داستان قاضي حمص ( مجموعه ي كامل ) بيا بشنو حديث قاضيِ حمص *** ببين افسانه در تاريخ اين جنس به تدبير ار معاويه است مشهور *** و يا در مكر، عمروعاص فغفور يقين دان قاضيِ ما راسپوتين است *** كه احكامش همه چون انگبين است جناب مينوي- شيخ اساتيد- *** به گفتارش نمود اين قصه تمهيد (15گفتار) كه خود مجموعِ چند افسانه و پند *** فراهم آمده ، شيرين تر از قند حكايت كرد راوي، اين روايت *** مسلماني ، به تقوا بي نهايت زني زيباتر از ماه و پري داشت *** كه ناز او هزاران مشتري داشت كنارش يك يهودي كرده منزل *** مر او را فكرِ زن ، پيوسته در دل هزاران حيله ها را آزمودي *** ولي از هيچ يك سودش نبودي مسلمان زير فقر و بود محتاج *** جهودك - فقر را- بنمود آماج فرستادش به يك روزي فسنجان *** كه برگرداند آن مرد مسلمان به روز عيد بردش هديه در پيش *** ولي مقبول نامد نزد درويش سرانجام آن جهود عشق در دل *** بخواندش ميهمان او را به منزل پس از حمد و ثناي آن چناني *** كه مي گفنش پياپي: يارِ جاني اگر ما در شريعت، هردو فرديم *** ولي همسايگان و هم نبرديم در اين فرهنگ مر همسايه، جان نيست؟ *** مگر ميراث دار خانمان نيست؟ كه شايسته نباشد نزدِ انسان *** بخوابم سير و، تو باشي پريشان مگر نه ما دو تن، همسايگانيم ؟ *** به يك شهريم و هر دو هم زبانيم؟ مرا سيم و زر ِ بسيار باشد ؟ *** تو را اين گونه تن بيمار باشد ؟ ببايد حلِ اين مشكل نمودن *** بپاخيزي و باري آزمودن زر از من ، كار از تو، بركت از حق *** نباشد اين جهان را،هيچ مطلق كنون چون كاروان و خيلِ تجار *** وسايل را تمامي كرده تيمار تو را من مي دهم دينارها قرض *** دو ساله بازگرداندن كنم فرض بخر از بهر خود كالاي بسيار*** به شهر اصفهان مي بر به بازار فلان اجناس نيك و آزموده *** كه سود آن سه چندان نيز بوده از آن جا هم حرير و فرش نايين *** سر راهت ببر در شهر قزوين فلان ابريشم وادويه ي هند *** به افغان كن تدارك ، توشه ي سند چو اين كار است بسيار آزموده *** و اين راه است امن و هم ستوده تو را با يك سفر، اين كار آسان *** تمام زندگيت آيد به سامان من ار چه، خود جهود واهل سودم *** تو مر همسايه را، خدمت نمودم قسم كو سود، از تو من نگيرم *** تو را من راستي، منت پذيرم وليكن مي نمايم، خويش شرطي *** براي اعتماد و قول پرتي اگر در رأس موعد برنگردي *** و يا آن سيم و زر حاضر نكردي به خنجر من دو سير از گوشتت را *** جدا سازم - ز هرجائي- به فردا كنون گر شرط من مقبول باشد *** تو را هم سيم و زر مقدور باشد برو پس شور كن با هركه خواهي *** قبولت گر كه شد، آرم گواهي نويسيم اين قرارِ خويش روشن *** دو تن عادل كنند آن قول متقن مسلمان هرچه كرد از قصه تفتيش *** نمودي شور با بيگانه و خويش و كرد اصرار شرطي نيك و مقبول *** پذيرد آن جهودِ احمق و گول نشد مقبولِ آن مردِ يهودي *** مگر شرطي كه خود اول نمودي نمودي مشورت هايِ فراوان *** تمامي اهل خانه ، تا خيابان همه گفتند كي گردد محقق *** چنين شرطي كه باشد شرطِ احمق ولي كار و سفر پرسود باشد *** زيانش نيست، هم نابود باشد مر آن مرد مسلمان داشت ياري*** به تدبير او چو لقمان كارداري امين و مؤمن و فرزندِ پرهيز*** رفيقي بي نظير و اهلِ تمييز از آن هائي كه امروزند مفقود *** فدايِ خاكِ پايش گر مرا بود به عالم هرچه خوب و هرچه زيبا *** تمامي سيم و زر، با فرشِ ديبا هرآن چه لذتِ ناچيزِ دنيا *** فدايِ همدمي پاك و مصفا همه برخيِ ِ آگاهانِ دلسوز*** كه مي خواهد تو را، امروز و ديروز كنون اما، چنين ياري نديدم *** دريغ از آن چه آسان برگزيدم مگر بوده ست ، در ادوار ديگر *** برايِ اهل كفر اينك ، ميسر ولي در كشور صاحب زماني *** نبيني يارهايِ آن چناني در اين جا جملگي اهلِ فريب اند *** نياز خويش را، با تو قريب اند تمامي بندگان سكه ي زر *** برادر، خواهر و زن، نيز شوهر غرض آن مردِ بي چيز و مسلمان *** كه بودش آن چنان ياري به دوران به نزد وي شد و آن قصه سنجيد *** جوانب را تمامي ، كرد تمهيد خريد و هم فروش و سود ، قطعي *** نباشد هيچ فرضي ، سست وسطحي نخواهد شد يقين آن شرط اجرا *** بماند آن جهودك ، تويِ رؤيا بياوردند پس قرطاس و خامه *** نوشتند آن قرار و شرط ، نامه شهودِ معتبر، عدلينِ حاضر *** گواهي كرده پس، با طيبِ خاطر دوساله گر كه آن زر برنگردد *** ببرد آن دو سير و خر نگردد مسلمان زر سِتد وآن ديگري قبض *** نبودش آن جهودك گوئيا نبض *** سپس كالاي مرغوب و يگانه *** فراهم كرد و آن گه سويِ خانه وصيت كرد با اهل و همه خويش*** گرفت آن گاه راهِ كاروان پيش به روز سعد، گرديدند راهي *** به همراهيِ ِ افراد سپاهي بدون حادثه از ره گذشتند *** همه شرح سفر از سر نوشتند به بهتر قيمتي ، آن مال دادند *** براي مالِ ديگر، زر نهادند خريد و هم فروشي ميمنت بار*** به اندك مدتي ، پيدا شد آثار غني شد آن چنان درويشِ ديروز *** كه گم شد از سرايش فقرِ جان سوز به فوريت برايِ اهل و همسر*** فرستادي زر و اموالِ ديگر نمود آهنگِ ماندن اندكي بيش *** بَرَََد سودي فراوان ، مردِ درويش تجارت را كمر بربست محكم *** اداي قرض ، بودش زر فراهم به همراهي قاصد ، زر فرستاد *** به همسر گفت : بايد قرض را داد تشكر كن تو از مردِ يهودي *** دو قبضه نيز ، همراهش درودي به سالي بيشتر چون باز گردم *** كنم جبران و با وي ساز گردم همه از بركتِ اموال وي بود *** كه ثروتمند گشتم اين چنين زود *** ولي بنگر قضا را گشت ديگر*** دقيقا از همان جاي ِ ميسر زنك چون ديد موعد نارسيده *** و او را پول بودي نورديده به خود گفتي: مرا با زر بود كار*** و باشد تا به موعد، وقتِ بسيار چو آيد پيكِ ره ، در ماهِ ديگر *** به پردازم ، تمامي قرض يكسر گذشت اين سان و شد او را فراموش *** دريغا جمله زيبائي ، جوي هوش مر آن مردِ مسلمان شاد و خرسند *** كه با اين بخت و ثروت خورده پيوند پس از چندي چنان گرديد مشهور*** كه ثروتمند شد، گو خان و فغفور فراهم شد برايش قصر و ايوان *** غلامان و كنيزاني فراوان به راهِ هند و چينش كاروان ها *** ميان ناز و نعمت كرده مأوا برآن شد زآن سپس كز موطنِ خويش *** كند ديدار و دارد سوگلي پيش زشهرِ فقر فرمايد، دگر كوچ *** كه بوده زندگي با فقر بس پوچ يكي فرخنده موكب كرد حاضر*** ز ده ها اسب و صدها رأس قاطر شده همراه وي، جمعي غلامان *** كنيزان و دوچندان نيز مهمان فراهم كاروان و ساربان ها *** عقب دار و جلو دار و ميان ها نگهبان و تفنگ انداز و مهتر*** به همراهيِ ديگرها و ديگر چنان خيلي به راه افتاد از آن جا *** كه كم ديده ست چشمِ اهلِ دنيا به هرجا شد، خبر رفته است از پيش*** همه آگاه، از بيگانه و خويش به نزديكِ وطن ، پس نارسيده *** دو منزل يا سه منزل، در سپيده به استقبالِ خواجه ، مردمِ شهر *** هلا بنگر كنون ، ابناء اين دهر چنان چون موكبِ شاه و وزيران *** فرود آمد چنين ، با جمعِ دربان برايش جمله قرباني نمودند *** و نيز اشعار بسياري سرودند همه تجار و اهلِ شهر، اين سان *** سه روز و هم سه شب گشتند مهمان پس آن گه حاكم و شيخان و مفتي *** وجوهِ مفت خورهائي كه گفتي ز خواجه ديدني ، مبسوط كردند *** سخن هائي همه مضبوط كردند سپس چون گشت خلوت دور و اطراف *** همه رفتند دراكناف، اصناف يهودي آمد و چون سايه آرام *** كه اكنون گشت كار ما به فرجام بيامد خدمتِ همسايه يِ خويش *** خوش آمد را، هدايا ده طبق بيش پس از جمله تعارف هايِ عادي*** سخن گفتش، از آن قرضي كه دادي كه خود شد باعثِ اين خوان و نعمت *** نمودي دور از تو، هرچه نِقمت چو اندر رأسِ موعد پس ندادي *** هلا آماده شو، شرطي نهادي به بايد من دو سير از لحمِ جانت *** به گيرم ، گرچه باشم ميهمانت *** چو بشنيد اين سخن مردِ مسلمان *** به لرزيدن درآمد جمله اركان كه پس دادم من آن زر را، به هنگام *** نباشم مستحق، براين سرانجام سپس فرياد كردي: اي ضعيفه *** بياور خود رسيدِ مال و جيفه چو چشمِ زن برآن همسايه افتاد *** تمامي خوان و مان را، ديد برباد چنان بودي فراموشش زخاطر*** تو گوئي بوده خود، يك رأس قاطر الهي من نباشم ، در ميانه *** كه رفت از خاطرم كارِ زمانه به يك باره تمامي ، بخت برگشت *** عزا شد جشن و، غم ها تازه تر گشت دگر حرف و پريشاني ، چه حاصل ؟ *** چو باشد حاضراين جا، شمر قاتل *** جهودك رفت و اندر خانه خوابيد *** همه اعيان شهر و اهلِ تمهيد هزاران طرح و اصلاحيه دادند *** رضايِ آن يهودي سر نهادند ولي اجرايِ شرط اوليه *** نمود اصرار بهرِ آن قضيه مسلمان داد، جمله ثروتش را *** سپس حاكم تمامي قدرتش را يكي فرمود: صدها باغ و بستان *** غلامان و كنيزاني فراوان به جز اجرايِ طرحِ اوليه *** نشد راضي جهودك ، زاين قضيه پس از يك ماه شور و مشورت ها *** وساطت ها و تهديداتِ پيدا چو برجا ماند آن مشكل كماكان *** به نزد حضرتِ قاضي شتابان به وقت بررسي شد محكمه پر*** در و ديوار و هم، هر خشت و آجر چنين موضوع بكر و شرطِ نادر*** يهودي و مسلمان گشت حاضر شيوخِ شهر و اهلِ حل و تدبير*** دبير و سردبيري بهرِ تقرير جناب مفتي و هم محتسب نيز*** براي مشورت، اصحابِ پرهيز تمامِ گزمگان از بهرِ تنظيم *** چماقِ عدل و هم نيروي ِ تفهيم پس از حمد و ثناي ِ ذاتِ باري*** تبرك را، دو آيه خواند قاري عدالت را ببين، اين گونه آسان *** يهودي داد خواهد از مسلمان پس از تعريفِ عدل و هم عدالت *** نمودند آن قسم نامه قرائت جهود آن گاه دادِ خويشتن خواست *** تمامي ماوقع را، بي كم و كاست به عرضِ دادگاهِ با كفايت *** رسيد آن دادخواهي حسبِ عادت پس از آن متهم آمد به ميدان *** حكايت گفت از رشت و صفاهان در اين هنگام ، پرسش هايِ بسيار *** تمامِ ماجرا بنمود تكرار چو بود آن نامه با مهرِ مسلمان *** نكرد انكار وي آن عهد وپيمان شهودِ حاضر و عدلينِ موجود *** دلايل آشكار و شبهه مفقود گواهي داد پس اصحاب دعوا *** نكردي هيچ كس ، يك جمله حاشا بلي ، بس محترم بوده ست پيمان *** نه دعوا بوده و نه نيز زندان گرو بهر كرور و صد كروران *** فقط مويِ سبيلي سهل و آسان موثق بوده حرفِ مردمان بس *** نه مفتي بوده ، نه شيخ و نه ناكس *** بود معروف در ادوارِ ماضي *** شكايت برد شخصي نزدِ قاضي خريدم از فلان ، يك خانه ويران *** كنم آن را عمارت بهرِ اسكان چو كندم پي ، بشد گنجي هويدا*** كه بوده از قديم آن زر درآن جا ببردم گنج ، نزدِ بايعِ خويش *** كه بستان زر ز من ، اي مردِ درويش ولي گويد: چو من آن خانه دادم *** تمامي ملحقاتش را نهادم بود مالِ تو آن گنجِ فراوان *** ندارد او قبول اين حكمِ آسان كه من تنها خريدم ملك و خانه *** نه گنجي را كه او آرد بهانه كنون تو حكم كن ، مالك كدام است ؟ *** مراو را، يا مرا اين گنج وكان است؟ روايت كرد راوي اين حكايت *** به نزدِ شاه شد قاضي به ساعت مرا معزول فرما زاين ولايت *** كه دارد مردمي نيكي به غايت دو سال و اندي اندر شهر ايشان*** اقامت كرده ام خود بهرِ ايشان بود اين اولين پرونده يِ من *** ندارد سود و كي راضي است ذوالمن ولي اينك بگويد آشكارا *** كه من مجري ِ قانون ام در اين جا به من چه گر نباشد عادلانه *** يقين دارم– بلي– ظلمِ زمانه مدارك اين چنين وآن چنان است *** به من چه گر حقيقت غير ِِ آن است تو گوئي هست اين چك ها امانت *** كه بوده نزدِ بنگاهِ عدالت فراري صاحبِ بيچاره ي آن *** شده از ترسِ اين خلقِ مسلمان كنون بنگاه و جمعي خلقِ بي دين *** به حكمِ حضرتِ قاضيِ قزوين نموده دينِ آن احمق مسلم *** چو در دست است آن چك هايِ محكم به تضمينِ نزول و اعتمادش *** برايِ دادنِ سودِ زيادش چو مضطر بوده و بيچاره داده است *** همه چك ها از آن بنگاه زاده است نداده تكه اي كاغذ رسيدش *** كه باطل مي شود در سررسيدش چو آن احمق شده اينك فراري *** همه احكام مي باشد غيابي ظواهر، هم چك و هم نص ِ قانون *** عليه هر كه نشناسد چو مجنون به اين گرگان و هم روبه شغالان *** نمايد اعتماد، اكنون به دوران اگر صد بار گوئي اين حقيقت *** يقين دارد- چو قاضي- خود رذيلت برايِ وي بود تحقيق آسان *** قرائن هست بسيار و فراوان نآ ولي كو حوصله، داعي چه چيز است ؟ *** مگر قاضي ز ديوانِ تميز است ؟ چو مي باشد مدارك سفت و محكم *** صرايح فاقد و جرمي مسلم به من چه كز پي مدرك بگردم ؟ *** اگر چه مدعي و اهلِ دردم و تازه اين بود قاضي ِ سالم *** كه در اطرافِ رشت و يا اسالم قناعت كرده تنها بر وظيفه *** قضاوت كرده بر خيلِ ضعيفه و گرنه آن قضاتِ غيرِ صالح *** كه بسيارند برحسبِ مصالح چه گويم من كه در اين ملك قاضي *** ندارد هيچ كس از خويش راضي قضاوت هست خاصِ بهترين ها *** به اخلاق و عدالت اولين ها اگر امكانِ عصمت بود، بايد *** كه قاضي مثلِ معصومان بزايد تمامِ زندگي اش همچو معصوم *** نه از تقوا چو جمعِ خلق محروم نه هر فردي حقوق و فقه خواند *** قضاوت را يقين او مي تواند هم ايمان، هم عدالت، هم كه دانش *** چرا قاضي شود اهلِ نمايش؟ ولي اين جا چو كار از بُن خراب است *** شمارِ جرم بيرون از حساب است كجا پيدا شود ده ها هزاران *** قضاتِ خوب، دراين ملكِ ويران بود قاضي، خود از اصحابِ اين خاك *** حسابِ حق و عدل از بُن بود پاك *** كنون دنباله ي افسانه بشنو *** ز حمص و قاضيِ جانانه بشنو چو گفتند آن جهود و هم مسلمان *** تمامِ ماوقع را لخت وعريان تفحص كرد قاضي ، بارِ ديگر *** ز اطراف و جوانب، او سراسر مسلمان گفت: آري شرط كردم *** « مر اين انديشه را بي ربط كردم » فرستادم زرِ مردِ يهودي*** بدان ساني كه ما را شرط بودي ولي كرد اين زنك آن را فراموش *** ببرده زر ز وي هم عقل و هم هوش سپس قاضي برايِ يك تنفس*** و هم پنهان نمودن خود، تجسس برفت از جمع با اصحابِ انصاف *** نمود او مشورت با كاف و هم قاف سپس آمد برايِ حكم و فرمان *** باستاده يهودي و مسلمان بدادي حق به آن مردِ يهودي *** همان ساني كه وي را شرط بودي ببرد او دو سير از لحمِ مردك *** ز هر جائي كه خواهد، اندك اندك شد اين سان بَرده آن مردِ مسلمان *** هميشه دست و گردن زيرِ فرمان بسي رقصاند آن مردِ جهودش*** هزاران حكم كردي، بهرِ سودش نه وي را اذنِ رفتن بود، از آن شهر*** نه او را جايِ ماندن ، زآن همه قهر در آخر گفت خواهد بيضتينش *** ببرد از مسلمان خصيتينش شبي ديد-از قضا- آن يارِ جاني*** بگفتش: از چه رو چون مرد گاني بگفت او را: جهودك طاقتم برد *** « گمان دارم كه خواهد خايه ام خورد » مرا آن شرط و اين حكم است قاتل *** كه گرديده است اينك عقل زايل بگفت آن يارِ دانا، راه اين است *** چو اين جا جايگاهِ مسلمين است تواند بود، قاضي انتخابي *** چرا اين گونه عاجز از جوابي بكن تو اعتراضي سخت محكم *** به اين حكم و به آن قاضي مسلم كند گر قاضيِ حمص ات قضاوت *** نجاتت حاصل آيد زاين مصيبت به تدبير و درايت اولين است *** به هوش و حلِ مشكل برترين است مرا با وي سوابق كهنه باشد *** به حلِ مشكل– آري- خبره باشد نويسم از برايش، خويش نامه *** كنم تقرير، با قرطاس و خامه وگرنه نزدِ هر قاضي تو محكوم *** شوي اين سان زعمرِ خويش محروم چو باشد خط و شرط و مهر روشن *** عليه تو دلايل بس مبرهن گواهان كرده تاييدِ يهودي*** شوي محكوم هرجايي كه بودي فقط قاضيِ حمص و رأي و تدبير*** نمايد مشكلت را، نيك تقدير مشو الا به حكمِ وي، تو راضي *** مسلمان هستي واهلِ نمازي پس از آن رفت فردا نزدِ قاضي*** بگفتا من ني ام زاين حكم راضي چو من باشم مسلمان، او جهود است *** و اين مردم ، همه اهلِ سجود است نمايم انتخابِ قاضيِ خويش*** كه باشد قاضيِ حمص آن خوش انديش شنيدي چون كه قاضي نام از وي*** بلرزيدش همه اعصاب و هم پي زدي آن گاه وي رندانه لبخند *** كه يعني: هان ، بدانستم تو را فند (1) ولي يك نكته برگو دوستانه *** كه بوده است آن كه دادت اين نشانه كه باشد آن كه در اين جاست آگاه *** تو را بنموده اين سان، راه ازچاه كدامين رند قاضي را شناسد؟ *** ز حمص و قاضي اش آگاه باشد؟ بگفتش: مر مرا يك يارِ جاني*** كه در يك گوشه اي دوراز نشاني اقامت كرده اندر خلوتِ خويش*** بنشناسد ورا جز مردِ درويش ز غوغاي عوام اينك فراري*** برون نايد مگر وي اضطراري بگفت آرام: دانستم كه بوده *** سلامم گو به آن مردِ ستوده سپس آن قاضيِ هشيار و دانا *** يهودي را نمود احضار، آن جا بگفتش ماجرا آن سان كه بايد *** تو را راهي- به غيرازاين- نشايد چو حقِ انتخابِ قاضي، او را ست *** ببايد رفتن آن جائي كه وي خواست در آن جا نيست، او را اعتراضي*** چو مي باشد قبولش، خويش قاضي سپس گفتش يهودي را به خلوت *** مر اين قاضي كه او دارد رضايت به حيلت اولين و آخرين است *** به تدبير او يقينا برترين است بيا با صلح طي كن ماجرا را *** مرنجان خويش و هم خلقِ خدا را بگيرم بهرِ تو هرچند خواهي*** قبايِ اطلس و ديبايِ شاهي زر و سيمت بگيرم صد برابر*** مزن بر جانِ خود اين گونه نشتر ولي هرچند گفت آن مردِ دانا *** يهودي را نشد مقبول اصلا بگفتا چون قبولش مهر و شرط است *** دگرها ماجرا گفتار ِ پرت است گواهي آشكارا، شرط محكم *** از او من نگذرم ، مفت ومسلم اگر قاضيِ حمص و عمروعاص است *** مدارك روشن و ني بي اساس است رود گر كوهِ قاف و يا ثريا *** به دنبالش روم ، حتا در آن جا مرا خايه كشيدن التماس است *** سخن هايِ دگرهم ، بي اساس است بدين سان آن جهودك با مسلمان *** نمودند عزمِ رفتن ، بهرِ فرمان از آن لحظه يهودي چند كس را *** ز ترسِ رفتن و جستن از آن جا نگهبانان بر او بگماشت ، از دَم *** ورا خايه كشيدن ، بد مسلم سفر را كارواني گشت پيدا *** ز همراهان ايشان هم مهيا مسلمان را وساطت بارِ ديگر*** فرستادي هدايا نيك و بهتر شيوخ شهر كردند التماسش *** ولي سودي نبردند از اساسش سپس آماده شد، مردِ مسلمان *** سپردي خانه را، بر يارِ جانان گرفت او نامه اي از بهرِ قاضي*** شده مسطور شرحِ بس درازي يهودي چون كه با صدها برابر*** رضايش مي نشد ما را ميسر چو قصدِ وي بود، بيضه كشيدن *** ببايد خدمتِ قاضي رسيدن سرانجام آن دو تن با جمعِ همراه *** دو منزل را يكي كردند در راه ولي بنگر تو احكامِ قضا را *** چه پيش آمد، ز تقديرِ فضا را *** بخش دوم : حادثه ي اول به يك روز بهاري در بيابان *** كه بودند آن همه بر ره شتابان هويدا شد- به ناگه- اسبِ مستي*** كه رَم كرده ز بالا ، سويِ پستي به دنبالش سواراني شتابان *** بگيريد و بگيريديش، گويان تمامي كاروان هر يك ز سوئي *** گرفتند اسب را بي گفت وگوئي در اين غوغا ولي دستِ مسلمان *** فرو شد ناگهان، در چشمِ حيوان بُريد انگشترانش، جمله رگ ها *** پراز خون گشت آن چشمانِ زيبا چو بود آن اسب، محبوب و پر ارزش *** نموده كور مردك، اسبِ ورزش گرفتندش قصاصِ چشمِ زيبا *** ببايد كور گردي، درهمين جا يهودي فرصتي از بهرِ تحريك *** فراوان گفت برآن حكم تبريك كه اين مردك چنين و هم چنان كرد *** مرا اين گونه وي بي خانمان كرد ببايد چشم و هم بيضه بريدن *** همين جا خدمتِ يارو رسيدن مسلمان گشت تاوان را مهيا *** ولي راضي نشد آن جمع ِ حاشا مثالِ بعضي از اقوامِ نادان*** كه خود يا كودكان را كرده قربان چو يك ماشينِ زيبا و پرارزش*** بيايد سويِ ايشان بهر ِ گردش بيندازند خود را زيرِ ماشين*** به راهِ رشت و گيلان ، يا به قزوين ديه اكنون ، شده چندين كروران*** و يا از پايِ خود گيريم تاوان غرض فقر است و جهل اين مردمان را *** كه بهرِ خود كند، دعوا مهيا در آن جا نيز ، چون سودي نبودش *** مسلمان را از آن گفت و شنودش بگفتا: چون كه ما اينك روانيم *** به حكمِ قاضيِ حمص هم زبانيم بيايد يك تن از جمعِ شما نيز*** به نزدِ قاضي آن معنايِ پرهيز به حكمِ وي، همه گردن گذاريم *** چو دراين جا، تمامي ره گذاريم يهودي نفعِ خود را كرد تشويق*** كه آيد يك تن از ايشان به تحقيق دوتن گردد شمارِ مدعي ها *** مگر آسان شود كارش درآن جا روان گرديد پس همراهِ ايشان*** يكي بيكارِ ديگر، سهل وآسان به نزدِ قاضيِ حمص آن يگانه *** شكايت تا برند، ازاهلِ خانه *** حادثه ي دوم : شب درآمد رهزنِ سودائيان *** قصدِ ماندن كرد در ده كاروان بود اهلِ قافله را منزلي *** كو توان برپا نمودن محفلي آن زمان ها از پيِ يك روز راه *** با الاغ و اشترانِ سر به كاه طيِ يك منزل، گهي دو، گاه بيش *** رفته گاهي خويش، با پايِ پريش منزلي تا منزلي، يعني چهار*** توده يِ سنگي، تو فرسنگي شمار كاروان را هم الاغ و هم شتر*** اسب اندك بود و ني آن جا موتور اين چنين گاهي دو منزل، گاه يك *** كرده طي در روز، غير از اسبِ پيك گاه در شب هايِ امن و ماهتاب *** كاروان مي رفت ، اما بي شتاب تا رساند خود به شهر و مردمان *** يا كه هر آباديِ امن و امان بود در هر منزلي يك روستا *** جايِ آن گاهي ، به پا كاروان سرا كاروانِ ما ولي با اسب بود *** اين چنين روزي، سه منزل طي نمود گاه از بي راهه طي مي كرد راه *** چون تني همراهشان، مردِ سپاه ليك بعد از اين، دگر شهري نبود *** هم خلايق خسته، از گفت وشنود پس به سوي آن سرايِ كاروان *** شد روان، آن مردمِ بي ساربان چون كه شب بود و سرا در بسته بود*** در زدند آن جمع از بهرِ گشود بعدِ چندي چون كه آن در وا نشد *** نوبتِ آرامش و مأوا نشد بارِ ديگر كوبه بر در زد درشت *** چون نشد وا، دستِ خود را كرد مشت زد نهيبي سوي در، بر اسبِ خويش *** آن مسلمان خشمگين و دل پريش ناگهان در بينِ در، رويِ زني *** آشكارا از ميانِ روزني قد بسي كوتاه و اشكم مشكِ باد *** حامله بود و تو گوئي رو به زاد اسب و زن رم كرده ، سويِ يكدگر*** تا بيامد بركشد افسار و سر پس به يك دم ، دست آن حيوان نمود *** سرنگون زن را كه آن در مي گشود نعره اي زد، ناگهان بي هوش شد *** پس بيفتاد و زنك مدهوش شد سر رسيدندي همه اقوامِ او*** گوئيا گرديده دنيا زير و رو جملگيِ ِ اهلِ ده پيدا شدند *** پس به جنگِ مردكِ رسوا شدند يك حكيمي سررسيد و در زمان *** شد مداوا آن زنِ بس ناتوان زن ميان بستر و شش ماهه اش *** مرده بود آن كودك دردانه اش شوهرش بگرفته مردِ بي گناه *** هست خون تو مرا، قطعا مباح بوده ده سال و شماري بيشتر *** مي نزادي زن برايِ من پسر شد پس از خرج زياد او حامله *** كودكم كشتي ميان قافله گفت او را: اين خطا ني عمد بود*** خواندن ياسين به گوش خرچه سود؟ روزِ ديگر هم گذشتي بي ثمر*** اهل ده گفتند: بگذر شور و شر در شريعت جز ديه بر عاقله *** نيست تقصيري ، بخوابان غايله كي خبر بوده ورا از پشتِ در*** اتفاقي اوفتاده ، درگذر مي گمارد او حكيمِ حاذقي *** مي شود بهرِ شما وي رازقي تا شود زن خوب و گردد حامله *** مي دهد خرج و ديه را كامله خود بخفتي ، پس فرستادي به در*** حامله زن را، چنين شد اي پدر بگذر اكنون و مرنجان خويش را *** زر تو بستان و درآور نيش را بيشتر از حق خود گيري قصاص *** حرص را بس كن، نما از وي سپاس ليك تأثيري نصيحت ها نكرد *** كرده ترغيبش يهودي بر نبرد *** حادثه ي سوم : شب چو خفتند آن جماعت رويِ بام *** بود در انديشه مردك تا به شام بَد چنين پشتِ سرِ هم آيدم *** بسته كارم ، نك طلسمي شايدم بهتر آن باشد كنم زاين جا فرار*** پس نگيرم روز و شب جائي قرار با زنم پنهان شوم فوري ز كس *** هرچه برگيرم، بس است اين خار وخس پس روم در كربلا گردم مقيم *** هم ز بي راهه شوم ، ني مستقيم ورنه اين مردِ جهود و ديگران *** مي كشندم عاقبت، بازي گران از كجا قاضي حمص و راي او*** مي نباشد بي اثر آرايِ او بود يك تن شاكي و اينك سه تن *** وآن يهودي مستشار و مؤتمن مي نمايد جملگي را هم زبان *** پول سازد لال را شيرين زبان هم عليه من شهادت مي دهد *** راحت من كي رضايت مي دهد؟ خواجه بنمايد مرا او، عاقبت *** زاين سبب وي بيضه دارد مسئلت جرمِ قتل عمد و آري، پس قصاص *** اتهامي مي زند، وي بي اساس پس همين امشب فراري مي شوم *** اسب زين كرده، سواري مي شوم با چنين افكار، خود آماده كرد *** خواجگان را شور بي اندازه كرد گفت: امشب چند اسب راهوار*** زين و توشه ، جمله را آماده دار نيم شب چون ماه گرديدي نهان *** پس ز بي راهه ، نه با نام و نشان در سه گوشِ اين سرا از رويِ بام *** سقف كوتاهي است، ديدم وقتِ شام پس فرود آئيم از آن جا، سويِ باغ *** شب بود تاريك و نامحرم چراغ جمله آماده زايشان جسته ايم *** چون كه صبح آيد، سه منزل رفته ايم كرد تكرارآن وصايا وقتِ خواب *** شد غلام آسان به نزديكِ دواب خفته بودند آن همه بعضي ز روز *** منتظر تا طي شود كي آه و سوز خيمه زد بر جمع چون خوابِ گران *** بستري آراست وي چون ديگران نيم شب آهسته در شامِ سياه *** وعده گه را عزم بنمودي به راه سايه ي ديوار را كرد او نشان *** پر زند از سقفِ كوته ، بي زيان ليك بنگر، نك قضايِ ديگري*** آمده از ماه، يا از مشتري زيرِ آن ديوار پيري خفته بود *** گوئيا لبيكِ حق را گفته بود تا پريد از بام، رويش اوفتاد *** جيغِ رسوائي زد و پس جان به داد جمله را بيدار كردي كاروان *** جيغ وي در آن سكوتِ بي كران خفته در نزديك وي هر سه پسر*** تا به شب از حال وي گيرد خبر هريك از سوئي گرفتندش به بر*** بسته شد راهِ فرارش سر به سر دوش كشتي كودكي ششماهه را *** كشتي امشب پيرمردي بي صدا هم در اين اثنا تمامِ كاروان *** سر رسيدند از غلام و ساربان جملگي سيلي و مشتش مي زدند *** ريز بعضي ، هم درشتش مي زدند نحس و ناميمون و زهرِ قاتلي *** بدتر از كفتار و گرگ و قاطري قصد كردي تا كني اين دم فرار*** كي تو را باشد دگر راهِ گذار آن يكي دست و دگرها پا و سر*** كوفتندش جمله بي خوف وخطر ترس مرگش بود تا اقوامِ او*** اهلِ ده ، هم ديگران ، بي گفت وگو مرد را كردند از آن جمع دور*** ورنه اينك رفته بود او سويِ گور بعد از آن بودش نگهبان مستمر *** تا فراري وي نگردد در سفر دفن چون كردند پيرِ محترم *** گرد آمد جملگي زار و دژم در پيِ بسيار بحث و گفت و گو *** كه ش به رفتي آن چه بودش آبرو گفت: هان قاضيِ حمص و داوري *** هركه او را نيست راهِ بهتري ورنه هردو، آن جنين و پير مرد *** كشته شد سهوي و ني از رويِ عمد هر دو را باشد ديه معلوم و فاش *** مي دهم اصحابِ دَم ، دور از تلاش هركه مي خواهد ديه آن مي دهم *** نقره و زر، نقد و آسان مي دهم ورنه فردا چون شود آماده ايم *** نزد قاضي راهيانِ جاده ايم پس به دستوران و اهلِ كاروان *** گفت: برگيريد اين بارِ گران خواست تا حاضر شود مردِ حكيم *** كو زاهلِ ده بُوَد اين جا مقيم داد دينارش به قدرِ مسئلت *** خرجِ بيماريِ زن تا عافيت چون يهودي ديد تنها مي شود *** جنگ را تنها مهيا مي شود كرد بس تشويق و هم ترغيب شان *** تا شدند آن جمع او را هم زبان پس تمامِ شاكيان گشتند زود *** خود چو يك تن ، بي قيام و بي قعود شد مقرر تا كه در راهِ سفر*** دور ننمايند آن مرد از نظر اين چنين خفتند، تا فردا به راه *** نزد هم باشند چون جمعي سپاه *** حادثه ي چهارم : پگاه از راه و بي راهه تمامي *** به مقصد كرد نيكو اهتمامي گذشتند از بسي دشت و بيابان *** به تك تازي، گه آرام و خرامان به هر منزل نمودند اسب تازه *** نبود آن جا دگر، حيوان قراضه فراوان شيب طي كردند و ماهور*** چو پيدا شد سواد شهر از دور كنارِ راه پيري ، با خرِ خويش *** ميان گِل مر او را، دست و پا ريش چو طغيان كرده آبِ چشمه ساران *** ز بسياري بارانِ بهاران شده بخشي ز ره مانندِ مرداب *** فرو مانده است ، پير و خر به گرداب به زحمت پير، بار از خر گرفته *** كنارِ راه حيران او نشسته خرك پير و نحيف و جو نخورده *** به سانِ صاحبش زار و فسرده چو اهلِ كاروان آن جا رسيدند *** مر استيصالِ پيرِمرد ديدند يكي دست و دگر پا، ديگري گوش *** يكي گردن، دگر افسار بردوش تني از پشت هل دادند خر را *** يهودي دور شد از ترس ، شر را گرفته پس دُمِ خر آن مسلمان *** فلك از آن تكاپو گشته حيران به زحمت سويِ خشكي مي كشيدند *** به يك زور دگر، گويا رسيدند ولي ناگه - قضا را- دُم در آمد *** ز گِل آزاد شد ، پس سُم درآمد ز يك سو پير و از سوئي مسلمان *** برآمد دادشان : كي حيِ سبحان نه بس باشد هزاران بد بياري ؟ *** ( چرا سر به سرِ ما مي گذاري؟ ) در اين گيتي مگر جز ما، بشر نيست *** از اين آزارها، مقصود تو چيست؟ مسلمان شد گنه كار و سيه روز*** برايِ كيست پس، اين بختِ پيروز؟ خداوندا سرآمد قدر و طاقت *** برايِ ما كجا شد، خواب و راحت به دستش دُم ، به سويِ آسمان ها *** همه مبهوت گشته، زين معما زند بر روي و سر، آن پير سيلي *** خدايا رحم كن ، بر رويِ نيلي مرا اين خر انيس و با محبت *** اگر ميرد، چه سازم زين مصيبت رفيقِ سال هايِ دور و بسيار *** چگونه من كنم، اين پير تيمار؟ مرا تنها همو، روزي رسان بود *** به كوه و دشت و خانه ، هم زبان بود مگس هامان ، همين دُم مي سترده *** ببين اكنون كه بي دُم ، عينِ مرده تو را من مي برم نزديك قاضي *** من و اين خر نمي گرديم راضي مسلمان در سكوت و هم شگفتي *** گرفته خنده اش از اين درشتي به سويِ شهر گرديدند راهي *** مگر ديگر سرآيد اين تباهي ولي چون ماجرايِ پير و آن خر*** گرفت از كاروان فرصت سراسر درآمد شب ، به دشت و نوبهاران * زدند اردو كنارِ چشمه ساران *** تصويري از صبح : صبح برافراخت چو خورشيد تيغ *** سر به كشيدي ز ميانِ ستيغ سفره ي خود پهن نمود آفتاب *** دامن گل جمع شد از ماهتاب دستِ خوشش روز كشيدي به رو*** گرم شدي، نوبت هر جست وجو نرگس از اين غائله بيدار شد *** چشم نه بگشوده ، چو بيمار شد داد هَزاران ، به بهاران پيام *** شير شنيدي، زميانِ كنام چشمه درخشان ، ز نگاهِ غزال *** جوشش آرام ، به گوشِ مَرال سرو تكان خورد ، به دستِ نسيم *** پخش در آن دشت دگر شد ، شَميم اين همه بشنيد پلنگي و زود *** سيلي او بچه ي آهو، ربود يك ورقِ ديگر از اين ، بي نشان *** بسته شد و باز، كران در كران *** شهرحمص ومردمانش : كاروان چشم برآورد از خواب *** مرد آماده شد از بهرِ جواب روي شستند و غذائي خوردند *** اسب زين كرده و ره بسپردند گشت پيدا همه دروازه ز دور*** حاليا آمده ، هنگامِ حضور در ورودي ، همه دروازه شلوغ *** آن يكي داد زند ، مشكِ دوغ دگر استاده به رويِ سكو *** شعر خواند كه: چه شد دل، كو؟ كو؟ مردكي خيره درآن جا، به عبث *** كاروان آمد و فريادِ جرس قدمي پيش و به بازار شدند *** مشتري، جمله خريدار شدند محتسب گشت پديدار ز دور*** مست و قي كرده به ريش و ناجور پشت و رو بود سوارِ استر *** رو به سويِ دُم و قدري يك بر ريش تا ناف فرو هشته ولي *** مست زاده ست مگر او ازلي حركتِ اسب تكان داده شكم *** قي نمايد قدمي ، تا به قدم بگرفته كپل اسب به دست *** سرنگون تا نشود وقتِ نشست گزمگان در پيِ او گشته روان *** قمه در دست و زبان فحش پران با چنين هيئت رسوا و عجيب *** مردمِ شهر به فرمانِ قضيب محتسب خويش بود مست چنين *** آشكارا و نه پنهان، به كمين اين چه سان شهرِ مسلمانان است ؟ *** قاضي اش عادل و با ايمان است؟ گشته مشهور به علم و تدبير؟ *** بنموده است همه خلق اسير؟ بهترآن است سرائي گيريم *** تن بشوئيم و صفائي گيريم دور سازيم ز خود رختِ پليد *** راحت از راه ، ببايد خسبيد تا به فردا همگي خرم و شاد *** نزد قاضي شده ، با رويِ گشاد طرحِ دعوا بنمائيم درست *** هست آگاهيِ ما، شرطِ نخست *** كاروان بار گشودي به سراي *** تن فروشست و سپس يادِ خداي جانبِ مسجدِ آدينه روان *** مگر او را بشود يادِ كسان دو شبستان و دگر صحن و رواق *** مسجد آلوده ، به لوثِ فساق يك شبستان همگي گرمِ قمار*** ديگري را، خم مي گشته قطار جايِ سجاده و تسبيح و نماز*** طاس و پيمانه و هم راز و نياز صحنِ مسجد، همه در رقص و طرب *** پاي كوبان شده در ماهِ رجب همه اقسامِ قمار است، به راه *** در شبستان دو سه تن،اهلِ سپاه نظم برپاي نموده اند عجيب *** تازيانه به كمر، دست قضيب تنِ ديگر كه شيتل مي گيرند *** شانس از شمس و قمر مي گيرند جمع گرديده ، همه گرمِ قمار *** جبرئيل است زايشان به فرار پس يهودي كه به گردش شده بود *** قصه ي مسجدِ ايشان چوشنود زود آمد به تماشا آن جا *** نكته يابد، ز برايِ فردا دو سه جامي بگرفت از ساقي*** بُرد از بهر سرا آن باقي بود لبخند تمسخر به لبش *** كآشكارا و يقيني سببش گفت : به به ، به از اين شهري نيست *** قاضيِ شهر بفرما، خود كيست؟ حكمش از پيش نمودي تو قبول *** خويش گفتي كه بود پاك و بتول نيست اكنون دگرت راهِ فرار*** خايه را رفته ببين، گير قرار مي شكست او به دُمِ خود گردو*** كه نخواهد شدن اين درز رفو بود پس خيلِ مسلمان، به شگفت *** پاسخِ اين، زكه بايد بگرفت؟ صاحبِ آن خرِ بي دُم، ناگاه *** چون شد از حرفِ يهودي، آگاه گفت: اين وضع ز قاضي باشد *** قاضي البته كه راضي باشد هست اين جمع ، همه قومِ يهود *** اندر اين شهر زياد است، جهود نيز اين مسجد اگراين سان است *** حكم حاكم بود وآسان است مصلحت ديده چنين ، حاكم شهر*** پس خدا نيست از اين حكم ، به قهر واليِ حضرتِ « ظل الله » است *** اهلِ علم است و خودش آگاه است ما عواميم و زاهلِ تقليد *** دستِ آگاه ببايد بوسيد اندراين شهر بزرگان هستند *** همگي مجريِ فرمان هستند گر دراين قصه كمي بود خلاف *** مي بگفتند ، ولي زيرِ لحاف قاضي و مفتي و شيخ و شحنه *** همه هستند، زاهلِ محنه متولي و همه مرجع دين *** مؤمن و متقي و اهلِ يقين چون نكردند در اين جا ترديد *** پس صحيح است، ببايد چسبيد مصلحت را همه ايشان دانند *** حرفِ دين را، همه آن ها خوانند چون نديدند، خلافي در كار*** پس نگفتند، به كس در بازار ما كه دين را، ز هم ايشان داريم *** گر كه ترديد كنيم، افكاريم كاتوليك تر تو مگر از پاپي؟ *** يا نخواندي به كتابِ چاپي؟ داغ تر كاسه زآش است، همين *** كاسه ي داغ تر از آش ، چنين الغرض، مصلحتِ خود دانند *** راه آن را، به كتب مي خوانند *** خود اگر اهل نمازي و نياز*** شب شنبه تو به خور، نان و پياز پس سه لقمه تو به خور، وِردَش اين *** پولِ مفتت به رسد، كن تو يقين مختصر هست، در آن جا جاجيم *** آن سه گوش است، يكي پهن گليم اهلِ پرهيز، درآن جا جمع اند *** همه پروانه به گِردِ شمع اند تو برو نيز، نمازي بگذار*** پس از آن سوز و گدازي بگذار كه به فردا همگي مدعي اند *** وقت تنگ است و همه مشتري اند پس مسلمان ره خود پيش گرفت *** تا سرا گفته ز درويش گرفت خفت كآمآده شود فردا را *** هم چه انديشه كند ، عقبي را؟ با چنين قاضي و اين شهر عجيب *** وه چه پيش آيدش، آن مردِ نجيب *** شب نخوابيده فراوان، آن مرد *** هم در انديشه كه بايد چون كرد ؟ با چنين شهر و چنين مدعيان *** همه درنده تر از شيرِ ژيان محتسب مست و خلايق در خواب *** بهتر از اين چه بود؟ گو تو جواب مسجد آن گونه و مردم اين سان *** رأي قاضي است يقين جايِ گمان بايد امشب، به رسانم خود را *** جانب محكمه ي مردِ خدا دوش تنها نشدم، تا نامه *** تحفه اي اندك و پنهان جامه خدمتِ حضرتِ قاضي به برم *** جامه ي صبر و شكيبم بدرم بايد اين لحظه، غلامِ نزديك *** به فرستم ز سرايِ تاريك تا كه هم نامه و هم هديه بَرَد *** وقت تنگ است، چنين دَرگذرَد كرد بيدار، غلامِ خود را *** پس به پيچيد سلامِ خود را نامه و تحفه و هم كيسه ي زر*** جمله در سينيِ سيمين به نظر گفت: بردار و ببر، پنهاني *** گفته ام جمله و خود مي داني چون كه قاضي ز نماز سحري*** شد به آن خانه كه تو با خبري پيش بَر سيني و گويَش: ز فلان *** نامِ آن دوست كه داند آسان با خبر باش، نبيند احدي *** كس نداند ز كدامين صمدي چون كه فرمود وصايا تقرير*** داد يك بدره زرش بي تزوير پس برون كرد مر او را ز سرا *** تا نبيند كسِ ديگر، گذرا اندكي پس دلش آرام گرفت *** صبح شد، نوبتي از شام گرفت *** صبح صادق ز افق چون سر زد *** به اذان باز مؤذن در زد مرد آماده شد از بهرِ وضو*** دست در آب همي كرد فرو اندك اندك ز دگر حجره و در*** مردمان باز برآورده سر ناگهان بانگ مؤذن چو شنيد *** گوش شد تيز، ورا روي سپيد بارِديگر به صدا دادي گوش *** رفت اين بار ز سر، عقل وهوش بار الاها نبود اين همه بس؟ *** اين چه آواست، شنيديم ز كس؟ اين صدايِ زن و از مأذنه است ؟ *** صوتِ زن باز نه تنها همه است هم دراين دم دو سه تن مردِ دگر*** كاروان جمله برآوردي سر در شگفت آن همه از صوتِ اذان *** كه اذان گفتنِ زن داشت گمان؟ باز از مأذنه فريادِ اذان *** پر طنين بود، به بازار و دكان « اشهد ان » صدايش آمد *** پس گواهي به خدايش آمد ليك چون داد شهادت به رسول *** گفت آن سان كه نه خود كرده قبول « اشهد ان يقولون » چنين *** مردمِ حمص بگفتندي اين (2) اين اذان چيست ، كنون در اين شهر؟ *** كه صد البته خدا از آن قهر زن اذان گويد و آن هم اين سان؟ *** بارالاها ز تو باشد فرمان اين چه شهري و چه اسلام واذان *** مسجدش نيز بديديم آن سان مسجدي كو شده ميخانه يقين *** اين اذان را بنمايد تمكين هست مسجد به يقين خانه ي دوست *** ساحتِ امنِ خدائي كه دراوست جايِ پاكيزه گي و ايمان است *** خانه ي عشق، مگر زندان است ؟ متبرك در و ديوار و زمين *** « فادخلوها بسلام آمنين » درِ بگشوده ي عشقِ ازلي *** نيست جائي كه رود هر دغلي ليك گر حرمت آن مدعيان *** بشكستند خدا بي خبران مسجدي را كه خدا رفته از آن * مي توان ديد كه گرديده دكان مي شود جايِ قمار و تزوير*** بردن از خلق، چه بالا وچه زير گر كه ميخانه شود نيست عجب *** زن اذان گوي در آن، ماهِ رجب مختصرهست در اين شهر عجيب *** همه از محتسب و شيخ ، نجيب قاضي و مسجد و هم مدرسه اش *** آن اذان گفتن زن ، ملعبه اش با چنين شهر و چنين مدعيان *** قاضي و محتسب و سود و زيان چون نديديم در اين خانه كسي *** بارالاها ، تو به دادم برسي *** مرد بازرگان نمازش را گزارد *** پس به پوشيدي به تن رختي گشاد بست دستاري به سر چون خواجگان *** هم عبايِ نو نمودي امتحان ريش خود آراست هم چون ديگران *** زيرِ آن « تحت الحنك » بر شانه گان پس به انگشتان خود انگشتري *** سبحه اي در دست او، پر مشتري هم غلامان را بفرمودي ز پيش *** دورِ وي گيرند، چون اصحابِ ريش بعد از آن گو محتشم مردم به كوي *** وِرد برلب، ساكت و بي گفت و گوي همرهش رفتند، اهلِ كاروان *** آن يهودي با تمامِ شاكيان جمعي از بيكار مردم ، پشت سر*** آمده همراه ، از بهرِ نظر هركه ايشان را چنان ديدي به راه *** هيئتي پنداشت از اصحابِ جاه حسنِ نيت ، بعثه اي از كشوري*** يا كه از حكامِ شهرِ ديگري هركه مي پرسيد ، از هم شهريان *** نام و شهر و كارِ اين سان راهيان اين چنين جمعي به پرسش آمده *** بعضِ ديگر بهرِ گردش آمده يك تني كو مطلع از راه بود *** در جلو، راه از جماعت مي گشود ناگهان از سويِ ديگر دسته اي *** گشت پيدا يك گروهِ خسته اي مقصد ايشان تمامي آشكار*** سويِ قبرستان ، زامر كردگار واژه ي توحيدشان گشته شعار*** آري آري نيست از مردن فرار « لا اله ، لا اله ، لا اله » *** مي رسد از پشتِ سر افغان وآه جمع استادند و ره بگشوده زود *** حرمتِ ميت، به بايد ره گشود گشت چون تابوت، از دور آشكار*** در شگفتي شد فرو هر رهگذار بود در تابوت مردِ زنده اي *** داد مي زد: اي خلايق، زنده اي زنده ام من، زنده ام من، زنده ام *** مرده آن باشد كه گويد مرده ام كس نمي كرديش ليكن اعتنا *** زود مي بستي درِ تابوت را هم ز داخل باز فريادش بلند *** زنده ام من، اين چنين اندر كمند بارديگر صوتِ آن تكبيريان *** زير كردي جيغِ مردِ ناتوان دست مي كوبيد بر تابوت و در*** ناله مي زد او دمادم بيش تر پس فرود آورده وي را گزمگان *** بسته دست و پا و هم راهِ دهان بار ديگر رو به قبرستان شدند *** مرده را نزديكِ گورستان، شدند در پي تابوت، آن مردم روان *** ناله ي توحيدشان برآسمان پس درآوردند رختِ زندگي *** زنده را كرده كفن، هان مرده گي هم نماز ميت اش خواندند زود *** برده او را سويِ گوري بي سرود ديگر آن مرد از تكاپو اوفتاد *** چون نمي گفتي دگر حرفي زياد بهت بود و بس شگفتي بيش و بيش*** گو نمي بودش، مگر باور ز پيش مردمان « الله اكبر » گو چنان *** كس جزآن نشنيد، حرفي در زمان چون به پرسيدند اهلِ كاروان *** قصه ي آن مرد را، زآن ناكسان هست زنده، كور مي باشيد و كر؟ *** نيست در بينِ شما گويا بشر؟ حمله آوردند برايشان چو باد *** ترسشان بگرفت پس، ترسي زياد مرده او، حكم است قاضي را چنين *** گفته قاضي مرده ، پس مرده ست اين هرچه او فرياد مي زد زنده ام *** كور مي باشيد مردم ، زنده ام باز مي گفتند، بي شك مرده است *** گفتِ قاضي اين بود، پس مرده است اين چنين نزديكِ قبرستان شدند *** رو به سويِ گور، خندستان شدند *** كاروان اندر شگفت از اين كسان *** سويِ قاضي رفت اما، بي امان گوئيا باور نمي كردند هيچ *** معنيِ كردارِ ايشان ، پيچ پيچ ديد بازرگان چنين و هم چنان *** مردمي اين سان و شهري آن چنان گرچه پيش از آن تدارك ديده بود *** در نهان بر ريش شان خنديده بود ليك بعد از آن چه گفتيم و گذشت *** خاصه دفنِ زنده اي وآن سرگذشت گفتنِ آن سان اذان در مأذنه *** هيچ كس اين جا نباشد آمنه گرچه بعد از نامه ي يارِ قديم *** آن كه خود بوده ست با قاضي نديم هم فرستادن هدايا پيش از اين *** داشت از فرجامِ خود قدري يقين ليك بعد از اين قضايا، شد دو دل *** گو يهودي خايه اي آرد دوئل يا كه ايشان نيز قاضي ديده اند *** جمع ايشان، پس به من خنديده اند پس به گيرد رشوه ، از هر دو طرف *** عمر و وقت و تخمِ ما سازد تلف الغرض آن جا شوم من زودتر*** نزد وي تنها شوم، پس خوب تر هركه خود « تنها به قاضي شد » يقين *** مي شود پيروز، دراين سرزمين پس به همراهِ غلامان سويِ راه *** تندتر كرد او، قدم ها را به راه با غلامان گفت: وقتِ ديگران *** اندكي گيرند، هم دراين زمان چون به صحنِ منزلِ قاضي رسيد *** از غلامان حجره ي خاص اش شنيد رو به سويِ جايگاهِ مشورت *** خانه ي انصاف و عدل و معرفت رفت، در بگشود و گرديدي پديد *** صحنه اي كآن را نمي بايست ديد حضرتِ قاضي ، بخفته خود به رو*** تا جواني مقعدش سازد رفو باسني بي مو، سفيد و نازنين *** زآن چه كمتر هست ، دراين سرزمين داده بالا خود كپل ها را تمام *** رويِ وي دارد غلامي اهتمام نوجواني ، تازه رسته خدِ او *** پشتِ لب هم نرم و نازك مَدِ او پس برآورده ذكر، هم چون قضيب *** مي بگايد قاضي آن مردِ نجيب بازشد در، ناگهان رو بر گرفت *** قاضي ، از خاك و به سويِ درگرفت چشمِ مرد و قاضي اندر لحظه اي*** پس تلاقي كرد با هم لمحه اي مرد فوري كرد پشت و در به بست *** خويشتن هُشيار پشتِ آن نشست هم در اين دَم ، سر رسيده مردمان *** راهِ ايشان بست، چون شيري ژيان گفت: قاضي درسجوداست و نماز*** دارد اوبا دوست خوش راز ونياز اين سخن بشنيد، قاضي در زمان*** گفت با خود: دارَمَت من در گمان از من اينك خود طلب كار آمدي*** چون كه نزدِ من تو هشيار آمدي گوئيا با من تو را كاري خطير*** كاين چنين سودا گرفتي بي نظير بُرد با خود مرد، خيلِ مدعي*** گشت در دارالقضاوه مُنزوي گفت: آيد قاضي اكنون، در سرا *** چون كه فارغ گشت از امرِ خدا *** داوري هايِ شگفتِ قاضي دادگاهي بس عظيم و هم شگفت *** قاضي آمد كرسيِ خود را گرفت محتسب سوئي و سويِ ديگرش *** منشيان و پس دبيران، ياورش ميرِ شب آن جا و ميرِ روزهم *** گزمگان اطراف سالن ، بيش وكم يك طرف بنشسته از اعيانِ شهر*** بهرِ شور و مشورت، يا مهر وقهر سويِ ديگر از شيوخ و عادلان *** هيئتي منصف، زجمعِ مردمان متهم، هم مدعي ها در ميان *** از تماشاچي، شماري بي كران گفت منشي: هركه باشد مدعي*** خود شكايت دارد و برهان قوي پس به پيش آيد، به گويد آشكار*** آن چه مي دارد ز قاضي انتظار نك يهودي آمد از آن جمع زود *** اولين كس او شكايت را نمود دادمش زر تا دو سالي بعد از آن *** بازگرداند مرا زر در زمان ورنه بايد او دو سيراز لحمِ خويش *** آورد تاوان مرا البته پيش شرط كرده ، مهر كرده ، هم گواه *** زرنه برگردانده ، شد عمرم تباه پس به قاضي رفت و گفتيم اش تمام *** بررسي كرد و نمودي اهتمام در پيِ آن حكم كردش تا دو سير*** هركجا خواهي ز لحمش بازگير گويد اينك كان ندارم من قبول *** بعدِ چندي كرده از حكم او عدول گفته: جز قاضيِ حمص آن مردِ دين *** من به حكمِ كس نگويم آفرين اين چنين در محضرِ قاضي شديم *** پس به حكمِ حضرتت راضي شديم چون يهودي گفت جمله حرفِ خويش *** هم گواه و بينه آورد پيش نوبتِ گفتارِ بازرگان رسيد *** پس به پنهان رنگ از قاضي پريد گفت: آري اين همان مرد و صداست *** هم صدايش از همان جا آشناست بُرده ما را او به زيرِ دينِ خويش *** چون بريدي راهِ مردم را زپيش هم همو باشد كه آن يار شفيق*** محرمِ حمام و حجره ، آن رفيق از برايِ وي نوشته توصيه *** بهر وي خوانده هزاران مرثيه نيز جمعِ آن هدايا هم از اوست *** مستحقِ لطف اين مردِ نكوست گفت: پيش آ، اين مگر خطِ تو نيست؟ *** هين گواه وشرط ومهرازآنِ كيست؟ گفت: آري جمله را دارم قبول *** هم نخواهم كرد از آن ها عدول اين همه خطِ من و امضايِ من *** حكم باشد مر تو را، آقايِ من زر فرستادم به موعد بي شمار*** هم بدان ساني كه بوديمان قرار زن فراموشي گرفت از عشقِ زر*** پس نيامد وقت، او را درنظر چون كه برگشتم سفر را سويِ خاك *** اين چنين ديدم ، حساب خويش پاك پس شدم آماده سود و هم زيان *** هرچه او خواهد به پردازم همان نيست جز خايه كشيدن مقصدش *** ورنه زر حاضر بُوَد، تا بي حدش گشت اين سان ، تا به خدمت آمديم *** حكم را فرمانِ سرمد آمديم رفت جمله اهلِ مجلس در سكوت *** ناگهان قاضي برآمد، از هبوط فاش فرمودي غلامان را: كه تيغ *** حاضرآريد از برايم ، بي دريغ گفت پس آرام ، با مردِ جهود *** حكم را اكنون ببين ، ازعهدِ هود تيغ دادم « نفسِ حكم » احيا كني *** ليك بايد « عينِ شرط » اجرا كني بايدت يك باره اما گوشت را *** نه كم و بسيار، حتا پوست را گر به قدرِ خردلي گردد زياد *** يا كم آيد، مي رود جانت به باد شرط كردي خود دو سير از لحمِ وي *** نه كم و بسيار گيري شحمِ وي كمترش بر ضدِ شرط و ني رواست *** بيشتر هم ، جانِ اين بنده خداست گر شود يك ذره بيش از آن، يقين *** نيستي مأذون به جانِ مسلمين در قبالِ بيش تر باشد قصاص*** كمتر از آن شرط رفته ازاساس رو به بُر، اين تيغ و آن جانِ عزيز*** ليك بايد دادنت آن جا تميز بيش و كم بُري، تو را سر مي بُرم *** سر يقين با امرِ داور مي بُرم تا دگر شرطي چنين بي جا كني *** خون به قلبِ مردم شيدا كني از چپ و از راست گفتند: آفرين *** آفرين بر رأيِ دانا و وزين پس يهودي ديد، جان را مي دهد *** جان به پايِ شرط ، آسان مي نهد بعدِ فكر و مشورت، با اهلِ خويش *** گفت: بگذشتم كنون، از شرطِ خويش ليك بايد زر دهد بسيارها *** تا شوم راضي از آن تيمارها گفت قاضي: جمله آن بگذشته است *** مرد گفت: از زر پشيمان گشته است زر تو را دادم به صبح و شام ها *** كردمت تيمار من بسيارها بودمت مانندِ عبدِ زر خريد *** دادمت بسيارها وعد ونويد چون نگشتي راضي از آن جملگي *** هم نه از بسيار كردن بندگي پس مرا آواره كردي اين چنين *** دور از يار و ديارِ نازنين از تو شد اين مدعي ها رو به راه *** هم زر و هم خر كه گرديدي تباه بايد اكنون شرط را اجرا كني *** تا رضا از خود دلِ شيدا كني چون يهودي ديد رسوا مي شود *** دار بهر وي مهيا مي شود رفت تا نزديك قاضي در زمان *** پس رضاي خويش بنمودي عيان گفت قاضي: تا نويسد كاتبش *** آن چه حاصل شد ز رأيِ صائبش خواست برگردد يهودي، زآن مكان*** گفت قاضي: لحظه اي اين جا بمان گر نبودت هيچ حرف و ادعا *** از چه رو آوردي اين مردِ خدا طيِ اين بسيار منزل كرده است *** با تو او طيِ مراحل كرده است رفته نيرو، وقت و هم زر بي شمار*** بوده او را اهلِ و زن ، درانتظار هم گرفتي وقت را، از محكمه *** ني تو را شرم و نبودت واهمه بايدت جبرانِ بسياران كني *** جمله را بايد كنون جبران كني پس بفرمودي يكي از منشيان *** در شمار آرد، همه سود و زيان گرچه بودي آن همه بسيار زر*** گفت قاضي: تو ز بعضي درگذر اتفاق افتاد آخر بر هزار*** از همان دينار رايج در شمار آن يهودي مردِ بازرگان دهد *** منشيان و گزمگان يك سان نهد چون نبودش هيچ راهي غير ازاين *** داد آن زر را، به وجهِ مؤمنين قاضي او را گفت، هنگامِ گذر *** هان مبر امروز، هرگز ازنظر رحم كردم بر تو من بسيارها *** گرنه بودم غير از اين پندارها اين همه آتش هم از گورِ تو شد *** مدعي ها جمله از زور تو شد چون شفاعت كرد جمعي از يهود *** از تو من آسان گذشتم، نيز زود ورنه بودت كار بس دشوارتر*** بايدت امروز باشد درنظر آن چنان شرط و چنين آشوب را *** اين مجازات است، اندك چوب را زر گرفت آن مرد و رفتي آن جهود*** نامِ قاضي چون شنيدي، شد كبود *** آن مسلمان گرچه گفتي: آفرين *** آفرين بر قاضي و حكمي چنين ليك بودش ديگران آن جا قطار*** مدعي ها بود او را چار چار گفت با خود تا كه قاضي چون كند *** او مگر اين صعب را آسان كند رفت چون مردِ يهودي از ميان *** پيش آمد، ديگري از شاكيان گفت شاكي: اسب من كرده ست كور*** رفته از آن چشمِ بس زيباش نور اسب بوده ست اين چنين و آن چنان *** نيست ديگر مثل وي، در اين جهان مرد گفت: آري ولي ني عمد بود *** خويش تاوان مي دهم ،اما چه سود گفت قاضي: قيمتِ اسبت بگو*** گفت: من قيمت نمي خواهم زاو نيست مانندي برايِ اسبِ من *** گو شدي يك كيسه زر وي را ثمن گفت قاضي: آن مسلمان را كه زود *** نيم كيسه زر دهد، پيش از قعود زآن سپس، از اسب بنمايد جدا *** نيمِ سهمِ خويش را، مردِ خدا داد او را تيغ تيزي، گفت: هي *** سهم خود را كن جدا،اي نيك پي داد زد: فرياد، ميرد در زمان *** با همين يك چشم مي بيند نشان گفت: آري، پس تو راضي شو از او*** تا بماند زنده اين اسبِ نكو مرد شد راضي، نوشتند آن تمام *** هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام آمد از آن جا رود، گفتش: هلا *** گر نبودت زاو شكايت پس چرا خود بياورديش تا اين جا، به پيش *** دور كردي مرد را، از اهلِ خويش گفت كاتب را نمايد احتساب *** توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب عاقبت پانصد درم دادي به مرد *** مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد اسب را برداشت، رفتي در زمان *** تا به ماند، هم زامروزش نشان *** گشت پيدا ديگري از شاكيان *** آن نگهبانِ سرايِ كاروان شوهر آن زن كه بودي حامله *** كشته شد طفلش به راهِ قافله هم از آن آغاز، مي زد او به سر*** بشنو اي قاضي، تو را گويم خبر در پي ده سال درمان و دوا *** چون زنم شد حامل از لطف خدا خرج ها كردم مراو را، بي شمار*** هم حكيم آوردمش چندين قطار دادم او را صبح و شب شير وعسل *** پس به ورزش بردمش پايِ كتل تا كه شد ششماهه، اين مردك رسيد *** كودكِ من بَين در، شد ناپديد خواهم از تو تا كه بنمائي قصاص *** كودكم كشته، بكش اين ناسپاس هم چنان مي گفت نالان داستان *** تا كه شد قاضي زگفتش بي امان گفت: بس كن، رو به بازرگان نمود *** خود تو برگو، آن چه مي بايد شنود گفت بازرگان: كه چون در را زديم *** مدتي پس منتظر آن جا شديم برنيامد هيچ ، از آن در صدا *** هي نمودم اسب و تكرارِ ندا ناگهان در واشد و از پشتِ در*** هيكل آن زن هويدا گشت و سر اسب گردن بركشيد و در گشود *** بينِ اسب و در نمودي زن سقوط پس حكيمِ ده رسيدي در زمان *** آن جنين اما، به مُردي در مكان روز و شب مانديم و زن تيمار شد *** شوهر اما حرصِ زر، بيمار شد گفتم او را: از جنين بستان ديه *** گو دگر باره شود زن حامله ليك مي گويد سخن او از قصاص *** مي نمايد ادعايِ بي اساس هم چنان گفتند بازرگان و مرد *** چون مبارزها به ميدانِ نبرد گفت با كاتب كه بنويسد چنين *** قاضي آن مكار مردِ نازنين زن ز شوهرمي شود اكنون جدا *** بگذرد چون عده اش بعد ازسه ما پس به عقدِ مردِ بازرگان شود *** تا برايش كودكي سامان شود چون كه شد ششماهه آن كودك يقين* خود طلاقش مي دهداين مردِ دين حمل طي شد بازدرعقدش بگير** كرده اي اين سان قصاصي بي نظير اندراين سودا، تو را سودي دگر*** مي نشايد بُرد آن را از نظر چون كه وي ازتيره ي پيغمبر است*** در فضيلت كودك او هم سَراست پس مداخل مي برد ازخمسِ مال** چشمه اي جوشان وكسبي بي زوال جايِ اين ششماهه، نه ماهِ دگر*** باشدت يك كاكلي سيد، پسر ديد مرد آن گاه ، هم زن مي رود *** حرمتش در كوي و برزن مي رود گفت قاضي را: غلط كردم غلط *** ادعايم نيست ديگر زين نمط خود بگو تا اي مدبر چون كنم ؟ *** ورنه بايد ديده را جيحون كنم گفت: اينك مزدِ راهش را بده *** اجرتِ اسب والاغش را بده هم به بايد گزمگان و كاتبان *** مزد خود گيرند، بي اندك زيان ورنه بايد تو دهي زن را طلاق*** پس فراهم مي شود اكنون فراق مرد زر را داد و زن را واخريد *** تا قصاصي- آن چنان- نايد پديد گفت قاضي: تا دگر اين سان كني*** مردمان اين گونه، سرگردان كني عاقبت شد نوبتِ آن سه پسر*** هر سه تن خون خواهِ آن تنها پدر *** گشت خلوت محكمه دراين زمان *** آن پسرها هريك از كنجي عيان اكبر آن ها سخن گو گشته بود *** ليك اصغر گاه فرصت مي ربود والدِ مرحومِ ما بودي عزيز*** مهربان خوش خلق بس شيك و تميز سالم و بي نقص و هم فرخنده بود *** گر نمي كشتش، به قرني زنده بود گرچه او را بود عمري بس دراز*** حضرتش هم چون جوانان سرفراز شب پريد از بام ، پنهان رويِ او*** كشت ناگه حضرتِ نيكويِ او من گمان دارم رقيبانِ پدر*** داده او را پول و اشيائي دگر تا كشد وي پير ما را ناگهان *** محو گردد، پس نباشد زاو نشان كشتنِ او را تقاضا مي كنيم *** خود قصاصِ خونِ بابا مي كنيم هم چنان گفتند و هي برهم تنيد *** اصغر و گه اكبر و گاهي حميد مرد گفت: اي حضرتِ قاضي ببين *** خويشتن يك لحظه جايِ من نشين چون كه ديدم شاكياني اين چنين *** حرف نشنو، كرده جانم را كمين ترسِ جان را عزم كردم بر فرار*** پس فرو جستم ز بامي بي قرار تويِ آخور خفته بود آن مردِ پير*** در شبي تاريك، تا جستم به زير داد زد: مردم، همان دم جان بداد *** مرده بودش گوئي از سالي زياد پايِ من اندك خراشش داد و بس *** ليك گرديدي فراموشش نفس پس مرا با مشت و چوب و هم لگد *** كوفتند آن سان كه كوبندي نمد اهلِ ده پيدا شدند و در زمان *** شد نجاتم حاصل از اين مردمان زآن سپس گفتم كه تاوان مي دهم *** خون بها را سهل و آسان مي دهم هرچه گفتم: مر مرا انگيزه چيست ؟ *** قتلِ انسان هيچ بي انگيزه نيست از كجا بشناسم او را واز چه رو؟ *** پير مردي را كُشم، بي جست وجو؟ سهو بود و پس « ديه » تاوانِ آن *** بسته بودي گوشِ ايشان هم چنان آن يهودي جمله را تحريك كرد *** قصدِ جانم، سيم و زر تمليك كرد تا چنين بنموده دعوايِ قصاص *** ادعايِ هرسه تا شان بي اساس داستان اين بود و حكم از آنِ توست *** هم عدالت آن چه در فرمانِ توست داد قاضي پس به بازرگان جواب *** زيرِ آن ديوارِ ايوان رو به خواب گفت با خون خواه مردم، تا ز بام *** خود بياندازند رويَش بي كلام صاحب خون ليك، چون هرسه تن اند *** هر سه بايد خويش از بام افكنند چون چنين ديدند آن سه، شاكيان *** سود بگذشته، شده وقتِ زيان حرفِ مرگ و جانِ خود را دادن است *** ني قصاصِ خون، ز بام افتادن است هرسه تن گفتنند: بگذشتيم از او *** نك رضايت گشت حاصل زاين عدو قاضي آمد حكم را انشاء كند *** ختمِ اين دعويِ پرغوغا كند ليك ناگه محكمه از هم گسست *** پير مردي در فرار از اين نشست جمله صف ها مي شكست و مي دويد *** مي گريزد گوئي از خشمِ عنيد زد به هم سرتاسر آن محكمه *** مردمان در پرسش از اين واهمه گفت قاضي تا بگيرنديش زود *** بي ادب مردي كه برهم زد قعود گزمگان از هر طرف حمله كنان *** تا گرفتندش به يك دم در ميان چون حضورِ حضرتِ قاضي رسيد *** اشك ريزان جامه ي خود را دريد من همانم، صاحبِ آن پيره خر*** كه به گِل ماندي فرو، اندر سفر مي دوم تا عادلان پيدا كنم *** پس دُمِ خر را ز بن حاشا كنم ( تو مگر نشنيدي اين ضرب المثل ؟ *** منكرِ دم گشته انسان بر كپل ) ديده ام خود زادنِ اين كره خر*** هم گواهم حضرتِ خيرالبشر كاين خرِ من، بي دُم از مادر به زاد *** شاهدانش نيز اولادِ قباد گفت قاضي: اين نه بازي كردن است *** تو بميري، من بميرم گفتن است شاكيِ اين مردِ نيكو منزلت *** بهرِ يك دُم خواستي تو معدلت نك ببايد پس قصاصِ دُم كني *** اندكي پرهيز هم از سُم كني داد زد قاضي: حمارِ من كجاست ؟ *** حاضرش سازيد تا مجلس به پاست گفت پس با پيرِ زار و ناتوان *** هين قصاصِ دُم تو را فرضي عيان *** در ميانِ معركه يك رأس خر*** رقص برپا كرده گويا خود بشر بحث از دُم در ميان آورده اند *** خود عدالت خانه برپا كرده اند پير مي بيند كه خر خيلي خراست * خاصه اين خر كو ز ملكِ داوراست باشد او را دُم قطور و بس بلند *** موي بر اندام او هم چون پرند خورده او بسيار جو از مردمان *** هم چنين كرده است سبزي امتحان خوب خورده ، خوش چريده روز و شب *** حضرتش بسياربوده درطرب نه كسي بر پشت او گشته سوار*** غير قاضي حضرتِ با اعتبار نيز باري هيچ بر پشتش نبود *** آدميت گم شود، او را چه سود گر كه يك چندي به حمالي شدي *** يا كه گاهي اسبِ عصاري شدي اين چنين هيكل نفرمودي گشاد *** هم نمي خنديد از حُمقِ زياد اندكي گر عقل در سر داشتي *** نسلِ انسان از زمين برداشتي (3) گركه دُم از خويش مي فرمود گم *** كي پديدارش شدي اين گونه سم؟ الغرض خر هست او بسيار خر*** خر نمي بايد شود روزي بشر خر چه سان از كره گي بي دم بود ؟ *** گو نمي شايد، چو او را سُم بود كيست غير از اين شهادت مي دهد ؟ *** گوئيا خربچه عادت مي دهد گفت قاضي: پيش رو، دُم را بكن *** پس قصاصي كن، مر او را سُم بكن پير لرزان رفت تا نزديك خر*** تا كند اجرايِ حكمِ دادور دست در دُم زد كه از بُن بركشد *** بود غافل آن چه از سُم بركشد حضرتِ خر با دو پايِ نازنين *** پير بر ديوار كردي از زمين جفت سُم كوبيد بر پيرِ نزار*** كوفته سُم– اين چنين– او بي شمار اوفتاد از پهنه ي ديوار پير*** زخمي و خوني و خورد وخاكشير در تبسم خر شده، زاين شاهكار*** گفت قاضي:آفرين بر يارغار انتقامِ ما گرفتي از بشر*** آن كه باشد عاملِ هر خير وشر گرچه ميمون خويش ، خويشِ آدم است *** حضرت تو پيش پيشِ آدم است گفت ديگر بار با آن مرد پير*** خيز و از دُم كن قصاص، اما دلير پير گفتا: مُردم از اين ضربه من *** گر شود تكرار كي دارم بدن بگذر از من ، حضرتِ با اعتبار*** دُم ز خر ناكنده، تو كنده شمار گفت قاضي: هين نمي گردد قبول*** دُم ز بُن ناكنده از توبوالفضول بايد ازاين خر يقين دُم بركني *** تا كه ديگر دل ز مردم نشكني گزمه اي را گفت پيرِ ناتوان *** برد تا نزديك خر، پا پس كشان دُم به دستش داد و خود گرديد دور*** گفت: اكنون بايدت بسيار زور پير خود افكند بر دُم لاجرم *** گفت با خر: اي سميع محترم رحم كن بر من، چو كانِ رحمتي *** پير مردان را رفيق راحتي گر توديگر بار تيپايم زني *** استخوان هايم يكايك بشكني مادرِ پيرت بود از آنِ من *** نزد وي گويم ازاين مجلس سخن گر بميرم دق كند او درزمان *** حضرتش را كي شوي توميهمان؟ بودش اين سان با دُمِ خر گفت وگو*** كي رود سوزن به فولادي فرو زد به ناگه جفت پايِ نازنين *** پير بر ديوار كوبيد از زمين پيكر خشك و نحيفِ پير مرد *** نقش بر ديوارشد پيچان ز درد زآن سپس افتاد بر رويِ زمين *** محكمه گرديد با محنت قرين خيلِ غوغايي شدند از پيش و پس*** در شمارافتاد پيران را نفس خرشده سرمست و مي كوبد لگد *** درگذشته خنده اش را نيز حد مي زند بر كودك و خرد و كلان *** حمله آورده است چون شيرِ ژيان انتقامِ خر سواري، سال ها *** نك بگيرم از شما، حمال ها آن يكي را دست مي كوبد به سر*** سوي ديگر پاي كوبد مستمر محشر خر گشت پيدا در زمان *** در فرار از عرصه جمعِ ناتوان خر به دنبالِ خلايق سويِ در*** حضرت قاضي برآورديش سر گزمگان را گفت در بندند زود *** ختمِ مجلس بي قيام و بي قعود *** بعدِ لختي خواست برخيزد زجاي *** متهم را ديد بگرفته قباي پيش رويش كيسه هايِ زرتمام *** تا كه سازد آن جرايم را به كام؟ گفت قاضي: با تو گشتم بي حساب *** التماس دوستان هم مستجاب جمعِ شاكي را ز تو رد كرده ام *** مردمان را با خودم بد كرده ام نك تو را گرحاجتي باشد دگر*** بازگو تا خود نمايم مستقر متهم بگشود لب را در سخن *** شاكرم مرحضرتت، از جان و تن نيز مي باشم تو را منت پذير*** گر كه خواهي كيسه هايِ زر بگير ليك بگشا رمزهايِ بي شمار*** كو مرا گرديده پرسش ها قطار چون كه بگذشتم از اين دروازه من *** محتسِب را مست ديدم ، بي سخن كرده قي بر ريش و پس بر پشتِ خر*** برنشسته واژگون در ره گذر نيز ديدم مسجدي غرقِ گناه *** در شبستان ها چو گرداندم نگاه يك طرف ديدم به پا بزمِ قمار*** سويِ ديگر خيلِ مستان بي شمار نيز زن ديدم ميانِ مأذنه *** كو شهادت مي دهد، يعني كه نه روز ديگر چون برآورديم سر*** راهِ گورستان همه پر ره گذر ليك در تابوت ديدم زنده اي*** بود تشييع بسي پرخنده اي پس من و تو، نيز اهلِ محكمه *** هين شنيدستند، دفنِ او همه بس شگفت آمد، شگفت است و عجيب *** زنده اي را دفن كردن، بي رقيب هم ميانِ حجره ي پرهيزِ تو*** آن چه خود ديدم ، زخفت و خيزِ تو « فعلِ شيرينِ لواط » وآن پسر*** من نمي گويم چه ديدم، يك نظر درشگفتم من، از اين شهرِعجيب *** مردمان وقاضي وجمعِ نجيب راز بگشا، پرده بردار ازتمام *** جان فدايت چون امامي وهمام اين عجايب چيست دراين مرزبوم ؟ *** خود نمي ديديم در بغداد و روم اين چه شهري و چگونه مردم است ؟ *** قفل بگشا، چون كليدِ آن گم است *** پاسخ ها و توجيهات قاضي : حضرتِ قاضي تبسم زيرِ لب *** چهره در هم كرد پس مانند شب گفت: آري، بشنو از من رازها *** تا برآيد از دلت، آوازها محتسب گر مست ديدي، باك نيست *** آدمي جز مستِ سينه چاك نيست خاكِ آدم گشته با مستي عجين *** راستي با مست مي گردد قرين آن كه مي ناخورده ، حيوان زاده است *** آدميت را، زاصل افتاده است دَم كه آدم گشت اخراج از بهشت *** سرنوشت او به غم ، شيطان نوشت در پي صد سال اشك وآه و درد *** توبه و هم گريه ، با رخسارِ زرد حضرت حق بابِ رحمت باز كرد *** تاك را با دردِ وي دمساز كرد شادي آمد از بهشت او را پديد *** جبرئيل آورد بهر وي نبيد قطره هايِ اشكِ انگور زلال *** آمد از جنت ورا شرط كمال چون كه شيطان شاديِ آدم بديد *** هم قبولِ توبه ي او را شنيد خويشتن آراست ، چون پيغمبران *** در زمين مسكن گزيدي، بعد از آن پس به كف بگرفت تسبيحي بلند *** ريش خود بگذاشت، تا باشد كمند بر سرِ خُم مي نشستي روز و شب *** داشت فرزندان آدم درتعب خورد مي بسيار و زشتي ها نمود *** حضرت هابيل را هجوي سرود دختران را برد در مستي ز راه *** حضرتِ يوسف درافكندي به چاه حيله هايِ خود به پايِ مي نوشت *** كرد پنهان آن چه بودش درسرشت آن قدر بد مستي و آواز كرد *** تا كه جبريل از زمين پرواز كرد رفت و حكم آورد از پروردگار*** منعِ مي فرمود ذاتِ كردگار ليك پنهان گفت جبريلِ امين *** مي بود آزاد در رويِ زمين از برايِ مردمانِ پاك جان *** ني ز بهر رذل هايِ ناتوان الغرض براهل معنا مي مجاز*** خاصه با شيرين لبان قدرِ نياز هست در اين شهر بس انگور زار*** از برايِ مردمِ والا تبار پيرو موسا وعيسا اهلِ مي *** هم كه آزاد است بر فرزندِ كي چون دو صد ميخانه دراين شهر هست *** مي ببايد بر سر هر خُم نشست تا مسلمان ها نياشامند ازآن *** هم نيفزايند آب آن ناكسان مي ببايد ناب باشد وقتِ كار*** تا نگردد مردمان را جان نزار محتسب زاين روي بايد ناگهان *** جانبِ ميخانه ها گردد روان بوده ديروزاو به كارِ امتحان *** خورده از هر خُم به مقدارِ توان ليك در شهر است صدها ميكده *** قي كند بسيار، مردِ مي زده محتسب مأمورِ معذور است و بس*** گر چنان ديدي به فريادش به رس *** هم اگر ديدي تو مسجد آن چنان *** پس گمان بردي كه گرديده دكان علتش اكنون هويدا مي كنم *** ساحت مسجد مبرا مي كنم بود آن جا را شبستاني خراب *** جان ما از آن خرابي درعذاب هم نبودش بانيِ تعمير و وقف *** تا شود آباد آن ديوار وسقف شد به استيجار مردي ارمني *** كيسه ها از نقره بودش يك مني پس مخارج كرد ما را ناگزير*** تا شديم از ارمني منت پذير گشت مسجد ميكده از اضطرار*** هست جايز اين چنين راهِ فرار گفت: آري، كردم از تو نك قبول *** علتي اين سان، ولي اي بوالفضول آن شبستان از چه رو جايِ قمار؟ *** گشته گويا مسجدِ ضل و ضرار گفت قاضي: گر تو خود صبرآوري *** اين چنين مسجد به ناحق نشمري هست آن را نيز علت آشكار*** پاك باشد خانه ي پروردگار چون شبستان شد خراب از زلزله *** خلق برپا كرد بانك و ولوله گشت اينك خانه ي يزدان خراب *** از كجا آريم مفتي ما ثواب ؟ بايد اكنون ساخت مسجد را به جد *** تا شود جان را حقيقت مستعد ليك نه زر بود و نه ابزارِ كار*** هم نه معماري كه باشد خبره وار اين چنين بگذشت سالي بيش وكم *** تا كه پيدا شد عزيزي محترم خلق را چون ديد درمسجد خراب *** يك شبستان ساخت آن جا با شتاب ليك چون نوبت به دخل و خرج شد *** جمله رَم كردند و قاضي فرد شد پس به جبرانِ مخارج شغل ها *** شد به پا در مسجدِ خيرالنسا جز زيان اما ندادي حاصلي *** باز ما مانديم و قرضِ قابلي تا يكي از مردمانِ لاس وگاس *** آن كه شهرش هست مَهدِ نرد وتاس حيلتي كرد و شبستان را گرفت *** بهرِ درس و بحث با پيمانِ سفت گرچه ترويجِ قمار و ذنب بود *** ليك حرفِ درس ، ذنب ازآن ربود كرد واجب مصطفي با اين كلام *** « اطلبوا العلم فريضه » برانام چون نكردي هيچ استثنا از آن *** پس مباح است اين تعلم ، بي گمان الغرض با اين بيانِ معتبر*** بسته شد با وي قراري پرثمر آن شبستانِ دگر، تعليم را *** گشت از ديگر عمارت ها سوا ديد بازرگان چو قاضي را چنين *** درگذشت از بحث، بيش از آن واين گفت: اما، زن ميانِ مأذنه ؟ *** كو شهادت مي دهد: اسلام نه؟ گفت: مي گويند اهلِ حمص اين *** مصطفا باشد رسولي بس امين اين اذان و هم مؤذن نوبراست *** مسلمين را اين اذان گفتن سراست راز آن برگو كه مجنون مي شوم *** زاين شگفتي ها، دلي خون مي شوم گفت قاضي: باز كردي تو شتاب *** مي شود كار از شتابِ تو خراب اين مهمي نيست آن سان صعب وسخت *** كو برآرد از دلت خون لخت لخت بشنو اكنون، كان اذان رازش چه بود؟ *** وآن مؤذن قول و آوازش چه بود؟ مسجدِ ما را مؤذن ديگر است *** ليك يك چندي بود در بستراست لاجرم بايد اذان گويي دگر*** هفته اي گويد، اذاني مستمر بر مؤذن نيز شرط است اين قدر*** كو صدايِ وي رسد درگوشِ خر در به شهر حمص ، بس گشتيم ما *** يافت اين جا مي نشد مثلش صدا تا كه پيدا شد زني اهلِ كتاب *** باصدائي بس رسا و بانگِ ناب چون مؤذن شد بدين سان منحصر*** لاجرم گشتيم بر وي مقتصر چند روزي، تا شود به آن دگر*** شد اذان گومان كمي نامعتبر گو چو شب باشد، نمي بيند كسي *** هم نمي بينند اين مردم بسي خود جهود است اين مؤذن اي پسر*** چون كند اقرار بر خيرالبشر؟ گويد او پس « اشهد ان » چنين *** مردمِ حمص بگفتندي اين ديد چون قاضي بسي حاضر جواب *** مي دهد پاسخ تمامي از كتاب هرچه مي گويد، كند توجيه او*** گفت: اي قاضي، كنون اين را بگو دفنِ يك زنده به حكمِ دادگاه *** خود چه مي باشد؟ بگو اي مردِ راه ما همه ديديم ، در تابوت بود *** زنده در گورش نمودندي ، چه زود؟ اين چه حكم و اين چه رسمِ نابجاست ؟ *** زندگي در گور كردن ، كي رواست؟ اين عمل توجيه كردن نارواست *** پس عدالت كو، كجا وجدان؟ كجاست ؟ هي سخن مي گفت– نالان– ساده مرد *** غافل از قاضي كه مكرِاو چه كرد؟ گفت: بس كن ديگراي مردِ دبنگ *** ورنه مي دوزم لبانت را قشنگ خود ز چيزي كه نمي داني مگو*** بشنو از من داستانش را نكو كاين قلم اوضح بود از واضحات *** واين چنين حكمي بود از محكمات پيش از اين يك عورتي از مسلمات *** « موتِ فرضي » خواست از حكمِ قضات مرده گويا شوهرِ وي در سفر*** سال ها باشد ندارد زاو خبر همسفرهايش همه برگشته اند *** جمله بهر وي ولي سرگشته اند فاش مي گويند: شويش مرده است *** در سفر گويا كه دشنه خورده است در ميانِ دره اي نزديك فارس *** كاروان را برده دزدان ازاساس دسته اي گشته فراري زآن ميان *** چند تن مضروب ومقتولي عيان همسرِ وي زآن مكان گم گشته است *** بي خبر زاو جمعِ مردم گشته است بعد چندي طيِ تشريفات شد *** جمع استعلام و تحقيقات شد پس گواهان، داوران، اهلِ وثوق *** مردماني ازعدول و از صدوق راهداران، پاسداران، ميرِ شب *** پاسگاه وآگهي، شمشير شب مرگِ وي را خود شهادت داده اند *** با يقين ، ني حسبِ عادت داده اند طي شد از تحقيق و اعلان مدتي *** منقضي گرديد از آن فرصتي علم حاصل شد، قرائن جمع گشت *** « موتِ فرضي » پس زحكمِ من گذشت مجلسي برپا شد و ماتم نوشت *** گريه ها كردند برآن سرنوشت عده ي فوت آن زمان همسر گرفت *** ماجراها زآن سپس از سرگرفت بعد چندي خواستگاري كرد از او*** محترم مردي بدون گفت وگو پس عروسي كرد و ساماني گرفت *** آشياني، نيز جاناني گرفت كودكان آورد از اين شوهرش *** سقفِ خوش بختي به بالايِ سرش از پسِ آن سال هايِ رنج و غم *** مي رسيدش روزگاري مغتنم تا كه ناگه مردك از ره در رسيد *** گفت: هان اينك منم، اي رو سپيد در سفر بودم، كنون باز آمدم *** با تو اكنون ساز و دمساز آمدم بازگرد و همسرِ من باش زود *** ورنه خواهم كرد دراين جا قعود گفت زن با وي: رفيقِ محترم *** اين زمان باشد مرا ديگر حَرم دارم از او كودكاني تندرست *** من چگونه بازگردم؟ گو نخست؟ تو كجا بودي، تمام اين سال ها؟ *** بي خبر بگذاشتيمان درسرا؟ از چه پيغامي ندادي پيش ازاين ؟ *** تا نگردد مرگِ تو برما يقين؟ همسفرهاي تو گفتندي همه *** حمله آوردند دزدان با قمه كشته شد چندي، فراري ديگران *** كاروان را كرد لخت آن ناكسان تو از آن شب غيب گشتي گو كه نيست *** جمله گفتند آن فلاني زنده نيست ما ز ناچاري به قاضي رفته ايم *** « موتِ فرضيِ » تو راضي گشته ايم جمع گرديده شهود و بينه *** تا بگويد قاضي آري، يا كه نه؟ عده بگرفتم پس از آن ماه ها *** راه ها رفتم، همه خوف و رجا بهرِ ختمِ تو مجالس شد به پا *** گريه ها كرديم ما درآن عزا الغرض تو نزدِ مردم مرده اي*** چون تواني گفت اكنون زنده اي؟ گر بفهمد شوهرم عاصي شود *** پاره ده ها جامه كرباسي شود زآن سپس تا حضرتِ قاضي شود *** از كجا با اين قَدَر راضي شود؟ كودكانم را چه گويم من كنون ؟ *** شوهر و فاميلمان، باري فزون من ز تو ني بچه دارم ، نه نشان *** ليك زاين شوهر چه بسياري كسان خود خطا كردي، ز من غافل شدي*** سال ها بيگانه اي جاهل شدي هم چنان مي گفت زن ، با جنب و جوش *** داستان هاي گذشته ، با خروش مرد گفتا: چون در آن شب دزدها *** حمله آوردند از ارض و سما هركسي را كو نبودي توشه اي*** زود پنهان گشت در يك گوشه اي ليك بودي مر مرا ده ها شتر*** جمله از مرغوب كالا بود پُر هرچه سرمايه مرا بودي همان *** حاصلِ رنجِ خود و ارثم در آن دل نمي كندم ز يك سو زآن همه *** سويِ ديگر بود شمشير و قمه گشته خرتوخر تمامي كاروان *** دزد و صاحب مال و جمعي ساربان واندرآن غوغا تو ام آمد به ياد *** سر برآورد عشق تو دردل چو باد عزمِ خود را جزم كردم بر فرار*** بود جماز من اندر انتظار صورتم را پس به پوشيدم به شال *** كندم از تن جامه ي اطلس به حال هم چو دزدان هيئتي آراستم *** پس به قصدِ كارِ خود برخاستم نقره و زر، آن چه با خود داشتم *** دور از دزدان ، همه برداشتم هرچه كالايِ نفيسِ و هم گران *** شال ها زر دوز، با تير و كمان جمله را بر پشتِ آن جماز زود *** بستم و پنهان بجَستم با نقود دزد كز دزدان به دزدد نوبراست *** خاصه گر زاموالِ خود قدري سراست آن حرامي ها به كارِ قافله *** من فراري، با تمامي راحله ليك از ترسي كه در خود داشتم *** با گدايان سال ها بگذاشتم تا كه نشناسند در منظر مرا *** با غريبان گشتم آن جا آشنا اندك اندك مال ها بفروختم *** عزمِ عودت، سيم و زراندوختم كاروان را تا به بغداد آمدم *** هم از آن جا نيز ناشاد آمدم يك تن از دزدان مرا در شهر ديد *** پس شتابان جانبِ قاضي دويد كاين همان باشد كه ما را لخت كرد *** اشترِ ما را بكشت و پخت كرد هرچه گفتم تهمتي اين نارواست *** اين چنين نسبت به چون من، ني رواست ليك دزد و قاضيِ هم جنس را *** كي بوَد با چون مني، دردآشنا پس به حبسم امر كرد و شد تباه *** آن چه را خود بافتم در بينِ راه تا كه در زندان رفيقي يافتم *** محرمي، عالي شفيقي يافتم حالِ خود را گفتم و دادم وعيد *** تا كه هنگامِ عمل زاو در رسيد حاكم آمد، بازديدِ حبسيان *** حالِ خود گفتم به نزدِ او عيان نام من در عفوِ سالانه نوشت *** پس شدم آزاد ازآن سرنوشت بعد ازآن بسيارها رنج و اِلم *** نزدِ تو باز آمدم ، با كوهِ غم ليك مي بينم هنوز آغازِ راه *** گوئيا از چاله مي آيم به چاه گفت زن: اين ها همه افسانه است *** نك مرا يك همسر و هم خانه است كودكان دارم ز مردِ ديگري *** با زبيده ، اصغري واكبري مرد و زن بودند اين سان در سخن *** تا كه ناگه گفت زن: هين شوي من شوهران درهم به پيچيدند زود *** جنگ شد مغلوبه ي بود و نبود تا كه پيدا گشت خيلِ گزمگان *** برد ايشان را به نزدِ ميرخان او فرستاد آن دو را در نزدِ من *** با شهود وآن چه رفته از سخن قصه ها گفتند تا آخر تمام *** آن دو- مرد و زن - وشد ختمِ كلام نيك سنجيدم كه شويِ دومين *** كودكانش هست مردِ نازنين گفتمش بگذر تو ازاين ادعا *** كاو ندارد سود بهرت مطلقا سال ها اين زن به خود بگذاشتي*** زندگاني اش تو مختل داشتي ني فرستادي تو خرج و نه خبر*** هيچ پيدايت نبود اين جا دگر عاقبت ناچار آمد محكمه *** تا بگيرد حكم را، بي مظلمه گشت استعلام و اعلان اين خبر*** تا مگر پيدا شود از تو اثر الغرض طي شد مراحل بيش وكم *** تا نباشد هيچ كس را رنج وغم حكمِ « موتِ فرضيِ » تو بعد ازآن *** گشت صادر بهرمرغِ ناتوان عده بگذارد، شود آزاد ازآن *** هست دنيا دارِ مشق وامتحان شوي كرده همسر تو، زآن سپس *** اين سخن بگذار و پنهان كن هوس خانداني را عبث بر هم مزن *** بهر تو جز اين فراوان است زن كودكان دارد زاين شويش ، ببين *** رو به شهرِ ديگري منزل گزين نيست در آئين ما، يك زن دو شوي *** دور شو، اين قصه را با كس مگوي مردِ تاجر گفت: تاوان مي دهم *** خود زر و سيمش فراوان مي دهم گر رود زاين شهر و بگذارد به من *** مادرِ زهرا، سكينه، با حسن نيز اين راز از كسان پنهان كند *** خويشتن را دورازاين بهتان كند ياد نارد بعد ازاين افسانه را *** دور سازد از سر خود اين هوا باز گردد او به بغداد و به بلخ *** قصه كم گويد زآن روزانِ تلخ دور گردد دور، هم آن جا كه بود *** بگذرد زاين زن– هم اكنون– زودِ زود مي دهم او را فراوان مال ها *** بگذراند خوش ، تمامي سال ها ورنه گر خواهد ازاين زن دم زند *** راحتِ يك خاندان برهم زند بازگويد داستان هايِ عبث *** زآن چه را بگذاشته خود درهوس مي شوم در لحظه من نزدِ عسس *** معجزه ريگ است و صحرايِ تبس مي كنم درخواست، حكم اجرا شود *** مرده بايد دفن هم حالا شود نزدِ اين قاضي، يقين او مرده است *** پيش از اين تشريفِ خود را برده است به كه اكنون بازگردد جاي خويش*** نيست يك زن را دو شو، آئين وكيش بهرِ او زن هست در شهري دگر*** زود مي بايد شود دورازنظر گركه او را ميرِ شب پيدا كند *** مرده اي را دفن هم حالا كند الغرض بسيار گفتندش چنين *** يك دمي با خويشتن تنها نشين بگذرازاين زن، بگيراين زر، برو*** آفتِ اين زندگي هرگز مشو بشنو اين زنهار، حمص اين جا بود *** فرضِ زنده، مرده گو هرجا بود راه خود در پيش گير و باز گرد *** ور نه خواهي شد هم اكنون روي زرد زندگاني دفن مي گردد، هلا *** بشنو اين زنهار را از من و لا گفتمش آري، به پنهان نيزهم *** آن چه را بايد بگويم، بيش وكم ليكن آن احمق، گمانش زنده است *** زندگاني دوزخِ فرخنده است من فراوان گفتم و تاجرهمه *** زر نشانش داد و پنهاني قمه احمقك نه اين شنيدي و نه آن *** شد ازاين رو دفن ، بي نام ونشان بود دراين شهر مردك مرده اي *** لاف مي زد: اي خلايق زنده اي پس كلاهِ خويش قاضي كن دمي *** دور ازاين جا بود او را همدمي گر كه مي رفت او، زر تاجر به كف *** بود بهرش زن فراوان ، صف به صف نيز مي شد حفظ ، زن با كودكان *** گفتمش بسيار، در اين جا ممان ليك او ماند و چنان شد داستان *** كه تو خود ديدي، حكايت باستان پس شگفت آورد، زاين حكم و حكيم *** « قصه الكهفِ و اصحاب الرقيم » *** گفت: آري حضرتِ قاضي ولي *** يك سخن– بگذر زمن، جانِ علي– رازهايِ جمله احكامِ تو خوب *** نيست قاضي- جزتو– در ملكِ جنوب آفرين ، صد آفرين ، صد آفرين *** ليك با من گو، تو رازِ آخرين اين دگر خود ديده ام ، خود ديده ام *** ني زاين و آن سخن بشنيده ام صبح چشمم ديد، از بود و نبود *** نيست اين افسانه ي گفت وشنود شخصِ قاضي... من چه گويم بيش ازاين؟ *** حضرتت خفته به رو، رويِ زمين نوجواني تازه رُسته خدِ او *** پس چه گويم بيش ازاين، ازمَدِ او؟ خود برآورده ذكر، هم چون قضيب *** خويشتن ديدم، بگو مردِ نجيب آن چه شخصِ من، ازآن بس راضي است *** بس كنم ديگرحضورِ قاضي است گرچه او را شرم بود و واهمه *** زآن چه مي گويد همه، آري همه گفت با خود: گر كه قاضي رَم كند *** واين فضولي هايِ من را ذم كند هم چو آن مرده، كه زنده مرده بود *** خويش در تابوت او را ديده بود گر دهد فرمان به دفنم ، چون كنم ؟ *** با زبانِ خود، خودي داغان كنم كاش مي خشكيد يك دَم اين زبان *** كو نمي گفتم مگر، اين سان عيان با چنين شهر و چنان زنهارها *** كاشكارا ديدم آن را، بارها بعد از آن الطافِ بي حد و شمار*** كز جنابِ قاضي ام ، آمد به كار خبط كردم خبط ، حرفي بس عبث *** اين چه پرسش بود، كو فرياد رس؟ من غلط كردم، غلط كردم، غلط *** ورغضب گيرد به من قاضي، غضب من چه سازم، كيست اين جا ياورم؟ *** يا كه دارم، تا شفيعش آورم؟ صبح تا اكنون به وي محرم بُدم *** از چه رو با نقطه اي مجرم شدم؟ در دل خود داشت پنهان عالمي*** سايه افكنده است ترسِ مُظلمي ناگهان گوئي برآمد معجزه *** هم بدان ساني كه دركش عاجزه ديد مي خندد زدل، قاضي القضات *** نذر كرد آن دم ، سه ساعت ازقنات اندكي رندانه او را بنگريد *** پس دلايل را، يكايك آوريد داستان قاضي چنان توجيه كرد *** كو خجل گفتا كه صد احسن به مرد قاضيِ حمصي، يقين كردم تكي *** بر فرازِ چرخ ، جنسِ موشكي گشت ايمانم چو كوهي استوار*** بي قرارم شرحِ آن را بي قرار خود بفرما، تا به تاريخِ بشر*** جمله بنويسيم، بي خوف وخطر گفت قاضي: بشنو از من توسخن *** جمله اسراري كه مي خواهي زمن بود بازرگانِ پيري، پيش از اين *** ثروتي بي مثل بودش، در زمين مُرد و از وي ماند يك كودك به جا *** جملگي اموال او« لِنگ درهوا» قيمِ وي گشت دزدي بي نظير*** كاندرين ملك است اين شغلي خطير مي بخورد اموال او را بيش و كم *** يادگاري مانده از ملكِ عجم سال ها بگذشت و كودك شد جوان *** مادرش پيري خمود وناتوان ليك غارت گشت در اين سال ها *** ديگرانش مقتدا ومهتدا تا به من گفتند از خاصان تني *** كو كبيراست اين پسر، صاحب فني گرچه بي ريش است و تازه نوجوان *** مي تواند كارِ خود را، مي توان ديده بودندش كسان درمحفلي *** داده دل، قلوه گرفته حاصلي او يقين داد و ستد را قابل است *** كامل است و بالغ است وعاقل است مصلحت باشد كه بهر حفظِ مال *** خود به كف گيرد هرآن چه مانده حال ورنه با اين سان ولي و قيمي *** مي نماند بهر وي بيش وكمي ليك مي بايد بلوغِ وي تمام *** تا شود ثابت، به نزديكِ امام سد باب الشر واحياء الفقير*** كان فرضا للقضا، خيركثير عونِ مظلومان وخصمِ سارقان *** هم ملاذ الخلق ، زيب العابدان حجه الاسلام و قاضي، مجتهد *** حاكمِ شرع وامامي مستعد هم ولي و هم رئيسِ مسلمين *** غوث محرومان، غياث المستكين آن كه فعل و ذكرِ او خيرِ تمام *** جملگي گفتاراو خيرالكلام نائب الحق و الامام المنتظر*** واسط الفيضِ ، خطيب المؤتمر سايه ي شخصِ خدا، رويِ زمين *** حضرت قاضي، امام المسلمين كي شود راضي كه در ملك زمين *** ظلم بريك تن روا گردد، چنين پس بيامد بهرِ اثبات بلوغ *** هم صدورِ حكمِ رشدي بي دروغ من نگه كردم زهارش، مقعدش *** خالي از مو بود– سرتا پا– قدش از خجالت آلتش خوابيده بود؟ *** يا كسي او را شبي گائيده بود؟ هست بالغ اين پسر، يا كودك است ؟ *** لايِ پايش– نيز– شايد فوتك است؟ حكمِ شرع است و نباشد ملعبه *** « ماء عذب كان فيها المشربه » پس به رو خفتم ، بريزد شرمِ او*** شايد آن گه سر برآرد نرمِ او گو مگر حقي شود احيا ز كس*** گفتمش تا ته فرو كن، يك نفس پس چنين بودي كه ديدي داستان *** قاضي ام من خود زعهدِ باستان بهرِ اجرايِ عدالت شايقم *** مر رعيت را امامي لايقم من غياث المستغيثينم عمو*** قصه را گفتم ولي با كس مگو چون عوامند اين همه، ني اهلِ دل *** پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل رمز را خاصان فقط شايسته اند *** چون كه « سرالحق » همه دانسته اند هست « كالانعام » آري اين عوام *** گاو و خر، يا حضرتِ ميمون تمام گشت آن مردِ مسلمان در شگفت *** زآن همه احكامِ شرعي، سفتِ سفت آن چه در درزَش نه موئي جا شود *** ني امام و قاضي اش رسوا شود گاه دروازه ست و گاهي سوزني *** اشتري وارد شود از روزني آن چه خواهد نزدِ او پيدا شود *** ور نخواهد قبله ي حاشا شود گاه مليت شود خود ضدِ دين *** دين و مليت بود گاهي قرين *** مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان *** ور بخواهم خود اميرمؤمنان دشمنِ من– هركه– قطعا كافراست *** دوست دارِ من عليِ اكبراست زير مي باشم خودم ، گاهي به رو*** مغزِ بسياران دهم من شست وشو هر طرف باد است، خود آن سو شوم *** گاه حتا حضرتِ يابو شوم الغرض من هرچه خواهم آن شود *** پس به تخمم، عالمي ويران شود سودِ شخصِ من به آنم هست و نيست *** وركه اجدادم به هستي ريست، ريست رشوه را گر من بگيرم جايزاست *** فيض مي بخشم، وجودم فايض است من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان *** گاه خود كيرم و گاهي كيردان آفرينش، اشرفِ خلقش منم *** از طفيلِ من بود هستي، منم نامِ من در عرش بنوشته خدا *** هرچه هستي هست بهرِ من فدا عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود *** قدسيان كردند، شخصِ من سجود عالي ام من ، عاليِ اعلاستم *** كافران را تيغِ ناپيداستم قول و فعل من بود، حكمِ حكيم *** سايه يِ مهرِ خداوندِ رحيم جمله گي پيغمبران، تفسيرِ من *** هم ولي الاولياء تحريرمن معنيِ هر دين و هرعلمي منم *** هركجا جنگي و يا سِلمي منم قطعِ دعوا را فقط من مي كنم *** هرچه حاشا را فقط من مي كنم من منم ، آري منم ، آري منم *** گر منم ، پس كو كدويِ گردنم؟ گردنم گاهي شود، هم كردنم *** كردنم را هم ، بپرسيد از زنم من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم *** خلقِ عالم را چراغي روشنم هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم *** حاويِ كل ، جامعِ مطلق منم *** پس به دور آمد، سماعي گرم كرد *** ساقيان را رقصِ مستي نرم كرد بزم را ديدم چو بزمِ عارفان *** هي زدم برخود، ممان اين جا، ممان هرچه با خود داشتم بگذاشتم *** جل پلاسِ خويش را برداشتم آن خسارت ها، جرائم ، رويِ ميز*** با دلم گفتم ، همه در كيسه ريز دست چون بردم ، به سويِ سكه ها *** وحي نازل شد هم آن دَم از سما نصف بايد كرد « نصف لي و لك » *** جمله اما بهرآن يك برگِ تك آن كه راهِ فوز تو هموار كرد *** در درونم چيزكي پروار كرد رو كه گر يك دَم بماني نادمم *** مر امامت را به مسجد قادمم پس دُمم را رويِ كولم با شتاب *** جستم و جستك زنان سويِ رباط شرط كردم تا كه جان دارم به كف *** سويِ ايشان ننگرم هر صنف و صف چون كه اين قومند هيچ وهرچه هست *** موش كورانِ رذالت ، جمعِ پست گر به ظاهر ديدي او را جنسِ موم *** دور بايد گشت زاين اصنافِ شوم كاين همه جنسِ دروغند و ريا *** آفرين بر اين شمايل ، مرحبا لحظه اي در لحظه اي ، ديگر شود *** قاطري ، اسبي ، الاغي ، خرشود اين دگر عينِ پليدي هست و بس *** نامِ خود كرده ، منم ني بوالهوس گو چه خوش گفته كه افيونِ بشر*** مي نمايد در دَمي آدم چو خر خويش مي گويد كه عبدم من، عبيد *** اشتري از كوهِ سنگي شد پديد زاده از مادر گنه كار و پليد *** كرده باور روسياه و روسپيد جمله خير و شر هر نابخردي*** مي پذيرد هرچه، از ديو و ددي از چه هرپيغمبري گشته شبان؟ *** اين چه رازي هست گرديده نهان؟ بي شمارافسانه وافسون ز چيست؟ *** واين همه قهر وغضب از آنِ كيست؟ اين چنين ايمان ِ كور و ضدِ فهم * مردم اين خاك را، اين است سهم گوسپندانند پيرو، بندگانند و ذليل *** در حضور حضرت قدرت ، عليل جمله مي گريند از محشر، همه برسر زنان *** بدتر از خوك والاغ و گله هاي ماديان آن كه آمد از ازل با كوله باري از گناه *** سال ها بگريست روز و شب زمغرب تا پگاه كودكان خويش را بنموده قرباني بسي *** كوروَش برده است فرمان ازهمه خار و خسي كرد بيدادي قباد از قتلِ عامِ مزدكان *** كو نه بخشايند در اعصار بر ساسانيان ننگِ اين افسانه اما تازيان را ره گشود *** تخت شد منبر تمامي ملك را غارت فزود سوختند ايران و از بُن جان و تن *** جملگي بيمار، هر مرد است و زن شادكامي گشت: آه و اشك و غم *** هرچه نيكي بود رفت و ماند ذم پس سيه پوشيد جمعي ديگران سرخ و سپيد *** دست ها و سروها بُريده شد شاخ اميد قرن ها بگذشت ، ترك و تازيان *** هرچه را كردند، با ملكِ شهان آن چنان كشتند و ويران از اساس *** تا مغول را شد مهيا، هين سپاس جز نظام الملك و خنجر بس نماند *** عارف و درويش ، ديگر كس نماند كوچ كردند از جبل عامل ، همه *** با محقق ، حر و بسياري قمه پس تولا و تبراشان شعار*** كشته شد از مردمان ، بس بي شمار تا كه با خون ، فرقه اي تسجيل شد *** « رافضي »-آري– چنين تأويل شد عيدِ زهرا شد عمركش، در ربيع *** سر زد افعالي كه– بس گويم: فجيع- بود شب هايِ قلم برداشتن *** هر گناهي را، ثوابي كاشتن پس قزلباشان چه كشتند و نوشت *** جعلِ فرهنگ و ديانت در سرشت يك نفر صد جلد گفته حرفِ مفت *** ديگري گاده است با چيزي كلفت قصه ها و قصه ها و قصه ها *** سرگذشتِ غصه ها و غصه ها *** اين چه ملت بود و با وي خود چه شد؟ *** من نمي گويم: چه شد،آري چه شد پس سكوتم بس، زبان ها ناتوان *** گند بويش ، از كران تا بي كران ازبيان خارج بود اين سرگذشت*** آن چه برايران وايراني گذشت گريه هم تسكينِ اين ماتم نداد *** واين چه ديوي بود؟ درايران به زاد؟ *** (1) فند = فن ، خدعه ، مكر و حيله . مخفف ترفند . گويش جنوب خراسان . ( با دال غيرملفوظ نيز تلفظ مي شود ) . (2) متن: مؤذن زن است و مي گويد : « اشهد ان يقولون اهل حمص محمدا رسول الله » . (3) « گربه ي مسكين اگر پر داشتي * تخمِ گنجشك از زمين برداشتي » .( شعر از : سعدي ) به نقل از امثال و حكم دهخدا 3/1279. پايان « داستان قاضي حمص / تهران : 1378و79 » منتشرنشده تا كنون .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .