نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

 

رُند تازه ی ايران و اروپا ، در حال آغاز شدن

بازی گران اين رُند


|
دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

 

تيترهای روز - سرفصل های قابل تآمل ( 2 )

حکايتی مکرر و بی پايان ؟؟
دعوتی و مهلتی به گفت و گو ؟؟

اما ... اين چه خيمه شب بازی است ؟؟ و طرف هایِ درگير چه خوب بازی می کنند ، چه خوب ؟؟
يعنی که : حضرات هم يک سرِ بازی هستند ؟؟ يا اين که بازی خود را بر ايشان تحميل می کند ؟؟ مفعولِ ماجرايند ، يا فاعلِ قابل ؟؟ کدام يک ؟؟
اما مردم هم ، چه خوب تماشاچيانِ بی خيالی هستند ؟؟ و چه خوب از صحنه غايبند ... انگار نه انگار که موضوعِ بازی ، زندگی و سرنوشتِ هم ايشان است و درعصرِ خدايان – هنوز- بازی ، بازیِ جنگ است ، نه صلح ... و اين مردم اند که فدا می شوند ، نه خدايان و خود برانگيخته گان ...
ماه ها و فرصت ها می گذرد و بازی هایِ " جنگ و صلح " تکرار می شوند ... سناريوها هم چنان به صحنه می آيند و حکايت هایِ بی پايان و مهلت هایِ تازه - بی آن که چيزی را حل کنند - سپری می شوند و در می گذرند ...
و اما ... انگار نه انگار که اين من و تو هستيم که در می گذريم ... گيرم که فرصت ها به صلح نيز باشد – يا بيايد - و سناريوها و بازی ها ، جای خود را به حرکتِ آگاهانه و واقعیِ جوامع بدهند و ... و ...
و اما ... و اما ... و اما ...
خدايان بدانند که انسان گذشتنی نيست و حقوقِ او مقدم بر بازی هایِ ايشان است و سرانجام روزی شعور و دانائی و آزادی ، خود را بر تقليد و قيمومت و به هيچ شمردنِ آدمی تحميل خواهد کرد ... سرانجام روزی مرزهایِ پوسيده و تباه در هم خواهد ريخت ... روزی ...
و سرانجام روزی ...
فتأمل .
مهر 85 – ايران – توس


|
چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

 

فراخوان فهم ( وصف الحال ) - دعوت ششم - مقاله

فراخوانِ فهم : دعوتِ ششم
ايها الناس حاکم و محکوم
می خواستم بگويم که به راستی جایِ شگفتی دارد که ما مردم شده ايم مال المصالحه یِ سياست ها و منافع بيگانه گان و چون بوزينه هایِ سيرک ما را به رقص واداشته اند و متأسفانه تمامِ کوشش و نگرانی مان هم اين است که – حداکثر – نقشِ خويش را هرچه بهتر و موفق تر اجرا کنيم .
مديران و سياست مدارانمان آلتِ فعل و فاعلِ بلافهم ، جامعه مان درگير با نخستين نيازهایِ انسانی و غير انسانی ، فاسد و تباه و منفعل و غيرِکارآمد ، سنت ها و معيارهامان نامتناسب با جهانی که در آن زندگی می کنيم ، اکثريتمان بيمار و نادان و گرفتار و سرباز زده از خِرد ، اقليت هامان شب و روز در انديشه یِ منافع و مصالحِ حقيرِ خويش و سرانجام جامعه و مردممان در حالِ پوست انداختن و ديگر شدن و احيانا - درصدِ ناچيزی - آرام آرام به فهم رسيدن ...
اما ... آيا دردآور نيست که تمامیِ منابع و ذخاير ملی مان را - از سهم نسل هایِ بعدی هم اضافه - داريم در راستایِ منافع و مصالحی به باد می دهيم که لزوما ناچارِ به آن نيستم ؟؟
دنيا دارد در قالبِ هسته هایِ فرهنگی و اقتصادی – يعنی مراکز تازه یِ قدرت - شکلی دگرگون می گيرد وجهان در آستانه یِ قرنی نو و شايد سرنوشتی ديگر ، قرار گرفته است ولی ما مردم - هم چون گذشته - با خودمان در جنگيم و منابع و ذخايرمان را ، به پایِ باندهایِ فاسدِ قدرت ، تقديمِ بيگانه گان می کنيم .
آيا نمی توان با مردم کنار آمد و خواست و منافعِ عمومی را ، جايگزينِ نمايندگی کردن از جريان هایِ ضد بشری نمود ؟؟ نمی توان هزينه حضور را به خودِ مردم پرداخت ؟؟ و به راستی آيا هيچ راهی به اصلاحِ انديشه و آشتی با جامعه و مردم وجود ندارد ؟؟
سوريه و لبنان و عراق و افغانستان و فلسطين و روسيه و چين و تمامیِ اروپائيانِ دکان دار و غارتگر ، از برکتِ افزايش بهایِ نفتِ ايرانی ، بر سفره می نشينند و همگی از اين خوانِ گسترده به نان و نوائی می رسند ، اما بهره یِ خودِ ايرانی بحران و فقر و فساد و تبعيض است و هر روز خبر از آماده شدن برایِ جنگ و مرگ می شنود و جامعه به جان باختن و زندگی نهادن تشويق می گردد . دخترانِ سيزده ساله مان فحشا و تن فروشی پيشه می کنند و نوعِ مردم برایِ تأمينِ ضروری ترين نيازهایِ انسانیِ خويش ، اعضایِ تنشان را می فروشند و به هزار و يک پليدی تن می دهند و در شيخ نشين هایِ مجاور ... ( شرم دارد يا گريه ؟؟ گويا فراموش کرده ايم که چيزی به ما بر بخورد ؟؟ ) ...
هشت سال تمام ، اين ملتِ بدبخت و مستأصل ، گرفتارِ اصلاحات چيانِ فرصت طلب و ابن الوقتی بود که با شعارِ آزادی و مطالباتِ مردمی - و نهايتا اجرایِ قانون - مثل زالو به جانِ ذخاير ملیِ اين مردم افتاده بودند و بازی گرانِ غارتگرِ اروپائی هم برايشان کف می زدند و زدند ... ( دو دوره مردمِ انگليس به حزبِ کارگر رأی دادند و تونی بلر را در قدرت تحمل کردند ، زيرا که برای انگلستان ارمغانِ رفاه اجتماعی آورده بود و گرنه اکنون هنگامه ی حاکميتِ حزب محافظه کار در انگليس است ) امروز و اکنون هم نوبتِ روسيه و چين است که از ايران سپری برایِ منافع و مصالحِ خويش بسازند و ورشکسته گانی چون کوبا و ونزوئلا و کجا و کجایِ ديگر ، از تضادِ مجعول ايران و امريکا سود به برند و ملتِ همه چيز باخته و باهرچه ساخته ، دلش را به حمايت هایِ بازی گرانه یِ جهانی خوش کند و هم چنان در فقر و فساد و تبعيض دست و پا بزند ...
جایِ خون گريستن دارد ، هنگامی که می بينيم غربی ها در برابرِ مسأله یِ هسته ای - يعنی تهديدِ برایِ امنيتِ خودشان – چگونه و با چه آشکاری ، چانه می زنند و خيمه شب بازی هایِ خرگول زنک را ، برایِ مدت هایِ طولانی و در نمايش هایِ تکراری ، به صحنه می آورند و اجرا می کنند ، اما بيچاره ايرانی نسبت به پيش پا افتاده ترين و نخستين حقوقِ انسانیِ خويش – علی رغم اين که فريادِ حقوق بشر و شعار آزادی و دموکراسی غربيان گوشِ فلک را کر کرده است – هم چنان بايد چشم به نجات بخشی از آسمان ها داشته باشد و مال المصالحه یِ اربابِ ثروت و قدرت و نالايقانِ خائن و فاسد قرار گيرد و به بهانه یِ ايران و ايرانی ، جهانِ سنتی و مدرن و اروپا و امريکا ، دعواها و رقابت هایِ خودشان را پيش به برند و از جيبِ اين توده یِ بدبخت هزينه کنند ...

به راستی ايران از چه چيزی نمايندگی می کند ؟؟
از زمانی که دکان دارانِ اروپائی خيمه شب بازیِ اصلاحات را دامن زدند و نسل هایِ جوان ترِ انقلاب 57 برایِ به اصطلاح " گورباچف ايران " هورا کشيدند - علی رغمِ ناکامیِ اين حرکت در 18 تير 1378 و پا پس کشيدنِ مدعيان اصلاح از حقوق مردم - انگار دستی قدرتمند و بازی گر خواسته است به ما و جهانيان اثبات کند که با تمامیِ ادعاها و سوابقِ هويتی چندين و چند هزار ساله یِ خود ، اکنون – ما ايرانيان - هيچ نيستيم و اکثريت هشتاد مليونی مان در برابرِ اقليتی ناچيز ، منفعل و ناتوان برجای مانده است و امکانِ ايجاد هيچ گونه حرکتِ اصلاحی را هم ندارد ...
انگار می خواهند به ما اثبات کنند که بدونِ ياریِ جهانی ، هيچ کاری از ما ايرانيان ساخته نيست و هر حاکميتی می تواند سال ها و قرن هایِ ديگری را نيز – هم چون گذشته هایِ تباه – خود را بر اکثريتِ عددیِ ما تحميل کند و آب هم از آب تکان نخورد ...
اين تجربه یِ تلخ بيانِ پوچی و فساد و بيماری و ناتوانیِ جامعه یِ ايرانی است ... يعنی اين که به جائی رسيده ايم که از خودمان هيچ کاری ساخته نيست و به ناچار به نجات بخشی از غيب چشم دوخته ايم و منتظريم ديگران و به ويژه بيگانه گان ، سرنوشتِ ما را تغيير دهند و حقوقِ مان را ، از حاکمانِ مسلط مان مطالبه کنند و آن ها را ناچار به اجرایِ اصلاحاتی – مثلا - از نوعِ " مردم سالاری دينی " و " حقوق بشرِ اسلامی " (؟؟) به نمايند و ....
گمان من اين است که دخالتِ غربيان در امور داخلی ايران در چند ساله یِ اخير ، به زيانِ ما ايرانيان تمام شده و اکنون در بن بستی آغازين ، هويتی منقرض و مردمی توان از دست داده و جمعيتی منفعل و فاسد و خواب گرد و پيرو و خارج از شأنِ انسانی ، ساخته است که نمی توانيم هيچ حرکتی را سامان بدهيم و در برابرِ مطالبه ی حقوقِ نخستين خويش ، حاضر به هيچ اقدامی و پرداختنِ هيچ بهائی نمی باشيم و شايسته گیِ آزادی را نداريم و خود تن به ظلم داده و فاسد و تباه گرديده ايم و چه و چه و چه ...
غربيان از پوچ نمايش دادنِ هويت ايرانی ، چه هدفی را تعقيب می کنند ؟؟ و از آن چه سودی می برند ؟؟
جهان چه اصراری دارد که مسأله یِ اتمی ايران را به عنوانِ موضوعِ مورد اختلاف معرفی کند و حاضر نيست حقوقِ بشر را به عنوانِ موضوعِ اصلی و تضادِ واقعی و حقيقیِ مردم با حاکميت هایِ خودکامه به رسميت بشناسد
و از اين تنها مشخصه یِ جهانِ سنتی و مدرن – يعنی آزادی و برخورداری به ويژه برایِ محرومان – دفاع کند و آن را در صدرِ دستور کار خويش قرار دهد و خيمه شب بازی هائی چون " مسأله یِ هسته ای ايران " را رها کند ؟؟ چرا ؟؟
به باورِ من غرب با به رسميت شناختنِ آزادی و حقوق بشر – به ويژه در منطقه یِ خاورميانه – مشکل دارد و نمی خواهد اولويتِ دموکراسی و رواجِ آگاهی در توده هایِ جوامع را قبول کند ... زيرا که در آن صورت با بسياری از هم پيمان هایِ خود و منابع سرشارِ مالی و ذخاير زير زمينی منطقه مشکل پيدا خواهد کرد ... به همين دليل هم نمی خواهد به چنين انبارِ باروتی نزديک شود ... ( فتأمل ) ...
به عبارت ديگر : غرب حاضر است سال ها و قرن ها با مناقشه هایِ غير واقعی هم چون مسأله ی اتمی و وجود يا عدمِ وجودِ بمب هسته ای در اين يا آن کشور و حتا موضوعی چون تروريسم ، جهان را در بحران نگاه دارد و هزاران سناريو به بازار بياورد و اجرا کند و سده هایِ بسيار ديگری ، آشکارترين حقوقِ توده هایِ مليونی در آسيا و افريقا و منطقه یِ نفت خيز خاورميانه را ، انکار کند و زيرپا بگذارد و با کودتاها و انقلاب ها و حاکميت هایِ غيرانسانی و جهانِ خودکامه گان کنار بيايد و هم چنان منافعِ سنتی خود را ( محافظه کارانه ) داشته باشد ، اما اجازه ندهد که مردم به حقوق و جايگاه انسانی خويش دست پيدا کنند . زيرا که از چشم انداز چنان جهانی وحشت می کند و منافع و مصالحِ خود را ، در حفظ وضع موجود می بيند ... اين است که موذيانه و کاملا سياست مدارانه ، در برابرِ تحققِ جهانِ آزاد و آگاهی که خود را مبشر و پيامبر آن معرفی می کند ، مانع ايجاد می نمايد و با توسل به مناقشه هایِ غير واقعی و بحران سازی هایِ زيان بخش ، با جهانِ سنتی و منافعِ امپراطوری های درگذشته ، همراه گرديده و می کوشد هرچه بيشتر حاکميت ها و نظام هایِ خودکامه را ، در قدرت و موجوديت حفظ کند و ... ( هرچند که يک پا اين جا و يک پا آن جا ، به موقع و به جايش پا پس می کشد و شعار آزادی و حقوق بشر هم می دهد ) و ...
و چنين است که غرب در همان حالی که خود را پيامبر و مبشر و متولیِ آزادی معرفی می کند ، از اصالت يافتن آن در هراس است و چشم انداز آينده ای که خود آن را بشارت می دهد ، او را دچار وحشت ساخته ، منافع و مصالحِ اربابِ ثروت و قدرت در جهانِ سنتی و ورشکسته را ، بر رواج و استقرارِ دموکراسی و حقوقِ بشر – بدون هيچ استثنا و قيدی – ترجيح می دهد و گاه حتا از آن نمايندگی می کند و با متوليانِ آن لاس می زند و ...
و ديگر و ديگر و ديگر ...
والتمام


|
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

 

به کسی در ناکجا آباد - وصف الحال - شعر امروز

به كسي در نا كجا آباد

هنگام كه گريه مي دهد ساز
اين دود سرشتِ ابر بر پشت
هنگام كه نيل چشم دريا
از خشم به روي مي زند مشت
« نيما يوشيج »
و با اداي احترام به نامِ بزرگ او

چه بنويسم ؟
به كه يا در كجا ، بنويسم اين ماتم ؟
چه چيزي را نبايد گفته باشم ؟
يا كه گفتم من ؟
چه چيزي را ؟
*
كسي مانده است كو با من سخن گويد ؟
و يا از كارِ اين مجنون ، طلسم بسته بگشايد ؟
كدامين جرمِ ما مردم ، چنين سنگين و بسيار است ؟
كدامين دست را - از پيشگاه اين خدايان- ما نبرّيديم ؟
كدامين دخترِخود را - براي لذتِ ايشان- به صدها گل نپيچيديم ؟
*
كسي را دركجا آباد ، يا در ناكجا آباد ، خواهم يافت روزي من ؟؟
دگر در اين زمين- از بهرِ من - چيزي ، كسي ، كاري
نمانده هيچ - حتا خاك -
دگر جز رفتن از اين جا ، پناهي نيست
گريزي نيست ، چيزي نيست
دگر جز دوري از اين مردمان ، راهي به جايي نيست
اماني نيست ما را ، خان و ماني نيست
- آري ، نيست -
*
در اين جايي كه مردم ، عاشقي را ننگ مي دانند
و آري خود فروشي را
به نامِ نيك و زيبايي ، بزك كردند
برايِ بيش و كم ناني ، به درياها كلك كردند
بر اين امواجِ تلخي ، تا به كي بايد بگريم زار ؟
*
شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|
شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

 

بیانات غیر شفاف و محذور گفت و گوی تمدن ها - مقاله

بياناتِ غير شفاف و محذور گفت و گوی تمدن ها
در ميان تحليل هایِ گوناگونی که اين روزها در موردِ سفر آقای خاتمی رئيس جمهور پيشين ، به امريکا به چشم می آيد ، عدمِ شفافيت در سخنان ايشان ، تکيه کلامِ غالبِ تحليل گران است . چنان که به گفته یِ تحليل گر بی بی سی : " بيان لطيف محمد خاتمی به بخشی از جامعه ی امريکا اين پيام را خواهد داد که صداهایِ ملايم در ايران خاموش نشده است . هرچند که اين صداها ، نه آن قدر صريح است که بتواند مبنایِ تعاملی جدی قرار گيرد و نه تا آن اندازه قدرتمند و مؤثر است که قادر باشد روند رو به تزايد خصومت بينِ ايران و غرب را مانع شود " .
من در اين مقاله نمی خواهم به سفر آقای خاتمی به امريکا و تحليلِ آن به پردازم ، بلکه می خواهم ريشه یِ عدمِ شفافيتِ ايشان را بازگو کنم و محذورات وی را - به عنوانِ يک روحانیِ شيعه و رئيس جمهورِ سابق - توضيح دهم . باشد که دليلِ اساسیِ ناکامی ايشان ، در تحقق شعار گفت و گوی فرهنگ ها و تمدن ها ، در طول دو دوره رياست جمهوری – و نيز ناکامی قطعیِ سفرشان به امريکا – و محظوريتِ هرنوع توافق و نتيجه یِ مثبتی بين ايران و غرب – از دريچه یِ مناقشه ای هويتی و مذهبی - توضيح داده شود و تاکنون درنيافته ها نيز ، دريابند که در قالبِ موجود و چارچوبِ قانونيِ حاکم بر جمهوری اسلامی ، امکانِ هيچ گونه تفاهم و سازشی بينِ ايران و امريکا - يا به طور کلی - ايران و غرب وجود ندارد و تا زمانی که اصلاحی بنيادين در چارچوب هایِ نظامِ حاکم بر ايران ، صورت نگرفته و تغيير و تحولی ضروری و مؤثر ، در بنيان آن به وقوع نپيوسته است ، هم چنان ديوارِ جدائی و عدمِ تفاهم ، استوار خواهد بود . بگذريم از اين که قانون در اين جا خودِ حضرات هستند ، اما بازهم تا هنگامی که در موضعِ حاکميت عقيدتی و توليتِ مذهبی باشند ، امکان هيچ گونه گفت و گوئی وجود ندارد .
به راستی نمی دانم که آيا طراحانِ گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها ، خود به نارسائی و ناممکن بودنِ تحققِ شعارشان در شرايط حاضر ، واقفند يا خير ؟؟ اگر منظور از گفت و گو ، مناظره یِ اسلام و مسيحيت - يا مسلمين و مسيحيان - است ، که اين ديالوگ سال ها و سده هاست به صورت هایِ گوناگون ، بينِ دانشمندان و متفکرين و متوليان اين جوامع و هويت ها ، ادامه داشته است . اين همه آثار و کتاب ها و کتاب سوزان هم دليل و گواهش ... اما ظاهرا منظور اين نيست .
تا زمانی که حاکميتِ عقيدتیِ اسلام ( يا مسيحيت ) وجود نداشته باشد ، مشکلی ايجاد نمی شود و می توان گفت و گویِ تمدن ها ، يا مناظره یِ اديان و هويت ها را ، سال ها و قرن ها ادامه داد و همه می توانند در مسالمت با يکديگر زندگی کنند . اما هنگامی که هر کدام از اين دو ، به حاکميت سياسی دست پيدا کنند و بخواهند از جايگاهِ توليتِ مذهبی شان ، موضوع را مطرح و تعقيب کنند ، مناقشه جدی می شود و امکانِ هم زيستی سلب .
از آن جا که : دو حاکميت در يک زمان ممکن نيست . چاره ای نداريم که يا بجنگيم ، يا موضوعِ دين را از مناقشه یِ خويش کنار بگذاريم و آن گاه به هر صورت که خواستيم – حتا به عنوان دو جامعه یِ مسيحی و مسلمان – يا به صورت هم زيستی اقليت ها و اکثريت هایِ مذهبی - و به هر صورت ديگر- در صلح و صفا زندگی کنيم . اما به محض اين که قرار باشد هريک از دو طرف ، حکومتِ مذهبیِ خود را داشته باشد ، ديگر هم زيستی ناممکن می شود و راهی جز سلطه ی يکی از اين دو – و درنتيجه جنگ - باقی نمی ماند .
اين است که راهی جز غيرمذهبی بودنِ حاکميت ها و چنان که امروزی ها می گويند سکولاريسم ، وجود ندارد و جز در آن فرض ، امکانِ گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها به وجود نمی آيد ...
در شرايط حاضر ، غرب ادعایِ مذهبی بودن ندارد و موضوع را به صورتِ مناقشه یِ دو يا چند کشور با يکديگر می بيند ، اما ايران – و به خصوص اصحابِ اصلاحات و شخص آقای خاتمی - موضوع را از دريچه یِ اسلام و مسيحيت و جنگ يا گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها ، می بينند و مطرح می کنند . به همين دليل هم هست که می گويم : يا ايشان در طرحِ شعارشان ندانسته و نسنجيده عمل کرده اند ؟؟ يا تضادهایِ حاصله را ناديده گرفته و غيرِ واقعی بودنِ چنين نگرشی را ، درک نکرده اند ؟؟
لازمه یِ ادعا و شعارِ آقای خاتمی آن است که : شرايطِ کنونی جهان و ساختارهایِ قدرت در جهانِ فردا را ، از دريچه یِ مذهب ببينيم و در درجه یِ نخست مبارزه و جنگ بينِ تمدن ها و هويت ها را به پذيريم ، تا آن وقت به پيشنهادِ حضرتِ ايشان ، جنگ بين فرهنگ ها را ، به " گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها " تبديل کنيم .
در صورتی که چنين مبارزه ای – حتا اگر در بطنِ جبریِ جوامع وجود داشته باشد – به دليل عصر ارتباطات و رشد و جهشِ تکنولوژی و دانشِ بشری - به هرصورت و در هر حال - راهِ خود را می رود و خواهد رفت و موضوعِ دين و عقايد مذهبی ، در بستر آزادانه یِ اين حرکتِ اجتماعی و فرهنگی ، جريان دارد و می تواند در آن بستر ، به صورت هایِ گوناگون و از جمله در قالبِ گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها ، جريان داشته باشد و ادامه يابد .
اما اين چيزی نيست که ارتباطِ چندانی با درگيری هایِ کنونیِ ايران و غرب داشته باشد و هيچ ضرورتی هم ندارد که از آن منظر ، به موضوع نگريسته شود ... بحث در اين است که اتفاقا مناقشه یِ ايران و غرب ، مناقشه یِ عقيدتی نيست و نبايدآن را به صورتِ بحرانی مذهبی و هويتی در آورد ، زيرا که تنها در همان صورت ، امکانِ اجرا و تحقق نخواهد داشت و به بن بست خواهد رسيد .
نيازی به يادآوریِ جنگ هایِ صليبی نيست و گمانم اين است که امروزه ديگر همه می دانند که اگر قرار باشد مناقشه یِ موجود را ، رنگ و بویِ عقيدتی و هويتی بدهيم ، سرانجامی جز جنگ نخواهد داشت ( حال چه گرم و چه سرد ) زيرا که : يا بايد اصولی از مبانی عقيدتیِ اسلام – فی المثل جهاد – را ، ناديده گرفت و تعطيل کرد و يا بايد جنگ هایِ صليبی را احيا نمود .
درصورتی که درگيری کنونیِ ايران و غرب ، به هيچ وجه مناقشه ای عقيدتی و مذهبی نيست و هيچ گونه ارتباطی به مباحثِ هويتی ندارد و نياز و ضرورتی هم موجود نيست که به مسأله از دريچه یِ جنگ يا گفت و گویِ فرهنگ ها وتمدن ها ، نگريسته شود . کشاندنِ موضوع به مسائلِ عقيدتی و هويتی ، تنها سوء استفاده از شرايط و هدايتِ مسأله به بن بست هایِ بحران خيز است و بس .
به باور من : تحولی که بستر جوامع کنونی جهان در حالِ وقوع است ، پی آمدِ عصر ارتباطات و نتيجه یِ دويست سال تکنولوژی و دانش بشری است و چندان ارتباطی به مناقشه یِ ايران و غرب ندارد . اتفاقا تجربه یِ اين دويست ساله نشان داده است که نخستين حقِ به رسميت شناخته شده یِ انسان در نظام هایِ دموکرات ، آزادیِ دين و مذهب و تحملِ عقايد و آداب و رسوم قومی و هويتی است . متأسفانه کسانی که جهان را در حالِ جنگ و بحران می بينند و می خواهند ، برایِ حفظِ منافع و مصالحِ قشریِ خويش ، می کوشند موضوع را به صورتِ مناقشه یِ هويتی و مذهبی اسلام و مسيحيت در آورند و خود را نيز نماينده و متولی آن معرفی کنند و ....
اين نگاه سنتی و تاريخی – که مربوط به پيش از عصرِ ارتباطات و تکنولوژی مدرن است - همواره بر ناآگاهی و بيماریِ جوامع سوار بوده و تنها در بحران ، امکانِ حضور و سلطه دارد . به همين دليل هم می کوشد تا هر روز ، بحرانی تازه پديد آورد و موجوديت خويش را بر آن استوار سازد .
اشکال اصلیِ انديشه ی گفت و گوی تمدن ها اين است که جز در نظام هایِ سکولار امکانِ وجود ندارد و هر يک از مذاهب که بخواهند حاکميت عقيدتی خود را حفظ و تحميل کنند ، راهی جز جنگ نخواهند داشت . آقای خاتمی يا بايد لباس روحانی خود را دور بريزند و به فقدانِ اختيارات و عدمِ تجانسِ نظام ولايت فقيه با دموکراسی ، اقرار کنند و يا بايد بازی گری و مهره یِ سيرک بودن را جار بزنند ... اين که آقای خاتمی نمی توانند شفاف باشند و رو راست سخن بگويند ، دليلش اين است که به عنوانِ يک روحانیِ شيعه ، محظوريت ها و ممنوعيت هائی دارند و چاره ای جز پای بندی به قانونِ اساسیِ جمهوری اسلامی نمی بينند . ايشان به عنوانِ يک رئيس جمهور يا روحانی ، فاقدِ اختيارات و صلاحيتی هستند که بتوانند شعار گفت و گوی تمدن ها را ، حتا به نخستين مراحلِ اجرا نزديک کنند . زيرا که معنایِ شعارِ ايشان ، خروجِ دين از صحنه یِ حاکميت جوامع و طبعا با اصول و مبانیِ نظامِ ولايت فقيه در تضادی آشکار است . نمی دانم شخصِ ايشان و ديگر تئوريسين هایِ اصلاحات ، به تضاد موجود در شعارشان واقفند يا خير ؟؟
از يک طرف هيچ گونه اصلاحی پيش از خروجِ دين از صحنه یِ حاکميت سياسی ، امکان تحقق ندارد و از طرف ديگر پذيرفتنِ شعار گفت و گوی تمدن ها ، به معنایِ حذف فيزيکی يکی از دو سویِ ماجرا و به هر حال نقضِ غرض است .
اين است که انديشه و شعار آقای خاتمی نمی تواند شفاف و روراست باشد . چون نمی خواهد اصلِ ماجرا و تضادِ موجود بين دموکراسی و نظام هایِ مذهبی را ، بيان و اعتراف کند ، پی در پی مغلطه می سازد و از طرحِ مشکلِ اصلی طفره می رود .
حقيقت آن است که تحققِ شعارِ گفت و گوی تمدن ها ، دقيقا به معنایِ حذفِ فيزيکیِ جمهوری اسلامی و نقضِ غرضی است که آقای خاتمی برایِ خود تعيين کرده اند . اين است که دچار تضاد و تناقض می شوند و برایِ پوشاندنِ آن تناقضات ، به بياناتِ غير شفاف رو می آورند و اين روندی است که بر هرگونه گفت و گوئی و در هر زمان و مکانی ، حاکم خواهد بود و بود و تا زمانی که اين تضاد و تناقض حل نشود ، هر بيان و سخنی به دروغ و يا به مکر آلوده است .
و فرجامِ سخن اين که : گفت و گویِ فرهنگ ها و تمدن ها با يکديگر ، تنها و در صورتی ممکن است که هيچ يک از ايشان در موضعِ تحميلِ خويش بر ديگری نبوده و به تعبير ديگر در جايگاهِ حاکميت قرار نداشته باشند . هر سخنی پيش از اين ، با دروغ و فريب در آميخته و به همين دليل غيرِ شفاف است . و بگذريم از اين که آقای خاتمی و همانندان ايشان ، همواره سرشار از تضاد و تناقضِ درونی بوده اند و با آن زيسته اند و می زيند ... به همين دليل هم نمی توانند شفاف باشند .
و التمام .


|
دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

 

زيست و محيط زيست - شعر امروز فارسی


زيست و محيطِ زيست

پرده يِ نخست ( ديروز ) :

دشت در هياهويِ صد و چند اسب سوارِ چابك ، بر مي آشوبد
ارباب و غلام ، كنت و كنتس
بيست شكارچي و هشتاد تير انداز ، با تفنگ هائي آماده يِ شليك
ايستاده بر گذرگاه ها
دويست سگِ تازي ، گله هاي ِ دست آموز و حمله ور
پارس كنان و زوزه كشان
با شامه اي تعقيب كننده ، دركمين ِ زندگي
حلقه هايِ سوار و دسته هايِ پياده
خرگوشي هراسان ، گرازي در تنگنا
و غزالي ترس خورده
فراخنايِ سرما تنگي مي گيرد
نگاه بر دهانه يِ آتش گره خورده است
هراس ، سرما ، سوز
گرگ - ميشي را ماننده است - به تكاپويِ زندگي
*
به قتلِ عامِ چندين مظلوم ؟
اين چنين فجيع ، درد بار ، ناجوان مردانه ، دشمن ستيز و خون ريز ؟
بر درگاهِ كدام اسطوره - مظلوميت - به تماشايِ جان دادن است ؟
« شهادت » قرباني مي طلبد
به انگيزه يِ كدامين ستيز ؟؟
*
پرده يِ دوم ( امروز . منطقه ی حفاظت شده ) :

چرنده گان و پرنده گان و درنده گان
آرام و سر به خويش ، بر بسترِ كوه و دشت غنوده
در زيست گاه هايِ اجداديِ خويش ، به حمايتِ انسان مفتخرند
رنگين پوستاني در اردوگاه ها
مناطقی حفاظت شده ، برخوردار از تمدنِ بشري
و به انتظارِ طعمه اي زمستانه ، از سفره يِ گسترده ي آدميان
كه گه گاه به مطالعه و تماشايِ وحشيان بر مي خيزند
ضرورتِ وجود را دريافته ، زنجيره يِ هستي پاس مي دارند
محيطِ زيست ، سرگرميِ مدرنِِ جهانِ متمدن
وحش و طير اكنون ديري است ، مردن از گرسنگي را از ياد برده اند
و ديگر زمستان هايِ برف پوش ، به جست و جويِ طعمه يِ زيستن
بر حاشيه يِ حياتِ آدمي يورش نمي برند
اکنون شيران در كنامِ خويش
گوشت هايِ يخ زده و پروار را - به رشوت - مي ستانند
در نگاهِ حسرت بارِ گرسنه گان - اينك - درنده گان روي به تمدن دارند
ستاره گانِ فيلم ها ، با نام و کد هايِ ثبت شده
شناسنامه هايِ معتبري كه بر گردن آويخته اند
جوازِ زيستن و آزاد بودني كه انسان ها – از يک ديگر- دريغ مي کنند
*
پرده يِ آخر ( شهر . زيست گاه انسانی ) :
آدمکاني در كمينِ زندگی
كه وحش و طير دريدن از ياد برده اند
خلفِ صالح يافته
تنازعِ بقا - در ميانه یِ آدميان - استوار است
در افريقا ، در هند و در تماميِ خانه هايِ تنگ در تنگِ گرسنگي
كودكاني با شكم هایِ برآماسيده
لقمه هايِ نمردن را ، به درد آور ترين پليدي ها تن مي دهند
*
خِرد ، آزادی و تكنولوژي
هرآن چه در انديشه يِ حيوانِ برتر شكل گيرد
همه چيز ، ابزارِ زندگي است و در خدمتِ برخورداران
ديوانه گانی كه هرچه را ، ابزارِ قدرت مي بينند
و قانونِ جنگل را ، از جنگليان آموخته اند
انديشه و ابزار ، به خدمت گرفته
وحشيانِ متمدن ، برخوردار از ابزارِ مدرن
به دريدنِ زندگي- در كالبدِ آدمي - برخاسته اند
*
دشت در هياهويِ سوارانِ چوبين
- ابزارِ هوشمند –
بر آشفته است
*
شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه " / ايران : 1384 گشوده تا کنون .


|
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

 

بر رثای بت پرستی ( 2 ) - مقاله

بر رثايِ « بت پرستي »
مجلس دوم
اين که هنوز هم اندک مقبوليتی برایِ بعض يا بسياری از قهرمانان و بت هایِ ساخته شده یِ ثروت و قدرت ، به پشتوانه یِ دلارهایِ يامفت نفتی و بهره گيری از سفره یِ گسترده یِ غارت ( نزد بعضی از عقول ناقصه ) می بينيم و شگفت زده نمی شويم ، نه از آن رو است که عصرِ بت پرستی و قهرمان پروری به سر نيامده و هنوز هم می توان هر ابوالريش و ابن الپشمی را - که جريانی از ثروت و قدرت پشتيبان داشته باشد – به خوردِ خلق الله داد ، بلکه اين خود بهترين بينه و اقوی دليل بر آن است که به راستی عصرِ بت سازی و بت پرستی به سرآمده و " آن سبو بشکسته و پيمانه ريخته " است ...
در گذشته های دور و نزديک ، چه بسيار بت ها که در اين بت کده یِ باستانی ، با بهائی معادل هيچ و در کمترين زمانِ ممکن ، برمی آمدند و برآمدند و چه خوب به خوردِ جامعه یِ به اصطلاح روشن فکری و اپوزيسيونِ داخل و خارج و خلقِ بس قهرمان و بس تر مسلمانِ ايران ، داده می شدند و شدند و شد آن چه شد ...
اما اين خود بهترين دليل و اقوی قرينه بر آن است که : ما تا همين ديروز ، برایِ برآوردنِ قهرمانان و قالب کردنِ قورباغه ها به جایِ فولکس واگن ، هيچِ هيچِ هيچ مشکل و مانعی نداشته ايم و هر کسی می توانسته است با اجاره ی ويلایِ محقری در حومه ی پاريس و لندن ، خود را به يکی از اين سازمان هایِ حقوقِ بشری و يکی دو روزنامه ی ِ پر تيراژ وصل کند و با گفتنِ حرف هایِ بزرگِ بزرگ و نشستن در جاهایِ بلندِ بلند ، بی درنگ به صورتِ تيترِ اول درآيد و پيش از آن که خود بفهمد ، قهرمان و بتِ خلق الله گردد و بر خرِ مراد سوار شود و ديگر هم پائين نيايد و نيايد ...
غرض اين که : در گذشته چنين طرح هائی به سرعت و با کمترين هزينه ، به بهترين نتايج می انجاميد ، اما اکنون ديری است که واقعا " آن سبو بشکسته و آن پيمانه ريخته " است و ديگر اگر خودت را هشت در هم بکنی و کتاب هایِ هشت الهفت ( = هشلهف ) هم بنويسی – يا ديگران برايت بنويسند - و ناشرانِ محترمی هم باشند که با تيراژهایِ مليونی ، آن قاذورات را در بينِ رعيت مردم پخش و پلا کنند و بانيانی - با قصدِ قربت - پيدا شوند که بودجه بگذارند و راديو صدایِ مادر بزرگ و ديگر خبرگزاری هایِ بين المللی و تمامیِ بوق هایِ اسهالات چيان هم ، برايت از جان و دل مايه بگذارند و اصوليين و بنيادگرايانِ سنتیِ راست و چپ و قوه هایِ غذائيه و غزائيه و غضائيه هم ، در عمل هوایِ کارت را داشته باشند و اجازه بدهند از همان کنج ِ گنج ِ سلولِ انفراديت ، تند تند و پی در پی " مانيفست " صادر کنی و با حاميانِ داخلی و خارجی ات ، در تماسِ دائم باشی و شانس هم بياوری و خلافِ " بابی ساندز " – که از روز چهل و چندمِ اعتصابِ غذايش در اغما فرو رفت و در شصت و دومين روز ِ آن بدرودِ زندگی گفت – ککت هم نگزد و صحيح و سالم با نيم کيلومتر ريش آزاد شوی و هزاران جايزه یِ بين المللی و شهروندیِ افتخاریِ کهن ترين جوامعِ مدنی را به دست آوری و دشمنانِ به اصطلاح قسم خورده ات نيز ، نه تنها - همانند سال 67 - با داشتنِ حکمِ قطعیِ زندان ، از اعدامت صرف نظر بفرمايند ( ؟؟ ) بلکه با سلام و صلوات آزادت کنند و تازه بلافاصله اجازه یِ خروج از کشور را هم ( که به امثالِ ما حتا دولتِ فخيمه ی ِ اسهالاتش هم نداد ) به تو بدهند و در ينگه دنيا نيز ، همه چيز از پيش برايت آماده باشد و تمامیِ شبکه ها و روزی نامه ها و خبرگزاری ها ، برنامه هایِ اختصاصی و مصاحبه هایِ کيلوئی برایِ جنابت تدارک ببينند و يک روز در لندن و پاريس و رم باشی و روزديگر در نيويورک و کجا و کجا و خودت هم خجالت را خورده و وقاحت را قی کرده باشی و پی در پی و با کمالِ پر روئی به لسانِ مبارک ، خود را با گاندی و مصدق و اميرکبير و جرج واشنگتن و نلسون ماندلا و تمامیِ قديسان و مصلحان ، قياس بکنی و نجات بخشِ قرنِ 21 گمان بری و تازه خاکِ پایِ علی و حسين هم نباشی و ريشِ آن چنانی هم بگذاری و از ملاقات با پريزيدنت هم پيشاپيش و پساپس اعلامِ برائت کنی و ضمنا هم لاس زدن و اظهار بندگی را فراموش نکنی و ... خلاصه اين که : اگر خودت را به زمين و آسمان بزنی و تمامیِ عوامل و حاميانِ داخلی و خارجی نيز ، دست به دستِ هم بدهند و چه و چه ... تازه می بينی و می بينيم و می بينند که : هيچِ هيچِ هيچ نمی شود و عاقبت به صورتِ مهره ای پوچ و مصرف شده و تاريخ مصرف گذشته در می آئی و ناچار دست - از پا درازتر - به سرِ کارِ اولت باز می گردی و هم چنان سرباز گمنام باقی می مانی ... والسلام ، نامه تمام ...
خير دوستِ من ، عصر بت سازی ( آن هم به آن شکلِ وقيحانه اش ) گذشته است ... و ديگر شوِ قهرمان پروری نمی گيرد و نگرفت و نخواهد گرفت ... چرا ؟؟ به اين چرايش فکر نکرده بوديد ؟؟
خوب بود اندکی دقت می فرموديد ... مگر نديديد که بسيار از شما باسوادتر و خوشنام تر که سابقه یِ چماق داری رسمی در دانشگاه را هم داشتند و از همان لحظه ای که مجله یِ تماشا به سروش تبديل شد ، رویِ آنتنِ ويزويزيون بودند و کتابک هاشان چاپ می شد و در دانشکاهی که خودشان انقلابِ فرهنگی اش را ( به معنایِ تصفيه یِ دانش و هرگونه فعاليتِ سياسی ) راه انداخته و اداره کرده بودند ، سال ها سابقه یِ تدريس داشتند و کانون هایِ توحيدِ لندن و پاريس هم مرتب دعوتشان می کردند و بوق هایِ تبليغاتیِ اروپائيانِ دکان دار از آن ها به عنوان " فيلسوفِ علم " نام می بردند و ... نگرفت و نشد و نتوانستند خود را جا بيندازند و با اقبالِ عمومی روبرو نشدند و حتا آوازه و اهميتِ نوبلِ صلح هم نتوانست کاری صورت دهد و اهدافِ مورد انتظار را برآورد ؟؟
بهتر بود از همين بزرگانتان – يعنی از باسوادترها و مثلا خوش نام هايتان - درسِ عبرت می گرفتيد ... چرا و چگونه وارد اين بازی شديد ؟؟ به اينجايش فکر نکرده بوديد ؟؟ يعنی به راستی درگذشتِ بت پرستی و مرگِ قهرمان پروری هایِ تاريخی و تکراری را ، احساس يا باور نکرده بوديد ؟؟ چگونه ؟؟ از شما بعيد نبود ؟؟
نکند بزرگ ترهاتان ترسيدند زمانتان بگذرد ، يا می خواستند اين مهره یِ در حالِ پوچ شدن را هم – حتا اگر شده برایِ يکی دو صباحی – به صحنه بياورند و به بازی بگيرند و ... ؟؟ آخر داشت وقتش می گذشت ... و همان هم نشد و نگرفت ...
و اما : خوب ، خوب شد که شما هم بازی تان را کرديد ... و باشد که همگان دريابند : عصرِ بت پرستی و بت سازی گذشته و ديگر قهرمانی ساخته نمی شود و بر نمی آيد و نمی توان قهرمان ها و بت هایِ دست ساختِ ثروت و قدرت را – هم چون گذشته - به خوردِ خلق الله داد و ايستاد به تماشا ... و به راستی که ديگر زمانش گذشته است و گذشت ...
و اين يعنی که : و علی الاسهالات و الاصلاحات و الدسمالات ... السلام ...


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .