قسمت پانزدهم ( پاياني) از : داستان قاضي حمص مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان * ور بخواهم خود اميرِ مؤمنان دشمنِ من – هركه – قطعا كافر است * دوست دارِ من عليِ اكبر است زير مي باشم خودم ، گاهي به رو * مغز ِ بسياران دهم من شست و شو هر طرف باد است ، خود آن سو شوم * گاه حتا حضرتِ يابو شوم الغرض من هرچه خواهم آن شود * پس به تخمم ، عالمي ويران شود سودِ شخصِ من ، به آنم هست و نيست * وركه اجدادم به هستي ريست ، ريست رشوه را گر من بگيرم جايز است * فيض مي بخشم ، وجودم فايض است من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان * گاه خود كيرم و گاهي كيردان آفرينش ، اشرفِ خلقش منم * از طفيلِ من بود هستي ، منم نامِ من در عرش بنوشته خدا * هرچه هستي هست بهر ِ من فدا عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود * قدسيان كردند ، شخصِ من سجود عالي ام من ، عاليِ اعلاستم * كافران را تيغ ِ ناپيداستم قول و فعل من بود ، حكمِ حكيم * سايه ي مهر ِ خداوندِ رحيم جمله گي پيغمبران ، تفسيرِ من * هم ولي الاولياء تحرير من معنيِ هر دين و هر علمي منم * هركجا جنگي و يا سِلمي منم قطعِ دعوا را فقط من مي كنم * هرچه حاشا را فقط من مي كنم من منم ، آري منم ، آري منم * گر منم ، پس كو كدويِ گردنم ؟ گردنم گاهي شود ، هم كردنم * كردنم را هم ، بپرسيد از زنم من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم * خلقِ عالم را چراغي روشنم هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم * حاوي كل ، جامع ِ مطلق منم * پس به دور آمد سماعي گرم كرد * ساقيان را رقص مستي نرم كرد بزم را ديدم ، چو بزمِ عارفان * هي زدم برخود ممان اين جا، ممان هرچه با خود داشتم بگذاشتم * جل پلاسِ خويش را برداشتم آن خسارت ها ، جرائم ، رويِ ميز * با دلم گفتم همه در كيسه ريز دست چون بردم ، به سويِ سكه ها * وحي نازل شد هم آن دَم از سما نصف بايد كرد « نصف لي و لك » * جمله اما بهر ِ آن يك برگِ تك آن كه راهِ فوز تو هموار كرد * در درونم چيزكي پروار كرد رو كه گر يك دَم بماني نادمم * مر امامت را به مسجد قادمم پس دُمم را رويِ كولم با شتاب * جستم و جستك زنان سويِ رباط شرط كردم تا كه جان دارم به كف * سويِ ايشان ننگرم ، هر صنف و صف چون كه اين قومند هيچ و هرچه هست * موش كورانِ رذالت ، جمعِ پست گر به ظاهر ديدي او را جنسِ موم * دور بايد گشت زاين اصنافِ شوم كاين همه جنسِ دروغند و ريا * آفرين بر اين شمايل ، مرحبا لحظه اي در لحظه اي ، ديگر شود * قاطري ، اسبي ، الاغي ، خر شود اين دگر عينِ پليدي هست و بس * نامِ خود كرده ، منم ني بوالهوس گو چه خوش گفتي كه افيونِ بشر * مي نمايد در دَمي آدم چو خر خويش مي گويد كه عبدم من ، عبيد * اشتري از كوهِ سنگي شد پديد زاده از مادر گنه كار و پليد * كرده باور رو سياه و رو سپيد جمله خير و شر ِ هر نابخردي * مي پذيرد هرچه ، از ديو و ددي از چه هر پيغمبري گشته شبان ؟ * اين چه رازي هست ، گرديده نهان ؟ بي شمار افسانه و افسون ز چيست ؟ * واين همه قهر و غضب از آنِ كيست ؟ اين چنين ايمان ِ كور و ضدِ فهم * مردم اين خاك را ، اين است سهم سوختند ايران و از بن جان و تن * جملگي بيمار، هر مرد است و زن شادكامي گشت آه و اشك و غم * هرچه نيكي بود رفت و ماند ذم قرن ها بگذشت و ترك و تازيان * آن چنان كردند ، با ملكِ شهان جز نظام الملك و خنجر بس نماند * عارف و درويش ، ديگر كس نماند كوچ كردند از جبل عامل ، همه * با محقق ، حر و بسياري قمه شد تولا و تبراشان شعار * كشته شد از مردم آري بي شمار تا كه با خون ، فرقه اي تسجيل شد * « رافضي »- گويا– چنين تأويل شد عيدِ زهرا شد عمركش ، در ربيع * سر زد افعالي كه بس گويم فجيع بود شب هايِ قلم برداشتن * هر گناهي را ثوابي كاشتن پس قزلباشان چه كشتند و نوشت * جعلِ فرهنگ و ديانت شد سرشت يك نفر صد جلد گفته حرفِ مفت * ديگري گاده است با چيزي كلفت قصه ها و قصه ها و قصه ها * سرگذشتِ غصه ها و غصه ها * اين چه ملت بود و با وي پس چه شد ؟ * من نمي گويم چه شد ؟ آري چه شد ؟ هين سكوتم بس ، زبان ها ناتوان * گند بويش ، از كران تا بي كران از بيان خارج بود ، اين سرگذشت * آن چه بر ايران و ايراني گذشت گريه هم تسكينِ اين ماتم نداد * اين چه ديوي بود ، در ايران به زاد ؟ * پايان قسمت پانزدهم ( آخر ) از : « داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378و79 » منتشرنشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۴۸ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 14- شعر كلاسيك
قسمت چهاردهم از : داستان قاضيِ حمص آخرين توجيه ، به آخرين پرسش گفت : آري - حضرتِ قاضي - ولي * يك سخن – بگذر ز من ، جانِ علي – رازهايِ جمله احكامِ تو خوب * نيست قاضي- جز تو – در ملكِ جنوب آفرين ، صد آفرين ، صد آفرين * ليك با من گو ، تو رازِ آخرين اين دگر خود ديده ام ، خود ديده ام * ني ز اين و آن ، سخن بشنيده ام صبح چشمم ديد ، از بود و نبود * نيست اين افسانه ي ِ گفت و شنود شخصِ قاضي ... من چه گويم بيش از اين ؟ * حضرتت خفته به رو ، رويِ زمين نوجواني تازه رسته خدِ او * من چه گويم بيش از اين ، از مدِ او ؟ خود برآورده ذكر ، هم چون قضيب * خويشتن ديدم ، بگو مردِ نجيب آن چه شخصِ من ، از آن بس راضي است * بس كنم ديگر ، حضورِ قاضي است گرچه او را شرم بود و واهمه * زآن چه مي گويد همه ، آري همه گفت با خود : گر كه قاضي رَم كند * واين فضولي هايِ من را ذم كند هم چو آن مرده ، كه زنده مرده بود * خويش در تابوت او را ديده بود گر دهد فرمان به دفنم ، چون كنم ؟ * با زبانِ خود ، خودي داغان كنم كاش مي خشكيد يك دم اين زبان * كو نمي گفتم مگر ، اين سان عيان با چنين شهر و چنان زنهارها * كاشكارا ديدم آن را ، بارها بعد از آن الطافِ بي حد و شمار * كز جنابِ قاضي ام ، آمد به كار خبط كردم خبط ، حرفي بس عبث * اين چه پرسش بود ، كو فرياد رس ؟ من غلط كردم ، غلط كردم ، غلط * ور غضب گيرد به من قاضي ، غضب من چه سازم ، كيست اين جا ياورم ؟ * يا كه دارم ، تا شفيعش آورم ؟ صبح تا اكنون به وي محرم بدم * از چه رو با نقطه اي مجرم شدم ؟ در دل خود داشت پنهان عالمي * سايه افكنده است ترسِ مظلمي ناگهان گوئي برآمد معجزه * هم بدان ساني كه دركش عاجزه ديد مي خندد ز دل ، قاضي القضات * نذر كرد آن دم ، سه ساعت از قنات اندكي رندانه او را بنگريد * پس دلايل را ، يكايك آوريد داستان قاضي چنان توجيه كرد * كو خجل گفتا كه صد احسن به مرد قاضيِ حمصي ، يقين كردم تكي * بر فرازِ چرخ ، جنسِ موشكي گشت ايمانم چو كوهي استوار * بي قرارم شرح ِ آن را بي قرار خود بفرما ، تا به تاريخ ِ بشر * جمله بنويسيم ، بي خوف و خطر گفت قاضي : بشنو از من تو سخن * جمله اسراري كه مي خواهي ز من بود بازرگانِ پيري ، پيش از اين * ثروتي بي مثل بودش ، در زمين مُرد و از وي ماند يك كودك به جا * جملگي اموال او « لِنگ در هوا » قيمِ وي گشت دزدي بي نظير * كاندرين ملك است اين شغلي خطير مي بخورد اموال او را بيش و كم * يادگاري مانده از ملكِ عجم سال ها بگذشت و كودك شد جوان * مادرش پيري خمود و ناتوان ليك غارت گشت در اين سال ها * ديگرانش مقتدا و مهتدا تا به من گفتند از خاصان تني * كو كبير است اين پسر ، صاحب فني گرچه بي ريش است و تازه نوجوان * مي تواند كارِ خود را ، مي توان ديده بودندش كسان در محفلي * داده دل ، قلوه گرفته حاصلي او يقين داد و ستد را قابل است * كامل است و بالغ است و عاقل است مصلحت باشد كه بهرِ حفظِ مال * خود به كف گيرد هرآن چه مانده حال ورنه با اين سان ولي و قيمي * مي نماند بهر وي بيش و كمي ليك مي بايد بلوغ ِ وي تمام * تا شود ثابت ، به نزديكِ امام سد باب الشر و احياء الفقير * كان فرضا للقضا ، خير كثير عونِ مظلومان و خصمِ سارقان * هم ملاذ الخلق و زيب العابدان حجه الاسلام و قاضي ، مجتهد * حاكمِ شرع و امامي مستعد هم ولي و هم رئيسِ مسلمين * غوث محرومان ، غياث المستكين آن كه فعل و ذكر ِ او خير ِ تمام * جملگي گفتار او ، خيرالكلام نائب الحق و الامام المنتظر * واسط الفيض ِ خطيب المؤتمر سايه ي شخصِ خدا ، رويِ زمين * حضرت قاضي ، امام المسلمين كي شود راضي كه در ملك زمين * ظلم بريك تن روا گردد ، چنين پس بيامد بهر ِ اثبات بلوغ * هم صدور ِ حكمِ رشدي بي دروغ من نگه كردم زهارش ، مقعدش * خالي از مو بود – سرتا پا – قدش از خجالت آلتش خوابيده بود ؟ * يا كسي او را شبي گائيده بود ؟ هست بالغ اين پسر ، يا كودك است ؟ لايِ پايش – نيز – شايد فوتك است ؟ حكمِ شرع است و نباشد ملعبه * ماء عذب كان فيها المشربه پس به رو خفتم ، بريزد شرمِ او * شايد آن گه سر برآرد نرمِ او گو مگر حقي شود احيا ز كس * گفتمش تا ته فرو كن ، يك نفس پس چنين بودي كه ديدي داستان * قاضي ام من خود ز عهدِ باستان بهرِ اجرايِ عدالت شايقم * مر رعيت را امامي لايقم من غياث المستغيثينم عمو * قصه را گفتم ولي با كس مگو چون عوامند اين همه ، ني اهلِ دل * پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل رمز را خاصان فقط شايسته اند * چون كه « سرالحق » همه دانسته اند هست « كالانعام » آري اين عوام * گاو و خر ، يا حضرتِ ميمون تمام گشت آن مردِ مسلمان در شگفت * زآن همه احكامِ شرعي ، سفتِ سفت آن چه در درزَش نه موئي جا شود * ني امام و قاضي اش رسوا شود گاه دروازه ست و گاهي سوزني * اشتري وارد شود از روزني آن چه خواهد نزدِ او پيدا شود * ور نخواهد قبله ي حاشا شود گاه مليت شود خود ضدِ دين * دين و مليت بود گاهي قرين * قسمت چهاردهم از : « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : 1378- 79 . منتشرنشده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۴۳ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص -13- شعر كلاسيك
قسمت سيزدهم از: داستان قاضي حمص دفن زنده اي به فرمان قاضي : ... گر بفهمد شوهرم عاصي شود * پاره ده ها جامه كرباسي شود زآن سپس تا حضرتِ قاضي شود * از كجا با اين قَدَر راضي شود ؟ كودكانم را چه گويم من كنون ؟ * شوهر و فاميلمان ، باري فزون من ز تو ني بچه دارم ، نه نشان * ليك زاين شوهر ، چه بسياري كسان خود خطا كردي ، ز من غافل شدي * سال ها بيگانه اي جاهل شدي هم چنان مي گفت زن ، با جنب و جوش * داستان هاي ِ گذشته ، با خروش مرد گفتا : چون در آن شب دزدها * حمله آوردند از ارض و سما هركسي را كو نبودي توشه اي * زود پنهان گشت در يك گوشه اي ليك بودي مر مرا ده ها شتر * جمله از مرغوب كالا بود پر هرچه سرمايه مرا بودي همان * حاصلِ رنجِ خود و ارثم در آن دل نمي كندم ز يك سو زآن همه * سويِ ديگر بود شمشير و قمه گشته خرتوخر تمامي كاروان * دزد و صاحب مال و جمعي ساربان واندر آن غوغا تو ام آمد به ياد * سر برآورد عشق در دل همچو باد عزمِ خود را جزم كردم بر فرار * بود جماز ِ من اندر انتظار صورتم را پس به پوشيدم به شال * كندم از تن جامه ي اطلس به حال هم چو دزدان هيئتي آراستم * پس به عزمِ كارِ خود برخاستم نقره و زر ، آن چه با خود داشتم * دور از دزدان ، همه برداشتم هرچه كالايِ نفيسِ و هم گران * شال ها زر دوز ، با تير و كمان جمله را بر پشتِ آن جماز زود * بستم و پنهان بجَستَم با نقود دزد كز دزدان به دزدد ، نوبر است * خاصه گر زاموالِ خود قدري سر است آن حرامي ها به كار ِ قافله * من فراري ، با تمامي راحله ليك از ترسي كه در خود داشتم * با گدايان سال ها بگذاشتم تا كه نشناسند در منظر مرا * با غريبان گشتم آن جا آشنا اندك اندك مال ها بفروختم * عزمِ عودت ، سيم و زر اندوختم كاروان را تا به بغداد آمدم * هم از آن جا نيز ناشاد آمدم يك تن از دزدان مرا در شهر ديد * پس شتابان جانبِ قاضي دويد كاين همان باشد كه ما را لخت كرد * اشترِ ما را بكشت و پخت كرد هرچه گفتم تهمتي اين نارواست * اين چنين نسبت ، به چون من ، كي رواست ؟ ليك دزد وقاضيِ ِهم جنس را * كي بوَد با چون مني ، درد آشنا پس به حبسم امر كرد و شد تباه * آن چه را خود بافتم ، در بينِ راه تا كه در زندان رفيقي يافتم * محرمي ، عالي شفيقي يافتم حالِ خود را گفتم و دادم وعيد * تا كه هنگامِ عمل زاو در رسيد حاكم آمد ، بازديدِ حبسيان * حالِ خود گفتم به نزدِ او عيان نام من در عفو ِ سالانه نوشت * پس شدم آزاد ، از آن سرنوشت بعد از آن بسيارها رنج و اِلم * نزدِ تو باز آمدم ، با كوهِ غم ليك مي بينم هنوز آغاز ِ راه * گوئيا از چاله افتادم به چاه گفت زن : اين ها همه افسانه است * نك مرا يك همسر و هم خانه است كودكان دارم ز مردِ ديگري * با زبيده ، اصغري و اكبري مرد و زن بودند اين سان در سخن * تا كه ناگه گفت زن : هين شوي ِ من شوهران در هم به پيچيدند زود * جنگ شد مغلوبه ي بود و نبود تا كه پيدا گشت خيلِ گزمگان * برد ايشان را به نزدِ ميرخان او فرستاد آن دو را نزديكِِ من * با شهود و آن چه رفته از سخن قصه ها گفتند تا آخر تمام * آن دو - مرد و زن - و بس ختمِ كلام نيك سنجيدم كه شوي ِ دومين * كودكانش هست مردِ نازنين گفتمش بگذر تو از اين ادعا * كاين ندارد سود بهرت مطلقا سال ها زن را به خود بگذاشتي * زندگاني اش تو مختل داشتي ني فرستادي تو خرج و نه خبر * هيچ پيدايت نبود اين جا دگر عاقبت ناچار آمد محكمه * تا بگيرد حكم را ، بي مظلمه گشت استعلام و اعلان اين خبر * تا مگر پيدا شود از تو اثر الغرض طي شد مراحل ، بيش و كم * تا نباشد هيچ كس را رنج و غم حكمِ « موتِ فرضيِ » تو بعد از آن * گشت صادر بهر ِ مرغ ِ ناتوان عده بگذارد ، شود آزاد از آن * هست دنيا دار ِ مشق و امتحان شوي كرده همسر تو ، زآن سپس * اين سخن بگذار و پنهان كن هوس خانداني را عبث بر هم مزن * بهر تو- جز اين - فراوان است زن كودكان دارد ز اين شويش ، ببين * رو به شهر ِ ديگري منزل گزين نيست در آئين ما ، يك زن دو شوي * دور شو ، اين قصه را با كس مگوي مردِ تاجر گفت : تاوان مي دهم * خود زر و سيمش فراوان مي دهم گر رود زاين شهر و بگذارد به من * مادرِ زهرا ، سكينه ، با حسن نيز اين راز از كسان پنهان كند * خويشتن را دور از اين بهتان كند ياد نارد بعد از اين افسانه را * دور سازد از سر ِ خود اين هوا باز گردد او به بغداد و به بلخ * قصه كم گويد ز آن روزان ِ تلخ دور گردد دور ، هم آن جا كه بود * بگذرد زاين زن – هم اكنون – زودِ زود مي دهم او را فراوان مال ها * بگذراند خوش ، تمامي سال ها ورنه گر خواهد از اين زن دم زند * راحتِ يك خاندان بر هم زند بازگويد داستان هاي ِ عبث * زآن چه را بگذاشته خود در هوس مي شوم در لحظه من نزدِ عسس * معجزه ريگ است و صحراي ِ تبس مي كنم درخواست ، حكم اجرا شود * مرده بايد دفن ، هم حالا شود نزدِ اين قاضي ، يقين او مرده است * پيش از اين تشريفِ خود را بُرده است به كه اكنون بازگردد جايِ خويش * نيست يك زن را دو شو ، آئين و كيش بهرِ او زن هست در شهري دگر * زود مي بايد شود ، دور از نظر گركه او را مير ِ شب پيدا كند * مرده اي را دفن هم حالا كند الغرض بسيار گفتندش چنين * يك دمي با خويشتن تنها نشين بگذر از اين زن ، بگير اين زر ، برو * آفتِ اين زندگي هرگز مَشو بشنو اين زنهار ، حمص اين جا بود * فرضِ زنده ، مرده گو هرجا بود راه خود در پيش گير و باز گرد * ور نه خواهي شد هم اكنون روي زرد زندگاني دفن مي گردد ، هلا * بشنو اين زنهار را از من و لا گفتمش آري ، به پنهان نيز هم * آن چه را بايد بگويم ، بيش و كم ليكن آن احمق ، گمانش زنده است * زندگاني دوزخ ِ فرخنده است من فراوان گفتم و تاجر همه * زر نشانش داد و پنهاني قمه احمقك نه اين شنيدي و نه آن * شد از اين رو دفن ، بي نام و نشان بود در اين شهر مردك مرده اي * لاف مي زد : اي خلايق زنده اي پس كلاهِ خويش قاضي كن دمي * دور از اين جا بود او را همدمي گر كه مي رفت او ، زر ِ تاجر به كف * بود بهرش زن فراوان ، صف به صف نيز مي شد حفظ ، زن با كودكان * گفتمش بسيار ، در اين جا ممان ليك او ماند و چنان شد داستان * كه تو خود ديدي ، حكايت باستان پس شگفت آورد ، زاين حكم و حكيم * « قصه الكهفِ و اصحاب الرقيم » * ............... ادامه دارد قسمت سيزدهم از :« داستان قاضي حمص / م . ر . زجاجي . تهران : 1378-79 منتشرنشده تاكنون .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .