و تاريخ ، به روايتي ( 3 ) شگفتا كه روحانيِ شيعه مان * دگر كرد كردارش انديشه مان پس از آن چه بر شيخِ نوري گذشت * كه بنمود نقشي ز شيخان پَلشت دگر شيخ و مفتي كليدي نبود * هويت ز خود فاش كردي چه سود ؟ ز مردم كناره گزيدي همه * ز احمق نبودش جوي واهمه لقب يافت آخوندِ دربار و بار * مريدان ز كف داده صدها هزار دو دسته شدند اين زمان شيخكان * اقليت و اكثريت ، عيان بماندند آن ها كه پرهيزشان * حريم تقدس شد آويزشان به تدريج افزون شدند اين همه * ولي اكثريت ، بدونِ قمه گروهِ دگر هم سياست شعار * كه هم مجلسي بود و هم مردِ كار دو دوره گذشته ، همه مرده بود * اقليتي ها دگر ، كس نبود بدين سان « نجف » گشت خود پايگاه * و در فقه و دين منحصر شد به راه دگر شيخ نقشي به نهضت نداشت * سرانجام سر تويِ لاكش گذاشت * رضا شاه را چون كه نوبت رسيد * شدي شام تاري ز ملا پديد ولي ريشه ي دين چو در ذات داشت * اساسِ نويني برايشان گماشت ز ترسِ خشونت ، خموشي گرفت * ولي حوزه سامان و جوشي گرفت چنان شد چو نوبت به بعدي رسيد * شدي ريش آن ها كه بايد سپيد رها كرد فرهنگ و بگرفت جنگ * نتازيده زي منطقه شد پلنگ گمان كرد خود را كه كوروش شده * به يك مشت كور و كچل خوش شده به يك شب رقيه عوض كرد نام * فريدون شده زلفعلي ، در كلام شنيديم چون نامِ جمشيد را * به خود غره گشتيم ، ناهيد را به يك باره شد شاهنامه خدا * بكوبيد بر طبل ها گرزها كه مائيم رستم ، هم اسفنديار * و مائيم از تخمه ي تاجدار فريدون و جمشيدِ جم ، زالِ زر * گرفتيم ز اسكندر – آري – كمر همه آريائي نژاديم ما * ز سيمرغ بگرفته عرشِ خدا كه ما تخت داريم و تختي همه * به يك تيرِ آرش ، درختي همه نداريد گر باور از ما كنون * ز حوزه بپرسيد « و مايسطرون » ببنديم دروازه و شير را * بر آريم ناگاه پس كير را به هستي چنان خويش آذر كنيم * كه گيتي همه محشرِ خر كنيم غرض ما چنينيم و گاهي چنان * همانند ما نيست كس در جهان بگفتيم و كردند از ما قبول * جهنم شد آغاز ، بدتر فصول ز چل تا به پنجاه و چندش دگر * شد ايران همه متكي بر نفر كه شاه و چپ و راست ، مجلس ، همه * نكردند از ديو و دد واهمه و يا خود بهشتي گمان داشتند * كه فرصت به انديشه نگذاشتند * چو اهريمن آمد ، به تن رختِ پاك * يكي ناله برخاست از اصلِ تاك كه نيكي دگر مرد در اين زمين * هلا دخمه اي لايقِ اين نگين ز ره نارسيده چنان كشت و كشت * كه تا نشنود بس ، صدائي درشت ولي بازگفتند : اي كاش ، كاش * بكشتيم ما ، هرچه بود اين قماش يكي گفت : بايد ز روزِ نخست * به پا دارها كرده بوديم ، چُست بكشتيم هركس كه با ما نبود * و يا در دلش ذره اي ريب بود دگر گفت : اي كاش جز خود خسي * نه بگذاشتيمان نفس كش كسي بكشتيم هركس نفس مي كشد * نفس را ز رويِ هوس مي كِشد به پنجاه و هفت ، شصت و هفت و به شصت * بكشتيم اي كاش ، جز خرپرست نمي زد دگر دم ، به ايران كسي * نه نقد و نه ناقد ، نه پيش و پسي هر آن كس قلم را به دستش گرفت * به جز بهرِ ما ، خط ميخي نوشت و يا شاعري ، جز به مدحِ عبا * بگفتي : گشاد است ، جيبِ قبا ببايد به دارش كشيديم زود * كه حيف از گلوله ست ، بود و نبود به غير از مقلِد ، نمي ماند كس * شنيده نمي شد ، صدايِ جرس دگر جز مفاتيح و قرآن نماند * كه هر خشك و تر را ، به زندان نِشاند بدين سان نموديم بيمه خودي * و اسلام مي شد همه سرمدي به بايد كه از خونِ كفار ، ما * زمين سرخ مي كرد ، تيغِ خدا بنگرفته زاجدادِ خود ، درسِ دين * نه « والذاريات » و نه « والشمس » و « طين » ببايد كه بر تاركِ پرچمي * نهاديم شمشيرِ چندين دمي غرض ، كم بكشتيم زاين مردمان * كه خود را گمان كرده شيرِ ژيان از اين پس اگر باز رهبر شويم * ز كشتار بايد پيمبر شويم كه تا كس نگويد كلاهت كج است * و يا مردمان را به ما ، در لج است چنين بود و خواهد بُدَن در زمين * علي وار كشتن ، ره و رسمِ دين كه چون چار سال او حكومت نمود * به جز جنگ چيزيش در كف نبود به يك روز تا چل هزارش بكشت * « چنين است رسمِ سرايِ درشت » و تكرار شد در قزلباش پار * « تولا » « تبرا » ست بنيانِ كار در ايران سه بار اين لباسِ جنون * بريدند بر مرد و زن غرقِ خون در آغاز اعرابِ لخت و پتي * كشيدند بر خاكِ ايران خطي كه در داخلش هرچه بودي بسوخت * و بركودك و زن ، عرب در سپوخت سپس آن چه بودي كتاب و قلم * به حمام ها گشت هيزم رقم چنان سوختند از بن آثارِ علم * كه تا قرن ها خشك شد ، سبز و سِلم درختي كه گفتند زرتشت كاشت * بريدند و بر ريشه آتش گذاشت ستون هايِ كاخِ شهان كوفتند * به قاليِ زربفت دل دوختند ز فرهنگِ ايران نماندي اثر * نه بگذاشتند آن چه بودش گهر همه شادي و جشن ها شد به خاك * برآمد تن و سينه ها چاك چاك * چه خوش گفت فردوسي آن نيك مرد * كه فرهنگِ تازي است مرگ و نبرد « چو با تخت منبر برابر شود * همه نام بوبكر و عمر شود » « تبه گردد اين رنج هايِ دراز * شود ناسزا شاهِ گردن فراز » « برنجد يكي ، ديگري بر خورد * به داد و به بخشش كسي ننگرد » « ز پيمان بگردند و از راستي * گرامي شود كژي و كاستي » « ربايد همي اين از آن ، آن از اين * ز نفرين ندانند ، باز آفرين » « نهان بتر از آشكارا شود * دلِ شاه شان سنگِ خارا شود » « بدانديش گردد پسر بر پدر * پدر هم چنين بر پسر چاره گر » « شود بنده ي بي هنر شهريار * نژاد و بزرگي نيايد به كار » « به گيتي كسي را نماند وفا * روان و زبان ها شود پر جفا » « ز ايران و از ترك و از تازيان * نژادي پديد آيد اندر ميان » « نه دهقان ، نه ترك و نه تازي بود * سخن ها به كردار بازي بود » ... « چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور » « زيانِ كسان از پيِ سودِ خويش * بجويند و دين اندر آرند پيش » « نباشد بهار از زمستان پديد * نيارند هنگامِ رامِش نبيد » « چو بسيار از اين داستان بگذرد * كسي سويِ آزادگان ننگرد » « بريزند خون از پيِ خواسته * شود روزگارِ مهان كاسته » ... پس از هفت قرنِ سياه و به خون * كه ايرانيان جمله زار و زبون فراموششان شد ، چه بودند پيش * نياورد كس ياد ، فرهنگِ خويش به بد خو گرفتند و جان ها تباه * درون ها همه فاسد و دل سياه دگر هيچ بودند و بس ناتوان * رياكار مردم ، دلي و زبان مغول چون برآمد ، به كف تيغِ تيز * دگر باره ايران ، غلام و كنيز بكشتند و سوزانده اين خاك را * به نگذاشته ، پاك و ناپاك را خليفه به مرد و خلافت به رفت * به جايش دگر رهبراني نشست مغول گرچه خون ريز و بي رحم بود * ولي در دلش حرفي از دين نبود بيابانيان چون گرفتند خاك * ز زهرِ خلافت نمودند پاك ولي بود آلوده ايران ، چنان * كه شد مركز شيعه ، ملكِ كيان پس « الجايتو » شد « خدابنده » نام * بيآموخت ايران ورا اين كلام « نظام الملك » خواجه ي رنگ و ننگ * بياميخت معجوني از صلح و جنگ بكشت او ز « صباحِ » دارو فروش * كه در قلب وي داشت ايران خروش عَلم شد در اين ملك ، بس فرقه ها * چو ديدند تازي به ضعف آشنا به كوه و كمر قلعه ها ساختند * به پايِ مغول شعله افراختند ولي خلق ايران چنان مرده بود * كه هيچ اش نماندي ، زياني و سود مغول آمد و جمع كرد اين همه * به سطل زباله سپرد و قمه خليفه به لايِ نمد داد جان * همه گشت تعطيل كلِ دكان نه سيلي فرو ريخت از آسمان * نه مختل شدي گردشِ كهكشان عذابي نيامد ز سويِ خدا * نگرديد چرخِ زمين در هوا ولي دين چنان ريشه در خاك داشت * كه ماند و به هر سو اثرها گذاشت * ادامه دارد از دفتر: « پراكنده ها – گوناگون »گشوده و منتشرنشده تا كنون.
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .