شبستان ها چو گرداندم نگاه يك طرف ديدم به پا بزمِ قمار * سويِ ديگر خيلِ مستان بي شمار نيز زن ديدم ميانِ مأذنه * كو شهادت مي دهد ، يعني كه نه روز ديگر چون برآورديم سر * راهِ گورستان همه پر ره گذر ليك در تابوت ديدم زنده اي * بود تشييع بسي پرخنده اي پس من و تو ، نيز اهلِ محكمه * هين شنيدستند ، دفنِ او همه بس شگفت آمد ، شگفت است و عجيب * زنده اي را دفن كردن ، بي رقيب هم ميانِ حجره ي پرهيزِ تو * آن چه خود ديدم ، ز خفت و خيزِ تو « فعلِ شيرينِ لواط » و آن پسر * من نمي گويم چه ديدم ، يك نظر درشگفتم من ، از اين شهرِ عجيب * مردمان و قاضي و جمعِ نجيب راز بگشا ، پرده بردار از تمام * جان فدايت چون امامي و همام اين عجايب چيست در اين مرزبوم ؟ * خود نمي ديديم در بغداد و روم اين چه شهري و چگونه مردم است ؟ * قفل بگشا ، چون كليدِ آن گم است حضرتِ قاضي تبسم زيرِ لب * چهره در هم كرد پس مانند شب گفت : آري ، بشنو از من رازها * تا برآيد از دلت ، آوازها محتسب گر مست ديدي ، باك نيست * آدمي جز مستِ سينه چاك نيست خاكِ آدم گشته با مستي عجين * راستي با مست مي گردد قرين آن كه مي ناخورده ، حيوان زاده است * آدميت را ، زاصل افتاده است دم كه آدم گشت اخراج از بهشت * سرنوشت او به غم ، شيطان نوشت در پي صد سال اشك و آه و درد * توبه و هم گريه ، با رخسارِ زرد حضرت حق بابِ رحمت باز كرد * تاك را با دردِ وي دمساز كرد شادي آمد از بهشت او را پديد * جبرئيل آورد بهر وي نبيد ( نبيذ ) قطره هايِ اشكِ انگورِ زلال * آمد از جنت ورا شرط كمال چون كه شيطان شاديِ آدم بديد * هم قبولِ توبه ي او را شنيد خويشتن آراست ، چون پيغمبران * در زمين مسكن گزيدي ، بعد از آن پس به كف بگرفت تسبيحي بلند * ريش خود بگذاشت ، تا باشد كمند بر سرِ خم مي نشستي روز و شب * داشت فرزندان آدم در تعب خورد مي بسيار و زشتي ها نمود * حضرت هابيل را هجوي سرود دختران را برد در مستي ز راه * حضرتِ يوسف درافكندي به چاه حيله هايِ خود به پايِ مي نوشت * كرد پنهان آن چه بودش در سرشت آن قدر بد مستي و آواز كرد * تا كه جبريل از زمين پرواز كرد رفت و حكم آورد از پروردگار * منعِ مي فرمود ذاتِ كردگار ليك پنهان گفت جبريلِ امين * مي بود آزاد در رويِ زمين از برايِ مردمانِ پاك جان * ني ز بهرِ رذل هاي ِ ناتوان الغرض بر اهل معنا ، مي مجاز * خاصه با شيرين لبان ، قدرِ نياز هست در اين شهر بس انگور زار * از برايِ مردمِ والا تبار پيرو موسا و عيسا اهلِ مي * هم كه آزاد است بر فرزندِ كي چون دو صد ميخانه در اين شهر هست * مي ببايد بر سرِ هر خم نشست تا مسلمان ها نياشامند از آن * هم نيفزايند آب آن ناكسان مي ببايد ناب باشد وقتِ كار * تا نگردد مردمان را جان نزار محتسب زاين روي بايد ناگهان * جانبِ ميخانه ها گردد روان بوده ديروز او به كارِ امتحان * خورده از هر خم به مقدارِ توان ليك در شهر است صدها ميكده * قي كند بسيار ، مردِ مي زده محتسب مأمورِ معذور است و بس * گر چنان ديدي به فريادش به رس ................ ادامه دارد قسمت يازدهم از : « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 79 منتشر نشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۱۳ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 10 - شعر كلاسيك
داستان قاضي حمص – 10 قاضي و خيمه شب بازي پاياني اش :
در ميانِ معركه يك رأس خر * رقص برپا كرده گويا خود بشر بحث از دم در ميان آورده اند * خود عدالت خانه برپا كرده اند پير مي بيند كه خر خيلي خر است * خاصه اين خر كو ز ملكِ داور است باشد او را دم قطور و بس بلند * موي بر اندام وي ، هم چون پرند خورده او بسيار جو ، از مردمان * هم چنين كرده است ، سبزي امتحان خوب خورده ، خوش چريده روز و شب * حضرتش بسيار بوده در طرب نه كسي بر پشت او گشته سوار * غير قاضي حضرتِ با اعتبار نيز باري هيچ بر پشتش نبود * آدميت گم شود ، او را چه سود ؟ گر كه يك چندي به حمالي شدي * يا كه گاهي اسبِ عصاري شدي اين چنين هيكل نفرمودي گشاد * هم نمي خنديد از حمقِ زياد اندكي گر عقل در سر داشتي * نسلِ انسان از زمين برداشتي (1) گركه دم از خويش مي فرمود گم * كي پديدارش شدي اين گونه سم ؟ الغرض خر هست او ، بسيار خر * خر نمي بايد شود روزي ، بشر خر چه سان از كره گي بي دم بود ؟ * گو نمي شايد ، چو او را سم بود كيست غير از اين شهادت مي دهد ؟ * گوئيا خربچه عادت مي دهد گفت قاضي : پيش رو ، دم را بكن * پس قصاصي كن ، مر او را سم بكن پير لرزان رفت تا نزديك خر * تا كند اجرايِ حكمِ دادور دست در دُم زد كه از بن بركشد * بود غافل آن چه از سُم بركشد حضرتِ خر با دو پايِ نازنين * پير بر ديوار كردي از زمين جفت سم كوبيد بر پيرِ نزار * كوفته سم – اين چنين – او بي شمار اوفتاد از پهنه ي ديوار پير * زخمي و خوني و خورد و خاكشير در تبسم خر شده ، زاين شاهكار * گفت قاضي : آفرين بر يارِ غار انتقامِ ما گرفتي از بشر * آن كه باشد عاملِ هر خير و شر گرچه ميمون خويش خويشِ آدم است * حضرت تو پيش پيشِ آدم است گفت ديگر بار با آن مرد پير * خيز و از دم كن قصاص ، اما دلير پير گفتا : مردم از اين ضربه من * گر شود تكرار كي دارم بدن بگذر از من ، حضرتِ با اعتبار * وين دُم مقبول را كنده شمار گفت قاضي : هين نمي گردد قبول * دُم ز بن ناكنده ، از تو بوالفضول بايد از اين خر يقين دُم بركني * تا كه ديگر دل ز مردم نشكني گزمه اي را گفت ، پيرِ ناتوان * برد تا نزديك خر ، پا پس كشان دُم به دستش داد و خود گرديد دور * گفت : اكنون بايدت بسيار زور پير خود افكند بر دُم لاجرم * گفت با خر : اي سميعِ محترم رحم كن بر من ، چو كانِ رحمتي * پير مردان را رفيق راحتي گر تو ديگر بار تيپايم زني * استخوان هايم يكايك بشكني مادرِ پيرت بود از آنِ من * نزد وي گويم از اين مجلس سخن گر بميرم دق كند او در زمان * حضرتش را كي شوي تو ميهمان بودش اين سان با دُمِ خر گفت و گو * كي رود سوزن به فولادي فرو زد به ناگه جفت پايِ نازنين * پير بر ديوار كوبيد از زمين پيكرِ خشك و نحيفِ پير مرد * نقش بر ديوار شد پيچان ز درد زآن سپس افتاد بر رويِ زمين * محكمه گرديد با محنت قرين خيلِ غوغايي شدند از پيش و پس * در شمار افتاد پيران را نفس خر شده سرمست و مي كوبد لگد * درگذشته خنده اش را نيز حد مي زند بر كودك و خرد و كلان * حمله آورده ست چون شيرِ ژيان انتقامِ خر سواري ، سال ها * نك بگيرم از شما ، حمال ها آن يكي را دست مي كوبد ، به سر * سوي ديگر پاي كوبد ، مستمر محشرِ خر گشت پيدا در زمان * در فرار از عرصه جمعِ ناتوان خر به دنبالِ خلايق سويِ در * حضرت قاضي برآورديش سر گزمگان را گفت در بندند زود * ختمِ مجلس بي قيام و بي قعود ............. ادامه دارد
(1) « گربه ي مسكين اگر پر داشتي * تخمِ گنجشك از زمين برداشتي » ( شعر از : سعدي ) به نقل از امثال و حكم دهخدا 3 /1279 قسمت دهم از : « داستان قاضيِ حمص »/ م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 79منتشرنشده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۴۷ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 9 - شعر كلاسيك
فرمود : هميشه « حرفِ آخر » را ، متفكران ِ خاموش مي زنند . ( حكيم لاادري ) داستان قاضي حمص – قسمت نهم گشت خلوت محكمه در اين زمان * آن پسرها هريك از كنجي عيان اكبر آن ها سخن گو گشته بود * ليك اصغر گاه فرصت مي ربود والدِ مرحومِ ما بودي عزيز * مهربان ، خوش خلق ، بس شيك و تميز سالم و بي نقص و هم فرخنده بود * گر نمي كشتش ، به قرني زنده بود گرچه او را بود عمري بس دراز * حضرتش هم چون جوانان سرفراز شب پريد از بام ، پنهان رويِ او * كشت ناگه حضرتِ نيكويِ او من گمان دارم رقيبانِ پدر * داده او را پول و اشيائي دگر تا كشد وي پير ما را ناگهان * محو گردد ، پس نباشد زاو نشان كشتنِ او را تقاضا مي كنيم * خود قصاصِ خونِ بابا مي كنيم هم چنان گفتند و هي برهم تنيد * اصغر و گه اكبر و گاهي حميد مرد گفت : اي حضرتِ قاضي ببين * خويشتن يك لحظه جايِ من نشين چون كه ديدم شاكياني اين چنين * حرف نشنو ، كرده جانم را كمين ترسِ جان را قصد كردم بر فرار * پس فرو جستم ز بامي بي قرار تويِ آخور خفته بود آن مردِ پير * در شبي تاريك ، تا جستم به زير داد زد : مُردم ، همان دم جان بداد * مرده بودش گوئي از سالي زياد پايِ من اندك خراشش داد و بس * ليك گرديدي فراموشش نفس پس مرا با مشت و چوب و هم لگد * كوفتند آن سان كه كوبندي نمد اهلِ ده پيدا شدند و در زمان * شد نجاتم حاصل از اين مردمان زآن سپس گفتم كه تاوان مي دهم * خون بها را سهل و آسان مي دهم هرچه گفتم : مر مرا انگيزه چيست ؟ * قتلِ انسان هيچ بي انگيزه نيست از كجا بشناسم او را واز چه رو ؟ * پير مردي را كشم ، بي جست و جو ؟ سهو بود و پس « ديه » تاوانِ آن * بسته بودي گوشِ ايشان هم چنان آن يهودي جمله را تحريك كرد * قصدِ جانم ، سيم و زر تمليك كرد تا چنين بنموده دعواي ِ قصاص * ادعايِ هرسه تاشان بي اساس داستان اين بود و حكم از آنِ توست * هم عدالت آن چه در فرمانِ توست داد قاضي پس به بازرگان جواب * زيرِ آن ديوارِ ايوان رو به خواب گفت با خون خواه مردم ، تا ز بام * خود بياندازند رويَش بي كلام صاحب خون ليك ، چون هرسه تن اند * هر سه بايد خويش از بام افكنند چون چنين ديدند آن سه ، شاكيان * سود بگذشته ، شده وقتِ زيان حرفِ مرگ و جانِ خود را دادن است * ني قصاصِ خون ، ز بام افتادن است هرسه تن گفتنند : بگذشتيم از او * نك رضايت گشت حاصل زاين عدو قاضي آمد حكم را انشاء كند * ختمِ اين دعويِ پر غوغا كند ليك ناگه محكمه از هم گسست * پير مردي در فرار از اين نشست جمله صف ها مي شكست و مي دويد * مي گريزد گوئي از خشمِ عنيد زد به هم سرتاسرِ آن محكمه * مردمان در پرسش از اين واهمه گفت قاضي تا بگيرنديش زود * بي ادب مردي كه برهم زد قعود گزمگان از هر طرف حمله كنان * تا گرفتندش به يك دَم در ميان چون حضورِ حضرتِ قاضي رسيد * اشك ريزان جامه ي خود را دريد من همانم ، صاحبِ آن پيره خر * كه به گِل ماندي فرو ، اندر سفر مي دوم تا عادلان پيدا كنم * پس دُمِ خر را ز بن حاشا كنم ( تو مگر نشنيدي اين ضرب المثل ؟ * منكرِ دم گشته انسان بر كپل ) ديده ام خود زادنِ اين كره خر * هم گواهم حضرتِ خير البشر كاين خرِ من بي دم از مادر به زاد * شاهدانش نيز اولادِ قباد گفت قاضي : اين نه بازي كردن است * تو بميري ، من بميرم گفتن است شاكيِ اين مردِ نيكو منزلت * بهرِ يك دم خواستي تو معدلت نك ببايد پس قصاصِ دُم كني * اندكي پرهيز هم از سُم كني داد زد قاضي : حمارِ من كجاست ؟ * حاضرش سازيد تا مجلس به پاست گفت پس با پيرِ زار و ناتوان * هين قصاصِ دُم تو را ، فرضي عيان * ادامه دارد قسمت نهم از: « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379منتشرنشده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۰۱ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 8 - شعر كلاسيك
قسمت هشتم از : داستان قاضي حمص
آن مسلمان گرچه گفتي : آفرين * آفرين بر قاضي و حكمي چنين ليك بودش ديگران آن جا قطار * مدعي ها بود او را ، چار چار گفت با خود تا كه قاضي چون كند * او مگر اين صعب را آسان كند رفت چون مردِ يهودي از ميان * پيش آمد ، ديگري از شاكيان گفت شاكي : اسب من كرده ست كور * رفته از آن چشمِ بس زيباش نور اسب بوده ست اين چنين و آن چنان * نيست ديگر مثل وي ، در اين جهان مرد گفت : آري ولي ني عمد بود * خويش تاوان مي دهم ، اما چه سود گفت قاضي : قيمتِ اسبت بگو * گفت : من قيمت نمي خواهم ز او نيست مانندي برايِ اسبِ من * گو شدي يك كيسه زر او را ثمن گفت قاضي : آن مسلمان را كه زود * نيم كيسه زر دهد ، پيش از قعود زآن سپس ، از اسب بنمايد جدا * نيمِ سهمِ خويش را ، مردِ خدا تيغ تيزي دادش و گفتا كه : هي * سهم خود را كن جدا ، اي نيك پي داد زد : فرياد ، ميرد در زمان * با همين يك چشم مي بيند نشان گفت : آري ، پس تو راضي شو از او * تا بماند زنده اين اسبِ نكو مرد شد راضي ، نوشتند آن تمام * هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام آمد از آن جا رود ، گفتش : هلا * گر نبودت زاو شكايت پس چرا خود بياورديش تا اين جا ، به پيش * دور كردي مرد را ، از اهلِ خويش گفت كاتب را نمايد احتساب * توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب عاقبت پانصد درم دادي به مرد * مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد اسب را برداشت ، رفتي در زمان * تا به ماند ، هم ز امروزش نشان * گشت پيدا ديگري از شاكيان * آن نگهبانِ سرايِ كاروان شوهر آن زن كه بودي حامله * كشته شد طفلش به راهِ قافله هم از آن آغاز ، مي زد او به سر * بشنو اي قاضي ، تو را گويم خبر در پي ده سال درمان و دوا * چون زنم شد حامل از لطف خدا خرج ها كردم مراو را ، بي شمار * هم حكيم آوردمش چندين قطار دادم او را صبح و شب شير و عسل * پس به ورزش بردمش پايِ كتل تا كه شد ششماهه ، اين مردك رسيد * كودكِ من بَين در ، شد ناپديد خواهم از تو تا كه بنمائي قصاص * كودكم كشته ، بكش اين ناسپاس هم چنان مي گفت نالان داستان * تا كه شد قاضي زگفتش بي امان گفت : بس كن ، رو به بازرگان نمود * خود تو برگو ، آن چه مي بايد شنود گفت بازرگان : كه چون در را زديم * مدتي پس منتظر آن جا شديم برنيامد هيچ ، از آن در صدا * هي نمودم اسب و تكرارِ ندا ناگهان در واشد و از پشتِ در * هيكل آن زن هويدا گشت و سر اسب گردن بركشيد و در گشود * بينِ اسب و در نمودي زن سقوط پس حكيمِ ده رسيدي در زمان * آن جنين اما ، به مُردي در مكان روز و شب مانديم و زن تيمار شد * شوهر اما حرصِ زر ، بيمار شد گفتم او را : از جنين بستان ديه * گو دگر باره شود زن حامله ليك مي گويد سخن او از قصاص * مي نمايد ادعايِ بي اساس هم چنان گفتند بازرگان و مرد * چون مبارزها به ميدانِ نبرد گفت با كاتب كه بنويسد چنين * قاضي آن مكار مردِ نازنين زن ز شوهر مي شود اكنون جدا * بگذرد چون عده اش بعد از سه ما پس به عقدِ مردِ بازرگان شود * تا برايش كودكي سامان شود چون كه شد ششماهه ، آن كودك يقين * خود طلاقش مي دهد ، اين مردِ دين حمل طي شد ، باز در عقدش بگير * كرده اي اين سان ، قصاصي بي نظير اندراين سودا ، تو را سودي دگر * مي نشايد برد آن را از نظر چون كه وي از تيره ي پيغمبر است * در فضيلت كودك او هم ، سر است پس مداخل مي برد از خمسِ مال * چشمه اي جوشان و كسبي بي زوال جايِ اين ششماهه ، نه ماهِ دگر * باشدت يك كاكلي سيد ، پسر ديد مرد آن گاه ، هم زن مي رود * حرمتش در كوي و برزن مي رود گفت قاضي را : غلط كردم غلط * ادعايم نيست ديگر زين نمط خود بگو تا اي مدبر چون كنم ؟ * ورنه بايد ديده را جيحون كنم گفت : اينك مزدِ راهش را بده * اجرتِ اسب و الاغش را بده هم به بايد گزمگان و كاتبان * مزد خود گيرند ، بي اندك زيان ورنه بايد تو دهي زن را طلاق * پس فراهم مي شود اكنون فراق مرد زر را داد و زن را واخريد * تا قصاصي - آن چنان - نايد پديد گفت قاضي : تا دگر اين سان كني * مردمان اين گونه ، سرگردان كني عاقبت شد نوبتِ آن سه پسر * هر سه تن خون خواهِ آن تنها پدر * ادامه دارد . قسمت هشتم از :« داستان قاضي حمص /م . ر . زجاجي . تهران : 1378 و 1379 »منتشرنشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۲۳ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 7 - شعر كلاسيك
داستان قاضي حمص - قسمت هفتم قاضي و داوري هايِ شگفتش : دادگاهي بس عظيم و هم شگفت * قاضي آمد كرسيِ خود را گرفت محتسب سوئي و سويِ ديگرش * منشيان و پس دبيران ، ياورش ميرِ شب آن جا و ميرِ روز هم * گزمه گان اطراف سالن ، بيش و كم يك طرف بنشسته از اعيانِ شهر * بهرِ شور و مشورت ، يا مهر و قهر سويِ ديگر از شيوخ و عادلان * هيئتي منصف ، زجمعِ مردمان متهم ، هم مدعي ها در ميان * از تماشاچي ، شماري بي كران گفت منشي : هركه باشد مدعي * خود شكايت دارد و برهان قوي پس به پيش آيد ، به گويد آشكار * آن چه مي دارد ز قاضي انتظار نك يهودي آمد از آن جمع زود * اولين كس او شكايت را نمود دادمش زر تا به سالي بعد از آن * بازگرداند مرا زر در زمان ورنه بايد او دو سير از لحمِ خويش * آورد تاوان مرا البته پيش شرط كرده ، مهر كرده ، هم گواه * زر نه برگردانده ، شد عمرم تباه پس به قاضي رفت و گفتيم اش تمام * بررسي كرد و نمودي اهتمام در پيِ آن حكم كردش تا دو سير * هركجا خواهي ز لحمش بازگير گويد اينك كان ندارم من قبول * بعدِ چندي كرده از حكم او عدول گفته : جز قاضيِ حمص آن مردِ دين * من به حكمِ كس نگويم آفرين اين چنين در محضرِ قاضي شديم * پس به حكمِ حضرتت راضي شديم چون يهودي گفت جمله حرفِ خويش * هم گواه و بينه آورد پيش نوبتِ گفتارِ بازرگان رسيد * پس به پنهان رنگ از قاضي پريد گفت : آري اين همان مرد و صداست * هم صدايش از همان جا آشناست برده ما را ، او به زيرِ دينِ خويش * چون بريدي راهِ مردم را ، ز پيش هم همو باشد كه آن يارِ شفيق * محرمِ حمام و حجره ، آن رفيق از برايِ وي نوشته توصيه * بهر وي خوانده هزاران مرثيه نيز جمعِ آن هدايا هم از اوست * مستحق ِ لطف اين مردِ نكوست گفت : پيش آ ، اين مگر خطِ تو نيست ؟ * هين گواه و شرط و مهر ازآنِ كيست ؟ گفت : آري جمله را دارم قبول * هم نخواهم كرد از آن ها عدول اين همه خطِ من و امضايِ من * حكم باشد مر تو را ، آقايِ من زر فرستادم به موعد بي شمار * هم بدان ساني كه بوديمان قرار زن فراموشي گرفت از عشقِ زر * پس نيامد وقت ، او را در نظر چون كه برگشتم سفر را سوي ِ خاك * اين چنين ديدم ، حساب خويش پاك پس شدم آماده سود و هم زيان * هرچه او خواهد ، به پردازم همان نيست جز خايه كشيدن مقصدش * ورنه زر حاضر بود ، تا بي حدش گشت اين سان تا به خدمت آمديم * حكم را فرمانِ سرمد آمديم رفت جمله اهلِ مجلس در سكوت * ناگهان قاضي برآمد ، از هبوط فاش فرمودي غلامان را : كه تيغ * حاضر آريد از برايم ، بي دريغ گفت پس آرام ، با مردِ جهود * حكم را اكنون ببين ، از عهدِ هود تيغ دادم « نفسِ حكم » احيا كني * ليك بايد « عينِ شرط » اجرا كني بايدت يك باره اما گوشت را * نه كم و بسيار ، حتا پوست را گر به قدرِ خردلي گردد زياد * يا كم آيد ، مي رود جانت به باد شرط كردي خود دو سير از لحمِ وي * نه كم و بسيار گيري شحمِ وي كمترش بر ضدِ شرط و ني رواست * بيشتر هم ، جانِ اين بنده خداست گر شود يك ذره بيش از آن ، يقين * نيستي مأذون به جانِ مسلمين در قبالِ بيش تر باشد قصاص * كمتر از آن شرط رفته از اساس رو به بر ، اين تيغ و آن جانِ عزيز * ليك بايد دادنت آن جا تميز بيش و كم بري ، تو را سر مي برم * سر يقين با امرِ داور مي برم تا دگر شرطي چنين بي جا كني * خون به قلبِ مردم شيدا كني از چپ و از راست گفتند : آفرين * آفرين بر رأيِ دانا و وزين پس يهودي ديد ، جان را مي دهد * جان به پايِ شرط ، آسان مي نهد بعدِ فكر و مشورت ، با اهلِ خويش * گفت : بگذشتم كنون ، از شرطِ خويش ليك بايد زر دهد بسيارها * تا شوم راضي از آن تيمارها گفت قاضي : جمله آن ، بگذشته است * مرد گفت : از زر ، پشيمان گشته است زر تو را دادم به صبح و شام ها * كردمت تيمار من بسيارها بودمت مانندِ عبدِ زر خريد * دادمت بسيارها وعد و نويد چون نگشتي راضي از آن جمله گي * هم نه از بسيار كردن بنده گي پس مرا آواره كردي اين چنين * دور از يار و ديارِ نازنين از تو شد اين مدعي ها رو به راه * هم زر و هم خر كه گرديدي تباه بايد اكنون شرط را اجرا كني * تا رضا از خود دلِ شيدا كني چون يهودي ديد رسوا مي شود * دار بهر وي مهيا مي شود رفت تا نزديك قاضي در زمان * پس رضاي خويش بنمودي عيان گفت قاضي : تا نويسد كاتبش * آن چه حاصل شد ز رأيِ صائبش خواست برگردد يهودي ، زآن مكان * گفت قاضي : لحظه اي اين جا بمان گر نبودت هيچ حرف و ادعا * از چه رو آوردي اين مردِ خدا طيِ اين بسيار منزل كرده است * با تو او طيِ مراحل كرده است رفته نيرو ، وقت و هم زر بي شمار * بوده او را اهلِ و زن ، در انتظار هم گرفتي وقت را ، از محكمه * ني تو را شرم و نبودت واهمه بايدت جبرانِ بسياران كني * جمله را بايد كنون جبران كني پس بفرمودي يكي از منشيان * در شمار آرد ، همه سود و زيان گرچه بودي آن همه بسيار زر * گفت قاضي : تو ز بعضي درگذر اتفاق افتاد آخر بر هزار * از همان دينارِ رايج در شمار آن يهودي مردِ بازرگان دهد * منشيان و گزمه گان يكسان نهد چون نبودش هيچ راهي غير از اين * داد آن زر را ، به وجه مؤمنين قاضي او را گفت ، هنگامِ گذر * هان مبر امروز ، هرگز از نظر رحم كردم بر تو من بسيارها * گرنه بودم غير از اين پندارها اين همه آتش هم از گورِ تو شد * مدعي ها جمله از زورِ تو شد چون شفاعت كرد جمعي از يهود * از تو من آسان گذشتم ، نيز زود ورنه بودت كار بس دشوارتر * بايدت امروز باشد در نظر آن چنان شرط و چنين آشوب را * اين مجازات است ، اندك چوب را زر گرفت آن مرد و رفتي آن جهود * نامِ قاضي چون شنيدي ، شد كبود * ادامه دارد قسمت هفتم از :« داستان قاضي حمص » /م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۲۳ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 6 - شعر كلاسيك
داستان قاضي حمص- 6 ( شعركلاسيك ) شب نخوابيده فراوان ، آن مرد * هم در انديشه كه بايد چون كرد ؟ با چنين شهر و چنين مدعيان * همه درنده تر از شيرِ ژيان محتسب مست و خلايق در خواب * بهتر از اين چه بود ؟ گو تو جواب مسجد آن گونه و مردم اين سان * رأي قاضي است يقين جايِ گمان بايد امشب ، به رسانم خود را * جانب محكمه ي مردِ خدا دوش تنها نشدم ، تا نامه * تحفه اي اندك و پنهان جامه خدمتِ حضرتِ قاضي به بَرَم * جامه ي صبر و شكيبم بدَرَم بايد اين لحظه ، غلامِ نزديك * به فرستم ز سرايِ تاريك تا كه هم نامه و هم هديه بَرَد * وقت تنگ است ، چنين درگذرد كرد بيدار ، غلامِ خود را * پس به پيچيد سلامِ خود را نامه و تحفه و هم كيسه ي زر * جمله در سينيِ سيمين به نظر گفت : بردار و ببر ، پنهاني * گفته ام جمله ، خودت مي داني چون كه قاضي ز نمازِ سحري * شد به آن خانه كه خود با خبري پيش بَر سيني و گويَش : ز فلان * نامِ آن دوست كه داند آسان با خبر باش ، نبيند احدي * كس نداند ز كدامين صمدي چون كه فرمود وصايا تقرير * داد يك بدره زرش بي تزوير پس برون كرد مر او را ز سرا * تا نبيند كسِ ديگر ، گذرا اندكي پس دلش آرام گرفت * صبح شد ، نوبتي از شام گرفت * صبح صادق ز افق چون سر زد * به اذان باز مؤذن در زد مرد آماده شد از بهرِ وضو * دست در آب همي كرد فرو اندك اندك ز دگر حجره و در * مردمان باز برآورده سر ناگهان بانگ مؤذن چو شنيد * گوش شد تيز ، ورا روي سپيد بارِديگر به صدا دادي گوش * رفت اين بار ز سر ، عقل و هوش بارالاها نبود اين همه بس ؟ * اين چه آواست ، شنيديم ز كس ؟ اين صدايِ زن و از مأذنه است ؟ * صوتِ زن باز نه تنها همه است هم در اين دم دو سه تن مردِ دگر * كاروان جمله برآوردي سر در شگفت آن همه از صوتِ اذان * كه اذان گفتنِ زن داشت گمان ؟ باز از مأذنه فريادِ اذان * پر طنين بود ، به بازار و دكان « اشهد ان » صدايش آمد * پس گواهي به خدايش آمد ليك چون داد شهادت به رسول * گفت آن سان كه نه خود كرده قبول « اشهد ان يقولون » چنين * مردمِ حمص بگفتندي اين (1) اين اذان چيست كنون در اين شهر ؟ * كه صد البته خدا از آن قهر زن اذان گويد و آن هم اين سان ؟ * بارالاها ز تو باشد فرمان اين چه شهري و چه اسلام و اذان * مسجدش نيز بديديم آن سان مسجدي كو شده ميخانه يقين * اين اذان را بنمايد تمكين هست مسجد به يقين خانه ي دوست * ساحتِ امنِ خدائي كه در اوست جايِ پاكيزه گي و ايمان است * خانه ي عشق ، مگر زندان است ؟ متبرك در و ديوار و زمين * « فادخلوها بسلام آمنين » درِ بگشوده ي عشقِ ازلي * نيست جائي كه رود هر دغلي ليك گر حرمت آن مدعيان * بشكستند خدا بي خبران گشت آلوده به تزوير و ريا * خود يقين دار ، در آن نيست خدا مسجدي را كه خدا رفته از آن * مي توان ديد كه گرديده دكان مي شود جايِ قمار و تزوير * بردن از خلق ، چه بالا و چه زير گر كه ميخانه شود نيست عجب * زن اذان گوي در آن ، ماهِ رجب مختصر هست در اين شهر عجيب * همه از محتسب و شيخ ، نجيب قاضي و مسجد و هم مدرسه اش * وآن اذان گفتن زن ، ملعبه اش با چنين شهر و چنين مدعيان * قاضي و محتسب و سود و زيان چون نديديم در اين خانه كسي * بارالاها ، تو به دادم به رسي * دفن زنده اي به فرمان قاضي : مرد بازرگان نمازش را گزارد * پس به پوشيدي به تن رختي گشاد بست دستاري به سر چون خواجه گان * هم عبايِ نو نمودي امتحان ريش خود آراست هم چون ديگران * زيرِ آن « تحت الحنك » بر شانه گان پس به انگشتان خود انگشتري * سبحه اي در دست او ، پر مشتري هم غلامان را بفرمودي ز پيش * دورِ وي گيرند ، چون اصحابِ ريش بعد از آن گو محتشم مردم به كوي * وِرد برلب ، ساكت و بي گفت و گوي همرهش رفتند ، اهلِ كاروان * آن يهودي ، با تمامِ شاكيان جمعي از بيكار مردم ، پشت سر * آمده همراه ، از بهرِ نظر هركه ايشان را چنان ديدي به راه * هيئتي پنداشت از اصحابِ جاه حسنِ نيت ، بعثه اي از كشوري * يا كه از حكامِ شهرِ ديگري هركه مي پرسيد ، از هم شهريان * نام و شهر و كارِ اين سان راهيان اين چنين جمعي به پرسش آمده * بعضِ ديگر بهرِ گردش آمده يك تني كو مطلع از راه بود * در جلو ، راهِ جماعت مي گشود ناگهان از سويِ ديگر دسته اي * گشت پيدا يك گروهِ خسته اي مقصد ايشان تمامي آشكار * سويِ قبرستان ، ز امرِ كردگار واژه ي توحيدشان گشته شعار * آري آري نيست ، از مردن فرار « لا اله ، لا اله ، لا اله » * مي رسد از پشتِ سر افغان و آه جمع استادند و ره بگشوده زود * حرمتِ ميت ، به بايد ره گشود گشت چون تابوت ، از دور آشكار * در شگفتي شد فرو هر رهگذار بود در تابوت مردِ زنده اي * داد مي زد : اي خلايق ، زنده اي زنده ام من ، زنده ام من ، زنده ام * مرده باشد ، آن كه گويد مرده ام كس نمي كرديش ليكن اعتنا * زود مي بستي درِ تابوت را هم ز داخل باز فريادش بلند * زنده ام من ، اين چنين اندر كمند بارديگر صوتِ آن تكبيريان * زير كردي جيغِ مردِ ناتوان دست مي كوبيد بر تابوت و در * ناله مي زد او دمادم بيش تر پس فرود آورده وي را گزمه گان * بسته دست و پا و هم راهِ دهان بار ديگر رو به قبرستان شدند * مرده را نزديكِ گورستان ، شدند در پي تابوت ، آن مردم روان * ناله ي توحيدشان بر آسمان پس درآوردند رختِ زندگي * زنده را كرده كفن ، هان مرده گي هم نمازِ ميت اش خواندند زود * برده او را سويِ گوري بي سرود ديگر آن مرد از تكاپو اوفتاد * چون نمي گفتي دگر حرفي زياد بهت بود و بس شگفتي بيش و بيش * گو نمي بودش ، مگر باور ز پيش مردمان « الله اكبر » گو چنان * كس جز آن نشنيد ، حرفي در زمان چون به پرسيدند اهلِ كاروان * قصه ي آن مرد را ، زآن ناكسان هست زنده ، كور مي باشيد و كر ؟ * نيست در بينِ شما گويا بشر حمله آوردند برايشان چو باد * ترسشان بگرفت پس ، ترسي زياد مرده او ، حكم است قاضي را چنين * گفته قاضي مرده ، پس مرده ست اين هرچه او فرياد مي زد زنده ام * كور مي باشيد مردم ، زنده ام باز مي گفتند ، بي شك مرده است * گفتِ قاضي اين بود ، پس مرده است اين چنين نزديكِ قبرستان شدند * رو به سويِ گور ، خندستان شدند * امتحان بلوغ : كاروان اندر شگفت از اين كسان * سويِ قاضي رفت اما ، بي امان گوئيا باور نمي كردند هيچ * معنيِ كردارِ ايشان ، پيچ پيچ ديد بازرگان چنين و هم چنان * مردمي اين سان و شهري آن چنان گرچه پيش از آن تدارك ديده بود * در نهان بر ريش شان خنديده بود ليك بعد از آن چه گفتيم و گذشت * خاصه دفنِ زنده اي وآن سرگذشت گفتنِ آن سان اذان در مأذنه * هيچ كس اين جا نباشد آمنه نيز بعد از نامه ي يارِ قديم * آن كه خود بوده ست با قاضي نديم هم فرستادن هدايا پيش از اين * داشت از فرجامِ خود قدري يقين ليك بعد از اين قضايا ، شد دو دل * گو يهودي خايه اي آرد دوئل يا كه ايشان نيز ، قاضي ديده اند * جمع ايشان ، پس به من خنديده اند يا به گيرد رشوه ، از هر دو طرف * پس نمايد عمر و تخمِ ما تلف الغرض آن جا شوم من زودتر * نزد وي تنها شوم ، پس خوب تر هركه خود « تنها به قاضي شد » يقين * مي شود پيروز ، در اين سرزمين پس به همراهِ غلامان سويِ راه * تندتر كرد او ، قدم ها را به راه با غلامان گفت : وقتِ ديگران * اندكي گيرند پس ، در اين زمان چون به صحنِ منزلِ قاضي رسيد * از غلامان حجره ي خاص اش شنيد رو به سويِ جايگاهِ مشورت * خانه ي انصاف و عدل و معرفت رفت ، در بگشود و گرديدي پديد * صحنه اي كآن را نمي بايست ديد حضرتِ قاضي بخفته خود به رو * تا جواني مقعدش سازد رفو باسني بي مو ، سفيد و نازنين * زآن چه كمتر هست در اين سر زمين داده بالا خود كپل ها را تمام * رويِ وي دارد غلامي اهتمام نوجواني ، تازه رسته خَدِ او * پشتِ لب هم نرم و نازك مَدِ او پس برآورده ذكر را چون قضيب * مي بگايد قاضي آن مردِ نجيب بازشد در ، ناگهان رو بر گرفت * قاضي ، از خاك و به سويِ در گرفت چشمِ مرد و قاضي اندر لحظه اي * پس تلاقي كرد با هم لمحه اي مرد فوري كرد پشت و در به بست * خويشتن هشيار پشتِ آن نشست هم در اين دم ، سر رسيده مردمان * راهِ ايشان بست ، چون شيري ژيان گفت : قاضي در سجود است و نماز * دارد او با دوست ، خوش راز و نياز اين سخن بشنيد ، قاضي در زمان * گفت با خود : دارَمَت من در گمان از من اينك خود طلب كار آمدي * چون كه نزدِ من تو هشيار آمدي گوئيا با من تو را كاري خطير * كاين چنين سودا گرفتي بي نظير برد با خود مرد ، خيلِ مدعي * گشت در دارالقضاوه منزوي گفت : آيد قاضي اكنون ، در سرا * چون كه فارغ گشت از امرِ خدا * ادامه دارد (1) متن: مؤذن زن است و مي گويد : « اشهد ان يقولون اهل حمص محمدا رسول الله » . قسمت ششم « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده تاكنون .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .