نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

 

سياست و فرهنگ - مقاله

دو شنبه نهم خرداد ماه 1384
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سخني در مفهومِ : سياست و فرهنگ
ـــــــــــــــــــــــــــ

مي خواهيم به اين نكته به پردازيم كه چرا وچگونه نزدِ ما شرقيان " سياست " و " فرهنگ " همانندِ بسياري از پديده هايِ گوناگونِ اجتماعي ، شناخته شده نيست و به همين دليل هم ما مردمِ جهانِ توسعه نيافته ، مقولاتِ ياد شده را به صورتي مي شناسيم و با آن برخورد مي كنيم كه نزدِ ديگران و جهانيان – به ويژه نزدِ انسانِ مدرن و فرامدرن – چنان شناختي اصلا و ابدا مطرح نيست . يعني ما به چيزي " سياست " مي گوئيم كه مللِ متمدن آن را نيرنگ و دو دوزه بازي و زد و بند و دستِ كم " سياست پيشه گي " و " فرصت طلبي " و " انحصارِ ناروايِ قدرت " مي دانند .
هيچ انسانِ متمدني به آن چه در جوامعِ كشورهايِ منطقه ي خاورميانه " سياست " و " مديريت " گفته مي شود " سياست " و " مديريت " نمي گويد ، هم چنان كه محال است " انساني مدرن " و " خِرد انديش " و " آزاد " و " آگاهِ " به آن چه در كشورهايِ خاورميانه نسبت به " فرهنگ " و دانش و ديگر مقولاتِ اجتماعي مي گويند ، حتا لحظه اي بينديشد .
ما " سياست " را همواره چيزي زشت و پليد و ناروا دانسته ايم و همواره از آن بد گفته ايم . بگذرم از آن كه ما مردم چقدر شيفته ي قدرت و حتا " قدرت پرست " هستيم و در همان حالي كه سياست را كاري ناروا و به اصطلاحِ " مالِ آدم هايِ غيرِ متعهد و غيرِ پا بند به اصولِ اخلاقي " مي دانيم واز آن بد مي گوئيم ، در همان حال هم سخت عاشقِ آن هستيم و همواره ناداني و ناتوانيِ خودمان را ، در دانائي و توانائيِ اربابِ قدرت جسته ايم و آن قدرت را در درون و شخصيتِ خويش ستايش كرده ايم .
يادم نمي رود كه پيش از انقلاب بسياري از " مقدسينِ " ما از " سياست " پرهيز مي كردند و حتا به عنوانِ نوعي " فضيلت " به شما ياد آوري مي نمودند كه : " ببخشيد ، من كه روزنامه نمي خوانم . " حالا نه اين كه اين حضرات مثلا روزنامه را از جهتِ تهي بودن از محتوا نمي خواندند ، خير- و آن هم به جايِ خويش محفوظ - اما اصولا روزنامه خواندن و راديو گوش دادن و تلويزيون تماشا كردن ، نوعي خلافِ تقوا بود . چنان كه همه يادمان مانده است تلويزيون نيز تنها پس از 57 به منازلِ اكثريتِ قاطعي از ايرانيان و به ويژه جمعيتِ فراوانِ شهرستاني و روستايي وارد شد . – حالا از تهران به عنوانِ تنها شهرمان مي توانيم جداگانه سخن به گوئيم - حتا هم اكنون نيز پس از نزديك به سي سال ، باز بسياري از پرهيز كاران ، در اندرزهائي كه به كودكان مي دهند " سياست " را - هم چنان و به گفته يِ خودشان - نوعي " پدر سوخته گي " معرفي مي كنند . يعني از گذشته ها تا جوانيِ من و فرزندانم ، چيزي عوض نشده است
اصولا ما مردم با خودمان رو راست نبوده ايم . همواره " ظاهر " و " باطني " داشته ايم و همواره نيز- نيرنگ بازانه- ظاهر را به عرفِ اربابِ قدرت آراسته ايم .
آيا يك اروپائي يا يك انسانِ آگاه و متمدن يعني يك شهرنشينِ امروزينِ جهان به " سياست " همين گونه مي نگرد و دنيا را چنين و اين چنين مي بيند ؟ گمان نكنم ، حتا فكر مي كنم نزدِ بسياري " سياست " پر جاذبه ترين و شيرين ترين باشد . و مگر نه اين است كه آن را " سرگرميِ ثروتمندان " دانسته اند ؟ حالا به بارِ منفيِ مفهوم كاري ندارم .
و اين تنها مقوله يِ " سياست " نيست كه اين چنين نزدِ ما مردم لجن مال شده و در عينِ حال پرستيده شده است ، بلكه تماميِ مقولاتِ اجتماعي مان همين وضع و شرايط را دارند .
آيا " فرهنگي " در عرفِ امروزينِ جهان ، به همان چيزي مي گويند كه ما جهانِ سومي ها مي گوئيم ؟ ما هر كس را كه دارايِ حكمِ وزارتيِ " آموزش و پرورش " و پيشترها " فرهنگ " و پيشتر " وزارتِ معارف و علوم " بوده است و باشد " فرهنگي " مي دانيم و مي شماريم . اين است كه آبدارچيِ اداره هم خود را " فرهنگي " مي داند و از مردم مطالبه يِ حق و حرمتِ " فرهنگي " بودن را دارد . و مگر باز تنها " فرهنگ " است كه مقوله اي غريب و ناشناخته مانده است ؟ خير و خير .
قرن ها وبلكه هزاره ها آگاهي از ايرانيان دريغ شده است و در صد ساله يِ گذشته ، يعني از " مشروطه " تا كنون كه از " عدالت خانه " شروع كرده ايم ، پي در پي بحران و بحران و جنگ و انقلاب و تغييرِ رژيم ها را داشته ايم و هم چنان در گامِ اول مانده ايم . وچنين است كه هنوز سخنرانان و تبليغات چي هامان ، از " عدالتِ اجتماعي " به عنوانِ يك " ايده آل" سخن مي گويند و يعني كه هنوز نمي دانيم چه مي خواهيم و پي در پي دادِ سخن مي دهيم و همان شعارهايِ صد سالِ پيش را تكرار مي كنيم . حالا هم كه – مثلا - چشم گشوده ايم مي بينيم تماميِ " واژه گانِ " فارسي از معنا و مفهوم و كاربردِ خويش افتاده اند و متاسفانه هم چنان گذشته يِ صد ساله مان ، بازهم " آگاهي " را با " قطره چكان " و به زور و لياقتِ فردي به دست آورده ايم و مي آوريم و عمومِ مردم و جامعه نيز حتا از تزريقِ " با سرنگِ " آن پرهيز مي كنند و هنوز جامعه به " خاص " و " عام " تقسيم شده ، مانده است ...
و اما از آن سو ، پي در پي دارد بنيادهايِ اجتماعي و ذهنيِ سنتي در هم مي ريزد و نسل هايِ جوان و جوان تر هر روز از گذشته فاصله مي گيرند ، در حالي كه – باز همچون گذشته – شناخت و دانائيِ ويژه و موردِ لزومِ نسلِ جوان و فردايِ كشور ، از او دريغ مي شود و هنوز بايد كسي خودش لياقت و انگيزه به مسأله يِ خاصي داشته باشد ، تا با كتاب و به ويژه از طريقِ رسانه يِ بسيار موثرِ " اينترنت " بتواند چيزي را كه مي خواهد پيدا كند و به آن " آگاهي " ها دست يابد . يعني اين كه هم اكنون نيز چون گذشته هايِ دور و جوانيِ من و تماميِ صد ساله يِ گذشته ، همان تقسيمِ " خاص " و " عام " معتبر است و تفاوتِ چنداني نكرده است .
درست است كه امروزه و اكنون هيچ نوع " آگاهي " و شناختي از كسي دريغ نمي شود و اگر كسي " اهلش " باشد هر چه را به خواهد ، بدون هيچ استثنا و حتا مشكلي ، حداكثر از طريقِ اينترنت مي تواند به دست آورد ، اما سخن در اين است كه بازهم نخست بايد كسي خودش " اهلِ " موضوع باشد و علاقه و انگيزه اي به آگاهي و شناخت داشته باشد ، تا در صددِ فراهم ساختنِ آن به كتاب ها و نوارها و ديسك ها و كاست ها و نشرياتِ كاغذي و اينترنتي مراجعه كند و آن منابع را بيابد . و اين يعني باز همان تقسيمِ سنتي .
بگذرم از آن كه مي دانيم اكنون اكثريتِ قاطعي از مردم – حتا جمعيت هايِ شهر نشين – يا مستمعِ تلويزيون و راديو و روزنامه ها و حداكثر ماهواره هستند ، يا دسته يِ كمي كه جذبِ تريبون هايِ ناداني شده اند و ديگرها و ديگرها ...
سخن در اين است كه به موازاتِ در هم ريختنِ معيارها و مفاهيم ، بايد خوراكِ فرهنگيِ لازم ، برايِ تماميِ اقشاروجمعيت ها ، اعمِ از شهر نشين و روستائي و ثروتمند و فقير و برايِ هر قشري به فراخورِ حالِ خودش ، منابعِ " آگاهي " و شناختِ شايسته از " انسان " و جهان و" آفرينش" و منطقه و تماميِ مسائل و مقولاتِ علمي و اجتماعي فراهم باشد و به گونه يِ موثر نيز در اختيار آن اقشار قرار گيرد .
سخن در همگاني ساختنِ " آگاهي " است ، نه اين كه ما هنوز داريم در مسيرِ آن مانع ايجاد مي كنيم و همچون گذشته ، تنها كسي به شناختِ لازم و شايسته از انسان و خويشتن و جامعه دست پيدا مي كند كه بخواهد و استعدادش را داشته باشد و انگيزه اي به آن را بيابد ، يعني همان خواص ... و اين يعني همان گذشته و بازهم هيچ ...
و چنين است كه ما خاورميانه اي ها ، هنوز نمي دانيم در كجايِ عالَم هستيم و چه مي كنيم ؟ !
آيا نوعِ مردمِ ايران هيچ گاه به " سياست " به عنوانِ يك " دانش " يا شيوه يِ مديريتِ جامعه نگريسته اند ؟
به همين گونه است وضعيتِ " فرهنگ " كه اصلا مردم نمي دانند چيست و چه بوئي دارد ، در حالي كه شب و روز با آن درگير هستند . ديده ايد كه حتا بسياري از به اصطلاح روشن فكرانمان نيز به " فرهنگ " به عنوانِ نخستين ضرورتِ زندگي در امروز و فردا ننگريسته اند . به همين دليل هم با نوعِ جامعه نتوانسته اند ارتباط و تماس برقرار كنند و لذا كمتر در صددِ اصلاح و ارتقايِ " فرهنگ " بود ه اند . و ديده ايد كه نوعِ مردم حتا تفاوتِ " دانش " با " آگاهي" و شناخت را نمي دانند و نمي شناسند ، چه رسد به فرق بينِ گوشت كوب و واجبي ! !
و آيا ديده ايد كه گاهي بعضي از خبرنگارانِ رِندِ رسانه ها به سراغ مفاهيم و واژه هايِ خاص مي روند و از مردمِ كوچه و بازار مي پرسند كه مثلا : " وفاداري " چيست ؟ يا : " عشق " يعني چه ؟ و يا اين كه : معنايِ واژه يِ " وظيفه " و " تعهد " چيست ؟ و حتما هم ديده ايد كه چه جواب هايِ پرت و پلائي مي دهند ، انگار نه از پشتِ كوه كه از كره يِ ماه و مريخ سخن مي گوئيد . پاسخ مي دهد كه :
" همان حقوقِ بازنشستگي است " كه به آن " وظيفه " و " مستمري " هم مي گويند . يا : منظورتان " نظام وظيفه است ؟ كدام يك ؟
نگوئيد كه آن گزارش گران در محل هايِ خاص و از افرادِ موردِ نظر مي پرسند ، نه از همه و هرجا ، يا از محيطِ آگاهي و دانش ... كه خواهم گفت : خودم آزموده ام و ديده ام ، شما هم بيازمائيد ، خواهيد ديد . از آن گذشته " محيطِ آگاهي " بايد تماميِ جامعه باشد ، نه جا و افراد و اقشارِ خاصي ...
و سرانجام اين كه نگوئيد : چرا پي در پي انتقاد مي كني و ايراد مي گيري و نِق مي زني ؟...؟ كه خواهم گفت : " نق زدن خصلتِ دموكراسي است " ما هم كه مثلا مي خواهيم آن را تمرين كنيم و محيطِ اينترنت نيز فضائي جهاني- و در رابطه با زبانِ فارسي و به ويژه سايت ها و وبلاگ ها - فضائي ويژه يِ خواص و دانايان است ... اگر هم بگذارند هر روز كاربردِ عمومي آن بيشتر مي شود ...
و التـــمـــام


|
شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

 

عاشقانه - شعر

غزل واره
برايِ من دگر آرامشِِ مهتاب زيبا نيست
برايِ من دگر سرمستيِ عشاق تنها نيست
خداوندِ من اي دريايِ بي پايان
اهورايِ من اي خورشيدِ رو گردان
تو را تا كي به « خود » خوانم
مگر تو نيستي چون من؟
تو بي تابي كه من بي تاب تر از بادِ نوروزم
مرا اين « بي خودي » از خويشتن
از « خود » نمي شايد
تويي « خويشم » تويي پيشم
تويي « چشمانِ درويشم »

در اين روزان - دلِ من - باز دنبال تو مي گردد
كه جوشِ نوبهار آمد
مگر در راه صدها مست را رقصان ، نمي بيني ؟
كه امشب باز دنبالِ « خود » و پيمانه مي گردم
دلم از آرزويِ عشق لبريز است
بهانه ، اي بهانه ، اي بهانه تو
نمي خواهم كه تسليم جهانِ مرده گان گردم
نمي خواهم اسيرِ بندِ كَس چون برده گان باشم
و مي خواهم زلالِ چشمه ساراني روان باشم

تو اي معشوقِ روياها و هم الهام بخشِ من
بيا از ذهن بيرون شو
بيا دست از سَرَم بردار
كه مي خواهم به جايِ مريمِ عَذرا
نشانم خسروِ« خود » را
و شب ها مي خورم تنها
همه « بي خود » همه « بي ما »
خودم تنها
خودم تنها
برايِ سال هايِ پيريِ خود در پيِ افسانه مي گردم
برايِ بي قراري ها
توانِ زيستن تنها
علاجِ دوريِ فردا

جهان و خويشتن در پيشِ رويم
مرگ بي چيز است
اگر بايد كه روزي زندگي را تا به سر بردن
به سر بردم ، به سر بردم
و امروزي منم ، بر آستانِ حضرتِ خورشيد
و در خود آتشي سوزان عيان دارم
كه مي سوزد هر آن دستي كه بر دستانِ من پيچد
و مي رقصد هر آن مستي كه از چشمانِ من نوشد

سبو بر گير ساقي ، رويِ فروردين نمي بيني ؟
از آن رخساره يِ زيبا
ز گُل پَرچين نمي چيني ؟

برايِ زيستن تنها
پيِ افسانه مي گردم
توانِ بي قراري را
پيِ ديوانه مي گردم
خوش و مستانه مي گردم


شعري از : دفترِ " حديثِ كشك " - تهران1382
( مقيم ارشاد - نسخه ي الكترونيكِ آ ن را مي توانيد بخوانيد)


|
جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

 

گفت و گويِ ذهني - مقاله

گفت و گويِ ذهني – يادداشت هايِ هويتي
( 3 )
من وكلاه

-كلاه : سخن در اين بود كه برايِ رسيدن به يك جامعه و انسانِ آزاد و آگاه در ايران ، آيا از تجربه هايِ اقوام و مللِ ديگر ، در دانش و آزادي گريزي خواهيم داشت ، يا خير ؟
-من فكر نمي كنم ، ولي هستند بسياري كه مي خواهند دانش و تكنولوژي را ، با هويتِ قوميِ خويش در آميزند و به اصطلاح تمدن را " بومي " سازند و بر اين باورنيزهستند كه تجربه يِ موفقِ خويش را – در آن صورت – خواهند داشت .
-اين سخن شايد تا حدودي نادرست نيز نباشد ، من هم نمي گويم كه ايرانيِ اكنون مي تواند يك باره تغييرِ هويت و ماهيت به دهد و از آن جا كه هر پروسه يِ تغيير و تحولي در زمان قرار دارد ، آشكار است كه ما ايرانيان در گذرِ دستِ كم يك نسل كه به آموزش و پرورش و فرهنگ- به عنوانِ زير بنايي ترين اساسِ جامعه- نگاهي دگرگون و دانسته داشته باشيم و تمامِ لوازم و اسباب هم موجود و فراهم باشد ، حداكثر " انسانِ ايراني " چيزي در حد و حدودِ بعضي از مردم و جوامعِ اروپايِ شرقي ولي با نگاه و شخصيتِ خويش خواهد بود . من هم نمي گويم كه مي شود – يك شبه يا يك نسله – شد انسانِ مرفه و كامكار و آگاهِ مثلا اروپايِ غربي و مركزي يا امريكا و كانادا ، حتا معتقدم دستِ كم در نسلِ آينده چنين چيزي و چنين فرضي ناممكن است . اما سخن در اين است كه حتا در همين صورت هم ، آيا ما ايرانيان گريزي از ضرورتِ آگاهي از " تمدنِ غرب و مدرن " و دركِ نفسِ آزادي و برخورداريِ انسان از تماميِ امكاناتِ كره يِ خاك داريم ، يا خير ؟
-كلاه : ممكن است موضوع حل شده و به نقطه يِ مشتركي رسيده باشيم . در اين جا بحث و سخنِ اصلي دوباره همان دعوايِ هويت و بي هويتي است . چيزي كه بدونِ ترديد در چشم اندازِ نزديك كشور و جامعه يِ ايراني ، هيچ يك از اين دو شخصيت ديده نمي شود و حتا ناممكن است . آن موجود آرماني كه ما در ايده آل هايمان مي خواهيم و مي طلبيم ، يعني انساني كه ورايِ نيكي و بدي بينديشد و به " فراسويِ خير و شر " دست يافته باشد ، پس از آن آفريده خواهد شد .
-به گفته يِ آن كويريِ " اهلِ كاشانم " : انساني كه " پشتِ دانائي اردو " بزند ...
-بله ، چنان انساني تنها در يك شرايطِ متفاوت از اكنون ، قابلِ آموزش و رشد است و اين يعني كه حلِ موضوع ، تنها در زمان و دستِ كم در نسلِ فردا ممكن است ، نه در چشم اندازِ نزديكِ كشور ...
-تازه اگر خوش بين باشيم وموانعِ گوناگون را در نظر نگيريم .
-كلاه : از آرمان ها و آرزوهايِ دور و درازمان بگذريم و به امروز و اكنونِ جامعه يِ ايراني باز گرديم .
-بله . بحث و سخن همان است كه بود : " دانش " و " آزادي " به عنوانِ جوهرِ تمدنِ نوين ، همواره لازم ملزومِ يكديگر بوده و بايستي بر تماميِ مقوله ها و پديده ها حاكم باشند . يعني هيچ مانعي نبايد برايِ هيچ پرسش وهيچ گونه شناختي وجود داشته باشد و بايد در شرايطي آماده و مناسب ، نسلِ آگاه و آزاد و برخوردارِ فردا برآيد . اين چشم انداز بدونِ " آزادي " و امنيت و مشروعيتِ سخن گفتن ، ممكن نيست .
-كلاه : ظاهرا " آزادي " و " آگاهي " جدائي ناپذير هستند و فرضِ هريك بدونِ آن ديگري ، ناممكن يا خود فريبي است .
-دستِ كم برايِ نسلِ امروز و فردايِ كشور ، هيچ گريزي از آن دو نداريم و بحثِ اين كه كدام يك اصيل هستند - نيز - ما را به جائي نمي رساند .
-اما در عينِ حال " دانش " و " آگاهي " و شناختِ عقليِ انسان ، از خويش و مجموعه يِ جهان و آفرينش ، اصالت دارد . يعني " آگاهي " اصيل است و " آزادي " را سبب مي گردد ، بگذريم از آن كه " دانش " و " آگاهي " دو مقوله ي جدا ومتفاوت هستند ...
-اما از ياد نمي بريم كه علم بدونِ آزادي ، ممكن بود قرن هايِ دشوارِ ديگر- نيز- در حصارِ قرونِ وسطائيِ خويش باقي بماند و حتا چون گذشته هايِ دور و نزديكِ ايراني ، خود را انكار كند . چنان كه كرد و ديديم .
-از ياد نمي بريم و در جايش به اين سخن باز مي گرديم . اما هم اكنون و در اين جا بايد فورا تاكيد كنيم كه در روندِ تكامل و ساختارهايِ زيربنائيِ اجتماع و شخصيتِ انسان و جامعه ، سال ها خيلي به حساب نمي آيند و صد البته كه بهترين بسترِ رشدِ دانش و آگاهي در جوامعِ آزاد وجود دارد و بدونِ " آزادي " فرضِ " آگاهي " هم ممكن نيست .
-اما يك چيز را هم فراموش نكنيم كه مادرِ تمدنِ كنوني " تكنولوژي " و " صنعت " است و اين دو خود مامِ كهني دارند كه دانش و آگاهي است ، يعني حتا مادرِ " آزادي " نيز " آگاهي " بوده و هست ...
-كلاه : اين بحث در اين جا و اكنون ، ما را به جائي نمي رساند . بهتر است آن را رها كنيم و در ادامه يِ موردِ بحثِ خويش – يعني شرايطِ اكنونيِ جامعه و انسانِ ايراني– از كلي گوئي به جزئي نگري باز گرديم و ازمباحثِ فرعيِ ديگر به پرهيزيم .
-بله ، بايد از پدر و مادر گذشت و به كودكِ امروزين پرداخت . هويت و تمدن و دين به جايِ خودشان ، اما امروزه ما كودكي را در برابر داريم كه حاصلِ صدها قرن و تمدن است . آن چه امروز و در انسانِ مدرن در حالِ شكل گرفتن است – يا گرفته – چيزي ورايِ هويت هايِ شناخته شده مي باشد . اين كودك مولودِ مكررِ تاريخ و تمدن نيست ، بلكه انسان و جامعه يِ ديگري است كه هرگز در تاريخِ بشر تجربه نشده است .
-آري . هر كس تجربه و روايتِ خويش را دارد ...
-پس اين را هم تاكيد كنيد كه برايِ شناختِ فردا گريزي از شناختنِ اكنون وجود ندارد و آن چه در امروزِ جامعه و انسان و نيز در ايران و شخصيتِ ايراني در حالِ شكل گرفتن است ، چيزي ورايِ گذشته هاست . موجودي كه در نتيجه يِ " رنجِ مداومِ بشر " در حالِ زاده شدن است . دقيقا به همين دليل مي گويم : بايد به بزرگيِ موضوع توجه كرد و آن را شناخت و باور نمود .
-كلاه : به بحثِ خويش بازگرديم . اكنون وقتي نداريم كه به گذشته ها هدر به دهيم . ويرانه ها را بايد رها كرد . آن سوتر سازندگي در جريان و درانتظار است . در حالي كه ممكن است انسانِ فردا از جنسِ امروز و ديروز نباشد . مگر نمي گوئيم چيزي بزرگ تر از همه و متفاوت با كلِ تاريخ ، در جوامع و انسان هايي ظهور كرده است و در جوامعِ ديگري نيز ، در حالِ زاده شدن مي باشد ؟
-پرت و پلا نبافيم و از موضوع دور نشويم . اين ساختمانِ نوين ، خارج از كره يِ خاك نيست ، رويِ همين زمين وجود داشته و دارد و خود مولودِ همين جهان است . " به عبارتِ ديگر " : امروز فرزندِ ديروز است و جامعه يِ فردا را ، پدران و مادرانِ امروزين و موجود مي پرورند .
-كلاه : نسلِ فردا موضوع و پروژه يِ آگاهي و آزادي را ، در جامعه و شرايطِ خويش بر خواهد آورد ، اما نقش و جايگاهِ جامعه يِ اكنوني – يعني پدر و مادرِ امروز – در روندِ اين بازسازيِ ساختاري و اجتماعي چيست ؟
-اگر منظورتان نسل هايِ اول و دوم – و حتا سومِ – " انقلابِ 57 " باشد كه اين نسل ها تا كنون مرده اند ، يا در حالِ مرگ هستند . برايِ گفتن از فردا ، بايد با نسلِ فردا بود . گذشته از اين ، نسل هايِ معاصر جز ويراني و خرابي چه داشته اند ؟ سازندگي را ديگران به انجام مي رسانند . نقشِ نسلِ ما بازهم خرابي است . ما خود نيز در خويشتن سوخته و ويران شده ايم و هم اكنون در حالِ زوال قرار داريم .
-بله عزيزم ، ما نسلِ سازنده نيستيم . نسل هايِ ما تنها نسلِ خراب كردن و ويراني بودند ، نسلِ شك و ترديد ، نسلِ رد و انكار ، نسلِ نافرماني و انقلاب ، نسلِ جنگ ومرگ و سياهي ، نسلِ سوخته و ساخته و پر از گرد و غبارِ خرابه ها ... ما تاكنون چه نقشي در سازندگي داشته ايم كه در فردا بتوانيم چنان نقشي را اميدوار باشيم ؟ ما بولدزرِ ويراني بوده ايم و صد البته كه حساس ترين و سازنده ترين و دشوارترين نقش ها را نيز – خواسته و ناخواسته – برعهده گرفته و ايفا كرده ايم . آن هائي هم كه لياقت و فرصتِ برآمدن و ساخته شدن را داشته اند ، خوشا به حالشان ...
-كلاه : هنوز نمي توانيد گذشته ها را رها كنيد ، چگونه مي خواهيد در فردا باشيد ؟ به بحثِ خودمان بازگرديد و به شرايط و تجربه يِ خود و خودي از دانش و آزادي و آگاهي به پردازيد .
-آري ....

ادامه دارد


|
پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

 

داستانِ ما - شعر

وگويا داستانِ ما

در اين روز و همين لحظه
كه من از خويشتن ، سرشارِ سرشارم
زباني گرم گفتارم
و با دادار دادارم
و زين بسيارها ، بسيارها ، بيمارِ بيمارم
چه مي گويم ؟
چه مي خواهم ز "خود " ؟
اين روز و شب تكرار ؟
*
گمانم هر كه خورد از ميوه يِ آن " معرفت "
دايم بود در " رنج "
خودي ، جاويد و پاينده
چرا بايد بميرد " ذاتِ انساني " ؟
چگونه از كلاغي يا چناري ، زودپاتر هم ؟
و يا از جويباري ، چشمه يِ جوشان ؟
مگر ما حاكمِ گيتي نمي باشيم ؟
چرا اين سان بميرد ، نفسِ جاويدان ؟
چرا ، آري ، چگونه ؟
جز كه خود كردن ؟
نبايد كشت " انسان " را
چنان كو محترم باشد
ز حيوان ، هستي از هر نوع
*
ولي خيام و مولانا
نه حتا حضرتِ حافظ
- كه رِندان را صلا گفتيم-
و يا سعدي ، غزل را برترين استاد
ويا آن فيلسوفان ، عارفان و شاعرانِ ما ؟
و ديگرها و ديگرها
چرا- آن را كه مي بايد - نمي گفتند ؟
همه " ابهام " و " ايهام " و دو رنگي ها
نفهميدند گويا زندگاني را
چرا بعد از " مغول " با ما چنين كردند ؟
- مگر نه جمع شد تومارِ ناداني ؟ -
چه مي كرده ست با ايران " نظام الملك " ؟
و شاه عباس ، آن بت ساز ؟
چه ما كرديم ، با امروز ؟
تو گوئي بعدِ " مزدك " دفن شد عنوانِ ايراني
ز" نوشروان " و آن بيداد
هلا فرياد ، اي فرياد
*
- رهايم كن -
در اين جا ، زندگي كردن
قلويِ "رنج " ناداني است
و انسان نيز انسان نيست
چگونه خود بيآرايد
به رِندي ها و پستي ها ؟
چگونه تن بيآلايد
به زشتي ها و زشتي ها ؟
*
و آري
" اين چنين بوده ست – گويا – داستانِ ما " ؟ (1)
به گند آغشته بسياران
به دور از " زندگي " با ننگ
كه ما با خويش بد كرديم
ستم كاران مدد كرديم
غلط ها بي عدد كرديم
*
ـــــــــــــــــــــــــــــ
(1) مصرع خودي است .

شعري از: دفترِچارم – 1382گشوده تا كنون


|
چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

 

سياست مداران و سياست پيشه گان - مقاله

سياست پيشه گان ، احمق يا نيرنگ باز ؟

اين روزها هنگامي كه سخنان و مواضعِ سياست مدارانِ جهان را مي شنويم و مي خوانيم ، محال است خنده مان نگيرد ، يا از مردم فريبي اين جماعتِ سياست پيشه برنياشوبيم .
با خود مي گويم : اين كه ديگر خيلي مسخره و غيرِ قابل دفاع و توجيه نشدني و از مْد افتاده است . آخر امروزه روز هيچ كس با الاغ و كاروانِ شتر سفر نمي كند ، حتا اگر ديوانه باشد .
و به راستي محال است آدم ، از اين همه ياوه و مغلطه و نيرنگ و انسان ها را " گاو " فرض كردن ، يا دستِ كم بگوئيم : از عرفِ سخت محافظه كارانه و كهنه ي شده ي جهانِ سنتيِ سياست ، در شگفت نشود و برنياشوبد ، يا خنده اش نگيرد .
هركس هم كه امروز اندكي به وضعيت و شرايطِ زمان توجه كند ، به خوبي و آشكاري در خواهد يافت كه جهان در حالِ پوست انداختن و دگرگون شدن است و گويا هزاره يِ سومِ ميلادي از جنسِ گذشته نيست .
مبارزه اي كه فروپاشيِ اتحادِ شوروي زنگِ آغازينش را به صدا در آورد و استقلالِ جمهوري هايِ آزاد شده ، برچيدنِ ديوارِ برلين و تشكيلِ اتحاديه يِ اروپا ، برداشتنِ ويزا و روداديدِ مرزي ، انحلالِ ارتش ها و سرباز به گيري ها و سقوطِ پي در پيِ آخرين ديكتاتورهايِ ناميِ جهان ، رواج و رسميت يافتنِ " يورو " و ده ها نمونه هايِ ديگرِ تغيير در ساختارهايِ اجتماعي و انسانيِ جوامعِ گوناگونِ بشري ، استمرارِ آن مبارزه را تضمين كردند ، پس از واقعه يِ 11 سپتامبر و در پيِ سنگ اندازي هايِ جهانِ سنتي ، با جهشي آشكار ، به نقطه يِ اوجِ ديگري دست يافت و فصلِ تازه اي را در حياتِ سياسي و اجتماعيِ ملت ها و مليت هايِ متفاوت گشود و ظهورِ عصرِ " آزادي " و " آگاهي " را ، در نخستين سال هايِ قرن به نمايش گذاشت .
اكنون مبارزه بينِ جهانِ سنتي و مدرن ، در پيِ اشغالِ افغانستان و عراق و انقلاب هايِ مخملين و از نوعِ تازه ، به مرحله اي شفاف وآشكاروسرنوشت سازرسيده ودگرگوني هايِ اساسي را در شخصيتِ انسانِ فردا مژده مي دهد .
اين كه امروزه جهان در حالِ دگرگوني است و انسان ها دارند مراحلِ تازه اي از حيات را تجربه مي كنند ، همه مي دانند و همه مي بينند . اما مسأله اين است كه عصرِ مدرن و فرامدرن ، برايِ بسياري از كشورها و مليت ها رسيده و حتا به سر آمده است و در جوامعي دارد انساني " فراسويِ نيك و بد " ظهور مي كند ، اما برايِ بسيارانِ ديگري هنوز خورشيدِ " آزادي " و " آگاهي " برندميده و ملت ها و انسان هايِ فراواني در جهان ، امروزه و هم اكنون نيز ، در اعصارِ تاريكي و ناتواني به سر مي برند و اين موضوع است كه مسأله يِ حادِ اكنون را شكل مي بخشد .
گذارِ اكنونيِ بسياري از جوامعِ بشري ، ديگر " حقيقتي " پنهان و در اختيارِ خواص نيست ، بلكه هركس اندك هوش و آگاهي و انگيزه اي به موضوع داشته باشد ، به خوبي و در حدِ توان و نگاهِ خويش ، انسان و جهان و كشور و منطقه و شرايطِ اكنوني را - در آستانه يِ هزاره يِ سومِ ميلادي – در خواهد يافت و خواهد شناخت . و اين " آگاهي " و " آزادي " ره آوردِ بي بديلِ عصرِ تازه است .
و چنين است كه اكنون همه درمي يابند – يا مي توانند دريابند – كه مبارزه تنها بينِ جهان سنتي و منافعِ اربابِ قدرت و ثروت در اين جهان ، با انسانِ نو و ديگري است كه از " آزادي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ مردمانِ جهان از دانش و تكنولوژيِ مدرن سخن مي گويد و سده هايِ دشوارِ گذشته و سلطه يِ استبداد و نيرنگ و سياست بازي و زد و بندهايِ پشتِ پرده را نفي و انكار مي كند . جهاني كه در آن " آگاهي " و " آزادي " اصل است و حقوقِ انسان ها ، بدونِ هيچ قيد و شرطِ افزوده اي ، به رسميت شناخته شده است .
مي خواستم به گويم كه : در چنين زمان و شرايطي ، هنگامي كه آدم مي بيند هنوز بسياري از سياست مدارانِ جهان ، همان عرف و سخنانِ سنتي و كهنه يِ سال ها و حتا قرن هايِ گذشته را بازگو مي كنند و به كار مي برند ، در شگفت مي شود . حالا بگذريم از زبانِ سياست در جهانِ توسعه نيافته ها كه هنوز بر همان عرفِ جهلِ عمومي و نادانيِ اكثريتِ قاطع و امر و نهي هايِ بچه گانه استوار است و سياست پيشه گانِ اين جوامع هنوز مانندِ قرنِ بوق سخن مي گويند و همان توجيهاتِ تكراري و بي كاربردِ خويش را دارند .
امروزه ديگر همه چيز آشكار است و هر جمله و واژه اي تنها بر همان " منطوقِ " خويش دلالت دارد و نه بر هيچ چيزِ ديگري ...
شما ديده ايد كه چگونه بعضي از سياستمدارانِ اروپائي با رئيسِ فلان ايل و قبيله يِ پشت كوهي و جنگلي كه با طبل و شيپورِ خودش به داونينگ استريت آمده است ، جلوِ دوربين ژِست مي گيرند و لبخندهايِ خر رنگ كن تحويل مي دهند ؟ انگار دو برادر و برابر هستند و متمدانه نشسته اند و مذاكره كرده اند و باورشان شده است كه به نمايندگي از ملتِ خويش و منافعِ ايشان سخن مي گويند . اين " انسان " را " گاو " فرض كردن نيست ، چيست ؟ " انكارِ فهم " يعني چه ؟
امروزه مْد شده است كه همه از مردم حرف بزنند و خود را نماينده يِ توده هايِ بي شمار معرفي كنند . از ملا عمرگرفته تا شيوخِ وهابي و مفتيانِ " جامع الازهر " همه و همه خود را اميرالمومنين مي دانند و مي شمارند ، اما كسي نيست بگويد : مردم و مومنيني كه تحتِ حاكميتِ ديگري قرار دارند ، و حتا مذهب و فرهنگِ متفاوتي دارند ، چگونه همگي خود را تحتِ حاكميت و امارت و ولايت و قيمومتِ شما قرار دادند ؟ و به راستي و با چه منطق و به كدام وكالت و نمايندگي است كه همگي خود را امير و پيشوا و وكيل و قيمِ آن ها مي دانيد و معرفي مي كنيد ؟ دروغ كه شاخ و دْم ندارد ، يك جانبه سخن گفتن هم آسان است . هر قلدري در منطقه ، رئيس جمهور و پادشاهِ مادام العمر است و همه به نمايندگيِ خودشان نماينده يِ مردم هستند .
آن يك خود را پيشوايِِ تماميِ توده هايِ محرومِ جهان مي داند و آن ديگري دُم از امامتِ مسلمينِ گيتي مي زند و همه و همه مدعيِ نمايندگي از كليَت هايي هستند كه به صورت هايِ پراكنده و در دسته هايِ قومي و مذهبيِ گوناگون و متفاوت ، در گوشه و كنارِ گيتي زندگي مي كنند .
كسي حاضر نيست لحظه اي فكر كند كه – " دروغ چرا ؟ تا قبر...آ آ آ ؟ - " شهرستاني " چندين جلد " ملل و نحل " نوشته و فرقه ها و مذاهبِ اسلامي را در آن ها فهرست كرده است . آخر اين " هفتاد و دو ملتي " كه – حافظ گفته است "جنگ شان را عذر بنه " – و هريك در جائي و به شيوه يِ خاصِ خويش مي گذرانند ، چگونه و كي و چه هنگام و با كدام منطق و سند يا قرينه يِ نمايندگي ، با فرد يا جريانِ واحدي " بيعت " كرده اند و آن را به نمايندگيِ خويش برگزيده اند كه شما ها امروز – همگي – دُم از رهبري و امامت و رياست و مرجعيتِ آن ها مي زنيد ؟
اين ها مقولاتي بي ارزش و پيشِ پا افتاده است ، اما چه كنم كه ما انسان ها هنوز با چنين مقولاتي درگيريم و گرفتار ؟ و اما – در عينِ حال – شرايطِ حاضر حكايت از پوشالي بودنِ تماميِ مقولات و پديده ها در جهانِ سنتي دارد و به آن معناست كه در اين نگاه و نگرش ، هيچ چيزي نه آن است كه مي گويد و ادعا مي كند و نه آن است كه بايد باشد . يعني هيچ چيز و هيچ كس و هيچ پديده اي در جايِ خودش قرار ندارد .
اما شگفتي در هنگامي است كه سياست مداران و به اصطلاح رهبرانِ جوامع در جهانِ سنتي ، هنوز هم چون اعصارِ تاريكي و ناداني ، مي خواهند با همان روش ها و سخنان ، مردم را فريب دهند و با همان شعر و شعارها و ادعاهايِ پوچ و غيرِ واقعي ، انسان ها را از حقوقِ نخستينِ خويش باز دارند و نمي توانند دگرگونيِ اكنونيِ جهان و انسان را دريابند و اين جامعه و مردم را ، با گذشته هايِ ناداني و فريب و سلطه يِ ناروايِ زورمدارانِ فرصت طلب ، عوضي مي گيرند و هنوز با همان " ادبياتِ " كهن – كه به بن بستِ كنوني رسيده و پي در پي در حالِ فروپاشي و نابودي است – با مردم و مخاطبانِ – به اصطلاح – مليونيِ خود سخن مي گويند .
اين است كه مي گويم : - امروزه و اكنون- در جهانِ سنتي ، سياست مداران يا احمقند و يا نيرنگ باز ؟ شايد هم هر دو با هم . يا بگوئيم : مشتي ديكتاتورهايِ نادان و مردم فريب كه تنها بر ضعف و ناتواني و نادانيِ جوامع و انسان ها ، تكيه دارند و سال ها و قرن ها و هزاره هاست كه با نفيِ " جوهرِ فهم " از شخصيت و هويتِ مردم و جوامعِ خويش ، به زورِ زد و بندهائي كه ديگر شناخته شده و تكراري و حتا اكنون فاقدِ كاربردِ خويش است ، بر آدمك هائي از خود ناتوان تر و فاسد تر و بيمارتر حكومت كرده اند و مي كنند و تنها به بهايِ همين متوسط بودنِ انسان و جامعه و نازل نگاه داشتنِ سطحِ آگاهي مردم و فقدانِ آزادي ، با تكيه بر زور و فريب است كه باقي مانده اند و اينك خود و جوامعِ خويش را ، به اين درجه از فساد و انحطاط و بيماري مبتلا ساخته اند .
و نكته اين است كه سياست مدارانِ كشورهايِ به اصطلاح متمدن و برخوردار هم ، از آن جا كه سال ها و سده ها ، منابع و ذخايرِ جهانِ توسعه نيافته و دربند را ، با همراهيِ همين جوجه ديكتاتورهايِ تاق و جفت و دست نشانده ، غارت كرده اند و همواره به نفعِ ثروت و انرژي و قراردادهايِ ميليارديِ خويش " آزادي " و " آگاهي ِ" ملت ها و اقوامِ گوناگونِ بشري را فدا كرده اند ، هم اكنون و هنوز نيز مي خواهند هم چون گذشته يِ استعماري و غارتگرانه يِ خود ، در كنارِ همين جهان و همراه با منافعِ اربابِ قدرت ، در همين ساز و كارِ فاسد و سنتي باقي بمانند و هنوز هم با همان روش ها به روندِ چپاولِ خويش ادامه دهند .
موضوع آشكار است . يك طرف – يعني جهانِ سنتي و استثمارگر و زورمدار و متكي به ناداني و ناتوانيِ مردم ، اعمِ از شرقي وغربي و شمالي و جنوبي و دمكرات و غيرِ دمكرات - مي كوشد كه هم چون تماميِ هزاره هايِ رنج بار و تاريكِ گذشته ، ابتدائي ترين حقوقِ انسان ها را نفي و انكار كند و هم چنان منافعِ اقليت هايِ ناشايسته و ضد بشر و دست نشانده را حراست و نمايندگي نمايد . در آن سويِ ديگر نيز جهاني است كه " حقوقِ بشر " و " آزادي " را حقِ تماميِ ساكنانِ گيتي مي شمارد و " آگاهي " و برخورداري از دانش و تكنولوژيِ مدرنِ جهاني و بشري را ، حقِ تمامي انسان ها ، بلكه شايسته يِ تمامي انواعِ حيات در گيتي و هستي مي شمارد .
دعوا بر سرِ " آزادي " و فقدانِ " آزادي " است ، نه هيچ چيزِ ديگر و در اين ميان ، جهانِ سنتي هنوز همان منافع و ماهيت هايِ كهنه را نمايندگي مي كند و در اين ارتباط فرقي بينِ سياست مدارِ اروپائي و آسيائي با افريقائي و امريكائي وجود ندارد ، هر جامعه و كشور و حاكميتي كه از همان اشكال و قالب ها و منافعِ سنتي حمايت كند ، در كنارِ ناداني و فريب و سلبِ حقوقِ انسان ها ايستاده است و هر جامعه و مردم و سياست مداراي كه در جهتِ " آزادي " و " آگاهيِ " نوعِ انسان گام بر دارد ، مدرن و انساني و متعلق به آينده خواهد بود .
و التمام .


|
دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

 

واز اين زندگي ، اكنون - شعر

و از اين زندگي ، اكنون

كابوس ، هراس ، نوميدي
بي تابي ، قفل ، ديوار
بن بست هايِ سنگي
ديگ هايِ جوشانِ زباله
رفتارهايِ بيمارانِ پا در گور
اكنون مرگ ، گران مايه ترين فرصتِ " زندگي " است
شايد زميني بارور را
كودي ، به تناوريِ نهالي باشد
شايد ...
*
ميدان ميدان ، چون اسبي تاخته ام
- با شما بودم ، مردم -
و خود را به هيچي باختم
كسي مي بايدم
همراهي كه به خويشتن و زندگي برخيزد
مرا باشد و جز ما را ، باور ندارد
هنگامي كه مي ميريم
سزايِ " رنج " هايمان چه مي شود ؟
جوهر نيكي و زيبائي چيست ؟
- بگويدم يك كسي -
زندگاني كدام است ، شما كه داريد ، مردمان ؟
نكند من عاشقم ؟
" ماليخوليائي " جان و تن پريش
نفرتي مانده است و افسوسي
بيمارم
بودن به هيچي گذشته است
من اما هنوز
زنده و بازنده ام
و با هزاران نسل سر كرده
دامن دامن روايت ها دارم
عاشقي ها و رنج ها
و هنوز اميدوار در فردايتان ، مردمان
تا مگر به جبرانِ " آري " گفتن به هر چه نيرنگ و پليدي
يك بار– آري ، همين يك بار واكنون -
اهريمن را " نه " بگوئيم
و به خويشتن و زندگي لبخند زنيم
*
شعري از دفتر چهارم/ 1382 گشوده تا كنون


|
جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

 

پيرامونِ شعر - مقاله

پيرامونِ شعر ( 5

سخني در نقش و جايگاهِ اكنونيِ هنرمند و شاعر

روشن فكر كيست و فرهيخته كدام است ؟

آدمي موجودي است " خويش پرست " . نوعِ نا آگاهِ آن به صورتِ غريزي " خود پرست " و بيهوده به خود مغروراست و تنها به نيازهايِ " غريزي "و حفظِ منافعِ حقيرِ خويش مي انديشد و نوعِ آگاه نيز ، دانسته و با شناخت " انسان " را مي ستايد و صد البته كه عموم " خودباوري " و جست و جويِ " خويش " را ، با " خود پسندي " – به عنوانِ صفتي مذموم و قابلِ بحث – اشتباه مي كنند و مرزِ آشكارِ اين دو را با هم در مي آميزند ...
ستايش و پرستشِ " انسان " تصوير يا برگرداني از " اصالتِ عقل " است . نيروئي كه به سببِ آن آدمي بر ديگر انواعِ حيات ، برتري يافته و از آن ها ممتاز گشته است .
هنرمند و شاعر مأمور و ناگزير از كشف و شناختِ زيبايي ، در انسان و خويشتن و جهان است . انسانِ غريزي ، از آن جائي كه " خويش " را نمي شناسد و باور ندارد و كردار و رفتارش برخاسته از " غريزه " است ، افعالِ پرستش را- به همان صورتِ غريزي- انجام مي دهد ، در حالي كه دقيقا نمي داند چه مي كند ؟ در برابر وي " انسانِ آگاه " خود باور و خويشتن جوي ، سرگشته يِ " نيكي و زيبائي " است . شاعر و هنرمند و فيلسوف " زندگي " و " انسان " را مي شناسند و تبيين مي كنند – يا چنين نقشي را برعهده دارند و نمايندگي كرده اند- شاعر پيوسته در صددِ كشف و شناختِ زيبايي و ستايش و تعريف و تبيينِ آن است ، اما فيلسوف نگاهِ انسان به زندگي و خويشتن را " معقول " مي سازد ...
هنرمند و شاعر ناروايي ها و زشتي ها را برنمي تابد و همه چيز را در همه جا و هميشه " زيبا " و خوب و شايسته مي بيند و مي خواهد و مي طلبد . اراده به اصلاح – به همين دليل – در شاعر و هنرمند گريز ناپذير است ، لذا هنگامي كه از " نا آگاهي " و ناروائي بر مي آشوبد ولي اكثريت را در مقاومتي شديد نسبت به هر نوع دگرگوني و شادكامي و زندگيِ بهتر مي بيند و محافظه كاريِ عمومي او را " نوميد " و حتا گاه " بد بين " مي سازد ، برمي آشوبد و فرياد بر مي دارد وچنين است كه احساسِ انسانِ آگاه و به ويژه هنرمند و شاعر ، در هنگامِ بلوغِ فكري و ذهني ، نوعي پوچي و بيهوده گيِ " زندگي " است . خيام و هدايت در دوسويِ تاريخ و ادبياتِ ايران ، نمونه هايِ گران قدري از اين دسته دانشمندان و هنرمندانِ ايراني هستند كه آن يك به " اباحي گري " و دم غنيمت شمردن روي مي آورد و اين يك شيرِ گاز را باز مي كند و تمام ...
اين احساس را دربسياري از فيلسوفان و انديشمندانِ غربي نيز مي يابيم . از تبِ تندِ " اپيكوري " كه دورانِ افولِ " تمدنِ يونان " را در خود گرفت و گويا از انديشه هايِ " ثنوي " و " قضا قدري " و فلسفه هايِ ماوراء الطبيعه يِ شرق نشأت يافت ، تا عصرِ مدرن و به ويژه قرنِ 19 اروپا و پس از شكستِ ناپلئون كه احساسِ گناه و واخورده گيِ عمومي ، جامعه يِ اروپايِ پس از انقلابِ فرانسه را در خود گرفت ، نوعِ غربيِ " نوميدي و بدبينيِ فلسفي " را ، در نمونه هايي چون كافكا و شوپنهاور و داستايفسكي و نيچه و ديگران و ديگران شاهد بوديم .
از آن جا كه هنرمند همواره در صددِ اصلاح و يافتنِ روش هايِ بهترِ " زندگي " و كشف و شناختِ زيبايي هايِ برتر وتازه تر در آن است ، لذا در ادوارِ خاصي از تاريخ و تمدن ، به ويژه در مقاطعِ گذار و دگرگوني هايِ بشري ، جامعه و در آغاز " شاخك هايِ حساسِ آن " يعني هنرمندان وفيلسوفان و آگاهان " دچارِ نوعي " يأسِ فلسفي " و احساسِ پوچي و بيهوده گي مي شوند . ظهورِ " مصلحان " و ايفايِ نقشِ " انسانِ سياسي " توسطِ شاعر و هنرمند ، در چنين هنگامه هايي است . به همين دليل هم نويسنده و روشن فكر" انقلابي " مي شود و سر از اسپانيايِ " فرانكو " در مي آورد ، يا شاعري به تونل هايِ " ويت كنگ " پناه مي برد و آن ديگر ديوانه مي شود و ديگري در تيمارستاني – در حومه يِ پاريس – در مي گذرد . زندگيِ " رمبو " و خودكشيِ " آرتور كسلر " شاهدان و توضيح دهنده گانِ ديگري ، از اين " ياسِ فلسفي " هستند ...
بگذريم از اين كه زندگي و سرانجامِِ هنرمند ، در كشورها و فرهنگ هايِ گوناگون ، دچارِ دگرگوني هايِ اساسي است و در حاكميت هايِ تماميت خواه و جزم انديش و ماكسيماليست " هنرمند " و فرهيخته - ضرورتا - انقلابي مي شود و همواره منتقدِ حكومت ها و برآشفته از ناروائي ها ، درگير با خويشتن و جامعه ، باقي مي ماند ومي ماند . نمونه هايِ هدايت و فرخيِ يزدي، در تاريخِ معاصرِ ايران كم نيستند و كم نداريم ...
در واقع بحث در اين است كه ما شاعر و هنرمند را "موجودي سياسي" مي دانيم ، يا " ادبي " ؟ آشكار است كه در جوامعِ شرقي وتا هنگامي كه انسان همه چيز را به " ماوراء الطبيعه " نسبت مي دهد و " اراده " را از خويشتن سلب و انكار مي كند ، ممكن است اندك تسكيني برايِ مردمِ عادي و اكثريتي كه نا آگاهانه و غريزي زندگي را مي گذرانند ، وجود داشته باشد ، اما برايِ شاعر و هنرمند و هرانسانِ آگاه و فرهيخته اي ، هرگز نمي تواند چنين تسكين هايي به وجود آيد ، زيرا كه روشن فكر متكي به عمل و اراده يِ خويش است و طبيعي است كه از نا آگاهي ها و ناروايي ها برآشوبد و همواره در صددِ اصلاح و سرگشته يِ نيكي و زيبائي است . بدبيني و نوميديِ فلسفي كه بر هنرمند غالب مي شود ، نه تنها برخاسته از دانائيِ وي نسبت به پوچي و بيهوده گيِ " زندگي " است ، بلكه در جوامعِ " رنج انديشِ شرقي " برخاسته از ناآگاهيِ جامعه و رنجي است كه شاعر و هنرمند از ناداني و ناتوانيِ اكثريت و سرباز زدنِ ايشان از هرگونه اصلاح و دگرگوني وآگاهي ، مي برد و او را برآشفته مي سازد . چنان كه روز به روز فاصله ها بيشتر و بيشتر مي شود، چنان كه اندك اندك شاعر و هنرمند به لاكِ تنهايي و سپس احساسِ پوچي و بيهوده گي نسبت به " زندگي " و " انسان " فرو مي رود و " بدبيني و نوميدي " را - در هر دو رويِ سكه - مي آزمايد . يعني از سوئي احساسِ پوچيِ زندگي و يأسِ فلسفي او را در خود مي فشارد و از سويِ ديگر نوميدي نسبت به هرگونه اصلاحِ اجتماعي و شخصيتيِ اكثريت و محافظه كاري و مقاومتِ ايشان، دربرابرِ هرگونه آگاهي ، روشن فكر را برآشفته ساخته و به انزوا مي كشاند .
بحثِ تعهد و عدمِ تعهد در هنر ، از همين جا سرچشمه مي گيرد و در رابطه با فرهنگ ها و هويت هايِ گوناگون ، دگرگوني مي پذيرد . اصولا در جوامعِ شرقي اين پرسش جايِ طرح و بحث دارد كه آيا هنرمند و روشن فكر مي تواند از نقش هايِ بيهوده و اجباريِ خويش بگريزد و نسبت به تعطيل بودنِ دانش و خِرد واكنش نشان ندهد ؟ چگونه مي تواند هنرمندي در زماني كه زيبائي در بند است و آگاهي و معيارهايِ ناروايِ " خير و شر " و مطلق گرا و جزم انديش و حتا ريا كار و فرصت طلب ، بر تماميِ شؤون و شخصيتِ انسان و جامعه حاكميت و مقبوليت يافته است و تنها ويژه گي و وجهِ تميزِ انسان و حيوان موردِ انكار و نفي است ، سخن از " عدمِ تعهدِ شاعر و هنرمند ، جز به نفسِ هنر " به گويد و در رخوتِ جهاني ذهني و انتزاعي فرو رود ؟
اگر در گذشته- يا اكنون- شعرِ كلاسيك ومعاصرِ فارسي ، از بسياري پيرايه هايِ غيرِ حقيقي نمايندگي كرده است – يا مي كند – تنها به دليلِ آن است كه در چنين جوامعي ، علاوه برآن كه سخن گويانِ شايسته و به جايِ خويش را فاقد است ، نفسِ نيكي و ويژه گي هايِ بارزِ انساني و حقوقِ نخستينِ بشر ، از هم آغاز نفي و انكار گرديده و هر گونه دانش و شناختي تعطيل شده است .
از خود مي پرسم : آيا ممكن است انسانِ بالغ و آگاهي نتوانسته باشد خويشتن و جهاني را كه در آن زندگي مي كند ، بشناسد و در پيِ نيكي ها و زيبايي هايِ تازه و شناخت و باورِ خود و هستي ، سرگشته و در جست و جو و همواره بي تاب نباشد ؟
پرستش و ستايشِ زيبايي و نيكي توسطِ شاعر و هنرمند ، در هر محيط و جامعه اي ، به گونه يِ خاصِ خويش ظهور و بروز مي كند و صد البته كه هزاران قرباني و ضايعات و اضافات و فضولاتِ خود را نيز دارد . آن قدر ترجمه هايِ بيگانه با خويش را خوانده و دچارِ اشتباه شده ايم كه به گمانِ پيروي از نسخه هايِ ديگران ، آن هم در شكل و پوسته ، نه درمحتوا و نفسِ موضوع ، شرايطِ خاصِ خود را – نيز - از ياد برده ايم و انگار كه در " هپروت " زندگي مي كنيم و زمان و مكان را نمي شناسيم . اين است كه مسائل را با يكديگر در آميخته و شرايطِ موجود را از ياد مي بريم .
وسرانجام اين كه شاعر و هنرمندِ ايراني - اكنون - هيچ راه و گريزي ، جز نمايندگي كردن از نقش هايِ – حتا - ناخواسته را ندارد و بايد كه بتواند با نوعِ مردم ارتباط برقرار كند و خود باوري و شناختِ شايسته از انسان و زندگي را ، در خويشتن و امروز و فردايِ جامعه برآورد . هنگامي كه در ايران نيز همه چيز سرِ جايِ خودش قرار گرفت ، زمانِ آن خواهد رسيد كه هنرمند و شاعر ديگر ناچار نباشد صدايِ مردم و جامعه را ، در لابلايِ هزاران ابهام و ايهام بيان كند و به ديگران به رساند . زمانه اي كه ديگر نيازي به زبانِ اسطوره و ايماء و اشاره نباشد و انسان ها بتوانند آگاهانه و بي هيچ پرده اي ، با يكديگر سخن به گويند و " شعر" كاربردِ كنوني را رها ساخته و تنها به نفسِ زيبائي و هنر پاي بند باشد
به اميدِ آن روز و با درود و بدرود .

ادامه دارد


|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

 

روايتي از مولانا - شعر و نثر

چند توضيح :

1- واقعش اين است كه آدمي گاه از اين همه سخنِ جدي خسته مي شود و بايد به شكلي ذهنِ خود را آرامشي به بخشد .
2- من بر اين باورم كه بايد تماميِ شعرِ پارسي ، به ويژه اشعارِ بزرگان و ناموران - همانندِ همه چيزِ اين كشور و ما مردم كه بايد دوباره روايت شود – توسطِ هر صاحب ذوقي ، دوباره روايت شود . دلايلش هم آشكار و جايِ بحثش اين جا نيست .
3- چندي پيش در يكي از روزنامه هايِ بزرگ و پر تيراژِ " تهرانِ بزرگ " آمدم آزمايشي بكنم . در صفحه اي كه از طبيعت مي گفت ، شعري از سعدي را وسيله قرار دادم و آن جا كه مي گويد : " برگِ درختانِ سبز در نظرِ هوشيار * هر ورقش دفتري است معرفتِ آشكار " گفتم كه ببينم مي شود به حسابِ اشتباهِ ذهن و كلام ، يا مطبعي و نوشتاري گذاشت و با داشتنِ امضا و پارافِ دبيرِ صفحه ، آزمايشي كرد كه ما مردم چقدر و چگونه را ، بر مي تابيم و چه چيزي را بر نمي تابيم ؟ و گوش و چشممان نسبت به چه واژه هايي حساس هستند ؟ با خودم مي گفتم : شعرِ به اين معروفي را خلاصه هر كس كه باشد " اصلاح " خواهد كرد و متوجهِ اشتباهِ ما خواهد شد . صبحِ فردا كه جريان را به دوستم گفتم ، مطمئن بود كه بازهم من اشتباه مي كنم . اما چنين نشد و هنگامي كه روزنامه را ديديم ، انگار اين بار هم حرفِ من تاييد شد .
4- اين موضوع نظرِ مرا تغيير نمي دهد و هنوز هم برآن باورم كه بايد تماميِ بزرگان را ديگر بار " روايت " كرد . چنان كه من با بسياري از نامورانِ واديِ شعر و ادبِ پارسي چنين كرده ام و گاه هم پر بدك نبوده است . باشدكه فرصتي دست دهد و بازهم رواياتي از اين گونه را با هم بخوانيم .
5- اكنون شما مي توانيد " روايتِ " مرا از " غزلِ مولانا " – كه به نگاهِ كاملا مدرنِ او به انسان و زندگي سخت باور دارم و به شعر و شعورش دل بسته و وابسته ام – مثلا : " روايتِِ زجاجي از مولانا " به ناميد . يا هر چيزِ ديگري ... به هر حال بايد به خواندش بيرزَد ؟
6- در آغاز مي خواستم عبارات و واژه هايي را كه از خودِ مولاناست بشكلي مشخص كنم . يا مصرع ها و بيت هايي را توضيح دهم ، اما پشيمان شدم . زيرا با خودم گفتم : كسي كه اين شعر را مي خواند دستِ كم به اندازه يِ خودت از شعرِ فارسي با اطلاع است . لذا به صورتِ حاضر رهايش كردم . اما بد نيست اگر متنِ غزل را – اگر حفظ نيستيد ، يا نمي خواهيد با صدايِ شاملو بشنويد – برايِ مقايسه و ايراد گرفتن هم كه شده ، جلوِ دستتان داشته باشيد .

روايتِ تازه اي از مولانا

" آبِ حياتِ عشق را ، در رگِ ما روانه كن "
" آينه يِ صبوح را ترجمه ي شبانه كن "
غزلِ 295 گزيده ي شفيعي از مولانا
و با ادايِ احترام به هر دو بزرگ نام


آب و حياتِ عاشقي ، در رگِ ما روانه كن
آينه يِ صبوح تو ، ترجمه اي دلانه كن
ايِ پدرِ نشاطِ خود ، بر رگِ جانِ خويش رو
جامِ بشر نمايِ شو ، هر چه جز آن كرانه كن
اي كه منم شكارِ تو ، هرچه خِرد شعارِ تو
لحظه يِ من تو مست كن ، جان و دلم نشانه كن
خيز و كلاه كژ بِنِه ، وز همه دام ها بِجِه
بر رخِ دوست بوسه ده ، زلفِ عروس شانه كن
خويش برآسمان برآ ، نك به بشر شو آشنا
" مقعدِ صِدق " در زمين ، خدمتِ اين ستانه كن
چون كه خيالِ خوبِ تو ، پايه گرفت در كنون
خود تو خيال گشته اي ، در تنِ ناز خانه كن
قصه يِ آن " كليم " را ، غصه مگوي از كلم
لب تو به بند از سخن ، دل وطنِ زمانه كن
بي جهت است اين جهان ، قبله يِ آن گلي كه سرخ
بي وطني است قبله گه ، شاخِ درخت لانه كن
كهنه گر است اين مكان ، عمرِ ابد بِجو در آن
مرتعِ عمرِ خُلد را ، خود تو كنون نظاره كن
هست زبان برونِ در ، حلقه يِ در چه مي شوي ؟
خود به شكن به جانِ تو ، خويشتني فسانه كن
*
از دفترِ شعرِ : روايت هايِ تازه ي شاعران /1382 گشوده تا كنون .


|
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

 

مقاله - تمدنِ مدرن (6

تمدنِ مدرن - 6

به باور من بايد تمدن نو و مدرن را شناخت ، هم چنان كه بايد منطقه و جهان و آفرينش و " انسانِِ " اكنوني را شناخت . و آري در هنگامه اي كه زمانِ بيداري و شناخت است ، بايد همه چيز و از جمله تمدن ها و هويت هايِ گوناگون را به بررسي گرفت و از روايت ها و تجربه هايِ ديگر و ديگرگون آگاه بود ، تا بتوان از مواهبِ بشري و جهاني بهره برد و تا امكانِ اتخاذِ راه هايِ كوتاه تر، براي رسيدن به " آگاهي" و " آزادي " و برخورداري از دانش و تكنولوژيِ مدرن فراهم آيد .
بايد چگونگي موفقيتِ اين تمدن را در يابيم و به راه هايي كه رفته است بينديشيم و از صاحبانِ آن تمدن وبرخوردارانِ ازآن- به عنوانِ موفق ترين تجربه ها- برايِ كوتاه تركردنِ راه خويش ، راهنمايي بخواهيم و مشورت دريافت كنيم ، تا هرچه زودتر بتوانيم از ابزار و دانش و شناختِ مدرنِ " انسان " و دنيايِ نو بهره مند گرديم . بايد ببينيم آن ها چه راهي را رفته اند و بينديشيم كه ما بايد- اكنون- چگونه حركت كنيم ؟ گمان نمي كنم در رويِ كره ي زمين ، مردم يا كشورهايي وجود داشته باشند كه نخواهند از دانش و ابزارِ مدرن برخوردار شوند و يا از آن راه گريزي بطلبند و در پي يافتنِ چنان راهي باشند .
امروزه بزرگترين دست آوردِ تمدن مدرن كه صنعت و ابزار و دانشِ مدرن باشد ، در تماميِ كشورها و تمدن ها و نزدِ تمامي مردمِ كره ي زمين ، موجود و محترم و مورد قبول است . يعني اين كه همگان – بي هيچ استثنايي– از حاصل و ره آوردِ اين تمدن بهره مي گيرند و در لزومِ اين بهره وري ترديد نكرده اند ، يا نمي كنند .
اكنون تماميِ كره ي زمين ، از دانش و ارتباطات و تكنولوژي مدرن برخوردار است و پي در پي از آخرين يافته هاي آن بهره مي گيرد . يعني در لزومِ بهره وري از ره آوردهاي علمي و فني اين تمدن - گويا- هيچ ترديدي وجود ندارد . همه مي گويند خوب است و بهتر از اين ممكن نيست . همه از اين ابزار بهره مي گيرند ، اما همه او و آن نيستند . يعني زبان و فرهنگ و لوازمِ " انسانِ مدرن " بودن را ، اكثريتِ بزرگي هنوز در نيافته اند و نخواسته اند دريابند ، چنان كه متاسفانه هنوز در بسياري از كشورهايِ جهان- مثلا- زبانِ انگليسي ، دستِ كم از آن جهت كه – خواسته وناخواسته– زبانِ دانش وتكنولوژي امروزينِ بشرِ كامكار ومدرن است ، دريافته نشده و نه تنها به عنوانِ زبانِ دومِ ملت ها و هويت هايِ گوناگون در نيامده است ، بلكه سال هاست در برابرِ اين زبان ، بزرگ ترين مقاومت ها از سويِ جهانِ سنتي صورت گرفته و هويت هايِ كوچك و قبيله هايِ جنگل نشين ، در حالي كه از فرآورده ها و دانش و تكنولوژيِ مدرن برخوردارند و دست آوردهايِ ارزشمند و تازه يِ آن را نفي نمي كنند ، اما هم چنان كوركورانه و حتا لجبازانه ، در برابرِ اين زبان ايستاده اند و شديدترين واكنش ها را – متاسفانه حتا از سويِ روشن فكرانِ اين كشورها – در صد ساله يِ گذشته شاهد بوده ايم و نخواسته ايم به اين واقعيتِ آشكار ومسلم توجه كنيم كه برايِ بهره بردن از هر دانش و ابزار و فرهنگ و تمدني ناچاريم زبانِ آن را بياموزيم ، تا بتوانيم از ره آوردهايش- چنان كه بايد و شايد- بهره به گيريم .
در تركيه و در ظهور و اوج و رواجِ " اصلاحات " در جهانِ اسلام و عرب ، به ويژه پس از جنگ جهانيِ اول و فروپاشيِ امپراطوريِ پهناورِعثماني، آتاتورك الفبايِ عربي را به انگليسي تغيير داد و نظام هايِ لائيك در خاور ميانه و شرق موردِ توجه و مقبوليت قرار گرفتند ، اما در ايران " تقي زاده " دِق كرد از آن كه پيشنهادي مشابه داده بود و ما ايرانيان هم اكنون صد سال است كه از " مشروطيت " تاكنون ، با شكل و ظواهرِ نظام هايِ دموكرات و حاصلِ مدرنيزم كلنجار مي رويم و چيزي را كه پذيرفته ايم نمي خواهيم اجرا كنيم ، يا نمي توانيم ؟ گويا همان زمان نيز چيزي ازماهيت و مفهومِ " مدرنيزم " را در نيافته بوديم و گمان كرديم كه تاسيسِ چند اداره و بنايِ ظواهرِ دموكراسي و جامعه يِ مدرن كافي است . پس به همان پرداختيم و اكنون وارثِ يك " بوركراسيِ" فاسد و بيمار و بيهوده هستيم . يك قرن است كه ما ايرانيان با خودمان مساله داريم و روشن فكرانمان " غرب زدگي " مي نويسند .
جهانِ سنتي در حالي كه از ابزار و دانشِ مدرن بهره مي گيرد ، اما از اهالي آن نيست . ونكته ي مهم نيز همين است . ما و بسياري از ملل و جوامع ، هنوز لجبازانه زبان و فرهنگ و لوازمِ تمدني را كه از آن بهره مي گيريم ، نپذيرفته ايم و حاضر نيستيم برايِ آموزشِ زبانِ انگليسي به كودكان و نوجوانانِ خويش – به عنوانِ زبانِ دانش و تكنولوژي مدرن كه از آن بهره مي گيريم و خويش و كشور را به ظواهرِ آن مي آرائيم- اولويت و حتا ضرورت قائل شويم و نمي خواهيم لزومِ اين آموزش و " آگاهي " را دريابيم . بگذرم از اين كه چقدر و چگونه با آن برخورد كرده ايم و صد سال است كه اجازه نداده ايم نوجوانان و فرزندان و نسل هايمان از زبانِ دانش و دموكراسي برخوردار باشند و همواره از طريقِ ترجمه و تاسيسِ نهادهايِ كنترلي و هدايتي " آگاهي " و " آزادي " را از جامعه و مردم دريغ كرده ايم . حالا نمي گويم كه چه خوب است مانندِ بسياري از كشورهايِ شرقي و عربي و اسلامي ، آموزشِ انگليسي را از همان نخستين سال هايِ تحصيلاتِ ابتدائي تا متوسطه و دستِ كم در حدِ همان مبارزه با بي سوادي مان جدي بگيريم و حتا آن را اجباري سازيم . و مگر هم اكنون شاهد نيستيم و نمي بينيم كه نسلِ تحصيل كرده يِ بعض يا بسياري از كشورهايِ عربي و اسلامي ، در خاورميانه و جهانِ اسلام ، زبانِ انگليسي را به عنوانِ زبانِ دومِ خويش برگزيده و از آن بهره مند مي شوند . اين است كه مي گويم ما ازآگاهيِ كافي نسبت به هويتِ مدرن برخوردار نيستيم و همواره از اين " آگاهي " پرهيز كرده ايم و دقيقا همين موضوع ، سبب گرديده است كه بعضي از خوش باوران و احمقان و فريب كاران عنوان كنند كه ما ”هويت قومي “ خويش را خواهيم داشت و از دانش و تكنولوژيِ مدرن نيزبهره گرفته ، يا از آن خويش خواهيم ساخت . يا افزون تر بر اين و هم چون بعضي از ياوه هايِ اهل ٍ شعار ، كار را فراتر برده و خواهيم گفت : ما صاحبانِ واقعي آن تمدن هستيم .
شايد – دانسته وندانسته – نبردي پنهان ، بين ما بيگانگان و آن اهالي ، در گير باشد و هست . اما اين نهايت ٍبلاهت و ساده انديشي است كه گمان بريم مي توانيم به اصطلاحِ خودمان " خدا و خرما " را با هم داشته باشيم . آشكار است كه ما در زمان هضم خواهيم شد ، چنان كه از هم اكنون نشانه هايِ آشكار آن را مي بينيم و....
بياييم موضوع را كمي بازتر كنيم ، بايد بحث و بررسي هايي چون : ” تمدن ٍمدرن “ مرز نمي شناسد و ندارد ؟! ” تمدنِ مدرن ” كثرتي در وحدتِ خويش است و هيچ هويتي در آن حل نمي شود و قرار نيست حل شود . يا اين تمدن متعلق به هيچ ملتِ خاصي نيست و هويتي مختلط و از جاي جايِ گيتي و تمدني جهاني و بشري است . يا " دموكراسي " رعايتِ اقليت و حقوقِ افراد ومحيط هايِ خصوصي است نه حاكميتِ اكثريتي نادان و ناتوان ، يا اقليت هائي خود انگيخته و بت و تابو و مانعي در راهِ انسان و حقوقِ انساني و خلاصه عنوان ها ومباحثي از اين قبيل را ، با تامل و نگاهي شكاك و موشكاف به بررسي و نقد به گيريم و جوانبِ گوناگونِ موضوع را بسنجيم و بشناسيم و همواره بدانيم كه از اين " آگاهي " هيچ گريز و پرهيزي وجود ندارد ، چنان كه مي بينيم مقاومت هايِ صد ساله و ديروزي و امروزينِ اهل و اصحابِ سنت ، تنها كار را به عقب انداخته و از رشد و توسعه و حركتِ جامعه ، همراه با منطقه و جهان و انسان جلوگيري كرده است و گرنه موضوع كماكان به قوتِ خويش باقي است .
اما و اما ....
درست است كه ايراني ايراني است و به هر حال و درهر صورت و حتا اگر از" آزادي " و " آگاهيِ " كافي و لازم ، پيرامونِ موردِ بحث نيز برخوردار باشد ، بازهم آشكار است كه هم چنان " انسانِ ايراني " باقي خواهد ماند و مباحثِ ديگر تازه پس از آن قابلِ طرح و بررسي خواهد بود ، يا بسياري فرصت ها از دست شده ودر زماني كه جهان رو به توسعه بوده است ، ما ايرانيان درگيرِ بيهوده ترين مسايل بوده ايم . آري و نه ، اما ناچاريم هم اكنون نيز به اين واقعيت و حقيقتِ اجتماعي و انساني و اكنوني توجه كنيم و هرگز از ياد نبريم كه اين پيش فرض ها و احتمالات ، در ابعاد و روابطِ خاصي و حتا در شرايطِ زماني و مكاني ديگري ، ممكن است صحيح باشد و صدق كند ، اما مطلق و قطعي نيست و نمي توان اين واقعيت را كه ” تمدنِ مدرن “ زباني به نامِ ” انگليسي “ دارد و بنيان گذاران ومادران و پدرانِ آن اروپايي و امريكايي هستند ، از ياد برد و ناديده گرفت .گر چه ”يهود “ در اين تمدن و هويت ، سهم و نقشي تعيين كننده داشته است ودارد ، اما مي بينيم كه دينِ اين تمدن ”مسيحيت “ است وآداب و رسومِ آن زاده يِ تماميِ " مدنيت " هايِ برخوردارِ بشري است .
به باورِ من ، پس از ظهور ٍمدر نيزم ” انساني “ زاده شده است و داراي اخلاق وآداب و سنت ها و شخصيتي است كه در اثرِ وقايع گوناگونِ جهاني و سيرِ تكاملِ تمدن يونان و سپس اروپا و تنها – يا به ويژه - در دويست ساله ي گذشته و در قاره اي ورايِ جهانِ سنتي ، از مردمي متنوع و مهاجر و در فراواني و گوناگوني ، به گيتي پا نهاده است ، چنان كه اكنون اخلاق و آداب و دينِ اين تمدن ، ديگر نه مسيحي است ، نه يهودي ، نه مسلمان ، نه بودايي و نه هندو ، بلكه اخلاقِ مدرنيزم و جهان و انسانِ امروزين است . اخلاق و آداب و نهادها و نهاده ها و شخصيتِ انساني كه در وجودِ بشرِ اكنوني و در آستانه ي هزاره ي سوم ميلادي – چنان كه مي بينيم – برآمده و مجسم گرديده است . تنها چيزي كه مي توان و بايد به اين تمدن نسبت داد ” دموكراسي “ و ” آزادي “ و برخورداريِ تماميِ انواع و مظاهرِ حيات و به ويژه انسان ، از مواهبِ هستي است و نه هيچ دين يا آداب و رسوم خاصي . مي توان گفت : اين اخلاق و انسان ، بيشتر بر خاسته از آگاهي ها و تجربه هايِ گوناگونِ هويت هايِ متفاوت و حتا گاه متضادِ بشري است ، تا بر خاسته از فرهنگ و ديني خاص . اخلاق و شخصيتِ انسانِ كنوني ، محصول دموكراسي و دانش است ، تا محصولِ دين . محصولِ صنعت و ماشينيزم است ، تا محصولِ يهود يا مسيحيت . چنان كه حتا مي توان گفت : هويتِ مدرن " انسان " و جهاني از بي هويتي ها و انكارها و گوناگوني هاست .
به عبارتِ ديگر : ” انسانِ مدرن “ گرچه بي دين نيست ، اما مرزهايِ شناخته شده و معهود و مرسوم گذشته و تماميِ سنت هايِ ناروا و ايستا را رها ساخته و هر آن چه " فضيلت " و كاميابيِ انسان و برتريِ اوست ، در ذات و شخصيتِ خويش متبلور نموده و نهادينه ساخته است ، بي آن كه به باورها ي مذهبيِ خاصي نياز داشته ، يا با آن ها سرِ جنگ داشته باشد . اين انسان نيازي به دروغ گفتن نمي بيند و نمي شناسد . براي ” تجاوز “ دليل و انگيره اي ندارد ونمي يابد . جنگ و بيداد را محكوم مي شمارد و هيچ " جزميت " و مكتب و معيار و اجبارِ خاصي بر آن حاكم نيست . حقوقِ و باورهايِ افراد و عدالت و آزادي و آگاهي و برخورداريِ عموميِ تماميِ مظاهرِ هستي - و صد البته انسان در راسِ ايشان - را ، بطورِ اتوماتيك رعايت مي كند و محترم مي دارد . نيكي در ذات و شخصيتِ او برآمده است ، لذا نيازي به وعده ي بهشت ، يا هراسي از گرمايِِ جهنم ندارد .
” تمدن مدرن “ تمامي اصول و قواعدِ ضروري و شناخته شده را دگرگون ساخته و امروزه هيچ چيزي ديگر همان نيست كه تا ديروز بوده است . نه اين دين آن است كه بود و نه اخلاق و هويت و آداب و رسوم و دانشِ آن ، دقيقأ همان دانش و هويتِ گذشته است . سخن از هويت ، استقلال ، مليت ، ناسيوناليسم و بسياري از اهدافِ عالي ، امروزه و اكنون پوچ گرديده و به بازي گرفته شده است . ديگر استقلال معنايِ كهن خويش را ندارد ، هم چنان كه دين نيز ديگر در قالبٍ سنتي خويش و با مشتي مناسكِ و پيرويِ ناآگاهانه كاربردي پيدا نمي كند ، حتي متدين ترين سنت گرايان ، امروزه يا در حالِ تغييرند ، يا اضمحلال ، و شناخت هايِ نوين از انسان و جوهرِ دين و اخلاق – آن هم براي كسان و شرايطِ خاصي – جاي باورهاي سنتي وكهن را گرفته است ، يا مي گيرد .
و چنين است كه مي بينيم نه تنها ايران و ايراني ، بلكه جهانِ بشري هم اكنون در حالِ پوست انداختن و نو شدن و ديگرگون شدن است . امروزه حتا كوران مي توانند ببينند كه دعوا و مبارزه و تضاد نه بينِ مردم و ملت ها و حتا هويت ها و بي هويتي هاست ، بلكه اختلاف و مساله تنها در اين است كه در جهانِ سنتي ، نمايندگانِ منافعِ سنتي كه سده هايِ بسيار و دشوار و رنج بار و مرگ انديش ، به اصطلاح نانِ " نادانيِ " مردم و جوامع را خورده اند ، لذا اكنون نمي توانند از آن منافع بگذرند وگرنه تمدن و انسانِ مدرن كثرتي در وحدت را ممكن ساخته و بزرگ ترين و نخستين موهبت و ضرورتِ زندگيِ انسان را كه " آزادي " و " آگاهي " و برخورداري و شادكاميِ اوست ، پس از سده ها و هزاره هايِ ناروايي و ستم و نا آگاهي و برده گيِ آدمي ، به او باز گردانده ا ست و گرچه خود بسياري از مجهولاتِ ديرين را معلوم ساخته و فرضيه هايِ بسيار را اثبات كرده است ، اما- في نفسه- در صددِ اثبات ٍهيچ چيزي نيست . انسانِ مدرن و اكنوني مي گويد : همه چيز باشد ، چيزي به ما ضربه نخواهد زد .
انسانِ امروز " خود باور " و " خود انكار " و دانسته و شكاك و در حالِ حركت و پويائي است ... سخنانِ ديگر – به باورِ من– تنها و تنها مشتي توجيه ، در جهت حفظِ منافعِ اربابِ قدرت و ثروت در جهانِ سنتي است . همين و ديگر هيچ ...

ادامه دارد


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

 

شعر - و حد يعني كه ...؟

و حد ، يعني كه الدنگي

نگاه از حد
كه يعني " خود " ببايد داد
و اين آن كلِ موضوع است
ولي حد را چه فردي ، جمع ، يا نيرويِ پنهاني
چه كس مرزِ ميانِ حق و ناحق را
چنين رسوا ، نهاده بر سرِ راهم ؟
نمي دانم
كدامين مردكِ پست و دبنگي بود ؟
*
تمامي آن چه مي گويند از خويش و هويت شان
همه ، مجعولِ مجعول است
چه مي گويند اين مردم ؟
همه بيمار و كور و كر
كه هم خنگند و هم تزوير را ، در بي كران دارند
چگونه من نگه دارم
حدودي را كه اين سان است ؟
چگونه من به اين فرهنگِ خود بيمار و مرگ انديش ، برخيزم ؟
هلا ، فرياد از بيداد
به كوه و دشت بشتابم
و در غاري ، شوم پنهان
*
چرا ديروز مي گفتم
كه من انسان و اين خلقند حيوان ها
چه عكسِ آن درست آمد
و اينك من
به روزيِ مثلِ ايشان ، سخت محتاجم
وخود گم كرده ام
- مانندِ آن ها –
زندگاني را
همان كه و شد ، دريغ از ما
چه ناني ، يا كلامي خوش
*
دريغ آيد مرا ، از لحظه اي بودن ، در اين گنداب
و در مرزِ دروغ و زشتي و پندار
به فرهنگي كه با نيرنگ آغشته ست
و مرگ انديش ، پيوسته ست
چه چيزي را نگفتم ، پيش از اين رفتن ؟
چه چيزي را نمي بايد ، كه من گفتم ؟
تمامي هيچ
تمامي پوچ
*
ولي پيغمبرِ اين قوم ، گر آيد شبي از راه
به گوشِ من - يقين – آهسته خواهد گفت
كه آري ، بعدِ من بشتاب
اين دكان
همان مكاره بازار است
و تنها با صداقت مي شود ويران
و بايد كرد باور " زندگاني " را
و كامِ خود ز هستي برد
*
هلا بشتاب
اين گويِ تو و ميدانِ تو باشد
هلا ، بشتاب
*
27 اردي بهشتِ 1384

شعر از دفترِ چارم - 1382 گشوده تا كنون .


|
یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴

 

فراخوانِ فهم - مقاله ( 3 )

فراخوانِ فهم
قسمتِ سوم

از خود مي پرسم : گيرِ كارِ ما ايرانيان در چه و كجاست ؟ و چرا " انفعال " تماميِ جامعه و مردمِ را - اعمِ از آگاه و ناآگاه - فرا گرفته و همگي به انتظارِ نجات بخشي نشسته ايم ؟
و مي بينم كه فساد به معنايِ درستِ واژه همه چيز را آلوده است . اندكي به اطرافتان نگاه كنيد . كدام كارمند و كاسب و لشگري و كشوري است كه آلوده به صدها مفاسدِ تحميل شده بر هويت و شخصيتِ ايراني نباشد ؟ كداممان بيمار نيستيم ؟
شما مي پنداريد كه مردم كار مي كنند و نان مي خورند ؟ مشتي دروغ گو و فرصت طلب و نادان كه به جان هم افتاده اند و يكديگر را مي چاپند و كلاه برداران بندهايِ اختصاصيِ خود را در زندان هايِ كشور دارند . بندِ چكي ها نيز جداست . قاچاق چيانِ مواد مخدر هم بندِ خود را دارند و...
كارمند ها در چه وضعي روزگارمي گذرانند ؟ صورتِ خوبِ خوبش آن است كه يك نفر سي سالِ تمام انديكاتورنويس است ، يا مهر مي زند و كاغذ بايگاني مي كند . مجسم كنيد ، چه مي شود ؟ بقيه يِ عمر هم با شندرغاز حقوقِ بازنشستگيِ مهر زدن ، گذراني حقير را ادامه خواهد داد .
اما صورتِ واقعيِ موضوع آن است كه كارمند علاوه بر آن كه هيچ كارِ مفيدي انجام نمي دهد ، و تنها خدمت گذارِ بوركراسيِ فاسد و قديمي شده است ، تمامِ روز به اين مي انديشد كه چگونه از كار فرار كند و چه جوري از اداره جيم شود و به چه صورتي اضافه كار به گيرد و چگونه رتبه و پايه اش را ترميم كند ؟ و كدام خود شيريني و آدم فروشي و دست بوسي است كه مي تواند او را به صورتِ عضوِ تعاونيِ مسكنِ اداره ، به زمين يا خانه و ويلايي برساند و با كدام زد و بند است كه مي تواند به رياست و معاونت برسد ؟ تازه به اين مي گويند كارمندِ نمونه و سالم . اختلاس كننده ها و رشوه بگيرها و سوء استفاده كننده ها ، سرِ جايشان كه متاسفانه كم هم نيستند و عموميتي غالبند ...
وضعِ بازار بهتر از اين است ؟
بگذرم از اين كه ما در كشور جز مشتي دلال چيزي نداريم و كالايِ توليد شده در كارخانه هايِ مونتاژ و صنايعِ پفك نمكي و بخشِ كشاورزي تا به دستِ مصرف كننده به رسد ، بايد چندين و چند واسطه يِ اضافي و مفت خور را سير كند . و بگذرم از اين كه كاسب و بازاريِ سالمش ، جز وسيله اي در خدمتِ سيستمِ اداري و كسي كه مي تواند خزانه يِ دارايي و جيبِ شهرداري و فلان وبهمان اداره را پر كند و در واقع حقوقِ اين همه كارمندِ بيهوده و بي مصرف را فراهم آورد ، چه كاري مي كند ؟ و چه سودي برايِ اقتصاد و توسعه يِ كشور دارد ؟
صورتِ واقعش هم اين است كه وقتي بعضي خيابان ها را هفته اي دو روز - صبح ها - برايِ تشييع جنازه تعطيل مي كردند ، كاسب ها بي هيچ نگراني مي گفتند : عصر و از اولين مشتري ها جبران مي كنيم . نمي بينيد كه تا شلغم گران مي شود كاسبِ محلتان هم تمامِ جنس هايِ مغازه اش را ده درصد گران تر از ديروز مي فروشد ؟ هيچ كنترلي هم روي هيچ چيزي وجود ندارد . فقط ماليات و عوارض و حقوقِ دولتي و حقِ حسابِ اربابِ منفعت به رسد ، آزادند كه هرچه مي خواهند با اين مردم و اقتصادِ بيمار بكنند . سبزي فروش تره و شاهي را گران تر از ديروز مي دهد و بهانه اش اين است كه بنزين گران شده و وانت ها كه تا ديروز پنج هزار تومان براي حملِ سبزي اش از ميدانِ ميوه و تره بار به مغازه مي گرفته اند ، امروز ده هزار تومان مي گيرند و مالياتِ امسالش هم دو برابرِ پارسال بوده است و هزار و يك چرندِ ديگر . خواربارفروش هم جبران گرانيِ سبزي و ميوه را در كالايِ خودش مي كند . كارمندي هم كه بهايِ بي حسابِ اين اجناسِ گران را پرداخته است ، فردا صبح از اولين مراجعه كننده ، به هر صورت كه باشد سه برابرِ آن مابه التفاوت را ، خواهد گرفت و ارباب رجوع هم به نوبه يِ خود از ديگر و ديگران ... دوري فاسد و باطل ...
مسخره نيست ، چيست ؟ فساد نيست ، كدام است ؟
همه به هم افتاده ايم . اين جيبِ آن را خالي مي كند و آن كلاهِ اين را بر مي دارد . زورمان به اربابِ قدرت نمي رسد ، تلافي اش را سرِ يكديگر در مي آوريم . جلوِ دزدها و غارتگرانِ تاق و جفت را نمي توانيم بگيريم ، خودمان هم – هريك با توجيه و بهانه يِ خويش – از ديگران مي دزديم و كلاهِ هم را بر مي داريم .
مگر دزدي تنها از ديوارِ مردم بالا رفتن است ؟ مي گوئيم اين ثروت هايِ باد آورده و نجومي از كجا آمده اند ؟ مي گويند : نازِ شصتش ، زرنگ بوده و به هزار جان كندن به اين جا رسيده است ...
پزشكمان سالم است يا فرهنگي مان ؟ معنايِ زيرميزي چيست ؟ سوگندِ " بقراط " كدام و برايِ چه چيزي است ؟ آن هم كه زورش نمي رسد از هر دفترچه يِ بيمه سه برگ سياه مي كند ، تا كلاهِ بيمه را بردارد . بيمه هم به نوبه و روشِ خود ، كارِ بيكاريِ خودش را دارد . و همين طور يك دورِ فاسد و بيمار ، كه هيچ قشري را از آلودنِ به خويش معاف نداشته است .
حتما بايد كشاورزانمان سالم ترين قشر باشند . اما سري به روستاهايِ ايران بزنيد ، ديگر چنين چيزي را نخواهيد گفت . به روستائياني كه زمينِ شوره زارشان به دليلِ فقدانِ كاپوت و انفجارِ بي رويه يِ جمعيت ، يا قرار گرفتن در كنارِ فلان بزرگ راه ، ارزشي يافته و سال ها پيش آن را فروخته اند و اكنون در حواشيِ شهرهايِ بزرگ به شغلِ شريفِ دلاليِ دلار و دارو و كوپن و حتا محبت ، مشغول هستند كاري ندارم . آن ها را هم كه به دليلِ عدمِ حمايتِ به جا و حساب شده ، ناچار شده اند روستاها را رها كرده و به صفِ كارگرانِ ساختماني و بيكارانِ دارايِ " شغلِ آزاد " پيوسته اند ، مورد بحث قرار نمي دهم . با مرزنشيناني هم كه شرافتمندانه به قاچاقِ موادِ مخدر و كالاهايِ مصرفي روي آورده اند ، كاري ندارم . اما شما به دهاتِ ايران سر زده ايد ؟ مي دانيد كه اكنون اكثريتِ بالائي از روستائيان ، ديگر ترياك و هروئين نمي كشند و تزريق نمي كنند ، بلكه كريستال مصرف مي فرمايند . به قولِ خودشان " كريست " ...
چشمِ همه روشن .
تازه مگر وضعِ آن هايي كه به راستي شرافتمندانه پايِ كشت و زرعِ خويش ايستاده اند ، بهتر از اين است ؟ حداكثر گوسپندان و چوپانانِ بينوائي هستند كه صبح تا شب روي دو لقمه زمينِ نيم هكتاري كه برنج و گندمِ زمستانه شان را تدارك مي بيند و گذرانِ مورچه وارشان را سپري مي كند ، با يكديگر زد و خورد و دادگاه و دادگاه كِشي دارند و به سر و كله يِ هم مي زنند . كسي كه گولِ خودكفائيِ گندم را به خورد احمقي بيش نيست . تازه مگر خودكفائيِ فلان و بهمان كالايِ مصرفي ، در اين دنيايِ ارتباطات و دگرگوني و فراواني ، جز ياوه اي مسخره ، افتخاري دارد ؟ يا دردي را از كشاورزي و بازرگانيِ كشور دوا مي كند ؟ و اصلا خودكفائي در اين دنيا و اكنونِ كشور و جهان يعني چه ؟ خودمان مي دانيم چه مي گوئيم ؟
فرهنگيان و دانشكاهيانمان در چه وضعند ؟ نيمي با سهميه هايِ آن چناني بالا آمده اند و نيمي با خرخواني و هزارجور كلاسِ كنكور و تقويتي ، يا به زورِ شهريه هايِ نجوميِ دانشكاه هايِ تاق و جفت .
نخبه گان و بورس گيراني كه يا با سهميه و روابط آقاجان و دايي جواد اول شده اند ، يا هم با زورِ دوپينگ و چه عرض كنم ، آيا دروضعيتِ بهتري هستند ؟ بگذرم از اين كه امروز هر عمله اي يك دكترا دارد و باري به هرجهت گرفته است ... اما به راستي چگونه است كه اين همه تحصيل كرده و دكتر و مهندس و متخصص و چه و چه – به قولِ رزم آرا – " لولهنگ نمي توانند بسازند " چه رسد به آفتابه و واجبي ...
اكثريتِ عظيمي از نيرويِ جوان و با استعداد و توانايِ كشور ، ناچارند چيزهايي را كه هيچ زماني و در زندگيِ هيچ انساني ، هيچ گرهي را نخواهد گشود ، بخوانند و به ذهن سپارند و از " دانش " و تخصصي كه لازمه و ضرورتِ جامعه و انسانِ اكنونيِ ايراني است ، غافل و فارغ باشند و يك وقتي چشم باز كنند كه هيچ نمي دانند و نسلي ضعيف و ناتوان و تهي بار آمده اند ، تا تسليمِ كمتر از خود باشند و گوسپند وار پيروي كنند و با همين چرخ و پرِ فاسد هماهنگ شوند .
و مگر كه همين فرهنگيان و دانشكاهيان ، اين جماعت و نسل را آموزش نداده اند ؟ يا اين جامعه يِ ناتوان و حداكثرآدم هايِ متوسط يا كوچك – گيرم نه فاسد– دست پرورده يِ همين حضرات نيستند ؟ و مگر همين زحمت كشانِ شرافتمند ، در حالي كه بسيارشان اين سيستمِ آموزشي و پرورشي و محتواهايِ علمي و تخصصي را قبول نداشته اند و حتا بعضي به آن ها مي خنديده اند ، در تمامِ اين سال ها ، هم چنان به هر سازي كه اربابِ قدرت ، در جهتِ منافعِ خويش كوك كرده اند ، نرقصيده اند ؟
و بگذريم از ساختارهايِ فرهنگي و آموزشيِ درست يا نادرستي كه انگار تازه به فكرِ بعضي ها رسيده است كه بايد به كيفيتِ علمي و محتوايِ آموزش و پرورش و دانش و ضرورت هايِ اكنوني انديشيد و حتما هم بايد يك اداره و جمعيت و باز مشتي مفت خور را ، به عنوانِ مثلا " هيئتِ ارتقاء كيفيتِ علميِ د انشگاه " از چارتا نورچشمي و سفارش شده تشكيل داد و فقط حرف زد و حرف زد ...
رها كنيم موضوع را ، كه فساد و انحطاطِ تماميِ ساختارهايِ اجتماعي و ذهنيِ ايران و ايراني ، اكنون بيش تر و پيش تر از آن است كه قابلِ اصلاح باشد . چه چيزي را مي خواهيم اصلاح كنيم ؟ آن هم در شكلي كه خود فاسد و بيمار است و ما نيز چند اداره و نهاد و موسسه يِ پژوهشي و چه و چه يِ ديگر را ، بر اين سيستمِ تباه مي افزائيم و باري بر بارِ كشور و مردم مي گذاريم .
خودمان را مسخره داريم ؟ يا ديگران را ؟
" خانه از پاي بست ويران است
خواجه در بندِ نقشِ ايوان است "
دوستان و همراهان ، رويِ سخنِ من با شماست ، با تمامِ كساني كه هنوز نسبت به ايران و ايراني – و گرنه انسان و انسانيت – اندك " نوستالوژي " و انگيزه اي دارند و هنوز دردِ ايران ، آن ها را به انديشه و راه يابي و حركت وا مي دارد .
آري مخاطبِ من شما هستيد ، نه گله هايِ بي شمارِ " كالانعام " كه نه حاضرند و مي توانند بينديشند و نه از ناروائي و ناآگاهي و فساد و بيماري و تباهي برمي آشوبند و نه از چيزي ناراضي هستند . چرا باشند ؟ وام كه مي دهند ، حقوق ها هم كه بدك نيست ، زيرميزي و سوء استفاده و اختلاس و چه و چه هم ، كه اگر كسي نفهمد و پايت گير نكند ، توجيه شده و محترم است . به اندك نواله اي هم كه قانع هستند و تا " ابرقو " به دنبالِ دسته اي علف – كه به آن ها نخواهند داد – مي روند و مي آيند . همواره هم كه منتظر و منفعل مي مانند ، تا نجات بخشي پيدا شود و در اين دنيا – و اگر نه ، در آن دنيا – بهشتشان را برايشان مفت و بي هيچ تلاشي تدارك ببيند . اين ها چه دليلي برايِ نارضايتي دارند ؟ و مگر خود از سر وتهِ همين كرباس نيستند ؟ چرا بايد دنبالِ تغييري باشند كه معلوم نيست اجازه و فرصت دهد ، تا اين چنين بي حساب و كتاب ، هر نالايقي به آلاف و الوفي برسد . و ... و .... و ....
و بگذرم از اين كه در يك سيستم و جامعه يِ سالم تك تكِ ما ايرانيان زندگي و رفاهي بمراتب بهتر و بيشتر از روزي دو دلار خواهيم داشت . و بگذرم از آن چه در طولِ تاريخ بر ما ايرانيان رفته است و مي رود ... و بگذرم از فرهنگ و هويتي كه اين چنين ما را " قانع " و ساخته به هيچ و گريزان از آگاهي و محافظه كارتر از هر محافظه كاري بار آورده است ... و بگذرم و بگذرم و بگذرم ...
اما عزيزان و همراهان ، ايران كشورِ ماست و جامعه جامعه يِ ما و مردم برادران و خواهران و پدران و مادران و فرزندانِ ما هستند ، همه چيز هم داريم ، از استعدادهايِ ذهني و منابعِ انساني و ذخايرِ طبيعي گرفته ، تا شرايطِ مساعدِ داخلي و خارجي و منطقه اي و جهاني ويكي از جوان ترين و پرشمارترين نسلِ جوانِ جهان ، بايد فكري بكنيم و راهي بجوئيم . همه به امروز و فردايِ خويش و كشور بينديشيم و مقطعِ دشوار و حساسي را كه اكنون در برابر داريم ، دانسته و سنجيده و انساني از سر بگذرانيم و به ايرانِ آزاد و آباد و كاميابِ فردا لبخند بزنيم .
به اميدِ آن روز و با درود و بدرود .

ادامه دارد و خواهد داشت


|
شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

 

جنابِ خر - شعر

شطح

جنابِ خر ، شبی در گوشِ يک خرگوش ، می فرمود :
که آری ، گاه ما خرگوش ها هم ذاتِ انسانيم
بلی ـ آن ديگری فرمود ـ :
ما هم زادِ " لابانيم "
*
و آری « مستراحِِ شاهی » و « پيچِ امين الملک »
چه ربطی داشت با « هارلم » ؟
چه دخلی نيز با « قزوين » ؟
جنابِ خرـ به بانگ صاف و دور از دود ِ هر سيگارـ می فرمود :
که آررری ، ما مسلمانيم
« يا قدوس » مان بر لب
*
ميانِ شاخ ساران « عنترِ کون قرمزی » می گفت :
ع .. آ .. ر .. رِ .. ی ، خر
و عرِ خر
*
شتر ، گم در کرانِ ريگ زارانی ، که با خورشيد در کين است
نشان از مار می پرسيد و تاريکی
که چاهِ ويل و واويلا کدامين سوست ؟
و يا آبشخوری هم قدِ من ، يا تو ؟
نديدی در کنارش ، چادرِ « عدنانِ قحطاوي » ؟
و يا نخلِ « بني حرب » و ابونادانِ كذابي ؟
شغالی در سکوتِ دشت می ناليد و می فرمود :
ای مردم ، هلا مردم
شغال الانبياء ـ اينک منم ـ« پيغمبرِ دزدان »
*
ولی ، آری
چه می گفتم ؟
چه می گويم ؟
شدم من خسته و فرسوده از پر گفتن و بسيارها ياوه
و تا کی ز اين هيولاديو

چنين بر زندگانی ، مرگ می بارد ؟
*
شعري از دفترِ « شطحيات » / 1381 گشوده تا كنون .


|  

مقاله - گفت و گويِ ذهني - سخنِ روز

گفت وگويِ ذهني – يادداشت هايِ هويتي
( 2 )
از آرشيو خانه – بيات خواري

گفتيم كه : اكنون قومِ ايراني به جائي رسيده است كه بيش از هر چيز نياز به " فهم " و هشياري دارد . و ناچار است بسياري ازساختارهايِ در حالِ فروپاشي را بازسازي كند ، لذا بايد مراقب بود تا هر چيزي در جايِ خودش قرار داشته باشد .
در مقاله يِ گذشته به موضوعِ دين و جايگاهِ آن در ساختارِ كنونيِ جامعه ي ايران رسيديم و از آن سخن مي گفتيم ... اكنون بحث را ادامه مي دهيم .
- ولي اگر كلِ موردِ بحثِ ما را زمان حل كرده باشد ، چه ؟
- كرده باشد ، يا مي كند ؟ به نظرِ من سخن در همين نكته است .
اولا- در همان جوامعي هم كه مدعي هستيم موضوعِ دين حل شده ، باز ادعايِ پوچي است .
ثانيا – تا به دخالتِ زمان اعتراف كرديم ، خود به خود سخنِ نخستينِ من تاييد خواهد شد كه برايِ رسيدن به سرمنزلِ نيكي و بهزيستي و برايِ داشتنِ يك جامعه يِ به سامان وآگاه ، يعني ورود به دنيايِ مدرن و دست يافتن به انساني ديگر و نو ، ناچار بوده وهستيم كه مراحلي از زمان را بگذرانيم و در اين مراحل نيز بايد كارهائي را انجام دهيم و ساختارهايِ گوناگون را متحول سازيم يا برچينيم .
- بايد " آگاهي " و " آزادي " به مردماني كه سده هايِ بسيار از آن ها دريغ شده است ، بازگردد و ذهن و شخصيتِ ايراني و شرايطِ اجتماعي نيز ، بايستي چنان مساعد باشد كه مردم بتوانند يا خود را به صورتِ انسان هايي آگاه و آزاد در آورند ، يا نسلِ ديگري را برايِ چنان شرايطي آماده سازند . و اين شدن و گشتن مرحله اي بسيار حساس و فرهنگي است ، هر چند كه اكنون " سياست " آن مقولاتِ فرهنگي و زير بنائي را به خود آلوده باشد . اين ها كارهايي است كه بايد بشود و كار در زمان و مكان انجام مي گيرد ، نه در ذهن و به صورتِ انتزاعي . هيچ بي راهه و ميان بر و گريزگاهي نيز ، از اين دگرگوني وجود ندارد . مگر اين كه جامعه و زمان را نشناخته باشيم . يا دوباره گرفتارِ " وهم " ها و شكل هايِ تازه اي شده باشيم و نخواهيم به نجات و بهروزي و شادكاميِ " انسانِ ايراني " پا به پايِ تمامي مردمانِ آگاه و آزاد و برخوردارِ جهان بينديشيم و برخيزيم .
- مي دانيد چيست ؟ عموم حذفِ قرارداديِ " دين " را از حياتِ سياسيِ يك جامعه – چنان كه در تركيه از جوامعِ مسلمان و اروپا از جوامعِ مسيحي عمل شده است – به منزله يِ حذف و حلِ كلي و اساسيِ موضوع مي گيرند و مي پندارند اگر حاكميتِ سياسي و قدرت از قشري سلب شد ، ديگر موضوع حل و تمام شده است . يا در طولِ زمان خواهد شد . اما اندك دقت و توجه و مطالعه در تاريخ و جامعه يِ هريك از اين كشورهايِ توسعه يافته ، آشكار مي سازد كه چنين نيست و دين همواره همراهِ بشر بوده است و خواهد بود . به عبارتِ ديگر دين هم زادِ انسان است .
- كلاه : من اين نظر را قبول ندارم . مي خواهيد استدلال هايم را بشنويد ؟
- فعلا خير . از موضوع فاصله نگيريم . بحثِ دين را مي توان در جايِ خودش و جداگانه بررسي كرد . مسئله اين است كه ما ايرانيان هم اكنون با اين مشكلِ بزرگ روبرو هستيم كه هيچ چيزي در جايِ خودش قرار ندارد و ساختارهايِ زير بنائيِ جامعه نيز در حالِ فروپاشي است . تماميِ سنت ها و قراردادها و معيارهايِ گذشته دارد پوچي و بيهودگي و ايستائيِ خود را نشان مي دهد و بت هايِ كوچك و بزرگ در حالِ شكستن هستند .
- پس از باختِ مفتضحانه و مسئله دارِ تيمِ مليِ فوتبالِ ايران به بحرين ، مردم به هواداريِ تيمِ بيگانه يِ پيروز برخاستند و شعار ميدادند : ‌« كاپيتانِ تيمِ ما ، خشايارِ مستوفي » .
- قهرمانانِ ملي مضحكه و مسخره يِ خاص و عامند و واژه هامان رنگ باخته و خلاصه اين كه جامعه در حالِ پوست انداختن و ديگرگون شدن است ، چنان كه ناچاريم اين " پروسه " را طي كنيم .
- كلاه : مهم گذشتن از اين مرحله است . بحث و سخنِ ما نيز در چگونگيِ اين گذار است . همه مي دانيم و گمان مي كنم اكنون ديگر بر بسياري پوشيده نيست كه چيزهائي دارد خواهي نخواهي دگرگون مي شود . بايد باور كنيم كه " امروز از جنسِ ديروز نيست " .
- آن چه در جامعه يِ ايراني رخ داده يا رخ مي دهد – به باورِ من – بزرگ تر از آن است كه به توانيم به سادگي از كنارِ آن بگذريم . دستِ كم دو نسل از گزيده ترين نسل هايِ ايراني هدرشده و مي شود تا شايد فرزندانِ ما در ايراني آباد و آزاد ، در رفاه و شادكامي و آگاهي و برخورداري زندگي كنند .
به باورِ من ، نسلِ دومِ " انقلاب 57 " و نيز نسلِ سوم و چهارم كه بسترِ اين دگرگوني و سازندگي هستند فدا شده اند و مي شوند تا به چنان ايراني كه شما مي گوئيد اميدوار باشيم .
وبگذاريد اين را هم بگويم كه – به باورِ من- در تماميِ طولِ تاريخ و تمدن و هويتِ ايراني ، هرگز و در هيچ عصر و شرايطي نسل هايي گزيده تر و آگاه تر و توانا تر از نسل هايِ معاصر و اكنوني وجود نداشته است و شايد هم كه ديگر چنين نسل ها و انسان هايي به وجود نيايد و در اين سرزمين نيز " غروبِ خدايان " فرا رسد و بت ها بشكنند و انسانِ ايراني به آگاهي و آزادي و شادكامي دست پيدا كند .
- غرض اين است كه چنين سرمايه ها و نسل ها و توان هايي ارزان به دست نمي آيد ، تا آن را ارزان رها كنيم وفرو گذاريم . اين مسئله چيزي نيست كه بتوان از كنار آن به آساني گذشت . اين است كه مي گويم بايد دقت و مراقبت كرد تا چيزي فرو گذار نشود و نادرستِ ديگري بر نيايد ...
اين وظيفه و نقش و تعهدِ روشن فكران و انديشمندان و فرهيخته گانِ ايراني است كه اگر درآن اهمال كنند ، هرگز بخشوده نخواهند بود .
كلاه مي گويد : ببخشيد ، روشن فكرانِ ايراني – در گذشته و اكنون – چنان ساده انگار و سطحي برخورد كرده اند كه خود و جامعه را به بن بستِ كنوني دچار ساخته اند .
- آشكار است كه روشن فكر نيز از جامعه بر مي خيزد و ريشه مي گيرد و طبيعي است كه چون جامعه اي سطحي و متوسط و ناتوان- يا احيانا فاسد و گرفتارِ شكل و پوسته باشد - روشنِ فكرِ آن جامعه نيز همان را نمايندگي خواهد كرد ، چنان كه كرده است و مي بينيد .
- اين سطحي نگري و نا آگاهي وگرفتارِ شكل ومناسك بودن ، برايِ تماميِ ايرانيان و از جمله جامعه يِ روشن فكري – به ويژه در صد ساله يِ گذشته – بهايِ سنگيني داشته است . حضرات گاهي امر بر خودشان هم مشتبه مي شود و انگار " ابزار " را با " غايات " عوضي مي گيرند . البته حق و حرمتِ روشن انديشان و فرهيخته گانِ درد آشنايِ ايراني را – هرچند انگشت شمار و اندك – ناديده نمي گيريم و نگرفته ايم .
-كلاه : به موضوع باز گرديد .
- ببينيد . نسلِ من برايِ ويراني آمد . از همان اول با بنايِ كهن و سنتيِ جامعه مشكل داشت و با آن مبارزه كرد و هر چه راكه سرِ راهش ديد ويران نمود . بديهي است كه خودش نيز سوخت و ويران شد و نتوانست از مواهبِ زندگي وحتا روزمره گي هايِ اكثريت بهره مند شود ، زيرا كه با جامعه يِ سنتي و معيارهايش سرِ جنگ داشت و نمي توانست آن ها را به پذيرد ، جامعه و مردم و انسانِ نو هم كه هنوز تا كنون داريم حرفش را مي زنيم . اين است كه " نسلِ دوم " در برزخي از دشواري ها و " رنج " ها و بي تابي ها و سوختگي ها و ويراني ها گذراند و بيشترين بها را پرداخت .
- كلاه : شما ها نه خودتان آرامش داشتيد و نه گذاشتيد اطرافيانتان در آرامش زندگي كنند ...
- نسلِ فرزندانِ من نيز متاسفانه در شرايطي رشد كرده اند كه حداكثر انسان هايي آماده و بي تفاوت – و البته با توانِ جواني و ابزارِ امروزين – بار آمده اند . از ضايعاتِ فراوانش سخن نمي گويم .
- كلاه : دورانِ " تكثير" و آدم هايِ متوسط است . عصرِ غولان گذشته و نسل هايِ اكنوني - حساب شده - برايِ پذيرشِ شرايط و ساختارهايِ ديگرگونِ انساني كه ايرانيان در صد ساله يِ گذشته ، بلكه تمامِ تاريخشان از آن فرار كرده اند ، بار آمده و تربيت شده اند .
- مي شود هم گفت : نسل هايِ اكنوني بسياري از تضادها و درگيري هايِ ذهني و شخصيتي و اجتماعيِ ما را ندارند و از ابزارِ بيشتري برايِ زندگي و شناختِ خويش و جهان و آفرينش برخوردارند . مي توان اميدوار بود كه نوه هايمان زندگيِ خوبي داشته باشند و سلامتي و شادكامي و آزاد و آگاه بودن را ، به رقص برخيزند .
- كلاه : بسيار بدبينانه است . شما عاملِ پيشرفت و تكنولوژي و زمان را ناديده گرفته ايد .
- خير ، بسيار واقع بينانه و گاه حتا خوش بينانه است . بگذرم از اين كه نسلِ ويراني بايد هم كه بدبين و شكاك باشد و گرنه نمي تواند چيزي را خراب يا آباد كند .
از آن گذشته ، تكنولوژي " ابزار " است و ابزار را انسان مي سازد و هميشه داشته است . عاملِ تعيين كننده و مهم توانِ ذهنِ بشري و" دانش " و ارتباطات و تبادلِ تجربه ها و روايت هايِ گوناگون انساني است . تكنولوژي وسيله است نه غايت .
اما به محضِ اين كه از دانش سخن گفتيم ، بي درنگ بايد تاكيد كنيم كه " دانش " و آگاهي و شناخت ، بدونِ " آزادي " ممكن نيست و اين دو لازم ملزومِ يكديگرند . تا نتوانيم از تجربه هايِ اقوام و مللِ ديگر آگاه شويم و تا درشناخت و حتا تجربه يِ معيارها و قراردادهايِ گوناگون بشري و روش هايِ ديگرِ زندگي " آزاد " نباشيم ، چگونه خواهيم توانست به انساني آگاه و آزاد و شادكام و برخوردار تبديل شويم ؟ اين است كه مي گويم : نسلِ بعدي با آگاهيِ كامل از دين و تمدن و گذشته يِ خويش و جهان عمل خواهد كرد و تضادها و نابساماني هايِ ما را نخواهد داشت . اكنون همگان از اين واقعيت آگاهند كه تا بشر از كوره يِ " قرونِ وسطا " نگذشته و به " رنسانس " نرسيده و " دانش " و آگاهي و آزادي را مبنا قرار نداده است ، نتوانسته است به مدرنيزم و پسا مدرنيزم دست پيدا كند و شرايطِ بهتر را جست و جو نمايد . برايِ من آشكار است كه نسلِ فردا خواهد توانست جامعه و انسانِ ايده آلِ ايراني را شكل بخشد و به وجود آورد .
- اما سخنِ امروز و اكنون اين است كه بايد در دورانِ شكستن و برآمدنِ ساختارها مراقبت كنيم تا كسي و جرياني ناآگاهانه يا مغرضانه ، مصالحِ سست و نامناسب را -كه ممكن است در رنگ ها و حتا نقاب هايِ زيبا آراسته باشد - به كار نبرد و در بنايِ نوينِ جامعه و انسانِ ايراني تجربه هايِ نادرستِ گذشته ، دوباره و چند باره تكرار نشود و تماميِ امكانات و استعدادها و توان هايِ طبيعي و انساني شناخته شده باشد و در هرچيزي در جايِ خويش به كار آيد .
- كلاه : بحثِ اين جلسه را جمع بندي كنيم ، تا به نتيجه اي رسيده باشيم .
- آن چه اكنون آشكار است و انگار همه بر آن توافق داريم اين است كه ساختارِ سنتيِ جامعه و ذهن و شخصيتِ انسانِ ايراني ، امروزه به جايي رسيده كه درحالِ فروپاشي و پوست انداختن و ديگرگون شدن است . يعني گذشته يِ كهن ، ما را به بن بستِ كنوني دچار ساخته است . به همين دليل نيز بايد مراقبت كنيم تا اين بنايِ فاسد و بيمار و سنگ شده و در حالِ ويراني ، كاملا در هم كوبيده شود و نادرستي و ناروائيِ بسياري از سنت ها وساختارها و شكل ها و قراردادها و مجموعه هايِ از پيش تعيين شده و جزميِ خير و شر ، برايِ همگان توضيح داده شود و همگي با آگاهيِ كامل به ايراني آزاد و آباد و شادكام بينديشيم .

ادامه دارد


|
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

 

وازاين"زندگاني"ها - شعر

و اين سان ، زندگاني ها

جايِ ديگر هم – يقين خود گفته ام – آري
زندگاني چيست ، جز تنهايي وانسان ؟
و كامش چيست ، اين بودن ؟
خورد و خوابش ر ا كه خود هم آزمودم ، هيچ
جوهرِ انسان - خودم ديدم - كه چيست
گاه هم عاشق شدم
بيمار هم ، يك چندها بودم
گاه گاهي خود به دل گفتم
كه در انسان
خودم را مي كنم پيدا
شهرها رفتم ، به روز و شب
حكايت ها شنيدم من
- وآري -
در زلالِ انزلي گل ديدم و لبخند
كارها كردم
و كاري هم نكردم من
دختري را ، در شبي روشن تر از باران
بهتر از حور و پري
در بي كرانِ چشمه ساراني ، همه مستي
پرستيدم چو جانِ خود
" خدا را ميهمان كردم " ( 1 )
گذشتم از يهودا نيز
و آري چشم پوشيدم ، به زشتي ها
نگفتم جز گل و نيكي
چه ها ديدم ؟ كه ها ديدم ؟
چرا ديدم ؟
*
چگونه قصه ي رنجي كه انسان مي برد ، در شرق
و يا افسانه هايِ دردِ بودن ، اين چنين تنها
چگونه عمقِ آن چِركي ، كه با من بوده صدها قرن
و آري لخت لختِ خون
هزاران سالِ شب برجا
چگونه من بگويم ؟
زندگي چون شد ؟
چگونه من بِگِريم ، نسل هايم را ؟
دريغ اما ، شده از دست
دريغ اما ... شده از دست
*
چه ها ديدم ؟
چرا ديدم ؟
رذالت ها ، جنايت ها ، خيانت ها
تمامي خاك ، مردابي كه مي جوشد به خود ، از گَند
و ما ازاين عفونت روزنامه نيز مي سازيم (2
حكايت ها ، حقارت ها ، روايت ها
دريغ اما - زبويِ زندگي– در پيكرِ ياس واقاقي
« صبح و بيداري » (3
« طلوعِ روز و سرمستي » (4
نشان از عشق و زيبايي
دريغ اما ، شده از دست
ننگت باد ، ناداني

*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1 ) مصرعي از قطعه يِ « اولين پيغام » دفترِ « حديثِ كشك » .
(2) مضمونِ تعبيري از " نيچه " در « چنين گفت زرتشت »
(3 و4 ) مصرع ها خودي است .

جمعه اولِ خرداد 83
گشوده تا كنون . شعري از دفتر چارم 1382


|
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

 

شطحيات - پرت و پلا - مقاله

نامِ من بوش ، خانه ام كاخِ سفيد

اين جا امريكا . كاخِ سفيد . اتاقِ وضعيت
ساعت 8 صبحِ پنجشنبه يازده مي 2005

اين وقايع نگار هم باز سركارش حاضر نشده . منشي هم كه مشغولِ لاس زدن است . دوباره بايد خودمان صورت جلسه را بنويسيم …وزير اقتصاد : آقا وضعِ مردم خيلي خراب است . ديشت در بولتنِ سي ان ان خواندم كه چند خانواده ازنمكيِ محل نان خشكه خريده اند تا از گرسنگي نميرند .
وزيركشاورزي : روستائي ها به جايِ هروئين و ترياك اكنون كريستال مصرف مي كنند . فكر نمي كنم امسال بتوانيم خودكفائي گندم را حتا به قيمتِ ناياب شدنِ پياز به دست بياوريم .
وزيرنفت : آقا خودكفائي گندم چيست ؟ نفتِ چاه هايِ تگزاس را فروخته ايم تا هزينه يِ دخالت در بوسني هرزگوين ، افغانستان ، لبنان و عراق را تهيه كنيم .
وزير بازرگاني : اين كه چيزي نيست . آقازاده گانِ محترم كه همگي نورچشمانِ خودمان و خودي هستند اگر موضوعِ قاچاق و دلالي نباشد خرجِ والده يِ آقا مصطفي را هم نمي توانند به دهند ، چه رسد به ده ها معشوقه يِ تاق و جفت و نياز مبرم به سفرهايِ خارجي و ويلاهايِ هاوائي و باهاما ...
وزير كشور : آقايان وضع از اين بدتر و خطرناك تر است ، مي ترسم نتوانيم دخالت هايِ خارجي را در امورِ داخلي مان كنترل كنيم . تازه در داخل هم آمارِ جنايات و خودكشي هاي خانوادگي و خودسوزي ها و فحشا و رشوه و بيكاري و بيماري و صدها مفاسد اجتماعي و شخصيتي بيداد مي كند . مهم تر از همه بسياري از خودي ها هم چند ماه است حقوقشان پرداخت نشده ، گوشه و كنار هم تظاهراتِ خياباني و تحصن و اعتصاب داريم . ما داريم بهانه به دستِ دشمن مي دهيم . پس اين وزيرِ خارجه چه مي كند ؟ همه چيز را كه نمي شود تكذيب كرد .
وزير خارجه : ما حتما بايد به ساختارِ آينده يِ سازمانِ ملل اعتراض كنيم . همه اش تقصيرِ كوفي عنان است كه اين تروريست ها را به عضويت مي پذيرد . تازه سازمانِ زيبا سازي هم اعتراض كرده است . شبكه هايِ خبري و ماهواره ها و سايت هايِ خارجي را هم كه هرچه پول مي دهيم سير نمي شوند . چقدر در سفارت ها و كنسولگري هامان به جايِ پوستر و كتاب ، دسته هايِ اسكناس هديه به دهيم ؟ آقا من چكار كنم ؟ دشمن دشمن است و هرچه بخواهد مي گويد و مي كند ، مردم بايد هشيار باشند . وزرايِ ارشاد و راديو تلويزيون و بنيادهايِ فرهنگي بايد در برابرِ تهاجمِ فرهنگي جامعه را آگاه كنند ...
وزيرتبليغات : ببخشيد ، اين جا دارد حريم ما موردِ تجاوز قرار مي گيرد . حضرات مثل اين كه نمي دانند ما سال هاست در چاپِ انجيل و كتبِ مذهبي ودعا و پوسترهايِ زيبا و برنامه هايِ خر رنگ كنِ تلويزيوني و هزاران مقاله و شعر و تحليل ، در روزنامه هايِ دنيا و به ويژه داخلِ كشور مقامِ اولِ دنيا را كسب مي كنيم . تازه از هزاران فعاليتِ گوناگونِ فرهنگي و تبليغاتيِ ديگر ، در داخل و خارج سخن نمي گويم .
شهردارِ پايتخت : نمايشگاهِ سالانه و بين المللي كتاب را چرا نمي گوئيد ؟ امسال هم دشمنان مي خواستند كتاب و نشرياتِ مبتذل و مخربِ خود را بياورند كه ما نپذيرفتيم . آخر مگر مي شود به نشرياتِ پلي بوي غرفه داد ؟ درست است كه بين المللي است ولي بين الملل كمونيستي كه نيست تا از همه جا بيايند . آقا بنده شخصا مراقبت مي كنم . شما نگران نباشيد .
سخن گويِ دولت : نيروهايِ انتظامي و امنيتي و دانشكاه و وزارتِ ارشاد و علوم هم هماهنگي مي كنند .
وزير امنيتِ ملي : حضرات موضوع را خيلي بزرگ كرده اند . شهر در امن و امان است و اوضاع در كنترل . خلق الله هم كه به ماهي پنجاه هزار برايِ بالايِ 18 سال راضي اند . تازه اگر نيازي باشد ما يك بارِ ديگر هم خود زني مي كنيم ...
وزير برنامه و بودجه : البته اگر قرار باشد اين پنجاه هزار را حتا برايِ يك ماه هم بدهيم ، بايد از سنا درخواست كنيم اجازه دهد تا از صندوقِ ذخيره يِ ارزي اين مبلغ را تامين كنيم .
سخن گويِ دولت : ما مخالفيم . نيازي هم به اين كار نيست . به شركت هايِ برق و گاز و سازمانِ آب و مخابرات دستور داده ايم از همين ماه شصت هزار به تفكيك و تقسيم رويِ قبض هايِ آب و برق و تلفن و گاز به كِشند . به دفترخانه هايِ اسنادِ رسمي هم بخشنامه شده كه براي هر تصديق امضا صد و برايِ هر سندِ متفرقه دويست و براي اتومبيل و اموالِ منقول سيصد و غير منقول ششصد بابتِ كمك به محرومانِ دربندِ بوركينا پاسو به حسابِ خزانه واريز كنند .
وزير آموزش و پرورش : ما هم ده درصد به حقوقِ معلمانمان افزوده ايم . از اين بيشتر چه مي خواهند ؟ خوب است دو در هزارِ تعليماتِ فرهنگي هم به چار در هزار افزايش يابد .
وزير مسكن و شهرسازي : ما هم كه زمينِ مجاني مي دهيم و از تعاوني مسكن ها حمايت مي كنيم . كدام كارمند است كه زمين يا خانه اي از ما نگرفته باشد ؟
نماينده يِ بخشِ خصوصي : مگر ما انبوه سازانِ محترم با سرمايه هايِ نجوميِ شخصي واندك كمك ناقابلِ دولتي و وام هايِ بلاعوض چندك ميليارديِ تبصره ايِ كه بانك ها مي دهند ونمي دهند ، صدها برج و شهرك نساخته ايم و با همان اجاره يِ ناچيزي كه مستاجر مي دهد ، به او نمي فروشيم ؟ و ميليارها دلار از سرمايه هايِ عزيزِ خود را – كه با عرقِ جبين و كدِ يمين به دست آورده ايم - در راه رفاه جامعه و خانه دار شدنِ مردم هزينه نمي كنيم ؟ ديگر چه بايد بكنيم كه نكرده ايم ؟
معاون رئيس جمهور : آقايان شلوغ نكنيد . همه چيز در كنترل است . موضوعِ جلسه هم انتخابات در عربستان و كويت است ، نه آن چه تا كنون مطرح شد . ما كه هنوز چار سال وقت داريم . بايد مسئله يِ اصلاحات در جهانِ عرب را جدي به گيريم . سياست هايِ 60 سالِ گذشته تروريست پرور و انقلاب ساز بوده است . ما نياز به ثبات در جهان داريم ... اين است كه بايد آزادي و رفاه برايِ همه شعارِ روز باشد .
مشاورِ امنيتِ خارجي : در موضوعِ اصلاحات در جهانِ عرب و اسلام ، منافع و خواسته هايِ دوستانِ اروپائي مان را هم در نظر به گيريد .
ژنرال هوارد از پنتاگون : اگر آقايانِ سياستمدارها اجازه به دهند عرض مي كنم : ما امروز نياز به يك دولتِ مقتدر در سطح جهاني داريم . پنتاگون به كمكِ سيا اين قدرت را دارد كه در چند ماه موضوع را حل كند و ثباتِ جهاني و داخلي را تامين نمايد .
رئيس سيا : من كه به آقايِ رئيس جمهور عرض كردم ، بايد دوباره مك فارلين را با چند جلد انجيلِ امضا شده به واتيكان بفرستيم ، تا در جماهيرِ فروريخته يِ شوروي با پاپ بندِ كتِ صد وشصتم ملاقات كند و لزوم اصلاحات در اساس نامه يِ آشپزي را برايِ ايشان توضيح دهد ... در عينِ حال ما آماده ايم كه هم اكنون عراق را تخليه كنيم و اجرايِ ثبات در خاورميانه را تا پيش از پايانِ دوره يِ رئيس جمهورِ محترم تمام كنيم . ما با پنتاگون هماهنگ هستيم ، گرچه ژنرال ها هميشه عجولند ...
مشاور امنيتِ داخلي : در موضوعِ اصلاحات در خاورميانه و جهانِ اسلام بايد نظرِ شركت كنندگانِ در جلسه را به اولين نماز جمعه كه به امامتِ يك زن در آمريكا برگزار شد جلب كنم . خانمِ رايس هم در مصاحبه هايِ اخيرشان به موضوعِ دين و جمعيت هايِ مسلمانِ ساكنِ آمريكا پرداخته اند . لازم است به مبارزه يِ فرهنگي و شركت در مجامعِ حقوق بشري و فشار به دولت هايِ خودكامه از طريق به رسميت شناختنِ آن ها و اعتراض در نهادهايِ مدني و مجامعِ داخلي آن كشورها اهميتِ بيشتري به دهيم . در اين رابطه دانشگاه هايِ كاليفرنيا و ايالت هايِ ديگر هم طرح هايي دارند و با موضوع هماهنگ هستند .

منشيِ خودم-كه از لاس زدن با تلفن فارغ شده بود- مسئله را جمع بندي كرد : موضوعِ افغانستان و به ويژه پيروزي در عراق ، باضافه يِ متحدينِ عربِ ما در منطقه ، بسياري از نيازها و اهدافِ پيشين را ملغي و بي اثر ساخته است . ديگر نيازي به بسياري از ماجراجوئي ها نداريم ...

( ما خودمان هم اكنون مي بينيم اين دلقكان خيلي شلوغ كرده اند ، ناچاريم يك توپ و تشري سرشان بزنيم تا خفه شوند . حالمان گرفته شد . )
- خفه شويد ...
سكوت . سكوت و سكوت .
( نگفتم ؟ اين احمق ها باور كرده اند كه كسي هستند . ) شما اگر در مغولستانِ خارجي دولت تعيين مي كنيد ، يا ساندويچ فروشِ محله يِ هارلم را در بربرستانِ داخلي به پادشاهي برمي داريد ، يا ... پيش من كه ديگر خفه شويد .
( ديديد چه راحت خفه خون گرفتند ؟ )
- بايد همين فردا به تمامِ سخن گويان و تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي و داخلي و خارجي و تمامي خودي ها و مزدورانِ پاره وقت و تمام وقت دستورِ اكيد بدهيم كه انتقاد و اعتراض نسبت به وضعِ موجودِ داخلي و خارجيِ امريكا را جدي بگيرند و همه يك صدا نهضتِ " با مردم و همراهِ مردم و برايِ مردم " را آغاز كنيم .
( از فردا خواهيد ديد كه تمامِ كشور يك پارچه به اين دعوت به پيوندند و همه جا ازفسادِ موجود و تضييعِ حقوقِ مردم و فقدانِ آزادي و گراني و بيكاري و فحشا و ديگر نابساماني هايِ اجتماعي و ذهني و شخصيتيِ امريكائيان و به ويژه دولت و دولتيان مي گويند . )
- بايد خودمان سرمشقِ انتقاد و مبارزه در راهِ آزادي باشيم . ديگران غلط مي كنند كه اين جور واژه ها را به زبان بياورند . مگر ما دستِ بزيم كه ديگران انتقاد كنند ؟

( همين الان وقايع نويس رسيد و ما را راحت كرد . برويم به حالمان برسيم . )
دشمن . آي دشمن ، دشمن ، دشمن .
بيدار باشيد كه دشمن مدام توطئه مي كند . نمي گذارد ما كاري بكنيم . مرگ بردشمن . آي دشمن دشمن . دشمن مي فروشيم ، همه جور دشمن ، فله و بسته بندي شده ... سفارشِ دشمن مي پذيريم ، به ويژه برايِ مصارفِ داخلي ...
آي دشمن دشمن دشمن ...

والتمام ...


|
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۴

 

وصف الحال - شعر

وصف الحال

اگر روزي تو را گفتم
كه گوز از گاز مي آيد
و نفت از آب
و عشق از زير ... ؟
چه خواهي گفت با من از " هويت " ها ؟
از اين بحران و زآن بحران
تمامي روزگارِ ما
به جز دشوار " رنجي " چيست ؟
كه " شادي " را همه گمراه و بي راهيم
چگونه مي تواني گفت كه بيخِ ما ز " نيكي" بود ؟
ميانِ " شرق " و " غربِ " اين جهان
راهي كه دشوار است و "رنج" آميز
و مي گيرد نشان از " فهم "
ولي گويا در اين جا
جنسِ " آدم " از تبارِ چارپايان است
مگر در قرن ها مردي ، زني ، آگاه
و يا در قصه ها دردي
به مرگ آغشته و جان كاه
*
در اين جا " رنج " و " آگاهي "
قلوهايِ به خون بسته
به صدها قرن و هم بسيارها روز و شبِ تاريك
و تا امروزِ بس نزديك
" كه در هر صبح و شامِ آن
خدايان خون به پا كردند
و انسان را " ذبيح الله "و از هستي جدا كردند
و گاوي از طلا كردند
و بهرِ ما " خدا " كردند " (1)
شمارِ اندكي از مرد ، گاهي زن
زخود پيغمبراني ساخت نستوه و جهان آگاه
ولي ، اما
به رويِ دار ، يا در گوشه هايِ " رنج "
به خود تنها ، به خود درگير
بلي . آري
ز بي راهي كه او را نام " ايمان " است
كنون در خويش وامانديم
با مشتي مناسك

تا كه تن داديم ، ديگر را
*
اگر در سال هايِ دور
خلقي راه را ديد و شد و پيمود
و ما آن را پذيرفتيم – الگو وار –
چرا بايد كه صد سالِ به غم توام
هنوز از آستانِ راهِ خود هم ، پرده نگشائيم ؟
چنين در خواب " شهرِ سنگ "
تمامي " منتظر "
- هم منفعل
-
تا قدرتي از ماورايِ خاك
برايِ ما
طِلسمِ بسته بگشايد ...

*
( 1 ) ابيات خودي است .

شعري از دفترِ " شطحيات " / 1381 گشوده تا كنون .


|
دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

 

مقاله - شناختِ انسان

پيرامونِ انسان و زندگي
( 2 )
انسان چيست ؟ و زندگي كدام است ؟

ديديم و گفتيم كه برايِ ادامه يِ بحث پيرامونِ " شناختِ هستي " و " انسان " ناچاريم پيش فرض هايي را با يك ديگر به توافق رسيده باشيم . اكنون اهمِ آن پيش فرض ها را ، فهرست مي كنيم .
1- " انسان " را به دو گونه يِ " غريزي " و " انديشه ورز " تقسيم كرده ايم .
2- نيازهايِ هر انساني ، بر مبنايِ نيازمندي هايِ جسمِ اوست .
3- انسانِ غريزي شكار مي كند و تنها نياز به پناه گاه و وسيله يِ دفاع و شكار دارد .
4- انسانِ غريزي چون نمي انديشد و غريزي عمل مي كند ، پيروِ برتر از خويش است و همواره در چارچوبِ تعاليمِ ديگران رفتار مي كند و هيچ اجباري به " شناخت " و فهمِ هستي ند ارد ، بلكه تنها " اوامر و نواهيِ " خاصي را- باور داشته به نيكوئيِ آن- پيروي نموده وآداب و رسوم و سنت هايي ، در چارچوبِ همان غرايز دارد ...
5- اما " انسانِ آگاه " ناگزير از شناختِ آفرينش و خويش و ديگران و يافتنِ نقشِ خود در اين مجموعه يِ پر هياهوست ...
6- حتا رهبرانِ جوامعِ " جزم انديش " و " مطلق گرا " مجبور به شناختِ هستي و انسان و زندگي نيستند ، زيرا كه ايشان نيز به نوبه يِ خويش همان چارچوب هايِ از پيش تعيين شده را پيروي و تبليغ مي كنند و تنها نيازهايِ پيروان و جامعه يِ خويش را بر مي آورند ، يا همان نيازها را اداره مي كنند ...
7- عارفان و فيلسوفان و فرزانه گاني كه در چنين جوامعي ظهور كنند ، يا در شناخت و باورِ خويش " صادق " بوده و چون " حلاج " بر دار خواهند رفت و يا دم در كشيده و گوشه هايِ خلوتي بر خواهند گزيد كه امروز و فردا ، خود " بت كده " يِ " بت پرستاني " ديگر خواهد گرديد ... اي واي بر كساني كه " دانستنه " چنان كرده اند ... اگر كه دانسته اند ؟...؟
8- به تقسيمِ ديگري مي رسيم و آن اين كه " اكثريت " عوام اند و به صورتِ " غريزي " زندگي مي كنند و آسايش را در پيروي و رخوتِ پذيرش يافته اند و " اقليتي" چون چوپانِ گوسپندان ، رمه ها را در شرايطِ دشوار هدايت و برايِ بهره هايِ مطلوب فراهم خواهند ساخت ...
9- انساني كه " غريزه " و پيروي را پذيرفته باشد ، هر چه را نيابد و از آن ناتوان گردد ، در دنيايِ پس از مرگ و در آرزوها و موعود و منتظرِ خويش خواهد جست و ايمان به فردا ، او را نسبت به ناتواني ها و نايافته ها ومحروميت ها وممنوعيت هايِ گوناگون ، تسكين دهنده و ياور و توجيه گرِ قدرتمندي خو اهد بود .
10 – گرايشِ " بقايِ نفس " پديده اي ويژه يِ " انسانِ غريزي " است . آدمي هنگامي كه در اين جهان به كام و بهره يِ كافي و رضايت بخش از زندگي نمي رسد ، محروميت هايِ آشكارِ خويش را ، فردايي بر مي آورد و ناتواني و نابوديِ خود را ، در آرزويِ بهشتي كامكار و جاويد متبلور مي سازد و اميد مي برد ..
11- و سرانجام بايد گفت كه هر گاه از گيتي و جهان و دنيا سخن مي گوئيم ، منظورمان كره يِ زميني است كه اكنون " انسان " ها و حيوانات و نباتات و گونه هايِ متنوع و ديگرِ حيات ، در آن زندگي مي كنند
12- و نيزآشكار است كه چون از " آفرينش " و " هستي " سخن به گوئيم مجموعه يِ كرات و كهكشان ها و ثوابت و سيارات را در نظر خواهيم داشت ...

اكنون و با بيانِ چنين فرض ها و پيش فرض هائي ، مي توانيم به سخنِ و بحثِ نخستينِ خويش بازگرديم و جست و جويِ خود را پيرامونِ شناختِ " انسان " و " زندگي " و " آفرينش " پي به گيريم ...
پس ، دوباره مي پرسيم : " انسان چيست " ؟

و گفته اند : " حيوانِ ناطق "
يا : " حيوانِ انديشه ورز "
وگفتيم و توافق كرديم كه در بحث و سخنِ خويش " انسان " را با دو گونه يِ " غريزي " و " آگاه " بشناسيم و تعريف كنيم .
" انسانِ غريزي " در زندگي و رفتار و منشِ خويش ، همانندِ " حيوانِ ناطق " عمل مي كند . اديان و مذاهب و آداب و سنت ها و قراردادهايي كه اين انسان از آن ها پيروي مي كند و در چارچوبِ آن آموزه ها رفتار مي نمايد ، همگي از مقوله يِ " غريزي " عمل كردن ، يعني از جنسِ " نا آگاهي " و " پيروي " و " ايمان " و " پذيرش " است ، نه از جنسِ " فهم و شناخت " . اين انسان " بهشت و دوزخِ " خويش را نيز ، بر مبنا و با توجه به همين" غرايز " ساخته است وآن " ثواب " و " عقاب " تنها برايِ حفظِ همان انسان ، درهمان چارچوب هايِ تعيين شده است ، نه برخاسته از شناختِ ويژه اي از آفرينش و انسان و حاصلِ انديشه و دانسته گي ...
آن چه به " غرايز " مربوط است ، ريشه در كنش و واكنشِ " غريزي " دارد ، در صورتي كه " انسانِ آگاه " و " انديشه ورز " همواره در پيِ كشف و شناختِ تازه هايي از هستي و جايگاهِ خويش در آن بوده و واجدِ اراده اي معطوف به آگاهي وعمل است ...
آموختن و دانايي ، مقوله يِ " انديشه " و " فهم " و برخاسته و برساخته از تجربه هايِ گوناگونِ آدمياني آگاه و انديشمند و متمدن است . انسان هايي كه از " زندگي " جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " مي طلبند . اما آيا ديده شده است كه حيواني ، جز به ابزارِ زندگيِ خود به پردازد ؟ حيوان ، جز لانه و دانه ، چيزي ندارد و نمي خواهد .
اما مي توان پرسيد : پس " روحِ خدا " در كالبد اين انسان ، چه معنايي دارد ؟
اگر آن را " نيرويِ زندگي در كالبدِ آدمي " يعني همان قدرتي كه در تماميِ انواعِ حيات وجود دارد ، بدانيم ، در اين صورت بايد پرسيد : پس چه تفاوتي بينِ انسان و حيوان – يا انسان و ديگرگونه هايِ زندگي– وجود دارد ؟
حيوان ، نبات و ديگر انواعِ حيات – و از جمله انسانِ غريزي – نيازهايي برايِ ادامه يِ " زندگيِ " و در حدِ " غرايزِ " خويش دارند ، نه بيشتر و نه كمتر ...
آيا هيچ گاه حيواني را ديده ايد كه در صددِ " شناختِ هستي "– يا خويش – برآيد ؟ و به " تامل " در آن پرداخته باشد ؟ به همين گونه – انسانِ غريزي– هيچ گاه خود را ناچار از شناختِ آفرينش و انسان ، نمي يابد و نمي بيند و دقيقا به همين دليل است كه آموزه ها و قراردادهايِ خاصي را مي پذيرد و به آن ها " ايمان " مي آورد ...
و بر عكس ، آيا هيچ گاه " انسانِ مومني " را ديده ايد كه جز تبيين و دركِ آموزه هايِ از پيش پذيرفته شده و بيان شده ، به چيزي ديگر و متفاوت پرداخته باشد ؟ يا آشكارتر به گوئيم : اجرا و شناختِ مجموعه اي از " خير و شر " كه به صورتِ مشتي " مناسك " و شكلي كور پذيرفته و اجرا مي شود ، چه ارتباطي با مقوله يِ " انديشه " دارد ؟ آيا هيچ گاه " مومني " را ديده ايد كه به دنبالِ ترديد يا پرسشي درچگونگيِ مبانيِ پذيرفته شده يِ خويش باشد و برآيد ؟
وقتي كه اصول و مبانيِ خاصي را ، به طورِ موروثي مي پذيريم و حقِ انتخاب يا جست و جو و پژوهش در اصول را ، در هم آغاز از خويشتن سلب مي كنيم ، چگونه مي توانيم ادعايِ " آگاهي " و " شناخت " داشته باشيم ؟ و چيزي از جنسِ " فهم " را ، در اين شيوه پيدا كنيم ؟
آيا " اقرار " و پذيرش لزوما به معنايِ " شناخت " است ؟ و اگر چنين است چند درصد از پيروانِ اديان ، اصولِ موردِ تصديقِ خويش را شناخته و سپس پذيرفته اند ؟ يا چند درصد از ايشان دين و مذهبِ خود را مي شناسند و آن را عقلي و منطقي پذيرفته اند ؟
از سويِ ديگر ، اگر اقرار و تصديق را لزوما به معنايِ " شناخت " به گيريم ، در اين صورت ناچار خواهيم بود به گوئيم كه تمامي – يا اكثريتِ قاطعِِ - متدينين و پيروانِ اديان ، به آن چه مي گويند معتقد نبوده ، و در ادعايِ دين داريِ خود صادق نيستند .
كساني كه مي خواهند خودشان را راحت كنند و نادانيِ خود را توجيه نمايند ، خواهند گفت : شناختِ ديگراني كه متخصص در موضوعِ خويش مي باشند و موردِ اعتمادِ فرد نيز هستند ، ما را به علم و يقين در موردِ حقانيت و مشروعيتِ اصولِ خاصي راهنمايي مي كند ... اما اين ها توجيه است و " شناختِ ديگري " با ناداني و نشناختنِ من يكي است ، حتا اگر آن ديگري دارايِ تخصص و آگاهي باشد ...
مقوله يِ " آگاهي " و " فهم " ويژه گيِ خاصِ انسان است و برايِ فرد ، توانائي هايِ انسانيِ او را آشكار مي سازد . فقدانِ اين نيرو به منزله يِ سلبِ ويژه گيِ انساني است ، لذا ما نيز " نا آگاه " را " انسانِ غريزي " ناميديم . شناخت يا وجود دارد يا ندارد . اگر وجود داشت ، فرد از توانائي هايِ ذهني و انسانيِ خود بهره گرفته است و انسان است ، چنان كه هست . اما اگر فردي اين ويژه گي و توانايي را فاقد بود ، يعني اين كه تنها وجهِ تفريقِ " انسان " و " حيوان " را نداشت ، هرگز نمي تواند " انسان " به معنايِ واقعي و تمامِ واژه يِ انسان شمرده شود . چنين موجودي- حدِ اكثر- گونه اي از حياتِ انساني ، كه بينِ انسان و حيوان سرگردان است به شمار مي آيد . يا به گوئيم : حلقه يِ اتصال بينِ " انسانِ كامل " يا انسانِ انسان ، با اجدادِ به تكامل نرسيده اش مي باشد . گونه اي كه هنوز تنها شكلِ فيزيكيِ " انسان " را گرفته و آن ويژه گيِ اصلي و منحصرِ او را - كه قدرتِ فهم و تبيين و توضيحِ پديده ها باشد - فاقد است ، يعني هنوز به تكاملِ انساني دست نيافته است .
مقولاتي كه از " حقيقت " و " هستي " سخن مي گويند ، به دليلِ ويژه گيِ منحصرِ خويش- كه دانستن است- قابلِ تقليد و تصديقِ كوركورانه و پذيرشِ محض نمي باشند . كسي " خدا شناس " است كه شخصا به تواند شناختِ خويش را تعريف و تحليل كند و پسنديده گي و مشروعيت و " حقيقت " را در آن شناخت و باور نشان دهد . ديگري هرگز نمي تواند خداشناسيِ فردِ خداشناس را به خود نسبت داده و يا خويشتن را ، مستند به " خداشناسيِ " ديگري و ديگران " خداشناس " به خواند ...
در واقع ، برايِ " انسان بودن " بايد نخست انسان را شناخت و تعريف كرد و رابطه يِ او را با پديده هايِ پيرامونيِ خويش سنجيد .
به عبارتِ ديگر : " انسان " مجبور از شناختِ خويش و هستي ست . من نظرِ فيلسوفاني چون " شوپنهاور " را ترجيح مي دهم كه " آدمي يا بايد بفهمد و يا بميرد " اين است كه " نا آگاه " را نوعِ به تكامل نرسيده يِ " انسان " دانسته و او را گونه يِ " غريزيِ " آدمي به شمار مي آورم .
آن " روحِ خدا در كالبدِ آدمي " ، آن وجهِ تميز و معيارِ منحصرِ انسان ، يعني آن چيزي كه انسان را از حيوان و تماميِ انواعِ حياتِ غيرِ معقول جدا مي كند ، جز " آگاهي " و انديشه چيست ؟
" معرفت هايِ ربوده شده از خدايان " كدامند ؟ و آن چه انسان را انسان مي سازد ، كدام ويژه گي است ؟
مي گوئيم : انسان حيواني است دارايِ ذهن و قدرتِ انديشه ، كه مي تواند پديده هايِ پيرامونيِ خويش را بشناسد و تجزيه و تحليل كند . با اين تعريف ، آيا مي توان " انسانِ غريزي " – يعني كسي كه نشناخته ها را تصديق و باور و پيروي مي كند و خود را از تبيين و تعريفِ هستي بي نياز مي بيند – داخلِ در معنايِ واژه يِ " انسان " دانست ؟
*
ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .