نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

 

مقدمه اي بر خاطرات


مقدمه اي بر: « خاطرات وخطرات »


روايتِ راهي طي شده ، به درازايِ ايمان تا شعور
حكايتِ گذارِ نسل ها و سده ها ، از آسمان تا زمين و از آدمك تا انسان ... از هيچ تا هيچ ...

« هرگز كسي اين گونه فجيع ، به كشتن خود بر نخاست
كه من به زندگي نشستم »
زنده ياد احمد شاملو
( خاطرات است و شايد هم كه بي ارزش ، مي توانيد نخوانيد )

مدت هاست كه ديگر اين و آن به انسان يادآوري مي كنند ( يا پيام هايِ آشكار و بي صدا مي گويند ) كه ديگر وقتِ رفتن است و هركسي بايد روايت خويش را ، از « زندگي » و بودن و گذشتنِ خود ، در اين آخرِ كار هم كه شده ، براي ثبت در يك گوشه و كناري بنويسد و بقيه اش را به زمان سپارد ، تا كارِ خود را بكند يا نكند و در اين مملكت و فرهنگِ « مرده پرست » بماند يا نماند !!!
يا اين كه مرگِ « نسلِ اولي ها » و تازه تر هم بعضي از « نسلِ دومي ها » و حتا مرگ هايِ بعضا مشكوكِ اين و آن ، تو را بر مي انگيزند و رضايت مي دهي و تن مي سپاري ، به اين كه حرف و تأكيدِ درگوشي يا صريحِ بعضي از ديگران را بشنوي و در اين سن و سال و شرايطي كه انگار همه را ترسِ مرگ برداشته است و گاه حتا در بي خودي ها و ناخودآگاه هايِ شعر هم مي آيد و شگفت زده مي شوي و مي پرسي كه :
« چرا از مرگ سرشارم ؟ »
« چرا از خويش لبريزم ؟ »
و يا : « چرا اين گونه مي ترسم ؟ »
« چرا اشكم چنين ناگاه مي تركد ؟ »

« چرا چشمم هميشه تر ؟ »
سرانجام به اين نتيجه مي رسي كه : شايد وقتش باشد سخن و پيشنهادِ ديگران را به پذيري و نوشتنِ « خاطراتِ » خويش را ، از سر به بگيري و درپايانِ راه ، روايتِ گذراني به رنج نشسته وسراسرآشوب ودشواري و مبارزه وديوار و سد و امر و چوب و ناروائي و ناروائي را ، پس از 52 سال - كه انگار 52 نسل و سده و هزاره يِ « رنج انديش » و به « مرگ و ندبه و سياهي نشسته » را - باز گوئي و خويشتن را روايت كني ... ( هر چند كه به ويژه در 25 سالِ گذشته ، همواره از بيانِ آن پرهيز داشته باشي و از آغازِ عمر هم « بيوگرافي نويسي » و نقل و ثبتِ « خاطراتِ شخصي » را مكروه شمرده باشي و آن را ، بسيار كارِ مزخرفي هم بداني ) ...
و اما مي بينم كه اين روزها خاطره نويسي مّد شده است وهمه از « خاطراتِ » داشته و نداشته يِ خويش مي گويند ، چنان كه حتا بسياري از جوان تر ها ، دست به كارِ نقل و ثبتِ « خاطره يِ » چاي خوردنِ خود با فلان شخص و شخصيت و جعل و تبليغِ به اصطلاح « خاطراتِ » خويش هستند و بيشتر و مهم تر از آن ، اين كه بسياري از بزرگانِ قوم و قبيله - از « نسلِ اولي ها » هم- كه به راستي « خاطراتي » پرارزش از سال هايِ سرنوشت سازِ 1357 تا 1360 دارند و پيش و پس از آن نيز ، در متن و بطنِ بسياري از حوادث و وقايعِ دورانِ « انقلاب » و « جنگ » و سپس استقرارِ نظام ، به نام و عنوانِ « سازنده گي » بوده اند ، به جايِ اينكه « خاطراتِ واقعي » و نفسِ رويدادها و به ويژه پشتِ پرده ها و افشا نشده ها و واقعيت هايِ عينيِ دورانِ زندگيِ خويش را- در عصرِ « انقلابِ اسلامي » از 1340 تا كنون - بازگويند ، حمام رفتن و چاي خوردن و ياوه هايِ بي مصرف را ، به عنوانِ « خاطرات » بيان مي كنند . لاطائلاتي كه هيچ ارزشي در « خاطره نويسي » هم ندارد ، چه رسد به اين كه « اسنادِ ملي » نام بگيرند و آن چرندها بتوانند مرجعِ نويسنده و مورخ و محققي – در آينده - قرار گيرند و احيانا از منابعِ تاريخِ « دورانِ معاصر » به شمار آيند ... و .... و .... و به راستي كه انگارحضرات عادت كرده اند همه چيز را لوث كنند ؟ ! !
زهي تأسف و أسف كه آن چه بايد بيان شود و ثبت گردد ، در نطفه خفه مي شود و مثلا « آقا سيد احمد آقا » با ارزنده ترين « خاطراتِ انقلابِ اسلامي » پيش از آن كه سخني بگويد ، به گور مي رود و درست هنگامي كه به سنِ بلوغ و فهم رسيده و مي تواند رويدادهايِ زندگيِ خود را ، به عنوانِ فرزندِ « بنيان گذارِ جمهوري اسلامي » بنگرد و آن ها را با نگاهي نو بيان و ثبت كند ، با يك مقاله در روزنامه يِ « اميدِ زنجان » سر به خاك مي سپارد و با مرگي آن چنان مشكوك ، در كنارِ پدر دفن مي شود و تماميِ آن اسرار نيز ، با او به گور مي روند ....
و به راستي كه زهي تأسف و أسف ....
و مگر كه همين ها بخشي از ارزنده ترين و تعيين كننده ترين سال هايِ زندگيِ ايراني را ، در يكي از باريك ترين و سازنده ترين مقاطعِ حياتِ اجتماعي او در بر نمي گيرد ؟ ؟ و آيا اين ها اسناد واقعي و منحصر به فردِ اين ملت و هويت نيست ؟ ؟
چرا اين گونه ردها و مباديِ آگاهي كور مي شود و گره هايِ ناگشوده در تاريخِ اين كشور را ، از خود به يادگار مي گذارد ؟ چرا ؟
واما چه كنم كه من هميشه از مّد پيروي نكرده ام ... و هرگز نيز به اين عناوين « خاطره نويسي » نخواهم كرد . چيزي كه همواره از آن گريزان بوده ام و هستم و خواهم بود ...
به همين دليل هم حتا هنگامي كه نوشته ام ، آن چه را كه در رابطه با جامعه و مردم دارايِ اهميت مي شمرده ام ، بيان كرده ام ... و باز به همين دلايل و توجهات بوده است كه در سال هايِ پس از 1360 تا كنون ، جز در دفاترِ سررسيدي كه همواره تنها محرمِ رازم بوده اند ، چيزي ننوشته ام وهرگز نخواسته ام كسي آن ها را ببيند و نگذاشته ام كه ديگران آن يادداشت ها را بخوانند و ببينند ... به همين دليل هم ، چه بسيار از دفاتر و يادداشت هايم كه هنوز در بايگانيِ آن اداره يِ محترم است و دفاترِ ديگري كه به آتش و خاك سپرده شده ، يا در گذشتِ حوادثِ زمان از بين رفته است ؟ !
و آري كه ديگر خود را در پايانِ راه مي بينم و گمانم اين است كه بايد دوباره به زند گي ام نگاه كنم و اكنون آن گذران را ، دستِ كم – برايِ خويش و خودي - روايت نمايم .
و چه كنم كه اكنون حتا سنتي ترين سنتي ها هم – ديگر - ياد آوري مي كنند كه : « زندگي و گذرانِ آدم هائي مثلِ تو ( دستِ كم در يك بخش هائي كه مربوط به جامعه و ديگران مي شده است ) مربوط به تو نيست و بايد كه در يك گوشه و كناري ثبت شود ، پيش از آن كه رژيمي و شرايطِ متفاوتي ، بخش هائي از آن گذران را ، در « اسنادِ ملي » اش - چنان كه خود بخواهد و مصلحتش اقتضا كند - بياورد يا نياورد و آن ها را ثبت و نقل كند يا نكند » ....
و صد البته كه اين وسواس ها هم خاصِ سن و شرايطِ من است و در چنين حال و احوالي ، آدمي را گرفتارِ خويش مي سازد و گرنه من درهمان جواني و سال هايِ خامي هم - كه همه « خاطراتِ » نداشته شان را ، با ارزش فرض مي كنند و پي در پي به چاپِ چندم و چندم مي رسانند و مي رسد هم - هرگز اين گونه لاطائلات را « خاطرات » نشمرده و نقل و ثبت نكرده ام ...
اما مگر نه اين كه تو خود - در سال هايِ جواني و شعار- اندك « خاطراتتِ » را شايسته يِ نوشتن و چاپ كردن دانستي و در روزنامه ها و سپس به صورتِ كتاب ، در تيراژهايِ بالا چاپ و پخش كردي ؟ ؟ و مثلا در سال گرد دهمِ ديماهِ 1357 و همزمان با روزنامه يِ آن وقت محليِ خراسان « يكشنبه خونينِ مشهد » را با ده هزار تيراژ در شهرِ مشهد و كجا و كجايِ ديگرِ استان و كشور پخش كردي و خريدار هم داشت ؟ ؟
وبه ياد مي آورم كه هنوز 25 شهريورِ 58 فرا نرسيده و سال گردِ زلزله ي تبس نشده ، چگونگي زلزله و ماجراهايِ آن را ، از مرگِ پدر و مادر و مادر بزرگ و فاميل و دوستان و آشنايان و تماميِ 15000 قربانيانِ كوير نشين و محرومِ تبس ، همراه با هرآن چه تا سال گردِ زلزله ، بر بازمانده گانِ ايشان رفته و گذشته بود و آمار و سرگذشتِ اكيپ هائي را كه تشكيل شده و نشده بود و پول هائي كه دريافت گرديد و حساب هائي كه گشوده گشت و خانه هائي كه ساخته شد و نشد ، با تحقيق گونه اي به عنوانِ ملحقات و پيرامون زلزله هايِ بزرگ و آمارهايِ گوناگون و مؤخره اي در استمداد از تماميِ ايرانيان ، براي شركت در بازسازي آن شهرِ محروم و زلزله زده - تا چهره يِ كتاب به خود گيرد - در تيراژ بازهم ده هزار جلد ، تن به چاپ دادم و اتفاقا ناشر و باني هم - برايِ چاپش- خيلي زود پيدا شد و به اصطلاح كتابِ « طبس ، قربانيِ پيشگامِ انقلاب » دربالغ بر دويست صفحه و سطحي بسيار وسيع ، در سال گردِ زلزله يِ تبس ( شهريورِ 58 ) پخش و منتشر گرديد ...
و به ياد مي آورم ، هنگامي را كه در زمستانِ 1358 زلزله يِ قائن اتفاق افتاد - چه آماده و دل سوزانه - به ياريِ هم دردهايِ خويش ، در روستاهايِ محرومِ جنوبِ خراسان شتافتم و فريادم از سوء استفاده ها در آمد ، چنان كه در بازگشت از منطقه يِ زلزله زده ، مقاله يِ« فاجعه و فرصت » را در روزنامه ها و مجله هايِ گوناگونِ استاني و كشوري نوشتم و تكرار كردم و داد زدم و فريادم از ناروائي ها به عرش رسيد ...
و اما آري ، كه اين ها تمام ، عوارضِ جواني و خامي بود ... و بعدها - به ويژه پس از آن چه در 1360 و 1366 بر من گذشت و رفت ، آن چه رفت - چنان آموختم كه ديگر حتا وقتي دوستانم مي گفتند در فلان كتاب و نشريه يِ تحقيقاتي ، يا در فلان سري از به اصطلاح « اسنادِ مليِ » منتشر شده پس از پيروزي انقلابِ 57 شرح و چگونگيِ « ممنوع المنبر » شدنت را در سال 52 و دورانِ تبعيدِ آيه الله منتظري در تبس ، چاپ كرده و آورده اند ، يا فلان مورخِ محترم متنِ كاملِ « يكشنبهِ خونينِ » تو را ، به عنوانِ مستندترين و نزديك ترين سند ، به جريانِ واقعيِ فاجعه ، مثلا در كتابِ « انقلابِ اسلاميِ مردمِ مشهد » چاپ و نقل كرده است ... و يا ... و يا ... و يا .... ديگر برانگيخته نمي شدم و حتا به صرافتِ تهيه يِ آن كتاب و حفظِ دستِ كم يك نسخه از آن - به عنوانِ سند و برايِ خودم - هم نمي افتادم و نيفتادم ...
و به ياد مي آورم كه چه بسيار پيشنهادها را ، برايِ دراختيار قرار دادنِ زندگي و احوالِ خود يا پدرم – آن هم درست در زماني كه بعضي از بزرگان دستورِ تخريبِ قبرش را مي دادند و حتا نامِ او را هم مي پوشاندند ، براي چاپ در فلان و فلان مجموعه و به فلان مناسبت ، بي جواب گذاشته ام و همواره در 25 سالِ گذشته از طرحِ خويش ، به هر شكلِ ممكن گريزان بوده ام و هنوز هم هستم ...
و ديگر و ديگر ...
و به ياد مي آورم 1370 را ، هنگامي كه « دادسرايِ روحانيتِ مشهد » پس از يك سالي كه آدرسِ منزلم را نداشتند و يك وقت از كانالِ بستگانِ تبسي خبردار شدم كه در آن جا به دنبالِ آدرسم هستند ، آن هم پس از چهار سال كه كاملا از حوزه و روابطِ حوزوي و حتا كتاب خانه هايِ عموميِ وابسته به حوزه گسسته بودم ، و حتا هنگامي كه به تبس مي رفتم ، ديگر برايِ حفظِ حرمتِ آن مرحوم هم كه شده « لباسِ روحانيت » نمي پوشيدم و به راستي خسته شده بودم و دادم در آمده بود كه : « هر كس مرا مي خواهد ، با همين مويِ بلند و هويتِ جديد بخواهد » و ديگر خسته شده بودم كه از نيم شب به بعد ، از در و ديوارم فرو ريزند و تا قبضِ آب و برق را هم ببرند و مي خواستم كه حضرات چندي لااقل آدرسِ منزلم را نداشته باشند ، تا دستِ كم شب را در خلوتِ تنهايِ خودم بسر آورم و ... و شايد كه راحت بخوابم ... ! ! غافل از اين كه شده است « واكنشِ شرطي » و هنوز كه هنوز است با هر صدا و بوقِ اتومبيل و توقفِِ عابر يا ماشيني ، در كوچه و حواليِ منزلم – به ويژه از 12 شب به بعد – آشفته مي شوم و گوشم تيز مي شود و ... و هنوز كه هنوز است اين واكنشِ شرطي مرا ترك نگفته است .
و مي خواستم بگويم كه : در همان « دادسرايِ ويژه يِ روحانيت » و همان سالِ 70 هم – كه اتفاقا اين بار محترمانه اخطارِ حضوري آورده بودند و در روز هم ، مأموري آن را به خانه ام آورد - و برايِ نخستين بار برگه اي را ديدم كه حضرات تأييد و مرقوم فرموده بودند : ( شغل : روحاني ) و محترمانه نيز رفتار كردند و برايِ نخستين بار احكامِ مربوط به 1360 و 1366 را ابلاغ فرمودند و وضع را اندكي تغيير يافته ديدم ، گفتم كه : « گلِ عمرِ هر كسي 25 سالگي تا چهل ساله گي اوست - كه شما گرفتيد و رفت - و ديگر حالا من با اين شكل و شمايل و در هويتِ جديدي كه حاكميت– خواسته ونخواسته – مرا به آن سمت و سو هدايت كرد و شرايطش را فراهم آورد ، آسوده تر خواهم بود و شايد كه موردِ حرمتِ بسيارانِ ديگري باشم – و هستم - و گذشته است كه باز چهل تا پنجاه ساله گي ام را نيز هدر بدهم و ... برايِ چه ؟ و برايِ كه و كي و كدام ؟ ؟
و تازه به ياد مي آورم كه بعدها دريافتم : تمامِ آن جلسه و احضار برايِ اين بود كه حضرات درآن دادسرايِ محترم ، به اين نتيجه برسند كه : زجاجي ديگر به لباسِ روحانيت و عوالمِ حوزوي برنخواهد گشت – چنان كه برنگشت - و اكنون به راستي آن هويت و گذشته را ترك كرده است ... ( اين را هم از تعهدي دريافتم كه روزِ بعد از من گرفتند و انگار خيالشان را از اين سوي راحت كرد ) ....
و باز به ياد مي آورم پس از 1376 را ، كه ديگر تماميِ آن سال هايِ شعر و شعار و احساسات ، باورهايِ كودكانه و صداقت هايِ كويري ، به سر آمده بود و سرِ پيري ، هنگامي كه نزديك به ده سال از موكلينِ ايرانيِ مقيمِ امريكايِ خويش وكالت كرده بودم و مي كردم و ديگر ده سال بود كه كاملا علايقم تغيير كرده بود و فعاليتي كاملا متفاوت و بيگانه با گذشته را آغاز كرده و ادامه مي دادم و سال ها بود كه به « شعر و ادبيات » پناه برده و نخوانده ها و تجربه نكرده ها را مي آزمودم ودر زيبائيِ هنر وآرامشِ « جمال » « سير و سلوك » مي كردم و در 45 ساله گي انگار وقتش رسيده بود كه پس از 30 سال اقامت و كار و تحصيل و تحقيق و مطالعه يِ خلافِ ميل و نظر – و صد البته سخت طاقت فرسا - در محيط هايِ بيگانه و سرانجام خودي ، اندك اندك راهِ خويش را بيابم و دنبال كنم و داشتم نسبتا به يك آرامش و شعر و شعوري مي رسيدم و شايد كه وقتش بود – تا در عوالمِ تازه يِ خويش - بازنشسته شوم و سر به گذرانِ ميان سالي و پيري و سنِ بازنشسته گي بگذارم و اندكي به « زنده گي هايِ ناكرده » و « كاميابي هايِ دريغ شده » به پردازم و ... كه دوباره آواره يِ دورِ كشورم كرديد و بمدتِ شش سال در برزخي ترين شرايط قرار گرفتم و گذراندم . شرايطي كه بسياري از عواملِ شناخته شده ، آن را برانگيختند و سامان دادند و چنان كردند و شد كه تازه يك سالي است « توان نهاده و بي توشه » در 52 ساله گي و در خلوتِ تنهايِ خويش به اندك آرامشي رسيده ام كه با كمالِ تأسف خويشتن را در پايانِ راه و « برآستانِ مرگ » با مشتي آرزوها و اما و اگرها ، مي بينم و در مي يابم ...
واما اين ها همه مقدمه بود ، تا بگويم : من در همان جواني هم بدم مي آمد كه از خودم و زندگيِ شخصي يا خانواده گي ام سخن بگويم ، يا موقعيتِ اجتماعي و سوابقِ فعاليت هايِ سياسيِ داشته و نداشته ام را ، برايِ اين و آن توضيح دهم و تعريف كنم و هميشه از بيوگرافيِ شخصي و « خاطره نويسي » و خود مطرح كردن ، به دور و از آن بي نياز بوده ام - و هنوز هم هستم – و به همين دليل نيز ، حتا در همان سالِ 58 وكتابِ « طبس ، قربانيِ پيشگامِ انقلاب » تنها خاطراتِ زلزله يِ 25 شهريور 57 به بعد را ، حكايت كرده بودم و مسائلِ تا سال گردِ زلزله زده گانِ تبس را ، مطرح كردم و از فعاليت هايِ اكيپ هايِ امداد رساني گرفته ، تا پول هائي كه به جيب زده شد و در ماجراهايِ انقلاب هضم گرديد وهرگز صرف نشد ، سخن گفتم و روايتِِ آن رويدادها را ، منتشر كردم و « خاطراتِ » يك ساله يِ تا 25 شهريورِ 58 را - چنان كه از نامش پيداست - از مسائل شهري گفتم كه تنها تا 1357 مرا از طريق پدر و خانواده ام ، به خود مربوط مي كرد و در 57 دستِ كم 10 سال بود كه در مشهد سكونت داشتم وحتا پس از فوتِ پدرم نيز- علي رغمِ شرايطِ ايجاد شده يِ تازه در اثر انقلاب - با توجه به سوابقِ سياسي كه هيچ يك از روحانيونِ تبسي نداشتند و به ويژه دريكساله يِ شهريور57 تا شهريور58 به دليلِ نقشي كه در ياري به مردمِ زلزله زده يِ تبس داشتم ، آن شرايط و درخواست هايِ همگاني و محبوبيتِ شديدِ مردمي ، افزايش يافته بود و فوتِ پدر و مادر و وجودِ سه فرزند صغير و خانواده يِ برجاي مانده اقتضا مي كرد كه جايِ خاليِ پدر را پر كنم و ... اما حاضر به بازگشت به آن شهر و اشغالِ كرسيِ آيه اللهي و زعامتِ پدر نگرديده بودم و مسائلِ مربوط به تبس را نيز - در اين يك ساله - تنها به احترام وي و بر مبنايِ عقايدم ، در خدمت به مردمان صميمي و صادقِ كوير نشين ، انجام داده بودم و با تمام اصرار ها ، حتا پس از 22 بهمنِ 57 و پيروزيِ انقلاب نيز ، حاضر نشده بودم به تبس باز گردم ، به گونه اي كه حتا اصرارِ آيه الله منتظري و ديگران ، مرا به آن بر نينگيخته بود . چنان كه اصرار معظم له را - پس از ماجراهايِ 1360 نيز كه دستِ كم به عنوانِ سردفترِ اسناد رسمي به آن شهر بروم - محترمانه بي جواب گذاشته بودم و همواره تنها خدمت به مشتي مردمانِ صادق و صميمي و محروم ، مرا برمي انگيخت و بس ...( ببخشيد كه من از جنس بعضي ها نيستم و هرگز چون شما نمي انديشيده ام ) ...
و مي خواستم بگويم كه : در همان جواني هم ، هنگامي كه « خاطراتِ » دهمِ دي ماهِ 1357 و جريان هايِ آن دو سه روزِ خاص در مشهد را ، از همان ديدگاهِ شعاريِ خويش ، پيرامونِ مسائلِ سياسي و اجتماعيِ انقلاب و جامعه ، در سال گردِ دهِ دي بازگو كرده بودم و به دلايلِ خاص ، بعضي از جريان هايِ واقعيِ « يكشنبهِ خونينِ مشهد » را ، مثلا چون سبب هتكِ حرمت از سيد محمد علي آيه الله زاده يِ مرحومِ آقا سيد عبدالله ارجائي المعروف به شيرازي مي كرد و يا نامِ آقا شيخ علي آقا و آيه الله سيد كاظمِ مرعشي را ( كه آن روزها سخت درصدد چاپِ رساله يِ عمليه بودند ) در جريان هايِ منتهي به آن شب ، به ميان مي آورد و ملاحظاتي از اين دست ، حذف و به اشاره و كنايه برگذار كرده بودم ( وانگار كه اكنون بايد بي پرده و بدونِ خود سانسوري به آن ها به پردازم ) كه در آن سال ها تازه همان اندك هم ، با واكنشِ تندِ بعضي از بزرگان روبر گرديد و مثلا آيه الله زاده سيد محمد علي شيرازي ، مجبور شدند پس از دهم ديماه 58 برايِ نخستين بار ، بر صفحه يِ تلويزيون ظاهر شوند و به بعضي از جرياناتِ مرتبط با « يكشنبهِ خونينِ مشهد » پاسخ دهند و- طبقِ معمول - موضوع را لوث كنند ....
و سرانجام اين مقدمه را تمام كنم كه : انگار بعضي از اربابِ منافع و مصالح در مشهد ، از همان سال هايِ 58 و 59 دريافتند كه وجودِ زبان و قلم و شخصيتي اين چنين صادق واعتقادي زلال و باور كرده ، انساني دور از هرگونه سازش و مصلحت انديشي و زد و بندهايِ معمول و تباه - كه همه چيز را ، جز دكان و دكه داري دارد - برايِ آن مصالح و منافع زيان مند خواهد بود و شايد راضي كردن و ساكت كردنش نيز ، به آساني بعضي از ساكت كردن ها نباشد ...
و چنين بود كه تا فرصتي يافتند ، ضربه يِ نخستين را در 1359 وارد آوردند
، هنگامي كه تازه گسستنِ من از رويدادها وماجراهايِ سياسيِ شهر و استان ، آغاز مي شد و داشتم « مجتمعِ انتشاراتيِ ابوذر » را ، به همراهيِ دوستِ دورانِ نوجواني ام آقاي سيد احمد نوه يِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني و فرزندِ آقا سيد عباسِ مرحوم و اخ الزوجه يِ آيه الله زاده سيد محمد عليِ شيرازي و با همراهيِ دوستِ تازه ام سيد جوادِ رفائي آيه الله زاده يِ مشهدي ، در محلِ بازارِ جوادِ مشهد سامان مي دادم و آرام آرام - دوباره - به خلوتِ كتاب خانه ها و امرِ فرهنگ باز مي گشتم ، به بهانه يِ شركتِ كاملا اتفاقي و بي برنامه ولي انساني و- نيز- بدونِ هماهنگيِ اينجانب و شيخ علي آقا و آقايِ طاهرِ احمد زاده – نخستين استاندارِ پس از انقلابِ خراسان – در تشييعِ جنازه يِ « شكر الله مشكين فام » از اعضايِ مجاهدينِ خلقِ ايران كه در يورشي سازمان يافته ، به ستادِ مجاهدين درخيابانِ بهشتِ مشهد ، كشته شده بود و تماميِ مسؤولين نيز خود را از آن واقعه كنار كشيده و اظهارِ تأسف كرده بودند و به همين دليل هم ، جمعيتي بالغ بر صد هزار نفر در آن تشييعِ جنازه شركت كرد ند و ما سه تن نيز بدون هيچ گونه وابستگيِ گروهي و هماهنگيِ قبلي - تنها به دلايلِ انساني- درآن شركت كرده بوديم ، بهانه اي به دستِ حضراتِ « سوپر مرتجعين » مترصدِ فرصت داد ، تا عكسِ مرا - به ناروا - به عنوانِ « طلبه يِ جنبشي » چاپ و پخش كنند و انگ زدن هايِ مرسوم و شناخته شده آغاز شود و به تلافيِ پائين كشيدن و پاره كردنِ عكس هايِ تبليغاتيِ ناروائي كه به هنگامِ بازديد از بيمارستان ها و آسايشگاهِ معلولينِ مشهد ، همه جا بر در و ديوار و به فراواني ديده بودم و از فرصت طلبي هايِ مدعيانِ مرجعيت كه با استفاده از نسبت هايِ خانواده گيِ نزديك ، با بعضي از سرانِ انقلاب و شرايطِ ايجاد شده در اثرِ آن ، به صفِ انقلابيون پيوسته بودند و داشتند مقدماتِ چاپِ رساله اي را – كاملا به رونويسي از رساله يِ مرحوم آيه الله خويي- تدارك مي ديدند و سر و كارش به مجتمعِ انتشاراتيِ ما هم افتاد كه از آن سر باز زدم و ضمنا گفتم كه به اين صورت خيلي زشت است ، دستِ كم بدهيد دوباره حروف چيني كنند ، تا ديگران نفهمند اين چنين افتضاح رونويسي كرده ايد و انگار بعدها كه چاپ شده اش را ديدم ، آن نصيحت را به كار بسته بودند ... آن عكس ها و سم پاشي ها و انگ زدن ها را ، در سطحي وسيع و به ناروا ، به تلافيِ ماجرايِ آن عكس ها ، سامان دادند و اين حركتِ بيت مرحومِ آيه الله آقا سيد كاظمِ مرعشي ، زمينه را برايِ حمله يِ نهائي و هماهنگِ مدعيِان فرصت طلب ، در بحران هايِ 1360 فراهم آورد و به منظورِ نزديكي و اتحادِ مصلحتي و ناخجسته ، با بعضي از اساتيدِ انقلابي و مبارزِ با سابقه ، مرا قرباني نموده و ضربه را وارد كردند و آن چه خواستند و توانستند گفتند و ساختند و پرداختند و تمامِ تقصيرهايِ نداشته را بر گردنِ ما بار كردند و برايِ نزديكي با بزرگان ، كاسه كوزه ها را بر سرِ ما شكستند و شكست و قرباني كردنِ ما را وسيله يِ اتحادِ جناح هايِ مختلف المخرج روحاني - ازانقلابي و ضدِ انقلابي - ساختند و ... وكار را در اوجِ ماجراها و بحران هاي 1360 چنان سامان دادند كه : اگر نبود حمايتِ كسي چون آيه الله العظمي منتظري كه آن زمان « قائم مقامِ رهبري » بودند و نظارت بر قوه يِ قضائيه و عزل و نصبِ ائمه يِ جمعه را بر عهده داشتند و مرا نيز به خوبي وازگذشته ها و به گفته يِ خودشان : « چون محمد پسرم » مي شناختند و « دوست مي داشتند » ( چنان كه حتا پس از اين ماجراها نيز هنگامي كه سرانجام از بازگشتِ من به تبس نا اميد شدند و خواستند برايِ آن شهر امام جمعه اي تعيين كنند ، باز از فاميلِ مادريِ من ، مرحومِ آيه الله آقا سيد محمد علي حائريِ تبسي را ، با هماهنگي و نظر و رضايتِ خودمان ، برايِ تبس تعيين كردند و بازهم حرمتِ خانواده يِ زجاجي را در آن شهر فرو گذار ننمودند ) ... و يا اگر نبود نظرِ مثبتِ همين آقا سيد علي آقايِ آن زمان رئيس جمهور و امام جمعه يِ تهران ، كه از 57 و پيش از پيروزيِ انقلاب ، به مناسبتِ پيوستن به متحصنين درفرودگاهِ مهر آباد ، به تهران رفته بودند و از باند بازي هايِ مشهد به دور و بري بودند و در آن جو و شرايطِ آشوب زده نيز، نخستين فردي بودند كه شجاعانه و از خود گذشته درمجلس وخطاب به مسؤولان گفتند كه : « آقايان ، بني صدر مرد و موضوع تمام شد ... رها كنيد ... » و ... و اگر نبود گواهي و تائيدِ مدرسينِ حوزه يِ علميه يِ مشهد و ديگران و ديگران و نيز اگر نبود پيش بيني و اقداماتِ آن چند روز در به دري - كه همسرم را به گروگان برده بودند ، تا خود را تسليم كنم – وديگر و ديگر و ديگر ... در همان 1360 جلوِ جوخه گذاشته بودندمان – چنان كه گذاشتند - و تا حالا هم هفتاد كفن پوسانده بوديم وحضراتِ فرصت طلبان و ابناء زمان ، در مشهد الرضا راحت و آسوده دكانشان را داشتند و مي داشتند ...
ولي و آري كه از ما هم پس از 1360 و رهائي از جوخه و 5 سال تعليق و چهار ماه بازداشت ، در بدترين شرايط بحرانيِ و آشوب زده يِ آن سالِ شوم ، چيزي كه باقي ماند مجسمه اي از « مرعوبيت » بود كه تا يك سال به سفارشِ آقايِ رازيني - حاكمِ شرعِ تازه نصب شده يِ خراسان و مشهد - خانه و زندگي و اطفالِ يتيم بازمانده از پدرمان را ، به ناچار و موقتا از خويش جدا كرديم و از تمامِ عالم و آدم گسسته ، به زندگيِ اجباريِ مخفي ، روي آورديم و از جلوِ چشمِ بعضي از اساتيدِ بزرگ و هم پالكي هايِ تازه به دوران رسيده شان ، از اربابِ مصالح و منافع – كه دراين سه چهارِ سالِ تا 1360 قدرتي گرفته بودند و گناهش را بر ما نوشتند - گُم شديم ، تا انگار كساني ندانند كه ما هم هنوز زنده هستيم و وجود داريم و انگار كه هنوز هم ... ؟ ! ! !
اما آدمي كه كَك به تنبانش نباشد و نبود ه و نيست ، هنوز تازه چند ماهي از يك سال خانه نشينيِ اجباري بيش نگذشته بود كه در اواخرِ 1361 يا اوايلِ 1362 به لجِ بعضي ها هم كه شده « لباسِ مقدسِ روحانيت » را دوباره پوشيديم و در يكي از مجالسِ عزايِ روحاني ، يعني در فوتِ مرحوم آيه الله آقا سيد عباسِ ميلاني ، فرزندِ مجتهدِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني مرجع تقليدِ متوفي – و پدر خانمِ همين آقا سيد محمد علي شيرازي خودمان كه مي دانستم تماميِ اربابِ منافع و مصالح و ادعا و فرصت و نيز اصحابِ دكه و دكان ، حاضر خواهند بود - شركت كردم و به اصطلاحِ خودم سربلند ومغرور ، دستِ بسياري از روحاني نمايانِ فرصت طلب و تازه به دوران رسيده و اكنون معنون را علنا به آشتي پس زده بودم و رد كردم و انگار مي خواستم بگويم كه ديديد فلانم را هم نتوانستيد بخوريد ؟ ؟ ! !
و به راستي كه حضرات هم خيلي خوب جا زدند ، زيرا كه مدتِ كوتاهي بر نيامده ، حلقه اي از اصحاب و نزديكانِ خويش و تني چند از بزرگانِ موردِ احترامِ مرا برانگيختند و مجلسي گرفتند– البته به هزينه يِ من و در منزلم – و اصرار كردند كه لباس روحانيت را به پوشم و درخواست مي كردند كه از اين به بعد در تمامِ مجامع از لباسِ روحاني استفاده كنم و من هم كه گاه و بي گاه و پيش از گفتنِ آقايان مي پوشيدم و ... ( هر چند هيچ گاه اهل دكه و دكان نبودم و در هيچ زماني نه شهريه گرفتم و نه اهلِ روضه خواني و ديگر مقدماتِ كسب بودم و نه هيچ گاه ذره اي منافعِ مالي را مي پذيرفتم و حتا از جلساتِ خويش هرگز پولي نگرفته و نخواستم و آن را توهيني به خويش و خلافِ باورهايم مي دانستم وهمواره تافته اي جدا بافته بودم و انگار كه عوضي به اين جهان گام گذاشته بودم ) ....
اما و در عين حال ديگر حتا آن شخصيت و هويتِ پيش از زندانِ 1360 را هم نداشتم و هرگز آن نشدم كه از پيش بودم ... و هرگز نتوانستم از پي آمد محروميت و ممنوعيت هايِ حاصل از زندانِ سالِ 60 بگريزم ، چنان كه تا سال ها ممنوع الخروج بودم و پنج سال تعليق را به دنبال مي كشيدم و گاه و بي گاه احضار مي شدم ... اما تا مرحوم آقا سيد عبدالله زنده بودند- از آن جا كه با پدرم از نجف روابطي داشتند– وقتي كه به منزل آن مرحوم مي رفتم ، لباسِ روحانيت را مي پوشيدم ، اما در كتابخانه و زندگيِ شخصيِ خويش نمي پوشيدم و تنها پس از 61 و62 بود كه اندكي آب ها از آسيا افتاد و حساسيت ها كاهش يافت ، كه تنها هنگامي كه به تبس مي رفتم ، آن هم به حرمتِ پدرم لباس مي پوشيدم ولي در مشهد ، تنها در مجالسِ روحاني ، بعنوانِ لباسِ تشريفات ، از آن استفاده مي كردم و ....
و بگذريم ...
و اين مقدمه را تمام كنم كه تنها پنج سال - تا پايانِ 1365- كه ضربه يِ نهائي فرود آمد و با يك هماهنگي و طرح و برنامه وحمله يِ از پيش تعيين شده ، نزديك به يك سال مرا - تا آذر و ديِ 66 - در زندانِ مركزي مشهد به سرآورد ، هم چنان در اين هويتِ نيم روحاني و نيم كتابدار و نيم دوباره به تحصيل و تحقيقِ جدي روي آورده ، گذراندم ... چنان كه چند سالِ پي در پي اساتيدِ انقلابي و اكنون همه كاره ، ديدند و تأييد كردند كه : « گرچه نيامد جايزه اش را از دستِ بزرگان بگيرد و هم چنان مغرور بر جاي مانده است ، اما در امتحاناتي كه آن حضرات برگذار كردند شركت كرد و همه ساله هم « طلبه يِ ممتاز » شناخته شد و اسمش در مراكزِ حوزوي و شورايِ طلاب با نمره هايِ بيست - و بدون داشتنِ پنج نمره يِ تعلقي كه اصحابِ جبهه و جنگ و اهاليِ نهادها داشتند - اعلام شد و موردِ تشويق نيز قرار گرفت ... وآري كه بدونِ هيچ گونه منافع مادي يا ملاحظاتِ دكه و دكان - كه هرگز نداشته و نخواسته ام - تنها به اصرار بعضي از اساتيد ، انگاري خواستم خودي نشان داده باشم و اثبات شده باشد كه به جايش آن چه را ديگران نمي دانند و نخوانده اند ، خوانده ام و مي خوانم و اتفاقا از بسياري از اربابِ لِحيه و عمامه هايِ بزرگ و دكان هايِ پر رونق هم ، بهتر و پيش تر هستم و ...

اما گمان مي كنيد گذاشتند كه همين وضعِ متزلزلِ جديد دوام بياورد ؟ وضعي كه تازه برگشته بود به سال هايِ پيش از 57 و همان آزاديِ جواني كه صبح ها وقتي به حوزه مي رفتم با « لباسِ روحانيت » بود و شب در كلاسِ شبانه يِ دبيرستان يا در دفترخانه يِ اسنادِ رسمي ، با كت و شلوار ... يا در مدارسِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني ، با لباسِ روحانيت و به گونه اي بود و در جايِ ديگر با هويت و گونه اي ديگر ... كه همواره ارتزاق از راهِ دين و لباس روحانيت را ناروا و توهيني به خود مي شمردم و هميشه هم در كنارِ تحصيلم كاري را شاغل بودم و ... و آري كه اين وضعيتِ نيمه آزاد ولي فعال در محيط هايِ حوزوي و روحاني ، با سرعتي كه دوباره داشتم مي گرفتم – و اين بار در زمينه يِ تحقيق و تحصيل و تأمل و نه سياست – چنان كه دوره يِ زندگانيِ اركانِ اربعه يِ شيعه را ، كاملا محققانه و بي طرفانه در چند جلد ، در همين سال ها و در خلوتِ كتابخانه هايِ حوزوي ، به انجام رسانده بودم و هنوز كه هنوز است با خود دارم و مي آورم و مي كِشم و مي كِشانم ....
و به ياد مي آورم كه اين شرايطِ خاص هم ، تنها تا پايانِ 1365 پائيد و ادامه داشت و انگار دوباره بعضي از اربابِ منافع گوششان تيز شد كه مي ديدند فلان آيه الله زاده كه به اصطلاح با من « هم مباحثه » است ، ولي در باطن دارد درس ديروزِ « استادِ قانعي » را دوباره از زبان و بيانِ من مي شنود و در شگفت مي شود كه : « رضا – تو چطور اين قدر به متونِ فقه و اصول مسلط هستي ؟ و مگر قبلا آن ها را خوانده بودي ؟ ؟ ! ! ... يا : تو بخوان ... نه تو بخوان » و ديگر و ديگر ... كه ازشبِ نوروزِ 1366 دوباره كله پامان كردند و عيدي مان دادند و سرانجام گسستِ پاياني از روحانيت - از ديدگاهِ من - فرا رسيد و نزديك به يك سال زندانِ ناروا - كه آقايان تبعيدِ محترمانه اش را در تهران گذراندند - تحمل كرديم و در همين زندانِ دوباره نيز- خوش بختانه - فرصتي براي بهتر انديشيدن دست داد ، چنان كه سرانجام از تماميِ گذشته هايِ روحانيِ خويش – اين بار دانسته و به آن پشت كرده - گسستيم و ديگر تمام شد هر چه در آن هويت و از جنسِ آن هويت بود ... كه انگار راهِ از آغاز اشتباه بود و من هرگز براي اين كارساخته نشده بودم . و ... و ... و ...
و چنين است كه زندگي ام را به چند دوران تقسيم مي كنم : كودكي تا 1346 و از هجرتِ تبس تا 1357 و از آن سال تا 1360 و زندان و ماجراهايش و سپس از 61 تا 1365 و پس از زندان 1366 تا 1376 و از آن سال تا نوروز 1380 و در پايان نيز ، از 1380 تا كنون ... و هر فرازي را جداگانه قابلِ تأمل و گفت و گو مي دانم ...

و اما اكنون : پس از بيست سال بركناري و عمري پاكيزه زيستن و دوري از مصالح و منافعِ معمول و مرسوم و پيش رو و نفرتِ همواره از معيارهايِ فاسد و تباه وضدِ انساني و حقير و نادان پرور و پس از 52 سال زندگيِ سراسر دشواري و مبارزه و رنج و محروميت و ممنوعيت و عقيده و ضدِ عقيده و مبارزه در راهِ باورها و تحقيق و تفحص در منابع و كتاب ها و كتاب خانه ها و فرهنگ ها و هويت ها و طيِ فراز و نشيب ها و هزاران ماجرا و موضوع و با يدك كشيدنِ سوابقِ محكوميت و فعاليتِ سياسي در دو رژيم ، هنگامي كه مي بينم دوباره بعضي از دكان ها و دكه ها – به بركتِ دورانِ اصلاحات و به عنوانِ نمادي از آن حركتِ سامان يافته يِ دولتي - باز شده است و انگار « اصلاحات » را درگشودنِ دكان هايِ بسته شده پنداشته اند و دوباره بعضي از اصحابِ لِحيه و اربابِ عمامه – كه همه چيز را ابزارِ ثروت و قدرت مي دانند و مي بينند و مي خواهند و تقوا را با تف قافيه مي كنند - دارند جان مي گيرند و دوباره دكه ها مي گشايند و حسينيه و گنبد و گلدسته عَلم مي كنند و انگار فراموش كرده اند كه چه بوده اند و چه هستند و چه كرده اند و مي كنند ؟ ؟ ! ! و .... و ... و ...
شهري و استاني را به گند زدن و جامعه و مردمي نادان و فرصت طلب و ابن الوقت و بيچاره و كوچك و زبون و مستأصل را ، درگير با حقارت هايِ گذرانِ آلوده يِ خويش ، گول زدن و چون گوسپندان پروردن و حفظ كردن و دكه هايِ بي رونق و مندرس را سامان دادن و ريا و ربا را با هم در آميختن ، افتخاري ندارد و هنري نيست كه آقايان اين قدر برايش سينه چاك مي كنند و صف مي آرايند ! ! ! .... و چه و چه و چه .....

و خلاصه اين بود و شد كه راضي شدم ، تن به « خاطره نويسي » بدهم و روايتِ زندگي هايِ ناكرده و تباه را - در پرماجراترين و آشوب زده ترين و بحراني ترين سال هايِ حياتِ ايران و ايراني - بازگويم و گذرانِ به « رنج نشسته ي » سال هايِ دور و نزديك را روايت كنم . و ... و ... و ...
و تا اين جا باشد و بماند ، به عنوانِ مقدمه و انگيزه اي بر « خاطراتِ » ناتمامي كه رها شده است و از اين پس فرصت كنم و بنويسم ، يا از دفاترِ پراكنده گرد آورم و تدوين كنم ... باشد كه « روايتِ خويش » را ، از آن چه گذشت وآن چه ديدم و شاهدش بودم و آن را لمس كردم ، دستِ كم در اين پايانِ كار باز گفته باشم ...
و ديگر همين و السلام ...

محمدرضا زجاجي
ايران - توس – آذر ماه 1
384


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • ساقيان هر چه خواهي - شعر امروز
  • آذرخشي در تاريكي - شعر امروز
  • پيرامونِ « آزادي » - مقاله
  • اولين پيغام - شعر امروز
  • توضيحي در عوالمِ « مجازي »
  • شطح - شعرِ امروز
  • آري كه ... - شعرِ امروز
  • و مي پرسم و مي گويم - شعرِ امروز
  • درود و پوزش
  • روزي كه باور كنيم " خويش " را - شعر امروز

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .