نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

 

تمدنِ مدرن - مقاله

تمدنِ مدرن - 7
بي حوصله گي و بي انگيزه گي و باز : " از آرشيوِ خانه "

گفتيم كه روندِ رشد و حركتِ جوامعِ مدرن پس از" رنسانس " و انقلابِ صنعتي و فرانسه ، به ويژه در صد ساله يِ گذشته ، رو به نفيِ برده گيِ انسان و بازگرداندنِ آزادي وآگاهي و شرافت و مقامِ انساني به وي بوده است .
دستِ كم مي توان گفت : پس از فروپاشيِ اتحادِ شوروي – به عنوانِ سمبلِ شرقيِ انسان و نماينده يِ جهانِ سنتي و تماميِِ مكتب ها و داده هايِ جزمي و از پيش تعيين شده – اكنون سال هاست كه بشرِ مدرن ، در جهت " آزادي " و " آگاهي " و نفيِ هرنوع برده گيِ انسان و بازگرداندنِ حقوقِ بشر به وي ، دستِ كم در بخشي از جوامعِ جهاني مي كوشده و كوشيده است .
نيازِ به توضيح ندارد كه هر تمدن و هويتي ، در دورانِ شكل گيري و تكاملِ خويش ، در درونِ جوامعِ مادر رشد مي كند و از مواهب آن نيز در آغاز صاحبان و بانيانِ آن تمدن برخوردار مي شوند . اگر امروزه مي بينيم ، سياست مدارانِ جهانِ مدرن ، دست به بعضي كارهايي مي زنند كه از نظرٍ ما ناروا و ناپسند مي نمايد ، نخست بايد بكوشيم تا عامل و علت آن را در يابيم و سپس گمان كنيم كه ما نتوانسته ايم انگيزه ي آن عمل را پيدا كنيم و اگر سرانجام هيچ محملي برايِ آن نيافتيم ، بايد يقين داشته باشيم كه سياست پيشه گان يا عوامل و اسبابٍ محترم نزدٍ ايشان و براثر منافعِ برتري ، دست به آن عمل زده و چنان موضعي را اتخاذ كرده اند .
( من در اين جا نمي خواهم به موضوعِ بيدادي كه جوامعِ غربي و به ويژه اروپائي ، بر جهانيان روا داشته اند و از فروشِ انسان تا بيگاري و قتل و كودتا و جنگ و انقلاب ، همه و همه را بر جهانِ محرومان تحميل كرده اند و از فاسدترين ديكتاتورها در جهتِ حفظِ منافعِ خويش بهره گرفته اند و به ويژه در شصت ساله يِ دورانِ جنگِ سرد ، ذره اي آزادي و حقوقِ انسان آزارشان نداده و به تمامِ آدم خواران لبخند زده اند وآن چه از سويِ جهانِ مدرن و برخوردار ، بَر مردمان و جوامعِ آسيائي و افريقائي رفته است ، سخن بگويم . زيرا اين موضوعي است كه در جايِ خويش از آن بسيار گفته اند و گفته ايم. بلكه دراين جا مي خواهم حولِ بررسيِ " تمدنِ مدرن " به جهاتِ مثبت و تأثيراتِ فرهنگيِ آن بَر جهانِ سوم به پردازم ) .
امروزه اين امكان فراهم گرديده است كه نسبت به آن چه در طولِ دورانِ به اصطلاح استعمار حتا ، بَر جهانِ سوم رفته و آن چه در نگاهِ ما ، ناروايِ مسلم مي نموده است ، تحقيق كنيم و با نگاهي باز و تازه مي توانيم برايِ آن مواضع انگيزه ها ، دلايلٍ بزرگي را بشناسيم ، چنان كه تمامِ شعر و شعارهايمان را در هم ريزد و به بازيچه بگيرد .
ما ” جنگ سرد “ را بازيِ اَبر قدرت ها براي حفظِ منافعٍ خويش مي ديديم و مي گفتيم ، اما اكنون اگر اندك توجهي به موضوع داشته باشيم ، در خواهيم يافت كه تمام آن چه تحت عنوانٍ ” جنگِ سرد “ صورت گرفته است ، دارايِ انگيزه ها و زمينه هاي به جا و شايسته اي بوده و به جايِ خويش ، عاملٍ افشاگري ها وآگاهي ها و آموزش هايِ بسياري گرديده است .
نهضت هاي بيداري “ در ” جهان سوم “ تمامي تحتٍ تأ ثيرِ شرايط جهاني در دورانِ ” جنگ سرد “ به بسياري از اهداف خويش دست يافتند . استقلال كشورهاي گوناگون در جهانٍ سوم نيز ، در اثرِ رقابت هايِ شرق و غرب و بازهم در همين دوران ، به دست آمده است و اصولا دنيايِ امروز كه اندك اندك دارد به صورتِ دهكده اي هماهنگ و مرتبط و برخوردار و شادكام در مي آيد ” آزادي “ و “ آگاهي “ و دانش و تكنولوژيِ خويش را مديونِ تمدن غرب و مدرن است . حتا دين سازي ها و نهضت هايي كه پير استعمارِ غرب تأسيس و اداره كرد ، به گونه اي نقشِ پيشرو را ، در جهتِ بيداري ملت ها ، در جهانِ سوم ايفا كرده است . بگذريم از صدها و هزاران دانشگاه و مراكزِ فرهنگي و مؤسساتِ تحقيقاتي و هيئت هايِ باستان شناسي و ديگر نهادهادئي كه يا مستقيما توسطِ همان به اصطلاح استعمارگران تأسيس گرديده اند و يا در اثرِ حضور و استعمارِ مستقيم يا غيرِ مستقيمِ ايشان به وجود آمده است ... و نيز بگذريم از اما و اگرهائي كه تنها از ذهن هايِ بيمار برمي خيزد و درفرض ، قابلِ طرح و تأمل هستند .
نگاهي موشكاف به دويست ساله ي گذشته ، حقايق و وقايع را- چنان كه بوده و مي بايست باشد- براي هر آدمِ منصف وآگاهي آشكارمي سازد . واقعيت هايِ تلخ درتاريخ ما مردم ، چيزي را عوض نمي كند . نهضت هاي " سنوسي " و " وهابي " و " بابي " و " بهايي " و حتا جنبش هايِ ملي و مذهبي در جهانِ سوم ، همگي در ارتباط و تحتِ تاثيرِ شرايطِ جهانيِ فراهم آمده در دورانٍ ” جنگ سرد“ بوده و اصولا " تاريخِ بيداريِ "جنوبيان در اثرِ تماس با اهاليِ شمال و گسترشِ ارتباطات در دو سده يِ معاصر شكل گرفته است .
مي توان گفت : نه تنها صف آرايي و رقابتٍ قدرت هاي بزرگ با يكديگر- كه اصطلاحا به آن ” جنگ سرد “ مي گويند - لازم و به جا بوده است ، كه حتا مبارزه ي تسليحاتيٍ اين قدرت ها و اَبر قدرت ها ، در نگاهي ديگر و شايسته ، براي رشدٍ دانش وتكنولوژي وآگاهيٍ جهانيان- به ويژه در جهانِ سوم – نقشي تعيين كننده ايفا كرده است .
( بگذريم كه بسياري از اقوام و ملل ، حتا شناختِ تاريخ و هويتِ خويش را نيز ، مديونِ تمدنِ غرب و همان به اصطلاح دنيايِ استعماري هستند . و مگر ايرانيان و مصريان و ديگران و ديگران در اثرِ تحقيقاتِ باستان شناسي و تاريخي توسطِ همان مستشرقين ، تاريخ و هويتِ خويش را نشناختند ؟ ) .
نگاه ها را بايد شُست و بايست جورِ ديگري به جهان و انسان نگريست .
بايد ” تمدن مدرن “ را از ديدگاهٍ تمدن مدرن و انسانِ مدرن و تفكرِ مدرن شناخت و به تأمل نشست . اين كه ما در اين جا ، يك تنه به قاضي برويم و كاملا تحت تأثير احساسات و شعارها و مشتي ياوه هايِ اربابِ منافع و مصالح در جهانِ سنتي ، سياست هايِ ديروز و امروزِ جهان را ، نا آگاهانه محكوم كنيم و كودكانه عليه آن مو ضع بگيريم ، خود فريفتن است و راه به هيچ جايي نمي برد و نخواهد برد .
به با ورِ من ، اگر در ده يا بيست سالِ پيش ، مسايل و مواضعي نا شناخته بود ، حداقل پس از فروپاشيِ اتحاد شوروي ، بايد بسياري از عقولٍ ناقصه – حتا – در مي يافتند كه ” داستان چه بود ؟ “ و” برآن ها چه گذ شت ؟ “ بر ما كه چيزي نگذشته است ! و متأسفم از اين كه ما ايرانيان هيچ گاه استعمارِ مستقيمي نداشته ايم ، بلكه همواره درگيرِ مشتيِ ديكتاتورهايِ دست نشانده و استثمار و غارتِ غيرِ مستقيم بوده ايم و در نتيجه از تأثيرِ آن نوع استعماري كه كشورهائي چون هند و مصر و حتا افريقايِ جنوبي از تمدنِ غرب گرفته اند نيز ، برخوردار نشده ايم و ...
در هر حال ما اگر همين جهانِ معاصرِ خويش را بنگريم ، در خواهيم يافت كه آيا مي توانيم ” تمدنِ مدرن “ را از آن ٍ خويش سازيم ؟ يا – فرضا - خواهيم توانست با حفظٍ هويتٍ قوميِ خويش ، از دانش و تكنولوژي مدرن بهره بگيريم ؟ و آيا در دهكده يِ به ناچار مرتبط و هماهنگِ جهاني ، وضعيتي منفرد و سازي ناهمگون ، ممكن و قابلِ تصور است ، يا خير ؟
سخن در اين بود كه بسياري از افراد و جوامع ، ناشناخته و بنا بر فرض و پيش فرض هايِ خاص ، به " تمدنِ مدرن " مي نگرند و گويي دانسته و ندانسته ، با آن به مبارزه بر مي خيزند ، يا برخاسته اند .
تنها كاري كه امروز مي توان كرد ، اين است كه ببينيم آيا مي توان از دست آوردهايِ اين تمدن ، بهره گرفت و هويتٍ قومي خويش را نيز - اگر اصراري به حفظِ آن داريم - حفظ كرد ؟
آشكار است كه اگر از اهلٍ آن تمدن نباشي ، نخواهي توانست چنان كه بايد و شايد ، از دست آورد هايِ آن بهره بگيري ؟
اين است يا آن ؟ كدام يك ؟
سخن در اين است كه امروزه هر ديده ورِ منصِفي ، با تمامِ وجود در مي يابد كه بحث و سخن در اين نيست كه " تمدنِ مدرن " هويت هايِ قومي و قبيله اي را ، در خود هضم خواهد كرد يا خير ؟ بلكه مسأله يِ اساسي و واقعي ، تضادِ منافعِ اقليتِ فاسدي در جهانِ سنتي ، با انسان و جهانِ مدرن و انديشه و شناختِ زمينيِ آدمي است . همين و نه هيچ چيزِ ديگر .
سخن در آن است كه ” تمدن مدرن “ چنان با دانش و تكنولوژي و بزرگ ترين مشخصه يِ خويش ، يعني " آزادي " درآميخته است كه با حفظ هويتِ قومي ، امروزه حتا در استفاده از ” ابزار ِ“ آن تمدن هزاران مشكل و ناهمگوني داريم ، چه رسد به برخورداري از ويژه گي هايِ هويتي و فرهنگيِ آن .
موضوع اين است كه " آزادي " و " آگاهي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ جهانيان از دانش وتكنولوژيِ مدرن و شناختِ انسان باور و خِرد گرايِ اكنونيِ در دهكده يِ جهاني با تماميِ منافع و مصالح در جهانِ ناآگاه و خواب گردِ سنتي در تضاد است و از سويِ ديگر مقوله يِ " آزادي " و به رسميت شناختنِ انسانِ آزاد و شادكام در جامعه و جهان ، با تكنولوژي و تمدنِ مدرن در هم آميخته و اين دو لازم و ملزوم يك ديگر هستند و نتيجه اين كه يا بايد فاتحه ي تمدن هايِ رنج انديش و كهنِ شرقي را خواند و بعد رو به ” تمدن مدرن “ آورد ؟ و يا به دور خويش ديوار چيد و خر به قبرس صادر كرد
.
به باورٍ من اين مباحث را كساني دامن مي زنند كه يا هيج نمي دانند ، يا از آگاهيٍ كافي برخوردار نيستند و يا اين كه با خلطٍ مبحث و طرحِ اين اما و اگرهايِ انحرافي و ناروا ، مي خواهند منافع نجوميِ خويش را - هم چون گذشته هايِ رنج – با چنگ و دندان حفظ كنند و در واقع دارند خويشتن را توجيه مي نمايند و جهان و انسان و امروز و فردايِ شادكام و برخوردارِ آدمي ، ذره اي در محاسباتِ ايشان تغييري نمي دهد و جائي ندارد ...
سنتي ها مي خواهند غير مستقيم عليهِ چيزي تبليغ كنند ، كه دانسته يا ندانسته گرفتار آن هستند و دارند خودشان را گول مي زنند . و نيز رويكردِ " آزادي " برايِ ملت هايِ محروم را - در جهانِ اكنوني - تشخيص نداده اند . و مهم تر از همه اين كه ، با آزادي و آگاهي و نگاهِ امروزينِ انسان به هستي و خويش ، مسأله دارند و اصولا اين نگاهِ انسان باور ، با موجوديت و تماميِ فلسفه يِ حضور و وجودِ ايشان ، در تضادي آشكار است . چنان كه مي توان گفت تصورِ حضورِ دو جهانِ سنتي و مدرن ، در يك ظرفِ زماني و مكاني ، نه تنها غيرِ قابلِ باور و جمع ، بلكه لطيفه اي كاملا تخيلي است .
و چنين است كه جهانِ سنتي با تماميِ امكانات و منابعِ خويش و به دستياريِ اربابِ منافع و سياست پيشه گانِ جوامعِ مدرن ، سمج ترين و پايدارترين مقاومت ها و سخت جاني ها را ، از خويش نشان مي دهد و در برابرِ نفوذِ ذره اي " آزادي " و " آگاهي " هشيار و تأثير ناپذير باقي مي ماند و مانده است .
اين موضوع خود سخن و بحثي مستقل است ، اما در يك مقاله يِ ديگر . پس عنوانِ مقاله ي بعد باشد ” تمدن مدرن و مقاومت هايِ مذبوحانه “ .

ادامه دارد


|
سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

 

" مرتعِ سبزِ فلك " - شعر

مرتعِ سبزِ فلک

به روزی گرم و نوروزی
ز خود ، آيينه ای کردم
خدا را ، شب به پيشانی
مگر در من برافروزد
چراغِ لحظه ها روشن
و فهمِِ زندگی هرروز
*
به خود گر نيستم
- آری –
نشان از رهنمايم کو ؟
چرا چوپان مرا از چنگِ کفتاران نمی پايد ؟
مگر من گوسپندِِِِِ اين چراگاهان نمی باشم ؟
مگر اين « مرتع سبز فلک » را
جز به من دادند ؟
*
چرا اين نظم
- بَر سانی که خود گفته – نمی گردد ؟
چرا هم چون رقيبی سنگ دل ، يا دشمنی خونی
به مرگِ هر چه " انساني " کمر بسته ؟

چرا ، با "زندگی" در جنگ ؟
چرا ، دايم به گندی بند ؟
- و گاهی چون پدر ، در پند ؟ -
*
« کدامين انتقامِ « خويش » را ، از مردمان خواهد ؟ » (1)
« کدامين جرمِ ما مردم » (2)
- چنين -
سنگين تر از خواب است ؟
کدامين و کدامين جرم ؟
*
( 1 و 2 ) مصرع ها خودي است .
شعري از دفترِ " شطحيات " / 1383 گشوده تا كنون


|
جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

 

جهاني گرفتار با جوامعي بيمار - مقاله

جهاني گرفتار با جوامعي بيمار

سخنِ آغاز و پايان اين است كه امروزه بخشِ بزرگي از جوامعِ بشري به اين درك و دريافت رسيده اند كه هيچ اصالت و اولويتي در مجموعه يِ هستي جز خودِ زندگي و نفسِ حيات وجود ندارد و اكنون ديگر هيچ پديده اي از شادكاميِ زمينيِ انسان برتر نيست .
ملت ها و طايفه ها و سنت ها و اديان و مذاهب و آداب و رسومِ تماميِ هويت هائي كه تا ديروز را شكل داده اند - در اين نگاهِ انسان باور- تنها در صورتي و تا حدودي معتبر هستند كه ابزارِ شادكاميِ آدمي باشند و بس ...
يعني " انسان " تنها معيارِ وجود است و حقوقِ او در هيچ شكلي از حاكميتِ اجتماعي نمي تواند موردِ كوچك ترين ترديد قرارگيرد و همواره آزاديِ فرد در زندگيِ اجتماعي او ، اصيل ترين و مقدم ترين اصلِ حياتِ بشري است ...
چنين باوري در هنگامي است كه نوعِ انسان دريافته باشد : هيچ حقيقت و اصالتي جز نفسِ زندگي وجود ندارد و هيچ چيزي بر آن مقدم نيست ، بلكه همه چيز ابزارِ شادكاميِ آدمي است ...
اين نگاه و دريافت هيچ ارزشي را كه برخاسته از ماهيتِ در حالِ تكاملِ هستي نباشد ، به رسميت نمي شناسد و برنمي تابد و چون از نفسِ حيات برخاسته ، مدام در حالِ دگرگوني و حركت مي باشد .
آشكار است كه تنها " خِردِ " آدمي در هسته يِ استوارِ اين نگاه ، به عنوانِ تنها وجهِ تميزِ انسان و سايرِ انواعِ حيات ، پابرجا مي ماند و همان نيز تنها معيارِ زندگي و رشدِ انسان و جوامعِ انساني است .
تا اين جايِ كار را همه با هم متفق هستيم و نيز مي پذيريم كه عصرِ خِرد و دانش فرا رسيده و هيچ چيزي نبايد گستره يِ عقلِ بشري را محدود سازد ، يا دچارِ وقفه و ركود نمايد ...
اما پيداست كليتي كه اين تنها حقيقتِ هستي را پذيرفته و حاكميتِ آن را بر تماميِ شؤونِ حيات باور دارند ، بايستي گسترش و استقرارِ اين نگاه را در تماميِ جوامع و نزدِ آحادِ بشري ، تضمين كنند . به همين دليل هم ناچارند پرده هايِ آويخته يِ ناداني و ناآگاهي را به كناري زده و خِرد و دانش را همگاني سازند ...
دريافتِ خِرد باورِ اكنونيِ انسان ، جرياني است كه پس از رنسانس بر تماميِ تحولاتِ جوامعِ غربي پرتو افكن بوده و امروزه به اوجِ خويش رسيده است . و اكنون دنيايِ مدرن مرحله يِ ناآگاهي و كودكيِ خود را پشتِ سرنهاده و دورانِ بلوغِ و جوانيِ خويش را شادكام و موفق زيسته و در بسياري از جوامعِ مدرن ، به دورانِ شكوفائي و باروريِ خود گام نهاده است ...
اما كشورها و جوامعِ محروم و در حالِ توسعه برايِ رسيدن به چنين ديدگاه و شناختي ، راهي دشوار و نارفته را در پيش دارند و هنوز در نخستين گام هايِ خويش درمانده و درگير با مقاومت ها و سخت جاني هايِ اربابِ منافع و مصالح در جهانِ سنتي هستند ...
در اين كه اكنون تماميِ گيتي به بركتِ دانش و تكنولوژيِ مدرن ، به صورتِ دهكده اي پيوسته و واحد در آمده است ، جايِ ترديدي نيست ، اما يكدست شدنِ اين دهكده و اتحادِ نوعِ بشر در جهاني شادكام و آگاه و آزاد ، با توجه به وجودِ اكثريتِ عدديِ جمعيتِ ناآگاه و خوابگردي كه در كشورهايِ گوناگونِ جهان و به صورتِ قبيله ها و حكومت هايِ ناموزون و ناهماهنگ و سنگ شده و درگير با خرافات و سنت هايِ مجعول و بعضا وارداتي و بيگانه با روحِ جامعه و تحميل شده به وسيله يِ اربابِ منافع و مصالح و حاكميت هايِ بيدادگر بر مردم ، روزگار مي گذرانند ، كاري بسيار دشوار است ...
به همين دليل هم گذشتن از گذرگاهي اين چنين حساس و تعيين كننده ، هشياري و دقتِ خاصِ خويش را مي طلبد و بحران هايِ كوچك و بزرگِ دورانِ گذار را مي آفريند ... ( بحران ها و جريان هائي كه اكنون ديگر – لزوما – نبايستي پيش بيايند و جامعه ناچار از گذراندنِ آن تجربه هايِ مكرر نيست )
شرايطِ اكنونيِ جهان گرچه اميدواري هايِ بسياري را برايِ تماميِ آگاهان و به خِرد رسيده گانِ جوامعِ بشري بر مي انگيزد ، اما در همين حال و همراه با همگاني شدنِ اين ديدگاه - چنان كه ديده ايم و مي بينيم - همواره رشدِ جامعه ، درگير با واكنش هايِ تند و مقاومتِ شديدِ حاكمان و مديرانِ جوامع سنتي ، بوده است و مي باشد ...
اكنون دستِ كم دويست سال از عمرِ خِرد و آگاهي و آزادي در جهان مي گذرد و ديگر اصالتِ عقل و انديشه و شادكامي در زندگيِ زمينيِ انسان ، برايِ جوامعِ متمدن و برخوردار ، بحثي در گذشته و متعلقِ به تاريخ است . " نيچه " در طليعه يِ قرنِ 19 " غروبِ خدايان " را نوشته و ظهورِ " اَبُر انسان " را مژده داده است ، هم چنان كه ديگر فلاسفه يِ عصرِ مدرن – به ويژه در قرنِ 18 و 19 - جهان بيني و شيوه يِ برخوردِ خِرد گرايانه يِ جوامعِ مدرن را با پديده هايِ گوناگونِ هستي ، تعريف و نقد كردند و بر همان اساس زيستند و پيش آمدند ، چنان كه اكنون نزدِ ايشان عصرِ آدمك ها نيز به سر آمده است ، چه رسد به ظهور و غروبِ خدايان و جنگ هايِ جهاني و انقلاب هايِ راست و چپ ...
اما نكته در اين جاست كه جوامعِ مدرن و برخوردار ، اكنون برايِ ورود به دهكده يِ جهاني ، با موضوعِ بزرگ و جنجال آفريني به نامِ كشورهايِ توسعه نيافته و جهانِ سوم و انبوهِ جوامع و مردماني روبرو هستند كه در دويست ساله يِ گذشته ، بلكه درتماميِ ادوارِ تاريخي ، شأنِ انسانيِ ايشان انكار گرديده و همواره از ابتدائي ترين حقوقِ خويش ، محروم بوده اند و قرن هاست كه در خوابِ مرگ خفته و به صورتِ قبايلي پراكنده ، با نظمِ جوامعِ " شبان رمه گي " توسطِ شاهان و سلسله هايِ حاكمان و واليان و اميراني قدرت مند و فاسد و بيدادگر و بيمار و در جهتِ مصالح و منافعِ كوچكِ همان اقليت هايِ خود برگزيده و مشتي ديكتاتورِ نالايق ، اداره شده اند و در ناداني و ناتواني روزگار به سر آورده اند ...
تا هنگامي كه آزادي و آگاهي و رفاه و برخورداري از دانش و تكنولوژي و منابعِ گوناگونِ گيتي ، در اختيار و انحصارِ كشورهايِ مادر بود و جهانِ غرب تنها در انديشه يِ استعمار و استثمارِ محرومانِ جهان ، سُر مي كرد ، مشكلي به وجود نمي آمد و نيامد و صد البته كه چيزي هم حل نمي شد و نشد . جز اين كه دسته اي كشورهايِ برخوردار داشتيم و اكثريتي از جوامعِ محروم ، و جنگ ها و بيدادگري ها و بحران ها و بيماري ها ...
اين نظمِ طبقاتي و سنتي ، به ظهورِ انديشه يِ كمونيسم و مكاتبِ گوناگونِ فلسفي و اقتصادي و ارائه يِ نسخه هايِ اتوپيائي ، منجر گرديد و سرانجام جهانِ دو قطبيِ شرق و غرب و جنگ ها و انقلاب ها و كودتاهايِ تاق و جفت - تا پيش از فروپاشيِ اتحادِ شوروي - را شكل بخشيد و گيتي را تا آستانه يِ انفجارهايِ شومِ اتمي و مسابقه يِ تسليحاتي و بحران ها و جنگ هايِ خانمان سوز و تباهي زا و ضدِ بشري ، پيش برد و برد و هم چنان جهان به طبقاتي از محرومان و برخورداران ، صاحبانِ منابع و ذخايرِ اوليه و فاقدانِ آن منابع و جوامعي با همان تقسيم هايِ سنتي و فاسد و رو به انفجار باقي ماند و ماند ، تا هنگامي كه دانايان و به خِرد رسيده گانِ جوامعِ مدرن و برخوردار ، دريافتند كه دانش و تكنولوژي و آزادي و آگاهي و گسترشِ ارتباطات ، يعني تشكيلِ دهكده يِ جهاني ، تنها و تنها همگاني ساختن و جهاني نمودنِ خويش را مي طلبد و اقتضا مي كند .... و تا برخورداريِ برابرِ تمامي جوامع و آحادِ بشري از آزادي و آگاهي و حقوقِ مسلمِ انساني تضمين و سپس نهادينه نشود ، جهان هم چنان گرفتارِ همان نظمِ بيمار و ناروايِ سنتي خواهد بود و هيچ چيزي حل نخواهد شد ...
اما تا هنگامي كه بشر به اين درك و دريافت رسيد و دانست كه ادامه يِ وضعِ موجود تنها به انفجار و انقلاب و جنگ و تباهي منجر مي شود ، و هيچ گريزي از همگاني ساختنِ آزادي و آگاهي – و دانش و تكنولوژي - وجود ندارد و بايد كه جهان را نه در دو قطبِ قدرتمندِ شرق و غرب و نه در طبقاتِ فاسد و بيمارِ اجتماعي ، بلكه در دهكده اي مرتبط و هماهنگ و برخوردار از تماميِ منابع و ذخاير و دانش و تكنولوژيِ جهاني ديد و بايد بشريت را به صورتِ يك كلِ هماهنگ فرض كرد ، سال ها جنگ و مرگ و برده گيِ انسان ها و هزاران بحرانِ كوچك و بزرگ را ، پشتِ سر نهاد و گذشت آن چه گذشت ...
اما هنگامي كه سرانجام دانايانِ برخوردار ، انسان را در جايگاهِ اكنونيِ خويش دريافتند ، تقسيماتِ سنتي و كهن فرو ريخت و جهانِ دو قطبي ، به چند قطبي و سرانجام دهكده اي تبديل شد كه تماميِ انواعِ حيات در آن آزاد و برخوردار از لوازمِ زندگيِ خويش هستند و خواهند بود ...
اكنون بشر دريافته است كه بايد جوامعِ گوناگونِ انساني ، در پيكره اي واحد و هماهنگ ، از تماميِ منابع و ذخايرِ جهان برخوردار گردند و آگاهي و آزادي و دانش و تكنولوژي ، برايِ تك تكِ انسان ها و در جوامعِ گوناگونِ بشري ، نهادينه گردد و همگان از مواهبِ هستي در دهكده يِ جهاني ، برخوردار باشند و انسان و زندگيِ آگاهانه و آزادانه و كاميابِ او ، برترين اصلِ به رسميت شناخته شده يِ جهاني و همگاني باشد ...
روائي و استقرارِ اين نظم-كه جهانِ فرامدرن را شكل خواهد بخشيد - تماميِ قراردادها و سنت ها و نگاه ها و معيارهايِ خير و شر را در هم مي نوردد و نابود مي سازد . اما تا رسيدنِ به آن بايستي مقاومت و سخت جانيِ جهانِ سنتي را پشتِ سر نهاد و از اين دشوارترين و حساس ترين گذرگاهِ تاريخي گذشت ...
اكنون بايد ديد : مقوله يِ انديشه و عمل در جهانِ كنوني چيست ؟ آيا آزادي و آگاهيِ آحادِ بشر ، و برخورداري و شادكاميِ همگاني ، به معنايِ واقعي و رها از هر قيد و شرطِ بيروني و تحميل شده ، در دهكده اي كه مي خواهد هماهنگ و مرتبط و برابر در برخورداري عمل كند ، شرطِ اصلي و وجهِ فارقِ آن با دنيايِ سنتي ، هست يا خير ؟ و خلاصه اين كه : سخنِ روزِ جهان كدام است ؟
آيا جز آزادي و آگاهيِ آحادِ بشر و برخورداريِ بي قيد و شرطِ انسانِ امروز ، از مواهبِ گوناگون و گسترده يِ هستي ، پديده يِ مشتركِ ديگري وجود دارد كه بتواند خصلتِ عموميِ دهكده يِ جهاني گردد و برايِ نوعِ بشر انگيزه هايِ تازه اي بيافريند و شناختي دگرگون و اكنوني را تعريف كند ؟
به عبارتِ ديگر : هيچ يك از خصلت هايِ دنيايِ كهن نمي تواند سخن و شعار و شعورِ اكنونيِ انسان ، در دهكده يِ جهاني باشد و اين تنها " آزادي " و " آگاهيِ " محرومان و برخورداريِ جوامعِ توسعه نيافته و سرانجام اين بيداريِ ذهنِ بشرِ امروز است كه مي تواند ويژه گي و برجسته گيِ دورانِ معاصر باشد ...
و آري : اين تنها نگاهِ انسان باورانه يِ ساكنينِ دهكده يِ جهاني ، به آفرينش و زندگي است كه مي تواند رشد و تكاملِ اجتماعي و فرديِ انسان را شكل بخشد و تضمين كند ...
نظام هايِ طبقاتيِ ديروزي ، نشان داده است كه راه به فساد و بن بست مي برد و برده است و به هر حال چيزي را حل نمي كند ، چنان كه نكرده است .
طبقاتي ساختنِ آزادي و دانش و تكنولوژي و انحصارِ رفاه و شادكامي به جامعه و مردمي ، دونِ جامعه و مردمِ ديگر ، جوامعي هم چون نظام ها و حاكميت هايِ جهانِ سنتي را خواهد آفريد و سرانجام بن بستِ موجود را تدارك خواهد ديد و در طولِ دورانِ استقرار و مقبوليتِ خويش نيز ، جز جنگ ها و انقلاب ها و كودتاهايِ دورانِ جنگِ سرد چيزي به ارمغان نخواهد آورد و نخواهد توانست جهانيِ كامروا ، با جوامعي در صلح و رفاه را ، به وجود آورد و اداره كند ...
آن چه در عمل و در طولِ تاريخِ تماميِ جوامع و ملت ها و هويت هايِ ديروزين وجود داشته ، تنها جنگ ها و كشتارها و سركوب ها و سلبِ حقوقِ انسان ها بوده است و بس ... و هيچ گاه در طولِ تاريخِ بشر ، صلحِ كاملي در بينِ ملت ها و جوامع ، وجود نداشته است ...
اما انسانِ متمدنِ كنوني مدعي است كه به شناختِ شايسته اي از هستي دست يافته و اصالتِ زندگي را ، در تماميِ مظاهرِ حيات دريافته است ....
اكنون انسان دورانِ كودكي و ناداني و ناآگاهي را پشتِ سر نهاده و از بلوغ و جواني بر آستانه يِ شكوفائي و باروريِ خويش ، به عصرِ خِرد رسيده و فساد و تباهيِ نگاهِ سنتي را - به آشكار- دريافته است ...
برايِ ساختنِ اين دهكده و بنايِ جهانِ فرامدرن نيز ، هيچ راهي و گريزي جز صلح و آرامش نيست و تنها در جهاني عاري از جنگ و خون ريزي و مرگ است كه مي توان گيتي را به دهكده اي مرتبط و هماهنگ تبديل كرد و انساني آزاد و آگاه و خِرد باور و شادكام و در حركت را ، اجازه يِ رشد و نيرويِ تكامل بخشيد ...
شصت سال دورانِ جنگِ سرد - پس از جنگ ها و كشتارها و سركوب ها و چپاول ها و بيدادگري ها - به جايِ اين كه در صلح و آرامش بگذرد ، تنها به دليلِ روائيِ همين ديدگاه و نگاهِ سنتي به هستي ، در انقلاب ها و كودتاها و جنگ هايِ متفاوتي ، در گوشه اي ديگر از گيتي ، به سر آمده است . تنها منطقه يِ جنگ و كشتار ، از غرب به شرق گيتي منتقل شده است و گرنه همان نظامِ سنتيِ سركوب و غارت و بيداد ، هم چنان حكم فرما بوده و انسان ها و جوامع و نسل هايِ بسياري را قربان كرده و به هدر داده است . يعني كه غرب – و به ويژه اروپا – در دورانِ جنگِ سرد ، تنها منطقه يِ جنگ را از داخله يِ كشورهايِ دموكرات ، به جهانِ سوم منتقل نموده و در واقع فاجعه و مرگ و ناروائي را از جوامعِ خويش به جهانِ محرومان هدايت كرده است .
در شصت ساله يِ گذشته ، تمدنِ غرب رفاه و رشد را در كشورهايِ برخوردار حفظ نموده و حداكثرِ كاميابي را ، برايِ مردمِ خويش خواسته و داشته است . اما در همين حال اكثريتِ قاطعي از جهانيان ، به مباشرت و با حمايتِ مستقيمِ غرب – به ويژه اروپا - در ابتدائي ترين و محروم ترين زندگي ها ، اسيرِ مشتي آدمك هايِ بيدادگر بوده اند و قرونِ وسطائي ترين شكنجه ها را ، با مدرن ترين ابزار و تكنولوژي ، بر پشت و پهلويِ خويش احساس كرده اند و جهانِ به اصطلاح متمدن ذره اي نسبت به سرنوشتِ انسان ها ، در جوامعِ محروم علاقه اي نشان نداده ، بلكه با ديكتاتورها در حفظِ بيداد و فسادِ سنتي و سلبِ حقوقِ مليون ها انسان ، همراه و همگام بوده است ... نتيجه را هم ديديم كه دوباره همان بن بست بود و باز همان دورِ باطل و جهانِ فاسد ...
اما اكنون – از گذشته ها گذشته - اصلِ موردِ اتفاق آن است كه : انسان دورانِ جنگ و كشتار و فريب و دروغ و بيداد را پشتِ سر نهاده و از كودكي و نوجواني - و حتا جواني – برآمده ، به ميان سالي و سنِ عقل و شكوفائيِ خويش گام نهاده است . در اين دوران خِرد حاكم است و گويا بشر به بلوغ و عقل رسيده و از ناداني و ناآگاهي درگذشته است .
اكنون در هزاره يِ سومِ ميلادي ، بشريت تماميِ انواعِ حيات را در مجموعه يِ آفرينش ، موردِ مطالعه و دقت و حمايتِ خويش قرار داده وهر چيزي را در جايگاهِ خود گرامي داشته ، انسان را - به عنوانِ تنها موجودِ تحليل گر و دارايِ خِرد - در رأسِ هِرمِ هستي نهاده و شناخته است .
اكنون به آشكار مي بينيم كه دانش و تكنولوژي ، جهان را به صورتِ دهكده اي هماهنگ و مرتبط مي خواهد و مي طلبد و لازمه يِ رشد و هماهنگيِ جوامع نيز ، آن است كه : حقوقِ برابرِ انسان ها در برخورداري از منابع و ذخاير و دريافت ها و تجربه هايِ بشري ، به رسميت شناخته شود و ديگر " آزادي " و رفاه و برخورداري ، ويژه يِ كشورها و مردمِ خاصي نباشد و تماميِ بشريت به صورتِ يك كلِ هماهنگ و همراه تعريف شود .
كشورهايِ توسعه يافته - اكنون - سال ها و قرن هاست كه از مواهبِ دانش و تكنولوژي برخوردار مي باشند و اين تنها جوامعِ محرومِ شرقي و توده هايِ آسيائي و افريقائي هستند كه بايستي حقوقشان در جهاني برابر در برخورداري ، صيانت شود و تضمين گردد و اين بزرگ ترين و نخستين مانع ، در راه تشكيلِ جهاني هماهنگ و مرتبط ، با تدبير و نهايتِ بشر دوستي ، به سامان رسد ...
اكنون بر هيچ خردمندي پوشيده نيست كه دهكده يِ جهاني در گروِ آزاديِ جوامعِ محروم است و تا اين جوامع ، به بلوغ و خِرد دست پيدا نكنند و جهان هم چنان به صورتِ دو قطبِ برخوردار و محروم ، تقسيم شده بماند ، هيچ چيزي عوض نخواهد شد و هر راهي و طرحي سرانجام به بن بست و فساد خواهد بود ...
و به راستي در شرايطي كه انواعِ حياتِ وحش اين گونه موردِ حمايت انسان قرار دارند ، ننگي برايِ بشريت بالاتر از اين نيست كه ببيند چگونه اكثريتِ قاطعي از جوامعِ جهاني ، در دشوارترين و محرومانه ترين شرايط و تحتِ بيدادِ مشتي ديكتاتورِ زالو صفت ، بدترين و نارواترين شكنجه هايِ قرونِ وسطائي را تحمل مي كنند و دانايان و برخوردارانِ به خِرد رسيده و مدعيان و مروجانِ " آزادي و حقوقِ بشر " نيز شاهد اين نابرابري و بيداد هستند و چشمانِ خويش را بر اين فساد و بيماري مي بندند ...
و آري كه دهكده يِ جهاني جز در برخورداريِ برابرِ تماميِ جهانيان ، از آزادي و آگاهي و جز با علاجِ بيماريِ بيداد و ناآگاهي و سالم سازيِ محيطِ دهكده از عفريتِ ناداني و ناتواني ، شكل نخواهد گرفت و ممكن نخواهد بود ...
و پايانِ سخن اين كه تا اجماعِ قاطع و شفافِ جهاني ، بر ريشه كن ساختنِ بيداد و ناآگاهي و به رسميت شناختنِ حقوقِ برابرِ انسان ها در برخورداري ، به وجود نيايد ، نه تنها دهكده يِ جهاني ياوه اي بيش نخواهد بود ، بلكه هم چنان نگاهِ ضدِ بشري و طبقاتي و نظمِ سنتيِ پوسيده برقرار خواهد بود و هيچ چيزي عوض نخواهد شد .
اكنون بر كشورهايِ توسعه يافته است كه حقِ انسان را محترم بشمارند و منافعِ حقيرِ خويش را بر آزادي و اصالتِ انسان مقدم ندارند و دست از قراردادهايِ استعماري و رعايتِ مصالح و مناسباتِ بيدادگرانه يِ خويش بر دارند و اجازه دهند تا جهانِ محرومان نيز از موهبتِ انسانيِ خود بهره گيرد و در جهاني شادكام جايگاهِ شايسته يِ خويش را بيابد ...
به اميدِ روزي كه تماميِ انسان ها در دهكده يِ مرتبط و هماهنگ و كامروايِ جهاني ، به زندگي برخيزند و حقوقِ يكديگر را محترم شمارند ...
و التمام


|
سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

 

" بر آستان " - شعرِ امروز

« بر آستان »

چنين از زندگي خالي
به جز مستي ، پناهي كو ؟

خِرد گو گم شو از پيشم
كه مي خواهم خودم تنها
سر از موجي بر آرم

يا به گردابي شوم پنهان
چنان قوي و حلولِ شب
و آوازي به درياها
همين ، امروز و فرداها

نگارِ من - كنون - در آب هايِ دور و نزديك است
و اين جا ، شامِ تاريك است
برايِ " زندگي" كردن
چه بايد داد جز « خود » را ؟
برايِ كوچ از اين دنيا
چه بايد بود ، جز مستي ؟

حديثِ ياوه گويي ها
تمام افسانه و افسون
ز اَشرِق تا به مشرق
قصه هايِ اين كهن مرداب
چه بايد كرد ، جز « برآستان » بودن ؟ (1)
و يا در داستان بودن


(1) پـس خـشم مـن زآن سـر بود ، وز عـا لـمِ ديگر بود
اين سو جهان ، آن سو جهان ، بنشسته من بر آستان
- مولانا ـ

شعري از دفترِ حديثِ كشك / تهران 1382- مقيمِ ارشاد تا كنون .
نسخه ي پي دي افِ ان را در آدرسِ بالا مي توانيد بخوانيد .


|
پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

 

از زندگي و اكنون - شعر

حكايت

هميشه روايتِ آخرين دشوار است
- اگر آخريني باشد ! -
حكايتِ " نيستي " را چگونه بازگويم ؟
اين واپسين تجربه يِ تكرار
" حقيقتي " كه همواره " برايِ همسايه " فرا مي رسد
اكنون مي خواهم " مرگ " را – دوباره - بيآزمايم
اما ، تا " هستم " چگونه " نيست " گردم ؟ !
و چگونه بگويم ، از چيزي كه وجود ندارد ؟
چگونه ؟
*
" زندگي " و " مرگ " حقايقي ديگرگونه اند
بيا باز گرديم ، نازنين
در " نيستي " چيزي " نيست " كه تو را برانگيزد
بي كرانِِ " تنهائي " و برهوتي كه ، دل را مي سوزاند
ظّلّماتي كه ، سايه افكنده است
به هم پائيِ جمعيتي بيمار ، قبيله اي طاعون زده
" شهري با تنوره هايِ آتش " (1)
مردماني برجوشيده از عفونتِ " تاريخ "
قومي كه " مرگ " را فضيلت شمرده
به " زندگي " پشت كرده
و " بودن " را ، در " تنازعِ بقا " شناخته و يافته
چگونه اين خيل را - به سلامت - باز خوانيم ؟
چگونه " نيستي " را به " هستي " بر انگيزيم ؟
*
ظّلّمات ، ظّلّمات ، ظّلّمات
تاريكي . جيغ . ناله . شيون . سوگ
بحران در بحران . فاجعه بر فاجعه . جنجال در جنجال
- به هياهويِ هيچ ، به تكاپويِ هيچ -

اكنون ديگر ديو هم ، از عربده مانده است
هستي " مرگ " را بر نمي تابد
بيا باز گرديم ، نازنين
در اين جا چيزي نخواهي يافت كه تو را بر انگيزد
دنياها ترس است و تاريكي ، سكوت و تنهائي
نيرنگ و خود آرائي و خود فريبي
مصلحت ها و مصالح كوچكِ بيماران
هويتي به سياهي و تباهي پيوسته
و بر انكارِ فهم پاي فشرده
جنازه هائي برآماسيده و دفن نشده
گند بوئي كه " زندگي " را آلوده است
بيا بازگرديم نازنين ، بازگرديم
*
اما - انگار - تو خود گفتي كه : با " مرگ " هم مي توان ستيخت
بيماريِ بيماران ، تو را نيازارد
چگونه بر ناتواني گريستي ؟
بيا بازگرديم ، نازِ من ، بازگرديم
به دشت هائي كه " زيبائي " را ، برخيِ " زندگي " مي گيرند ، نه " مرگ "
و آن نيز – تنها - " نشئه " اي است ، نيازموده
" حالي " كه ، وجود ندارد و هرگز " نيست "
*
بيا تا سر به بيابان بگذاريم " تن هايِ " من
اين جا ، تاريك تر از آن است
- كه ديده شود –
سخن گفتن ، مرزِ " تنهائي " است
و جست و جويِ " هستي " – در نيستي – بيهوده و پوچ
بيا باز گرديم ، نازنين
باز گرديم
*
(1) تعبيري از " نيچه " در " چنين گفت زرتشت "


شعري از " شرحِ دقيقِ فاجعه " 1384 گشوده تا كنون


|
چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

 

شب زنده داران - شعر

شب زنده داران ، ضدِ شب

شب زنده داران را كجا ، آهنگِ منزل آمده ؟
اين از كدامين سوست ، اين ؟
گويد : سپيده سر زده ؟
*
اين نور صبحي كاذب و پيش از دمي ديگر سحر
دستي برآ بيدار شب ، باري تعالي آمده
شخصِ خدا ، در مي كده
*
گويد هلا ، اي عاشقان ، زيباست انسان زندگي
خيزيد گاهِ رقص و مي ، گويا زمستان گشته طي
باري كه قابل آمده ، ياري به منزل آمده
*
گويد : هلا فردائيان
يك همتي . يك دقتي . دور از شما . هر آفتي
خيزيد اكنون مهلتي . اين نسل را ، يك فرصتي
من تشنه ام ، كو شربتي ؟
گويم : كه فردا آمده
*
ايران ببين آتش كده . در آب رفته " بت كده "
خورشيد آيد سر زده . گرماش بر خاور زده
فكري كه فصل مي كده . هين ميوه را سرما زده
شب زنده داران را كجا ؟
آهنگِ منزل آمده ؟
*
اكنون نه وقتِ خواب و خور ، پيمانه گرديده ست پّر
اي عاشقان ، ديوانه گان
- حتا شما ، بوزينه گان ، جنبنده گان -
اي بيشماران ! پيروان ! راهي دراز و بي كران
من خسته ام اي نازنين . در خواب خلقي ناتوان
شب زنده داران را كجا ؟
آهنگِ منزل آمده ؟
*

شعري از دفترِ " شرح دقيقِ فاجعه " 1384 گشوده تا كنون


|
یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

 

باور نمي كنم كه دگر باره ...( شعر

باور نمي كنم

باور نمي كنم
كه دگر باره كوسِ جنگ ؟
گويا كه مرده زور و دميده ست " زندگي "
آن را كه باوري است ، به " حق " و حقيقتي
هر كس كه " مؤمن " است
به " خويش " و خداي خويش
دانا به هست و نيست
منطق ورا قوي است
محتاجِ جنگ نيست
گاهِ درنگ نيست
*
گويا كه مرده رستم و گّشتاسپ گَشته است
امروزه روز ، خلقِ جهان ، شاد و كامياب
آگاه و سربلند ، رسته ز هرچه بند
" انسان " ربوده " معرفت " از خويش تن خداي
اكنون " كلام " رسم و ره آوردِ " زندگي " است
آن كو كه ماندني است ، محتاجِ جنگ نيست
خود " مرگ " رفتني است
فردا كه ماندني بود آغوشِ " زندگي "
محتاجِ جنگ نيست
گفتِ جفنگ چيست ؟
اين ضرطه ها ز كيست ؟ !
*
شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1384 گشوده تا كنون


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .