قصه ي قاضي حمص- 5 حادثه ي چهارم : پگاه از راه و بي راهه تمامي * به مقصد كرد نيكو اهتمامي گذشتند از بسي دشت و بيابان * به تك تازي ، گه آرام و خرامان به هر منزل نمودند اسب تازه * نبود آن جا دگر ، حيوان قراضه فراوان شيب طي كردند و ماهور * چو پيدا شد سواد شهر از دور كنارِ راه پيري ، با خرِ خويش * ميان گِل مر او را ، دست و پا ريش چو طغيان كرده آبِ چشمه ساران * ز بسياريِ بارانِ بهاران شده بخشي ز ره مانندِ مرداب * فرو مانده است ، پير و خر به گرداب به زحمت پير ، بار از خر گرفته * كنارِ راه حيران او نشسته خرك پير و نحيف و جو نخورده * به سانِ صاحبش زار و فسرده چو اهلِ كاروان آن جا رسيدند * مر استيصالِ پيرِمرد ديدند يكي دست و دگر پا ، ديگري گوش * يكي گردن ، دگر افسار بر دوش تني از پشت هل دادند خر را * يهودي دور شد از ترس ، شر را گرفته پس دّمِ خر آن مسلمان * فلك از آن تكاپو گشته حيران به زحمت سويِ خشكي مي كشيدند * به يك زور دگر ، گويا رسيدند ولي ناگه - قضا را - دُم در آمد * ز گِل آزاد شد ، پس سم در آمد ز يك سو پير و از سوئي مسلمان * برآمد دادشان : كي حيِ سبحان نه بس باشد هزاران بد بياري ؟ * ( چرا سر به سرِ ما مي گذاري ؟ ) در اين گيتي مگر جز ما ، بشر نيست * از اين آزارها ، مقصود تو چيست ؟ مسلمان شد گنه كار و سيه روز * برايِ كيست پس ، اين بختِ پيروز ؟ خداوندا سرآمد قدر و طاقت * برايِ ما كجا شد ، خواب و راحت به دستش دُم ، به سويِ آسمان ها * همه مبهوت گشته ، زين معما زند بر روي و سر ، آن پير سيلي * خدايا رحم كن ، بر رويِ نيلي مرا اين خر انيس و با محبت * اگر ميرد ، چه سازم زين مصيبت رفيقِ سال هايِ دور و بسيار * چگونه من كنم ، اين پير تيمار ؟ مرا تنها همو ، روزي رسان بود * به كوه و دشت و خانه ، هم زبان بود مگس هامان ، همين دُم مي سترده * ببين اكنون كه بي دُم ، عينِ مرده تو را من مي برم نزديك قاضي * من و اين خر نمي گرديم راضي مسلمان در سكوت و هم شگفتي * گرفته خنده اش از اين درشتي به سويِ شهر گرديدند راهي * مگر ديگر سرآيد اين تباهي ولي چون ماجرايِ پير و آن خر * گرفت از كاروان فرصت سراسر درآمد شب ، به دشت و نوبهاران * زدند اردو كنارِ چشمه ساران * تصويري از صبح : صبح برافراخت چو خورشيد تيغ * سر به كشيدي ز ميانِ ستيغ سفره ي خود پهن نمود آفتاب * دامن گل جمع شد از ماهتاب دستِ خوشش روز كشيدي به رو * گرم شدي ، نوبت هر جست وجو نرگس از اين غائله بيدار شد * چشم نه بگشوده ، چو بيمار شد داد هزاران ، به بهاران پيام * شير شنيدي ، زميانِ كنام چشمه درخشان ، ز نگاهِ غزال * جوشش آرام ، به گوشِ مرال سرو تكان خورد ، به دستِ نسيم * پخش در آن دشت دگر شد ، شميم اين همه بشنيد پلنگي و زود * سيلي او بچه ي آهو ، ربود يك ورقِ ديگر از اين ، بي نشان * بسته شد و باز ، كران در كران * شهرحمص ومردمانش : كاروان چشم برآورد از خواب * مرد آماده شد از بهرِ جواب روي شستند و غذائي خوردند * اسب زين كرده و ره بسپردند گشت پيدا ، همه دروازه ز دور * حاليا آمده ، هنگامِ حضور در ورودي ، همه دروازه شلوغ * آن يكي داد زند ، مشكِ دوغ دگر استاده به رويِ سكو * شعر خواند كه : چه شد دل ، كو؟ كو ؟ مردكي خيره در آن جا ، به عبث * كاروان آمد و فريادِ جرس قدمي پيش و به بازار شدند * مشتري ، جمله خريدار شدند محتسب گشت پديدار ز دور * مست و قي كرده به ريش و ناجور پشت و رو بود سوارِ استر * رو به سويِ دُم و قدري يك بر ريش تا ناف فرو هشته ولي * مست زاده ست مگر او ازلي حركتِ اسب تكان داده شكم * قي نمايد قدمي ، تا به قدم بگرفته كپل اسب به دست * سرنگون تا نشود وقتِ نشست گزمه گان در پيِ او گشته روان * قمه در دست و زبان فحش پران با چنين هيئت رسوا و عجيب * مردمِ شهر به فرمانِ قضيب محتسب خويش بود مست چنين * آشكارا و نه پنهان ، به كمين اين چه سان شهرِ مسلمانان است ؟ * قاضي اش عادل و با ايمان است ؟ گشته مشهور به علم و تدبير ؟ * بنموده است همه خلق اسير؟ بهترآن است ، سرائي گيريم * تن بشوئيم و صفائي گيريم دور سازيم ز خود رختِ پليد * راحت از راه ، ببايد خسبيد تا به فردا ، همگي خرم و شاد * نزد قاضي شده ، با رويِ گشاد طرحِ دعوا بنمائيم درست * هست آگاهيِ ما ، شرطِ نخست * كاروان بار گشودي به سراي * تن فروشست و سپس يادِ خداي جانبِ مسجدِ آدينه روان * مگر او را بشود يادِ كسان دو شبستان و دگر صحن و رواق * مسجد آلوده ، به لوثِ فساق يك شبستان همگي گرمِ قمار * ديگري را ، خم مي گشته قطار جايِ سجاده و تسبيح و نماز * طاس و پيمانه و هم راز و نياز صحنِ مسجد ، همه در رقص و طرب * پاي كوبان شده در ماهِ رجب همه اقسامِ قمار است ، به راه * در شبستان دو سه تن ، اهلِ سپاه نظم برپاي نموده اند عجيب * تازيانه به كمر ، دست قضيب تنِ ديگر كه شيتل مي گيرند * شانس از شمس و قمر مي گيرند جمع گرديده ، همه گرمِ قمار * جبرئيل است زايشان به فرار پس يهودي كه به گردش شده بود * قصه ي مسجدِ ايشان چو شنود زود آمد به تماشا آن جا * نكته يابد ، ز برايِ فردا دو سه جامي بگرفت از ساقي * برد از بهر سرا آن باقي بود لبخند تمسخر به لبش * كآشكارا و يقيني سببش گفت : به به ، به از اين ، شهري نيست * قاضيِ شهر بفرما ، خود كيست ؟ حكمش از پيش ، نمودي تو قبول * خويش گفتي كه : بود پاك و بتول نيست اكنون دگرت راهِ فرار * خايه را رفته ببين ، گير قرار مي شكست او به دُمِ خود گردو * كه نخواهد شدن اين درز رفو بود پس خيلِ مسلمان ، به شگفت * پاسخِ اين ، زكه بايد بگرفت ؟ صاحبِ آن خرِ بي دُم ، ناگاه * چون شد از حرفِ يهودي ، آگاه گفت : اين وضع ز قاضي باشد * قاضي البته كه راضي باشد هست اين جمع ، همه قومِ يهود * اندر اين شهر زياد است ، جهود نيز اين مسجد اگراين سان است * حكم حاكم بود وآسان است مصلحت ديده چنين ، حاكم شهر * پس خدا نيست از اين حكم ، به قهر واليِ حضرتِ « ظل الله » است * اهلِ علم است و خودش آگاه است ما عواميم و زاهلِ تقليد * دستِ آگاه ببايد بوسيد اندراين شهر بزرگان هستند * همگي مجريِ فرمان هستند گر دراين قصه كمي بود خلاف * مي بگفتند ، ولي زيرِ لحاف قاضي و مفتي و شيخ و شحنه * همه هستند ، زاهلِ محنه متولي و همه مرجع دين * مؤمن و متقي و اهلِ يقين چون نكردند در اين ره ترديد * پس صحيح است ، ببايد چسبيد مصلحت را همه ايشان دانند * حرفِ دين را ، همه آن ها خوانند چون نديدند ، خلافي در كار * پس نگفتند ، به كس در بازار ما كه دين را ، ز هم ايشان داريم * گر كه ترديد كنيم ، افكاريم كاتوليك تر تو مگر از پاپي ؟ * يا نخواندي به كتابِ چاپي ؟ داغ تر كاسه زآش است ، همين * كاسه ي داغ تر از آش ، چنين الغرض ، مصلحتِ خود دانند * راه آن را ، به كتب مي خوانند * خود اگر اهل نمازي و نياز * شب شنبه تو به خور ، نان و پياز پس سه لقمه تو به خور ، وِردَش اين * پولِ مفتت به رسد ، كن تو يقين مختصر هست ، در آن جا جاجيم * آن سه گوش است ، يكي پهن گليم اهلِ پرهيز ، درآن جا جمع اند * همه پروانه به گِردِ شمع اند تو برو نيز ، نمازي بگذار * پس از آن سوز و گدازي بگذار كه به فردا همگي مدعي اند * وقت تنگ است و همه مشتري اند پس مسلمان ره خود پيش گرفت * تا سرا گفته ز درويش گرفت خفت كآمآده شود فردا را * هم چه انديشه كند ، عقبي را ؟ با چنين قاضي و اين شهر عجيب * وه چه پيش آيدش ، آن مردِ نجيب * ادامه دارد قصه ي قاضي حمص – قسمت پنجم / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 منتشرنشده.
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 4 - كلاسيك
داستان قاضي حمص – قسمت چهارم بخش چهارم : حادثه ي اول به يك روز بهاري در بيابان * كه بودند آن همه بر ره شتابان هويدا شد - به ناگه- اسبِ مستي * كه رم كرده ز بالا ، سويِ پستي به دنبالش سواراني شتابان * بگيريد و بگيريديش ، گويان تمامِ كاروان هر يك ز سوئي * گرفتند اسب را بي گفت و گوئي در اين غوغا ولي دستِ مسلمان * فرو شد ناگهان ، در چشمِ حيوان بريد انگشترانش ، جمله رگ ها * پر از خون گشت آن چشمانِ زيبا چو بود آن اسب ، محبوب و پر ارزش * نموده كور مردك ، اسبِ ورزش گرفتندش قصاصِ چشمِ زيبا * ببايد كور گردي ، هم در اين جا يهودي فرصتي از بهرِ تحريك * فراوان گفت برآن حكم تبريك كه اين مردك چنين و هم چنان كرد * مرا اين گونه وي بي خانمان كرد ببايد چشم و هم بيضه بريدن * همين جا خدمتِ يارو رسيدن مسلمان گشت تاوان را مهيا * ولي راضي نشد آن جمعِ حاشا ( مثالِ بعضي از اقوامِ نادان * كه خود يا كودكان را كرده قربان چو يك ماشينِ زيبا و پر ارزش * بيايد سويِ ايشان بهرِ گردش بيندازند خود را زيرِ ماشين * به راهِ رشت و گيلان ، يا به قزوين ديه اكنون ، شده چندين كروران * و يا از پايِ خود گيريم تاوان غرض فقر است و جهل اين مردمان را * كه بهرِ خود كند ، دعوا مهيا ) در آن جا نيز ، چون سودي نبودش * مسلمان را از آن گفت و شنودش بگفتا : چون كه ما اينك روانيم * به حكمِ قاضيِ حمص همزبانيم بيايد يك تن از جمعِ شما نيز * به نزدِ قاضي آن معنايِ پرهيز به حكمِ وي همه گردن گذاريم * چو در اين جا ، تمامي ره گذاريم يهودي نفعِ خود را كرد تشويق * كه آيد يك تن از ايشان به تحقيق دوتن گردد شمارِ مدعي ها * مگر آسان شود كارش در آن جا روان گرديد پس همراهِ ايشان * يكي بيكارِ ديگر ، سهل و آسان به نزدِ قاضيِ حمص آن يگانه * شكايت تا برند ، از اهلِ خانه * حادثه ي دوم : شب درآمد رهزنِ سودائيان * قصدِ ماندن كرد در ده كاروان بود اهلِ قافله را منزلي * كو توان برپا نمودن محفلي آن زمان ها از پسِ يك روز راه * با الاغ و اشترانِ سر به راه طيِ يك منزل ، گهي دو ، گاه بيش * رفته گاهي خويش ، با پايِ پريش منزلي تا منزلي ، يعني چهار * توده يِ سنگي ، تو فرسنگي شمار كاروان را هم الاغ و هم شتر * اسب اندك بود و ني آن جا موتور اين چنين گاهي دو منزل ، گاه بيش * كرده طي در روز ، جمله اسب و ميش گاه در شب هايِ امن و ماهتاب * كاروان مي رفت ، اما بي شتاب تا رساند خود به شهر و مردمان * يا كه هر آباديِ امن و امان بود در هر منزلي يك روستا * جايِ آن گاهي ، يكي كاروان سرا كاروانِ ما ولي با اسب بود * اين چنين روزي ، سه منزل طي نمود گاه از بي راهه ، طي مي كرد راه * چون تني همراهشان ، مردِ سپاه ليك بعد از اين ، دگر شهري نبود * هم خلايق خسته ، از گفت و شنود پس به سوي آن سرايِ كاروان * شد روان ، آن مردمِ بي ساربان چون كه شب بود و سرا در بسته بود * در زدند آن جمع ، از بهرِ گشود بعدِ چندي چون كه آن در وا نشد * نوبتِ آرامش و مأوا نشد بارِ ديگر كوبه بر در زد درشت * وا نشد ، پس دستِ خود را كرد مشت زد نهيبي سوي در ، بر اسبِ خويش * آن مسلمان خشمگين و دل پريش ناگهان در بينِ در ، رويِ زني * آشكارا از ميانِ روزني قد بسي كوتاه و اشكم مشكِ باد * حامله بود و تو گوئي رو به زاد اسب و زن رم كرده ، سويِ يكدگر * تا بيامد بركشد افسار و سر پس به يك دم ، دست آن حيوان نمود * سرنگون زن را ، كه آن در مي گشود نعره اي زد ، ناگهان بي هوش شد * پس بيفتاد و زنك مدهوش شد سر رسيدندي همه اقوامِ او * گوئيا گرديده دنيا زير و رو جملگيِ اهلِ ده پيدا شدند * پس به جنگِ مردكِ رسوا شدند يك حكيمي سررسيد و در زمان * شد مداوا آن زنِ بس ناتوان زن ميان بستر و شش ماهه اش * مرده بود آن كودك دردانه اش شوهرش بگرفته مردِ بي گناه * هست خون تو مرا ، قطعا مباح بوده ده سال و شماري بيشتر * مي نزادي زن برايِ من پسر شد پس از خرج زياد او حامله * كودكم كشتي ، ميان قافله گفت او را : اين خطا ني عمد بود * خواندن ياسين به گوش خر چه سود ؟ روزِ ديگر هم گذشتي بي ثمر * اهل ده گفتند : بگذر شور و شر در شريعت جز ديه بر عاقله * نيست تقصيري ، بخوابان غايله كي خبر بوده ورا از پشتِ در * اتفاقي اوفتاده ، در گذر مي گمارد او حكيمِ حاذقي * مي شود بهرِ شما وي رازقي تا شود زن خوب و گردد حامله * مي دهد خرج و ديه را كامله خود بخفتي ، پس فرستادي به در * حامله زن را ، چنين شد اي پدر بگذر اكنون و مرنجان خويش را * زر تو بستان و درآور نيش را بيشتر از حق خود گيري قصاص * حرص را بس كن ، نما از وي سپاس ليك تأثيري نصيحت ها نكرد * كرده ترغيبش يهودي بر نبرد * حادثه ي سوم : شب چو خفتند آن جماعت رويِ بام * بود در انديشه مردك تا به شام بَد چنين پشتِ سرِ هم آيدم * بسته كارم ، نك طلسمي شايدم بهتر آن باشد كنم زاين جا فرار * پس نگيرم روز و شب جائي قرار با زنم پنهان شوم فوري ز كس * هرچه برگيرم ، بس است اين خار و خس پس روم در كربلا گردم مقيم * هم ز بي راهه شوم ، ني مستقيم ورنه اين مردِ جهود و ديگران * مي كشندم عاقبت ، بازي گران از كجا قاضي حمص و راي او * مي نباشد بي اثر آرايِ او بود يك تن شاكي و اينك سه تن * وآن يهودي مستشار و مؤتمن مي نمايد جمله گي را هم زبان * پول سازد لال را شيرين زبان هم عليه من شهادت مي دهد * راحت من كي رضايت مي دهد ؟ خواجه بنمايد مرا او ، عاقبت * زاين سبب وي بيضه دارد مسئلت جرمِ قتل عمد و آري ، پس قصاص * اتهامي مي زند ، وي بي اساس پس همين امشب فراري مي شوم * اسب زين كرده ، سواري مي شوم با چنين افكار ، خود آماده كرد * خواجه گان را شور بي اندازه كرد گفت : امشب چند اسب راهوار * زين و توشه جمله را آماده دار نيم شب چون ماه گرديدي نهان * پس ز بي راهه ، نه با نام و نشان در سه گوشِ اين سرا از رويِ بام * سقف كوتاهي است ، ديدم وقتِ شام پس فرود آئيم از آن جا ، سويِ باغ * شب بود تاريك و نامحرم چراغ جمله آماده ز ايشان جسته ايم * چون كه صبح آيد ، سه منزل رفته ايم كرد تكرار آن وصايا وقتِ خواب * شد غلام آسان به نزديكِ دواب خفته بودند آن همه بعضي ز روز * منتظر تا طي شود كي آه و سوز خيمه زد بر جمع چون خوابِ گران * بستري آراست وي چون ديگران نيم شب آهسته در شامِ سياه * وعده گه را عزم بنمودي به راه سايه ي ديوار را كرد او نشان * پر زند از سقفِ كوته ، بي زيان ليك بنگر ، نك قضايِ ديگري * آمده از ماه ، يا از مشتري زيرِ آن ديوار پيري خفته بود * گوئيا لبيكِ حق را گفته بود تا پريد از بام ، رويش اوفتاد * جيغِ رسوائي زد و پس جان به داد جمله را بيدار كردي كاروان * جيغ وي در آن سكوتِ بي كران خفته در نزديك وي هر سه پسر * تا به شب از حال وي گيرد خبر هريك از سوئي گرفتندش به بر * بسته شد راهِ فرارش سر به سر دوش كشتي كودكي ششماهه را * كشتي امشب پيرمردي بي صدا هم در اين اثنا تمامِ كاروان * سر رسيدند از غلام و ساربان جمله گي سيلي و مشتش مي زدند * ريز بعضي ، هم درشتش مي زدند نحس و ناميمون و زهرِ قاتلي * بدتر از كفتار و گرگ و قاطري قصد كردي تا كني اين دم فرار * كي تو را باشد دگر راهِ گذار آن يكي دست و دگرها پا و سر * كوفتندش جمله بي خوف و خطر ترس مرگش بود تا اقوامِ او * اهلِ ده ، هم ديگران ، بي گفت و گو مرد را كردند از آن جمع دور * ورنه اينك رفته بود او سويِ گور بعد از آن بودش نگهبان مستمر * تا فراري وي نگردد در سفر دفن چون كردند پيرِ محترم * گرد آمد جمله گي زار و دژم در پيِ بسيار بحث و گفت و گو * كه ش به رفتي آن چه بودش آبرو گفت : هان قاضيِ حمص و داوري * هركه او را نيست راهِ بهتري ورنه هردو ، آن جنين و پير مرد * كشته شد سهوي و ني از رويِ عمد هر دو را باشد ديه معلوم و فاش * مي دهم اصحابِ دم ، دور از تلاش هركه مي خواهد ديه آن مي دهم * نقره و زر ، نقد و آسان مي دهم ورنه فردا چون شود آماده ايم * نزد قاضي راهيانِ جاده ايم پس به دستوران و اهلِ كاروان * گفت : برگيريد اين بارِ گران خواست تا حاضر شود مردِ حكيم * كو ز اهلِ ده بود اين جا مقيم داد دينارش به قدرِ مسئلت * خرجِ بيماريِ زن تا عافيت چون يهودي ديد تنها مي شود * جنگ را تنها مهيا مي شود كرد بس تشويق و هم ترغيب شان * تا شدند آن جمع او را هم زبان پس تمامِ شاكيان گشتند زود * خود چو يك تن ، بي قيام و بي قعود شد مقرر تا كه در راهِ سفر * دور ننمايند آن مرد از نظر اين چنين خفتند ، تا فردا به راه * نزد هم باشند چون جمعي سپاه * ادامه دارد . « داستان قاضي حمص » ( قسمت چهارم )/ م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۴۰ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 3 - كلاسيك
داستان قاضي حمص – قسمت سوم
كنون دنباله ي افسانه بشنو * ز حمص و قاضيِ جانانه بشنو چو گفتند آن جهود و هم مسلمان * تمامِ ماوقع را لخت و عريان تفحص كرد قاضي ، بارِ ديگر * ز اطراف و جوانب ، او سراسر مسلمان گفت : آري شرط كردم * « مر اين انديشه را بي ربط كردم » فرستادم زرِ مردِ يهودي * بدان ساني كه ما را شرط بودي ولي كرد اين زنك آن را فراموش * ببرده زر ز وي هم عقل و هم هوش سپس قاضي برايِ يك تنفس * و هم پنهان نمودن خود ، تجسس برفت از جمع با اصحابِ انصاف * نمود او مشورت با كاف و هم قاف سپس آمد برايِ حكم و فرمان * باستاده يهودي و مسلمان بدادي حق به آن مردِ يهودي * همان ساني كه وي را شرط بودي ببرد او دو سير از لحمِ مردك * ز هر جائي كه خواهد ، اندك اندك شد اين سان برده آن مردِ مسلمان * هميشه دست و گردن زيرِ فرمان بسي رقصاند آن مردِ جهودش * هزاران حكم كردي ، بهرِ سودش نه وي را اذنِ رفتن بود ، از آن شهر * نه او را جايِ ماندن ، زآن همه قهر در آخر گفت خواهد بيضتينش * ببرد از مسلمان خصيتينش شبي ديد - از قضا - آن يارِ جاني * بگفتش : از چه رو چون مرده گاني بگفت او را : جهودك طاقتم برد * « گمان دارم كه خواهد خايه ام خورد » مرا آن شرط و اين حكم است قاتل * كه گرديده است اينك عقل زايل بگفت آن يارِ دانا ، راه اين است * چو اين جا جايگاهِ مسلمين است تواند بود ، قاضي انتخابي * چرا اين گونه عاجز از جوابي بكن تو اعتراضي سخت و محكم * به اين حكم و به آن قاضي مسلم كند گر قاضيِ حمص ات قضاوت * برون آيي دگر ، از اين مصيبت به تدبير و درايت اولين است * به هوش و حلِ مشكل برترين است مرا با وي سوابق كهنه باشد * به حلِ مشكل – آري - خبره باشد نويسم از برايش ، خويش نامه * كنم تقرير ، با قرطاس و خامه وگرنه نزدِ هر قاضي تو محكوم * شوي اين سان ز عمرِ خويش محروم چو باشد خط و شرط و مهر روشن * عليه تو دلايل بس مبرهن گواهان كرده تاييدِ يهودي * شوي محكوم ، در هرجا كه بودي فقط قاضيِ حمص و رأي و تدبير * نمايد مشكلت را ، نيك تقدير مشو الا به حكمِ وي ، تو راضي * مسلمان هستي واهلِ نمازي مسلمان رفت فردا نزدِ قاضي * بگفتا من ني ام زاين حكم راضي چو من باشم مسلمان ، او جهود است * و اين مردم ، همه اهلِ سجود است نمايم انتخابِ قاضيِ خويش * كه باشد قاضيِ حمص آن خوش انديش شنيدي چون كه قاضي نام از وي * بلرزيدش همه اعصاب و هم پي به زد آن گاه وي رندانه لبخند * كه يعني : هان ، بدانستم تو را فند (1) ولي يك نكته برگو دوستانه * كه بوده است آن كه دادت اين نشانه كه باشد آن كه در اينجاست آگاه * تو را بنموده اين سان ، راه از چاه كدامين رند قاضي را شناسد * ز حمص و قاضي اش آگاه باشد بگفتش : مر مرا يك يارِ جاني * كه در يك گوشه اي دور از نشاني اقامت كرده اندر خلوتِ خويش * بنشناسد ورا جز مردِ درويش ز غوغاي عوام اينك فراري * برون نايد مگر وي اضطراري بگفت آرام : دانستم كه بوده * سلامم گو به آن مردِ ستوده سپس آن قاضيِ هشيار و دانا * يهودي را نمود احضار ، آن جا بگفتش ماجرا آن سان كه بايد * تو را راهي- به غير از اين- نشايد چو حقِ انتخابِ قاضي ، او را ست * ببايد رفتن آن جائي كه وي خواست در آن جا نيست ، او را اعتراضي * چو مي باشد قبولش ، خويش قاضي سپس گفتش يهودي را به خلوت * مر اين قاضي كه او دارد رضايت به حيلت اولين و آخرين است * به تدبير او يقينا برترين است بيا با صلح طي كن ماجرا را * مرنجان خويش و هم خلقِ خدا را بگيرم بهرِ تو هرچند خواهي * قبايِ اطلس و ديبايِ شاهي زر و سيمت بگيرم صد برابر * مزن بر جانِ خود اين گونه نشتر ولي هرچند گفت آن مردِ دانا * يهودي را نشد مقبول اصلا بگفتا چون قبولش مهر و شرط است * بقيه ي ، ماجرا گفتارِ پرت است گواهي آشكارا ، شرط محكم * از او من نگذرم ، مفت و مسلم اگر قاضيِ حمص و عمروعاص است * مدارك روشن و ني بي اساس است رود گر كوهِ قاف و يا ثريا * به دنبالش روم حتا در آن جا مرا خايه كشيدن التماس است * سخن هايِ دگر هم ، بي اساس است بدين سان آن جهودك با مسلمان * نمودند عزمِ رفتن ، بهرِ فرمان از آن لحظه يهودي چند كس را * ز ترسِ رفتن و جستن از آن جا نگهبانان بر او بگماشت ، از دم * ورا خايه كشيدن ، بد مسلم سفر را كارواني گشت پيدا * ز همراهان ايشان هم مهيا مسلمان را وساطت بارِ ديگر * فرستادي هدايا نيك و بهتر شيوخ شهر كردند التماسش * ولي سودي نبردند از اساسش سپس آماده شد ، مردِ مسلمان * سپردي خانه را ، بر يارِ جانان گرفت او نامه اي از بهرِ قاضي * شده مسطور شرحِ بس درازي يهودي چون كه با صدها برابر * رضايش مي نشد ما را ميسر چو قصدِ وي بود ، بيضه كشيدن * ببايد خدمتِ قاضي رسيدن سرانجام آن دو تن با جمعِ همراه * دو منزل را يكي كردند در راه ولي بنگر تو احكامِ قضا را * چه پيش آمد ، ز تقديرِ فضا را *(1) فند = فن ، خدعه ، مكر و حيله . مخفف ترفند . گويش جنوب خراسان . ادامه دارد
« داستان قاضي حمص – 3 / م . ر . زجاجي . تهران : 1379 » منتشرنشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۱۲ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 2 ( شعر كلاسيك )
داستان قاضي حمص – قسمت دوم ..... ولي بنگر قضا را گشت ديگر * دقيقا از همان جايِ ميسر زنك چون ديد موعد نارسيده * و او را پول بودي نورديده به خود گفتي : مرا با زر بود كار * و باشد تا به موعد ، وقتِ بسيار چو آيد پيكِ ره در ماهِ ديگر * به پردازم ، تمامي قرض يكسر گذشت اين سان و شد او را فراموش * دريغا جمله زيبائي ، جوي هوش مر آن مردِ مسلمان شاد و خرسند * كه با اين بخت و ثروت خورده پيوند پس از چندي چنان گرديد مشهور * كه ثروتمند شد ، گو خان و فغفور فراهم شد برايش قصر و ايوان * غلامان و كنيزاني فراوان به راهِ هند و چينش كاروان ها * ميان ناز و نعمت كرده مأوا برآن شد زآن سپس كز موطنِ خويش * كند ديدار و گردد سوگلي پيش زشهرِ فقر فرمايد ، دگر كوچ * كه بوده زندگي با فقر بس پوچ يكي فرخنده موكب كرد حاضر * ز ده ها اسب و صدها رأس قاطر شده همراه وي ، جمعي غلامان * كنيزان و دوچندان نيز مهمان فراهم كاروان و ساربان ها * عقب دار و جلو دار و ميان ها نگهبان و تفنگ انداز و مهتر * به همراهيِ ديگرها و ديگر چنان خيلي به راه افتاد از آن جا * كه كم ديده ست چشمِ اهلِ دنيا به هرجا شد ، خبر رفته است از پيش * همه آگاه ، از بيگانه و خويش به نزديكِ وطن پس نارسيده * دو منزل يا سه منزل ، در سپيده به استقبالِ خواجه ، مردمِ شهر * هلا بنگر كنون ، ابناء اين دهر چنان چون موكبِ شاه و وزيران * فرود آمد چنين ، با جمعِ دربان برايش جمله قرباني نمودند * و نيز اشعار بسياري سرودند همه تجار و اهلِ شهر ، اين سان * سه روز و هم سه شب گشتند مهمان پس آن گه حاكم و شيخان و مفتي * وجوهِ مفت خورهائي كه گفتي ز خواجه ديدني ، مبسوط كردند * سخن هائي همه مضبوط كردند سپس چون گشت خلوت دور و اطراف * همه رفتند در اكناف ، اصناف يهودي آمد و چون سايه آرام * كه اكنون گشت كارِ ما به فرجام بيامد خدمتِ همسايه يِ خويش * خوش آمد را ، هدايا ده طبق بيش پس از جمله تعارف هايِ عادي * سخن گفتش ، از آن قرضي كه دادي كه خود شد باعثِ اين خوان و نعمت * نمودي دور از تو ، هرچه نِقمت چو اندر رأسِ موعد پس ندادي * هلا آماده شو ، شرطي نهادي به بايد من دو سير از لحمِ جانت * به گيرم ، گرچه باشم ميهمانت * چو بشنيد اين سخن مردِ مسلمان * به لرزيدن درآمد جمله اركان كه پس دادم ، من آن زر را ، به هنگام * نباشم مستحق ، بر اين سرانجام سپس فرياد كردي : اي ضعيفه * بياور پس رسيدِ مال و جيفه چو چشمِ زن برآن همسايه افتاد * تمامي خوان و مان را ، ديد بر باد چنان بودي فراموشش ز خاطر * تو گوئي بوده خود ، يك رأس قاطر الهي من نباشم ، در ميانه * كه رفت از خاطرم كارِ زمانه به يك باره تمامي ، بخت برگشت * عزا شد جشن و ، غم ها تازه تر گشت دگر حرف و پريشاني ، چه حاصل ؟ * چو باشد حاضر اين جا ، شمرِ قاتل * جهودك رفت و اندر خانه خوابيد * همه اعيان شهر و اهلِ تمهيد هزاران طرح و اصلاحيه دادند * رضايِ آن يهودي سر نهادند ولي اجرايِ طرح اوليه * نمود اصرار بهرِ آن قضيه مسلمان داد ، جمله ثروتش را * سپس حاكم تمامي قدرتش را يكي فرمود : صدها باغ و بستان * غلامان و كنيزانِ فراوان به جز اجرايِ شرطِ اوليه * نشد راضي جهودك ، زاين قضيه پس از يك ماه شور و مشورت ها * وساطت ها و تهديداتِ پيدا چو برجا ماند آن مشكل كماكان * به نزد حضرتِ قاضي شتابان به وقت بررسي شد محكمه پر * در و ديوار و هم ، هر خشت و آجر چنين موضوع بكر و شرطِ نادر * يهودي و مسلمان گشت حاضر شيوخِ شهر و اهلِ حل و تدبير * دبير و سردبيري بهرِ تقرير جناب مفتي و هم محتسب نيز * براي مشورت ، اصحابِ پرهيز تمامِ گزمه گان از بهرِ تنظيم * چماقِ عدل و هم نيرويِ تفهيم پس از حمد و ثنايِ ذاتِ باري * تبرك را ، دو آيه خواند قاري عدالت را ببين ، اين گونه آسان * يهودي داد خواهد از مسلمان پس از تعريفِ عدل و هم عدالت * نمودند آن قسم نامه قرائت جهود آن گاه دادِ خويشتن خواست * تمامي ماوقع را ، بي كم و كاست به عرضِ دادگاهِ با كفايت * رسيد آن دادخواهي حسب عادت سپس آن متهم آمد به ميدان * حكايت گفت از رشت و صفاهان در اين هنگام پرسش هايِ بسيار * تمامِ ماجرا بنمود تكرار چو بود آن نامه با مهرِ مسلمان * نكرد انكار وي آن عهد و پيمان شهودِ حاضر و عدلينِ موجود * دلايل آشكار و شبهه مفقود گواهي داد پس اصحاب دعوا * نكردي هيچ كس ، يك جمله حاشا بلي ، بس محترم بوده ست پيمان * نه دعوا بوده و نه نيز زندان گرو بهر كرور و صد كروران * فقط مويِ سبيلي سهل و آسان موثق بوده حرفِ مردمان بس * نه مفتي بوده ، نه شيخ و نه ناكس * بود معروف در ادوارِ ماضي * شكايت برد شخصي نزدِ قاضي خريدم از فلان ، يك خانه ويران * كنم آن را عمارت بهرِ اسكان چو كندم پي ، بشد گنجي هويدا * كه بوده از قديم آن زر در آن جا ببردم گنج ، نزدِ بايعِ خويش * كه بستان زر ز من ، اي مردِ درويش ولي گويد : چو من آن خانه دادم * تمامِ ملحقاتش را نهادم بود مالِ تو آن گنجِ فراوان * ندارد او قبول اين حكمِ آسان كه من تنها خريدم ملك و خانه * نه گنجي را كه او آرد بهانه كنون تو حكم كن ، مالك كدام است ؟ * مراو را ، يا مرا اين گنج و كان است ؟ روايت كرد راوي اين روايت * به نزدِ شاه شد قاضي به ساعت مرا معزول فرما زاين ولايت * كه دارد مردمي نيكي به غايت دو سال و اندي اندر شهر ايشان * اقامت كرده ام من بهرِ ايشان بود اين اولين پرونده يِ من * ندارد سود و كي راضي است ذوالمن ولي اينك بگويد آشكارا * كه من مجريِ قانون ام در اين جا به من چه گر نباشد عادلانه * يقين دارم – بلي – ظلمِ زمانه مدارك اين چنين و آن چنان است * به من چه گر حقيقت غيرِ آن است تو گوئي هست اين چك ها امانت * كه بوده نزدِ بنگاهِ عدالت فراري صاحبِ بيچاره ي آن * شده از ترسِ اين خلقِ مسلمان كنون بنگاه و جمعي خلقِ بي دين * به حكمِ حضرتِ قاضيِ قزوين نموده دينِ آن احمق مسلم * چو در دست است ، آن چك هايِ محكم به تضمينِ نزول و اعتمادش * برايِ دادنِ سودِ زيادش چو مضطر بوده و بيچاره داده است * همه چك ها از آن بنگاه زاده است نداده تكه اي كاغذ رسيدش * كه باطل مي شود در سر رسيدش چو آن احمق شده اينك فراري * همه احكام مي باشد غيابي ظواهر ، هم چك و هم نصِ قانون * عليه هر كه نشناسد چو مجنون به اين گرگان و هم روبه شغالان * نمايد اعتماد ، اكنون به دوران اگر صد بار گوئي اين حقيقت * يقين دارد - چو قاضي - خود رذيلت برايِ وي بود تحقيق آسان * قرائن هست بسيار و فراوان ولي كو حوصله ، داعي چه چيز است ؟ * مگر قاضي ز ديوانِ تميز است ؟ چو مي باشد مدارك سفت و محكم * صرايح فاقد و جرمي مسلم به من چه كز پي مدرك بگردم * اگر چه مدعي و اهلِ دردم و تازه اين بود قاضيِ سالم * كه در اطرافِ رشت و يا اسالم قناعت كرده تنها بر وظيفه * قضاوت كرده بر خيلِ ضعيفه و گرنه آن قضاتِ غيرِ صالح * كه بسيارند برحسبِ مصالح چه گويم من كه در اين ملك قاضي * ندارد هيچ كس از خويش راضي قضاوت هست خاصِ بهترين ها * به اخلاق و عدالت اولين ها اگر امكانِ عصمت بود ، بايد * كه قاضي مثلِ معصومان بزايد تمامِ زندگي اش همچو معصوم * نه از تقوا چو جمعِ خلق محروم نه هر فردي حقوق و فقه خواند * قضاوت را يقين او مي تواند هم ايمان ، هم عدالت ، هم كه دانش * چرا قاضي شود اهلِ نمايش ؟ ولي اين جا چو كار از بن خراب است * شمارِ جرم بيرون از حساب است كجا پيدا شود ده ها هزاران * قضاتِ خوب ، در اين ملكِ ويران بود قاضي ، خود از اصحابِ اين خاك * حسابِ حق و عدل از بن بود پاك * ادامه دارد بخشي از شعرِ « داستان قاضي حمص » / م . ر . زجاجي . تهران 1379 منتشرنشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۳۰ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶
داستان قاضي حمص - 1
داستان قاضي حمص - قسمت اول
بيا بشنو حديث قاضيِ حمص * ببين افسانه در تاريخ ، اين جنس به تدبير ار معاويه است مشهور * و يا در مكر ، عمروعاص فغفور يقين دان قاضيِ ما راسپوتين است * كه احكامش همه چون انگبين است جناب مينوي - شيخ اساتيد- * به گفتارش نمود ، اين گفته تمهيد (15گفتار) كه خود مجموعِ چند افسانه و پند * فراهم آمده ، شيرين تر از قند حكايت كرد راوي ، اين روايت * مسلماني ، به تقوا بي نهايت زني زيباتر از ماه و پري داشت * كه ناز او هزاران مشتري داشت كنارش يك يهودي كرده منزل * مر او را فكرِ زن ، پيوسته در دل هزاران حيله را وي آزمودي * ولي از هيچ يك سودش نبودي مسلمان زير فقر و بود محتاج * جهودك - فقر را - بنمود آماج فرستادش به يك روزي فسنجان * كه برگرداند آن مرد مسلمان به روز عيد بردش ، هديه در پيش * ولي مقبول نامد نزد درويش سرانجام آن جهود عشق در دل * بخواندش ميهمان او را به منزل پس از حمد و ثناي آن چناني * كه مي گفنش پياپي : يارِ جاني اگر ما در شريعت ، هردو فرديم * ولي همسايگان و هم نبرديم در اين فرهنگ : مر همسايه ، جان نيست ؟ * مگر ميراث دار ، خانمان نيست ؟ كه شايسته نباشد نزدِ انسان * بخوابم سير و تو ، باشي پريشان مگر نه ما دو تن ، همسايگانيم ؟ * به يك كشور ، و هر دو هم زبانيم ؟ مرا سيم و زرِ بسيار باشد ؟ * تو را اين گونه تن بيمار باشد ؟ ببايد حلِ اين مشكل نمودن * بپاخيزي و باري آزمودن زر از من ، كار از تو ، بركت از حق * نباشد اين جهان را ، هيچ مطلق كنون چون كاروان و خيلِ تجار * وسايل را تمامي كرده تيمار تو را من مي دهم دينارها قرض * دو ساله بازگرداندن كنم فرض بخر از بهر خود كالاي بسيار * به شهر اصفهان مي بر به بازار فلان اجناس نيك و آزموده * كه سود آن سه چندان نيز بوده از آن جا هم حرير و فرش نائين * سر راهت ببر در شهر قزوين فلان ابريشم و ادويه ي هند * به افغان كن تدارك ، توشه ي سند چو باشد كار تو بس آزموده * و اين راه است امن و هم ستوده تو را با يك سفر كار است آسان * تمام زندگيت آيد به سامان من ار چه ، خود جهود و اهل سودم * تو مر همسايه را ، خدمت نمودم قسم كو سود ، از تو من نگيرم * تو را من راستي ، منت پذيرم وليكن مي نمايم ، خويش شرطي * براي اعتماد و قول پرتي اگر در رأس موعد برنگردي * و يا آن سيم و زر حاضر نكردي به خنجر من دو سير از گوشتت را * جدا سازم - ز هرجائي- به فردا كنون گر شرط من مقبول باشد * تو را هم سيم و زر مقدور باشد تو خود پس شور كن با هركه خواهي * قبولت گر كه شد ، آرم گواهي نويسيم اين قرارِ خويش روشن * دو تن عادل كنند اين قول متقن مسلمان آن چه كرد از قصه تفتيش * مشاور گشت با بيگانه و خويش نمود اصرار شرطي نيك و مقبول * پذيرد آن جهودِ احمق و گول نشد مقبولِ آن مردِ يهودي * مگر شرطي كه خود اول نمودي نمودي مشورت هايِ فراوان * تمامي اهل خانه ، تا خيابان همه گفتند كي گردد محقق * چنين شرطي كه باشد شرطِ احمق ولي كار و سفر پرسود باشد * زيانش نيست ، هم نابود باشد مر آن مرد مسلمان داشت ياري * به تدبير او چو لقمان كارداري امين و مؤمن و فرزندِ پرهيز * رفيقي بي نظير و اهلِ تمييز از آن هائي كه امروزند مفقود * فدايِ خاك پايش گر مرا بود به عالم هرچه خوب و هرچه زيبا * تمامي سيم و زر ، با فرشِ ديبا هرآن چه لذتِ ناچيزِ دنيا * فدايِ همدمي پاك و مصفا همه برخيِ آگاهانِ دلسوز * كه مي خواهد تو را ، امروز و ديروز كنون اما ، چنين ياري نديدم * دريغ از آن چه آسان برگزيدم مگر بوده ست ، در ادوار ديگر * برايِ اهل كفر اينك ، ميسر ولي در كشور صاحب زماني * نبيني يارهايِ آن چناني در اين جا جملگي اهلِ فريبند * نياز خويش را ، با تو قريب اند تمامي بنده گان سكه ي زر * برادر ، خواهر و زن ، نيز شوهر غرض آن مردِ بي چيز و مسلمان * كه بودش آن چنان ياري ، به دوران به نزد وي شد و آن قصه سنجيد * جوانب را تمامي ، كرد تمهيد خريد و هم فروش و سود ، قطعي * نباشد هيچ فرضي ، سست وسطحي نخواهد شد يقين آن شرط اجرا * بماند آن جهودك ، تويِ رؤيا بياوردند پس قرطاس و خامه * نوشتند آن قرار و شرط ، نامه شهودِ معتبر ، عدلينِ حاضر * گواهي كرده پس ، با طيبِ خاطر دوساله گر كه آن زر برنگردد * ببرد آن دو سير و خر نگردد مسلمان زر ستد وآن ديگري قبض * نبودش آن جهودك گوئيا نبض * همه كالاي مرغوب و يگانه * فراهم كرد و آن گه سويِ خانه وصيت كرد با اهل و همه خويش * گرفت آن گاه راهِ كاروان پيش به روز سعد ، گرديدند راهي * به همراهيِ افراد سپاهي بدون حادثه از ره گذشتند * همه شرح سفر از سر نوشتند به بهتر قيمتي ، آن مال دادند * براي مالِ ديگر ، زر نهادند خريد و هم فروشي ميمنت بار * به اندك مدتي ، پيدا شد آثار غني شد آن چنان ، درويشِ ديروز * كه گم شد از سرايش ، فقرِ جان سوز به فوريت برايِ اهل و همسر * فرستادي زر و اموالِ ديگر نمود آهنگِ ماندن اندكي بيش * برَََد سودي فراوان ، مردِ درويش تجارت را كمر بربست محكم * اداي قرض ، بودش زر فراهم به همراهي قاصد ، زر فرستاد * به همسر گفت : بايد قرض را داد تشكر كن تو از مردِ يهودي * دو قبضه نيز ، همراهش درودي به سالي بيشتر چون باز گردم * كنم جبران و با وي ساز گردم همه از بركتِ اموال وي بود * كه ثروتمند گشتم اين چنين زود * قسمت اول از « داستان قاضي حمص » / تهران : زمستان 1379 . منتشرنشده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۸ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶
عاشقانه - شعر امروز
از اين پس در اين وبلاگ ، تنها اشعار منتشرنشده ، يا تازه و احيانا و ندرتا ، گاه مقاله و تحليلي ويژه ، در مناسبت هاي بسيار خاص خواهد آمد . م . ر . زجاجي عاشقانه و تقديم به مريم بهاري و تمامِ گل هايِ مريم مقيمِ امارات متحده گلِ مريم ، گلِ مريم به كس نامت نمي گويم ولي ، گفتم چه چيزي را نمي گويم ؟ * تويي آن گم شده ، در نيمه راهِ بودن و زادن تويي آن ماهِ دور از من همان خورشيد را خرمن * گلِ مريم گناهِ من فقط اين است كه گفتم نامِ زيبايت زمين گويي به تنگ آمد و هم شد آسمان ابري كه در يك لحظه بي تابي ندانستم چه مي گفتم ولي ، آري مگر نامِِ تو را گفتم ؟ * چنان مانندِ گل پاكي كه بايد بس ، تو را بوييد و با لب هايِ خندانِ تو ، در هر روز و شب خنديد و بايد پيكرت را ، در چكادِ برف فراز ِقله يِ هستي گذارم چون بتي تنها و پايت را ببوسم من و ايمان آورم زيباييِ گل را * گُلِ مريم ، گُلِ مريم خدايِ من خودت هستي و ايمان دارم اين يك بار كه تو ماهي ، تو خورشيدي خداوندي ، اهورايي خودم هستي خودت هستم و آري ، نيك و زيبايي و چون من ، باز تنهايي * گُلِ مريم ، تو خود مايي گُلِ مريم ، تو تنهايي * شعري از دفتر : « حديث كشك / تهران : 1382 » منتشرنشده ومقيم ارشاد تاكنون . نسخه ي الكترونيكي آن را ، از همين وبلاگ نيز مي توانيد دريافت كنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۳۷ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶
آري از كفتارها ، گفتارها - شعر كلاسيك
آري از كفتارها ، گفتارها
گفته ام خود بارها ، خود بارها ، خود بارها " سنگ گر مي بود مي تركيد ، زاين بسيارها " (1) اين زمين را من نمي بينم كه گيرد خرمني يا فرو ريزد ز سيلي ، آتشي ، آوارها تا نگردد ملتي بالغ ، چه فهمد زندگي ؟ تا نفهمد هست خود ، خوابي است با تكرارها ارزشِ انسان چه مي باشد ، چنين تنها به خويش ؟؟ اي خردمندان ، فرو ريزيد اين ديوارها نيز بايد گفت : مردم ، اي زن و مردِ جوان چاره اي بايست آخر، جان و تن بيمارها بس كنم ديگر- كه آري- گفته ام خود بارها " كاش مي خشكيد در دَم ريشه ي آزارها " (2) * ــــــــــــــــــــــــــــــ (1و2) مصرع ها خودی است . * شعري از دفتر : « روايت شدن / ايران : نشر الكترونيك تيرماه 1384» نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد از همين وبلاگ نيز دريافت كنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۰۰ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶
حكايت نيستي و مرگ - روايت آخرين - شعر امروز
حكايت روايتِ آخرين ، حكايتِ نيستي و مرگ - اين واپسين تجربه يِ تكرار- را ، چگونه باز بايد گفت ؟؟ حقيقتي كه همواره " برايِ همسايه " فرا مي رسد ؟؟ نشئه ای نيازموده وحالی که وجود ندارد * زندگي و مرگ حقايقي دگرگونه اند بيا باز گرديم ، نازنين در نيستي چيزي نيست كه تو را برانگيزد بي كرانِِ تنهائي و برهوتي است كه دل را مي سوزاند ظّلّماتي سايه افكنده به هم پائيِ جمعيتي بيمار ، قبيله اي طاعون زده " شهري با تنوره هايِ آتش " (1) مردماني برجوشيده از عفونتِ تاريخ قومي كه مرگ را فضيلت شمرده و به زندگي پشت كرده چگونه اين خيل را - به سلامت - باز خوانيم ؟ چگونه نيستي را ، به هستي برانگيزيم ؟ * ظّلّمات ، ظّلّمات ، ظّلّمات تاريكي . جيغ . ناله . شيون . سوگ بحران در بحران . فاجعه بر فاجعه . جنجال در جنجال - به هياهويِ هيچ ، به تكاپويِ هيچ - اكنون ديگر ديو هم ، از عربده مانده است هستي مرگ را بر نمي تابد بيا باز گرديم ، نازنين ، باز گرديم در اين جا چيزي نخواهي يافت كه تو را بر انگيزد دنياها ترس است و تاريكي ، سكوت و تنهائي نيرنگ ، خود آرائي و خود فريبي مصلحت ها و مصالح كوچكِ بيماران هويتي به سياهي و تباهي پيوسته و بر انكارِ فهم پاي فشرده جنازه هائي برآماسيده و فرومانده ، در نگاهِ آفتاب گند بوئي كه زندگي را ، آلوده است بيا بازگرديم نازنين ، بازگرديم * اما تو خود گفتي كه : با مرگ هم مي توان ستيخت بيماريِ بيماران ، تو را نيازارد چگونه بر ناتوانيِ خود ناتوانان گريستي ؟ بيا بازگرديم ، نازِ من ، بازگرديم به دشت هائي كه زيبائي را ، برخيِ زندگي مي گيرند ، نه مرگ که آن نيز نشئه اي است ، نيازموده حالي منحصر كه وجود ندارد * بيا تا سر به بيابان بگذاريم ، تن هايِ من اين جا ، تاريك تر از آن است كه ديده شود سخن گفتن ، مرزِ تنهائي است و جست و جويِ هستي - در نيستي - بيهوده و پوچ بيا باز گرديم ، نازنين باز گرديم * ____________ (1) تعبيري از " نيچه " در " چنين گفت زرتشت " شعري از دفتر : « شرح دقيق فاجعه / ايران : 1383 » گشوده ومنتشرنشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۲۴ بعدازظهر 0 comments
|
سهشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶
از آرشيو نگاه - سخن روز - شعرحقوق بشر
وصف الحالی داغِ داغ - شعر حقوق بشر
با چه لفظی و زبانی ، اين را * گفت بايد ، به جهان و ايران ؟ اولين حرف حقوقِ بشر است * بشنويد اين همه را ، خرد و کلان نقشه ی راه و اتم ، با تروريسم * حرفِ مفتی است ، بدونِ انسان ليک اين هر سه ، بدون مردم * زد و بندی است ، ز قدرت خواهان گر که ايران و جهان متفقند * می بگايند خلايق آسان ور فدا گشت کنون حقِ بشر * وين دمَل ماند ، چو پيشين دوران باز يک روز ، ز يک جایِ دگر * سر برآرند يکايک ، مستان باز ماند همه آن دورِ فساد * بت و بت خانه بود در جريان نيز فرقی به نماند ، پس و پار * هم " مدرنيزم " شود يک دکان * ای شما خلق شعارانِ قديم * چين و روسيه و ديگر ماران ای همه برلن و لندن ، پاريس * بانک داران و دگر سر دزدان کرده دنيایِ شما روی به مرگ * متولد شده نسلِ پاکان تا به کی بنده ی باجيد و ساو ؟ * شيره ماليد به سر ، خرد و کلان هرکه اين عصر و زمان نشناسد * يا حمايت کند از سفاکان عاقبت مرده و مردار شود * بشنويد اين همه را ، جباران باز با بانگِ رسا می گويم * سخنِ روز : حقوقِ انسان مرگ بر هرکه بود ضدِ بشر * برده ی دوز و کلک ، رمالان * " بگشائيد دمی ديده ی فهم " (1) * گول خور نيست کنون ، خلقِ جهان آن که با حقِ بشر ، همراه است * می بماند ، به درازایِ زمان باز يک بارِ دگر می گويم * که " حقوقِ بشر" ست و ايران اولويت همه اين باشد و اين * نيست جز جنس بشر در دوران * ( 1 ) مصرع خودی است . جمعه پنجم خرداد 85 – ايران - توس شعري از دفتر: « شرح دقيق فاجعه / ايران : 1383 » گشوده و منتشرنشده تاكنون .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .