نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

 

به همه کس و هيچ کس

و قابل توجه مراکز وموسسات فرهنگی ، بنياد ها و نهادهای آموزشی ، دانشکده ها و دانشگاه ها ، وزارت خانه ها ی مرتبط با امر فرهنگ و آموزش ، انتشارات و نشريات ادواری ، کتاب خانه ها و هر شخص و شخصيت و نهادی که به فردای اين مملکت می انديشد .
گزيده ی اشعار

(محمد رضا زجاجی)
از دفترهای :

1. از کوچ ها تا کوچه ها ( 1380 )
( در حال چاپ و دارای مجوز از وزارت ارشاد اسلامی )
2. حديث کشک (1381 )
( در نوبت اخذ مجوز از وزارت ارشاد اسلامی )
3. حرف اول ( 1379 )
( تهران : انتشارات سرواد – 1380 – 80 صفحه )
4. دفتر چهارم ( 1382 )
( در دست تهيه )



با درود فراوان
آن چـه در پـي مي آيد سلام يـك دوست است بـه دوست ديـگر، نـامـه ي دردمندي است بـه سوته دلي ، پيام سوخته اي به سوخته دلان ، سلام يك هم شهري به هم شهري ديگر – يا به قول آن كه گفته : يك زنداني به زنداني ديگر – خالي كردن خويش است در صبوريِ خويش . چنان كه نيز مي توان گفت : نامه ي سرگشته اي است ، به راه يافتگان – چيزي مثل پرسيدن آدرس – آخرين فرياد هايِ محتضري كه در وجودمان لانه كرده است . چه بايد كرد ي عمومي است ؟ نامه ي سرگشاده اي ، به ملتِ بزرگِ ايران …
نـامه ي من ، پيـامي است از شاگـردي بـه استـادش و هـم روايـتي است ، از روايت هايِ تلخِ زندگي ، بازگوي حديثي ، كه بر تنهايي « انسان » رفته است .
نامه ام همه چيز است و هيچ نيست . كلامي از آن گونه كه آدمي را بـه هـيجان وا مي دارد و آن چنان سرشارمي سازد ، كه گاه جمله ها بريده بريده و يا گسيخته بيان شود . قصه اي چنان ديربار و رنج گون و به خون نشسته ، كه مي تواند اولين و آخرين فريادِ« انسان » باشد , در پهن دشتِ بي عدالتي ها و محروميت ها .
دردنامـه ي مـن ، نـه شكـايـت بـردن بـه مـراكـزي است كـه براي اين كار ساخته نشده اند و نه « عريضه یِ » كارگري است به كارفرمايش و نه انتقادِ دانشجويي از استادش . نامه ي من حكايتِ همگان است ، روايت هاي ديربارِ رنج و انـدوه ، درگذشتِ سده هـا و هـزاران ، سرگذشتِ ستم بر« انسان » است .
وچنين است كه هر كسي , خويش را ، در بخش و فرازي از آن خواهد يافت ، زيرا كه روايت من از پنجاه سال زندگي ، حكايتِ پيشه ها و هنرهاي گوناگون ، گذراندنِ درس ها و پژوهش هاي جوراجور و بس ناجور ، هزاران مشقِ بد فرجام ، هزاران راهِ بد حاصل ، همه گامي كه آخر سويِ گورستان ، حكايتِ سربريدن ها ، دشنه ها ، خون ها ، برصليب كشيدن ها و بر دار كردن ها ست … از حسنكِ وزير گرفته تا حلاج و ابومسلم و افشين و آرش .
نامه ام ، نمي دانم كه چيست ؟ گويا پيش بندِ كاوه اي كه هر شاهي و ميري مُهر و زينتِ خويش بر آن نهاده و درفشِ كاوياني را ، به دلالت نشسته است .
نامه ام را اگر دوست داريد ، به گفته ي آن زنده ياد « به مخاطب هاي آشنا » به ناميد .
يا چنان كه نيچه مي گويد : به : « همه كس و هيچ كس » . و به راستي اين بهتر نيست ؟
آري ، بايد آخرين كلام را به « هيچ كس » گفت ، تا « همه كس » بشنود و از گوش ها به « ذهن » درآيد و آن گاه به منطق و ارزيابي وداوري و گزينش نشيند ، تا سرانجام «‌ مخاطبِ» خويش يافته ، در دنيايي كه از آنِ اوست , به زندگي برخيزد .
هنگامي كه آدمي ، بيش از 50 سال ، گذراني كوچك و قالبي و دردبار و محدود و محروم را ، در فضاها و دنياهايِ ديگرگون و بيش متضاد - خلافِ ميل و اراده ي خود – به سرآورده باشد و از كودكي باورها و آداب و ايماني صادقانه و كويري را در او برآورده باشند ، و از همان دبستان – يا اندكي پيش و پس از آن – خويش را با محيط نـاسـازگار يافته و پي در پي بيگانه ها را پس زده و در خويش شكسته و ساخته باشد . كسي كه در نوجواني برابرِ قانون و سنتِ معهود ، از « سخن گفتن » منع گرديـده و همواره او را ، از هرگونـه « گـفـت » يـا « شنودي دل خواه » بركنار داشته باشند و از متن و بطنِ نسل ها و عصرهاي اين مردم و از خانواده اي «‌ روحاني » - گويا خيلي زود - به حوزه و دانشگاه و سياست و جامعه و قراردادها و دنياهاي مطالعه و پژوهش و كران ها و بي كراني هايِ انديشه كشانده شده باشد و درگذراني كوچك و محروم و ممنوع و اندوه بار ، تا به امروز وانسانِ امروزينِ اين هويت و اين مردم – با تماميِ لايه هاي گوناگونِ رنجي كه در درازنايِ زمان بر ايشان تحميل گرديده است - آمده باشد …
و سرانـجام ، هنگامي كه آدمـي پـنـجـاه و چـند سال را - آن چنان كه گويی پنجاه و چنـد نسل – مي گذراند و از همان نگاهِ نخستين ، به او مي گويند : «‌ بشنو . بكن . مكن و مگو » قانون و شرع و تماميِ چارچوب ها و « مصلحت » ها و «‌ مصالح » نيز ، هم همين فرمان را – متاسفانه يا خوشبختانه – تاييد مي كنند و تو از همان نخستين گام ها , خود را با محيط ، از مدرسه و حوزه تا دبيرستان و كوچه و بازار – و سپس به زودي حتا خانواده و صحنه ي جامعه – نا هماهنگ و ناسازگار ، يافته باشي و بر اساسِ باورها و ايمانِ صادقـانـه و زلال – كـه يـادگارِ شعار هاي نيك و زيبا ست – نتواني خود را هماهنگ سازي و كسي يا چيزي تو ، را به آن بر نيانگيزد و نتواني خويش را قانع كني ، كه …
اگر چنين شد و پنجاه و چند سالِ درد بار را ، به سر آوردي و جز محروميت و محكوميت و رنج چيزي را تجربه نكردي و همه چيز را – جز زندگي – گران به كف آوردي و ارزان از دست دادي و از تمامي بـاورهـا و آداب و اخلاق ، دين و مذهب و حوزه و دانـشگاه ، كـتـاب و درس و تحقيق ، گوشه هاي قبر گونِ كتاب خانه ها و زير زمين هاي لاشه بار ، پراکنده خواني و پراکنده کاری و پراکنده انديشی ، جز رنج و درد و سياهي ، مرگ و گناه و گريه ، كشتن و سوختن و ساختن ، دار و حد و سلول ، جوخه و بازجويي و تازيانه ، فريب و تزوير و دوگانگی و رندي و گوناگونی و چه وچه ، هيچ حاصلي نديدي و نيافتي و هم چنان در آرزويِ گفتنِ حتا نامِ خويش ، هر روز و ماه و سال ، در خود شكستي و سوختي و برآمدی و ديگربار ، چيزي را نهاده – يا چيزي ديگر را برگرفته – به آستانِ فرسودگي رسيدي و دريافتي ، كه ، هيچ …
پس اگر چنين شد ، گويا ديوانه اي چون من خواهد آفريد , تا بگويد : « هيچ چيزي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است » .
تل انبارهايِ ياوه ،پژوهش ها وبررسي هاي پوچ ، سخنانِ بيهوده , شعله هاي زرد و رقصان در كاغذ و كتاب ، فرارها ، سكوت ها ، لحظه ها و دريافت ها ، مردن ها و زنده شدن ها ، ساختن ها و شكستن ها ، دريغ ها و افسوس ها …
ای « ياوه ، ياوه ، ياوه »
« خـلايـق ، مـسـتـيـد و منـگ
يا به تظاهر تزوير مي كنيـد ؟
از شب هنوز ، مانده دودانگی … »
چرا نبايد « ‌شاملو » را در زمانِ خويش بفهميم ؟ يا « نيچه » را - به هنگام - دريابيم ، كه « كارهايِ بيهوده » را زنهار مي دهد ؟ چرا نبايد « مولانا » را ، در همان كودكي فهميد ؟
چرا وچرا …
اينك بر آستانِ فرسودگي ، هنگامي كه تماميِ لايه هايِ گوناگون و دگرگون را ، خود به « پوچي » و « بيهودگي » مي سپاري ، ديگر اين تل انبار هاي كاغذ ، چه در ارشاد ، چه در دفترِ ناشر , چه در كارتن ها و ديسك ها و چه در حالِ سوختن ؟ تفاوتش در چيست ؟
همين را مي خواستم بگويم ؟
خير، اين تماميِ ماجرا نيست .
از به سر آوردن در مرداب ها و عفونت ها و پليدي ها و بيماري ها و چه و چه ، بزرگترين بيماري را - به ناچار - با خويش آورده ام ، بيماريِ « خواندن و نوشتن و درنگ » .
گرچه بسيارهاي ديگر را ، بارهايِ سنگينِ اجتماعي ، يادگار كودكي و نـوجواني ، اينك باور داشته به « بيهودگي ِ» آن – هم چنان بيمار گونه – به همراه و بر پشت و پـهـلويِ خـويـش مي كـشـم و مي كشانم ، اما و اما … اما اندوهِ به خويش نبودن و براي ديگران زيستن ، يا زندگي نهادن و به پايِ جز آن – هر چه و هر كه – عمر به سر آوردن ، و نا گاه چشم گشودن و زندگي را از كف داده و غير قابلِ جبران احساس كردن ، ديگر ثمره اش چيست ؟
اكنون در پايانِ راه ، ديگر نه تواني براي زندگي است ، نه انگيزه اي به آن و سوی و كور سويي … تنها بارهاي به منزل نارسيده ، كارهاي وامانده ، حسرت و دريغ و اندوه ، بيهودگي و پوچي و سياهي ، واگويه های ذهني ، كه « خواندن و نوشتن » عادت بيمار گونه ي اوست …
مگر همين سال هايِ از هفتاد و شش به اين سو نيز , تنها با « انتظار » و اميدِ روز و هفته و ماهي زندگي ، به سر نيامده است ؟
مگر در حسرتِ لحظه اي كه اين عقده ي فرو خفته ي « مگو و بشنو » سر باز كند و بگذارند كودكان نيز سخنِ خويش را بگويند ، اصلِ موضوع و نفسِ سخن گفتن ، برايمان « بيهوده و پوچ » نگرديده است ؟
ديگرامروز، چيزي براي گفتن وجود دارد؟ ومگرآن چه را درپسِ پشت داريم ،هيچ وپوچ نمي دانيم ؟
گمانِ من اين است كه « ما » نه سال ها ، بلكه سده ها و هزاره ها ست كه « مرده » ايم .
آيا احمقانه نيست كه آدمي پس از 50 سالگي , تازه به فكرِ زندگي بيفتد وفردايي بهتر را آرزوكند ؟ يا بارهايِ گران و بی توشگی مي گذراند ، به دنياهاي ديگر سفر كند و « انساني» ديگر را درخود برآورد ؟ يا چيزي و ابزاری متناسب با آن فرهنگ ها و زندگي ها ، در كف دارد ؟
ما « مردگاني » بيش نيستيم و جز« مرگ »‌ نبوده ايم . بايد « خود » را به اين تنها « حقيقتِ » تلخ عادت دهيم , بايد باور كنيم كه هيچ نيستيم .
اما « پيرانِ قديمِ » ما - كه ياوه هايِ بسيار مي گفتند و معـمولا و بـيـشـتر هـم دروغ و نـادرست مي گفتند - گوزيـده بـودنـد ، كـه : « آرزو بـر جـوانان عيب نيست » اما همانندِ ديگر ياوه هاي طوطي وارشان ، گويا اصلا نفهميده بودند كه « آرزو ويژه ي پيران است » و تنها بر پيران عيب نيست ، جوان كه آرزو نمي كند ، مي خواهد و به دست مي آورد .
پس اكنون بگذاريم و بگذريم و کوتاه کنيم وبا بيانِ اين مقدمه ي اجباري – به نا مه ا ی بپـردازم كـه شـايد هريك از ما ، در طولِ سال هايي كه از بلوغِ جسمي مان مي گذرد ، بار ها و بارها ، به اين شخص و آن شخصيت نوشته ايم و گفته ايم ، فرستاده ايم و نفرستاده ايم - اما به هر حال و به هر صورت - تمام يا چيزي از آن را , همواره با خويش داشته ايم .
و اما نسبت به شخصِ من , فرياد و ياري خواهيِ انساني در اوجِ تنهايي و در هـجـومِ رنـج ها و نا همواري هاست ، كه راه به هيچ جايي نبرده و اكنون- بي توان و توشه - از آن جا كه درد و مشكلِ خويش را , بن بستِ تمامي خانواده ها و بسيارنی از زنان و مردانِ ايراني مي داند , همگان را به ياري فراخوانده و از خويش، تنها به عنوانِ نمونه اي ، از همين متن و بطن , سخن مي گويد . كسي كه درگير و دارِ همين فرهنگ و همين دين و همين مذهب و همين حوزه و دانشگاه و كارگاه و اداره و شركت و مؤسسه بوده ، همين كتاب ها را خوانده ، و تمامي راه هاي ديگران نرفته و از اين و آن شنيده را , رفته است و، از كوره ي همين رنج ها و نـابـاوري ها و مـحـروميت ها و تهديد و تطميع ها و سياست بازي ها و بازي ها و بـازي ها و … برآمده، و در گير با همين جامعه و همين مردم و همين « شعر» و « شعار» و « شعور» بوده است .
واين را بگويم که آرزو داشتم و ترجيح مي دادم –اين نامه را - به كسي بنويسم كه نزدِ وي ، بي نياز از معرفي خويش باشم ، تا بتوانم هـر چه كوتاه تر ، به جـوهرِ گفتارِ خـود پرداخته و ناچار به تبيين يا تعريفِ « شخصيت خود » نباشم ، اما چه كنم كه چنين نيست ؟ و جماعتي « نَكره » هر چه « معرفه » را , از كار و رشد و ظهور انداختند ، چنان كه امروزه براي اثباتِ « اهليتِ » خويش , در پيشنهادِ فعاليتي فرهنگي ، هويتي و لازم ، ناچار از بيانِ مطالبِ غير ضروري گرديده ام .
بنابراين، پشاپيش و با عرض پوزش ، اميدوارم طولِ يادداشت شما را نيازرده ، علاقه ي بيشتر، به طرح و سخنِ اصلي را برانگيزد .
دو بيست و چنـد سال ، گذرانـي پـر فراز و نشيب ، در دلِ بـحران هـا ، مصيبت ها ، رنج ها . سخت كوشي ها ، پژوهش ها و كاوش ها , محروميت ها وممنوعيت ها , براي كسي كه درخانواده اي مذهبي و روحاني و در شهر نجف , سالِ 1332 زاده و در بيست سالگي و جواني، ممنوع المنبر گرديده و از بيوتِ مراجعٍ تقليد شيعه و مدارس حوزوي , تا دانشگاه و ديگر مراكز فرهنگي و سياسي , بيست و چند سالِ اول را- تا 57 گذرانده- با انتشارِ دو جلد خاطراتِ خويش و نوشتن مقالاتِ گوناگون , فعاليت هايِ سياسي ، فرهنگي ، خدماتي و مذهبي خويش را , تا 1360 پي گرفته و از اوج بحران ها, بيست و چند سالِ دوم را - پس از 60 و ماجراها واسارت و رهايي اش - در خلوتِ كتاب خانه ها و دانشگاه ها و حوزه ها و بنياد هايِ فرهنگي , به مطالعه ي دوباره و تحقـيق و شنـاخـتِ جـدي روي آورده و علي رغمِ طي مراحل و كسب رتبه هاي ممتاز ، شنيدنِ ده ها و صدها آفرين ومرحبا واحسنت ، هم چنان ممنوع و محروم ، از ابتدايي ترين حقوق خويش ، گذرانده و حتا خلوتِ كتاب خانه ها را از او دريغ نموده ، يا دفترخانه ي ازدواجي را ، علي رغمِ تاييد صلاحيت علمي و نفر اول شدن ، در امتحاناتِ اسفند 69 و از بين 700 نفر شركت كننده ي كوچك و بزرگ , به بهانه هاي ناروا به او نديده و نداده باشند و در حالي كه چند سالِ پي در پي ، در حوزه ي مشهد , بدون داشتنِ هيچ گونه منافع مادي - و پنج نمره ي تعلّقي كه اهالي نهادها و جبهه و جنگ داشتند - در سطوح گوناگون ، داوطلبانه شركت و رتبه ي ممتاز را كسب كرده و جايزه ها گرفته است ، اما چنان او را به حاشيه ي زندگي رانده اند كه به تدريج و علي رغم نداشتنِ هيچ گونه حكم محكوميتي به خلع لباسِ روحانيت ، خود و پيش از 65 و66 ودرپيِ بحرانِ 1360 اندك اندك ، اين كسوت را ترك نموده و بيست و چند سالِ دوم را ، در عزلتِ مطالعه و پژوهش ، خويش را - مورچه وار - خورده و اكنون بر آستانه ي فرسودگي , گذراني رنج بار را به تجربه نشسته است ، جز پوچي و بيهودگي ، چه در دست خواهد داشت ؟
50 سال زندگيِ بر باد رفته ، براي كسي كه ايمان ، صداقت و كوشش و پژوهش ، در جهانِ دين و دانش و شناخت را , در عمقِ شخصيتِ خويش يافته و از آن همه پاي بندي ، به آرمان ها و اصول اسلامی و اخلاقي و انساني ، تنها تل انبارهايي از كاغذ هايِ سياه ، كارتن ها و ديسك ها را , در برابر دارد و بارها و بارها ، شعله هاي سوزان را ، در تاراجِ حوادث ديده است ، چندان دشوار نخواهد بود ، اگر اكنون نيز ، چون نوجواني و جواني و حتي ميان سالي ، بر آستانِ پيري و مرگ هم ، مستقيم و غيرمستقيم ، از سخن گفتن منع گردد و در دو رژيم ، عملا جامعه _ و به ويژه بزرگانِ قوم _ اورا به حاشيه ي فرهنگ برانند و حتي زندگيِ نوعِ مردم را نيز , از او دريغ كنند ، چنان که علي رغمِ وساطتِ بزرگان و رفع ممنوعيت خروج از كشور ، در سالِ 1364 بي داشتنِ هيچ حكمِ آشكار و موجهي , دوباره درسالِ 67 از خروج ممنوع گرديده و حتا درخواست رسمي وي , پس از خرداد 76 و طلوع دولتِ اصلاحات ، نتوانسته باشد ، آن ممنوعيتِ بي دليل را بر طرف سازد و … چگونه خواهد گذشت ؟
اكنون- با بذل توجه به اين مقدمه - گمانم اين است كه مي توانم آن چه را در ذهن يا خارج از ذهن دارم , با شما در ميان گذاشته ، اميد ياري و همكاري داشته باشم .
مخاطبِ محترم : بـراي كـسي كه جزآن چه- درسال هاي 58 و59 - به بركتِ شرايطِ اجتماعي خاص و در خاميِ جواني ، از كتاب و مقاله چاپ كرده است ، به مدتِ 23 سال ، حاصلِ تحقيق و مطالعه ي خويش را , تنها به شكلِ تل انبارهايِ كاغذ ديده ، و« شرحِ احوال و آثار ابوذر غفاري » را از 1362 تا کنون ، سال ها يدك كشيده ، « كنز» را - در زماني كه هنوز بزرگان را نيالوده بود - به بررسي و پژوهش گرفته و مسند ابوذر را ، در بايگانيِ شخصي دارد و فيش هـاي سـلمان را آتـش زده ، يا دارد و عـادت كـرده است ، بخواند و بـنـويسد و« مصلحت » ها و « محروميت » ها ، همواره شرايطِ انتشار به او نداده اند , چنان كه تنها 80 صفحه دفترِ شعري را – بيات و کپک زده - درنوروز 1380 با تيراژي اندك وبه هزينه ي جيبِ مبارك ، چاپ و پيشاپيش از آن دل بريده است… - و آري - براي كـسي كـه حـاصـلِ تحصيل و مطالعه و بررسي خود را ، چنين « بـر بـاد رفته » مي بيند ، غريب نيست اگربيش از دو ، سه سالِ اخير را ، در نـوبـتِ انـتـظـارِ وزارت خـانه ي مـحترمِ ارشـاد , يا نرسيده به آن , دركشوِ ميزِ ناشر بماند و به اصطلاح خاك بخورد .
بر هر كس كه پنجاه سال را - همراه با نسلِ انقلاب - در مطالعه و تامل در معارف اسلامي و تاريخ و جغرافيايِ هفت هزار ساله ي اين مرزبوم , به سر آورده باشد و نگاهي نيز به منطقه و سرانجام جهانِ انديشه وشناخت درفرهنگ هاوتمدن هاي ديگرداشته ، با دنياي باورها وآموخته هايِ خويش صادق بوده و شعارِ « ان الحيوõ عقيدõ وجهاد » را از كودكي آموخته و از زلال ترين چشمه هاي « حقيقت » سيراب گشته باشد و خود همواره درگير با مسائل مذهبي ، فرهنگي و سياسي بوده و پيوسته به همراهي درك و دريافت ها ، در خويش شكسته و ساخته ، از حوزه و بيوتِ مراجعِ تقليدِ شيعه برآمده و تمامي آن چه را در چهل ساله ي گذشته بر حـوزوي و دانـشگاهي ، فرهنگي و بــازاري ، اسـتــاد و دانــشـجو ، مـدرس و مـحصّل ، روشـن فكر و ‌‌توده هاي عوام ، سياسي و غير سياسي ، هنرمند و هنر پيشه ، بازي و بازي گر،خادم وخـايـن اين كشور گذشته است ، آزموده و لمس کرده و خود نيز بدين سان گذرانده و سرگشته ي اين وادي بوده است …
و سرانجام بگويم : بر اهل خِرد و نظر پوشيده نيست ونخواهد بود كه ما مردم و ما نسل وهويت ، در اين مقطعِ ويژه از تاريخ و تمدنِ خويش ، اكنون بسيار سال ها ست ، زمانِ آن رسيده – و گويا بسيار هم گذشته و دير شده است – كه بايد يك مقولاتي را جدي بگيريم و دوباره آن را به بررسي و پژوهشي صادقانه و اين بار محققانه و عالمانه و بي طرفانه ، بسپاريم .
بسياري از ما مي دانيم و تصديق مي كنيم و عقلاي قوم نيزسكوت خواهند كرد ، كه درصدر خـواسـته هاي انقلاب , در 57 و تا 59 اصلاحِ ساختارهاي اجتماعي و عقيدتي و فرهنگي ، به عنوانِ « قدرِ متيقّنِ » همگيِ خواسته ها بوده و بسياري از حركت ها و جريان هاي سياسي و بحران هاي گوناگون را نيز , به همين اميد گذرانديم ، يا به همين بهانه سرپوش نهاديم .
نيازي به گفتن نخواهد بود كه شخصِ امام ، اولين كسي بودند كـه در تـريـبـون هاي رسمي ، قولِ « اصـلاح در قـانون اساسي » و تغيير در ساختارهاي اجتماعي و قانوني را دادند و بسياري از حركت هايِ سياسيِ سال هاي 58 و 59 و 60 – به ويژه انقلابِ فرهنگي – نوعي تعبير و به انگيزه ، يا بهانه ی تحققِ همين رؤيا بود .
نيازي به نشاني و آدرس نيست و نمي خواهم به مسايل سياسي و تاريخي پرداخته ، از اصلِ موضوع غفلت كنم ، مي خواهم يادآوري كرده باشم كه ما بايستي پس از 1360 در خـويـش فـرو مي رفتيم و تحقيق و بررسي را كاملا جدي آغاز مي كرديم و هيئت هاي علمي و تخصصيِ خويش را , از دانشگاه ها و حوزه ها بسيج مي نموديم و در هنگامي كه به موهبتِ انقلابِ اسلامي , چنين قدرت و امكاناتي يافتيم ، به كارِ اصلي ، مهم واساسي خويش باز مي گشتيم و بـه انـجـامِ آن هـمت مي گمارديم و « اصلاح » و « نوزايشِ اسلامي » را نه هم چون شعاري سياسي ، بلكه چون شعوري برآمده از عمقِ شخصيت و هويتِ خويش و به عنوانِ نياز زمان و مكان و تـنـها راهِ مـمكن ، آغـاز مي كرديم و صادقانه تن به كار فرهنگي و اجتماعي مي داديم و سرانجام همه چيز را – از اسلام و روحانيت و شيعه و ديگر و ديگر – توسطِ شخصيتِ شجاع و قاطعي چون مرحوم امام خميني دوباره روايت مي كرديم ، و گويا که می توانستيم ، اگر می دانستيم – يا می دانستند - .
ما چه كرديم و با ما چه كردند ؟ بهتر كه بگذريم و بگذرند . نيازي نيز به گفتن نخواهد بود كه در تماميِ بيست و چند ساله ي گذشته ، بازي گران ، با تمامي صداقت و خلوص ما مردم ، چنان كردند و فرصت ها را علي رغمِ تمامي يادآوري ها و دل سوزي ها و مقاله ها و جوش زدن ها ، چنان از دست داديم كه هيچ فردي از آگاهان و مسئولانِ اين كشور ، در هر قشر و صنف و مقامي ، نـخواهد تـوانست خود را تبرئه كند …
هر يك به نحوي گناهكاريم و براي قصور و تقصيرِ خويش ، در پيشگاه مردم و جامعه ي بشري ، هيچ دفاعي نداريم و نخواهيم داشت .
هنگامي كه افرادي چون من ، در همان سال هاي 59 و 60 به تكانِ ذهنيِ مورد نياز ، دست يافتيم و دنياي تحقيق و شناخت را ، ناگهان جدي گرفتيم وبه آن روي آورديم ، اما با نهايتِ اندوه و تاسف درك ودريافت ها وپژوهش ها را ، به مدتِ بيست و چند سال در تل انبارهايِ ممنوعيت و سپس بيهودگي ديديم و هم چنان در نوبتِ انتظارِ « سخن گفتن » در همان گامي مانديم كه سال هاي دهه ي 60 تا 70 بوده ايم و هنوز نتوانستيم از وزارت خانه ي ارشاد اسلامي ، يا ناشرين محترم ، يا بنياد های عريض و طويلِ فرهنگی و اسلامی ، يا شرايطِ به عمد ديگرگون شده ي اجتماعي وسياسي ، مجوز بگيريم و هنوز سال هاي دهه ي 60 به پايان نيامده ، حتا از حواشي فرهنگ به دورتر ها رانده شديم … چه بگويم ؟ از که و چه ، با که و چه و چگونه بگويم ؟
ديروز برآشفته و دردبار جار می زدم ، و امروز و اکنون نيز مي گويم : که هيچ .و تکرار و تاکيد می کنم :« هيچ حرفي براي گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است » اما و اما …
خود را ناگزير مي بينم , به عنوانِ اداي وظيفه و تعهدي كه نسبت به جهانِ باورهايِ امروزينِ خويش دارم ، طرح ها و مواردِ مورد تأمل و نيازِ كنوني را ، فراهم آمده از حاصلِ چهل سال فعاليتِ فرهنگي ، روحاني و مذهبي ، سياسي و اجتماعي - كه خاك خورده و سوخته و امروزه حداقل براي خودم بي ارزش شده است – صادقانه و مخلصانه ، بيان نموده و در صورتِ امكان , آمادگيِ خويش را در انجام و ارايه ي آن چه مي گويم ، اعلام نموده ، دستِ ياري و همكاري پيش آورم ، يا درخواست كنم .
انگار به توافق رسيده ايم و باور داريم كه خارج از جنجال هاي سياسي و زورآزمايي هايِ صنفي و طبقاتي و دور از مصلحت ها و مصالحِ کوچک و کاسب کارانه ، اين هويت و اين مردم و اين مرزبوم , در مقطعي از حياتِ سياسي ، اجتماعي و تاريخيِ خـويش قرار گرفته است كه ناچار بايد آگاهانه و صادقانه عمل كند و در آستانِ ورود بـه گيتيِ « خرد » و « شناخت » راهِ نسل هايِ فردا را بگشايد و اجازه دهد ، هر چيزي در جايِ خويش قرار گيرد .
نگذاريم نسلِ فردا ، در جهانِ خويش ، ناگاه خود را لُخت و تنها و ناتوان و بي چيز ، دريابد . بايد تمامي ابزارهايِ مدرن و ضروري را ، به خدمت گيرد وبه اين توان و لياقت و آزادي ، دست يافته باشد ، تا نخستين « اعلاميه هاي حقوق بشر » و الفبايِ « استقلال و آزادي » را – هم چون هر ملت و هويتِ بالغ و دانسته – خود ديكته كند و بنويسد و از عهده برآيد .
من و شما و بسيارانِ ديگر مي دانيم و مي دانند كه ما ، تنها بيست و چند سال را از دست نداده ايم ، كه در اين مسير , از گلوله ي ميرزا رضا كرماني تا كنون ، تنها چيزي را كه نشناخته ايم ، فرصت است ، چه رسد به بيست و چند سالِ گذشته . همين و ديگر هيچ .
آيا به راستي جز اين بوده است ؟؟
همه مي دانيم كه امروزه درگوشه و كنارِ كشور ، جز فضلايِ معنون و دارايِ اسم و رسم و تيترهايِ درشت و دهن پركن ، و جز نُخبگاني كه بيشتر ، خُبرگانِ گوسپندانند و قصاب و دلال ، در گوشه هاي تنهايي و محروميت و رنج ، چه بسيار اشخاص و شخصيت هايي ، كه مي توانند براي امروز و فردايِ آن چه در شعار« اصلاحاتش » ناميده اند ، مفيد باشند و شايد خود نيز كارهاي آماده ، در پيشِ رو داشته باشند و آماده ي كارِ فرهنگيِ صادقانه وخالصانه ، به دور از هر شائبه ي ديگر باشند و اگر با ايشان چون انساني بالغ و خِردمند و آزاد ، برخورد شود و چون گذشته هاي دور و نزديك « دفع » نشده و به گوشه هاي محروميت و ممنوعيت پرت نشوند ، اگر بتوانند اندك امكاناتِ ضروري را ، به خدمت بگيرند ، خواهند توانست كم يا بيشِ بازمانده از زندگيِ خود را ، در كتاب خانه ها و خـلوت هاي مـقدسِ تحقيق و بررسي به سرآورند و هر يك آن چه دارند و مي توانند ارايه نموده ، بـراي جـامعه و اسلام و شيعه و امروز و فردايِ اين مردم – به دور از جنجال هايِ سياسي – مفيد و مؤثر باشند .
امروزه هنگامي كه استخوان هاي پوسيده و ناتوان زحمت كشانِ فرهنگي كشور – از نسلِ خويش را - درگيرِ ابتدايي ترين و شايد گريز نـاپـذيـرترين كـارهـايِ روزمـره گيِ خويش مـي بينم ، بـر آن چـه از جـامعه دريغ مي گردد ، تأسف مي خـورم ، نـه برخود آن اشخاص كه مي پوسند و دفن مي شوند ، در حالي كه حداقل در مقوله هاي ويژه كه تخصص يا تجربه ي مورد علاقه ي ايشان بوده ، ممكن است داراي درك و دريافت هايي باشند – و قطعا هستند – ومي توانند و بايد بتوانند كه به عنوانِ افرادي آگاه و داراي اهليت وپخته و ساخته شده در كوره هايِ سوزانِ زندگي و هزارتوي انديشه ، براي نسلِ فردا و بازسازيِ زيربناييِ جامعه ، بر مبناي خِرد ، اطللاعات و ابزارِ مدرن ، بسيار مفيد و راهگشا و داراي طرح ونظر باشند - و انگار كه هستند - و بي شك براي كارِ مورد علاقه ي خويش دل مي دهند .
تعارف را كنار بگذاريم وراحت تر ، با يك ديگر گفت و گو كنيم .
اين جانب بر اين باورم كه از فقه و اصول گرفته ، تا تفسير و حديث ، از عقايد وكلام تا ملل و نحل ، از اخلاق و آداب و باورها , تا تاريخ و سياست ، از حوزه و دين گرفته تا فلسفه و هنر ، از دانشگاه و علومِ محض , تا مديريت و سيستم هاي اجتماعي ، از شيعه تا سني ، از هويت تا بي هويتي ، از ساختارهايِ گوناگونِ اجتماعي و ذهني تا كران ها و بي كران هاي انديشه و شناخت و سرانجام از تمامي سيستم هاي موجود و ادارات و نهادهايِ گوناگون دولتي و خصوصي ، تا تمامي آن چه در پـسِ پـشـت داريم ، همه و همه نيازمندِ تحول ، انقلاب يا اصلاح – يا هر چه كه مي خواهيد نام بگذاريد – مي باشند و خواهند بود و هستند .
مي دانيم و مي دانند كه هيچ گريز و پرهيزي و هيچ راه و بي راهه و ميان بري در بين نيست ، جز اين كه ما مردم ، ما دين و مذهب ، ما انقلاب و نظام ، ما هويت يا هر چه كه هستيم ، راه خويش را صادقانه و جدي دنبال كنيم ، خواهيد ديد جز سال ها كارِ طاقت فرسايِ فرهنگي و بنيادي ، هيچ چيزي و راهي و چاره اي نداريم و نخواهيم داشت . اگر خود بپا نخيزيم و به اين مهم اقدام نكنيم ، ديگران – يا صريح تر بگويم بيگانگان – آن خواهند كرد كه خويش مي خواهند و مي فهمند و منطبق با مصالح و منافع خود مي بينند و مي دانند .
اين جانب با اين كه در دو رژيم سابقه ي محكوميت سياسي دارم ، اما صادقانه اعتراف مي كنم كه هـرگز بـه هـيـچ مـعنايي « سياسي » نبوده ام و نيستم – گرنه اين چنين نمي سوختم و ويران نمي شدم – اما چه كنم كه در گذرانِ‌ رنج بار و محرومِ خويش ، چنان اكسيژنم به سياست آلوده است ، كه به انگيزه ي كارِ مذهبي و فرهنگي در چرخ و پَرِ حوادث و بحران ها ، ناچار از گذراندنِ شرايطِ دشوار و گشودنِ لايه هاي گوناگونِ ذهني و راه و بي راهه هايِ بسيار و حقير بوده ام و انگار هنوز نيز هستم .
سال ها پيش و گويا از 59 تا 69 چندين بار نامه يا حرف و دريافت هاي خويش را در قالب پيشنهاد – يا رنج نامه كه گاهي مُد شده و مي شود– و به منظور دردِ دل ، يا هر چيز ديگري كه شما نـام بـگذاريـد , به عنوان پـدرِ روحـاني ، اسـتـاد و الـگويِ سال ها و مـورد احـتـرامِ خـويـش ، حضرت آيت الله العظمي منتظري نوشته بودم ولی هم چنان نفرستاده بودم ، تا این که همین چند سال پیش نیز نامه ای کاملا متفاوت به عنوانِ ایشان نوشتم و بازهم به دلايلِ گوناگون ، هم چنان در صفحاتِ دفتر و دستكم خاك می خورد و خورده است و نخواسته - يا نتوانسته ام - آن درد نامه ي به اصطلاح سرگشاده را ، به محضر ايشان تقديم كنم .
آن چه را این جانب نقشِ تاریخی امام " قده " یا معظم له می دانستم ، یا ترجیح می دادم و می دهم که خدمتِ استادِ جوانی ها و صداقت هایم - الگویِ دیگرِ ما نسلِ انقلاب - رهبرِ معظمِ کنونی ، حضرت آیه الله العظمی خامنه ای عرض کنم ، در سطورِ این یادداشت - که انگار طولانی هم شد - دستِ کم در جوهره یِ آن بیان کردم .
در تمام بيست سال گذشته , هر گاه فرصتي دست داده است ، بسياري از اين مباحث را با تني چند از رهبران جامعه , از مرحوم استاد علامه ي جعفري گرفته ، تا بزرگان قم و مشهد و تهران ، از اساتيد دانشگاه و مـدرسين حوزه , تا هر كه او را آگاه و مخلِص دانسته و يافته ام ، در ميان نهاده و به گونه هاي مختلف , به بحث و بررسي گرفته ، از بسياري بزرگان و زعماي قوم و قبيله ، بارها و بارها ، شاهدِ تاييد و تصديق و نظر مساعد بوده ام ، اما چه كنم كه همه در آخرِ كار , از چنين مهمي شانه خالي كرده و آن را در مسئوليتِ ديگران دانسته ، از آن مي هراسند و همه در پي قهرماني هستند , كه كارِ قهرماني را , خود راه گشا وقرباني باشد ،« بد بخت مردمي كه نيازبه قهرمان دارند ».
بـا هـر كـس كـه بـه درد دل مـي نشيني ، سرانجام خواهد گفت :« تو راست مي گويي و درست مي انديشي ، تحقيق و شناخت تو عالمانه و صادقانه و ضروري و ” حقيقت “ است ، اما و اما » …
به قول مرحومِ شريعتي : « حقيقت است و مصلحت نيست ، مصلحت است و حقيقت نيست » .
حقيقت چيست و مصلحت كدام است ؟ پس از اين همه سال ؟
كوتاه كنم كه حرف تمام است ومطلب آشكار و كار آماده و ابزار فرا روي . جوهرِ كلام وپيامم نيز , نياز به هيچ سخن اضافي ندارد و بيش از حد روشن است ، انگار عقلاي قوم ديگر ضرورت ها را دريافته انـد ، پـس داشته ها و آمادگـي هاي خويش را - از سي و چند سالِ پيش تا كنون - فهرست وارمي گويم و در پايان نيز آخرين درخواست هايم را بيان خواهم كرد و ديگر تمام .
علاوه برآن چه 57 تا 59 از كتاب ومقالات گوناگون در نشريات كشور منتشر شده و گذشته است ، چندين جلد كار تحقيقي آماده در مباحث رجال ، تاريخ ، حديث و تفسير - از 1360 تا كنون - در انتشارات فكر روز و وزارت خانه هاي تاق و جفت ، يا نزد خودم و ديگران , دركارتن هاي پخش و پلا ودفاتر گوناگون و نيز بگويم : علاوه بر دو دفتر شعري كه در نوبت انتظار وزارت خانه ي محترم ارشاد , يا در كِشو ميزِناشر است و دفاتر ديگري كه نزدِ خودم خاك مي خورد و بگذاريم بخورد - كه همان 80 صفحه … شعرِ چاپ شده در نوروز 80 « حرف اول » را هم پشيمان شديم و غلط كرديم , از هر چه حرفِ اول وآخرش يا جلد و پشت جلدش .
اكنون با نهايت تاسف و اندوه و با احساسِ غبن , در گذراني چنين رنج بار و كوچك ، عمري كه چنين گذشت ، سرانجام عرض مي كنم .
در مقوله ي دين و انديشه ، اگر به اين شجاعت و صداقت دست يافته باشيم , كه نسل هايِ آگاهِ‌ فردا و فرداهاي ديگر را درنظر آوريم و افق هايِ گسترده تر و آزاد تر را ، در ضرورتِ زمان احساس كنيم ، به دور از جنجال ها و مصلحت هايِ كوچك و اندوه بار و دنيا هايِ كوچك ترِ خويش ، خارج از چارچوبِ بنياد ها و مراكزِ گوناگونِ تاق و جفتِ پـول حرام كن و بـودجه هدرده - به راستي اگر از اسم و عنوان برآئيم و به نياز و ضرورتِ گريز ناپذيرِ امروز و فردا توجه كنيم - خواهيم توانست بسياري از مباحث و مقولاتِ هر چه ضروري تر را ، تنها با حمايتِ آگاهان و فرهنگ سازان – و صد البته با جلب و جذبِ آراء و پيشنهاد هايِ مراجع و مراكزِ داراي اهلّيت و خلوص و صداقت – تعقيب كنيم و به حاصلي پر بار و ضروري و درخورِ نيازهاي نسل هاي آگاه و آزادِ فردا ، فراهم آوريم و دراختيار بگذاريم . و مگر خود مدعي چنين نقش و تعهدي نيستيم ؟
تا كي و تا چند بايد در پي « قهرماني » كه « زنگوله را به گردنِ بزغاله بيندازد » سر گردان و منتظر باشيم ؟
ممكن است در اين مقوله ي حساس و مهم و سرنوشت سازِ اخير – اندكي يا بيشتر – دايره ي مسؤليت هاي قانوني و بعضي از شرايط اجتماعي را ناديده گرفته , يا از آن فراتر رفته باشم ، اما باورم اين است كـه همه ضرورت و زمـان آن را احساس مي كنيم و شايد در دل نيز به گريز ناپذير بـودنِ چنين تـحـقـيق و نگرشي , باور داشته باشيم ، اگر اندكي شجاعت و صداقت را وجهه ي همتِ خويش سازيم - به دور از جنجال هايي كه ممكن است طرحِ اين موضوع در سطحِ جامعه برانگيزد - و تنها به كار و ضرورت و مسئوليتِ تاريخي و مذهبي و هويتيِ خويش بينديشيم و در سكوت و حلاوتِ كار ، اهدافِ بزرگ و كران هايِ بزرگ تر – و به ويژه بي كراني ها را – درنظر داشته باشيم ، با اندك گروه و همكاراني مجهز و مخلص و متخصص و اهل نظر ، خواهيم توانست حتا حمايتِ اشخاص و شخصيت هاي بزرگ و تاريخ ساز و اهلِ وادي را ، نيز به اين مهم برانگيزيم و با خويشتن همراه سازيم . مشروط به آن كه خلافِ گذشته , نيروها و افرادِ مخلص را , از خويش نرانيم و يك بار هم كه شده , به سخن ايشان دل بسپاريم و اگر صداقت و توان و نظري مخلصانه ديديم و سراغ كرديم ، با هزار و يك اَنگ و به بهانه هايِ گـونـاگـون , هم چنان ايشان را محروم و مـمنوع و محكوم – و حتـا معدوم – نـخـواهـيـم و بـه دنـبـالِ پاپوش هاي معهود نباشيم .
تنها و تنها در چنين صورت و فرضي ، خواهيم توانست راه و اصلي را كه در « شيعه » پيشينيانِ ما نيز گاه و بي گاه – در مباني و اصولِ خاصي - رفته اند و همواره آن را هم چنان باز گذاشته اند ، دريافته و با بهترين بهره ها , از همان راه بگذريم و به آن عمل كنيم .
اينجانب هيچ گونه ترديدي ندارم كه تنها درآن زمان و شرايط مردماني آگاه ، صادق ، مؤمن و آزادي خواهيم داشت كه ديگر هر چيزي را در جايِ خويش قرار داده اند و ضرورت ها را احساس مي كنند و تضادهايِ نسل هاي ما را , در خويش ندارند و در تعادل و هماهنگي كامل ، هر يك راهِ خود را مي روند و ديگر چندان ناتوان ، يا كم توان و نا آگاه نيستند …
باور من اين است كه هيچ كس و هيچ جريان و هيچ تشكيلات وتشكّلي , زيان نخواهد ديد و همه چيز و همه كس - در زمان و مكانِ خويش - استوار و مفيد و مؤثر خواهد بود .
اين كار بزرگ , تنها و تنها به شجاعت و صداقت و انگيزه هاي بزرگ مذهبي و فرهنگي نيازمند است و تنها پس از آن , ابزار و امكاناتِ ديگر ، قابلِ طرح و بررسي است , كه اگربه دست آيد و فراهم شود ، از ضروري ترين ها مي توان آغاز كرد و اندك اندك – دور از تمامي جنجال ها – طرح را به پيش برد و گسترش داد .
در اين زمينه از حديث و تفسير و تاريخ و رجال ، تا عقايد و احكام , از فقه و شريعت ، تا عرفان و طريقت ، تمامي راه ها گشوده و شرايطِ مساعد و مناسب فراهم است . چنان كه اگر اكنون از اين مهم غفلت كنيم ، ديگر هيچ يك قابل دفاع نخواهيم بود و راهي به فردا نخواهيم داشت .
همت كنيم و جرئت ، كه راه را از همان آغاز – به ويژه ما شيعيان و ايرانيان – گشوده گذاشته ايم . اما آدمي مي خواهد اين عرصه و عالمي ، كه از دنيايِ ابلهان و مصلحت انديشان و سودجويان ، فراتر رفته و قد و قواره اي بزرگ تر از ايشان را مي طلبد .
اگر ما كه خود را اهلِ اين وادي مي دانيم و مي بينيم و ادعا مي كنيم ، به اين مهم همت نكنيم و آن را به فرجام و انجام نرسانيم ، ديگران و حتا نا اهلان و بيگانگان ، آن چه را كه خود بخواهند , به شيوه و نگاهِ خويش انجام داده و به خوردِ ما مردم خواهند داد – چنان كه داده اند و مي دهند – و مگر نمي بينيم ؟ بياييم و نگذاريم همه چيز فدايِ مصالح و منافعِ كوتاه مدت و كوچكِ اقليت هاي نالايق و متعصب و فرصت طلب وسود جو گردد ، كه بي شك در چنان شرايطي , علاوه بر زياني كه متوجه ما خواهد بود ، همه چيز از كنترل خارج گرديده ، قرباني شرايط خواهد شد و ديگر هيچ كس و هيچ نيرويي , قادر به جلوگيري و هدايتِ آن سيل نخواهد بود …
مي بينيد كه « سياسي » نيستم و چه كودكانه , آرزوهايِ بزرگ در سرمي پرورم ؟
در هر حال و به هر صورت ، من با دلِ سير با شما سخن گفتم و پيام و آمادگي خويش را برايِ مشاركت ، تأسيس و اداره ي هسته اي منسجم ، آگاه ، دل سوز و مخلص ، و خالي و دور از هر انگيزه ي سياسي و تنها به منظور انجامِ مهم ترين كارهايِ زمين مانده ي فرهنگي و مذهبي – كه به گمانم براي آغاز آن بسيار دير كرده ايم و بسيار فرصت هايِ گران را از دست داده ايم – اعلام نموده ، آماده ام ده ها و صد ها جلسه ي ديگر و حضوري و رو در رو ، با عناصرِ آگاه و صادقي كه در متن يا حواشي – و حتا خارج از اين دو و در گوشه و كنارهاي خلوت و در اوجِ محروميت مي گذرانند – به گفت و گو و بررسي و تأمل بنشينم و تمامي توانِ سال هاي باقي مانده از عمر خويش را , صادقانه و مخلصانه درخدمتِ چنين هدف و كار بزرگ و مفيدي بگذارم وبر سر هر كلام , تفاهم را جست و جو كنم و اميدوار باشم كه خواهم توانست در حدِ توان و لياقتِ خويش , مفيد و مؤثر باشم .
اگر 30 سال است از سخن گفتن و گفت وگو - به طور رسمي وغيررسمي ، مستقيم و غيرمستقيم -منع گرديده ام و با وجود داشتنِ سوابق رسمي و مورد تأييد در دو نظام ، هم چنان و همواره , در محروميت و ممنوعيت هاي نارواي گوناگون زيسته ام و حتا از حواشي فرهنگ و جامعه نيز , بسيار غير عادلانه و غيرمنصفانه دور گرديده ام ، در عين حال آرزو مي كنم و اميدوارم سال هايِ پايانيِ عمر خود را در جايي كه عشق و زندگي من بوده است و هنوز نيز تنها گرماي وجودم را از آرزو و حلاوتِ آن مي گيرم - خلوتِ مقدسِ پژوهش ، بررسي و نظر - به سرآورم .
اكنون ، من مي خواهم آگاهانه و آزادانه و همواره در گفت وگو , بـا تمامي مردم و جهانِ خويش باشم . از هر آن كس كه سخن مرا بشنود ، يا سخني شايسته ي گفتن داشته باشد ، استقبال كنم و نياموخته هايم را تكميل نمايم .
من امروز در51 سالگيِ خويش ، برآمده از كوره ها و منجلاب ها و پليدي ها و خون ها و گريه ها و كشتارها و پختارها و در گذر از ريا و تظاهر و تسليم و تقسيم شخصيت به ظاهر و باطن ، هزاران هزار قواعد و امثال و حكم و سنت و روايت و چه وچه را , در حالي كه آلوده به همين بوي و حال و هوا هستم و گذراني رنج بار و در اوج محروميت و ممنوعيت را به سر آورده ام و اينك نه در پي گله و گله گزاري هاي معهود و نه در پي هيچ انگيزه ي سياسي و اقتصادي ديگر هستم , بلكه تنها در پيِ تحليلِ واقعي و به حقِ جايگاهِ خويش , در جامعه و خانواده و كشور و جهان مي باشم .
اكنون دريافته ام كه « انسان » مي تواند در آفرينش « تنها » نباشد . و آري , بر اين باورم كه در گوشه و كنارِ كشور و در تمامي گيتي , هستند كساني كه حاضرند در آزادي و امنيت , سخن مرا بشنوند و تحليل كنند و پاسخ و نظرِ خويش را نيز بيان نمايند , تا از حاصلِ تبادل افكار ما , در راستاي اهداف فرهنگي و بشر دوستانه , اندك اندك هسته هاي ارزشمندِ نيروي انسانيِ و بسترِ سازنده و موردِ نيازِ گفت و گو , فراهم آيد .
آري ، آرزوهايِ بزرگ دارم و در پيري « عشق » را به جست و جو مي نشينم .
امـا هـنگامي كه به زندگي و تجربه هاي آن مي نگرم و توان و ناتواني خويش را مورد تأمل قرار مي دهم و خويشتن و جامعه را بر آستانِ بلوغ و خِرد , زندگي نهاده و فرسوده در مي يابم و ابزار و امكاناتِ خويش را براي زندگي فردا , كافي و دردست رس نمي بينم , همراهان و همفكرانِ خود را به ياري مي خوانم و - به ناچار - نيروهايِ پراكنده و توان هايِ بالفعل و بالقوه را به جست و جو برمي خيزيم .
و آري , بر آستانِ دو دنيا و دو نگرش , از اين كه 30 سال مرا به نمايندگي از جامعه , اجازه ي سخن گفتن نداده اند ، هيجان زده و بر آشفته و در خروشم ، زيرا كه زندگيِ مفيدِ خويش را , در همين 30 سال نهاده ام . سي سالي كه تمام در پژوهش و سرگشتگي و پرسش و پرسش و مطالعه و جست وجو سپري شده است . سي سالي كه هر روز در خويش شكسته وبراي فرداي خود , بتي ديگر تراشيده ام و باز ديگر شب وديگر شبان .
و باز هم آري , سي سالي كه در سوختن و ساختن و گذشته و امروزه انساني ديگر را برآورده است ، انساني كه هيچ شباهتي به ديروز خود نداشته و داراي جهان و نگاهي ويژه است . و بي شك همانند تماميِ تازه بالغان , كمي دستپاچه و سر در گم نيز هست .
اما ، همين جا بايد بگويم كه اين «‌ انسان» نه 15 ساله و در اوج نيروهاي فيزيكي , بلكه 50 ساله و انگار بسيار زودتر از سنِ خويش , فرسودگي و مرگ را احساس كرده و از آن سرشار است .
نامه ي من ، برقرار ساختنِ ارتباط بينِ پير جواني 50 ساله , با جامعه و نسلي جوان و روبه رشد و زندگي است .
من مي خواهم بين نسلِ انقلابِ 57 و نسلِ امروز – يعني بين 22 سالگي خويش و 22 سالگي ديگران - بين دو نسل , كه اگر يكديگر را درك نكنند و به گفت و گو ننشينند و داشته هاي خويش را روي هم نريزند و از كار فردي – كه پي آمدِ عصرِ بت پرستي است - به فعاليت هاي ثمر بخشِ اجتماعي و گروهـي روي نـياورند و زمان و مكان خويش را در نيابند و … آينده اي _ بار ديگر _ هم چنان شب خواهند داشت .
و اما , انساني چون من , هنگامي كه تجربه هاي تلخ و رنج بار گذشته را ، همراه با روايتِ نسلِ انقلاب ، از آن چه در اين بيست و چند ساله , بر كشور و مردم و اسلام وشيعه و جهان گذشته است ، مي نگرد و به عنصري كه از دلِ اين رنج و پژو هش و شكستن و ساخـتـن بـرآمده است ، دقـيـق مي شود و آن عنصر گران بها را در كنارِ نيرويِ انسانيِ جوان ، باهوش ، آماده ي پذيرش و برخوردار از ابزارِ مدرن و هوشمند قرار مي دهد ، از هيجان و اشتياق لبريز مي گردد ، زيرا كه نسلي مستعد و آماده را مي بيند ، كه مي تواند ، حلقه هاي گوناگون علمي ، فرهنگي ، اقتصادي ، سياسي ، مديريتي ، ديني و فلسفي را تشكيل داده و آزادانه و بي هيچ تعصب و پيش داوري ، امكانِ انتقالِ آگاهي و تجربه ي نسل انقلاب را , به آينده سازانِ كشور و جهان ، فراهم آورد . و تمامي اين عوامل و به اصطلاح N GO هاي متخصص و كارآمد و آگاه و دل سوز و صادق ، بهترين روزهاي زندگي را , براي نسلِ جوان حاضر , و تمامي نسل هاي فردا تدارك ببينند .
باور من اين است كه قطع نمودن بين اين دو مقطع و عدمِ اتصالِ موجود بين نسل ها و تجربه ها و عدم امكانِ تبادل افكار و اطلاعات و وجود فيلترهاي گوناگون , بزرگ ترين فاجعه ي ايران و ايراني , در طول سده ها و نسل ها مي باشد . اين عمل مقاومتِ مذبوحانه اي است كه نه توسط جامعه ، بلكه تنها به وسيله ي اقليتي خاص و ناچيز و در جهتِ حفظ منافع همان اقليت اعمال مي گردد . دريغ نمودن آزاديِ گفت و گو و عدم امكانِ تبادلِ افكار و اطلاعات و انتقالِ تجربه هاو دريافت ها , بين دو نسلِ ياد شده ، بي شك به زيانِ جامعه ، فساد و تباهي هر چه بيشتر و به تعويق انداختنِ روند آگاهي عمومي است .
حفظِ سلطه ي سنت هاي پوسيده و نادرست , هنگامي كه با آگاهي و آزادي انسان در تضاد قرار مي گيرد ، بزرگترين خيانتِ تاريخي به جامعه ي ايراني ، شيعه ، اسلام ، شريعت و گيتيِ خِرد و ابزارِ مدرن و تمامي نظم نوين جهاني خواهد بود . بگذريم از بر هم خوردنِ تعادلي كه در اثر عدمِ هماهنگي , بين واحدهاي گوناگونِ اجتماعي , از ملت ها و مليت ها ، در روابط سياسي و اقتصادي و فرهنگي به وجود مي آيد .
آن چه آشكار است , بايد بين دو فرازِ تاريخي ، كه هر دو تعيين كننده مي باشند ، ارتباط وتعاملِ فرهنگيِ نزديكي برقرار شود و آزادي و امنيتِ اين گفت و گو در بالاترين و نامحدود ترين حدودِ آن , تضمين و تأمين گردد .
باور و يقين من اين است كه در كشور ما و نيز در جهان ، همگان به ويژگي ها و اصولِ خاصي باور داشته و واقعيت و رويكردِ جهانِ بشري را , به سويِ آن ملموس و در برابر و گريز ناپذير مي دانند و مي بينند .
بعضي از اين اصول و كليات را مي توان در چند بند زير خلاصه كرد .
1- تقسيماتِ سياسي و جغرافيايي كهن كه هم زمان با موقعِ تاريخي و نياز جوامع جهاني ، توسطِ قدرت هايِ پيروز و متمدنِ جهان و هم آهنگ با منافع هريك به وجود آمده است ، امروزه ديگر كاربردي نداشته و در حالِ تغيير و دگرگوني است .
2- بلوك بندي شرق و غرب به هم خورده و تمامي تقسيماتي كه در 200 تا 300 ساله يِ آغازين قرون جديد مسيحي , توسط كشورهاي اروپايي و سپس آمريكا به وجود آمد ، ديگر هيچ گونه تجانسي , با جوامعِ امروزينِ بشري ندارد و به همين دليل بسيار شكننده و در حال فرو پاشي است .
3- ابزار و تكنولوژي مدرن كه پس از انقلاب صنعتي و ظهورِ ماشينيزم - به ويژه انقلابِ انفورماتيك - رو به رشد و گسترش و تكامل نهاده ، هم اكنون در جوامع مادر اشباع شده و سرريز است .
4- بخشِ بسيار بزرگي از ثروت هاي طبيعي بشر , در كشور هايِ آسيايي و افريقايي و بعض‍‌ا‍‌ امريكاي جنوبي و به طور كلي , در محل زندگيِ جوامع توسعه نيافته ، يا رو به رشد قرار گرفته است .
5- اطلاعات و آگاهي هاي بشر , علاوه بر آن كه او را در پي كشف كران ها و بي كران هاي ديگر ، و دانسته و ندانسته هاي بسيار ، راهي كرات و كهكشان هاي دور دست نموده ، در داخلِ كره ي زمين ، در نقاط و جوامع خاصي متمركز گرديده و علاوه بر امكان بهره وري نادرست از آن ، نياز به منابع اوليه – كه در اختيار كشور هاي توسعه نيافته قرار دارد- هم چنين يافتنِ بازارهاي جديدِ مصرفِ و جلوگيري از به هدر رفتنِ منابعِ طبيعي و عوامل و دلايل گوناگون ، بشرِ متمدن و بـرخوردار را , بـه هـمگانـي ساخـتـنِ آگاهي و گسترشِ بدون قيد و شرطِ تكنولوژي و ابزار مدرن وا داشته است .
6- مجموعه ي روند تكاملي جوامعِ شهري و مدرن ، گذشتِ بيش از 200 سال از انقلاب صنعتي و انقلاب فرانسه ، ظهور ابرقدرتِ امريكا , در پي كشف و آباد سازي آن كشور توسط بردگانِ افريقايي و نيروي انسانيِ متخصصِ اروپايي و پشتيباني اقتصادي و سياسي از آن ، مبارزاتِ داخلي آن قاره و آزادي بردگان ، صدور اعلاميه ي استقلال و جنگ هاي انفصال ، دو جنگ جهاني و تسخير فضا و دست يافتنِ بشر به سلاح اتمي ، الكتريسته ، هواپيما ، تلفن ، ماهواره و به طور كلي ظهورِ ماشين هايِ هوشمند و ابزارِ مدرن ، در صحنه ي مديريت جوامع و عوامل و اسبابِ ديگر ، سبب شده است كه لزومِ دگرگوني و اصلاح ، در ساختارهاي اجتماعي و يك پارچگي و هماهنگي جوامعِ گوناگونِ بشري ، در كره ي خاك ، بيش از هر زمانِ ديگر مشهود و ملموس و مورد نياز باشد .
در چنين شرايطي منطقه ي خاور ميانه , به دلايل و ملاحظات گوناگون و به جهت دارا بودنِ منابعِ اوليه و موقعيتِ خاصِ جغرافيايي ، از اهميتِ ويژه اي برخوردار بوده و كشور ما ايران نيز , علاوه بر قرار گرفتن در اين منطقه ، به دلايل و ملاحظاتِ خاصِ خويش , توجه جهانيان را جلب نموده و در مقطع كنوني , هم چون فرازهاي ديگر, اهميت و ويژگي ممتاز خود را يافته و كانون فعاليت هاي گوناگون گرديده است…
7- باور من اين است كه اين مجموعه ، تحول در ساختارهاي اجتماعي و فرهنگيِ ايران را – اين بار به سودِ كشور و مردم – در پي داشته و در تكامل و روابطِ خويش ، با فرهنگ ها و تمدن هاي ديگر ، درصورتِ برخورداري از ابزار و تكنولوژي مدرن و آزادي و امنيتِ گفت وگو و تبادلِ افكار و اطلاعات ، سببِ تحولات بنيادين در تماميِ جوامعِ جهاني و جهشِ انسانِ ايراني ، پابه پايِ بشر آگاه و آزاد امروزين خواهد بود .
و صد البته ، بديهي است كه چنين جايگاه و چشم اندازي ، در تضاد با منافع كشورها ، قدرت ها ، جريان ها و دسته بندي هاي گوناگون قرار داشته و همان قدرت ها و جريان ها ، انسانِ ايراني را ، از رسيدن به جايگاهي كه حق اوست ، باز داشته و هم چنان باز خواهند داشت ، و در راه وي مانع ايجاد كرده و خواهند كرد .
بنابراين و با توجه به چنين مقدماتي است كه اين جانب در امروزِ خويش – به عنوان شخص و شخصيتي كه از دلِ همين شرايط برآمده است – براي خود وظايف و تعهداتي را در برابر مي بينم ، كـه اگر بـخـواهـم بـا خـويـشـتن و جامعه و جهاني كه در آن زندگي مي كنم – با تمامي كران ها و بي كراني ها و بزرگي و كوچكي آن – صادق باشم ، گذشته از تمامي مسموميت هايي كه از ناحيه و طريق سياست , به آن دچار گشته ام و با حذفِ اين عنصر از زندگيِ خود ، تنها و تنها ده تا بيست سال كارِ جدي و گريز ناپذيرِ فرهنگي را ، در مجموعه اي از اتصالِ نيروها و ابزار ، در برابر مي بينم . آري ، همين و بس .
امروزه - در باور من – هر سخن و نظري جز اين - حداقل براي كسي چون من - ياوه بوده و ارزشِ فكر كردن ، نخواهد داشت .
اين است كه با بيانِ نامه ، سخن ، درد دل ، نظر ، نگاه و باور خود ، اميدوارم در داخلِ كشور – و شرايطِ خويش – بتوانم هم دلان و همراهاني هم آهنگ و پرتوان بيابم و ناتوانی های خويش را ، در توانِ سرشارِ با لغان و فرهيخته گان معنا کنم و وجود ايشان را غنيمت شمارم .
اكنون كه در تنهايي و با امكاناتِ هيچِ خود ، نمي توانم شرايطِ دل خواهي براي فعاليت هاي فرهنگيِ مورد علاقه ام فراهم آورم و هنگامي كه در تمامي زندگيِ دشوارِ گذشته ، ضربه ي همين تنهايي و استقلالِ انديشه را ، ديده و تحمل كرده ام ، در شرايطِ اجتماعيِ جديد و با توجه به اين اصل كه زمانِ فعاليت و كارِ فردي به سر آمده است ، با روي آوردن به جامعه و مردمِ خويش – به ويژه جوانان و پيراني كه به بلوغ و خِرد دست يافته اند – و با هدفِ فعاليتي فرهنگي و زيربنايي و سازنده و لازم – در اين مقطعِ ويژه از حيات و تمدنِ انسانِ ايراني – اميدوارم ، چند سال يا هفته و ماهِ باز مانده از زندگي خود را , در چنان محيطي به سر آورم .
بديهي و آشكار است كه اين فعاليت فرهنگي ، به دور از تمامي بازي ها و بازي گران ، تنها و تنها با انگيزه ي گرد آوردنِ نيروهاي پراكنده و دورانديش و هم آهنگ با بسترِ گريز ناپذير و آينده سازِ كشور بوده و هر چيزي - جز اين را - بيهوده ، پوچ ، غير ضروري ، انحرافي ، موقتي ، پوششي و حداقل در وظيفه و تعهدِ كساني ، جز نگاه و انديشه ي خود و خودي ، مي بينم و مي دانم .
نگاه من به فردا و فرداهاي درخشانِ اين هويت و اين بي هويتي است و نه به هيچ آلاينده ي ديگري , كه اگر فرصت و تواني باشد – به جاي آن – تنها و تنها ، به زندگي خواهم پرداخت . همين و بس .
اكنون و در پايانِ ، از تماميِ مراكزِ فرهنگي كشور ، دفاترِ پژوهشي ، مطبوعات ، وسايلِ ارتباط جمعي ، مراكزِ انتشاراتي و اطلاع رساني ، كتاب خانه ها و هنركده ها ، بنيادها و نهادها و هر آن چه شركت ها و مؤسسه هايي كه ، براي اين گونه فعاليت ها تدارك شده اند و از تمامي دانشگاه ها و دانشكده ها و حوزه ها و سرانجام از هر آن چه روحاني و دانشجو ، شاعر و اديب و هنرمند ، و هر آن چه توان ونگاه و نيرويِ قابل هم آهنگي است ، و نيز – به ويژه - از تمامي فرهنگيان و فرزانه گان ، راست گويان و دل سوزان و رنج شناختگان و بالغان ، صميمانه و صادقانه مي خواهم با خواندن اين نامه و با درك و شناختِ شخص و شخصيتي كه در اين يادداشت ها به تصوير درآمده است و با توجه به تماميِ داشته ها و نگاهِ مشتركِ خويش ، چنانچه امكان جذب و هم آهنگي ، در فعاليت هاي فرهنگيِ مورد بحث در اين نامه را ، فراهم و حاصل مي بينند ،دست دوستي و ياري خويش را ، دريغ ننموده ، پيامِ صداقتِ مرا بازگردانند .
طبيعي و بديهي و آشكار است كه از هم اكنون و پيشاپيش ، در همان حالي كه از تمامي بازي ها و بازي گران صميمانه – و حتا عاجزانه – مي خواهم , ما را به فرسودگي و تنهايي و ناتواني مان ببخشند و بگذارند چند صباحي در محيطِ دل خواه خود ، به زندگي برخيزيم – در همين حال – اندك نگاه و تواني صادقانه و دوستانه را گرامي داشته ،دستانِ محبت و شعور را ، در تماميِ دريچه هاي باز به روشنايِ زندگي ، خواهيم فشرد و بزرگ خواهيم شمرد .
باشد كه از دل برآمده اي را ، بر دل نشيند . و السلام .
سلامت و توفيق هر چه بيشترِ تمامي خدمت گزاران كشور و مردم و تمامي آگاهان و راست گويان و فرهيخته گان را ، آرزو دارم .
بـا درود و بـدرود
محمد رضا زجاجي
نوروز 83
آدرس اينترنتی : mrzojaji2000@yahoo.com



گزيده ی : از کوچ ها تا کوچه ها


به جای مقدمه

ما نيز سخن می گوييم .
سخن گويی ، در زمانه ی شما
که ما نيز در آن زاده ايم .

اينش ، سهم ما .
- که اگر با شد ! –
آن را نه چنان « هديتی کم بها » می شماريم .
که به تاوانش زندگی نهاده ايم .
زندگی ها

هم عصری
پاياپای و منصفانه نبود

برای هم زاد خويش
- آن چه با من است –
خود گذارده ام

هم عصری
باری ديگر ، تحميل گرديدي
منصفانه نبود …




ساقيانِ هر چه خواهی

اين همه زشتی و تلخی . اين فساد و هم تبا هی .
خيلِ بيماران و بيکاران . خود آزاران و بيزاران .
گله هایِ خوک و گاوان . گند خواران ، زشت کاران .
خاندانی مانده آيا ؟!

مادران در کوچه سر گردان . کودکان سر گرمِ بازی با زباله .
نوجوانان خود فروشانی نخاله .
دختران در خود فروشی ، با پسرها گرم جوشی
دستشان ترياک و بنگ و گرد هایِ زهر نوشی
سا قيانِ هرچه خواهی .
خوابشان در پارک ها و زير پل ها .
يا به زندانِ بزه کاری . پدر در بندِ سارق ها .
قاتلانِ تيزی اندر کف ، سيا هی در دل و با گند پيوسته .
محترم ها ، پول داران ، تا جرِ صدها خلاف و ننگ .
نيز دلالِ محبت ، بهر خويش و قوم ، يا دزدانِ بيگانه .
با تفاوت ، بی تفاوت . پول مشروع است و آبِ آبرو گرديده
از هر راه ، يا از چاه .

می توان حتی زنان و دخترانِ خويش را ، برد تا آغوشِ سيم و زر .
به سالی يا که ما هی ، برج هایِ سخت زيبا ساخت .
خمسش داد و سهمِ دولتش پرداخت .
نيز ما شين هایِ راحت . بهترين ها شيک ترها ، با کولر يا بی کولر ها
دخترِ هر کس که خواهی ، لذتِ هر آن چه جويی
همسرِ هر مردِ کوهی ، يا ز ا ستادانِ دانشمندِ دانشگاه ! !
دکتران و خيلِ سر تيپان .
مايه را رد کن .
به جز آن هر چه بينی ، آن چه گويی ، پوچ و بيهوده است !
علم و ايمان ، درد و درمان ، جان و جانان ؟ !
بنگ و گَرد و لولی از ترياک و جامی می .
پس دگر ، آغوشِ هر کس را که خواهی ، آن چه نوشی .
شهر غرقِ زندگی و نعمتِ پروردگاران است .
« مايه را رد کن »
پول و لذت ، آری آسان است .
و با قی حرفِ بيهوده است .
شهر آلوده است .
شهر آلوده است .





زاين اهورايی زمين

درد بــر سـر مـی زنــد ، رسـوايــیِ بـيـداد را

غـصـه بـر در می زند ، بيماریِ فرياد را
با که گويم چون گذشت اين سال هایِ دشنه آگين

يا که خواهد گفت با من ، ظلمِ بي بنياد را
مـی سـرايـيديم يـک شـب ، داسـتـانِ زنـدگـی

شهر پر شد : هان بگيريدش زبند آزاد را
گـفـت و گـوی بـلبـلان ، چـنـگ و سرودِ باربـد

جـمـلـه بـنهاديم آری ، آرشِ دل شاد را
شـد کـيـومـرث و فـريدون ، هم اهورايی زمين

نيز خشکاندند تاک و سرو ، با شمشاد را
ای دريـغـا کـاوه ای ، تـا خـود بـرآرد کوره ای

هـم بـيـالايـد ز اهـريمن ، زمينِ مــاد را
پس به پا خـيزد از آن نوروز ، جمشيدی دگر

خسرو آيد از در و ، شيرين رسد فرهاد را
آمدم دير آمدم ، جـانـا مـنال از دوری ام
نو عروس نيکی ام ، بی تاب تن داماد را



بــود ايـن چـنـيـن …

مـن خــويــش را بــه لــذتِ پـرواز داده ام
بــا درد زاده ام کــه بــه درد اوفــتــاده ام
چـون بـسترِ تـولـد مـن بـوده تـشـتِ خون
خـون خـورده ام هـماره و خون رنگ باده ام
خـون ريـز چشم توست که خون کرد در دلم
آن سـرخِ آتشين که گـل از شـرم داده اسـت
صـد جوی خون ز برگِ لبِ خويش زاده است
باشد سپيد برگِ تـنـش ، تـا بـه خـط عشق
بينی به خون نشسته دلـی را نـهـاده اسـت
آری بـه خـون تـپـيـده بـود قـلـبِ عاشقان
زيبا ست زندگی که در آن عـشق حاکم است
بی عشق عادتی است که بر مرگ قائم است
بايد بـدون پـرده بـه بـانـگِ بـلـنـد گـفـت
آغوشِ لـذت است که خود پاک و سالم است
تـنـهـا تـريـن حـقـيـقت ممکن که شد دريغ
جايی کـه عـشـق را نـشــنا سـند مـردمـان
آماج تـيغ و تـيـر شـود ، جـانِ عـاشـقـان
گل برگ های مهر که از جنسِ زنـدگـی اسـت
گــردد هـزار پـاره ، ز شـلاقِ بــي امــان
با شـد که سوگوار نـشـيـنـنـد ، رو بـه مـرگ
بـگـذشـت آن چـه بـود و را نــام زنـدگــي
مـرداب عــادتــي کــه بـرآورد بــنـدگــي
ديدم کـه خـرمـنـي ز گـل و نـاز ، بـي قـرار
در چـادری سـيـاه نـهـان گـشـتـه ، پردگی
بـود ايـن چنين که گشت ز دل ها دريغ عشق



« بهاريه »
« اسفند بسوزيد که گل از سفر آمد »

زيبايـی مـهتـاب زانـدازه بـرون شـد

دامـان شـکيـب از پـرِ پـروانه فـزون شـد
ديديم که در بستر گل ، بوی گلاب است

سرشـار ز می ، جـامِ شقايق همه خون شد
از ديـدنِ نــوروز دلِ پــير جـوان شــد
سرمای سحر جامه ی صد رنگ به بـر کرد

گــيلاس ز ا لـماس يـکی تـاج بـه سر کـرد
خورشيد بر افروخت رخ و خوشه ز زر کرد

بـلبـل بـه فـغـان آمـد و آفـاق خـبـر کـرد
فرمود : بهـار آمـد و عيـد هـمـگـان شـد
سبزينگی از گستره ی دشت بر آمد

هـنـگامه ی رقص است ، شب غصه سرآمد
تن پوش سپيدیِ عروسِ سحر آمد

اسـفـنـد بـسـوزيـد کـه گـل از سـفـر آمد
سر سبز و پر از رنگ کران تا به کران شد
البرز به در کرد ز تن رختِ زمستان

پـوشـيـد ز آلالـه هــمـه جـامـه بـيـابـان
تب خال بجوشيد ز سيمایِ درختان

آمـد بـه خـروش از نـفـس بــاد ، بـهـاران
نـرگـس بـه عروسـیِ سپيدار چمـان شد
از بوی خوشِ ياس ، شده مست صنوبر

بـيـد آمـده بـا گـيـسـویِ آويـز به محشر
در جلوه شده سرو ، منم سبز سراسـر

خـورشــيـد بـر آورد تـنِ سـوز ز خـاور
گـرديـد همه چشـم و به صحرا نگران شد
شد موسم می خوردن و سر مستیِ عشاق

نــوروز بــپـا شـيــد گــلِ نــاز در آفـاق
از گرمِ حضورش شده طی سردیِ شلاق

در تـهـنـيـتِ مـقـدم او غـنـچـه ی مشتاق
بـگـشود لـب و عـيد به گل زار عيـان شد




« عاشقانه »

دارد بــه آخــر مـي رســـد راهِ تــو امـا نـيـز هــم
فـردا کـه از آنِ مـنـي ، بـگـذاري ايـن پرهيز هم
از من اگر عاشـق شـدن ، از تـوست نـاز و مـکـر و فن
بگذار اين رنـگ و دويـی ، بگذر از اين نا چيز هم
من بايد از خـود بـگـذرم ، تـا تـو ز بی خـود بـگـذری
پـسـت و بـلندِ عاشقی دارد چـه اُ فـت و خيز هم
ديشب تو را در خواب خود ، ديدم به آغـوشِ کسـان
بس کن که شد افسانه طی ، جامت شده لبريز هم
پـايـان راهِ تــو مـنــم ، هــم خـا نـمــان تــو مــنـم
زشت است با کمتر ز خود ، سر کردن آمـيـز هـم
من خويش می بخشم به تو ، مي بعد از اين بی من مخور
شيـريـن بـود فرهـاد را ، نـی خسـروِ پرويز هم
گفتم تو را بسـيارها ، می گـويـمت بـارِ دگـر
دارد به آخر می رسـد ، راهِ تـو امـا نـيـز هـم



باز گويا …

بـــاز گـــويــا بـهــار مـي آيــد

گــُل بـه چـنـگِ هـزار مي آيد
مـاهِ اسـفـنـد و بـوي فــرورديـن

خوشگلِ بـي شـمـار مـي آيـد
وقتِ عـيدي گرفـتـن از شب و روز

لـب بـه لب بـوسه بار مي آيد
بــارِ ديــگـر ا قــا قـي و شـب بـو

مـسـت از انـتـظـار مـي آيـد
نرگسان با شتاب و شـب بـي تـاب

بـه چـمـن لالـه زار مــي آيـد
« گل به سرنار» (1) و نرگس ومريم

« سه به سه در قطار» (2)مي آيد
روي مـهـتـاب و مـه بـدونِ حـجاب

اين چـنـيـن آشـکـار مـي آيـد
فـصـلِ جشن است و عشق ورزيدن

مـي بـه کـف روزه دار مي آيد
رنـگِ تــب خـال بـر تـنِ نـارنـج

نـَک دو هـفـتـه نـگـار مـي آيد
سبـز تـن ها حديـث مـي گـويـنـد

آهــوک در شـکـار مــي آيــد
گــم شــود از شــمـار ســردِ دي

عاج بيـن ژا لـه بـار مـي آيــد
هـمـه نـوبـاوه گــانِ بــاغِ بـهـار

د خــتــرِ نــاز دار مــي آيــد
گفت و گويِ حسادت است و زئوس

غـنـچـه بـيـن بـي قرار مي آيد
نــوعــروسِ خــيــالِ بــارانــي
مــرمــرا يــادگـــار مــي آيـــد

1- شعاری که ميوه فروش ها به آن فرياد می کنند
2- « سه به سه قطار » نوعی بازی بچگانه « شبيه دوز بازی » که امروزه بيشتر عوامانه است .



يادگاری است مگر زيبايی ؟!

روی آن قله ی دور
تک چراغی است ، نشا کرده به نور
همه شب دست بر آورده ، به ماه
می کُند ، خرمنِ مهتاب ، نگاه
قصه گويد ، ز دلِ تنهايی
دامنِ کوه ، پر از صحن و سرا
پرچمِ روز ، فراوان بر جا
می درخشد همه ، گوئی خورشيد
بر سر دستِ شقايق ، جنبيد
می کِشد شعله ، شبِ هر جايی
آسمان ، پرده ی الماس نشان
ماهِ زيبا ، ز دلم برده توان
بوی شب بوست ، به شب پيوسته
شرمِ نرگس بدمد ، آهسته
می رسد ، گاهِ سر سودايی
دخترِ حسن ، دريده است به تن
رخت رسوايی گل ، پيراهن
آشکارا ، همه آن چشمه ی نور
مرمرِ ناز ، درخشان به عبور
وام گيرد ز تنش ، زيبايی
چترِ احساس شب و نرم حرير
بيد افکنده سر از شرم ، به زير
بايد آموخت تواضع ، از ماه
مهربانی و زلالیِ نگاه
جانِ فرسوده شود ، فردايی
اشرفِ خلق ، اگر انسان است ؟
پس چرا بَرّه تر از ، حيوان است ؟
يا که چون گرگ ، بدرّد خود را ؟
هار و ديوانه ، بگيرد خود را ؟
هيچ گرديده ، ز تن آسا يی
عاشقی ، مُرده در اين شهر چرا ؟
خرمنِ ناز ، شقايق پيدا
فصلِ گل می رسد و گاهِ نبيد
رقصی از شرم ، به اندام دميد
بلبلان مست ، ز خوش آوايی
جاجرود است و هراز و لبِ آب
دختران ، عشوه کنان ، جامِ شراب
شده در بند ، گلِ تجريشی
نيک با زشت ، ندارد خويشی
متولد شده ، آن بالايی
بايد البرز به لرزد ، بسيار
تا که ضحاک بميرد ، با مار
آرش از قله برآرد ، نوروز
کاوه از کوره بر آيد ، پيروز
هم فريدون برسد ، حالايی…
گيسوی بيد ، به تابِ مجنون
تنِ خورشيد ، فرو خفته به خون
با نسيم است ، ا قا قی پيد ا
چترِ زيبايی گل ، پا بر جا
شده سر گشته ، ز بی مأوايی
عشق و سر مستی و بارانِ بهار
وقتِ تن شستن و چشمِ بيدار
سروِ آزاد و گلِ معرفتی
در زمين ، مردمِ خوش عا قبتی
خود حقيقت بشود ، رويايی



تنِ زيبایِ دخترِ مهتاب

دست ها ، شا خه هایِ تردِ انار
چشم ها ، چشمه هایِ مهتابی
بر دو نيمِ سپيد ِقرصِ ماه
گلِ شرم است ، خالِ سرخابی

لب ، دو ابرویِ روبرو گشته
ابروان ، چون هلال ، پيوسته
چانه اما ، گلاب دان و گلاب
تيغِ بينی ، عمود بر مهتاب
به دو نيم است ، گونه ی خوبی
خرمنِ مو ، موازیِ خورشيد
ريخته ، بر کرانِ زيبايی
از دهان ، نرگسِ دو نيم شده
می ترابد ، لبانِ عنابی …

روی زيبايِ دخترِ مهتاب
شرمِ نقش است و بومِ نقاشان
می درخشد ، ستاره ی زيبا
ماه تنها به دشت ، گل پاشان
در قدومِ عروسِ باران ها
تنِ خوبی است ، فرشِ فراشان




نقد است زنده بودن

در جــلـــوه هـای نــيکی گــل مــی د هـــد ، ا هــورا
خــورشـيدِ رویِ زرتـشت خــواهـــد شـکـفـت ، فـردا
تــا مــهــر ، سـر بـــرآرد
در ســرزمـــيــــنِ مـــزدا
بـيـمـار، مــرد مــا نـنــد خـود دشـمـنـانِ جـانـنـد
در جنگ و کين شب و روز از عــشــق ، نــا تـوانـنـد
گــل هـــای زنـــدگـــی را
جــــا داده در ثـــــريــــا
روز است و رنگ و نيرنگ شـام ا ست و تـن سياهی
سـر سبـز کـوه و صحرا خـلـق از پــی تـبـا هــی
ديـــوا نـــگــانِ بـــنــدی
زنــجـيــر کــرده بــر پــا
بـلـبـل بـه شا خساران سـر مــي دهـد تـرانـــه
در رقص سرو و شمشاد شـب هــايِ عـا شـقـانــه
آرامِ جـــــويـــــبــــاران
گــرديـــده اسـت گــويــا
امروز زندگانــی ا سـت گـيتـی پـر از جوانی است
انسان بر اوج هـسـتـی سر مستِ بـی کرانی ا ست
بـگــشـوده بـــال ، دانــش
پـنــدار کــرده ، حـا شـــا
نقد ا سـت زنـده بـودن آزاد ، هــر چــه خـواهـی
ا حــســاسِ آدمـــيّـت در عـشـق مـرغ و مـا هـی
ســـرشار و ســبز ، پـر بار
در رقص ، صـحــنِ د نـيــا
ا ندوه ، بی کـران ا سـت تزوير ، نــاتــوان ا سـت
گـو سـرزمينِ خورشيد زندانِ عــاشـقــان ا سـت
خـود در کـمـيـــنِ نــيـکی
کـفـــتـــار کــرده ، مــأوا
آری نــه بــاورم بــود اين گونــه زنــدگــانــی
در صـبـح گــاهِ دانـش بـيــمــارِ نــاتــوانـــی
گـــويـــنــد روزِ روشـــن
بـــرخــيــز شــامِ زيــبـا
وارونه گشته ، هسـتی جرم است ، عشق و مـستی
بـايد که ظاهر آراست پـنـهـان نـمـوده ، پــستی
آری دو گانه بــودن
شخصيتی است پيدا
بايد به مصلحت زيست يک رنـگ ، هيچ کس نيست
خواهی که زنده بـودن با کس مگو ، بشر چيست ؟
در خانه هایِ تـاريک
پنهان به نوش صهبا
آری که قــصـه گـفتند ياوه بــســی ســرودنــد
مشروع هر چه زشـتی پس حيلـه هـا نـمــودنــد
تطهير شد پلـيــدی
هم مرگ گشت پا يا
ويرانـه هـای تـلـخــی خــون مــی خـورند رِندان
گويد : حـقيقت است اين مـؤمــن زِيُد به زنــدان (1)
امــروز را نــهــاده
پــنــدار هـایِ فـردا
گر لايـقـی بــه بـودن در لــحـظـه زنــدگــی کن
ســرشــار از خـدايی هين ، ترکِ بـنـدگــی کــن
آگاه گشتـه ا نـسـان
در کارِ خويش بـيـنا


1-ا لدنيا سجن ا لمؤمن و جنت ا لکافر .


به تو می مانستم

به تو می مانستم
ای دلِ بارانی
اشک ريزِ اندوه ، در شبِ ظلمانی
به تو مي مانستم
جويبارِ سيال
پای در راهِ دراز ، باز کرده پر و با ل
به تو مي مانستم
عاجِ مهتاب وبلور
برگ ريزانِ خزان ، در پگا هی همه نور
به تو مي مانستم
برف بارِ پاکی
دشت هایِ چو حرير ، نرم و سرشار و زلال
به تومي مانستم
صبحِ بشکفته ی عيد
چترِ گل های گلاب ، ماهِ دراوجِ کمال
به تومي مانستم
شبنم شرم و شبا ب
نِزم باران و کوير ، شعله ی عشق و سراب
به تو مي مانستم
قامتِ سرو و نسيم
هرمِ رقصان به نگاه ، نازِ نرگس ز شميم
به تو مي مانستم
به تو مي مانستم
آفتابِ سوزان ، جوششِ مهر ز تن
رست خيزِ نيکی
تو و زيبايی و من
به تو مي مانستم
به تو مي مانستم .




زيباي شب

شب که مهتاب روی مي شويد
بر لبِ بِرکه های پاک و زلال
آسمان ، پيکری پر از الماس
مي گشايد ز نور ، خطِ هِلال

کوه ، لم داده در سياهی ها
بر گرفته ، هزارها فانوس
خفته ، در خانه هایِ خاموشی
خيلِ بيمار ، خسته از ا فسوس

نارون ، چترِ سبزِ زيبايی
گستريده است ، خيس از باران
در پنا هش نشسته ام ، تنها
هست در جلوه ، پرده ی گذران
يک طرف جاده ، مارِ خفته به قير
دور و نزديک ، زوزه ی سگ ها
دست رود است ، در کمر گا هان
گرم کشتی و پهلوانی ها

گفت و گوی پرندگان و بهار
راه را بر ترانه ، مي شويد
می شکوفد درخت ، در احساس
شبنم از روی لاله ، مي رويد

روز و مرداب و کين و بيماری
در پلشتیِ زهر گون ، رفته است
شب نشسته ، به تختِ طناری
از تما شایِ روز ، آشفته است
کوه صحرا ، به رقص و سر مستی
دخترانِ خيال ، خندان لب
بی کرانِ سکوت ، مينا رنگ
رويِ نوروز را ، گرفته تب

می درخشد ز چهره ی شب بو
هُرمی از بویِ نرگس و نسرين
خوشه های ا قا قی و گلِ ياس
مريم و اطلسی به ناز آذين

مست آمد ، قناری و بلبل
چنگ برداشت ، محوِ زيبايی
نو عروسِ شکوفه پوشِ بهار
گفت : طی شد ، خزانِ تنهايی

شرم آورده ، بکرِ فروردين
شبنمِ تازه ، بررخ زيبا
در نسيمِ نگاهِ بارانی
چادر ا فکنده ، نو گلِ رويا




عشق است نشانِ زنده بودن

شب ، تيغِ سپيد بر کران زد
عاجِ تنِ ماه را ، نشان زد
لرزيد نگاهِ گرم ، در دشت
خورشيد به کوه ، ارغوان زد
فرمود : که آمده است ، نوروز
نازک بدن آن ، عروسِ باران
از ياس تن است ، پرتو افشان
بلبل به سرود و عشق ورزی
در رقص و ترانه ، خيلِ مستان
روييده گل است ، آتش ا فروز
بی تاب نسيم ، بوسه بار است
در جوش ، زلالِ چشمه سار است
سوزان ، ز شکوفه هایِ آغوش
اندامِ انار ، بی قرار است
شب جامه دريده ، عشوه آموز
عشق است ، نشا نِ زنده بودن
از لذتِ جان و تن ، سرودن
غلتيدن و سبزِ يونجه زاران
بر پيکر بِکر ، دست سودن
تابيده تنور ، خواهش اندوز
خنديد گلِ گلاب ، برآب
روييد ز چشمِ چشمه ، مهتا ب
شيرين که بلورِ شکرين بود
در برکه ی نور ساخت ، قند آب
خسرو شده چشم و تن ، همه سوز
گل برگِ تن است و فصلِ آواز
رويایِ تو ، دل شده به پرواز
دستانِ هنر ، تراش داده
آن پست و بلند ، قصه پرداز
کز قوس و قزح ، برآورد روز
گفتيم که زندگی همين است
گل زارِ بلوغ ، نازنين است
آن نيمه یِ خوشه بارِ هستی
گم گشته ، بلورِ مرمرين است
عا شق به شوم ، مگر هم امروز
انديشه ی نيک و رویِ زيبا
جذابِ شکوفه پوش ، پيدا
آيد ، مگر از کرانِ ديگر
گويد : که منم به نيم ، تنها
خود می طلبم ، ز بختِ پيروز
خوانم به نگاهِ وی ، ترانه
دل آمده ، ميهمانِ خانه
دربندم و قصه هایِ دوری
گويم ز سرود ، عا شقانه
آيينه ی دل به پا نشد ، نوز




آری ، به خود تازيده ام

دارد به پايان می رسد
اين جامِ تلخ و زهر گون
افسوس نايد ، کامِ دل
از زندگیِ واژگون

خرداد ، گل باران کنم
دشتی ، نگارستا ن کنم
در جلوه یِ زيبا رخان
نوروز را ، رقصان کنم

آری ، به خود تازيده ام
از خويش ، چون ببريده ام
با خويش ، پيوستم دمی
کز عا فيت گرديده ام

در سال مار و نيش ها
بايد بريد ، از خويش ها
رقصيد ، در خوش قامتان
خنديد ، با پروانه گا ن
سرکرد ، با ديوانه گان
بگذشت ، ازبيگانه گا ن
تا خلوتِ تنهایِ من
گو به شود ، از پيش ها

در صبح گاهِ گفت و گو
کردند ، لب ها را رفو
گفتم : که نوروز آمده
خنجر زدنم ، پشت و رو
باز از زلالِ آينه
جويم گلی ، تنها ترين

دردِ فجيعِ زندگی
در باتلاقی ، اين چنين
بودن ، به عمقِ کوچکی
در گندزاران ، مرده گی
عاجِ تنِ مهتا بيا ن
گويد : هلا ، زيبا ترين

ای نازِ بی پايانِ من
خندان لبِ فتّانِ من
ای گمشده ، در بی کران
رؤيای سر گردانِ من
وقت است ، آسودن شبی
در خرمنِ بوياترين



چار پاره ها

سـرشـار ِنسـيمِ ياس ، پوشيده به شرم

تـاجِ گـُل ا طـلـسي است ، بـر پيکرِ نرم
پــستيّ و بـلنـدیّ نـجـابـت ، تـنِ عاج

رويـيـده انــار ، بــر تــنـا سـب آزرم
✱✱✱✱✱✱

چشم بر هم می گذارم ، لحظه ی سرشار را

فرشِ دل را می گشايم ، پس طلوعِ يار را
کا شکي از پرده می آمد برون ، مـاهِ تـمام

تا که می ديدنـد مردم ، جلوه ی آثـار را

✱✱✱✱✱✱
هر که با نيرنگ و بازی سر کند ، بيگانه است

سـر سرایِ سوز ، تنها فرشِ صا حب خانه است

می شود چون کودکان ، بازيچه ی دل هایِ سرد

هـر کـه در ايـن مُلک ، دنبالِ دلِ ديوانه است
✱✱✱✱✱✱
هــم رنــگِ بـنـفـشـه بـود رويـــش

گــــل هــايِ گــلاب در ســبـــويــش
چــون پــرده دريــد خــرمــنِ نــاز

بــشـکـفـت شـکــوفـه هـايِ بــويــش
✱✱✱✱✱✱
دل داشــت همـيــشــه آرزويــش

گــل هــايِ بهـــار رنــگ و بــويـش
نــرگــس کـه ز شرم لب فرو بست

مـي کــرد هميشــه جســت و جويـش

✱✱✱✱✱✱
ديــدنِ زيـبـا يـي و خـنديدنِ گل در بهار

قـله هايِ عـاج و تـردي ، در زلالِ کــوه سار
در نگاهِ خوب رويان ، گم شدن در بي کران

نو عروسِ شرم را ديدن ، به سردِ چشمه سار

✱✱✱✱✱✱



وصف الحال

گاه سردم می شد ، در ا همن و بهمن
ای دريغ ا فسوس
در آن ، ده روزِ آخر هم
ماه نوروز- آن که پايانش-
نو عروسِ شيک پوشِ نو بهاران
در تنش ، رختی هزاران رنگ
سر بر مي زند ، بی شک
ای دريغ ، ا فسوس
در آن ده روزِ آخر ، هم
گاه سردم می شود ، افسوس

نو بهاران ، نو بهاران
اشک بارد ، چترِ باران
ناز داران ، گل عِذاران
بسترِ مهتاب و جانا ن
سبز رويان ، رنگ پوشا ن
خاکِ ايران ، مهدِ نيکا ن
آری آری ، يادگاران
رفته از اين شهر ، يزدان
بس کنم ، درد است و درمان

گاه می لرزم ، به شب هایِ بهاری
باز می گردم ، به خانه
يکه گی را گوشه ای دارم ، نشانه
چشم می دوزم ، به دامانِ سکوتِ شب ، به کوهِ رو به رويم
خيره در مهتاب ، با دلی بی تاب
خسته از هی هایِ بيهوده
بايدم رفتن ، چرا قلبم نمی گيرد ؟
بس کنم اين جست و جویِ درد بارِ خود
در بهاران ، در دی و بهمن
چرا قلبم نمی گيرد ؟

دلقکی ، در اوجِ رسوايی و شيدايی
گونه ای از سگ
آن شغالِ خانه گی و چوب خورده
خيسِ باران
دُم به لایِ پا ، مچاله
سر ، به زيرِ دست
هم چنان بر پشتِ او ، شلاقِ بيداد و حقارت ها
روزه اش بر آسمان ، بسيار خَپ کرده
آه ، بايد مرد . بايد مرد .
زندگی اين جا نخواهم يا فت
گل ا فسرد
جان پژمرد ، دل آزرد
بايد مرد . بايد مرد .

بيش از اينم نيست يارايی !
نی توانِ ظلم ديدن
دم بريدن . دل جويدن . گريه کردن . لرز ديدن
سوزِ اشکِ تلخ را ، بر لب چشيدن
قصه های غصه گی را ، در شبانِ تار و ظلمانی
در پیِ آبِ حيات ِ نيست ، گشتن
هی به تنهايیِ خود ، دندان گزيدن
بيش از ا ينم نيست يارايی
گفتن از روی بهار و ناز و زيبايی

آری ، آری
بايدم خفتن
بايدم مردن

شفق وا شد
کوه ، در ابرِ سپيدِ صبح ، پيدا شد
آخرين ها می رسد
ای کاش اين ها ، اولين بودی
می توانستی که با شد
يا که خوا هد بود ؟
شنبه ، می تواند اولين با شد
يک ، دو ، چند روزی باز فرصت هست
بايدم خفتن
با تفاوت ، بی تفاوت
روز ، خواهد گفت
صبح ، خواهد مرد ؟
يا که خورشيدی به گرمای تنم ، ا فسانه خواهد گفت ؟
بايد گفت و خواهد گفت (1)

گاه سردم می شود ، در اهمن و بهمن
هم به سرمایِ زمستان ، نيز


1- « بايد بود و خواهد بود » ا خوان ثا لث ، قصه ی شهر سنگستان .


«زندگی زيباست»

دوستی در يک پگاهِ خوبِ بارانی ، مرا می گفت :
«زندگی زيباست» گر با چاشنیِ خوش خورِ رويا در آميزد !
آش را بينی که شيرين است
زندگانی تلخ

در نگا هم قطره ای شبنم ، به روی برگِ رز پيدا
می درخشيد از زلالی
هم نسيم او را تکان می داد
تابی از خوبی سراپا بود
دختری زيبا و با لغ ، گرمِ بازی
پشت و رويش آشکارا
بستری از مویرگ ، اورا گرفته تنگ در آغوش
- دانه ای الماس ، روييده ز فرشی سبز -
غنچه بهر ديدنِ اين ناز لب وا کرد
خندان شد . به رنگ آمد
گونه اش از شرم ، شد گل گون
ز تُردی گشت چندين پر
دهان بگشود و از مستی فضا انبا شت
- حسادت را !-
عروسی خويشتن را در زلالِ آينه ، می کا شت
در توانِ بی نهايت ، يک

هم چنان می گفت :
زندگانی تلخ
ما ست ها شيرين ، نامِ گل نسرين . . .
اندکی ، يا بيشتر گويا ؟ ! .
واقعيت را حقيقت ، گاه می پنداشت . .





پيکر شب

بر شيبِ سبزِ کوه ، صدها نشای نور
مهتاب ، در عبور
آبیِ آسمان ، دشتِ ستارگان
ابرِ سپيدِ شب ، بالِ کبوتران
ماهِ زلالِ شرم ، آغوشِ بی کران

سر خوردن نسيم ، بر عاجی از بلور
کندوی مزه ها ، در تُردی انار
پست و بلندِ ناز ، اندامِ بکر و گرم
لب هایِ غنچه وار ، خنديدنِ بهار



آری ، شب بدين سان …

ماه در اوج بلوغش ، پهن دشتِ نيلگون را ، جلوه می آموخت
پيکر ا لماس گونِ شب
عاجِ زيبايی ، طلوعِ نور ، دعوتِ ديدن
به دل ها ، شعله می اندوخت

باز شب آمد ، چراغان شد .
غولِ تنهايی و تاريکی
شوره زار نا اميدی را ، سوز می ا فروخت

آری ، شب بدين سان ناز می آموخت
سوز می اندوخت
شعله می ا فروخت



انتظار و آرزوها

انتظار ، انتظار ، انتظار
و سرانجام مرگ و هم چنان انتظار
چه گرم اند آن ها که- نا خود آگاه - خود را می فريبند !
آرامش . اندک لذت و انتظارِ اوج
چه گرم اند اندک ها ، قناعت پيشه گان ، منتظران

هويت گم کرده ايم . هويت شکسته ايم
هويت گرفته ايم و جا ها تغيير کرده است
زمان و مکان به هم آميخته ، در انبوهِ تضاد
گاه به گمان ناتوانی و کم توانِ خستگی
پوچ از پوچی ، غرق در توهم
نه سخنی هست و نه گوشی
و دريغا اندک مسئوليتی ، اراده ای به تازگی !

دور از اين مرداب ، زندگانی هست
رنگِ گل پيداست . عاشقی بر جاست
ای دريغا ، من بسی آشفته ام . تن را به گند آلود . دل مرده
جوهرِ نيکی ، سراپا غرق زشتی
ور بشويد تن ، به آبِ پاکِ آزادی !
نيک خواهد ديد ، کز برای مردمِ نيکی
ندارد چشم
هم ندارد حرف
قرن ها در خود فرو مانده . بياموزد مگر چيزی !!
دريغا بتِ زر . به سد ها برابر . ز خورشيدِ خاور
پرستيدن زر . گدايی ميسر

ما به اين مرداب ، خو کرديم
باتلاقِ مرگ و زشتی را ، به پایِ آرزو ها
دست در دامانِ زيبايی و نيکی
بس لجن آلوده و غرقِ پلشتی
خسته از رنجی به مرگ آگين
ديده بس شلاق ها و سنگ باران ها
هم به جرمِ عشق
آرزوی پاکِ آزادی و تن شستن ز بيماری
تا به اين منزل ، شنا کرديم

اينک در بهاران . داده تن بر باد و باران
انتظارِ ديدنِ مهتابِ عريان . خوبِ خوبان…
چرخ در تکرار ، تن ز تن بيزار
رو به مرگ و زندگی را ، پشت کرده
دردِ نا کامی خود را ، آرزویِ کام
ساخته صد کاخِ رؤيا ، قصه هایِ گاه زيبا
- انتظار و آرزوها –
هم چنان ، افسانه و تکرار
جهل در انبار ! انتظارِ يار !



به خاطره ی تولد

و باز امشب ، خزان گرديده نوروزی
و از چشمانِ شب ، يک بار ديگر اشک می بارد
هوا بس دل پذير و ماه در نيمِ طلوعِ خويش
که گويا ، يک دو روزِ ديگری تا نيمِ شعبان است
و بايد تا که با فتوایِ حافظ ، خواجه ی شيراز
« قدح » (1) را روز و شب در دست های ناز و زيبا کا شت
و بايد روز و شب می خورد و شادی کرد
از آن روی
که گويا می رود از دست اين خورشيد
و يا در ابرهای تار خواهد کرد تن پنهان
به آن ما هی که می گويند ، نامِ وی مبارک شد
و گويا حرمتی دارد
که بايد جنگ را بس کرد
و بايد گشت با نيکی و خوبی ، هم دل و پيما ن
نمی دانم ، چنين بودست ، آری ؟
يا که غير از اين ؟
که يعنی : مستی و هم راستی جرم است ؟!

نمی دانم !
ولی دانم ، خدا تنها به دل هايی برآرد سر
که در پيدایِ خود خورشيد و در پنهانِ خود صد ماه می زايند .
و همراه نسيم و چشمه می رقصند و می جوشند

نمی دانم !
ولی دانم که ديشب يک دو تن
يا نه ، سه يا چهار تن بودند .
- که گويا نيم شب ها پنج گرديدند -
و ديوار دل سردِ مرا با سنگ کوبيدند
مگر جوشی برآيد ، عشق
و يا رقصی به پا خيزد
- به پا خيزم ؟ -

نمی دانم !
ولی دانم
که می گويند با من باز
برآمد دخترِ مهتاب
شده طی انتظارت
سر برآور ، تن برون فرمای
برآ ، ای حضرتِ خورشيد
ای فردایِ زيبايی
برآ ، ای قله از مهتا ب
ای امروز و فردا ها
ای امروز و فردا ها


1- ماه شعبان قدح از دست منه کا ين خورشيد از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد


گزيده ی : حديث کشک

اولين پيغام

نمي دانم كه امشب بود يا ديشب … ؟
نمي خواهم بدانم نيز
ـ ولي آهسته مي گويم : كه مي دانم ـ
بماند تا به وقتِ خويش .

و آري داشتم مي گفتم : امشب بود يا ديشب ؟
كه شخصِ حضرت بنده
خدا را كرد مهماني
ـ نمي خواهم بگويم نيز ـ
ولي آهسته مي گويم :
كه بزمي خوش به پا كرديم
سخن هاي خصوصي از خدا كرديم
و در گوشِ تمامِ خلق
بمبي را رها كرديم
و اين گفتيم و آن گفتيم
كه من گفتم : به كس چيزي نخواهم گفت .
ولي با خويش مي گويم …
چه مي گويم ؟

خداوندا ، بتا، پروردگارا
خود تو مي داني كه مي دانم
اهورايي اهورايم
براي خويش مي گويم
تو را در خويش مي جويم
تو اي پروردگار من
ندانستي خداوندم
كه من با تو و تو با من
چه معناي ِ ظريف ِ زندگي بخشي است ؟
چه گفتم من ؟
چرا گفتم ؟

و آري ، داشتم مي گفتم ؛ امشب بود يا ديشب ؟
كه رفتم من به بزم دل
و خود را ميهمان كردم …
تو را مي گويم اي مهتاب
تو را مي خواهم اي دريا
كه تنهايم
« خودم »
بيگانه ام با خويش
طلوع مهر مي خواهم
ظهور عشق مي بينم

به قولِ آن فلاني …
هيچ …
كه مي فرمود :
بهارم وقت گل آيد …
ولي انگار مي ترسم
چرا از خويش لبريزم
چرا از مرگ سرشارم

گمانم من نمي دانم
كه دارد مي رسد از راه
ـ نه اين و آن ـ
كه او
آري خودِ او
عشق من تنها
خلايق ، اي خلايق
ماه مي آيد
به استقبال او خورشيد پيدا شد
ز جا خيزيد مستان ، بوي گل آمد
و خندان گشته صحراها
وهم آهسته مي گويم
كه آري ، مهر مي آيد
و گويا فصل شد پيدا

چنين آرام و زيبا
خود خداوندي است
و من پيغمبرش هستم
كه مي بينم حلول قو
ـ به روي بركه هاي آب ـ
و مي لرزم ، مگر مهتاب
خداوندا تو خورشيدي
كه مي ميرد به پايت ماه …
هلا ، اي جمله اهل عشق
برخيزيد و بنشينيد
نه اين يك بار
سيصد بار و سيصد روز …
و اين ، آن اولين پيغام …

و اين بدرودِ مستان است و جز مستي نمي خواهد
تو را مي خواهم اي فردا
تو را مي جويم اي زيبا




مي انديشم ...

مي انديشم كه چون زن را به مرد و مرد را با زن
نباشد احتياج و الفت و رازي
بيابد هر يكي « خود » را
بزايد « خويشتن » زيبا
و مرگ از زندگاني رخت بر بندد
در آن جايي كه تنها « خويش » باشد ، جوهرِ نيكي
گُلِ زيبايي و لذت ، چراغِ شامِ تاريكي

مي انديشم كه بايد يافت خوبي را
فقط در ياس و مريم ، نرگس و شب بو
و بايد جست زيبايي و نيكي را
به جز در پيكرِ انسانِ مكر انديش
كه سر تا پا عفونت را مي آرايد
به رنگِ هستي و مستي
به بويِ اطلسي و عشق
به روي دل پسندي ها

مي انديشم كه بايد عشق را جز در تنِ پستيِ حيوان ها
و تنها در بلند و تلخِ خارا گوش و آويشن
به خارِ كاكتوس و هر چه رويد گُل به دشتستان
و در زيبايي كوهِ بلندِ سخت پيكر جست ...
مي انديشم ...




در پيله ي تنهايي

درونِ پيله ي تنهايي ام بر خويش مي پيچم
زمستان با تمامِ سردي و سگ لرزهايِ تلخ
نشسته چون عجوزي موي برفين بر سرِ راهم
نگاهش استخوان سرد را رگبار
به يك دستش گرفته تيغ و در دستِ دگر شلاق
ولي پير است و پاي او بود در گور
و بر آن گامِ ديگر نو عروسانِ چمن سرمست مي خندند
و آن تا كي كه اندوهش دل گُل را به درد آلود
و اشكِ تلخ او صد خوشه از الماس در خم كرد
نگاهش كن ، چه سان با سرو مي رقصد
به پايِ باد مي پيچد
ز شبنم بوسه مي گيرد

هلا اي عاشقان ، نيكان
شما اي سرخ رويان ، رنگ پوشان
و حتا با شمايم جملگي رندان
و آري يك به يك اي سينه چاكان
زهر نوشان ، خون به دل ، مستان
بدنبالِ چه مي گرديد در اين دشتِ بي فرسنگ
اگر غم را نمي خواهيد ؟
اگر از رنج مي ترسيد ؟
اگر تا اين دم و ساعت نگشته چشم هاتان تر ؟
تنِ زيباي خود را جز براي تن نمي خواهيد
اگر بخشش نمي دانيد ؟
و ديگرها و ديگرها ...

هلا ، گمراهكان ز اين راه برگرديد
در اين ره سيم و زر ، آغوشِ راحت نيست
در اين جا خارپوش است و بيابان ها
هم اين جا تشنه بايد بود و ره پيمود
تمامي آتش است و سوزش و خواهش
از اين سو جان به بايد باخت
در اين وادي تو ديگر نيستي ، اويي
- براي او ، به پاي او ، سزاي او –
در اين جا گاه عاشق مي شود معشوق
هلا برگردد از اين راه هر كس نيست ديوانه
در اين ره بر « صليبِ جلجتا » يك مرد مي رقصد
و در اين سوي جز ديوانه و عاشق نخواهي يافت
خلايق هر كه بايد باز گردد ، از هم اكنون باز گردد خويش
كسي را هم « ملامت » نيست
كه ما خود پاك بازانيم و دل دريا
و ما در پيله هاي خويش راهِ مرگ مي پوئيم
همه ديوانه و بيمار و دل آزرده ، تن مرده
تمامي تلخي و ويراني و كشتار و دار و « حد »

ولي از اول شب در كنار من
همين كو از جواني با دم من داشته پيوند
و من با او هر از گاهي به جان خود زنم شلاق
همين ياري كه منقارش تو گويي خويش يك لك لك
و گاهي بيشتر اما ، به گوشم داركوب است او
و دايم بر در و ديوار قلبم مي زند منقار
كه ما انسان و يا نوعي ز حيوانيم
و او خود گاه يك راس اُشتر است و پند آموزد
و مي گويد به من هر دم كه برگردم از اين بي راه
و مي گويد ، و مي گويد ...

ولي ، اما ...
رهايم كن تو و آن ديگران ، ديگر
من آن ديوانه ام كو عقل را بردم به قربان گاه
- چرا چون سالي و چندي ، چو رهزن بود بر عشّاق –
هلا برگردد از اين راه هر كس نيست ديوانه
هلا برگردد از اين راه ...




حكايتِ هنگام

گل ِ من
اين روزها سگانِ زنجيري را
از قفسِ تنگِ خانه بيرون كرده ام
و از خويشتن افسار دريده
بر كوي ها فرياد مي كنم
و بام تا شام بر همه چيز نعره مي زنم
ديوانگي را كلام نمي شناسم
تا خشم و خروشِ شب و روزانِ گذشته را ، حكايت كنم .

گل من اي خورشيد
افسوس كه چشمان تو با زير سقف ها بيگانه است
وگرنه مي ديدي چگونه هر روز - در خون نشسته - پاي به كوچه مي گذارم
و هم چنان خون رنگ باز مي گردم
تا شبي را در تنهايي تو سياه بپوشم

آفتابِ من ، اي بي نام
زندگي خود شعري است - چنان كه بوده -
و روايتش گاه به همان تلخي است
پس بگذار حديث تلخي ها و مستي ها را
هم چنان در خويش دفن سازم
و لحظه اي در گرماي نگاهت بياسايم .

تن من ، اي كالبد عشق ها و مستي هاي بي فرجام
اكنون بر آستانِ فرسودگي
دَر دَست مانده هاي شور بخت و بد سر انجام
مرا در از دست رفته هاي مقدس
سرگشته در كوچه خيابان هاي شهري گند زده
در پي تمامي عشق هاي بي نام
ديوانه سان و ديوانه
به جست و جوي جواني خويش
در اندام زيبايي و خوبي
مي گردم و مي رقصم و مي مويم و مي خروشم .
به جست و جوي « تو»
به جست و جوي « او »
به جست وجوي « خويش »
به جست و جوي « خود » و« خدا » و« خوبي »

خورشيد من ، اي ماه
مرا به خويش بخوان
چندان كه در قطرات شور اشكم
و در حضور تو ذوب گردم
نمي خواهم ناتواني هايم را
جز در توان سرشار تو درمان كنم

خورشيد من اي اهورا
مهتاب من اي خورشيد
مرا به خويش بخوان
مرا به خويش بخوان

اكنون هنگام در رسيده است
و غزل زيباي با تو بودن آغاز مي شود
بركه هاي اشك دامن مي گسترند
و قوي تنها
حريمِ امنِ ني زاري را
خليجي كوچك خواهد جست
تا اندوه آفرينش را زار بگريد
و آواز آخرين را به خاك پاي تو فرياد كند
بر تو در آيد
در تو محو گردد
و در نگاه تو ـ به گاهِ بر آمدن ـ ذوب باشد

اكنون هنگام در رسيده است
ـ غزل غزل ها به هنگام مي ارزد ـ
اي« هنگام » من ، بر من در آي
كه ديري است آمدنت را بي تاب و بر آشفته و ديوانه ام




غزل واره

برايِ من دگر آرامش ِ مهتاب ، زيبا نيست
برايِ من دگر سرمستيِ عشاق تنها نيست
خداوندِ من اي دريايِ بي پايان
اهورايِ من اي خورشيدِ رو گردان
تو را تا كي به « خود » خوانم
مگر تو نيستي چون من
تو بي تابي كه من بي تاب تر از بادِ نوروزم
مرا اين « بي خودي » از خويشتن
از « خود » نمي شايد
تويي « خويشم » تويي پيشم
تويي « چشمانِ درويشم »

در اين روزان دل من باز دنبال تو مي گردد
كه « جوشِ » نوبهار آيد
مگر در راه صدها مست را رقصان نمي بيني ؟
كه امشب باز دنبالِ « خود » و پيمانه مي گردم
دلم از آرزويِ عشق لبريز است
بهانه ، اي بهانه ، اي بهانه تو
نمي خواهم كه تسليم جهانِ مردگان گردم
نمي خواهم اسير بندِ كَس چون بردگان باشم
و مي خواهم زلالِ چشمه ساراني روان باشم

تو اي معشوقِ روياها و هم الهام بخشِ من
بيا از ذهن بيرون شو
بيا دست از سَرَم بردار
كه مي خواهم به جايِ « مريم عَذرا »
نشانم خسروي ، « خود » را
و شب ها مي خورم « تنها »
همه « بي خود » همه « بي ما »
خودم تنها
خودم تنها
برايِ سال هايِ پيري خود در پي افسانه مي گردم
برايِ « بي قراري ها »
توانِ زيستن « تنها »
علاجِ دوريِ فردا

جهانِ جاودان در پيشِ رويم
مرگ بي چيز است
اگر بايد كه روزي زندگي را تا به سر بردن
به سر بردم ، به سر بردم
و امروزي منم بر آستانِ حضرتِ خورشيد
و در خود آتشي سوزان عيان دارم
كه مي سوزد هر آن دستي كه بر دستانِ من پيچد
و مي رقصد هر آن مستي كه از چشمانِ من نوشد
سبو بر گير ساقي ، روي فروردين نمي بيني ؟
از آن رخساره ي زيبا
ز گُل پَرچين نمي چيني ؟

برايِ زيستن « تنها »
پيِ افسانه مي گردم
توانِ « بي قراري » را
پيِ « ديوانه » مي گردم .
خوش و مستانه مي گردم




عاشقانه

ديده بودم كه چو پرواز كنم ، مي سوزم
گفته بودم اين را
كه پَرِ عاشق و پروانه پگاه
در حضورِ « معشوق »
به يقين مي سوزد

گفته بودم به تو من
كه گذشتن ز تو – از بهر تو – آسان هم نيست
تو نمي دانستي
يا كه يا خامي خود حرفِ دلم نشنيدي
و گذشتيم و گذشت
تو همه شاد و به درس و قلم و مدرسه ات
يا در اين خانه و آن كوچه
به دل بردنِ مردانِ ضعيف
من همه عاشقِ ديوانه و مست
كف به لب ، خون در دل
سگِ هاري كه ببريد به دَم افسارش
پارس كردن ، همه كس پاچه گرفتن كارش
و چنان مست و خراب و خونين
كه همه مي گفتند
باز اين « عشق » ورا مجنون كرد
و گذشت از تو و رفت

با همه گفتن و گفت و گفتار
كس ندانست كه بر من چه گذشت
بيست روز عربده و مستي و ماتم بودن
گريه با خشم و خروش
كه گذشتن ز توـ ‌آري ـ دشوار
و جوان عاشقكان بهر تو باشد بسيار
نه كه اين مرد بر آشفته و خو كرده به رنج
الغرض گشت و گذشت
و گذشتن ز تو آري ، دشوار
سگ ببريد افسار




رشتيّات براي رشتيّون

از اين پس تنها از دختران ِ رشت
سخن خواهم گفت
زيرا كه او اهلِ رشت است
شهري كه دنياست
و دنيايي كه دلِ تنگ ِ‌من است

رشت ،
با دختران در يا دلش
كه مي گفتند :
تو را نمي خواهيم
زيرا كه از جنسِ پاي كوبي نيستي
تو را نمي خواهيم

رشت ، به يادِ تو رشت است
و ميدان ِ كاسه فروشان
پياله را بگو ، تا همت كند
ماه را بگو، تا برتابد
و خورشيد را بگوي ، تا بدرخشد
كوچه ي « تثليث » را
و خانه ي زيبايي كه ، تو در آن زاده اي
ميدان شهرداري
كوي ماهي فروشان
اتوبوس هاي حومه
تاريك ناي اتاق
و ياد تو خوب
دختران ِ رشت ، هميشه مي درخشند

مرا از رسوايي پروايي نيست ، ماه من
اگر خورشيد رويت برمن در آيد
و ستاره بارانِ شبت
مهتاب را به زلال بر انگيزد

رشت ، كوچ ِزيبايي است
اگر تو بر آن بگذري
و شكفتن ِ عاشقي است
اگر تو بر آن در آيي
رشت، عشق است و عاشقي
گُل است و زيبايي
رنگ است و بو
رشت ، حلول بركه در قو
و ظهور ِ ماه است در خورشيد
رشت ، سرزمين توست ، ماه من
رشت ، تو هستي ، خورشيدم
رشت ، رشت است،
يعني كه تو ، تو هستي


نمي دانم كه من از اختر شب گرد
هراكيلتوس و كلپيتوس و آبي موس
و يا از اين زئوس و مشتري با آن اورانوسش
و يا از نپتون و ليپتون
كدامين ماه واِستاره
كدامين كهكشان ِ دور، افتادم
نمي دانم چه سان بوده است

ولي گويا زبان من ، در اين جا سخت مهجور است
و چشم و لب همه كور است
و گوشم گاه كر باشد
زبانم نيز معذور است
و گاهي الكن و « اخرس »
دلم گويا همه شور است

نمي دانم كه دراين ملك
چرا هر گوسپندي را دو پا باشد
و گاهي هم سه پا دارند
- يكي رفته به راهِ هيچ -
نمي دانم چرا « عشقي » در اين مردم نمي بينم
و با صد غنچه از لب هاي زيبايان
دگر پرچين نمي چينم
نمي دانم چرا دنياي من رنگي دگر دارد
كلامم گنگ و نامفهوم
و اين بزغاله ها چيزي نمي گويند ، جز « بَه ، بَه »
تمامي مردمان قي مي كنند آن مغز خود را در پس د يوار؟
چرا از « خويش » بيزارند
چرا بيمارِ بيمارند ؟




سالِ گوسفند

هنگامي كه گوسپندان را در چراي روشنايي مي بينم
و اشتران را به نصيحت مي پذيرم
جز شلاقي به بر انگيختن خويش
چه حاصلي بر خواهم داشت ؟
گويا به « خيال عشق »
« تنها يي» را بر نمي تابم
و هنوز به انتظار ِ اهورايي نشسته ام
تا ظهور او را به شب انديشان مژده دهم
و خورشيد ِ حضورش را به پاي كوبي بر خيزم

هنگامي كه « روشن فكر » را
در زبان روشن فكران مي انديشم
يا در فرهنگ ها مي خوانم
و عشق را
اين گران سنگِ تنهايِ زندگي
در پليدترين جامه ها و زشت ترين بزك ها
بر چار راهِ خود فروشي ، ايستاده در مي يابم
دستپاچه ، در پي « سهراب » مي گردم
تا « واژه ها » را شستشو دهد
و اين خلق را به باران به خواند
« كفش هايم كو؟ »(1)

هنگامي كه گوسپندان در چراي نورند
و اشتران به نصيحت
و خورشيد در كار ظهور
سهراب به شست و شوي واژه ها نمي آيد
و اين خلق - باران را-
به چترها و سقف ها پناه مي برند
و عاقلان ، ديوانگي را بهانه ي « عقل » ساخته اند

پيامبران مرده
و پيامبري در آن سوي چراگاه
چِرا و چَرا مي آموزد
و ما گند خواري را به تولد دريافته ايم

هنگامي كه « عشق » عمل خواص باشد
و عوام آن را به تفسير بنشينند
و تا بلوغِ آزادي و آگاهي رابرنتافته ايم
گوسفندان هم چنان به صحرا مي روند
و سال ، سالِ ايشان است
بچريد
مبارك ِ تان باد ، مبارك
كه نوروز تان دميده
و صحرا تان ناچريده است
بچريد آخرين مرتع را
- مرتع به مرتع را -


(1) . مصرعي از زنده ياد سهراب سپهري



« بر آستان »

چنين از زندگي خالي
به جز مستي پناهي كو ؟
خِرد گو گم شو از پيشم
كه مي خواهم خودم تنها
سر از موجي بر آرم
يا به گردابي شوم پنهان
چنان قوي و حلولِ شب
و آوازي به دريا ها
همين امروز و فردا ها

نگارِ من كنون در آب هايِ دور و نزديك است
و اين جا شام تاريك است
برايِ زندگي كردن
چه بايد داد جز « خود » را
برايِ كوچ از اين دنيا
چه بايد بود جز مستي ؟

حديثِ ياوه گويي ها
تمام افسانه و افسون
ز اَشرِق تا به مشرق
قصه هايِ اين كهن مرداب
چه بايد كرد ، جز « بر آستان » بودن (1)
و يا در داستان بودن


(1) پـس خـشم مـن زآن سـر بود ، وز عـا لَـم ديگر بود
اين سو جهان ، آن سو جهان ، بـنشسته من بر آستان
ـ مولانا ـ


و امروزانِ تعطيلي

اگر انگيزه هاي ناتواني از ميان خيزد
اگر اندوه ، اين قوتِ شب و روزانِ تاريكي
برايم قفل هاي بسته بگشايد
مگر شوري بر انگيزد
شوم بي تابِ عشقي من
اميدِ بازي و لختي جوان بودن
مگر ما خود نمي خواهيم جامِ زندگاني را ؟
و يا ما ها نمي بينيم صبحِ رو شنايي را ؟

دگر پايم به راهي بر نمي گردد
در اين تلخي و رسوايي
و در شهري پر از اهريمنِ افسار بگسسته
در اين نا امنيِ امروز و فرداها
در اين جايي كه ناني شد دريغ از ما
و صد ها اضطرابِ پاكْ بيهوده
هزاران كارِ بي مصرف
هزاران درسِ بي حاصل
همه راهي كه پايانش به گورستان
همه تاريكي و كشتار و دار و حد
تمامي ندبه و ماتم
چه راهي را بپيمايم ؟
كه برگشتم من از بي راه

ولي ايمانِ من بر روزهايِ خوش
و دفنِ هر پليدي در زمين
ـ با من و يا بي من ـ
و خورشيدِ رُخِ انسانِ امروزين
كه گويا در كجا آباد و يا در ناكجا آباد
درخشيده است وشايد هم جهش كرده است
بر اين انسان درودِ من
خضوع از جمله حيوان ها
بلي ، ايمانِ من برهرچه فرداها
به سختِ كوه مانند است
ـ يا فولاد ـ
كنون هم ، هرچه باداباد

آخرين بودي و آري
به دلم نيست دگر كس
تو نماندي و نمانده است مرا هم نفسي
اي همه نسترن و اطلسي و شب بويم
از تو بگذشت و گذشتيم از اين دشتِ جنون
رفت ديگر زتنم
شور ِتو يا خود دگري

از تو خالي شده ام
نيك بود فرجامش
چون به گل راهبرم
بهتر از اين انجامش
از تنِ خسته و فرسوده ي ما نيست اميد
تا به سر منزلِ مقصود رساند كامش

هستي آري همه پوچ است وتهي
خود ديدم
حسرتي مانده و دستي
كه ز خارش چيدم

از چه رو حقِ تو آن نيست كه خود مي خواهي ؟
از چه بايد كه به خون خوردنِ خود بر خيزي ؟
از چه شلاقِ تو را ، جانِ خودت ساخته است ؟
و چرا بايد بود ؟
چون چنين هيچ نگويي و به خود پوچ شوي ؟
يا دگر هيچ نياموزي و نابود شوي ؟

فرصتِ جيغي و بس
حسرتِ رقصي و كس
خنده بر ريشِ خدايانِ بشر
تف بر اين زندگيِ گريه و رنج
سايه ي درد و عذاب
« ز چه رو بايد مُرد
چون شقايق بشكفت » ؟




آمده ام كه سر نهم ، عشق تو را بـه سر برم
ور تـو بگوييم كه ني ، ني شكنم ، شكـر برم
اين غزلم جواب آن بـاده كه داشت پيشِ مـن
گفت : بخور، نمي خوري؟ پيشِ كسي دگربَرَم
ـ مولانا ـ
حالِ فال ، يا فال ِ حال

گر ز تو من « خبر برم »
« عشقِ تو را به سر برم »
از لبِ تو « شكر برم »
قند برم ، عسل برم
سروِ من اي عروسِ گُل
ياد تو در « سفر بَرَم »

نرگس و مريمم تويي
هم نفس ودمم تويي
ناز ِ من و خدايِ من
نيمه ي آدمم تويي
روز و شب ِ خيال را
عاشقيِ محال را
آن تنِ بي مثال را
بِركه ي بس زلال را
جمله به يك نظر بَرَم

از تنِ توست بودِ من
در نفست سرودِ من
اي شب پر ستاره ام
برتو همه درودِ من
چشمه ي زنده بودني
بختِ مرا گشودني
عشق ِ مني تو نازنين
در همه حال بهترين
در گذرت كنم كمين
راهِ تو رهگذر بَرَم





نوروز گويا مي رسد

گُـل مي رسد ، گـل مي رسد
هـر لـحـظه اي جامـه دران
مـي مـي دمد ، مـي مي دمد
خـيزان و جـوشـان و دمـان
بــرخـيـز وقـتِ ولــولــه
بـشـتـاب گـاهِ حـوصـلـه
در آسـمـان بـيـن زلـزلـه
توفـان و بــرقِ بـي امـان
نـرگـس بـرآمـد از زميـن
بـگشود چـشـمِ نـازنـيـن
بـلبـل بـفـرمـودش زهـي
زيـبـاتـريـني بـي گـمـان
يك شب به خوابت ديده ام
در آفـتــابــت ديـــده ام
مـريـم گلـي ، مـريـم گلـي
آيـد بـرون از بـي نـشـان
هـنگامِ رقـص و مـي شـده
گويـي زمستان طـي شـده
نــوروز آمــد ، دي شــده
در اين زمان ، در اين مكـان




گزيده ی : دفتر چهارم


آری ، کجا شد لحظه ای

امشب به قدرِ لحظه ای
ديدم که فردا آمده
- ما هی که زيبا آمده -
برقی درخشيد و …
همين .
گفتم که : بی ما آمده

بينم که رستا خيز را
بر پا نموده آدمی
قومی به رقص و بی کفن
جمعی به پای و بی بدن
سوزان دلان ، خوش تر ز من
هر سو به می ، گرم انجمن

گفتم قيا مت را ببين
آن قد و قا مت را ببين
با يار ، در عشرت نشين
هنگا مه بين ، هنگا مه بين




از شرح بی نياز

شرحِ دقيقِ فا جعه را
کس نه فهم کرد
گويا نديده و نشنيده است ، خويشتن

حتا زبانِ تشنه
بريده است کام را
مردن ز گشنگی
چه کسي لمس می کند ؟
آری ، نه ممکن است و نه بايسته
درکِ آن
شايسته نيست ، نقل و – نه حتا – ستا يشی

گويند مردمان : که خدا راست ، دوزخی
هم وعده کرده اند
بهشتی ، ز خورد و خواب
- اميدی به کرد و نوش -
جبرانِ زندگی ، که گذشته به هيچ و پوچ
شمعی ، هجومِ باد
آبی که در سراب

چون رفته زندگی
به که گويم
که چون گذشت ؟
ا فسوس
نيست ، راهِ علاجی ، گذشته را
روزی که نيست ، نيست
در لحظه زنده ايم
هم امروز کامِ من
آری
ولی کجا شد ه ، توش و توانِ من ؟
يا کيست
هم رهِ من و شب هایِ عا شقی ؟
- کا می به زندگی ؟ -
همه بيمار و تن عليل
جان باز و خود ذليل

شرحِ د قيق ِ فا جعه
از شرح ، بی نياز
محتاجِ حس لامسه و فهمِ زندگی
يعنی دو چشم و ديدن
احساسِ درد و راز

و چه مي بايد کرد ؟

گفته بودم اين را
که چه می بايد کرد
و مگر راه ، هزار است و قطار ؟
سبدم ، تابوت است
سوختن ، سا ختنم
چون شدم خويش ، خراب
گفته بودم همه را
که به نا چار ، يکی از شب و روز
بايدم راه گزيد
و چنان است گمانم که خودش
می رسد ، راه به راه

و آری ، باز مي گويم
چه بايد کرد ؟
جز« بر آستان» بودن
و يا در داستان بودن ؟ »
و اين ا فسانه کوتاه است
هم نزديک
و بايد سر بگيرد ، زندگانی ها
که اين فصل است ، تابستان
و گويا ، ميوه باران است
گاهِ ناتوانی نيست
فصلِ سبز و آبی پوش
و آری ، گاه هم ، هنگامه ی دريا
و زيبا صبحِ بارانی

ولی ديدم به شهرِ رشت
در يک شامِ زيبا روی
که آری ، خود سپيده
رو سياه آمد
چنان گوترکِ شيرازی
و يا مستانِ بندر
دخترانِ ناز و شوريده
که کارون را به رقص آرند
در شب هایِ مهتابی
بلم رانی و بی تابی
و دريا شان ، دلی ديوانه می خواهد
و آری نيز بايد ديد ، روزی را
که در کوچِ زلالِ انزلی
قویِ قشنگِ من
سپيده ، رو سفيد آيد

و بايد رفت ، آری
زنگِ پايان است
و از آن دور- گويا - يار می آيد
عسل گُل می دهد ، در جام
و می بينم غزال اکنون ، تما شايي است
و ببر آری ، که غوغايي است
تمامی د خترانِ تاک
خُم را ، بی قرارانند
همه شيرين تن و سرمست
می رقصند ، در هنگا م
بی تابِ تنِ خورشيد
هلا ، هنگام می آيد
ز گل ، پيغام می آيد




در خويشتن

ديشب ، درزلال ترين معنایِ آفرينش
تنهايي انسان را ، بِرکه بِرکه گريستم
تاک هایِ اندوه ، مرا به مستی می خواندند
و سرو هایِ ناز ، به پای کوبی
باد را ، دست می گرفتند
باورم کنيد ، ای کبوترانِ بی جفت
هنگامی که بال هایِ خونين را ، گواه می آورم

ديشب ، در يگانه ترين حقيقتِ هستی
« خويش » را در خدا ، معنا کردم ؟
يا « خدا » را ، در« خويش » ؟
نمی دانم

آسمان ها آبی نبودند
و بالايي نبود ، تا به پا يين بنگرم
خودي بودم ، گمشده در بی کران
به جست وجویِ که و چه ؟
نمی دانم
و از سوزِ سرما
در نگاهِ آفتاب ، می سوختم




شب و تنهايي

اگر اين گونه به اندوه نشستم ، هر دم
و چنين رفت ، به باد
آن چه را سا خته بودم ، در خويش
سوخت از ريشه ، همه بال و پُرُم
ودلم خون شد و مرد
با که گويم ، چون شد ؟
در شبِ تنهايي
به کويری سوزان
يا که مردابِ عفونت پرورد
تيغِ سرما و تموز
در هجوم ، از همه سوی
بر هوتِ تلخی
کس نمی بينم خويش
رنج را پايان نيست




در شب اعلام جايزه صلح نوبل به خانم شيرين عبادی

و من آری که ايرانم
جهانم من
کران را بی کرانم من
زنم ، مردم ، نمی دانم
هم اينم من ، هم آنم من
همه جانِ جهانم من
بهين فرزندِ ايرانم
و نيکی را مجسم
ذاتِ يزدانم
همه آری ، که ايرانم

اگر در صلح د نيا ديد ، شيرين را
و پيدا بود عشق ِ خسروان
در بومِ آزادی
کيومرث و فريدون ، هم ز کوروش تا خشايار و کی و کاوه
هلا فرد و سيا ، برخيز
گيتی بار ديگر ، نور باران است
و اين فرياد از اين بوم و بر ، بر عرشِ جباران
حکايت های رنجی را ، که ما برديم
اندوهِ خدايان ، در تمامی قرن هایِ تلخ
هلا فرد و سيا ، تبريک
آری ، آفرين بر تو
که اين گل بانگِ آزادي ، ز ايران است
بشر را ، اين حقوق و داد ، خوش با شد
چو يزدان است

هلا فرد و سيا ، تبريک
می آيد کنون خورشيد
پگاهِ خوشه باران است
گُل سر می زند ، هر سوی
و گيتی را سراسر، نام ايران است
و آری ، جانِ جانان است







زشـت اسـت ديـدنِ گـل ، پـوشيـده در سـيا هـی
زيـبـایِ پـاکِ مـهـتــاب ، در چـتــرِ ژاژ خـا يــي
زن بــر درخــتِ هــستــی ، انـوارِ ذاتِ يــزدان
کـی ديـده ای کـه خـورشيـد ، رو گـيرد از خدايي




« و آری ، آدمی … »

و گل يک روز
جام مستی اش را در سبو می ريخت
کلاغی قار قارش ، بر هوا رفته
خبر می داد :
شب بگذشت ، صبح آمد
هلا ، بيدار باشِ شب خموشان است
در آن نزديک
زنبور از نگاهِ روز ، رو گردان
حکايت با صبا می کرد
نسيم از دور دستِ زندگی می گفت
بر کف هيچ و سر گردان

هلا ، از باد و باران است ، اين پيغام
حديث عشق و سرمستی
صدایِ هرچه در هستی
خروشِ زندگی ، در جيغ ِ يک کرکس
سروش کوچ ، در يک بامدادِ گرمِ پا ييزی
تمامی چنگ ، بلبل ها
هلا گوشی ، هلا چشمی
سکوتش ، قصه گویِ بی کرانی ها ست
در هر رنگ و در هر برگ
هلا ، اين « بارِ عامِ » کِرد گاران است




و اين سان ، زندگی ها

جایِ ديگر هم – يقين خود گفته ام – آری
زندگانی چيست ، جز تنهايی و انسا ن ؟
و کامش چيست ، اين بودن ؟
خورد و خوابش را که خود هم ، آزمودم
هيچ
جوهرِ انسان - خودم ديدم - که چيست ؟
گاه هم عا شق شدم
بيمار هم ، يک چند ها بودم
گاه گا هی هم ، به دل گفتم :
که در انسان ، خودم را می کنم پيدا
شهر ها رفتم ، به روز و شب
حکايت ها شنيدم ، من
- و آری -
در زلالِ انزلی ، گُل ديدم و لبخند
کارها کردم
و کاری هم نکردم ، من

دختری را در شبی ، روشن تر از باران
بهتر از حور و پری
در بی کرانِ چشمه سارانی ، همه مستی
پرستيدم ، چو جانِ خود
« خدا را ميهمان کردم » ( 1 )
گذ شتم از يهودا - نيز –
و آری ، چشم پوشيدم ، ز زشتی ها
نگفتم ، جز گُل و نيکی
چه ها ديدم ؟
که ها ديدم !

چگونه قصه ی « رنجی » که انسان می برد در شرق
و يا افسانه هایِ دردِ بودن
- اين چنين تنها -
چگونه عمق آن چرکی
که با من بوده ، صد ها قرن
و آری لخت لختِ خون
هزاران سالِ شب پيدا
چگونه من بگويم ؟
زندگی چون شد ؟ !
چگونه من به گريم ، نسل هايم را ؟
دريغ اما
شده از دست
مرگت باد ، تاريکی

دريغ اما ، دريغ اما
چه ها ديدم ؟
چرا ديدم ؟
دريغ اما ، ز بویِ زندگی
در پيکرِ ياس و ا قا قی
« صبح و بيداری » ( 2 )
« طلوع روز و سر مستی » ( 3 )
نشان از عشق و زيبايی
« دريغ اما ، شده از دست » ( 4 )



4،3،2،1 – ا بيات خودی




هر چه زشتی هست ، در اين مرز بوم

شب ميان بسترم ، ا فسانه غوغا می کند
مست تنهايي دلم ، با خويش نجوا می کند
ماه در شرم از فرو رفتن ، به ابرِ غصه ها
گاه خود را در ميان برکه ، پيدا می کند
دامن سبزِ چمن ، بگشوده آغوشِ نياز
برگ ريزانِ خزان را ، رنگ زيبا می کند
غنچه های زندگی ، پر می کشد در بی کران
فصل هجرت را ، مگر خورشيد معنا می کند
رفتم از کويت ، به چشم تر چنين ، قلبم گرفت
من نمی گويم ولی ، اشک است ، رسوا می کند
نارون يک روز ، چترِ عاشقی ، از سر نهاد
بلبلی ديدم ، صدایِ جفت حا شا می کند
سرو را گفتم : نمی بينی مگر ، دستانِ باد
تاک پاسخ داد : گُل ، امروز و فردا می کند
تا به کی بايد چنين ، نازِ پري رويان خريد
من نديدم هيچ مرغی ، لانه تنها می کند




« خود از صليب »

امشب مراست کودکِ دل
بی قرار و مست
يعنی که خويش هست .
يک دم به خود بگو
که همه زندگي منم
گويي که اوست در همه دم ، بارِ گردنم
بگذار آن چه ، جز خود و خويش است ، لحظه ای

آن دم که رفت روی بلند ای تپه ، مرد
گويا که بر صليب
می ديد زندگی ، که دگر ها ست می کنند
- گويا ، دلش گرفت -
پس گفت :
نک که من ، همه اسحاق و خود ذبيح
باشيد خوش ،
همه آن سا ن که هست ، هست

آن دم که روی قله چنان اوج می گرفت
يا لحظه ای که تاج و صليبش به دوش برد
در او چه بود ؟
غير خود و ديگر و دگر ؟
يا مادر و پدر ؟
آری ، دلش گرفت
پس بر صليب شد
آن گه ، مگر
رحمش گرفت
- يا به خودش ، يا به ديگران-
اندوهِ بی کران
دق کرد و زود مرد
هستی به گور برد
مستی به گور برد



سر انجامی که نا فرجام و بد فرجام

چرا اين گونه گويا جمله اهل شهر
مرا چون مرده می خواهند ؟
و هيچم نيست همراهی ؟
و هم روز و شبا ن ، در خويش گريانم ؟
چرا جز دشمن خونی نمی بينم ؟
چنين تنهایِ تنهايم

زلالی ، قطره ای
اندک نگاهی از محبت گرم
کجا شد شان انسان ها
که من از رحم بيمارم
و هم از خويش بيزارم
تمام از مرگ سر شارم
و از اين جمع می ترسم
و از « خود » دور می لرزم
زمستانم ، زمستانم

خدا را جرأت خود کشتنم – گويا – نمی با شد
ندارم ساز و برگِ هجرت از گنداب
نمی دانم چه بايد کرد ديگر ؟
اين چنين گمراه
و گويا ناتوان از رفتن و ماندن
و آری باز هم ، آواره و تنها
ميانِ ها رتر از گرگ ، هم روباه
کنار آن چه مکر و جنسِ انسان است
خدا را ، بس کنم ديگر
مگر ديوانگی اين نيست ؟

ولی ، آری
مگر خيام و ديگر ها
ز می خواری نمی گويند ؟
و اين ، آن خطِ آخر نيست ؟
بلی ، می خواری و تنهايي انجامی است ، بس زيبا
ولی ، با اين تنِ بيمار
آری ، خود سرانجا می است
نا فرجام و بد فرجام




چه بايد کرد

چه بايد کرد با صدها گرفتاری و دشواری ؟
چه بايد کرد ؟
مگر تا بس کنم هستی
و آری گفته ام هر بار
که اين را هم به سر بردم
و آن را هم نمی خواهم
و اين انگيزه ها ديگر
برايم پهلوانی نيست
و چيزی بر نمی انگيزدم ، اکنون
رهایِ ذهن می خواهم
و ديگر خسته ام از خويش
مگر گا هی خدايان ، خواب را خوش تر نمی بينند ؟

سراسر ادعا ها می شوم ، اين سان
و اين را خوش ندارم من
زلالِ زندگی
در بيد و ياس و مريمِ خندان
کرانِ بی کران ، دريا
و هم آن دخترِ تنها
ويا گل دختران ، زيبا
لبِ نرگس وگشنِ نخل
روانِ جويباران هم !
هزاران ناز می خواهم
که هستی را بيارايند
و گا هی مردمی چون خود

ولی ، آری .
چه مي گويم ؟
که گا هی هم ، شبِ رشت و صفایِ کوچ
سياهِ کوچک خود را
که تن بخشيد و دل چون يک کبوتر داشت
و يا لرزيدنِ شبهایِ مهتابی
و ديدارِ تمامی ريگ های چشمه ی جوشان
هزاران هديه می خواهم
و خود را نيز می بخشم ، به خوبی ها
و از بسيار ها ، بسيار دل تنگم
« خدا را مرگ می خواهم
خودم را با خودم ، تنها » (1)


1 . بيت خودی .



رفتم از هستی

چنين بی خويش و تلخ و مرده وار
نيز آری
در غريبی ماندنی اندوه بار
- هجرتی بوزينه وار -

آمدم يک روز ، در دنيايِ پوچ از هست و نيست
هر کجا گشتم ، به يک نام و شماره مفتخر
در همه سو ، اصل پول و قبله زر
کس نپرسيدم ، تو را انديشه و گفتار چيست ؟
هم کسی نشنا خت ، کاين ا فسرده کيست ؟
او چنين تنها چرا سر می کند ، در بی شمار ؟
جوهر تلخی ، کلامش از چه با شد نيش دار ؟
از چه – اين سان – بی قرار و بی خود است ؟
سوز می بارد ، نگا هش هم زمستا ن با تموز ؟
رفت يا آمد ؟
چه رنگی داشت ، يا بی رنگ بود ؟
ز آمد و رفتش چه سود ؟

تا که آگا هی بود محکومِ رایِ گوسپند
ديو ها بگسسته زنجيرند و اشتر ها به پند
خود عدالت ، بغضِ تلخی در گلو .
گفتِ آزادی ، شعارِ آبرو
زندگانی ها ، به پایِ هر که دارد ا قتدار
مردمی محتاجِ چوپان
بت پرست و بت شکن
- خود چه می خواهند اين غوکان ز من -
پس چنين گرديده الگو
آن چه خواهد کردگار




چشم را شب می گشايم ، تا نبينم آدمی

خنده می گيرد مرا هر روز ، چون شد بی غمی
مرز بومِ پند و نيکی ، اين چنين ضدِ بشر
من نمی بينم چه شد خورشيد ، ز آن سان پرچمی ؟
گفته بودم روز نو سر می رسد ، آری پگاه
جایِ صد ها زخم را دارم نشان ، کو مر همی
ای دريغ از روزگاران ، ای دريغا زندگی
قصه ی اندوه بسيار است ، خود کو هم دمی
عمرِ نيکی ها سر آمد ، عشق و مستی شد حرام
ای همه جان هایِ زيبا ، هست ما را عالمی
خود اهورائيم و در تن آن چه در يزدانِ پاک
همتی با هيمه ای ، هم جمله امروزی جمی
گر که ما را نيست جانی ، تا به آن منزل رسيم
خود مبارک بر شما ياران ، ز ما ، يادِ کمی




و اين جاها

مردمانی بيمار
- تو بگو بيماری -
که نه خود آگه و نه از دگری می شنوند
همه کور و کر و لج کرده ی با دانايی
- تو بگو طوطی و غا فل ز خِرد ، بينايی -
حيف اما ، افسوس

سال ها رفتن و چشمی همه بر در ماندن ؟
« گاوِ عصاری » و خلقی خاموش
جمله راضی به چنين بردگی و بندِ پليد
پشت را کرده به فهم
برده ی پول و دگر قدرت و حرف
همه آماده ی تسليم به هيچ
رویِ خود کرده به مرگ
« پيرو و عبدِ زبون » ( 1 )
که« پشيمان بود از بودنِ خويش » ( 2 )
« گيتی – آری – زندان » ( 3 )…


1 ، 2 ، 3 – هرسه مصرع خودی .



چار پاره

شـبی دخـتــری – بـِه ز گـل – گفت : من
چــنـانـم کــه در خــلــوتِ مــرد و زن
بـــدو گــفـتـم : آری ، مـگـر عـا شـقــی
بـد انـيـم و گــويـيـم ، زِانـسـان سـخـن



تک بيت خاطره

دختـري خـندان لب و زيبا تو گويي سروِ ناز
با لب و چشمانِ خود ا فسانه می گويد ، به من



تک بيت

قـویِ زيبا ، در زلالِ برکه ای ا فتـاده بــود
قرصِ روی ماه ، در شرمی زشبنم ، زاده بود



گزيده ی : حرف اول

باز مرا شور دميدن گرفت

بـار دگـر بـاد ، دويـدن گـرفـت

دخترِ شـب ، جامه دريدن گرفت
نـوبـتیِ عا شـقی و رویِ يـار

مـرغِ دلـم ، شـوقِ پـريدن گرفت
صبح برآورد ، چو نور از نيـام

تيغ بر اسفند ، کـشيدن گـرفـت
بـاز مرا تن ، همه تب خال شـد

فصل جوانی است ، رسيدن گرفت
جوش برآمد ، زِبرِ شـا خــه ها

شا خک آهوست ، خميدن گرفـت
بود چو شلاق به شب ، تيغ گون

حضرت ِ فردوس ، وزيدن گـرفت
کوه و همه دامنه ، سرشار شد

ناز بنفشه است ، خريـدن گرفـت
قله ی ا لـبرز ، بــرآمـد ز ا بـر

دامــنِ مهتـاب ، چـميـدن گرفت
قصه چه گويم ، که کنون فرودين
وحــیِ دمـاونـد ، شـنيدن گرفت




تلخ شيرين

ديوانگــان ، ديوانــگــان ، ديــوانـه ای فــرزا نــه ام
در بـــاغِ گـل هـا رفـتـه ام ، بـا سـرو خـود رقـصـيده ام
يــارم يــکی زيـبــانگر ، کــم ديـده ام زاو خـوب تر
يــک روز صــبـحِ مـی زده ، هــم پـا یِ (1) گُـل خنديده ام
اين دل چرا ديوانه شــد ؟ بــار د گــر تلخـی و غــم ؟
بــسـيـار هــا ، بـسـيـار هــا ، شــلاقِ دی لــرزيـده ام
خــرداد هــا ، مــرداد هـا ، ا ی بر فـلــک فــريــاد ها
گــم کــرده ام مــن زندگی ، کاين سان به خود پا شيده ام
باز ا ين دلم لرزان شود ، چشمانِ شـوری خـوان شـود
ديــشــب بــه خــوابِ زنــدگــی ، مــا هی مـهيا ديده ام
من خويش را گـم می کـنــم ، گا هــی مــيانِ دايــره
پرواز را سوزد تنم ، شب ها بــه خــود پــيــچــيــده ام
تلخی مگر گم می شود ، يک دم به سوزِ اندرون ؟
شــرمِ حــقيرِ گريه را ، در بی کران گرييده ام

1- ترکيب زيبا يی که در گويشِ تبس به جای همراه به کار می رود .



هم چنان تلخ

گم شو ای تـلـخـی ز چــشـمـم ، خـيـزد از دريـا جــنـون
سـوز بـاران گشـتـه سـرمـا ، شب همه شب تيغ گون
هــی بــه خــود گــريــيــده ام بـسـيـار در خرداد و دی
ای که نفرين بر تو گرما ، خـود شـدی يـک تشت خون
پشت زانــو مـويــه کــردن ، بـيـسـت سـا لـم بـس بــود
در کوير کودکـی ، شــد تــشـنـگـی از حــد فــزون
سـوزش از پــرواز دارم ، نــک جــراحــت هــا بــه جــان
خــورده ام شــلاقِ خـيــس درد ، از طـا قــت بـرون
زنـــدگـــی گـــم کـــرده ام ، اوجِ حــقـــارت ديـــده ام
نــا لــه و فــريادِ مـن ، گـم شـد به جنجالی زبــون
ســازش و جــهــل و خــرافــه ، مـصـلـحت ، مشتی سخن
ياوه می با فـنـد ا يـشـان ، زنـدگـی شــان واژگــون
ای تــگرگ ، ای بـاد و باران ، سيل را همـت کـنيد
تا بپردازيـم دل هـا را ، مگـر تـرس از هــيـون




دختر عيد آمده است
ای دل امــروز بــهارانِ ســعــيـــد آمـــده ا ســـت
کــف زنــا ن ، رقــص کــنــان ، دخــتــرِ عــيــد آمده ا ست
عــود ســوزيــد و هــمــه مــشــک ز عــنبر گيريد
نــو عــروسِ دلِ مــن ، بــخــت ســپــيـد آمـــده ا ســـت
رمـضــان رفــت و مــحــرم شــده و ســرمــا طـی
بــاده پــيــش آر کــه بــر قــفــل ، کلــيـــد آمــده ا سـت
مــن چــه گــويــم کـه گـل از نــاز به خود می پيچد
گو کــه نــوروز د مــيــده ا ســت و نــويــد آمــده ا ســت
مــاه بــيـن ، شــرم بــه پــروانــه و گــل آموزد
مــشــتــری رخــت بــه بــر کــرده ، خــريد آمــده اســت
ســوزد ا ســفــنـد کــه خــورشـيـد شــده غوغايی
بــازديــدش بــرويــد ا و که ، بـه ديـــد آمــــده ا ســـت
دشـت سـرشــار ز گـل گـشــته و مــهـتـاب چـمـيـد
مـــی بـــه جــوش آمــد و خــوش رنــگ نــبـيد آمده است
يــاس ســر زد بـه لـبم ، غـنـچـه ی نـر گـس وا شـد
گـــوئيــــا بــاز هـمــان ، گـــيــســویِ بــيـد آمده است
فــصــل شــب گــردی و ســرمــســتـیِ ما باز رسـيد
هــمــه گــويــيــد : خـوش آمــد ، کــه پديد آمده است



در زلالِ ماه

شـب کـه اندوه چون ابـر تيره

پــر کـــنــد آسـمـا نِ دلــم را
قـصه ي رنج و دردی که بـردم

تــازه سـازد غـم و مشکلـم را
راه گــل زار در پـيـش گـيــرم
مـا هـتـاب از دلِ خـويـش گيرم
بر لـب بــرکـه بـا بـيد مجنون

مـی نشينم به شب خيره مانده
در نـگـا هـم سـپـيدار و نرگس

سايه ي درد را ، مــاه رانــده
خـوشـه ی نـور تـابد به جانم
جـــاری آب گـــردد روانـــم
يـک طـرف جـلـوه هایِ بنفشه

ســویِ ديـگـر گـلِ يـاس پيدا
در کـنـارِ چـمـن چـتـرِ شب بو

رز بـه پـا کـرده از رنـگ غوغا
بــاد آکـنـده از بــوی بــاران
نِــزمی انــدک ، نــسيمِ بهاران
هـسـت در چشم پست و بلندی

سـبـز در ســبز و لبريز شبنم
آسـمـان دامــنـی پر ز ا لماس

صورتِ مـاه گـاه از مـيـان کـم
گـشته پنهان به يک پاره ی ابر
بـرده زيـبايي اش از دلم صبر
آمـد از دور چـنــگ هـــزاران

شـب ز مـهـتاب شد نور باران
دخـتـران در ميـان ، دل ربايان

عا شقان صف کشـيـده کناران
بــاغ لــبـريـزِ زيـبـايی و ناز
گـشـته بلبل غزل خوان به آواز
سـاعتی اين چنين ، غرقِ رؤيا

چشــم بر هم گذارم ، دمی خوش
مـی شـوم پـر ز آوازِ بــلـبـل

مست و سرشار ، مفتون و مدهش
مـحـو لـبـريـز از زنــدگـانـی
يــاد مـــی آورم از جــوانــی
خـيـره در خـوبیِ نو عروسان

تـاب بـسـتـم ميان دو شمشاد
مـی دهـد دسـتِ گــل ها تکانم

رقــص را آمـــده ، ســروِ آزاد
پــاسی از نيمه شب در گذشته
بـيــد در آب نــيــلی نشسته
رفـتـه از بــاغ مـردانِ خــانـه

آمــده خـلـوتِ پــاکِ عـا شـق
رِنـد پيدا شود يک به يک مست

مـسـت آيـد بـه گـفتـار صادق
عـرصـه ی شادمانی شود گرم
ماه در آسـمـان لـخت بی شرم
مـن در آغــوشِ تــنـهايیِ راه

مـست بی خويش پا می گشايم
زير هر سايه زوجی به نـجــوا

کـوچه با غی چنين ، زيرِ پا يم
شـب رسـيـده بـه اوجِ کما لش
مـن شـده مـحـوِ جاه و جمالش
می کشاند مرا بـلــبــل از دور

مـی گـشـايـد ز دل ، چتـرِ آواز
از بر شاخه ای آن طــرف تــر

می د هد پا سـخش جفتِ پـرواز
بـاز بـی خـويـش آن جا روانم
گفت و گوشان نشسته به جانم
وعـده گاه شبانه هـمـه سـبـز

گـسـتـريـده چـمن دامنِ خواب
در بــرش گـــيــرم آرام آرام

مـرمـرِ نـازِ مـهـتاب بـی تـا ب
مـی کنم خشک شبنـم ز رويش
می شوم مست در دم ز بـويش
بلبلان هم چـنـان گـرمِ گـفـتار

گـوش گـرديـده ام خود سراپا
بـسـتـر شـب سـرايـان شـيدا

گل فـکـنـده سـت گـرم مـهـيـا
پــرده داریِ آن عــشـق بازان
مــاه گــرديــده در ابـر پنهان
آه بـنـگـر ا فـق چـهـره بگشود

بـاغ خـا لـی شـد از هـر چه آوا
نـک بـر آمـد ، سپـيد از سيا هی

گـوشـه ی آسـمـان ، روز پيدا
رفــت بـايـد دگـر سـویِ خانه
بـا خــيـا لی خوش و شاعرانه
خـلـوتِ پـاک و نـجـوایِ رِندان

می د هد جا ، به غوغا و جنجال
چـرخِ تـکـرار آمـد بـه گـردش

خيلِ بيمـار ، گـرديـد ســيـا ل
سـر گُـذارم به خوابِ سحر گاه
بر گشايــم ز آغـوشِ خـود ماه
گـر زنـد در دلِ مــن جـــوانــه

غـنـچه ی عشق ، معنا یِ بودن
می شود روز هايم چو شب ، نيز

بـزم گـاهِ شــريـفِ ســرودن
ســر رســد انــتــظـارِ درازم
طـی شـود روزگــارِ نــيــازم




سهمی که بردم از شب
« خمـش » کن مرده وار ای دل ، ازيرا
بـه هــسـتـی مـتهم ما زين زبانيم .
- مولا نا -
گفتم : چنين نگويم .
گفتا : برآ ز گفتار .
گفتم : « خموش » گردم .
- مست و به هوش گردم ؟ -
پا کرد ، سویِ رفتار .

آری ، چنين به ره بود .
آن رهروِ شبانه .
- مهتابِ شا عرانه -
می گفت : گم شدم باز .
در نيم شب ، به خانه .

( اندر سراب بودم .
- يا چون حباب بودم -
- خوبی خراب بودم -
گويی به خواب بودم .
کابوس حاصلم شد
چون آفتاب بودم . )

بردند مالِ مردم .
دادند زهرِ کژدم .
تزويريانِ بسيار ،
- خا شاک با تنِ خار –
بودند جاودانه .

ای کاش زنده يابم .
يک چند زندگی را .
- بالِ پرندگی را -
عاشق شوم به يک بار .
دل خون شوم دوباره .
- مستی کنم هزاره -

آيد مگر بهاری .
- آغوشِ بوسه باری -
- خوش آب و رنگ ، ناری -
- لبخند ِ شرم داری -
ا فغان کند هزاری .
ديوانه گويد از دل .
بشنو ز من ترانه .

نوروز آيد از نو .
گرما دمد به هستی .
- گل سر زند به مستی -
البرز زنده گردد .
آرش کند کمانه .

ظلم است رفتن اکنون .
اين گونه دل پر از خون .
- تابيده بيد مجنون -
- هم هست رود کارون -
با شد که ديدنِ دوست ،
چندی کنم بهانه .

( دق کرده ايم بسيار .
- از زيستن نگون سار -
همواره بوده بيمار .
زشتی که زندگی برد .
زن کرده است کفتار . )

گل هست ، باز زيبا .
- خنديدنش تما شا -
دل نيز گشته شيدا .
ديوانه ای که از بند ،
رفته است در ثريا .

سقلاب و روم تا هند .
هستند مردمی رِند .
سوزند جسمِ بی جان .
- سازند کاخِ ايمان -
خاکسترش برد سِند .

اين چيست ما در اوئيم ؟
فرزند آرزوئيم .
- سرگرم گفت و گوئيم -
- خود غرقِ های و هوئيم -
افسانه ای ز مستی ؟
يا می که در سبوئيم ؟

ما زنده ايم ، يا می ؟
می چيست ؟ ذکرِ يا حی !
خورشيد بی دريغ است .
- مهتاب زير تيغ است -
صوفی به وجد و حی حی .

عمری که « عقل » بوديم .
يعنی که « جهل » بوديم .
- گويا به « فحل » بوديم -
فرزندِ « اهل » بوديم .
گم گشته گا ن ز لانه .

هين سرگذشتِ ما بود
در دشت بی کرانه
دردی به درد توأم
غمگين ترين غمانه .
- افسون ترين فسانه -
- گريان ترين زمانه -

گفتند ، گفتنی ها .
پيشينيان چه زيبا .
- علم و هنر مهيا -
تنها ترين حقيقت ،
عشق است و می ، به دنيا .

اين جنسِ زندگاني است
جاويد ، هم جهاني است
اينک کلامِ آخر
زيبايي است برجا .




|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts

Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .