نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

قسمت پانزدهم ( پاياني) از : داستان قاضي حمص
مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان * ور بخواهم خود اميرِ مؤمنان
دشمنِ من – هركه – قطعا كافر است * دوست دارِ من عليِ اكبر است
زير مي باشم خودم ، گاهي به رو * مغز ِ بسياران دهم من شست و شو
هر طرف باد است ، خود آن سو شوم * گاه حتا حضرتِ يابو شوم
الغرض من هرچه خواهم آن شود * پس به تخمم ، عالمي ويران شود
سودِ شخصِ من ، به آنم هست و نيست * وركه اجدادم به هستي ريست ، ريست
رشوه را گر من بگيرم جايز است * فيض مي بخشم ، وجودم فايض است
من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان * گاه خود كيرم و گاهي كيردان
آفرينش ، اشرفِ خلقش منم * از طفيلِ من بود هستي ، منم
نامِ من در عرش بنوشته خدا * هرچه هستي هست بهر ِ من فدا
عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود * قدسيان كردند ، شخصِ من سجود
عالي ام من ، عاليِ اعلاستم * كافران را تيغ ِ ناپيداستم
قول و فعل من بود ، حكمِ حكيم * سايه ي مهر ِ خداوندِ رحيم
جمله گي پيغمبران ، تفسيرِ من * هم ولي الاولياء تحرير من
معنيِ هر دين و هر علمي منم * هركجا جنگي و يا سِلمي منم
قطعِ دعوا را فقط من مي كنم * هرچه حاشا را فقط من مي كنم
من منم ، آري منم ، آري منم * گر منم ، پس كو كدويِ گردنم ؟
گردنم گاهي شود ، هم كردنم * كردنم را هم ، بپرسيد از زنم
من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم * خلقِ عالم را چراغي روشنم
هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم * حاوي كل ، جامع ِ مطلق منم
*
پس به دور آمد سماعي گرم كرد * ساقيان را رقص مستي نرم كرد
بزم را ديدم ، چو بزمِ عارفان * هي زدم برخود ممان اين جا، ممان
هرچه با خود داشتم بگذاشتم * جل پلاسِ خويش را برداشتم
آن خسارت ها ، جرائم ، رويِ ميز * با دلم گفتم همه در كيسه ريز
دست چون بردم ، به سويِ سكه ها * وحي نازل شد هم آن دَم از سما
نصف بايد كرد « نصف لي و لك » * جمله اما بهر ِ آن يك برگِ تك
آن كه راهِ فوز تو هموار كرد * در درونم چيزكي پروار كرد
رو كه گر يك دَم بماني نادمم * مر امامت را به مسجد قادمم
پس دُمم را رويِ كولم با شتاب * جستم و جستك زنان سويِ رباط
شرط كردم تا كه جان دارم به كف * سويِ ايشان ننگرم ، هر صنف و صف
چون كه اين قومند هيچ و هرچه هست * موش كورانِ رذالت ، جمعِ پست
گر به ظاهر ديدي او را جنسِ موم * دور بايد گشت زاين اصنافِ شوم
كاين همه جنسِ دروغند و ريا * آفرين بر اين شمايل ، مرحبا
لحظه اي در لحظه اي ، ديگر شود * قاطري ، اسبي ، الاغي ، خر شود
اين دگر عينِ پليدي هست و بس * نامِ خود كرده ، منم ني بوالهوس
گو چه خوش گفتي كه افيونِ بشر * مي نمايد در دَمي آدم چو خر
خويش مي گويد كه عبدم من ، عبيد * اشتري از كوهِ سنگي شد پديد
زاده از مادر گنه كار و پليد * كرده باور رو سياه و رو سپيد

جمله خير و شر ِ هر نابخردي * مي پذيرد هرچه ، از ديو و ددي
از چه هر پيغمبري گشته شبان ؟ * اين چه رازي هست ، گرديده نهان ؟
بي شمار افسانه و افسون ز چيست ؟ * واين همه قهر و غضب از آنِ كيست ؟
اين چنين ايمان ِ كور و ضدِ فهم * مردم اين خاك را ، اين است سهم
سوختند ايران و از بن جان و تن * جملگي بيمار، هر مرد است و زن
شادكامي گشت آه و اشك و غم * هرچه نيكي بود رفت و ماند ذم
قرن ها بگذشت و ترك و تازيان * آن چنان كردند ، با ملكِ شهان
جز نظام الملك و خنجر بس نماند * عارف و درويش ، ديگر كس نماند
كوچ كردند از جبل عامل ، همه * با محقق ، حر و بسياري قمه
شد تولا و تبراشان شعار * كشته شد از مردم آري بي شمار
تا كه با خون ، فرقه اي تسجيل شد * « رافضي »- گويا– چنين تأويل شد
عيدِ زهرا شد عمركش ، در ربيع * سر زد افعالي كه بس گويم فجيع
بود شب هايِ قلم برداشتن * هر گناهي را ثوابي كاشتن
پس قزلباشان چه كشتند و نوشت * جعلِ فرهنگ و ديانت شد سرشت
يك نفر صد جلد گفته حرفِ مفت * ديگري گاده است با چيزي كلفت
قصه ها و قصه ها و قصه ها * سرگذشتِ غصه ها و غصه ها
*
اين چه ملت بود و با وي پس چه شد ؟ * من نمي گويم چه شد ؟ آري چه شد ؟
هين سكوتم بس ، زبان ها ناتوان * گند بويش ، از كران تا بي كران
از بيان خارج بود ، اين سرگذشت * آن چه بر ايران و ايراني گذشت
گريه هم تسكينِ اين ماتم نداد * اين چه ديوي بود ، در ايران به زاد ؟
*
پايان
قسمت پانزدهم ( آخر ) از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378و79 » منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 14- شعر كلاسيك

قسمت چهاردهم از : داستان قاضيِ حمص
آخرين توجيه ، به آخرين پرسش

گفت : آري - حضرتِ قاضي - ولي * يك سخن – بگذر ز من ، جانِ علي –
رازهايِ جمله احكامِ تو خوب * نيست قاضي- جز تو – در ملكِ جنوب
آفرين ، صد آفرين ، صد آفرين * ليك با من گو ، تو رازِ آخرين
اين دگر خود ديده ام ، خود ديده ام * ني ز اين و آن ، سخن بشنيده ام
صبح چشمم ديد ، از بود و نبود * نيست اين افسانه ي ِ گفت و شنود
شخصِ قاضي ... من چه گويم بيش از اين ؟ * حضرتت خفته به رو ، رويِ زمين
نوجواني تازه رسته خدِ او * من چه گويم بيش از اين ، از مدِ او ؟
خود برآورده ذكر ، هم چون قضيب * خويشتن ديدم ، بگو مردِ نجيب
آن چه شخصِ من ، از آن بس راضي است * بس كنم ديگر ، حضورِ قاضي است
گرچه او را شرم بود و واهمه * زآن چه مي گويد همه ، آري همه
گفت با خود : گر كه قاضي رَم كند * واين فضولي هايِ من را ذم كند
هم چو آن مرده ، كه زنده مرده بود * خويش در تابوت او را ديده بود
گر دهد فرمان به دفنم ، چون كنم ؟ * با زبانِ خود ، خودي داغان كنم
كاش مي خشكيد يك دم اين زبان * كو نمي گفتم مگر ، اين سان عيان
با چنين شهر و چنان زنهارها * كاشكارا ديدم آن را ، بارها
بعد از آن الطافِ بي حد و شمار * كز جنابِ قاضي ام ، آمد به كار
خبط كردم خبط ، حرفي بس عبث * اين چه پرسش بود ، كو فرياد رس ؟
من غلط كردم ، غلط كردم ، غلط * ور غضب گيرد به من قاضي ، غضب
من چه سازم ، كيست اين جا ياورم ؟ * يا كه دارم ، تا شفيعش آورم ؟
صبح تا اكنون به وي محرم بدم * از چه رو با نقطه اي مجرم شدم ؟
در دل خود داشت پنهان عالمي * سايه افكنده است ترسِ مظلمي
ناگهان گوئي برآمد معجزه * هم بدان ساني كه دركش عاجزه
ديد مي خندد ز دل ، قاضي القضات * نذر كرد آن دم ، سه ساعت از قنات
اندكي رندانه او را بنگريد * پس دلايل را ، يكايك آوريد
داستان قاضي چنان توجيه كرد * كو خجل گفتا كه صد احسن به مرد
قاضيِ حمصي ، يقين كردم تكي * بر فرازِ چرخ ، جنسِ موشكي
گشت ايمانم چو كوهي استوار * بي قرارم شرح ِ آن را بي قرار
خود بفرما ، تا به تاريخ ِ بشر * جمله بنويسيم ، بي خوف و خطر
گفت قاضي : بشنو از من تو سخن * جمله اسراري كه مي خواهي ز من
بود بازرگانِ پيري ، پيش از اين * ثروتي بي مثل بودش ، در زمين
مُرد و از وي ماند يك كودك به جا * جملگي اموال او « لِنگ در هوا »
قيمِ وي گشت دزدي بي نظير * كاندرين ملك است اين شغلي خطير
مي بخورد اموال او را بيش و كم * يادگاري مانده از ملكِ عجم
سال ها بگذشت و كودك شد جوان * مادرش پيري خمود و ناتوان
ليك غارت گشت در اين سال ها * ديگرانش مقتدا و مهتدا
تا به من گفتند از خاصان تني * كو كبير است اين پسر ، صاحب فني
گرچه بي ريش است و تازه نوجوان * مي تواند كارِ خود را ، مي توان
ديده بودندش كسان در محفلي * داده دل ، قلوه گرفته حاصلي
او يقين داد و ستد را قابل است * كامل است و بالغ است و عاقل است
مصلحت باشد كه بهرِ حفظِ مال * خود به كف گيرد هرآن چه مانده حال
ورنه با اين سان ولي و قيمي * مي نماند بهر وي بيش و كمي
ليك مي بايد بلوغ ِ وي تمام * تا شود ثابت ، به نزديكِ امام
سد باب الشر و احياء الفقير * كان فرضا للقضا ، خير كثير
عونِ مظلومان و خصمِ سارقان * هم ملاذ الخلق و زيب العابدان
حجه الاسلام و قاضي ، مجتهد * حاكمِ شرع و امامي مستعد
هم ولي و هم رئيسِ مسلمين * غوث محرومان ، غياث المستكين

آن كه فعل و ذكر ِ او خير ِ تمام * جملگي گفتار او ، خيرالكلام
نائب الحق و الامام المنتظر * واسط الفيض ِ خطيب المؤتمر
سايه ي شخصِ خدا ، رويِ زمين * حضرت قاضي ، امام المسلمين
كي شود راضي كه در ملك زمين * ظلم بريك تن روا گردد ، چنين
پس بيامد بهر ِ اثبات بلوغ * هم صدور ِ حكمِ رشدي بي دروغ
من نگه كردم زهارش ، مقعدش * خالي از مو بود – سرتا پا – قدش
از خجالت آلتش خوابيده بود ؟ * يا كسي او را شبي گائيده بود ؟
هست بالغ اين پسر ، يا كودك است ؟ لايِ پايش – نيز – شايد فوتك است ؟
حكمِ شرع است و نباشد ملعبه * ماء عذب كان فيها المشربه
پس به رو خفتم ، بريزد شرمِ او * شايد آن گه سر برآرد نرمِ او
گو مگر حقي شود احيا ز كس * گفتمش تا ته فرو كن ، يك نفس
پس چنين بودي كه ديدي داستان * قاضي ام من خود ز عهدِ باستان
بهرِ اجرايِ عدالت شايقم * مر رعيت را امامي لايقم
من غياث المستغيثينم عمو * قصه را گفتم ولي با كس مگو
چون عوامند اين همه ، ني اهلِ دل * پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل
رمز را خاصان فقط شايسته اند * چون كه « سرالحق » همه دانسته اند
هست « كالانعام » آري اين عوام * گاو و خر ، يا حضرتِ ميمون تمام
گشت آن مردِ مسلمان در شگفت * زآن همه احكامِ شرعي ، سفتِ سفت
آن چه در درزَش نه موئي جا شود * ني امام و قاضي اش رسوا شود
گاه دروازه ست و گاهي سوزني * اشتري وارد شود از روزني
آن چه خواهد نزدِ او پيدا شود * ور نخواهد قبله ي حاشا شود
گاه مليت شود خود ضدِ دين * دين و مليت بود گاهي قرين
*
قسمت چهاردهم از : « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : 1378- 79 . منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص -13- شعر كلاسيك

قسمت سيزدهم از: داستان قاضي حمص
دفن زنده اي به فرمان قاضي :

... گر بفهمد شوهرم عاصي شود * پاره ده ها جامه كرباسي شود
زآن سپس تا حضرتِ قاضي شود * از كجا با اين قَدَر راضي شود ؟
كودكانم را چه گويم من كنون ؟ * شوهر و فاميلمان ، باري فزون
من ز تو ني بچه دارم ، نه نشان * ليك زاين شوهر ، چه بسياري كسان
خود خطا كردي ، ز من غافل شدي * سال ها بيگانه اي جاهل شدي
هم چنان مي گفت زن ، با جنب و جوش * داستان هاي ِ گذشته ، با خروش
مرد گفتا : چون در آن شب دزدها * حمله آوردند از ارض و سما
هركسي را كو نبودي توشه اي * زود پنهان گشت در يك گوشه اي
ليك بودي مر مرا ده ها شتر * جمله از مرغوب كالا بود پر
هرچه سرمايه مرا بودي همان * حاصلِ رنجِ خود و ارثم در آن
دل نمي كندم ز يك سو زآن همه * سويِ ديگر بود شمشير و قمه
گشته خرتوخر تمامي كاروان * دزد و صاحب مال و جمعي ساربان
واندر آن غوغا تو ام آمد به ياد * سر برآورد عشق در دل همچو باد
عزمِ خود را جزم كردم بر فرار * بود جماز ِ من اندر انتظار
صورتم را پس به پوشيدم به شال * كندم از تن جامه ي اطلس به حال
هم چو دزدان هيئتي آراستم * پس به عزمِ كارِ خود برخاستم
نقره و زر ، آن چه با خود داشتم * دور از دزدان ، همه برداشتم
هرچه كالايِ نفيسِ و هم گران * شال ها زر دوز ، با تير و كمان
جمله را بر پشتِ آن جماز زود * بستم و پنهان بجَستَم با نقود
دزد كز دزدان به دزدد ، نوبر است * خاصه گر زاموالِ خود قدري سر است
آن حرامي ها به كار ِ قافله * من فراري ، با تمامي راحله
ليك از ترسي كه در خود داشتم * با گدايان سال ها بگذاشتم
تا كه نشناسند در منظر مرا * با غريبان گشتم آن جا آشنا
اندك اندك مال ها بفروختم * عزمِ عودت ، سيم و زر اندوختم
كاروان را تا به بغداد آمدم * هم از آن جا نيز ناشاد آمدم
يك تن از دزدان مرا در شهر ديد * پس شتابان جانبِ قاضي دويد
كاين همان باشد كه ما را لخت كرد * اشترِ ما را بكشت و پخت كرد
هرچه گفتم تهمتي اين نارواست * اين چنين نسبت ، به چون من ، كي رواست ؟
ليك دزد و قاضيِ ِ هم جنس را * كي بوَد با چون مني ، درد آشنا
پس به حبسم امر كرد و شد تباه * آن چه را خود بافتم ، در بينِ راه
تا كه در زندان رفيقي يافتم * محرمي ، عالي شفيقي يافتم
حالِ خود را گفتم و دادم وعيد * تا كه هنگامِ عمل زاو در رسيد
حاكم آمد ، بازديدِ حبسيان * حالِ خود گفتم به نزدِ او عيان
نام من در عفو ِ سالانه نوشت * پس شدم آزاد ، از آن سرنوشت
بعد از آن بسيارها رنج و اِلم * نزدِ تو باز آمدم ، با كوهِ غم
ليك مي بينم هنوز آغاز ِ راه * گوئيا از چاله افتادم به چاه
گفت زن : اين ها همه افسانه است * نك مرا يك همسر و هم خانه است
كودكان دارم ز مردِ ديگري * با زبيده ، اصغري و اكبري
مرد و زن بودند اين سان در سخن * تا كه ناگه گفت زن : هين شوي ِ من
شوهران در هم به پيچيدند زود * جنگ شد مغلوبه ي بود و نبود
تا كه پيدا گشت خيلِ گزمگان * برد ايشان را به نزدِ ميرخان
او فرستاد آن دو را نزديكِِ من * با شهود و آن چه رفته از سخن
قصه ها گفتند تا آخر تمام * آن دو - مرد و زن - و بس ختمِ كلام
نيك سنجيدم كه شوي ِ دومين * كودكانش هست مردِ نازنين
گفتمش بگذر تو از اين ادعا * كاين ندارد سود بهرت مطلقا
سال ها زن را به خود بگذاشتي * زندگاني اش تو مختل داشتي
ني فرستادي تو خرج و نه خبر * هيچ پيدايت نبود اين جا دگر
عاقبت ناچار آمد محكمه * تا بگيرد حكم را ، بي مظلمه
گشت استعلام و اعلان اين خبر * تا مگر پيدا شود از تو اثر
الغرض طي شد مراحل ، بيش و كم * تا نباشد هيچ كس را رنج و غم
حكمِ « موتِ فرضيِ » تو بعد از آن * گشت صادر بهر ِ مرغ ِ ناتوان
عده بگذارد ، شود آزاد از آن * هست دنيا دار ِ مشق و امتحان
شوي كرده همسر تو ، زآن سپس * اين سخن بگذار و پنهان كن هوس
خانداني را عبث بر هم مزن * بهر تو- جز اين - فراوان است زن
كودكان دارد ز اين شويش ، ببين * رو به شهر ِ ديگري منزل گزين
نيست در آئين ما ، يك زن دو شوي * دور شو ، اين قصه را با كس مگوي
مردِ تاجر گفت : تاوان مي دهم * خود زر و سيمش فراوان مي دهم
گر رود زاين شهر و بگذارد به من * مادرِ زهرا ، سكينه ، با حسن
نيز اين راز از كسان پنهان كند * خويشتن را دور از اين بهتان كند
ياد نارد بعد از اين افسانه را * دور سازد از سر ِ خود اين هوا
باز گردد او به بغداد و به بلخ * قصه كم گويد ز آن روزان ِ تلخ
دور گردد دور ، هم آن جا كه بود * بگذرد زاين زن – هم اكنون – زودِ زود
مي دهم او را فراوان مال ها * بگذراند خوش ، تمامي سال ها
ورنه گر خواهد از اين زن دم زند * راحتِ يك خاندان بر هم زند
بازگويد داستان هاي ِ عبث * زآن چه را بگذاشته خود در هوس
مي شوم در لحظه من نزدِ عسس * معجزه ريگ است و صحراي ِ تبس
مي كنم درخواست ، حكم اجرا شود * مرده بايد دفن ، هم حالا شود
نزدِ اين قاضي ، يقين او مرده است * پيش از اين تشريفِ خود را بُرده است
به كه اكنون بازگردد جايِ خويش * نيست يك زن را دو شو ، آئين و كيش
بهرِ او زن هست در شهري دگر * زود مي بايد شود ، دور از نظر
گركه او را مير ِ شب پيدا كند * مرده اي را دفن هم حالا كند
الغرض بسيار گفتندش چنين * يك دمي با خويشتن تنها نشين
بگذر از اين زن ، بگير اين زر ، برو * آفتِ اين زندگي هرگز مَشو
بشنو اين زنهار ، حمص اين جا بود * فرضِ زنده ، مرده گو هرجا بود
راه خود در پيش گير و باز گرد * ور نه خواهي شد هم اكنون روي زرد
زندگاني دفن مي گردد ، هلا * بشنو اين زنهار را از من و لا
گفتمش آري ، به پنهان نيز هم * آن چه را بايد بگويم ، بيش و كم
ليكن آن احمق ، گمانش زنده است * زندگاني دوزخ ِ فرخنده است
من فراوان گفتم و تاجر همه * زر نشانش داد و پنهاني قمه
احمقك نه اين شنيدي و نه آن * شد از اين رو دفن ، بي نام و نشان
بود در اين شهر مردك مرده اي * لاف مي زد : اي خلايق زنده اي
پس كلاهِ خويش قاضي كن دمي * دور از اين جا بود او را همدمي
گر كه مي رفت او ، زر ِ تاجر به كف * بود بهرش زن فراوان ، صف به صف
نيز مي شد حفظ ، زن با كودكان * گفتمش بسيار ، در اين جا ممان
ليك او ماند و چنان شد داستان * كه تو خود ديدي ، حكايت باستان
پس شگفت آورد ، زاين حكم و حكيم * « قصه الكهفِ و اصحاب الرقيم »
*
............... ادامه دارد
قسمت سيزدهم از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378-79 منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .