نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶

 

داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل

داستان قاضي حمص ( مجموعه ي كامل )
بيا بشنو حديث قاضيِ حمص *** ببين افسانه در تاريخ اين جنس
به تدبير ار معاويه است مشهور *** و يا در مكر، عمروعاص فغفور
يقين دان قاضيِ ما راسپوتين است *** كه احكامش همه چون انگبين است
جناب مينوي- شيخ اساتيد- *** به گفتارش نمود اين قصه تمهيد (15گفتار)
كه خود مجموعِ چند افسانه و پند *** فراهم آمده ، شيرين تر از قند
حكايت كرد راوي، اين روايت *** مسلماني ، به تقوا بي نهايت
زني زيباتر از ماه و پري داشت *** كه ناز او هزاران مشتري داشت
كنارش يك يهودي كرده منزل *** مر او را فكرِ زن ، پيوسته در دل
هزاران حيله ها را آزمودي *** ولي از هيچ يك سودش نبودي
مسلمان زير فقر و بود محتاج *** جهودك - فقر را- بنمود آماج
فرستادش به يك روزي فسنجان *** كه برگرداند آن مرد مسلمان
به روز عيد بردش هديه در پيش *** ولي مقبول نامد نزد درويش
سرانجام آن جهود عشق در دل *** بخواندش ميهمان او را به منزل
پس از حمد و ثناي آن چناني *** كه مي گفنش پياپي: يارِ جاني
اگر ما در شريعت، هردو فرديم *** ولي همسايگان و هم نبرديم
در اين فرهنگ مر همسايه، جان نيست؟ *** مگر ميراث دار خانمان نيست؟
كه شايسته نباشد نزدِ انسان *** بخوابم سير و، تو باشي پريشان
مگر نه ما دو تن، همسايگانيم ؟ *** به يك شهريم و هر دو هم زبانيم؟
مرا سيم و زر ِ بسيار باشد ؟ *** تو را اين گونه تن بيمار باشد ؟
ببايد حلِ اين مشكل نمودن *** بپاخيزي و باري آزمودن
زر از من ، كار از تو، بركت از حق *** نباشد اين جهان را،هيچ مطلق
كنون چون كاروان و خيلِ تجار *** وسايل را تمامي كرده تيمار
تو را من مي دهم دينارها قرض *** دو ساله بازگرداندن كنم فرض
بخر از بهر خود كالاي بسيار*** به شهر اصفهان مي بر به بازار
فلان اجناس نيك و آزموده *** كه سود آن سه چندان نيز بوده
از آن جا هم حرير و فرش نايين *** سر راهت ببر در شهر قزوين
فلان ابريشم وادويه ي هند *** به افغان كن تدارك ، توشه ي سند
چو اين كار است بسيار آزموده *** و اين راه است امن و هم ستوده
تو را با يك سفر، اين كار آسان *** تمام زندگيت آيد به سامان
من ار چه، خود جهود واهل سودم *** تو مر همسايه را، خدمت نمودم
قسم كو سود، از تو من نگيرم *** تو را من راستي، منت پذيرم
وليكن مي نمايم، خويش شرطي *** براي اعتماد و قول پرتي
اگر در رأس موعد برنگردي *** و يا آن سيم و زر حاضر نكردي
به خنجر من دو سير از گوشتت را *** جدا سازم - ز هرجائي- به فردا
كنون گر شرط من مقبول باشد *** تو را هم سيم و زر مقدور باشد
برو پس شور كن با هركه خواهي *** قبولت گر كه شد، آرم گواهي
نويسيم اين قرارِ خويش روشن *** دو تن عادل كنند آن قول متقن
مسلمان هرچه كرد از قصه تفتيش *** نمودي شور با بيگانه و خويش
و كرد اصرار شرطي نيك و مقبول *** پذيرد آن جهودِ احمق و گول
نشد مقبولِ آن مردِ يهودي *** مگر شرطي كه خود اول نمودي
نمودي مشورت هايِ فراوان *** تمامي اهل خانه ، تا خيابان
همه گفتند كي گردد محقق *** چنين شرطي كه باشد شرطِ احمق
ولي كار و سفر پرسود باشد *** زيانش نيست، هم نابود باشد
مر آن مرد مسلمان داشت ياري*** به تدبير او چو لقمان كارداري
امين و مؤمن و فرزندِ پرهيز*** رفيقي بي نظير و اهلِ تمييز
از آن هائي كه امروزند مفقود *** فدايِ خاكِ پايش گر مرا بود
به عالم هرچه خوب و هرچه زيبا *** تمامي سيم و زر، با فرشِ ديبا
هرآن چه لذتِ ناچيزِ دنيا *** فدايِ همدمي پاك و مصفا
همه برخيِ ِ آگاهانِ دلسوز*** كه مي خواهد تو را، امروز و ديروز
كنون اما، چنين ياري نديدم *** دريغ از آن چه آسان برگزيدم
مگر بوده ست ، در ادوار ديگر *** برايِ اهل كفر اينك ، ميسر
ولي در كشور صاحب زماني *** نبيني يارهايِ آن چناني
در اين جا جملگي اهلِ فريب اند *** نياز خويش را، با تو قريب اند
تمامي بندگان سكه ي زر *** برادر، خواهر و زن، نيز شوهر
غرض آن مردِ بي چيز و مسلمان *** كه بودش آن چنان ياري به دوران
به نزد وي شد و آن قصه سنجيد *** جوانب را تمامي ، كرد تمهيد
خريد و هم فروش و سود ، قطعي *** نباشد هيچ فرضي ، سست وسطحي
نخواهد شد يقين آن شرط اجرا *** بماند آن جهودك ، تويِ رؤيا
بياوردند پس قرطاس و خامه *** نوشتند آن قرار و شرط ، نامه
شهودِ معتبر، عدلينِ حاضر *** گواهي كرده پس، با طيبِ خاطر
دوساله گر كه آن زر برنگردد *** ببرد آن دو سير و خر نگردد
مسلمان زر سِتد وآن ديگري قبض *** نبودش آن جهودك گوئيا نبض
***
سپس كالاي مرغوب و يگانه *** فراهم كرد و آن گه سويِ خانه
وصيت كرد با اهل و همه خويش*** گرفت آن گاه راهِ كاروان پيش
به روز سعد، گرديدند راهي *** به همراهيِ ِ افراد سپاهي
بدون حادثه از ره گذشتند *** همه شرح سفر از سر نوشتند
به بهتر قيمتي ، آن مال دادند *** براي مالِ ديگر، زر نهادند
خريد و هم فروشي ميمنت بار*** به اندك مدتي ، پيدا شد آثار
غني شد آن چنان درويشِ ديروز *** كه گم شد از سرايش فقرِ جان سوز
به فوريت برايِ اهل و همسر*** فرستادي زر و اموالِ ديگر
نمود آهنگِ ماندن اندكي بيش *** بَرَََد سودي فراوان ، مردِ درويش
تجارت را كمر بربست محكم *** اداي قرض ، بودش زر فراهم
به همراهي قاصد ، زر فرستاد *** به همسر گفت : بايد قرض را داد
تشكر كن تو از مردِ يهودي *** دو قبضه نيز ، همراهش درودي
به سالي بيشتر چون باز گردم *** كنم جبران و با وي ساز گردم
همه از بركتِ اموال وي بود *** كه ثروتمند گشتم اين چنين زود
***
ولي بنگر قضا را گشت ديگر*** دقيقا از همان جاي ِ ميسر
زنك چون ديد موعد نارسيده *** و او را پول بودي نورديده
به خود گفتي: مرا با زر بود كار*** و باشد تا به موعد، وقتِ بسيار
چو آيد پيكِ ره ، در ماهِ ديگر *** به پردازم ، تمامي قرض يكسر
گذشت اين سان و شد او را فراموش *** دريغا جمله زيبائي ، جوي هوش
مر آن مردِ مسلمان شاد و خرسند *** كه با اين بخت و ثروت خورده پيوند
پس از چندي چنان گرديد مشهور*** كه ثروتمند شد، گو خان و فغفور
فراهم شد برايش قصر و ايوان *** غلامان و كنيزاني فراوان
به راهِ هند و چينش كاروان ها *** ميان ناز و نعمت كرده مأوا
برآن شد زآن سپس كز موطنِ خويش *** كند ديدار و دارد سوگلي پيش
زشهرِ فقر فرمايد، دگر كوچ *** كه بوده زندگي با فقر بس پوچ
يكي فرخنده موكب كرد حاضر*** ز ده ها اسب و صدها رأس قاطر
شده همراه وي، جمعي غلامان *** كنيزان و دوچندان نيز مهمان
فراهم كاروان و ساربان ها *** عقب دار و جلو دار و ميان ها
نگهبان و تفنگ انداز و مهتر*** به همراهيِ ديگرها و ديگر
چنان خيلي به راه افتاد از آن جا *** كه كم ديده ست چشمِ اهلِ دنيا
به هرجا شد، خبر رفته است از پيش*** همه آگاه، از بيگانه و خويش
به نزديكِ وطن ، پس نارسيده *** دو منزل يا سه منزل، در سپيده
به استقبالِ خواجه ، مردمِ شهر *** هلا بنگر كنون ، ابناء اين دهر
چنان چون موكبِ شاه و وزيران *** فرود آمد چنين ، با جمعِ دربان
برايش جمله قرباني نمودند *** و نيز اشعار بسياري سرودند
همه تجار و اهلِ شهر، اين سان *** سه روز و هم سه شب گشتند مهمان
پس آن گه حاكم و شيخان و مفتي *** وجوهِ مفت خورهائي كه گفتي
ز خواجه ديدني ، مبسوط كردند *** سخن هائي همه مضبوط كردند
سپس چون گشت خلوت دور و اطراف *** همه رفتند دراكناف، اصناف
يهودي آمد و چون سايه آرام *** كه اكنون گشت كار ما به فرجام
بيامد خدمتِ همسايه يِ خويش *** خوش آمد را، هدايا ده طبق بيش
پس از جمله تعارف هايِ عادي*** سخن گفتش، از آن قرضي كه دادي
كه خود شد باعثِ اين خوان و نعمت *** نمودي دور از تو، هرچه نِقمت
چو اندر رأسِ موعد پس ندادي *** هلا آماده شو، شرطي نهادي
به بايد من دو سير از لحمِ جانت *** به گيرم ، گرچه باشم ميهمانت
***
چو بشنيد اين سخن مردِ مسلمان *** به لرزيدن درآمد جمله اركان
كه پس دادم من آن زر را، به هنگام *** نباشم مستحق، براين سرانجام
سپس فرياد كردي: اي ضعيفه *** بياور خود رسيدِ مال و جيفه
چو چشمِ زن برآن همسايه افتاد *** تمامي خوان و مان را، ديد برباد
چنان بودي فراموشش زخاطر*** تو گوئي بوده خود، يك رأس قاطر
الهي من نباشم ، در ميانه *** كه رفت از خاطرم كارِ زمانه
به يك باره تمامي ، بخت برگشت *** عزا شد جشن و، غم ها تازه تر گشت
دگر حرف و پريشاني ، چه حاصل ؟ *** چو باشد حاضراين جا، شمر قاتل
***
جهودك رفت و اندر خانه خوابيد *** همه اعيان شهر و اهلِ تمهيد
هزاران طرح و اصلاحيه دادند *** رضايِ آن يهودي سر نهادند
ولي اجرايِ شرط اوليه *** نمود اصرار بهرِ آن قضيه
مسلمان داد، جمله ثروتش را *** سپس حاكم تمامي قدرتش را
يكي فرمود: صدها باغ و بستان *** غلامان و كنيزاني فراوان
به جز اجرايِ طرحِ اوليه *** نشد راضي جهودك ، زاين قضيه
پس از يك ماه شور و مشورت ها *** وساطت ها و تهديداتِ پيدا
چو برجا ماند آن مشكل كماكان *** به نزد حضرتِ قاضي شتابان
به وقت بررسي شد محكمه پر*** در و ديوار و هم، هر خشت و آجر
چنين موضوع بكر و شرطِ نادر*** يهودي و مسلمان گشت حاضر
شيوخِ شهر و اهلِ حل و تدبير*** دبير و سردبيري بهرِ تقرير
جناب مفتي و هم محتسب نيز*** براي مشورت، اصحابِ پرهيز
تمامِ گزمگان از بهرِ تنظيم *** چماقِ عدل و هم نيروي ِ تفهيم
پس از حمد و ثناي ِ ذاتِ باري*** تبرك را، دو آيه خواند قاري
عدالت را ببين، اين گونه آسان *** يهودي داد خواهد از مسلمان
پس از تعريفِ عدل و هم عدالت *** نمودند آن قسم نامه قرائت
جهود آن گاه دادِ خويشتن خواست *** تمامي ماوقع را، بي كم و كاست
به عرضِ دادگاهِ با كفايت *** رسيد آن دادخواهي حسبِ عادت
پس از آن متهم آمد به ميدان *** حكايت گفت از رشت و صفاهان
در اين هنگام ، پرسش هايِ بسيار *** تمامِ ماجرا بنمود تكرار
چو بود آن نامه با مهرِ مسلمان *** نكرد انكار وي آن عهد وپيمان
شهودِ حاضر و عدلينِ موجود *** دلايل آشكار و شبهه مفقود
گواهي داد پس اصحاب دعوا *** نكردي هيچ كس ، يك جمله حاشا
بلي ، بس محترم بوده ست پيمان *** نه دعوا بوده و نه نيز زندان
گرو بهر كرور و صد كروران *** فقط مويِ سبيلي سهل و آسان
موثق بوده حرفِ مردمان بس *** نه مفتي بوده ، نه شيخ و نه ناكس
***
بود معروف در ادوارِ ماضي *** شكايت برد شخصي نزدِ قاضي
خريدم از فلان ، يك خانه ويران *** كنم آن را عمارت بهرِ اسكان
چو كندم پي ، بشد گنجي هويدا*** كه بوده از قديم آن زر درآن جا
ببردم گنج ، نزدِ بايعِ خويش *** كه بستان زر ز من ، اي مردِ درويش
ولي گويد: چو من آن خانه دادم *** تمامي ملحقاتش را نهادم
بود مالِ تو آن گنجِ فراوان *** ندارد او قبول اين حكمِ آسان
كه من تنها خريدم ملك و خانه *** نه گنجي را كه او آرد بهانه
كنون تو حكم كن ، مالك كدام است ؟ *** مراو را، يا مرا اين گنج وكان است؟
روايت كرد راوي اين حكايت *** به نزدِ شاه شد قاضي به ساعت
مرا معزول فرما زاين ولايت *** كه دارد مردمي نيكي به غايت
دو سال و اندي اندر شهر ايشان*** اقامت كرده ام خود بهرِ ايشان
بود اين اولين پرونده يِ من *** ندارد سود و كي راضي است ذوالمن
ولي اينك بگويد آشكارا *** كه من مجري ِ قانون ام در اين جا
به من چه گر نباشد عادلانه *** يقين دارم– بلي– ظلمِ زمانه
مدارك اين چنين وآن چنان است *** به من چه گر حقيقت غير ِِ آن است
تو گوئي هست اين چك ها امانت *** كه بوده نزدِ بنگاهِ عدالت
فراري صاحبِ بيچاره ي آن *** شده از ترسِ اين خلقِ مسلمان
كنون بنگاه و جمعي خلقِ بي دين *** به حكمِ حضرتِ قاضيِ قزوين
نموده دينِ آن احمق مسلم *** چو در دست است آن چك هايِ محكم
به تضمينِ نزول و اعتمادش *** برايِ دادنِ سودِ زيادش
چو مضطر بوده و بيچاره داده است *** همه چك ها از آن بنگاه زاده است
نداده تكه اي كاغذ رسيدش *** كه باطل مي شود در سررسيدش
چو آن احمق شده اينك فراري *** همه احكام مي باشد غيابي
ظواهر، هم چك و هم نص ِ قانون *** عليه هر كه نشناسد چو مجنون
به اين گرگان و هم روبه شغالان *** نمايد اعتماد، اكنون به دوران
اگر صد بار گوئي اين حقيقت *** يقين دارد- چو قاضي- خود رذيلت
برايِ وي بود تحقيق آسان *** قرائن هست بسيار و فراوان نآ
ولي كو حوصله، داعي چه چيز است ؟ *** مگر قاضي ز ديوانِ تميز است ؟
چو مي باشد مدارك سفت و محكم *** صرايح فاقد و جرمي مسلم
به من چه كز پي مدرك بگردم ؟ *** اگر چه مدعي و اهلِ دردم
و تازه اين بود قاضي ِ سالم *** كه در اطرافِ رشت و يا اسالم
قناعت كرده تنها بر وظيفه *** قضاوت كرده بر خيلِ ضعيفه
و گرنه آن قضاتِ غيرِ صالح *** كه بسيارند برحسبِ مصالح
چه گويم من كه در اين ملك قاضي *** ندارد هيچ كس از خويش راضي
قضاوت هست خاصِ بهترين ها *** به اخلاق و عدالت اولين ها
اگر امكانِ عصمت بود، بايد *** كه قاضي مثلِ معصومان بزايد
تمامِ زندگي اش همچو معصوم *** نه از تقوا چو جمعِ خلق محروم
نه هر فردي حقوق و فقه خواند *** قضاوت را يقين او مي تواند
هم ايمان، هم عدالت، هم كه دانش *** چرا قاضي شود اهلِ نمايش؟
ولي اين جا چو كار از بُن خراب است *** شمارِ جرم بيرون از حساب است
كجا پيدا شود ده ها هزاران *** قضاتِ خوب، دراين ملكِ ويران
بود قاضي، خود از اصحابِ اين خاك *** حسابِ حق و عدل از بُن بود پاك
***
كنون دنباله ي افسانه بشنو *** ز حمص و قاضيِ جانانه بشنو
چو گفتند آن جهود و هم مسلمان *** تمامِ ماوقع را لخت وعريان
تفحص كرد قاضي ، بارِ ديگر *** ز اطراف و جوانب، او سراسر
مسلمان گفت: آري شرط كردم *** « مر اين انديشه را بي ربط كردم »
فرستادم زرِ مردِ يهودي*** بدان ساني كه ما را شرط بودي
ولي كرد اين زنك آن را فراموش *** ببرده زر ز وي هم عقل و هم هوش
سپس قاضي برايِ يك تنفس*** و هم پنهان نمودن خود، تجسس
برفت از جمع با اصحابِ انصاف *** نمود او مشورت با كاف و هم قاف
سپس آمد برايِ حكم و فرمان *** باستاده يهودي و مسلمان
بدادي حق به آن مردِ يهودي *** همان ساني كه وي را شرط بودي
ببرد او دو سير از لحمِ مردك *** ز هر جائي كه خواهد، اندك اندك
شد اين سان بَرده آن مردِ مسلمان *** هميشه دست و گردن زيرِ فرمان
بسي رقصاند آن مردِ جهودش*** هزاران حكم كردي، بهرِ سودش
نه وي را اذنِ رفتن بود، از آن شهر*** نه او را جايِ ماندن ، زآن همه قهر
در آخر گفت خواهد بيضتينش *** ببرد از مسلمان خصيتينش
شبي ديد-از قضا- آن يارِ جاني*** بگفتش: از چه رو چون مرد گاني
بگفت او را: جهودك طاقتم برد *** « گمان دارم كه خواهد خايه ام خورد »
مرا آن شرط و اين حكم است قاتل *** كه گرديده است اينك عقل زايل
بگفت آن يارِ دانا، راه اين است *** چو اين جا جايگاهِ مسلمين است
تواند بود، قاضي انتخابي *** چرا اين گونه عاجز از جوابي
بكن تو اعتراضي سخت محكم *** به اين حكم و به آن قاضي مسلم
كند گر قاضيِ حمص ات قضاوت *** نجاتت حاصل آيد زاين مصيبت
به تدبير و درايت اولين است *** به هوش و حلِ مشكل برترين است
مرا با وي سوابق كهنه باشد *** به حلِ مشكل– آري- خبره باشد
نويسم از برايش، خويش نامه *** كنم تقرير، با قرطاس و خامه
وگرنه نزدِ هر قاضي تو محكوم *** شوي اين سان زعمرِ خويش محروم
چو باشد خط و شرط و مهر روشن *** عليه تو دلايل بس مبرهن
گواهان كرده تاييدِ يهودي*** شوي محكوم هرجايي كه بودي
فقط قاضيِ حمص و رأي و تدبير*** نمايد مشكلت را، نيك تقدير
مشو الا به حكمِ وي، تو راضي *** مسلمان هستي واهلِ نمازي
پس از آن رفت فردا نزدِ قاضي*** بگفتا من ني ام زاين حكم راضي
چو من باشم مسلمان، او جهود است *** و اين مردم ، همه اهلِ سجود است
نمايم انتخابِ قاضيِ خويش*** كه باشد قاضيِ حمص آن خوش انديش
شنيدي چون كه قاضي نام از وي*** بلرزيدش همه اعصاب و هم پي
زدي آن گاه وي رندانه لبخند *** كه يعني: هان ، بدانستم تو را فند (1)
ولي يك نكته برگو دوستانه *** كه بوده است آن كه دادت اين نشانه
كه باشد آن كه در اين جاست آگاه *** تو را بنموده اين سان، راه ازچاه
كدامين رند قاضي را شناسد؟ *** ز حمص و قاضي اش آگاه باشد؟
بگفتش: مر مرا يك يارِ جاني*** كه در يك گوشه اي دوراز نشاني
اقامت كرده اندر خلوتِ خويش*** بنشناسد ورا جز مردِ درويش
ز غوغاي عوام اينك فراري*** برون نايد مگر وي اضطراري
بگفت آرام: دانستم كه بوده *** سلامم گو به آن مردِ ستوده
سپس آن قاضيِ هشيار و دانا *** يهودي را نمود احضار، آن جا
بگفتش ماجرا آن سان كه بايد *** تو را راهي- به غيرازاين- نشايد
چو حقِ انتخابِ قاضي، او را ست *** ببايد رفتن آن جائي كه وي خواست
در آن جا نيست، او را اعتراضي*** چو مي باشد قبولش، خويش قاضي
سپس گفتش يهودي را به خلوت *** مر اين قاضي كه او دارد رضايت
به حيلت اولين و آخرين است *** به تدبير او يقينا برترين است
بيا با صلح طي كن ماجرا را *** مرنجان خويش و هم خلقِ خدا را
بگيرم بهرِ تو هرچند خواهي*** قبايِ اطلس و ديبايِ شاهي
زر و سيمت بگيرم صد برابر*** مزن بر جانِ خود اين گونه نشتر
ولي هرچند گفت آن مردِ دانا *** يهودي را نشد مقبول اصلا
بگفتا چون قبولش مهر و شرط است *** دگرها ماجرا گفتار ِ پرت است
گواهي آشكارا، شرط محكم *** از او من نگذرم ، مفت ومسلم
اگر قاضيِ حمص و عمروعاص است *** مدارك روشن و ني بي اساس است
رود گر كوهِ قاف و يا ثريا *** به دنبالش روم ، حتا در آن جا
مرا خايه كشيدن التماس است *** سخن هايِ دگرهم ، بي اساس است
بدين سان آن جهودك با مسلمان *** نمودند عزمِ رفتن ، بهرِ فرمان
از آن لحظه يهودي چند كس را *** ز ترسِ رفتن و جستن از آن جا
نگهبانان بر او بگماشت ، از دَم *** ورا خايه كشيدن ، بد مسلم
سفر را كارواني گشت پيدا *** ز همراهان ايشان هم مهيا
مسلمان را وساطت بارِ ديگر*** فرستادي هدايا نيك و بهتر
شيوخ شهر كردند التماسش *** ولي سودي نبردند از اساسش
سپس آماده شد، مردِ مسلمان *** سپردي خانه را، بر يارِ جانان
گرفت او نامه اي از بهرِ قاضي*** شده مسطور شرحِ بس درازي
يهودي چون كه با صدها برابر*** رضايش مي نشد ما را ميسر
چو قصدِ وي بود، بيضه كشيدن *** ببايد خدمتِ قاضي رسيدن
سرانجام آن دو تن با جمعِ همراه *** دو منزل را يكي كردند در راه
ولي بنگر تو احكامِ قضا را *** چه پيش آمد، ز تقديرِ فضا را
***
بخش دوم : حادثه ي اول
به يك روز بهاري در بيابان *** كه بودند آن همه بر ره شتابان
هويدا شد- به ناگه- اسبِ مستي*** كه رَم كرده ز بالا ، سويِ پستي
به دنبالش سواراني شتابان *** بگيريد و بگيريديش، گويان
تمامي كاروان هر يك ز سوئي *** گرفتند اسب را بي گفت وگوئي
در اين غوغا ولي دستِ مسلمان *** فرو شد ناگهان، در چشمِ حيوان
بُريد انگشترانش، جمله رگ ها *** پراز خون گشت آن چشمانِ زيبا
چو بود آن اسب، محبوب و پر ارزش *** نموده كور مردك، اسبِ ورزش
گرفتندش قصاصِ چشمِ زيبا *** ببايد كور گردي، درهمين جا
يهودي فرصتي از بهرِ تحريك *** فراوان گفت برآن حكم تبريك
كه اين مردك چنين و هم چنان كرد *** مرا اين گونه وي بي خانمان كرد
ببايد چشم و هم بيضه بريدن *** همين جا خدمتِ يارو رسيدن
مسلمان گشت تاوان را مهيا *** ولي راضي نشد آن جمع ِ حاشا
مثالِ بعضي از اقوامِ نادان*** كه خود يا كودكان را كرده قربان
چو يك ماشينِ زيبا و پرارزش*** بيايد سويِ ايشان بهر ِ گردش
بيندازند خود را زيرِ ماشين*** به راهِ رشت و گيلان ، يا به قزوين
ديه اكنون ، شده چندين كروران*** و يا از پايِ خود گيريم تاوان
غرض فقر است و جهل اين مردمان را *** كه بهرِ خود كند، دعوا مهيا
در آن جا نيز ، چون سودي نبودش *** مسلمان را از آن گفت و شنودش
بگفتا: چون كه ما اينك روانيم *** به حكمِ قاضيِ حمص هم زبانيم
بيايد يك تن از جمعِ شما نيز*** به نزدِ قاضي آن معنايِ پرهيز
به حكمِ وي، همه گردن گذاريم *** چو دراين جا، تمامي ره گذاريم
يهودي نفعِ خود را كرد تشويق*** كه آيد يك تن از ايشان به تحقيق
دوتن گردد شمارِ مدعي ها *** مگر آسان شود كارش درآن جا
روان گرديد پس همراهِ ايشان*** يكي بيكارِ ديگر، سهل وآسان
به نزدِ قاضيِ حمص آن يگانه *** شكايت تا برند، ازاهلِ خانه
***
حادثه ي دوم :
شب درآمد رهزنِ سودائيان *** قصدِ ماندن كرد در ده كاروان
بود اهلِ قافله را منزلي *** كو توان برپا نمودن محفلي
آن زمان ها از پيِ يك روز راه *** با الاغ و اشترانِ سر به كاه
طيِ يك منزل، گهي دو، گاه بيش *** رفته گاهي خويش، با پايِ پريش
منزلي تا منزلي، يعني چهار*** توده يِ سنگي، تو فرسنگي شمار
كاروان را هم الاغ و هم شتر*** اسب اندك بود و ني آن جا موتور
اين چنين گاهي دو منزل، گاه يك *** كرده طي در روز، غير از اسبِ پيك
گاه در شب هايِ امن و ماهتاب *** كاروان مي رفت ، اما بي شتاب
تا رساند خود به شهر و مردمان *** يا كه هر آباديِ امن و امان
بود در هر منزلي يك روستا *** جايِ آن گاهي ، به پا كاروان سرا
كاروانِ ما ولي با اسب بود *** اين چنين روزي، سه منزل طي نمود
گاه از بي راهه طي مي كرد راه *** چون تني همراهشان، مردِ سپاه
ليك بعد از اين، دگر شهري نبود *** هم خلايق خسته، از گفت وشنود
پس به سوي آن سرايِ كاروان *** شد روان، آن مردمِ بي ساربان
چون كه شب بود و سرا در بسته بود*** در زدند آن جمع از بهرِ گشود
بعدِ چندي چون كه آن در وا نشد *** نوبتِ آرامش و مأوا نشد
بارِ ديگر كوبه بر در زد درشت *** چون نشد وا، دستِ خود را كرد مشت
زد نهيبي سوي در، بر اسبِ خويش *** آن مسلمان خشمگين و دل پريش
ناگهان در بينِ در، رويِ زني *** آشكارا از ميانِ روزني
قد بسي كوتاه و اشكم مشكِ باد *** حامله بود و تو گوئي رو به زاد
اسب و زن رم كرده ، سويِ يكدگر*** تا بيامد بركشد افسار و سر
پس به يك دم ، دست آن حيوان نمود *** سرنگون زن را كه آن در مي گشود
نعره اي زد، ناگهان بي هوش شد *** پس بيفتاد و زنك مدهوش شد
سر رسيدندي همه اقوامِ او*** گوئيا گرديده دنيا زير و رو
جملگيِ ِ اهلِ ده پيدا شدند *** پس به جنگِ مردكِ رسوا شدند
يك حكيمي سررسيد و در زمان *** شد مداوا آن زنِ بس ناتوان
زن ميان بستر و شش ماهه اش *** مرده بود آن كودك دردانه اش
شوهرش بگرفته مردِ بي گناه *** هست خون تو مرا، قطعا مباح
بوده ده سال و شماري بيشتر *** مي نزادي زن برايِ من پسر
شد پس از خرج زياد او حامله *** كودكم كشتي ميان قافله
گفت او را: اين خطا ني عمد بود*** خواندن ياسين به گوش خرچه سود؟
روزِ ديگر هم گذشتي بي ثمر*** اهل ده گفتند: بگذر شور و شر
در شريعت جز ديه بر عاقله *** نيست تقصيري ، بخوابان غايله
كي خبر بوده ورا از پشتِ در*** اتفاقي اوفتاده ، درگذر
مي گمارد او حكيمِ حاذقي *** مي شود بهرِ شما وي رازقي
تا شود زن خوب و گردد حامله *** مي دهد خرج و ديه را كامله
خود بخفتي ، پس فرستادي به در*** حامله زن را، چنين شد اي پدر
بگذر اكنون و مرنجان خويش را *** زر تو بستان و درآور نيش را
بيشتر از حق خود گيري قصاص *** حرص را بس كن، نما از وي سپاس
ليك تأثيري نصيحت ها نكرد *** كرده ترغيبش يهودي بر نبرد
***
حادثه ي سوم :
شب چو خفتند آن جماعت رويِ بام *** بود در انديشه مردك تا به شام
بَد چنين پشتِ سرِ هم آيدم *** بسته كارم ، نك طلسمي شايدم
بهتر آن باشد كنم زاين جا فرار*** پس نگيرم روز و شب جائي قرار
با زنم پنهان شوم فوري ز كس *** هرچه برگيرم، بس است اين خار وخس
پس روم در كربلا گردم مقيم *** هم ز بي راهه شوم ، ني مستقيم
ورنه اين مردِ جهود و ديگران *** مي كشندم عاقبت، بازي گران
از كجا قاضي حمص و راي او*** مي نباشد بي اثر آرايِ او
بود يك تن شاكي و اينك سه تن *** وآن يهودي مستشار و مؤتمن
مي نمايد جملگي را هم زبان *** پول سازد لال را شيرين زبان
هم عليه من شهادت مي دهد *** راحت من كي رضايت مي دهد؟
خواجه بنمايد مرا او، عاقبت *** زاين سبب وي بيضه دارد مسئلت
جرمِ قتل عمد و آري، پس قصاص *** اتهامي مي زند، وي بي اساس
پس همين امشب فراري مي شوم *** اسب زين كرده، سواري مي شوم
با چنين افكار، خود آماده كرد *** خواجگان را شور بي اندازه كرد
گفت: امشب چند اسب راهوار*** زين و توشه ، جمله را آماده دار
نيم شب چون ماه گرديدي نهان *** پس ز بي راهه ، نه با نام و نشان
در سه گوشِ اين سرا از رويِ بام *** سقف كوتاهي است، ديدم وقتِ شام
پس فرود آئيم از آن جا، سويِ باغ *** شب بود تاريك و نامحرم چراغ
جمله آماده زايشان جسته ايم *** چون كه صبح آيد، سه منزل رفته ايم
كرد تكرارآن وصايا وقتِ خواب *** شد غلام آسان به نزديكِ دواب
خفته بودند آن همه بعضي ز روز *** منتظر تا طي شود كي آه و سوز
خيمه زد بر جمع چون خوابِ گران *** بستري آراست وي چون ديگران
نيم شب آهسته در شامِ سياه *** وعده گه را عزم بنمودي به راه
سايه ي ديوار را كرد او نشان *** پر زند از سقفِ كوته ، بي زيان
ليك بنگر، نك قضايِ ديگري*** آمده از ماه، يا از مشتري
زيرِ آن ديوار پيري خفته بود *** گوئيا لبيكِ حق را گفته بود
تا پريد از بام، رويش اوفتاد *** جيغِ رسوائي زد و پس جان به داد
جمله را بيدار كردي كاروان *** جيغ وي در آن سكوتِ بي كران
خفته در نزديك وي هر سه پسر*** تا به شب از حال وي گيرد خبر
هريك از سوئي گرفتندش به بر*** بسته شد راهِ فرارش سر به سر
دوش كشتي كودكي ششماهه را *** كشتي امشب پيرمردي بي صدا
هم در اين اثنا تمامِ كاروان *** سر رسيدند از غلام و ساربان
جملگي سيلي و مشتش مي زدند *** ريز بعضي ، هم درشتش مي زدند
نحس و ناميمون و زهرِ قاتلي *** بدتر از كفتار و گرگ و قاطري
قصد كردي تا كني اين دم فرار*** كي تو را باشد دگر راهِ گذار
آن يكي دست و دگرها پا و سر*** كوفتندش جمله بي خوف وخطر
ترس مرگش بود تا اقوامِ او*** اهلِ ده ، هم ديگران ، بي گفت وگو
مرد را كردند از آن جمع دور*** ورنه اينك رفته بود او سويِ گور
بعد از آن بودش نگهبان مستمر *** تا فراري وي نگردد در سفر
دفن چون كردند پيرِ محترم *** گرد آمد جملگي زار و دژم
در پيِ بسيار بحث و گفت و گو *** كه ش به رفتي آن چه بودش آبرو
گفت: هان قاضيِ حمص و داوري *** هركه او را نيست راهِ بهتري
ورنه هردو، آن جنين و پير مرد *** كشته شد سهوي و ني از رويِ عمد
هر دو را باشد ديه معلوم و فاش *** مي دهم اصحابِ دَم ، دور از تلاش
هركه مي خواهد ديه آن مي دهم *** نقره و زر، نقد و آسان مي دهم
ورنه فردا چون شود آماده ايم *** نزد قاضي راهيانِ جاده ايم
پس به دستوران و اهلِ كاروان *** گفت: برگيريد اين بارِ گران
خواست تا حاضر شود مردِ حكيم *** كو زاهلِ ده بُوَد اين جا مقيم
داد دينارش به قدرِ مسئلت *** خرجِ بيماريِ زن تا عافيت
چون يهودي ديد تنها مي شود *** جنگ را تنها مهيا مي شود
كرد بس تشويق و هم ترغيب شان *** تا شدند آن جمع او را هم زبان
پس تمامِ شاكيان گشتند زود *** خود چو يك تن ، بي قيام و بي قعود
شد مقرر تا كه در راهِ سفر*** دور ننمايند آن مرد از نظر
اين چنين خفتند، تا فردا به راه *** نزد هم باشند چون جمعي سپاه
***
حادثه ي چهارم :
پگاه از راه و بي راهه تمامي *** به مقصد كرد نيكو اهتمامي
گذشتند از بسي دشت و بيابان *** به تك تازي، گه آرام و خرامان
به هر منزل نمودند اسب تازه *** نبود آن جا دگر، حيوان قراضه
فراوان شيب طي كردند و ماهور*** چو پيدا شد سواد شهر از دور
كنارِ راه پيري ، با خرِ خويش *** ميان گِل مر او را، دست و پا ريش
چو طغيان كرده آبِ چشمه ساران *** ز بسياري بارانِ بهاران
شده بخشي ز ره مانندِ مرداب *** فرو مانده است ، پير و خر به گرداب
به زحمت پير، بار از خر گرفته *** كنارِ راه حيران او نشسته
خرك پير و نحيف و جو نخورده *** به سانِ صاحبش زار و فسرده
چو اهلِ كاروان آن جا رسيدند *** مر استيصالِ پيرِمرد ديدند
يكي دست و دگر پا، ديگري گوش *** يكي گردن، دگر افسار بردوش
تني از پشت هل دادند خر را *** يهودي دور شد از ترس ، شر را
گرفته پس دُمِ خر آن مسلمان *** فلك از آن تكاپو گشته حيران
به زحمت سويِ خشكي مي كشيدند *** به يك زور دگر، گويا رسيدند
ولي ناگه - قضا را- دُم در آمد *** ز گِل آزاد شد ، پس سُم درآمد
ز يك سو پير و از سوئي مسلمان *** برآمد دادشان : كي حيِ سبحان
نه بس باشد هزاران بد بياري ؟ *** ( چرا سر به سرِ ما مي گذاري؟ )
در اين گيتي مگر جز ما، بشر نيست *** از اين آزارها، مقصود تو چيست؟
مسلمان شد گنه كار و سيه روز*** برايِ كيست پس، اين بختِ پيروز؟
خداوندا سرآمد قدر و طاقت *** برايِ ما كجا شد، خواب و راحت
به دستش دُم ، به سويِ آسمان ها *** همه مبهوت گشته، زين معما
زند بر روي و سر، آن پير سيلي *** خدايا رحم كن ، بر رويِ نيلي
مرا اين خر انيس و با محبت *** اگر ميرد، چه سازم زين مصيبت
رفيقِ سال هايِ دور و بسيار *** چگونه من كنم، اين پير تيمار؟
مرا تنها همو، روزي رسان بود *** به كوه و دشت و خانه ، هم زبان بود
مگس هامان ، همين دُم مي سترده *** ببين اكنون كه بي دُم ، عينِ مرده
تو را من مي برم نزديك قاضي *** من و اين خر نمي گرديم راضي
مسلمان در سكوت و هم شگفتي *** گرفته خنده اش از اين درشتي
به سويِ شهر گرديدند راهي *** مگر ديگر سرآيد اين تباهي
ولي چون ماجرايِ پير و آن خر*** گرفت از كاروان فرصت سراسر
درآمد شب ، به دشت و نوبهاران * زدند اردو كنارِ چشمه ساران
***
تصويري از صبح :
صبح برافراخت چو خورشيد تيغ *** سر به كشيدي ز ميانِ ستيغ
سفره ي خود پهن نمود آفتاب *** دامن گل جمع شد از ماهتاب
دستِ خوشش روز كشيدي به رو*** گرم شدي، نوبت هر جست وجو
نرگس از اين غائله بيدار شد *** چشم نه بگشوده ، چو بيمار شد
داد هَزاران ، به بهاران پيام *** شير شنيدي، زميانِ كنام
چشمه درخشان ، ز نگاهِ غزال *** جوشش آرام ، به گوشِ مَرال
سرو تكان خورد ، به دستِ نسيم *** پخش در آن دشت دگر شد ، شَميم
اين همه بشنيد پلنگي و زود *** سيلي او بچه ي آهو، ربود
يك ورقِ ديگر از اين ، بي نشان *** بسته شد و باز، كران در كران
***
شهرحمص ومردمانش :
كاروان چشم برآورد از خواب *** مرد آماده شد از بهرِ جواب
روي شستند و غذائي خوردند *** اسب زين كرده و ره بسپردند
گشت پيدا همه دروازه ز دور*** حاليا آمده ، هنگامِ حضور
در ورودي ، همه دروازه شلوغ *** آن يكي داد زند ، مشكِ دوغ
دگر استاده به رويِ سكو *** شعر خواند كه: چه شد دل، كو؟ كو؟
مردكي خيره درآن جا، به عبث *** كاروان آمد و فريادِ جرس
قدمي پيش و به بازار شدند *** مشتري، جمله خريدار شدند
محتسب گشت پديدار ز دور*** مست و قي كرده به ريش و ناجور
پشت و رو بود سوارِ استر *** رو به سويِ دُم و قدري يك بر
ريش تا ناف فرو هشته ولي *** مست زاده ست مگر او ازلي
حركتِ اسب تكان داده شكم *** قي نمايد قدمي ، تا به قدم
بگرفته كپل اسب به دست *** سرنگون تا نشود وقتِ نشست
گزمگان در پيِ او گشته روان *** قمه در دست و زبان فحش پران
با چنين هيئت رسوا و عجيب *** مردمِ شهر به فرمانِ قضيب
محتسب خويش بود مست چنين *** آشكارا و نه پنهان، به كمين
اين چه سان شهرِ مسلمانان است ؟ *** قاضي اش عادل و با ايمان است؟
گشته مشهور به علم و تدبير؟ *** بنموده است همه خلق اسير؟
بهترآن است سرائي گيريم *** تن بشوئيم و صفائي گيريم
دور سازيم ز خود رختِ پليد *** راحت از راه ، ببايد خسبيد
تا به فردا همگي خرم و شاد *** نزد قاضي شده ، با رويِ گشاد
طرحِ دعوا بنمائيم درست *** هست آگاهيِ ما، شرطِ نخست
***
كاروان بار گشودي به سراي *** تن فروشست و سپس يادِ خداي
جانبِ مسجدِ آدينه روان *** مگر او را بشود يادِ كسان
دو شبستان و دگر صحن و رواق *** مسجد آلوده ، به لوثِ فساق
يك شبستان همگي گرمِ قمار*** ديگري را، خم مي گشته قطار
جايِ سجاده و تسبيح و نماز*** طاس و پيمانه و هم راز و نياز
صحنِ مسجد، همه در رقص و طرب *** پاي كوبان شده در ماهِ رجب
همه اقسامِ قمار است، به راه *** در شبستان دو سه تن،اهلِ سپاه
نظم برپاي نموده اند عجيب *** تازيانه به كمر، دست قضيب
تنِ ديگر كه شيتل مي گيرند *** شانس از شمس و قمر مي گيرند
جمع گرديده ، همه گرمِ قمار *** جبرئيل است زايشان به فرار
پس يهودي كه به گردش شده بود *** قصه ي مسجدِ ايشان چوشنود
زود آمد به تماشا آن جا *** نكته يابد، ز برايِ فردا
دو سه جامي بگرفت از ساقي*** بُرد از بهر سرا آن باقي
بود لبخند تمسخر به لبش *** كآشكارا و يقيني سببش
گفت : به به ، به از اين شهري نيست *** قاضيِ شهر بفرما، خود كيست؟
حكمش از پيش نمودي تو قبول *** خويش گفتي كه بود پاك و بتول
نيست اكنون دگرت راهِ فرار*** خايه را رفته ببين، گير قرار
مي شكست او به دُمِ خود گردو*** كه نخواهد شدن اين درز رفو
بود پس خيلِ مسلمان، به شگفت *** پاسخِ اين، زكه بايد بگرفت؟
صاحبِ آن خرِ بي دُم، ناگاه *** چون شد از حرفِ يهودي، آگاه
گفت: اين وضع ز قاضي باشد *** قاضي البته كه راضي باشد
هست اين جمع ، همه قومِ يهود *** اندر اين شهر زياد است، جهود
نيز اين مسجد اگراين سان است *** حكم حاكم بود وآسان است
مصلحت ديده چنين ، حاكم شهر*** پس خدا نيست از اين حكم ، به قهر
واليِ حضرتِ « ظل الله » است *** اهلِ علم است و خودش آگاه است
ما عواميم و زاهلِ تقليد *** دستِ آگاه ببايد بوسيد
اندراين شهر بزرگان هستند *** همگي مجريِ فرمان هستند
گر دراين قصه كمي بود خلاف *** مي بگفتند ، ولي زيرِ لحاف
قاضي و مفتي و شيخ و شحنه *** همه هستند، زاهلِ محنه
متولي و همه مرجع دين *** مؤمن و متقي و اهلِ يقين
چون نكردند در اين جا ترديد *** پس صحيح است، ببايد چسبيد
مصلحت را همه ايشان دانند *** حرفِ دين را، همه آن ها خوانند
چون نديدند، خلافي در كار*** پس نگفتند، به كس در بازار
ما كه دين را، ز هم ايشان داريم *** گر كه ترديد كنيم، افكاريم
كاتوليك تر تو مگر از پاپي؟ *** يا نخواندي به كتابِ چاپي؟
داغ تر كاسه زآش است، همين *** كاسه ي داغ تر از آش ، چنين
الغرض، مصلحتِ خود دانند *** راه آن را، به كتب مي خوانند
***
خود اگر اهل نمازي و نياز*** شب شنبه تو به خور، نان و پياز
پس سه لقمه تو به خور، وِردَش اين *** پولِ مفتت به رسد، كن تو يقين
مختصر هست، در آن جا جاجيم *** آن سه گوش است، يكي پهن گليم
اهلِ پرهيز، درآن جا جمع اند *** همه پروانه به گِردِ شمع اند
تو برو نيز، نمازي بگذار*** پس از آن سوز و گدازي بگذار
كه به فردا همگي مدعي اند *** وقت تنگ است و همه مشتري اند
پس مسلمان ره خود پيش گرفت *** تا سرا گفته ز درويش گرفت
خفت كآمآده شود فردا را *** هم چه انديشه كند ، عقبي را؟
با چنين قاضي و اين شهر عجيب *** وه چه پيش آيدش، آن مردِ نجيب
***
شب نخوابيده فراوان، آن مرد *** هم در انديشه كه بايد چون كرد ؟
با چنين شهر و چنين مدعيان *** همه درنده تر از شيرِ ژيان
محتسب مست و خلايق در خواب *** بهتر از اين چه بود؟ گو تو جواب
مسجد آن گونه و مردم اين سان *** رأي قاضي است يقين جايِ گمان
بايد امشب، به رسانم خود را *** جانب محكمه ي مردِ خدا
دوش تنها نشدم، تا نامه *** تحفه اي اندك و پنهان جامه
خدمتِ حضرتِ قاضي به برم *** جامه ي صبر و شكيبم بدرم
بايد اين لحظه، غلامِ نزديك *** به فرستم ز سرايِ تاريك
تا كه هم نامه و هم هديه بَرَد *** وقت تنگ است، چنين دَرگذرَد
كرد بيدار، غلامِ خود را *** پس به پيچيد سلامِ خود را
نامه و تحفه و هم كيسه ي زر*** جمله در سينيِ سيمين به نظر
گفت: بردار و ببر، پنهاني *** گفته ام جمله و خود مي داني
چون كه قاضي ز نماز سحري*** شد به آن خانه كه تو با خبري
پيش بَر سيني و گويَش: ز فلان *** نامِ آن دوست كه داند آسان
با خبر باش، نبيند احدي *** كس نداند ز كدامين صمدي
چون كه فرمود وصايا تقرير*** داد يك بدره زرش بي تزوير
پس برون كرد مر او را ز سرا *** تا نبيند كسِ ديگر، گذرا
اندكي پس دلش آرام گرفت *** صبح شد، نوبتي از شام گرفت
***
صبح صادق ز افق چون سر زد *** به اذان باز مؤذن در زد
مرد آماده شد از بهرِ وضو*** دست در آب همي كرد فرو
اندك اندك ز دگر حجره و در*** مردمان باز برآورده سر
ناگهان بانگ مؤذن چو شنيد *** گوش شد تيز، ورا روي سپيد
بارِديگر به صدا دادي گوش *** رفت اين بار ز سر، عقل وهوش
بار الاها نبود اين همه بس؟ *** اين چه آواست، شنيديم ز كس؟
اين صدايِ زن و از مأذنه است ؟ *** صوتِ زن باز نه تنها همه است
هم دراين دم دو سه تن مردِ دگر*** كاروان جمله برآوردي سر
در شگفت آن همه از صوتِ اذان *** كه اذان گفتنِ زن داشت گمان؟
باز از مأذنه فريادِ اذان *** پر طنين بود، به بازار و دكان
« اشهد ان » صدايش آمد *** پس گواهي به خدايش آمد
ليك چون داد شهادت به رسول *** گفت آن سان كه نه خود كرده قبول
« اشهد ان يقولون » چنين *** مردمِ حمص بگفتندي اين (2)
اين اذان چيست ، كنون در اين شهر؟ *** كه صد البته خدا از آن قهر
زن اذان گويد و آن هم اين سان؟ *** بارالاها ز تو باشد فرمان
اين چه شهري و چه اسلام واذان *** مسجدش نيز بديديم آن سان
مسجدي كو شده ميخانه يقين *** اين اذان را بنمايد تمكين
هست مسجد به يقين خانه ي دوست *** ساحتِ امنِ خدائي كه دراوست
جايِ پاكيزه گي و ايمان است *** خانه ي عشق، مگر زندان است ؟
متبرك در و ديوار و زمين *** « فادخلوها بسلام آمنين »
درِ بگشوده ي عشقِ ازلي *** نيست جائي كه رود هر دغلي
ليك گر حرمت آن مدعيان *** بشكستند خدا بي خبران
مسجدي را كه خدا رفته از آن * مي توان ديد كه گرديده دكان
مي شود جايِ قمار و تزوير*** بردن از خلق، چه بالا وچه زير
گر كه ميخانه شود نيست عجب *** زن اذان گوي در آن، ماهِ رجب
مختصرهست در اين شهر عجيب *** همه از محتسب و شيخ ، نجيب
قاضي و مسجد و هم مدرسه اش *** آن اذان گفتن زن ، ملعبه اش
با چنين شهر و چنين مدعيان *** قاضي و محتسب و سود و زيان
چون نديديم در اين خانه كسي *** بارالاها ، تو به دادم برسي
***
مرد بازرگان نمازش را گزارد *** پس به پوشيدي به تن رختي گشاد
بست دستاري به سر چون خواجگان *** هم عبايِ نو نمودي امتحان
ريش خود آراست هم چون ديگران *** زيرِ آن « تحت الحنك » بر شانه گان
پس به انگشتان خود انگشتري *** سبحه اي در دست او، پر مشتري
هم غلامان را بفرمودي ز پيش *** دورِ وي گيرند، چون اصحابِ ريش
بعد از آن گو محتشم مردم به كوي *** وِرد برلب، ساكت و بي گفت و گوي
همرهش رفتند، اهلِ كاروان *** آن يهودي با تمامِ شاكيان
جمعي از بيكار مردم ، پشت سر*** آمده همراه ، از بهرِ نظر
هركه ايشان را چنان ديدي به راه *** هيئتي پنداشت از اصحابِ جاه
حسنِ نيت ، بعثه اي از كشوري*** يا كه از حكامِ شهرِ ديگري
هركه مي پرسيد ، از هم شهريان *** نام و شهر و كارِ اين سان راهيان
اين چنين جمعي به پرسش آمده *** بعضِ ديگر بهرِ گردش آمده
يك تني كو مطلع از راه بود *** در جلو، راه از جماعت مي گشود
ناگهان از سويِ ديگر دسته اي *** گشت پيدا يك گروهِ خسته اي
مقصد ايشان تمامي آشكار*** سويِ قبرستان ، زامر كردگار
واژه ي توحيدشان گشته شعار*** آري آري نيست از مردن فرار
« لا اله ، لا اله ، لا اله » *** مي رسد از پشتِ سر افغان وآه
جمع استادند و ره بگشوده زود *** حرمتِ ميت، به بايد ره گشود
گشت چون تابوت، از دور آشكار*** در شگفتي شد فرو هر رهگذار
بود در تابوت مردِ زنده اي *** داد مي زد: اي خلايق، زنده اي
زنده ام من، زنده ام من، زنده ام *** مرده آن باشد كه گويد مرده ام
كس نمي كرديش ليكن اعتنا *** زود مي بستي درِ تابوت را
هم ز داخل باز فريادش بلند *** زنده ام من، اين چنين اندر كمند
بارديگر صوتِ آن تكبيريان *** زير كردي جيغِ مردِ ناتوان
دست مي كوبيد بر تابوت و در*** ناله مي زد او دمادم بيش تر
پس فرود آورده وي را گزمگان *** بسته دست و پا و هم راهِ دهان
بار ديگر رو به قبرستان شدند *** مرده را نزديكِ گورستان، شدند
در پي تابوت، آن مردم روان *** ناله ي توحيدشان برآسمان
پس درآوردند رختِ زندگي *** زنده را كرده كفن، هان مرده گي
هم نماز ميت اش خواندند زود *** برده او را سويِ گوري بي سرود
ديگر آن مرد از تكاپو اوفتاد *** چون نمي گفتي دگر حرفي زياد
بهت بود و بس شگفتي بيش و بيش*** گو نمي بودش، مگر باور ز پيش
مردمان « الله اكبر » گو چنان *** كس جزآن نشنيد، حرفي در زمان
چون به پرسيدند اهلِ كاروان *** قصه ي آن مرد را، زآن ناكسان
هست زنده، كور مي باشيد و كر؟ *** نيست در بينِ شما گويا بشر؟
حمله آوردند برايشان چو باد *** ترسشان بگرفت پس، ترسي زياد
مرده او، حكم است قاضي را چنين *** گفته قاضي مرده ، پس مرده ست اين
هرچه او فرياد مي زد زنده ام *** كور مي باشيد مردم ، زنده ام
باز مي گفتند، بي شك مرده است *** گفتِ قاضي اين بود، پس مرده است
اين چنين نزديكِ قبرستان شدند *** رو به سويِ گور، خندستان شدند
***
كاروان اندر شگفت از اين كسان *** سويِ قاضي رفت اما، بي امان
گوئيا باور نمي كردند هيچ *** معنيِ كردارِ ايشان ، پيچ پيچ
ديد بازرگان چنين و هم چنان *** مردمي اين سان و شهري آن چنان
گرچه پيش از آن تدارك ديده بود *** در نهان بر ريش شان خنديده بود
ليك بعد از آن چه گفتيم و گذشت *** خاصه دفنِ زنده اي وآن سرگذشت
گفتنِ آن سان اذان در مأذنه *** هيچ كس اين جا نباشد آمنه
گرچه بعد از نامه ي يارِ قديم *** آن كه خود بوده ست با قاضي نديم
هم فرستادن هدايا پيش از اين *** داشت از فرجامِ خود قدري يقين
ليك بعد از اين قضايا، شد دو دل *** گو يهودي خايه اي آرد دوئل
يا كه ايشان نيز قاضي ديده اند *** جمع ايشان، پس به من خنديده اند
پس به گيرد رشوه ، از هر دو طرف *** عمر و وقت و تخمِ ما سازد تلف
الغرض آن جا شوم من زودتر*** نزد وي تنها شوم، پس خوب تر
هركه خود « تنها به قاضي شد » يقين *** مي شود پيروز، دراين سرزمين
پس به همراهِ غلامان سويِ راه *** تندتر كرد او، قدم ها را به راه
با غلامان گفت: وقتِ ديگران *** اندكي گيرند، هم دراين زمان
چون به صحنِ منزلِ قاضي رسيد *** از غلامان حجره ي خاص اش شنيد
رو به سويِ جايگاهِ مشورت *** خانه ي انصاف و عدل و معرفت
رفت، در بگشود و گرديدي پديد *** صحنه اي كآن را نمي بايست ديد
حضرتِ قاضي ، بخفته خود به رو*** تا جواني مقعدش سازد رفو
باسني بي مو، سفيد و نازنين *** زآن چه كمتر هست ، دراين سرزمين
داده بالا خود كپل ها را تمام *** رويِ وي دارد غلامي اهتمام
نوجواني ، تازه رسته خدِ او *** پشتِ لب هم نرم و نازك مَدِ او
پس برآورده ذكر، هم چون قضيب *** مي بگايد قاضي آن مردِ نجيب
بازشد در، ناگهان رو بر گرفت *** قاضي ، از خاك و به سويِ درگرفت
چشمِ مرد و قاضي اندر لحظه اي*** پس تلاقي كرد با هم لمحه اي
مرد فوري كرد پشت و در به بست *** خويشتن هُشيار پشتِ آن نشست
هم در اين دَم ، سر رسيده مردمان *** راهِ ايشان بست، چون شيري ژيان
گفت: قاضي درسجوداست و نماز*** دارد اوبا دوست خوش راز ونياز
اين سخن بشنيد، قاضي در زمان*** گفت با خود: دارَمَت من در گمان
از من اينك خود طلب كار آمدي*** چون كه نزدِ من تو هشيار آمدي
گوئيا با من تو را كاري خطير*** كاين چنين سودا گرفتي بي نظير
بُرد با خود مرد، خيلِ مدعي*** گشت در دارالقضاوه مُنزوي
گفت: آيد قاضي اكنون، در سرا *** چون كه فارغ گشت از امرِ خدا
***
داوري هايِ شگفتِ قاضي
دادگاهي بس عظيم و هم شگفت *** قاضي آمد كرسيِ خود را گرفت
محتسب سوئي و سويِ ديگرش *** منشيان و پس دبيران، ياورش
ميرِ شب آن جا و ميرِ روزهم *** گزمگان اطراف سالن ، بيش وكم
يك طرف بنشسته از اعيانِ شهر*** بهرِ شور و مشورت، يا مهر وقهر
سويِ ديگر از شيوخ و عادلان *** هيئتي منصف، زجمعِ مردمان
متهم، هم مدعي ها در ميان *** از تماشاچي، شماري بي كران
گفت منشي: هركه باشد مدعي*** خود شكايت دارد و برهان قوي
پس به پيش آيد، به گويد آشكار*** آن چه مي دارد ز قاضي انتظار
نك يهودي آمد از آن جمع زود *** اولين كس او شكايت را نمود
دادمش زر تا دو سالي بعد از آن *** بازگرداند مرا زر در زمان
ورنه بايد او دو سيراز لحمِ خويش *** آورد تاوان مرا البته پيش
شرط كرده ، مهر كرده ، هم گواه *** زرنه برگردانده ، شد عمرم تباه
پس به قاضي رفت و گفتيم اش تمام *** بررسي كرد و نمودي اهتمام
در پيِ آن حكم كردش تا دو سير*** هركجا خواهي ز لحمش بازگير
گويد اينك كان ندارم من قبول *** بعدِ چندي كرده از حكم او عدول
گفته: جز قاضيِ حمص آن مردِ دين *** من به حكمِ كس نگويم آفرين
اين چنين در محضرِ قاضي شديم *** پس به حكمِ حضرتت راضي شديم
چون يهودي گفت جمله حرفِ خويش *** هم گواه و بينه آورد پيش
نوبتِ گفتارِ بازرگان رسيد *** پس به پنهان رنگ از قاضي پريد
گفت: آري اين همان مرد و صداست *** هم صدايش از همان جا آشناست
بُرده ما را او به زيرِ دينِ خويش *** چون بريدي راهِ مردم را زپيش
هم همو باشد كه آن يار شفيق*** محرمِ حمام و حجره ، آن رفيق
از برايِ وي نوشته توصيه *** بهر وي خوانده هزاران مرثيه
نيز جمعِ آن هدايا هم از اوست *** مستحقِ لطف اين مردِ نكوست
گفت: پيش آ، اين مگر خطِ تو نيست؟ *** هين گواه وشرط ومهرازآنِ كيست؟
گفت: آري جمله را دارم قبول *** هم نخواهم كرد از آن ها عدول
اين همه خطِ من و امضايِ من *** حكم باشد مر تو را، آقايِ من
زر فرستادم به موعد بي شمار*** هم بدان ساني كه بوديمان قرار
زن فراموشي گرفت از عشقِ زر*** پس نيامد وقت، او را درنظر
چون كه برگشتم سفر را سويِ خاك *** اين چنين ديدم ، حساب خويش پاك
پس شدم آماده سود و هم زيان *** هرچه او خواهد به پردازم همان
نيست جز خايه كشيدن مقصدش *** ورنه زر حاضر بُوَد، تا بي حدش
گشت اين سان ، تا به خدمت آمديم *** حكم را فرمانِ سرمد آمديم
رفت جمله اهلِ مجلس در سكوت *** ناگهان قاضي برآمد، از هبوط
فاش فرمودي غلامان را: كه تيغ *** حاضرآريد از برايم ، بي دريغ
گفت پس آرام ، با مردِ جهود *** حكم را اكنون ببين ، ازعهدِ هود
تيغ دادم « نفسِ حكم » احيا كني *** ليك بايد « عينِ شرط » اجرا كني
بايدت يك باره اما گوشت را *** نه كم و بسيار، حتا پوست را
گر به قدرِ خردلي گردد زياد *** يا كم آيد، مي رود جانت به باد
شرط كردي خود دو سير از لحمِ وي *** نه كم و بسيار گيري شحمِ وي
كمترش بر ضدِ شرط و ني رواست *** بيشتر هم ، جانِ اين بنده خداست
گر شود يك ذره بيش از آن، يقين *** نيستي مأذون به جانِ مسلمين
در قبالِ بيش تر باشد قصاص*** كمتر از آن شرط رفته ازاساس
رو به بُر، اين تيغ و آن جانِ عزيز*** ليك بايد دادنت آن جا تميز
بيش و كم بُري، تو را سر مي بُرم *** سر يقين با امرِ داور مي بُرم
تا دگر شرطي چنين بي جا كني *** خون به قلبِ مردم شيدا كني
از چپ و از راست گفتند: آفرين *** آفرين بر رأيِ دانا و وزين
پس يهودي ديد، جان را مي دهد *** جان به پايِ شرط ، آسان مي نهد
بعدِ فكر و مشورت، با اهلِ خويش *** گفت: بگذشتم كنون، از شرطِ خويش
ليك بايد زر دهد بسيارها *** تا شوم راضي از آن تيمارها
گفت قاضي: جمله آن بگذشته است *** مرد گفت: از زر پشيمان گشته است
زر تو را دادم به صبح و شام ها *** كردمت تيمار من بسيارها
بودمت مانندِ عبدِ زر خريد *** دادمت بسيارها وعد ونويد
چون نگشتي راضي از آن جملگي *** هم نه از بسيار كردن بندگي
پس مرا آواره كردي اين چنين *** دور از يار و ديارِ نازنين
از تو شد اين مدعي ها رو به راه *** هم زر و هم خر كه گرديدي تباه
بايد اكنون شرط را اجرا كني *** تا رضا از خود دلِ شيدا كني
چون يهودي ديد رسوا مي شود *** دار بهر وي مهيا مي شود
رفت تا نزديك قاضي در زمان *** پس رضاي خويش بنمودي عيان
گفت قاضي: تا نويسد كاتبش *** آن چه حاصل شد ز رأيِ صائبش
خواست برگردد يهودي، زآن مكان*** گفت قاضي: لحظه اي اين جا بمان
گر نبودت هيچ حرف و ادعا *** از چه رو آوردي اين مردِ خدا
طيِ اين بسيار منزل كرده است *** با تو او طيِ مراحل كرده است
رفته نيرو، وقت و هم زر بي شمار*** بوده او را اهلِ و زن ، درانتظار
هم گرفتي وقت را، از محكمه *** ني تو را شرم و نبودت واهمه
بايدت جبرانِ بسياران كني *** جمله را بايد كنون جبران كني
پس بفرمودي يكي از منشيان *** در شمار آرد، همه سود و زيان
گرچه بودي آن همه بسيار زر*** گفت قاضي: تو ز بعضي درگذر
اتفاق افتاد آخر بر هزار*** از همان دينار رايج در شمار
آن يهودي مردِ بازرگان دهد *** منشيان و گزمگان يك سان نهد
چون نبودش هيچ راهي غير ازاين *** داد آن زر را، به وجهِ مؤمنين
قاضي او را گفت، هنگامِ گذر *** هان مبر امروز، هرگز ازنظر
رحم كردم بر تو من بسيارها *** گرنه بودم غير از اين پندارها
اين همه آتش هم از گورِ تو شد *** مدعي ها جمله از زور تو شد
چون شفاعت كرد جمعي از يهود *** از تو من آسان گذشتم، نيز زود
ورنه بودت كار بس دشوارتر*** بايدت امروز باشد درنظر
آن چنان شرط و چنين آشوب را *** اين مجازات است، اندك چوب را
زر گرفت آن مرد و رفتي آن جهود*** نامِ قاضي چون شنيدي، شد كبود
***
آن مسلمان گرچه گفتي: آفرين *** آفرين بر قاضي و حكمي چنين
ليك بودش ديگران آن جا قطار*** مدعي ها بود او را چار چار
گفت با خود تا كه قاضي چون كند *** او مگر اين صعب را آسان كند
رفت چون مردِ يهودي از ميان *** پيش آمد، ديگري از شاكيان
گفت شاكي: اسب من كرده ست كور*** رفته از آن چشمِ بس زيباش نور
اسب بوده ست اين چنين و آن چنان *** نيست ديگر مثل وي، در اين جهان
مرد گفت: آري ولي ني عمد بود *** خويش تاوان مي دهم ،اما چه سود
گفت قاضي: قيمتِ اسبت بگو*** گفت: من قيمت نمي خواهم زاو
نيست مانندي برايِ اسبِ من *** گو شدي يك كيسه زر وي را ثمن
گفت قاضي: آن مسلمان را كه زود *** نيم كيسه زر دهد، پيش از قعود
زآن سپس، از اسب بنمايد جدا *** نيمِ سهمِ خويش را، مردِ خدا
داد او را تيغ تيزي، گفت: هي *** سهم خود را كن جدا،اي نيك پي
داد زد: فرياد، ميرد در زمان *** با همين يك چشم مي بيند نشان
گفت: آري، پس تو راضي شو از او*** تا بماند زنده اين اسبِ نكو
مرد شد راضي، نوشتند آن تمام *** هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام
آمد از آن جا رود، گفتش: هلا *** گر نبودت زاو شكايت پس چرا
خود بياورديش تا اين جا، به پيش *** دور كردي مرد را، از اهلِ خويش
گفت كاتب را نمايد احتساب *** توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب
عاقبت پانصد درم دادي به مرد *** مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد
اسب را برداشت، رفتي در زمان *** تا به ماند، هم زامروزش نشان
***
گشت پيدا ديگري از شاكيان *** آن نگهبانِ سرايِ كاروان
شوهر آن زن كه بودي حامله *** كشته شد طفلش به راهِ قافله
هم از آن آغاز، مي زد او به سر*** بشنو اي قاضي، تو را گويم خبر
در پي ده سال درمان و دوا *** چون زنم شد حامل از لطف خدا
خرج ها كردم مراو را، بي شمار*** هم حكيم آوردمش چندين قطار
دادم او را صبح و شب شير وعسل *** پس به ورزش بردمش پايِ كتل
تا كه شد ششماهه، اين مردك رسيد *** كودكِ من بَين در، شد ناپديد
خواهم از تو تا كه بنمائي قصاص *** كودكم كشته، بكش اين ناسپاس
هم چنان مي گفت نالان داستان *** تا كه شد قاضي زگفتش بي امان
گفت: بس كن، رو به بازرگان نمود *** خود تو برگو، آن چه مي بايد شنود
گفت بازرگان: كه چون در را زديم *** مدتي پس منتظر آن جا شديم
برنيامد هيچ ، از آن در صدا *** هي نمودم اسب و تكرارِ ندا
ناگهان در واشد و از پشتِ در*** هيكل آن زن هويدا گشت و سر
اسب گردن بركشيد و در گشود *** بينِ اسب و در نمودي زن سقوط
پس حكيمِ ده رسيدي در زمان *** آن جنين اما، به مُردي در مكان
روز و شب مانديم و زن تيمار شد *** شوهر اما حرصِ زر، بيمار شد
گفتم او را: از جنين بستان ديه *** گو دگر باره شود زن حامله
ليك مي گويد سخن او از قصاص *** مي نمايد ادعايِ بي اساس
هم چنان گفتند بازرگان و مرد *** چون مبارزها به ميدانِ نبرد
گفت با كاتب كه بنويسد چنين *** قاضي آن مكار مردِ نازنين
زن ز شوهرمي شود اكنون جدا *** بگذرد چون عده اش بعد ازسه ما
پس به عقدِ مردِ بازرگان شود *** تا برايش كودكي سامان شود
چون كه شد ششماهه آن كودك يقين* خود طلاقش مي دهداين مردِ دين
حمل طي شد بازدرعقدش بگير** كرده اي اين سان قصاصي بي نظير
اندراين سودا، تو را سودي دگر*** مي نشايد بُرد آن را از نظر
چون كه وي ازتيره ي پيغمبر است*** در فضيلت كودك او هم سَراست
پس مداخل مي برد ازخمسِ مال** چشمه اي جوشان وكسبي بي زوال
جايِ اين ششماهه، نه ماهِ دگر*** باشدت يك كاكلي سيد، پسر
ديد مرد آن گاه ، هم زن مي رود *** حرمتش در كوي و برزن مي رود
گفت قاضي را: غلط كردم غلط *** ادعايم نيست ديگر زين نمط
خود بگو تا اي مدبر چون كنم ؟ *** ورنه بايد ديده را جيحون كنم
گفت: اينك مزدِ راهش را بده *** اجرتِ اسب والاغش را بده
هم به بايد گزمگان و كاتبان *** مزد خود گيرند، بي اندك زيان
ورنه بايد تو دهي زن را طلاق*** پس فراهم مي شود اكنون فراق
مرد زر را داد و زن را واخريد *** تا قصاصي- آن چنان- نايد پديد
گفت قاضي: تا دگر اين سان كني*** مردمان اين گونه، سرگردان كني
عاقبت شد نوبتِ آن سه پسر*** هر سه تن خون خواهِ آن تنها پدر
***
گشت خلوت محكمه دراين زمان *** آن پسرها هريك از كنجي عيان
اكبر آن ها سخن گو گشته بود *** ليك اصغر گاه فرصت مي ربود
والدِ مرحومِ ما بودي عزيز*** مهربان خوش خلق بس شيك و تميز
سالم و بي نقص و هم فرخنده بود *** گر نمي كشتش، به قرني زنده بود
گرچه او را بود عمري بس دراز*** حضرتش هم چون جوانان سرفراز
شب پريد از بام ، پنهان رويِ او*** كشت ناگه حضرتِ نيكويِ او
من گمان دارم رقيبانِ پدر*** داده او را پول و اشيائي دگر
تا كشد وي پير ما را ناگهان *** محو گردد، پس نباشد زاو نشان
كشتنِ او را تقاضا مي كنيم *** خود قصاصِ خونِ بابا مي كنيم
هم چنان گفتند و هي برهم تنيد *** اصغر و گه اكبر و گاهي حميد
مرد گفت: اي حضرتِ قاضي ببين *** خويشتن يك لحظه جايِ من نشين
چون كه ديدم شاكياني اين چنين *** حرف نشنو، كرده جانم را كمين
ترسِ جان را عزم كردم بر فرار*** پس فرو جستم ز بامي بي قرار
تويِ آخور خفته بود آن مردِ پير*** در شبي تاريك، تا جستم به زير
داد زد: مردم، همان دم جان بداد *** مرده بودش گوئي از سالي زياد
پايِ من اندك خراشش داد و بس *** ليك گرديدي فراموشش نفس
پس مرا با مشت و چوب و هم لگد *** كوفتند آن سان كه كوبندي نمد
اهلِ ده پيدا شدند و در زمان *** شد نجاتم حاصل از اين مردمان
زآن سپس گفتم كه تاوان مي دهم *** خون بها را سهل و آسان مي دهم
هرچه گفتم: مر مرا انگيزه چيست ؟ *** قتلِ انسان هيچ بي انگيزه نيست
از كجا بشناسم او را واز چه رو؟ *** پير مردي را كُشم، بي جست وجو؟
سهو بود و پس « ديه » تاوانِ آن *** بسته بودي گوشِ ايشان هم چنان
آن يهودي جمله را تحريك كرد *** قصدِ جانم، سيم و زر تمليك كرد
تا چنين بنموده دعوايِ قصاص *** ادعايِ هرسه تا شان بي اساس
داستان اين بود و حكم از آنِ توست *** هم عدالت آن چه در فرمانِ توست
داد قاضي پس به بازرگان جواب *** زيرِ آن ديوارِ ايوان رو به خواب
گفت با خون خواه مردم، تا ز بام *** خود بياندازند رويَش بي كلام
صاحب خون ليك، چون هرسه تن اند *** هر سه بايد خويش از بام افكنند
چون چنين ديدند آن سه، شاكيان *** سود بگذشته، شده وقتِ زيان
حرفِ مرگ و جانِ خود را دادن است *** ني قصاصِ خون، ز بام افتادن است
هرسه تن گفتنند: بگذشتيم از او *** نك رضايت گشت حاصل زاين عدو
قاضي آمد حكم را انشاء كند *** ختمِ اين دعويِ پرغوغا كند
ليك ناگه محكمه از هم گسست *** پير مردي در فرار از اين نشست
جمله صف ها مي شكست و مي دويد *** مي گريزد گوئي از خشمِ عنيد
زد به هم سرتاسر آن محكمه *** مردمان در پرسش از اين واهمه
گفت قاضي تا بگيرنديش زود *** بي ادب مردي كه برهم زد قعود
گزمگان از هر طرف حمله كنان *** تا گرفتندش به يك دم در ميان
چون حضورِ حضرتِ قاضي رسيد *** اشك ريزان جامه ي خود را دريد
من همانم، صاحبِ آن پيره خر*** كه به گِل ماندي فرو، اندر سفر
مي دوم تا عادلان پيدا كنم *** پس دُمِ خر را ز بن حاشا كنم
( تو مگر نشنيدي اين ضرب المثل ؟ *** منكرِ دم گشته انسان بر كپل )
ديده ام خود زادنِ اين كره خر*** هم گواهم حضرتِ خيرالبشر
كاين خرِ من، بي دُم از مادر به زاد *** شاهدانش نيز اولادِ قباد
گفت قاضي: اين نه بازي كردن است *** تو بميري، من بميرم گفتن است
شاكيِ اين مردِ نيكو منزلت *** بهرِ يك دُم خواستي تو معدلت
نك ببايد پس قصاصِ دُم كني *** اندكي پرهيز هم از سُم كني
داد زد قاضي: حمارِ من كجاست ؟ *** حاضرش سازيد تا مجلس به پاست
گفت پس با پيرِ زار و ناتوان *** هين قصاصِ دُم تو را فرضي عيان
***
در ميانِ معركه يك رأس خر*** رقص برپا كرده گويا خود بشر
بحث از دُم در ميان آورده اند *** خود عدالت خانه برپا كرده اند
پير مي بيند كه خر خيلي خراست * خاصه اين خر كو ز ملكِ داوراست
باشد او را دُم قطور و بس بلند *** موي بر اندام او هم چون پرند
خورده او بسيار جو از مردمان *** هم چنين كرده است سبزي امتحان
خوب خورده ، خوش چريده روز و شب *** حضرتش بسياربوده درطرب
نه كسي بر پشت او گشته سوار*** غير قاضي حضرتِ با اعتبار
نيز باري هيچ بر پشتش نبود *** آدميت گم شود، او را چه سود
گر كه يك چندي به حمالي شدي *** يا كه گاهي اسبِ عصاري شدي
اين چنين هيكل نفرمودي گشاد *** هم نمي خنديد از حُمقِ زياد
اندكي گر عقل در سر داشتي *** نسلِ انسان از زمين برداشتي (3)
گركه دُم از خويش مي فرمود گم *** كي پديدارش شدي اين گونه سم؟
الغرض خر هست او بسيار خر*** خر نمي بايد شود روزي بشر
خر چه سان از كره گي بي دم بود ؟ *** گو نمي شايد، چو او را سُم بود
كيست غير از اين شهادت مي دهد ؟ *** گوئيا خربچه عادت مي دهد
گفت قاضي: پيش رو، دُم را بكن *** پس قصاصي كن، مر او را سُم بكن
پير لرزان رفت تا نزديك خر*** تا كند اجرايِ حكمِ دادور
دست در دُم زد كه از بُن بركشد *** بود غافل آن چه از سُم بركشد
حضرتِ خر با دو پايِ نازنين *** پير بر ديوار كردي از زمين
جفت سُم كوبيد بر پيرِ نزار*** كوفته سُم– اين چنين– او بي شمار
اوفتاد از پهنه ي ديوار پير*** زخمي و خوني و خورد وخاكشير
در تبسم خر شده، زاين شاهكار*** گفت قاضي:آفرين بر يارغار
انتقامِ ما گرفتي از بشر*** آن كه باشد عاملِ هر خير وشر
گرچه ميمون خويش ، خويشِ آدم است *** حضرت تو پيش پيشِ آدم است
گفت ديگر بار با آن مرد پير*** خيز و از دُم كن قصاص، اما دلير
پير گفتا: مُردم از اين ضربه من *** گر شود تكرار كي دارم بدن
بگذر از من ، حضرتِ با اعتبار*** دُم ز خر ناكنده، تو كنده شمار
گفت قاضي: هين نمي گردد قبول*** دُم ز بُن ناكنده از توبوالفضول
بايد ازاين خر يقين دُم بركني *** تا كه ديگر دل ز مردم نشكني
گزمه اي را گفت پيرِ ناتوان *** برد تا نزديك خر، پا پس كشان
دُم به دستش داد و خود گرديد دور*** گفت: اكنون بايدت بسيار زور
پير خود افكند بر دُم لاجرم *** گفت با خر: اي سميع محترم
رحم كن بر من، چو كانِ رحمتي *** پير مردان را رفيق راحتي
گر توديگر بار تيپايم زني *** استخوان هايم يكايك بشكني
مادرِ پيرت بود از آنِ من *** نزد وي گويم ازاين مجلس سخن
گر بميرم دق كند او درزمان *** حضرتش را كي شوي توميهمان؟
بودش اين سان با دُمِ خر گفت وگو*** كي رود سوزن به فولادي فرو
زد به ناگه جفت پايِ نازنين *** پير بر ديوار كوبيد از زمين
پيكر خشك و نحيفِ پير مرد *** نقش بر ديوارشد پيچان ز درد
زآن سپس افتاد بر رويِ زمين *** محكمه گرديد با محنت قرين
خيلِ غوغايي شدند از پيش و پس*** در شمارافتاد پيران را نفس
خرشده سرمست و مي كوبد لگد *** درگذشته خنده اش را نيز حد
مي زند بر كودك و خرد و كلان *** حمله آورده است چون شيرِ ژيان
انتقامِ خر سواري، سال ها *** نك بگيرم از شما، حمال ها
آن يكي را دست مي كوبد به سر*** سوي ديگر پاي كوبد مستمر
محشر خر گشت پيدا در زمان *** در فرار از عرصه جمعِ ناتوان
خر به دنبالِ خلايق سويِ در*** حضرت قاضي برآورديش سر
گزمگان را گفت در بندند زود *** ختمِ مجلس بي قيام و بي قعود
***
بعدِ لختي خواست برخيزد زجاي *** متهم را ديد بگرفته قباي
پيش رويش كيسه هايِ زرتمام *** تا كه سازد آن جرايم را به كام؟
گفت قاضي: با تو گشتم بي حساب *** التماس دوستان هم مستجاب
جمعِ شاكي را ز تو رد كرده ام *** مردمان را با خودم بد كرده ام
نك تو را گرحاجتي باشد دگر*** بازگو تا خود نمايم مستقر
متهم بگشود لب را در سخن *** شاكرم مرحضرتت، از جان و تن
نيز مي باشم تو را منت پذير*** گر كه خواهي كيسه هايِ زر بگير
ليك بگشا رمزهايِ بي شمار*** كو مرا گرديده پرسش ها قطار
چون كه بگذشتم از اين دروازه من *** محتسِب را مست ديدم ، بي سخن
كرده قي بر ريش و پس بر پشتِ خر*** برنشسته واژگون در ره گذر
نيز ديدم مسجدي غرقِ گناه *** در شبستان ها چو گرداندم نگاه
يك طرف ديدم به پا بزمِ قمار*** سويِ ديگر خيلِ مستان بي شمار
نيز زن ديدم ميانِ مأذنه *** كو شهادت مي دهد، يعني كه نه
روز ديگر چون برآورديم سر*** راهِ گورستان همه پر ره گذر
ليك در تابوت ديدم زنده اي*** بود تشييع بسي پرخنده اي
پس من و تو، نيز اهلِ محكمه *** هين شنيدستند، دفنِ او همه
بس شگفت آمد، شگفت است و عجيب *** زنده اي را دفن كردن، بي رقيب
هم ميانِ حجره ي پرهيزِ تو*** آن چه خود ديدم ، زخفت و خيزِ تو
« فعلِ شيرينِ لواط » وآن پسر*** من نمي گويم چه ديدم، يك نظر
درشگفتم من، از اين شهرِعجيب *** مردمان وقاضي وجمعِ نجيب
راز بگشا، پرده بردار ازتمام *** جان فدايت چون امامي وهمام
اين عجايب چيست دراين مرزبوم ؟ *** خود نمي ديديم در بغداد و روم
اين چه شهري و چگونه مردم است ؟ *** قفل بگشا، چون كليدِ آن گم است
***
پاسخ ها و توجيهات قاضي :
حضرتِ قاضي تبسم زيرِ لب *** چهره در هم كرد پس مانند شب
گفت: آري، بشنو از من رازها *** تا برآيد از دلت، آوازها
محتسب گر مست ديدي، باك نيست *** آدمي جز مستِ سينه چاك نيست
خاكِ آدم گشته با مستي عجين *** راستي با مست مي گردد قرين
آن كه مي ناخورده ، حيوان زاده است *** آدميت را، زاصل افتاده است
دَم كه آدم گشت اخراج از بهشت *** سرنوشت او به غم ، شيطان نوشت
در پي صد سال اشك وآه و درد *** توبه و هم گريه ، با رخسارِ زرد
حضرت حق بابِ رحمت باز كرد *** تاك را با دردِ وي دمساز كرد
شادي آمد از بهشت او را پديد *** جبرئيل آورد بهر وي نبيد
قطره هايِ اشكِ انگور زلال *** آمد از جنت ورا شرط كمال
چون كه شيطان شاديِ آدم بديد *** هم قبولِ توبه ي او را شنيد
خويشتن آراست ، چون پيغمبران *** در زمين مسكن گزيدي، بعد از آن
پس به كف بگرفت تسبيحي بلند *** ريش خود بگذاشت، تا باشد كمند
بر سرِ خُم مي نشستي روز و شب *** داشت فرزندان آدم درتعب
خورد مي بسيار و زشتي ها نمود *** حضرت هابيل را هجوي سرود
دختران را برد در مستي ز راه *** حضرتِ يوسف درافكندي به چاه
حيله هايِ خود به پايِ مي نوشت *** كرد پنهان آن چه بودش درسرشت
آن قدر بد مستي و آواز كرد *** تا كه جبريل از زمين پرواز كرد
رفت و حكم آورد از پروردگار*** منعِ مي فرمود ذاتِ كردگار
ليك پنهان گفت جبريلِ امين *** مي بود آزاد در رويِ زمين
از برايِ مردمانِ پاك جان *** ني ز بهر رذل هايِ ناتوان
الغرض براهل معنا مي مجاز*** خاصه با شيرين لبان قدرِ نياز
هست در اين شهر بس انگور زار*** از برايِ مردمِ والا تبار
پيرو موسا وعيسا اهلِ مي *** هم كه آزاد است بر فرزندِ كي
چون دو صد ميخانه دراين شهر هست *** مي ببايد بر سر هر خُم نشست
تا مسلمان ها نياشامند ازآن *** هم نيفزايند آب آن ناكسان
مي ببايد ناب باشد وقتِ كار*** تا نگردد مردمان را جان نزار
محتسب زاين روي بايد ناگهان *** جانبِ ميخانه ها گردد روان
بوده ديروزاو به كارِ امتحان *** خورده از هر خُم به مقدارِ توان
ليك در شهر است صدها ميكده *** قي كند بسيار، مردِ مي زده
محتسب مأمورِ معذور است و بس*** گر چنان ديدي به فريادش به رس
***
هم اگر ديدي تو مسجد آن چنان *** پس گمان بردي كه گرديده دكان
علتش اكنون هويدا مي كنم *** ساحت مسجد مبرا مي كنم
بود آن جا را شبستاني خراب *** جان ما از آن خرابي درعذاب
هم نبودش بانيِ تعمير و وقف *** تا شود آباد آن ديوار وسقف
شد به استيجار مردي ارمني *** كيسه ها از نقره بودش يك مني
پس مخارج كرد ما را ناگزير*** تا شديم از ارمني منت پذير
گشت مسجد ميكده از اضطرار*** هست جايز اين چنين راهِ فرار
گفت: آري، كردم از تو نك قبول *** علتي اين سان، ولي اي بوالفضول
آن شبستان از چه رو جايِ قمار؟ *** گشته گويا مسجدِ ضل و ضرار
گفت قاضي: گر تو خود صبرآوري *** اين چنين مسجد به ناحق نشمري
هست آن را نيز علت آشكار*** پاك باشد خانه ي پروردگار
چون شبستان شد خراب از زلزله *** خلق برپا كرد بانك و ولوله
گشت اينك خانه ي يزدان خراب *** از كجا آريم مفتي ما ثواب ؟
بايد اكنون ساخت مسجد را به جد *** تا شود جان را حقيقت مستعد
ليك نه زر بود و نه ابزارِ كار*** هم نه معماري كه باشد خبره وار
اين چنين بگذشت سالي بيش وكم *** تا كه پيدا شد عزيزي محترم
خلق را چون ديد درمسجد خراب *** يك شبستان ساخت آن جا با شتاب
ليك چون نوبت به دخل و خرج شد *** جمله رَم كردند و قاضي فرد شد
پس به جبرانِ مخارج شغل ها *** شد به پا در مسجدِ خيرالنسا
جز زيان اما ندادي حاصلي *** باز ما مانديم و قرضِ قابلي
تا يكي از مردمانِ لاس وگاس *** آن كه شهرش هست مَهدِ نرد وتاس
حيلتي كرد و شبستان را گرفت *** بهرِ درس و بحث با پيمانِ سفت
گرچه ترويجِ قمار و ذنب بود *** ليك حرفِ درس ، ذنب ازآن ربود
كرد واجب مصطفي با اين كلام *** « اطلبوا العلم فريضه » برانام
چون نكردي هيچ استثنا از آن *** پس مباح است اين تعلم ، بي گمان
الغرض با اين بيانِ معتبر*** بسته شد با وي قراري پرثمر
آن شبستانِ دگر، تعليم را *** گشت از ديگر عمارت ها سوا
ديد بازرگان چو قاضي را چنين *** درگذشت از بحث، بيش از آن واين
گفت: اما، زن ميانِ مأذنه ؟ *** كو شهادت مي دهد: اسلام نه؟
گفت: مي گويند اهلِ حمص اين *** مصطفا باشد رسولي بس امين
اين اذان و هم مؤذن نوبراست *** مسلمين را اين اذان گفتن سراست
راز آن برگو كه مجنون مي شوم *** زاين شگفتي ها، دلي خون مي شوم
گفت قاضي: باز كردي تو شتاب *** مي شود كار از شتابِ تو خراب
اين مهمي نيست آن سان صعب وسخت *** كو برآرد از دلت خون لخت لخت
بشنو اكنون، كان اذان رازش چه بود؟ *** وآن مؤذن قول و آوازش چه بود؟
مسجدِ ما را مؤذن ديگر است *** ليك يك چندي بود در بستراست
لاجرم بايد اذان گويي دگر*** هفته اي گويد، اذاني مستمر
بر مؤذن نيز شرط است اين قدر*** كو صدايِ وي رسد درگوشِ خر
در به شهر حمص ، بس گشتيم ما *** يافت اين جا مي نشد مثلش صدا
تا كه پيدا شد زني اهلِ كتاب *** باصدائي بس رسا و بانگِ ناب
چون مؤذن شد بدين سان منحصر*** لاجرم گشتيم بر وي مقتصر
چند روزي، تا شود به آن دگر*** شد اذان گومان كمي نامعتبر
گو چو شب باشد، نمي بيند كسي *** هم نمي بينند اين مردم بسي
خود جهود است اين مؤذن اي پسر*** چون كند اقرار بر خيرالبشر؟
گويد او پس « اشهد ان » چنين *** مردمِ حمص بگفتندي اين
ديد چون قاضي بسي حاضر جواب *** مي دهد پاسخ تمامي از كتاب
هرچه مي گويد، كند توجيه او*** گفت: اي قاضي، كنون اين را بگو
دفنِ يك زنده به حكمِ دادگاه *** خود چه مي باشد؟ بگو اي مردِ راه
ما همه ديديم ، در تابوت بود *** زنده در گورش نمودندي ، چه زود؟
اين چه حكم و اين چه رسمِ نابجاست ؟ *** زندگي در گور كردن ، كي رواست؟
اين عمل توجيه كردن نارواست *** پس عدالت كو، كجا وجدان؟ كجاست ؟
هي سخن مي گفت– نالان– ساده مرد *** غافل از قاضي كه مكرِاو چه كرد؟
گفت: بس كن ديگراي مردِ دبنگ *** ورنه مي دوزم لبانت را قشنگ
خود ز چيزي كه نمي داني مگو*** بشنو از من داستانش را نكو
كاين قلم اوضح بود از واضحات *** واين چنين حكمي بود از محكمات
پيش از اين يك عورتي از مسلمات *** « موتِ فرضي » خواست از حكمِ قضات
مرده گويا شوهرِ وي در سفر*** سال ها باشد ندارد زاو خبر
همسفرهايش همه برگشته اند *** جمله بهر وي ولي سرگشته اند
فاش مي گويند: شويش مرده است *** در سفر گويا كه دشنه خورده است
در ميانِ دره اي نزديك فارس *** كاروان را برده دزدان ازاساس
دسته اي گشته فراري زآن ميان *** چند تن مضروب ومقتولي عيان
همسرِ وي زآن مكان گم گشته است *** بي خبر زاو جمعِ مردم گشته است
بعد چندي طيِ تشريفات شد *** جمع استعلام و تحقيقات شد
پس گواهان، داوران، اهلِ وثوق *** مردماني ازعدول و از صدوق
راهداران، پاسداران، ميرِ شب *** پاسگاه وآگهي، شمشير شب
مرگِ وي را خود شهادت داده اند *** با يقين ، ني حسبِ عادت داده اند
طي شد از تحقيق و اعلان مدتي *** منقضي گرديد از آن فرصتي
علم حاصل شد، قرائن جمع گشت *** « موتِ فرضي » پس زحكمِ من گذشت
مجلسي برپا شد و ماتم نوشت *** گريه ها كردند برآن سرنوشت
عده ي فوت آن زمان همسر گرفت *** ماجراها زآن سپس از سرگرفت
بعد چندي خواستگاري كرد از او*** محترم مردي بدون گفت وگو
پس عروسي كرد و ساماني گرفت *** آشياني، نيز جاناني گرفت
كودكان آورد از اين شوهرش *** سقفِ خوش بختي به بالايِ سرش
از پسِ آن سال هايِ رنج و غم *** مي رسيدش روزگاري مغتنم
تا كه ناگه مردك از ره در رسيد *** گفت: هان اينك منم، اي رو سپيد
در سفر بودم، كنون باز آمدم *** با تو اكنون ساز و دمساز آمدم
بازگرد و همسرِ من باش زود *** ورنه خواهم كرد دراين جا قعود
گفت زن با وي: رفيقِ محترم *** اين زمان باشد مرا ديگر حَرم
دارم از او كودكاني تندرست *** من چگونه بازگردم؟ گو نخست؟
تو كجا بودي، تمام اين سال ها؟ *** بي خبر بگذاشتيمان درسرا؟
از چه پيغامي ندادي پيش ازاين ؟ *** تا نگردد مرگِ تو برما يقين؟
همسفرهاي تو گفتندي همه *** حمله آوردند دزدان با قمه
كشته شد چندي، فراري ديگران *** كاروان را كرد لخت آن ناكسان
تو از آن شب غيب گشتي گو كه نيست *** جمله گفتند آن فلاني زنده نيست
ما ز ناچاري به قاضي رفته ايم *** « موتِ فرضيِ » تو راضي گشته ايم
جمع گرديده شهود و بينه *** تا بگويد قاضي آري، يا كه نه؟
عده بگرفتم پس از آن ماه ها *** راه ها رفتم، همه خوف و رجا
بهرِ ختمِ تو مجالس شد به پا *** گريه ها كرديم ما درآن عزا
الغرض تو نزدِ مردم مرده اي*** چون تواني گفت اكنون زنده اي؟
گر بفهمد شوهرم عاصي شود *** پاره ده ها جامه كرباسي شود
زآن سپس تا حضرتِ قاضي شود *** از كجا با اين قَدَر راضي شود؟
كودكانم را چه گويم من كنون ؟ *** شوهر و فاميلمان، باري فزون
من ز تو ني بچه دارم ، نه نشان *** ليك زاين شوهر چه بسياري كسان
خود خطا كردي، ز من غافل شدي*** سال ها بيگانه اي جاهل شدي
هم چنان مي گفت زن ، با جنب و جوش *** داستان هاي گذشته ، با خروش
مرد گفتا: چون در آن شب دزدها *** حمله آوردند از ارض و سما
هركسي را كو نبودي توشه اي*** زود پنهان گشت در يك گوشه اي
ليك بودي مر مرا ده ها شتر*** جمله از مرغوب كالا بود پُر
هرچه سرمايه مرا بودي همان *** حاصلِ رنجِ خود و ارثم در آن
دل نمي كندم ز يك سو زآن همه *** سويِ ديگر بود شمشير و قمه
گشته خرتوخر تمامي كاروان *** دزد و صاحب مال و جمعي ساربان
واندرآن غوغا تو ام آمد به ياد *** سر برآورد عشق تو دردل چو باد
عزمِ خود را جزم كردم بر فرار*** بود جماز من اندر انتظار
صورتم را پس به پوشيدم به شال *** كندم از تن جامه ي اطلس به حال
هم چو دزدان هيئتي آراستم *** پس به قصدِ كارِ خود برخاستم
نقره و زر، آن چه با خود داشتم *** دور از دزدان ، همه برداشتم
هرچه كالايِ نفيسِ و هم گران *** شال ها زر دوز، با تير و كمان
جمله را بر پشتِ آن جماز زود *** بستم و پنهان بجَستم با نقود
دزد كز دزدان به دزدد نوبراست *** خاصه گر زاموالِ خود قدري سراست
آن حرامي ها به كارِ قافله *** من فراري، با تمامي راحله
ليك از ترسي كه در خود داشتم *** با گدايان سال ها بگذاشتم
تا كه نشناسند در منظر مرا *** با غريبان گشتم آن جا آشنا
اندك اندك مال ها بفروختم *** عزمِ عودت، سيم و زراندوختم
كاروان را تا به بغداد آمدم *** هم از آن جا نيز ناشاد آمدم
يك تن از دزدان مرا در شهر ديد *** پس شتابان جانبِ قاضي دويد
كاين همان باشد كه ما را لخت كرد *** اشترِ ما را بكشت و پخت كرد
هرچه گفتم تهمتي اين نارواست *** اين چنين نسبت به چون من، ني رواست
ليك دزد و قاضيِ هم جنس را *** كي بوَد با چون مني، دردآشنا
پس به حبسم امر كرد و شد تباه *** آن چه را خود بافتم در بينِ راه
تا كه در زندان رفيقي يافتم *** محرمي، عالي شفيقي يافتم
حالِ خود را گفتم و دادم وعيد *** تا كه هنگامِ عمل زاو در رسيد
حاكم آمد، بازديدِ حبسيان *** حالِ خود گفتم به نزدِ او عيان
نام من در عفوِ سالانه نوشت *** پس شدم آزاد ازآن سرنوشت
بعد ازآن بسيارها رنج و اِلم *** نزدِ تو باز آمدم ، با كوهِ غم
ليك مي بينم هنوز آغازِ راه *** گوئيا از چاله مي آيم به چاه
گفت زن: اين ها همه افسانه است *** نك مرا يك همسر و هم خانه است
كودكان دارم ز مردِ ديگري *** با زبيده ، اصغري واكبري
مرد و زن بودند اين سان در سخن *** تا كه ناگه گفت زن: هين شوي من
شوهران درهم به پيچيدند زود *** جنگ شد مغلوبه ي بود و نبود
تا كه پيدا گشت خيلِ گزمگان *** برد ايشان را به نزدِ ميرخان
او فرستاد آن دو را در نزدِ من *** با شهود وآن چه رفته از سخن
قصه ها گفتند تا آخر تمام *** آن دو- مرد و زن - وشد ختمِ كلام
نيك سنجيدم كه شويِ دومين *** كودكانش هست مردِ نازنين
گفتمش بگذر تو ازاين ادعا *** كاو ندارد سود بهرت مطلقا
سال ها اين زن به خود بگذاشتي*** زندگاني اش تو مختل داشتي
ني فرستادي تو خرج و نه خبر*** هيچ پيدايت نبود اين جا دگر
عاقبت ناچار آمد محكمه *** تا بگيرد حكم را، بي مظلمه
گشت استعلام و اعلان اين خبر*** تا مگر پيدا شود از تو اثر
الغرض طي شد مراحل بيش وكم *** تا نباشد هيچ كس را رنج وغم
حكمِ « موتِ فرضيِ » تو بعد ازآن *** گشت صادر بهرمرغِ ناتوان
عده بگذارد، شود آزاد ازآن *** هست دنيا دارِ مشق وامتحان
شوي كرده همسر تو، زآن سپس *** اين سخن بگذار و پنهان كن هوس
خانداني را عبث بر هم مزن *** بهر تو جز اين فراوان است زن
كودكان دارد زاين شويش ، ببين *** رو به شهرِ ديگري منزل گزين
نيست در آئين ما، يك زن دو شوي *** دور شو، اين قصه را با كس مگوي
مردِ تاجر گفت: تاوان مي دهم *** خود زر و سيمش فراوان مي دهم
گر رود زاين شهر و بگذارد به من *** مادرِ زهرا، سكينه، با حسن
نيز اين راز از كسان پنهان كند *** خويشتن را دورازاين بهتان كند
ياد نارد بعد ازاين افسانه را *** دور سازد از سر خود اين هوا
باز گردد او به بغداد و به بلخ *** قصه كم گويد زآن روزانِ تلخ
دور گردد دور، هم آن جا كه بود *** بگذرد زاين زن– هم اكنون– زودِ زود
مي دهم او را فراوان مال ها *** بگذراند خوش ، تمامي سال ها
ورنه گر خواهد ازاين زن دم زند *** راحتِ يك خاندان برهم زند
بازگويد داستان هايِ عبث *** زآن چه را بگذاشته خود درهوس
مي شوم در لحظه من نزدِ عسس *** معجزه ريگ است و صحرايِ تبس
مي كنم درخواست، حكم اجرا شود *** مرده بايد دفن هم حالا شود
نزدِ اين قاضي، يقين او مرده است *** پيش از اين تشريفِ خود را برده است
به كه اكنون بازگردد جاي خويش*** نيست يك زن را دو شو، آئين وكيش
بهرِ او زن هست در شهري دگر*** زود مي بايد شود دورازنظر
گركه او را ميرِ شب پيدا كند *** مرده اي را دفن هم حالا كند
الغرض بسيار گفتندش چنين *** يك دمي با خويشتن تنها نشين
بگذرازاين زن، بگيراين زر، برو*** آفتِ اين زندگي هرگز مشو
بشنو اين زنهار، حمص اين جا بود *** فرضِ زنده، مرده گو هرجا بود
راه خود در پيش گير و باز گرد *** ور نه خواهي شد هم اكنون روي زرد
زندگاني دفن مي گردد، هلا *** بشنو اين زنهار را از من و لا
گفتمش آري، به پنهان نيزهم *** آن چه را بايد بگويم، بيش وكم
ليكن آن احمق، گمانش زنده است *** زندگاني دوزخِ فرخنده است
من فراوان گفتم و تاجرهمه *** زر نشانش داد و پنهاني قمه
احمقك نه اين شنيدي و نه آن *** شد ازاين رو دفن ، بي نام ونشان
بود دراين شهر مردك مرده اي *** لاف مي زد: اي خلايق زنده اي
پس كلاهِ خويش قاضي كن دمي *** دور ازاين جا بود او را همدمي
گر كه مي رفت او، زر تاجر به كف *** بود بهرش زن فراوان ، صف به صف
نيز مي شد حفظ ، زن با كودكان *** گفتمش بسيار، در اين جا ممان
ليك او ماند و چنان شد داستان *** كه تو خود ديدي، حكايت باستان
پس شگفت آورد، زاين حكم و حكيم *** « قصه الكهفِ و اصحاب الرقيم »
***
گفت: آري حضرتِ قاضي ولي *** يك سخن– بگذر زمن، جانِ علي–
رازهايِ جمله احكامِ تو خوب *** نيست قاضي- جزتو– در ملكِ جنوب
آفرين ، صد آفرين ، صد آفرين *** ليك با من گو، تو رازِ آخرين
اين دگر خود ديده ام ، خود ديده ام *** ني زاين و آن سخن بشنيده ام
صبح چشمم ديد، از بود و نبود *** نيست اين افسانه ي گفت وشنود
شخصِ قاضي... من چه گويم بيش ازاين؟ *** حضرتت خفته به رو، رويِ زمين
نوجواني تازه رُسته خدِ او *** پس چه گويم بيش ازاين، ازمَدِ او؟
خود برآورده ذكر، هم چون قضيب *** خويشتن ديدم، بگو مردِ نجيب
آن چه شخصِ من، ازآن بس راضي است *** بس كنم ديگرحضورِ قاضي است
گرچه او را شرم بود و واهمه *** زآن چه مي گويد همه، آري همه
گفت با خود: گر كه قاضي رَم كند *** واين فضولي هايِ من را ذم كند
هم چو آن مرده، كه زنده مرده بود *** خويش در تابوت او را ديده بود
گر دهد فرمان به دفنم ، چون كنم ؟ *** با زبانِ خود، خودي داغان كنم
كاش مي خشكيد يك دَم اين زبان *** كو نمي گفتم مگر، اين سان عيان
با چنين شهر و چنان زنهارها *** كاشكارا ديدم آن را، بارها
بعد از آن الطافِ بي حد و شمار*** كز جنابِ قاضي ام ، آمد به كار
خبط كردم خبط ، حرفي بس عبث *** اين چه پرسش بود، كو فرياد رس؟
من غلط كردم، غلط كردم، غلط *** ورغضب گيرد به من قاضي، غضب
من چه سازم، كيست اين جا ياورم؟ *** يا كه دارم، تا شفيعش آورم؟
صبح تا اكنون به وي محرم بُدم *** از چه رو با نقطه اي مجرم شدم؟
در دل خود داشت پنهان عالمي*** سايه افكنده است ترسِ مُظلمي
ناگهان گوئي برآمد معجزه *** هم بدان ساني كه دركش عاجزه
ديد مي خندد زدل، قاضي القضات *** نذر كرد آن دم ، سه ساعت ازقنات
اندكي رندانه او را بنگريد *** پس دلايل را، يكايك آوريد
داستان قاضي چنان توجيه كرد *** كو خجل گفتا كه صد احسن به مرد
قاضيِ حمصي، يقين كردم تكي *** بر فرازِ چرخ ، جنسِ موشكي
گشت ايمانم چو كوهي استوار*** بي قرارم شرحِ آن را بي قرار
خود بفرما، تا به تاريخِ بشر*** جمله بنويسيم، بي خوف وخطر
گفت قاضي: بشنو از من توسخن *** جمله اسراري كه مي خواهي زمن
بود بازرگانِ پيري، پيش از اين *** ثروتي بي مثل بودش، در زمين
مُرد و از وي ماند يك كودك به جا *** جملگي اموال او« لِنگ درهوا»
قيمِ وي گشت دزدي بي نظير*** كاندرين ملك است اين شغلي خطير
مي بخورد اموال او را بيش و كم *** يادگاري مانده از ملكِ عجم
سال ها بگذشت و كودك شد جوان *** مادرش پيري خمود وناتوان
ليك غارت گشت در اين سال ها *** ديگرانش مقتدا ومهتدا
تا به من گفتند از خاصان تني *** كو كبيراست اين پسر، صاحب فني
گرچه بي ريش است و تازه نوجوان *** مي تواند كارِ خود را، مي توان
ديده بودندش كسان درمحفلي *** داده دل، قلوه گرفته حاصلي
او يقين داد و ستد را قابل است *** كامل است و بالغ است وعاقل است
مصلحت باشد كه بهر حفظِ مال *** خود به كف گيرد هرآن چه مانده حال
ورنه با اين سان ولي و قيمي *** مي نماند بهر وي بيش وكمي
ليك مي بايد بلوغِ وي تمام *** تا شود ثابت، به نزديكِ امام
سد باب الشر واحياء الفقير*** كان فرضا للقضا، خيركثير
عونِ مظلومان وخصمِ سارقان *** هم ملاذ الخلق ، زيب العابدان
حجه الاسلام و قاضي، مجتهد *** حاكمِ شرع وامامي مستعد
هم ولي و هم رئيسِ مسلمين *** غوث محرومان، غياث المستكين
آن كه فعل و ذكرِ او خيرِ تمام *** جملگي گفتاراو خيرالكلام
نائب الحق و الامام المنتظر*** واسط الفيضِ ، خطيب المؤتمر
سايه ي شخصِ خدا، رويِ زمين *** حضرت قاضي، امام المسلمين
كي شود راضي كه در ملك زمين *** ظلم بريك تن روا گردد، چنين
پس بيامد بهرِ اثبات بلوغ *** هم صدورِ حكمِ رشدي بي دروغ
من نگه كردم زهارش، مقعدش *** خالي از مو بود– سرتا پا– قدش
از خجالت آلتش خوابيده بود؟ *** يا كسي او را شبي گائيده بود؟
هست بالغ اين پسر، يا كودك است ؟ *** لايِ پايش– نيز– شايد فوتك است؟
حكمِ شرع است و نباشد ملعبه *** « ماء عذب كان فيها المشربه »
پس به رو خفتم ، بريزد شرمِ او*** شايد آن گه سر برآرد نرمِ او
گو مگر حقي شود احيا ز كس*** گفتمش تا ته فرو كن، يك نفس
پس چنين بودي كه ديدي داستان *** قاضي ام من خود زعهدِ باستان
بهرِ اجرايِ عدالت شايقم *** مر رعيت را امامي لايقم
من غياث المستغيثينم عمو*** قصه را گفتم ولي با كس مگو
چون عوامند اين همه، ني اهلِ دل *** پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل
رمز را خاصان فقط شايسته اند *** چون كه « سرالحق » همه دانسته اند
هست « كالانعام » آري اين عوام *** گاو و خر، يا حضرتِ ميمون تمام
گشت آن مردِ مسلمان در شگفت *** زآن همه احكامِ شرعي، سفتِ سفت
آن چه در درزَش نه موئي جا شود *** ني امام و قاضي اش رسوا شود
گاه دروازه ست و گاهي سوزني *** اشتري وارد شود از روزني
آن چه خواهد نزدِ او پيدا شود *** ور نخواهد قبله ي حاشا شود
گاه مليت شود خود ضدِ دين *** دين و مليت بود گاهي قرين
***
مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان *** ور بخواهم خود اميرمؤمنان
دشمنِ من– هركه– قطعا كافراست *** دوست دارِ من عليِ اكبراست
زير مي باشم خودم ، گاهي به رو*** مغزِ بسياران دهم من شست وشو
هر طرف باد است، خود آن سو شوم *** گاه حتا حضرتِ يابو شوم
الغرض من هرچه خواهم آن شود *** پس به تخمم، عالمي ويران شود
سودِ شخصِ من به آنم هست و نيست *** وركه اجدادم به هستي ريست، ريست
رشوه را گر من بگيرم جايزاست *** فيض مي بخشم، وجودم فايض است
من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان *** گاه خود كيرم و گاهي كيردان
آفرينش، اشرفِ خلقش منم *** از طفيلِ من بود هستي، منم
نامِ من در عرش بنوشته خدا *** هرچه هستي هست بهرِ من فدا
عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود *** قدسيان كردند، شخصِ من سجود
عالي ام من ، عاليِ اعلاستم *** كافران را تيغِ ناپيداستم
قول و فعل من بود، حكمِ حكيم *** سايه يِ مهرِ خداوندِ رحيم
جمله گي پيغمبران، تفسيرِ من *** هم ولي الاولياء تحريرمن
معنيِ هر دين و هرعلمي منم *** هركجا جنگي و يا سِلمي منم
قطعِ دعوا را فقط من مي كنم *** هرچه حاشا را فقط من مي كنم
من منم ، آري منم ، آري منم *** گر منم ، پس كو كدويِ گردنم؟
گردنم گاهي شود، هم كردنم *** كردنم را هم ، بپرسيد از زنم
من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم *** خلقِ عالم را چراغي روشنم
هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم *** حاويِ كل ، جامعِ مطلق منم
***
پس به دور آمد، سماعي گرم كرد *** ساقيان را رقصِ مستي نرم كرد
بزم را ديدم چو بزمِ عارفان *** هي زدم برخود، ممان اين جا، ممان
هرچه با خود داشتم بگذاشتم *** جل پلاسِ خويش را برداشتم
آن خسارت ها، جرائم ، رويِ ميز*** با دلم گفتم ، همه در كيسه ريز
دست چون بردم ، به سويِ سكه ها *** وحي نازل شد هم آن دَم از سما
نصف بايد كرد « نصف لي و لك » *** جمله اما بهرآن يك برگِ تك
آن كه راهِ فوز تو هموار كرد *** در درونم چيزكي پروار كرد
رو كه گر يك دَم بماني نادمم *** مر امامت را به مسجد قادمم
پس دُمم را رويِ كولم با شتاب *** جستم و جستك زنان سويِ رباط
شرط كردم تا كه جان دارم به كف *** سويِ ايشان ننگرم هر صنف و صف
چون كه اين قومند هيچ وهرچه هست *** موش كورانِ رذالت ، جمعِ پست
گر به ظاهر ديدي او را جنسِ موم *** دور بايد گشت زاين اصنافِ شوم
كاين همه جنسِ دروغند و ريا *** آفرين بر اين شمايل ، مرحبا
لحظه اي در لحظه اي ، ديگر شود *** قاطري ، اسبي ، الاغي ، خرشود
اين دگر عينِ پليدي هست و بس *** نامِ خود كرده ، منم ني بوالهوس
گو چه خوش گفته كه افيونِ بشر*** مي نمايد در دَمي آدم چو خر
خويش مي گويد كه عبدم من، عبيد *** اشتري از كوهِ سنگي شد پديد
زاده از مادر گنه كار و پليد *** كرده باور روسياه و روسپيد
جمله خير و شر هر نابخردي*** مي پذيرد هرچه، از ديو و ددي
از چه هرپيغمبري گشته شبان؟ *** اين چه رازي هست گرديده نهان؟
بي شمارافسانه وافسون ز چيست؟ *** واين همه قهر وغضب از آنِ كيست؟
اين چنين ايمان ِ كور و ضدِ فهم * مردم اين خاك را، اين است سهم
گوسپندانند پيرو، بندگانند و ذليل *** در حضور حضرت قدرت ، عليل
جمله مي گريند از محشر، همه برسر زنان *** بدتر از خوك والاغ و گله هاي ماديان
آن كه آمد از ازل با كوله باري از گناه *** سال ها بگريست روز و شب زمغرب تا پگاه
كودكان خويش را بنموده قرباني بسي *** كوروَش برده است فرمان ازهمه خار و خسي
كرد بيدادي قباد از قتلِ عامِ مزدكان *** كو نه بخشايند در اعصار بر ساسانيان
ننگِ اين افسانه اما تازيان را ره گشود *** تخت شد منبر تمامي ملك را غارت فزود
سوختند ايران و از بُن جان و تن *** جملگي بيمار، هر مرد است و زن
شادكامي گشت: آه و اشك و غم *** هرچه نيكي بود رفت و ماند ذم
پس سيه پوشيد جمعي ديگران سرخ و سپيد *** دست ها و سروها بُريده شد شاخ اميد
قرن ها بگذشت ، ترك و تازيان *** هرچه را كردند، با ملكِ شهان
آن چنان كشتند و ويران از اساس *** تا مغول را شد مهيا، هين سپاس
جز نظام الملك و خنجر بس نماند *** عارف و درويش ، ديگر كس نماند
كوچ كردند از جبل عامل ، همه *** با محقق ، حر و بسياري قمه
پس تولا و تبراشان شعار*** كشته شد از مردمان ، بس بي شمار
تا كه با خون ، فرقه اي تسجيل شد *** « رافضي »-آري– چنين تأويل شد
عيدِ زهرا شد عمركش، در ربيع *** سر زد افعالي كه– بس گويم: فجيع-
بود شب هايِ قلم برداشتن *** هر گناهي را، ثوابي كاشتن
پس قزلباشان چه كشتند و نوشت *** جعلِ فرهنگ و ديانت در سرشت
يك نفر صد جلد گفته حرفِ مفت *** ديگري گاده است با چيزي كلفت
قصه ها و قصه ها و قصه ها *** سرگذشتِ غصه ها و غصه ها
***
اين چه ملت بود و با وي خود چه شد؟ *** من نمي گويم: چه شد،آري چه شد
پس سكوتم بس، زبان ها ناتوان *** گند بويش ، از كران تا بي كران
ازبيان خارج بود اين سرگذشت*** آن چه برايران وايراني گذشت
گريه هم تسكينِ اين ماتم نداد *** واين چه ديوي بود؟ درايران به زاد؟
***

(1) فند = فن ، خدعه ، مكر و حيله . مخفف ترفند . گويش جنوب خراسان . ( با دال غيرملفوظ نيز تلفظ مي شود ) . (2) متن: مؤذن زن است و مي گويد : « اشهد ان يقولون اهل حمص محمدا رسول الله » . (3) « گربه ي مسكين اگر پر داشتي * تخمِ گنجشك از زمين برداشتي » .( شعر از : سعدي ) به نقل از امثال و حكم دهخدا 3/1279.
پايان
« داستان قاضي حمص / تهران : 1378و79 » منتشرنشده تا كنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 14- شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص -13- شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 12- شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 11 - شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 10 - شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 9 - شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 8 - شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 7 - شعر كلاسيك
  • داستان قاضي حمص - 6 - شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .