نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

 

قصه ي قاضي حمص - 5 - شعركلاسيك

قصه ي قاضي حمص- 5
حادثه ي چهارم :
پگاه از راه و بي راهه تمامي * به مقصد كرد نيكو اهتمامي
گذشتند از بسي دشت و بيابان * به تك تازي ، گه آرام و خرامان
به هر منزل نمودند اسب تازه * نبود آن جا دگر ، حيوان قراضه
فراوان شيب طي كردند و ماهور * چو پيدا شد سواد شهر از دور
كنارِ راه پيري ، با خرِ خويش * ميان گِل مر او را ، دست و پا ريش
چو طغيان كرده آبِ چشمه ساران * ز بسياريِ بارانِ بهاران
شده بخشي ز ره مانندِ مرداب * فرو مانده است ، پير و خر به گرداب
به زحمت پير ، بار از خر گرفته * كنارِ راه حيران او نشسته
خرك پير و نحيف و جو نخورده * به سانِ صاحبش زار و فسرده
چو اهلِ كاروان آن جا رسيدند * مر استيصالِ پيرِمرد ديدند
يكي دست و دگر پا ، ديگري گوش * يكي گردن ، دگر افسار بر دوش
تني از پشت هل دادند خر را * يهودي دور شد از ترس ، شر را
گرفته پس دّمِ خر آن مسلمان * فلك از آن تكاپو گشته حيران
به زحمت سويِ خشكي مي كشيدند * به يك زور دگر ، گويا رسيدند
ولي ناگه - قضا را - دُم در آمد * ز گِل آزاد شد ، پس سم در آمد
ز يك سو پير و از سوئي مسلمان * برآمد دادشان : كي حيِ سبحان
نه بس باشد هزاران بد بياري ؟ * ( چرا سر به سرِ ما مي گذاري ؟ )
در اين گيتي مگر جز ما ، بشر نيست * از اين آزارها ، مقصود تو چيست ؟
مسلمان شد گنه كار و سيه روز * برايِ كيست پس ، اين بختِ پيروز ؟
خداوندا سرآمد قدر و طاقت * برايِ ما كجا شد ، خواب و راحت
به دستش دُم ، به سويِ آسمان ها * همه مبهوت گشته ، زين معما
زند بر روي و سر ، آن پير سيلي * خدايا رحم كن ، بر رويِ نيلي
مرا اين خر انيس و با محبت * اگر ميرد ، چه سازم زين مصيبت
رفيقِ سال هايِ دور و بسيار * چگونه من كنم ، اين پير تيمار ؟
مرا تنها همو ، روزي رسان بود * به كوه و دشت و خانه ، هم زبان بود
مگس هامان ، همين دُم مي سترده * ببين اكنون كه بي دُم ، عينِ مرده
تو را من مي برم نزديك قاضي * من و اين خر نمي گرديم راضي
مسلمان در سكوت و هم شگفتي * گرفته خنده اش از اين درشتي
به سويِ شهر گرديدند راهي * مگر ديگر سرآيد اين تباهي
ولي چون ماجرايِ پير و آن خر * گرفت از كاروان فرصت سراسر
درآمد شب ، به دشت و نوبهاران * زدند اردو كنارِ چشمه ساران
*
تصويري از صبح :
صبح برافراخت چو خورشيد تيغ * سر به كشيدي ز ميانِ ستيغ
سفره ي خود پهن نمود آفتاب * دامن گل جمع شد از ماهتاب
دستِ خوشش روز كشيدي به رو * گرم شدي ، نوبت هر جست وجو
نرگس از اين غائله بيدار شد * چشم نه بگشوده ، چو بيمار شد
داد هزاران ، به بهاران پيام * شير شنيدي ، زميانِ كنام
چشمه درخشان ، ز نگاهِ غزال * جوشش آرام ، به گوشِ مرال
سرو تكان خورد ، به دستِ نسيم * پخش در آن دشت دگر شد ، شميم
اين همه بشنيد پلنگي و زود * سيلي او بچه ي آهو ، ربود
يك ورقِ ديگر از اين ، بي نشان * بسته شد و باز ، كران در كران
*
شهرحمص ومردمانش :
كاروان چشم برآورد از خواب * مرد آماده شد از بهرِ جواب
روي شستند و غذائي خوردند * اسب زين كرده و ره بسپردند
گشت پيدا ، همه دروازه ز دور * حاليا آمده ، هنگامِ حضور
در ورودي ، همه دروازه شلوغ * آن يكي داد زند ، مشكِ دوغ
دگر استاده به رويِ سكو * شعر خواند كه : چه شد دل ، كو؟ كو ؟
مردكي خيره در آن جا ، به عبث * كاروان آمد و فريادِ جرس
قدمي پيش و به بازار شدند * مشتري ، جمله خريدار شدند
محتسب گشت پديدار ز دور * مست و قي كرده به ريش و ناجور
پشت و رو بود سوارِ استر * رو به سويِ دُم و قدري يك بر
ريش تا ناف فرو هشته ولي * مست زاده ست مگر او ازلي
حركتِ اسب تكان داده شكم * قي نمايد قدمي ، تا به قدم
بگرفته كپل اسب به دست * سرنگون تا نشود وقتِ نشست
گزمه گان در پيِ او گشته روان * قمه در دست و زبان فحش پران
با چنين هيئت رسوا و عجيب * مردمِ شهر به فرمانِ قضيب
محتسب خويش بود مست چنين * آشكارا و نه پنهان ، به كمين
اين چه سان شهرِ مسلمانان است ؟ * قاضي اش عادل و با ايمان است ؟
گشته مشهور به علم و تدبير ؟ * بنموده است همه خلق اسير؟
بهترآن است ، سرائي گيريم * تن بشوئيم و صفائي گيريم
دور سازيم ز خود رختِ پليد * راحت از راه ، ببايد خسبيد
تا به فردا ، همگي خرم و شاد * نزد قاضي شده ، با رويِ گشاد
طرحِ دعوا بنمائيم درست * هست آگاهيِ ما ، شرطِ نخست
*
كاروان بار گشودي به سراي * تن فروشست و سپس يادِ خداي
جانبِ مسجدِ آدينه روان * مگر او را بشود يادِ كسان
دو شبستان و دگر صحن و رواق * مسجد آلوده ، به لوثِ فساق
يك شبستان همگي گرمِ قمار * ديگري را ، خم مي گشته قطار
جايِ سجاده و تسبيح و نماز * طاس و پيمانه و هم راز و نياز
صحنِ مسجد ، همه در رقص و طرب * پاي كوبان شده در ماهِ رجب
همه اقسامِ قمار است ، به راه * در شبستان دو سه تن ، اهلِ سپاه
نظم برپاي نموده اند عجيب * تازيانه به كمر ، دست قضيب
تنِ ديگر كه شيتل مي گيرند * شانس از شمس و قمر مي گيرند
جمع گرديده ، همه گرمِ قمار * جبرئيل است زايشان به فرار

پس يهودي كه به گردش شده بود * قصه ي مسجدِ ايشان چو شنود
زود آمد به تماشا آن جا * نكته يابد ، ز برايِ فردا
دو سه جامي بگرفت از ساقي * برد از بهر سرا آن باقي
بود لبخند تمسخر به لبش * كآشكارا و يقيني سببش
گفت : به به ، به از اين ، شهري نيست * قاضيِ شهر بفرما ، خود كيست ؟
حكمش از پيش ، نمودي تو قبول * خويش گفتي كه : بود پاك و بتول
نيست اكنون دگرت راهِ فرار * خايه را رفته ببين ، گير قرار
مي شكست او به دُمِ خود گردو * كه نخواهد شدن اين درز رفو
بود پس خيلِ مسلمان ، به شگفت * پاسخِ اين ، زكه بايد بگرفت ؟
صاحبِ آن خرِ بي دُم ، ناگاه * چون شد از حرفِ يهودي ، آگاه
گفت : اين وضع ز قاضي باشد * قاضي البته كه راضي باشد
هست اين جمع ، همه قومِ يهود * اندر اين شهر زياد است ، جهود
نيز اين مسجد اگراين سان است * حكم حاكم بود وآسان است
مصلحت ديده چنين ، حاكم شهر * پس خدا نيست از اين حكم ، به قهر
واليِ حضرتِ « ظل الله » است * اهلِ علم است و خودش آگاه است
ما عواميم و زاهلِ تقليد * دستِ آگاه ببايد بوسيد
اندراين شهر بزرگان هستند * همگي مجريِ فرمان هستند
گر دراين قصه كمي بود خلاف * مي بگفتند ، ولي زيرِ لحاف
قاضي و مفتي و شيخ و شحنه * همه هستند ، زاهلِ محنه
متولي و همه مرجع دين * مؤمن و متقي و اهلِ يقين
چون نكردند در اين ره ترديد * پس صحيح است ، ببايد چسبيد
مصلحت را همه ايشان دانند * حرفِ دين را ، همه آن ها خوانند
چون نديدند ، خلافي در كار * پس نگفتند ، به كس در بازار
ما كه دين را ، ز هم ايشان داريم * گر كه ترديد كنيم ، افكاريم
كاتوليك تر تو مگر از پاپي ؟ * يا نخواندي به كتابِ چاپي ؟
داغ تر كاسه زآش است ، همين * كاسه ي داغ تر از آش ، چنين
الغرض ، مصلحتِ خود دانند * راه آن را ، به كتب مي خوانند
*
خود اگر اهل نمازي و نياز * شب شنبه تو به خور ، نان و پياز
پس سه لقمه تو به خور ، وِردَش اين * پولِ مفتت به رسد ، كن تو يقين
مختصر هست ، در آن جا جاجيم * آن سه گوش است ، يكي پهن گليم
اهلِ پرهيز ، درآن جا جمع اند * همه پروانه به گِردِ شمع اند
تو برو نيز ، نمازي بگذار * پس از آن سوز و گدازي بگذار
كه به فردا همگي مدعي اند * وقت تنگ است و همه مشتري اند
پس مسلمان ره خود پيش گرفت * تا سرا گفته ز درويش گرفت
خفت كآمآده شود فردا را * هم چه انديشه كند ، عقبي را ؟
با چنين قاضي و اين شهر عجيب * وه چه پيش آيدش ، آن مردِ نجيب
*
ادامه دارد
قصه ي قاضي حمص – قسمت پنجم / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده .

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 4 - كلاسيك

داستان قاضي حمص – قسمت چهارم
بخش چهارم : حادثه ي اول
به يك روز بهاري در بيابان * كه بودند آن همه بر ره شتابان
هويدا شد - به ناگه- اسبِ مستي * كه رم كرده ز بالا ، سويِ پستي
به دنبالش سواراني شتابان * بگيريد و بگيريديش ، گويان
تمامِ كاروان هر يك ز سوئي * گرفتند اسب را بي گفت و گوئي
در اين غوغا ولي دستِ مسلمان * فرو شد ناگهان ، در چشمِ حيوان
بريد انگشترانش ، جمله رگ ها * پر از خون گشت آن چشمانِ زيبا
چو بود آن اسب ، محبوب و پر ارزش * نموده كور مردك ، اسبِ ورزش
گرفتندش قصاصِ چشمِ زيبا * ببايد كور گردي ، هم در اين جا
يهودي فرصتي از بهرِ تحريك * فراوان گفت برآن حكم تبريك
كه اين مردك چنين و هم چنان كرد * مرا اين گونه وي بي خانمان كرد
ببايد چشم و هم بيضه بريدن * همين جا خدمتِ يارو رسيدن
مسلمان گشت تاوان را مهيا * ولي راضي نشد آن جمعِ حاشا
( مثالِ بعضي از اقوامِ نادان * كه خود يا كودكان را كرده قربان
چو يك ماشينِ زيبا و پر ارزش * بيايد سويِ ايشان بهرِ گردش
بيندازند خود را زيرِ ماشين * به راهِ رشت و گيلان ، يا به قزوين
ديه اكنون ، شده چندين كروران * و يا از پايِ خود گيريم تاوان
غرض فقر است و جهل اين مردمان را * كه بهرِ خود كند ، دعوا مهيا )
در آن جا نيز ، چون سودي نبودش * مسلمان را از آن گفت و شنودش
بگفتا : چون كه ما اينك روانيم * به حكمِ قاضيِ حمص همزبانيم
بيايد يك تن از جمعِ شما نيز * به نزدِ قاضي آن معنايِ پرهيز
به حكمِ وي همه گردن گذاريم * چو در اين جا ، تمامي ره گذاريم
يهودي نفعِ خود را كرد تشويق * كه آيد يك تن از ايشان به تحقيق
دوتن گردد شمارِ مدعي ها * مگر آسان شود كارش در آن جا
روان گرديد پس همراهِ ايشان * يكي بيكارِ ديگر ، سهل و آسان
به نزدِ قاضيِ حمص آن يگانه * شكايت تا برند ، از اهلِ خانه
*
حادثه ي دوم :
شب درآمد رهزنِ سودائيان * قصدِ ماندن كرد در ده كاروان
بود اهلِ قافله را منزلي * كو توان برپا نمودن محفلي
آن زمان ها از پسِ يك روز راه * با الاغ و اشترانِ سر به راه
طيِ يك منزل ، گهي دو ، گاه بيش * رفته گاهي خويش ، با پايِ پريش
منزلي تا منزلي ، يعني چهار * توده يِ سنگي ، تو فرسنگي شمار
كاروان را هم الاغ و هم شتر * اسب اندك بود و ني آن جا موتور
اين چنين گاهي دو منزل ، گاه بيش * كرده طي در روز ، جمله اسب و ميش
گاه در شب هايِ امن و ماهتاب * كاروان مي رفت ، اما بي شتاب
تا رساند خود به شهر و مردمان * يا كه هر آباديِ امن و امان
بود در هر منزلي يك روستا * جايِ آن گاهي ، يكي كاروان سرا
كاروانِ ما ولي با اسب بود * اين چنين روزي ، سه منزل طي نمود
گاه از بي راهه ، طي مي كرد راه * چون تني همراهشان ، مردِ سپاه
ليك بعد از اين ، دگر شهري نبود * هم خلايق خسته ، از گفت و شنود
پس به سوي آن سرايِ كاروان * شد روان ، آن مردمِ بي ساربان
چون كه شب بود و سرا در بسته بود * در زدند آن جمع ، از بهرِ گشود
بعدِ چندي چون كه آن در وا نشد * نوبتِ آرامش و مأوا نشد
بارِ ديگر كوبه بر در زد درشت * وا نشد ، پس دستِ خود را كرد مشت
زد نهيبي سوي در ، بر اسبِ خويش * آن مسلمان خشمگين و دل پريش
ناگهان در بينِ در ، رويِ زني * آشكارا از ميانِ روزني
قد بسي كوتاه و اشكم مشكِ باد * حامله بود و تو گوئي رو به زاد
اسب و زن رم كرده ، سويِ يكدگر * تا بيامد بركشد افسار و سر
پس به يك دم ، دست آن حيوان نمود * سرنگون زن را ، كه آن در مي گشود
نعره اي زد ، ناگهان بي هوش شد * پس بيفتاد و زنك مدهوش شد
سر رسيدندي همه اقوامِ او * گوئيا گرديده دنيا زير و رو
جملگيِ اهلِ ده پيدا شدند * پس به جنگِ مردكِ رسوا شدند
يك حكيمي سررسيد و در زمان * شد مداوا آن زنِ بس ناتوان
زن ميان بستر و شش ماهه اش * مرده بود آن كودك دردانه اش
شوهرش بگرفته مردِ بي گناه * هست خون تو مرا ، قطعا مباح
بوده ده سال و شماري بيشتر * مي نزادي زن برايِ من پسر
شد پس از خرج زياد او حامله * كودكم كشتي ، ميان قافله
گفت او را : اين خطا ني عمد بود * خواندن ياسين به گوش خر چه سود ؟
روزِ ديگر هم گذشتي بي ثمر * اهل ده گفتند : بگذر شور و شر
در شريعت جز ديه بر عاقله * نيست تقصيري ، بخوابان غايله
كي خبر بوده ورا از پشتِ در * اتفاقي اوفتاده ، در گذر
مي گمارد او حكيمِ حاذقي * مي شود بهرِ شما وي رازقي
تا شود زن خوب و گردد حامله * مي دهد خرج و ديه را كامله
خود بخفتي ، پس فرستادي به در * حامله زن را ، چنين شد اي پدر
بگذر اكنون و مرنجان خويش را * زر تو بستان و درآور نيش را
بيشتر از حق خود گيري قصاص * حرص را بس كن ، نما از وي سپاس
ليك تأثيري نصيحت ها نكرد * كرده ترغيبش يهودي بر نبرد
*
حادثه ي سوم :
شب چو خفتند آن جماعت رويِ بام * بود در انديشه مردك تا به شام
بَد چنين پشتِ سرِ هم آيدم * بسته كارم ، نك طلسمي شايدم
بهتر آن باشد كنم زاين جا فرار * پس نگيرم روز و شب جائي قرار
با زنم پنهان شوم فوري ز كس * هرچه برگيرم ، بس است اين خار و خس
پس روم در كربلا گردم مقيم * هم ز بي راهه شوم ، ني مستقيم
ورنه اين مردِ جهود و ديگران * مي كشندم عاقبت ، بازي گران
از كجا قاضي حمص و راي او * مي نباشد بي اثر آرايِ او
بود يك تن شاكي و اينك سه تن * وآن يهودي مستشار و مؤتمن
مي نمايد جمله گي را هم زبان * پول سازد لال را شيرين زبان
هم عليه من شهادت مي دهد * راحت من كي رضايت مي دهد ؟
خواجه بنمايد مرا او ، عاقبت * زاين سبب وي بيضه دارد مسئلت
جرمِ قتل عمد و آري ، پس قصاص * اتهامي مي زند ، وي بي اساس
پس همين امشب فراري مي شوم * اسب زين كرده ، سواري مي شوم
با چنين افكار ، خود آماده كرد * خواجه گان را شور بي اندازه كرد
گفت : امشب چند اسب راهوار * زين و توشه جمله را آماده دار
نيم شب چون ماه گرديدي نهان * پس ز بي راهه ، نه با نام و نشان
در سه گوشِ اين سرا از رويِ بام * سقف كوتاهي است ، ديدم وقتِ شام
پس فرود آئيم از آن جا ، سويِ باغ * شب بود تاريك و نامحرم چراغ
جمله آماده ز ايشان جسته ايم * چون كه صبح آيد ، سه منزل رفته ايم
كرد تكرار آن وصايا وقتِ خواب * شد غلام آسان به نزديكِ دواب
خفته بودند آن همه بعضي ز روز * منتظر تا طي شود كي آه و سوز
خيمه زد بر جمع چون خوابِ گران * بستري آراست وي چون ديگران
نيم شب آهسته در شامِ سياه * وعده گه را عزم بنمودي به راه
سايه ي ديوار را كرد او نشان * پر زند از سقفِ كوته ، بي زيان
ليك بنگر ، نك قضايِ ديگري * آمده از ماه ، يا از مشتري
زيرِ آن ديوار پيري خفته بود * گوئيا لبيكِ حق را گفته بود
تا پريد از بام ، رويش اوفتاد * جيغِ رسوائي زد و پس جان به داد
جمله را بيدار كردي كاروان * جيغ وي در آن سكوتِ بي كران
خفته در نزديك وي هر سه پسر * تا به شب از حال وي گيرد خبر
هريك از سوئي گرفتندش به بر * بسته شد راهِ فرارش سر به سر
دوش كشتي كودكي ششماهه را * كشتي امشب پيرمردي بي صدا
هم در اين اثنا تمامِ كاروان * سر رسيدند از غلام و ساربان
جمله گي سيلي و مشتش مي زدند * ريز بعضي ، هم درشتش مي زدند
نحس و ناميمون و زهرِ قاتلي * بدتر از كفتار و گرگ و قاطري
قصد كردي تا كني اين دم فرار * كي تو را باشد دگر راهِ گذار
آن يكي دست و دگرها پا و سر * كوفتندش جمله بي خوف و خطر
ترس مرگش بود تا اقوامِ او * اهلِ ده ، هم ديگران ، بي گفت و گو
مرد را كردند از آن جمع دور * ورنه اينك رفته بود او سويِ گور
بعد از آن بودش نگهبان مستمر * تا فراري وي نگردد در سفر
دفن چون كردند پيرِ محترم * گرد آمد جمله گي زار و دژم
در پيِ بسيار بحث و گفت و گو * كه ش به رفتي آن چه بودش آبرو
گفت : هان قاضيِ حمص و داوري * هركه او را نيست راهِ بهتري
ورنه هردو ، آن جنين و پير مرد * كشته شد سهوي و ني از رويِ عمد
هر دو را باشد ديه معلوم و فاش * مي دهم اصحابِ دم ، دور از تلاش
هركه مي خواهد ديه آن مي دهم * نقره و زر ، نقد و آسان مي دهم
ورنه فردا چون شود آماده ايم * نزد قاضي راهيانِ جاده ايم
پس به دستوران و اهلِ كاروان * گفت : برگيريد اين بارِ گران
خواست تا حاضر شود مردِ حكيم * كو ز اهلِ ده بود اين جا مقيم
داد دينارش به قدرِ مسئلت * خرجِ بيماريِ زن تا عافيت
چون يهودي ديد تنها مي شود * جنگ را تنها مهيا مي شود
كرد بس تشويق و هم ترغيب شان * تا شدند آن جمع او را هم زبان
پس تمامِ شاكيان گشتند زود * خود چو يك تن ، بي قيام و بي قعود
شد مقرر تا كه در راهِ سفر * دور ننمايند آن مرد از نظر
اين چنين خفتند ، تا فردا به راه * نزد هم باشند چون جمعي سپاه
*
ادامه دارد .
« داستان قاضي حمص » ( قسمت چهارم ) / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 .

برچسب‌ها:


|
جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 3 - كلاسيك

داستان قاضي حمص – قسمت سوم

كنون دنباله ي افسانه بشنو * ز حمص و قاضيِ جانانه بشنو
چو گفتند آن جهود و هم مسلمان * تمامِ ماوقع را لخت و عريان
تفحص كرد قاضي ، بارِ ديگر * ز اطراف و جوانب ، او سراسر
مسلمان گفت : آري شرط كردم * « مر اين انديشه را بي ربط كردم »
فرستادم زرِ مردِ يهودي * بدان ساني كه ما را شرط بودي
ولي كرد اين زنك آن را فراموش * ببرده زر ز وي هم عقل و هم هوش
سپس قاضي برايِ يك تنفس * و هم پنهان نمودن خود ، تجسس
برفت از جمع با اصحابِ انصاف * نمود او مشورت با كاف و هم قاف
سپس آمد برايِ حكم و فرمان * باستاده يهودي و مسلمان
بدادي حق به آن مردِ يهودي * همان ساني كه وي را شرط بودي
ببرد او دو سير از لحمِ مردك * ز هر جائي كه خواهد ، اندك اندك
شد اين سان برده آن مردِ مسلمان * هميشه دست و گردن زيرِ فرمان
بسي رقصاند آن مردِ جهودش * هزاران حكم كردي ، بهرِ سودش
نه وي را اذنِ رفتن بود ، از آن شهر * نه او را جايِ ماندن ، زآن همه قهر
در آخر گفت خواهد بيضتينش * ببرد از مسلمان خصيتينش
شبي ديد - از قضا - آن يارِ جاني * بگفتش : از چه رو چون مرده گاني
بگفت او را : جهودك طاقتم برد * « گمان دارم كه خواهد خايه ام خورد »
مرا آن شرط و اين حكم است قاتل * كه گرديده است اينك عقل زايل
بگفت آن يارِ دانا ، راه اين است * چو اين جا جايگاهِ مسلمين است
تواند بود ، قاضي انتخابي * چرا اين گونه عاجز از جوابي
بكن تو اعتراضي سخت و محكم * به اين حكم و به آن قاضي مسلم
كند گر قاضيِ حمص ات قضاوت * برون آيي دگر ، از اين مصيبت
به تدبير و درايت اولين است * به هوش و حلِ مشكل برترين است
مرا با وي سوابق كهنه باشد * به حلِ مشكل – آري - خبره باشد
نويسم از برايش ، خويش نامه * كنم تقرير ، با قرطاس و خامه
وگرنه نزدِ هر قاضي تو محكوم * شوي اين سان ز عمرِ خويش محروم
چو باشد خط و شرط و مهر روشن * عليه تو دلايل بس مبرهن
گواهان كرده تاييدِ يهودي * شوي محكوم ، در هرجا كه بودي
فقط قاضيِ حمص و رأي و تدبير * نمايد مشكلت را ، نيك تقدير
مشو الا به حكمِ وي ، تو راضي * مسلمان هستي واهلِ نمازي
مسلمان رفت فردا نزدِ قاضي * بگفتا من ني ام زاين حكم راضي
چو من باشم مسلمان ، او جهود است * و اين مردم ، همه اهلِ سجود است
نمايم انتخابِ قاضيِ خويش * كه باشد قاضيِ حمص آن خوش انديش
شنيدي چون كه قاضي نام از وي * بلرزيدش همه اعصاب و هم پي
به زد آن گاه وي رندانه لبخند * كه يعني : هان ، بدانستم تو را فند (1)
ولي يك نكته برگو دوستانه * كه بوده است آن كه دادت اين نشانه
كه باشد آن كه در اينجاست آگاه * تو را بنموده اين سان ، راه از چاه
كدامين رند قاضي را شناسد * ز حمص و قاضي اش آگاه باشد
بگفتش : مر مرا يك يارِ جاني * كه در يك گوشه اي دور از نشاني
اقامت كرده اندر خلوتِ خويش * بنشناسد ورا جز مردِ درويش
ز غوغاي عوام اينك فراري * برون نايد مگر وي اضطراري
بگفت آرام : دانستم كه بوده * سلامم گو به آن مردِ ستوده
سپس آن قاضيِ هشيار و دانا * يهودي را نمود احضار ، آن جا
بگفتش ماجرا آن سان كه بايد * تو را راهي- به غير از اين- نشايد
چو حقِ انتخابِ قاضي ، او را ست * ببايد رفتن آن جائي كه وي خواست
در آن جا نيست ، او را اعتراضي * چو مي باشد قبولش ، خويش قاضي
سپس گفتش يهودي را به خلوت * مر اين قاضي كه او دارد رضايت
به حيلت اولين و آخرين است * به تدبير او يقينا برترين است
بيا با صلح طي كن ماجرا را * مرنجان خويش و هم خلقِ خدا را
بگيرم بهرِ تو هرچند خواهي * قبايِ اطلس و ديبايِ شاهي
زر و سيمت بگيرم صد برابر * مزن بر جانِ خود اين گونه نشتر
ولي هرچند گفت آن مردِ دانا * يهودي را نشد مقبول اصلا
بگفتا چون قبولش مهر و شرط است * بقيه ي ، ماجرا گفتارِ پرت است
گواهي آشكارا ، شرط محكم * از او من نگذرم ، مفت و مسلم
اگر قاضيِ حمص و عمروعاص است * مدارك روشن و ني بي اساس است
رود گر كوهِ قاف و يا ثريا * به دنبالش روم حتا در آن جا
مرا خايه كشيدن التماس است * سخن هايِ دگر هم ، بي اساس است
بدين سان آن جهودك با مسلمان * نمودند عزمِ رفتن ، بهرِ فرمان
از آن لحظه يهودي چند كس را * ز ترسِ رفتن و جستن از آن جا
نگهبانان بر او بگماشت ، از دم * ورا خايه كشيدن ، بد مسلم
سفر را كارواني گشت پيدا * ز همراهان ايشان هم مهيا
مسلمان را وساطت بارِ ديگر * فرستادي هدايا نيك و بهتر
شيوخ شهر كردند التماسش * ولي سودي نبردند از اساسش
سپس آماده شد ، مردِ مسلمان * سپردي خانه را ، بر يارِ جانان
گرفت او نامه اي از بهرِ قاضي * شده مسطور شرحِ بس درازي
يهودي چون كه با صدها برابر * رضايش مي نشد ما را ميسر
چو قصدِ وي بود ، بيضه كشيدن * ببايد خدمتِ قاضي رسيدن
سرانجام آن دو تن با جمعِ همراه * دو منزل را يكي كردند در راه
ولي بنگر تو احكامِ قضا را * چه پيش آمد ، ز تقديرِ فضا را
*(1) فند = فن ، خدعه ، مكر و حيله . مخفف ترفند . گويش جنوب خراسان .
ادامه دارد

« داستان قاضي حمص – 3 / م . ر . زجاجي . تهران : 1379 » منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 2 ( شعر كلاسيك )

داستان قاضي حمص – قسمت دوم
..... ولي بنگر قضا را گشت ديگر * دقيقا از همان جايِ ميسر
زنك چون ديد موعد نارسيده * و او را پول بودي نورديده
به خود گفتي : مرا با زر بود كار * و باشد تا به موعد ، وقتِ بسيار
چو آيد پيكِ ره در ماهِ ديگر * به پردازم ، تمامي قرض يكسر
گذشت اين سان و شد او را فراموش * دريغا جمله زيبائي ، جوي هوش
مر آن مردِ مسلمان شاد و خرسند * كه با اين بخت و ثروت خورده پيوند
پس از چندي چنان گرديد مشهور * كه ثروتمند شد ، گو خان و فغفور
فراهم شد برايش قصر و ايوان * غلامان و كنيزاني فراوان
به راهِ هند و چينش كاروان ها * ميان ناز و نعمت كرده مأوا
برآن شد زآن سپس كز موطنِ خويش * كند ديدار و گردد سوگلي پيش
زشهرِ فقر فرمايد ، دگر كوچ * كه بوده زندگي با فقر بس پوچ
يكي فرخنده موكب كرد حاضر * ز ده ها اسب و صدها رأس قاطر
شده همراه وي ، جمعي غلامان * كنيزان و دوچندان نيز مهمان
فراهم كاروان و ساربان ها * عقب دار و جلو دار و ميان ها
نگهبان و تفنگ انداز و مهتر * به همراهيِ ديگرها و ديگر
چنان خيلي به راه افتاد از آن جا * كه كم ديده ست چشمِ اهلِ دنيا
به هرجا شد ، خبر رفته است از پيش * همه آگاه ، از بيگانه و خويش
به نزديكِ وطن پس نارسيده * دو منزل يا سه منزل ، در سپيده
به استقبالِ خواجه ، مردمِ شهر * هلا بنگر كنون ، ابناء اين دهر
چنان چون موكبِ شاه و وزيران * فرود آمد چنين ، با جمعِ دربان
برايش جمله قرباني نمودند * و نيز اشعار بسياري سرودند
همه تجار و اهلِ شهر ، اين سان * سه روز و هم سه شب گشتند مهمان
پس آن گه حاكم و شيخان و مفتي * وجوهِ مفت خورهائي كه گفتي
ز خواجه ديدني ، مبسوط كردند * سخن هائي همه مضبوط كردند
سپس چون گشت خلوت دور و اطراف * همه رفتند در اكناف ، اصناف
يهودي آمد و چون سايه آرام * كه اكنون گشت كارِ ما به فرجام
بيامد خدمتِ همسايه يِ خويش * خوش آمد را ، هدايا ده طبق بيش
پس از جمله تعارف هايِ عادي * سخن گفتش ، از آن قرضي كه دادي
كه خود شد باعثِ اين خوان و نعمت * نمودي دور از تو ، هرچه نِقمت
چو اندر رأسِ موعد پس ندادي * هلا آماده شو ، شرطي نهادي
به بايد من دو سير از لحمِ جانت * به گيرم ، گرچه باشم ميهمانت
*
چو بشنيد اين سخن مردِ مسلمان * به لرزيدن درآمد جمله اركان
كه پس دادم ، من آن زر را ، به هنگام * نباشم مستحق ، بر اين سرانجام
سپس فرياد كردي : اي ضعيفه * بياور پس رسيدِ مال و جيفه
چو چشمِ زن برآن همسايه افتاد * تمامي خوان و مان را ، ديد بر باد
چنان بودي فراموشش ز خاطر * تو گوئي بوده خود ، يك رأس قاطر
الهي من نباشم ، در ميانه * كه رفت از خاطرم كارِ زمانه
به يك باره تمامي ، بخت برگشت * عزا شد جشن و ، غم ها تازه تر گشت
دگر حرف و پريشاني ، چه حاصل ؟ * چو باشد حاضر اين جا ، شمرِ قاتل
*
جهودك رفت و اندر خانه خوابيد * همه اعيان شهر و اهلِ تمهيد
هزاران طرح و اصلاحيه دادند * رضايِ آن يهودي سر نهادند
ولي اجرايِ طرح اوليه * نمود اصرار بهرِ آن قضيه
مسلمان داد ، جمله ثروتش را * سپس حاكم تمامي قدرتش را
يكي فرمود : صدها باغ و بستان * غلامان و كنيزانِ فراوان
به جز اجرايِ شرطِ اوليه * نشد راضي جهودك ، زاين قضيه
پس از يك ماه شور و مشورت ها * وساطت ها و تهديداتِ پيدا
چو برجا ماند آن مشكل كماكان * به نزد حضرتِ قاضي شتابان
به وقت بررسي شد محكمه پر * در و ديوار و هم ، هر خشت و آجر
چنين موضوع بكر و شرطِ نادر * يهودي و مسلمان گشت حاضر
شيوخِ شهر و اهلِ حل و تدبير * دبير و سردبيري بهرِ تقرير
جناب مفتي و هم محتسب نيز * براي مشورت ، اصحابِ پرهيز
تمامِ گزمه گان از بهرِ تنظيم * چماقِ عدل و هم نيرويِ تفهيم
پس از حمد و ثنايِ ذاتِ باري * تبرك را ، دو آيه خواند قاري
عدالت را ببين ، اين گونه آسان * يهودي داد خواهد از مسلمان
پس از تعريفِ عدل و هم عدالت * نمودند آن قسم نامه قرائت
جهود آن گاه دادِ خويشتن خواست * تمامي ماوقع را ، بي كم و كاست
به عرضِ دادگاهِ با كفايت * رسيد آن دادخواهي حسب عادت
سپس آن متهم آمد به ميدان * حكايت گفت از رشت و صفاهان
در اين هنگام پرسش هايِ بسيار * تمامِ ماجرا بنمود تكرار
چو بود آن نامه با مهرِ مسلمان * نكرد انكار وي آن عهد و پيمان
شهودِ حاضر و عدلينِ موجود * دلايل آشكار و شبهه مفقود
گواهي داد پس اصحاب دعوا * نكردي هيچ كس ، يك جمله حاشا
بلي ، بس محترم بوده ست پيمان * نه دعوا بوده و نه نيز زندان
گرو بهر كرور و صد كروران * فقط مويِ سبيلي سهل و آسان
موثق بوده حرفِ مردمان بس * نه مفتي بوده ، نه شيخ و نه ناكس
*
بود معروف در ادوارِ ماضي * شكايت برد شخصي نزدِ قاضي
خريدم از فلان ، يك خانه ويران * كنم آن را عمارت بهرِ اسكان
چو كندم پي ، بشد گنجي هويدا * كه بوده از قديم آن زر در آن جا
ببردم گنج ، نزدِ بايعِ خويش * كه بستان زر ز من ، اي مردِ درويش
ولي گويد : چو من آن خانه دادم * تمامِ ملحقاتش را نهادم
بود مالِ تو آن گنجِ فراوان * ندارد او قبول اين حكمِ آسان
كه من تنها خريدم ملك و خانه * نه گنجي را كه او آرد بهانه
كنون تو حكم كن ، مالك كدام است ؟ * مراو را ، يا مرا اين گنج و كان است ؟
روايت كرد راوي اين روايت * به نزدِ شاه شد قاضي به ساعت
مرا معزول فرما زاين ولايت * كه دارد مردمي نيكي به غايت
دو سال و اندي اندر شهر ايشان * اقامت كرده ام من بهرِ ايشان
بود اين اولين پرونده يِ من * ندارد سود و كي راضي است ذوالمن
ولي اينك بگويد آشكارا * كه من مجريِ قانون ام در اين جا
به من چه گر نباشد عادلانه * يقين دارم – بلي – ظلمِ زمانه
مدارك اين چنين و آن چنان است * به من چه گر حقيقت غيرِ آن است

تو گوئي هست اين چك ها امانت * كه بوده نزدِ بنگاهِ عدالت
فراري صاحبِ بيچاره ي آن * شده از ترسِ اين خلقِ مسلمان
كنون بنگاه و جمعي خلقِ بي دين * به حكمِ حضرتِ قاضيِ قزوين
نموده دينِ آن احمق مسلم * چو در دست است ، آن چك هايِ محكم
به تضمينِ نزول و اعتمادش * برايِ دادنِ سودِ زيادش
چو مضطر بوده و بيچاره داده است * همه چك ها از آن بنگاه زاده است
نداده تكه اي كاغذ رسيدش * كه باطل مي شود در سر رسيدش
چو آن احمق شده اينك فراري * همه احكام مي باشد غيابي
ظواهر ، هم چك و هم نصِ قانون * عليه هر كه نشناسد چو مجنون
به اين گرگان و هم روبه شغالان * نمايد اعتماد ، اكنون به دوران
اگر صد بار گوئي اين حقيقت * يقين دارد - چو قاضي - خود رذيلت
برايِ وي بود تحقيق آسان * قرائن هست بسيار و فراوان
ولي كو حوصله ، داعي چه چيز است ؟ * مگر قاضي ز ديوانِ تميز است ؟
چو مي باشد مدارك سفت و محكم * صرايح فاقد و جرمي مسلم
به من چه كز پي مدرك بگردم * اگر چه مدعي و اهلِ دردم
و تازه اين بود قاضيِ سالم * كه در اطرافِ رشت و يا اسالم
قناعت كرده تنها بر وظيفه * قضاوت كرده بر خيلِ ضعيفه
و گرنه آن قضاتِ غيرِ صالح * كه بسيارند برحسبِ مصالح
چه گويم من كه در اين ملك قاضي * ندارد هيچ كس از خويش راضي
قضاوت هست خاصِ بهترين ها * به اخلاق و عدالت اولين ها
اگر امكانِ عصمت بود ، بايد * كه قاضي مثلِ معصومان بزايد
تمامِ زندگي اش همچو معصوم * نه از تقوا چو جمعِ خلق محروم
نه هر فردي حقوق و فقه خواند * قضاوت را يقين او مي تواند
هم ايمان ، هم عدالت ، هم كه دانش * چرا قاضي شود اهلِ نمايش ؟
ولي اين جا چو كار از بن خراب است * شمارِ جرم بيرون از حساب است
كجا پيدا شود ده ها هزاران * قضاتِ خوب ، در اين ملكِ ويران
بود قاضي ، خود از اصحابِ اين خاك * حسابِ حق و عدل از بن بود پاك
*
ادامه دارد
بخشي از شعرِ « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران 1379
منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - 1

داستان قاضي حمص - قسمت اول

بيا بشنو حديث قاضيِ حمص * ببين افسانه در تاريخ ، اين جنس
به تدبير ار معاويه است مشهور * و يا در مكر ، عمروعاص فغفور
يقين دان قاضيِ ما راسپوتين است * كه احكامش همه چون انگبين است
جناب مينوي - شيخ اساتيد- * به گفتارش نمود ، اين گفته تمهيد
(15گفتار)
كه خود مجموعِ چند افسانه و پند * فراهم آمده ، شيرين تر از قند
حكايت كرد راوي ، اين روايت * مسلماني ، به تقوا بي نهايت
زني زيباتر از ماه و پري داشت * كه ناز او هزاران مشتري داشت
كنارش يك يهودي كرده منزل * مر او را فكرِ زن ، پيوسته در دل
هزاران حيله را وي آزمودي * ولي از هيچ يك سودش نبودي
مسلمان زير فقر و بود محتاج * جهودك - فقر را - بنمود آماج
فرستادش به يك روزي فسنجان * كه برگرداند آن مرد مسلمان
به روز عيد بردش ، هديه در پيش * ولي مقبول نامد نزد درويش
سرانجام آن جهود عشق در دل * بخواندش ميهمان او را به منزل
پس از حمد و ثناي آن چناني * كه مي گفنش پياپي : يارِ جاني
اگر ما در شريعت ، هردو فرديم * ولي همسايگان و هم نبرديم
در اين فرهنگ : مر همسايه ، جان نيست ؟ * مگر ميراث دار ، خانمان نيست ؟
كه شايسته نباشد نزدِ انسان * بخوابم سير و تو ، باشي پريشان
مگر نه ما دو تن ، همسايگانيم ؟ * به يك كشور ، و هر دو هم زبانيم ؟
مرا سيم و زرِ بسيار باشد ؟ * تو را اين گونه تن بيمار باشد ؟
ببايد حلِ اين مشكل نمودن * بپاخيزي و باري آزمودن
زر از من ، كار از تو ، بركت از حق * نباشد اين جهان را ، هيچ مطلق
كنون چون كاروان و خيلِ تجار * وسايل را تمامي كرده تيمار
تو را من مي دهم دينارها قرض * دو ساله بازگرداندن كنم فرض
بخر از بهر خود كالاي بسيار * به شهر اصفهان مي بر به بازار
فلان اجناس نيك و آزموده * كه سود آن سه چندان نيز بوده
از آن جا هم حرير و فرش نائين * سر راهت ببر در شهر قزوين
فلان ابريشم و ادويه ي هند * به افغان كن تدارك ، توشه ي سند
چو باشد كار تو بس آزموده * و اين راه است امن و هم ستوده
تو را با يك سفر كار است آسان * تمام زندگيت آيد به سامان
من ار چه ، خود جهود و اهل سودم * تو مر همسايه را ، خدمت نمودم
قسم كو سود ، از تو من نگيرم * تو را من راستي ، منت پذيرم
وليكن مي نمايم ، خويش شرطي * براي اعتماد و قول پرتي
اگر در رأس موعد برنگردي * و يا آن سيم و زر حاضر نكردي
به خنجر من دو سير از گوشتت را * جدا سازم - ز هرجائي- به فردا
كنون گر شرط من مقبول باشد * تو را هم سيم و زر مقدور باشد
تو خود پس شور كن با هركه خواهي * قبولت گر كه شد ، آرم گواهي
نويسيم اين قرارِ خويش روشن * دو تن عادل كنند اين قول متقن
مسلمان آن چه كرد از قصه تفتيش * مشاور گشت با بيگانه و خويش
نمود اصرار شرطي نيك و مقبول * پذيرد آن جهودِ احمق و گول
نشد مقبولِ آن مردِ يهودي * مگر شرطي كه خود اول نمودي
نمودي مشورت هايِ فراوان * تمامي اهل خانه ، تا خيابان
همه گفتند كي گردد محقق * چنين شرطي كه باشد شرطِ احمق
ولي كار و سفر پرسود باشد * زيانش نيست ، هم نابود باشد
مر آن مرد مسلمان داشت ياري * به تدبير او چو لقمان كارداري
امين و مؤمن و فرزندِ پرهيز * رفيقي بي نظير و اهلِ تمييز
از آن هائي كه امروزند مفقود * فدايِ خاك پايش گر مرا بود
به عالم هرچه خوب و هرچه زيبا * تمامي سيم و زر ، با فرشِ ديبا
هرآن چه لذتِ ناچيزِ دنيا * فدايِ همدمي پاك و مصفا
همه برخيِ آگاهانِ دلسوز * كه مي خواهد تو را ، امروز و ديروز
كنون اما ، چنين ياري نديدم * دريغ از آن چه آسان برگزيدم
مگر بوده ست ، در ادوار ديگر * برايِ اهل كفر اينك ، ميسر
ولي در كشور صاحب زماني * نبيني يارهايِ آن چناني
در اين جا جملگي اهلِ فريبند * نياز خويش را ، با تو قريب اند
تمامي بنده گان سكه ي زر * برادر ، خواهر و زن ، نيز شوهر
غرض آن مردِ بي چيز و مسلمان * كه بودش آن چنان ياري ، به دوران
به نزد وي شد و آن قصه سنجيد * جوانب را تمامي ، كرد تمهيد
خريد و هم فروش و سود ، قطعي * نباشد هيچ فرضي ، سست وسطحي
نخواهد شد يقين آن شرط اجرا * بماند آن جهودك ، تويِ رؤيا
بياوردند پس قرطاس و خامه * نوشتند آن قرار و شرط ، نامه
شهودِ معتبر ، عدلينِ حاضر * گواهي كرده پس ، با طيبِ خاطر
دوساله گر كه آن زر برنگردد * ببرد آن دو سير و خر نگردد
مسلمان زر ستد وآن ديگري قبض * نبودش آن جهودك گوئيا نبض
*
همه كالاي مرغوب و يگانه * فراهم كرد و آن گه سويِ خانه
وصيت كرد با اهل و همه خويش * گرفت آن گاه راهِ كاروان پيش
به روز سعد ، گرديدند راهي * به همراهيِ افراد سپاهي
بدون حادثه از ره گذشتند * همه شرح سفر از سر نوشتند
به بهتر قيمتي ، آن مال دادند * براي مالِ ديگر ، زر نهادند
خريد و هم فروشي ميمنت بار * به اندك مدتي ، پيدا شد آثار
غني شد آن چنان ، درويشِ ديروز * كه گم شد از سرايش ، فقرِ جان سوز
به فوريت برايِ اهل و همسر * فرستادي زر و اموالِ ديگر
نمود آهنگِ ماندن اندكي بيش * برَََد سودي فراوان ، مردِ درويش
تجارت را كمر بربست محكم * اداي قرض ، بودش زر فراهم
به همراهي قاصد ، زر فرستاد * به همسر گفت : بايد قرض را داد
تشكر كن تو از مردِ يهودي * دو قبضه نيز ، همراهش درودي
به سالي بيشتر چون باز گردم * كنم جبران و با وي ساز گردم
همه از بركتِ اموال وي بود * كه ثروتمند گشتم اين چنين زود
*
قسمت اول از « داستان قاضي حمص » / تهران : زمستان 1379 . منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

 

عاشقانه - شعر امروز

از اين پس در اين وبلاگ ، تنها اشعار منتشرنشده ، يا تازه و احيانا و ندرتا ، گاه مقاله و تحليلي ويژه ، در مناسبت هاي بسيار خاص خواهد آمد .
م . ر . زجاجي
عاشقانه
و تقديم به مريم بهاري و تمامِ گل هايِ مريم مقيمِ امارات متحده
گلِ مريم ، گلِ مريم
به كس نامت نمي گويم
ولي ، گفتم
چه چيزي را نمي گويم ؟
*
تويي آن گم شده ، در نيمه راهِ بودن و زادن
تويي آن ماهِ دور از من
همان خورشيد را خرمن

*
گلِ مريم
گناهِ من فقط اين است
كه گفتم نامِ زيبايت
زمين گويي به تنگ آمد
و هم شد آسمان ابري
كه در يك لحظه بي تابي
ندانستم چه مي گفتم
ولي ، آري
مگر نامِِ تو را گفتم ؟
*
چنان مانندِ گل پاكي
كه بايد بس ، تو را بوييد
و با لب هايِ خندانِ تو ، در هر روز و شب خنديد
و بايد پيكرت را ، در چكادِ برف
فراز ِقله يِ هستي
گذارم چون بتي تنها
و پايت را ببوسم من
و ايمان آورم زيباييِ گل را
*
گُلِ مريم ، گُلِ مريم
خدايِ من خودت هستي
و ايمان دارم اين يك بار
كه تو ماهي ، تو خورشيدي
خداوندي ، اهورايي
خودم هستي
خودت هستم
و آري ، نيك و زيبايي
و چون من ، باز تنهايي
*
گُلِ مريم ، تو خود مايي
گُلِ مريم ، تو تنهايي
*
شعري از دفتر : « حديث كشك / تهران : 1382 » منتشرنشده ومقيم ارشاد تاكنون . نسخه ي الكترونيكي آن را ، از همين وبلاگ نيز مي توانيد دريافت كنيد .

برچسب‌ها:


|
دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

 

آري از كفتارها ، گفتارها - شعر كلاسيك

آري از كفتارها ، گفتارها

گفته ام خود بارها ، خود بارها ، خود بارها
" سنگ گر مي بود مي تركيد ، زاين بسيارها "
(1)
اين زمين را من نمي بينم كه گيرد خرمني
يا فرو ريزد ز سيلي ، آتشي ، آوارها
تا نگردد ملتي بالغ ، چه فهمد زندگي ؟
تا نفهمد هست خود ، خوابي است با تكرارها

ارزشِ انسان چه مي باشد ، چنين تنها به خويش ؟؟
اي خردمندان ، فرو ريزيد اين ديوارها

نيز بايد گفت : مردم ، اي زن و مردِ جوان
چاره اي بايست آخر، جان و تن بيمارها
بس كنم ديگر- كه آري- گفته ام خود بارها
" كاش مي خشكيد در دَم ريشه ي آزارها " (2)
* ــــــــــــــــــــــــــــــ
(1و2) مصرع ها خودی است .
*
شعري از دفتر : « روايت شدن / ايران : نشر الكترونيك تيرماه 1384» نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد از همين وبلاگ نيز دريافت كنيد .

برچسب‌ها:


|
یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

 

حكايت نيستي و مرگ - روايت آخرين - شعر امروز

حكايت
روايتِ آخرين ، حكايتِ نيستي و مرگ
- اين واپسين تجربه يِ تكرار- را ، چگونه باز بايد گفت ؟؟
حقيقتي كه همواره " برايِ همسايه " فرا مي رسد ؟؟
نشئه ای نيازموده وحالی که وجود ندارد
*
زندگي و مرگ حقايقي دگرگونه اند
بيا باز گرديم ، نازنين
در نيستي چيزي نيست كه تو را برانگيزد
بي كرانِِ تنهائي و برهوتي است كه دل را مي سوزاند
ظّلّماتي سايه افكنده
به هم پائيِ جمعيتي بيمار ، قبيله اي طاعون زده
" شهري با تنوره هايِ آتش " (1)
مردماني برجوشيده از عفونتِ تاريخ
قومي كه مرگ را فضيلت شمرده و به زندگي پشت كرده
چگونه اين خيل را - به سلامت - باز خوانيم ؟
چگونه نيستي را ، به هستي برانگيزيم ؟
*
ظّلّمات ، ظّلّمات ، ظّلّمات
تاريكي . جيغ . ناله . شيون . سوگ
بحران در بحران . فاجعه بر فاجعه . جنجال در جنجال
- به هياهويِ هيچ ، به تكاپويِ هيچ -
اكنون ديگر ديو هم ، از عربده مانده است
هستي مرگ را بر نمي تابد
بيا باز گرديم ، نازنين ، باز گرديم
در اين جا چيزي نخواهي يافت كه تو را بر انگيزد
دنياها ترس است و تاريكي ، سكوت و تنهائي
نيرنگ ، خود آرائي و خود فريبي
مصلحت ها و مصالح كوچكِ بيماران
هويتي به سياهي و تباهي پيوسته
و بر انكارِ فهم پاي فشرده
جنازه هائي برآماسيده و فرومانده ، در نگاهِ آفتاب
گند بوئي كه زندگي را ، آلوده است
بيا بازگرديم نازنين ، بازگرديم
*
اما تو خود گفتي كه : با مرگ هم مي توان ستيخت

بيماريِ بيماران ، تو را نيازارد
چگونه بر ناتوانيِ خود ناتوانان گريستي ؟
بيا بازگرديم ، نازِ من ، بازگرديم
به دشت هائي كه زيبائي را ، برخيِ زندگي مي گيرند ، نه مرگ
که آن نيز نشئه اي است ، نيازموده
حالي منحصر كه وجود ندارد
*
بيا تا سر به بيابان بگذاريم ، تن هايِ من
اين جا ، تاريك تر از آن است كه ديده شود
سخن گفتن ، مرزِ تنهائي است

و جست و جويِ هستي - در نيستي - بيهوده و پوچ
بيا باز گرديم ، نازنين
باز گرديم
*
____________
(1) تعبيري از " نيچه " در " چنين گفت زرتشت "
شعري از دفتر : « شرح دقيق فاجعه / ايران : 1383 » گشوده ومنتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

 

از آرشيو نگاه - سخن روز - شعرحقوق بشر


وصف الحالی داغِ داغ - شعر حقوق بشر

با چه لفظی و زبانی ، اين را * گفت بايد ، به جهان و ايران ؟
اولين حرف حقوقِ بشر است * بشنويد اين همه را ، خرد و کلان
نقشه ی راه و اتم ، با تروريسم * حرفِ مفتی است ، بدونِ انسان
ليک اين هر سه ، بدون مردم * زد و بندی است ، ز قدرت خواهان
گر که ايران و جهان متفقند * می بگايند خلايق آسان
ور فدا گشت کنون حقِ بشر * وين دمَل ماند ، چو پيشين دوران
باز يک روز ، ز يک جایِ دگر * سر برآرند يکايک ، مستان
باز ماند همه آن دورِ فساد * بت و بت خانه بود در جريان
نيز فرقی به نماند ، پس و پار * هم " مدرنيزم " شود يک دکان
*
ای شما خلق شعارانِ قديم * چين و روسيه و ديگر ماران
ای همه برلن و لندن ، پاريس * بانک داران و دگر سر دزدان
کرده دنيایِ شما روی به مرگ * متولد شده نسلِ پاکان
تا به کی بنده ی باجيد و ساو ؟ * شيره ماليد به سر ، خرد و کلان
هرکه اين عصر و زمان نشناسد * يا حمايت کند از سفاکان
عاقبت مرده و مردار شود * بشنويد اين همه را ، جباران
باز با بانگِ رسا می گويم * سخنِ روز : حقوقِ انسان
مرگ بر هرکه بود ضدِ بشر * برده ی دوز و کلک ، رمالان
*
" بگشائيد دمی ديده ی فهم " (1) * گول خور نيست کنون ، خلقِ جهان
آن که با حقِ بشر ، همراه است * می بماند ، به درازایِ زمان
باز يک بارِ دگر می گويم * که " حقوقِ بشر" ست و ايران
اولويت همه اين باشد و اين * نيست جز جنس بشر در دوران
*
( 1 ) مصرع خودی است .
جمعه پنجم خرداد 85 – ايران - توس
شعري از دفتر: « شرح دقيق فاجعه / ايران : 1383 » گشوده و منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .