روايتِ راهي طي شده ، به درازايِ ايمان تا شعور حكايتِ گذارِ نسل ها و سده ها ، از آسمان تا زمين و از آدمك تا انسان ... از هيچ تا هيچ ...
« هرگز كسي اين گونه فجيع ، به كشتن خود بر نخاست كه من به زندگي نشستم » زنده ياد احمد شاملو ( خاطرات است و شايد هم كه بي ارزش ، مي توانيد نخوانيد )
مدت هاست كه ديگر اين و آن به انسان يادآوري مي كنند ( يا پيام هايِ آشكار و بي صدا مي گويند ) كه ديگر وقتِ رفتن است و هركسي بايد روايت خويش را ، از « زندگي » و بودن و گذشتنِ خود ، در اين آخرِ كار هم كه شده ، براي ثبت در يك گوشه و كناري بنويسد و بقيه اش را به زمان سپارد ، تا كارِ خود را بكند يا نكند و در اين مملكت و فرهنگِ « مرده پرست » بماند يا نماند !!! يا اين كه مرگِ « نسلِ اولي ها » و تازه تر هم بعضي از « نسلِ دومي ها » و حتا مرگ هايِ بعضا مشكوكِ اين و آن ، تو را بر مي انگيزند و رضايت مي دهي و تن مي سپاري ، به اين كه حرف و تأكيدِ درگوشي يا صريحِ بعضي از ديگران را بشنوي و در اين سن و سال و شرايطي كه انگار همه را ترسِ مرگ برداشته است و گاه حتا در بي خودي ها و ناخودآگاه هايِ شعر هم مي آيد و شگفت زده مي شوي و مي پرسي كه : « چرا از مرگ سرشارم ؟ » « چرا از خويش لبريزم ؟ » و يا : « چرا اين گونه مي ترسم ؟ » « چرا اشكم چنين ناگاه مي تركد ؟ » « چرا چشمم هميشه تر ؟ » سرانجام به اين نتيجه مي رسي كه : شايد وقتش باشد سخن و پيشنهادِ ديگران را به پذيري و نوشتنِ « خاطراتِ » خويش را ، از سر به بگيري و درپايانِ راه ، روايتِ گذراني به رنج نشسته وسراسرآشوب ودشواري و مبارزه وديوار و سد و امر و چوب و ناروائي و ناروائي را ، پس از 52 سال - كه انگار 52 نسل و سده و هزاره يِ « رنج انديش » و به « مرگ و ندبه و سياهي نشسته » را - باز گوئي و خويشتن را روايت كني ... ( هر چند كه به ويژه در 25 سالِ گذشته ، همواره از بيانِ آن پرهيز داشته باشي و از آغازِ عمر هم « بيوگرافي نويسي » و نقل و ثبتِ « خاطراتِ شخصي » را مكروه شمرده باشي و آن را ، بسيار كارِ مزخرفي هم بداني ) ... و اما مي بينم كه اين روزها خاطره نويسي مّد شده است وهمه از « خاطراتِ » داشته و نداشته يِ خويش مي گويند ، چنان كه حتا بسياري از جوان تر ها ، دست به كارِ نقل و ثبتِ « خاطره يِ » چاي خوردنِ خود با فلان شخص و شخصيت و جعل و تبليغِ به اصطلاح « خاطراتِ » خويش هستند و بيشتر و مهم تر از آن ، اين كه بسياري از بزرگانِ قوم و قبيله - از « نسلِ اولي ها » هم- كه به راستي « خاطراتي » پرارزش از سال هايِ سرنوشت سازِ 1357 تا 1360 دارند و پيش و پس از آن نيز ، در متن و بطنِ بسياري از حوادث و وقايعِ دورانِ « انقلاب » و « جنگ » و سپس استقرارِ نظام ، به نام و عنوانِ « سازنده گي » بوده اند ، به جايِ اينكه « خاطراتِ واقعي » و نفسِ رويدادها و به ويژه پشتِ پرده ها و افشا نشده ها و واقعيت هايِ عينيِ دورانِ زندگيِ خويش را- در عصرِ « انقلابِ اسلامي » از 1340 تا كنون - بازگويند ، حمام رفتن و چاي خوردن و ياوه هايِ بي مصرف را ، به عنوانِ « خاطرات » بيان مي كنند . لاطائلاتي كه هيچ ارزشي در « خاطره نويسي » هم ندارد ، چه رسد به اين كه « اسنادِ ملي » نام بگيرند و آن چرندها بتوانند مرجعِ نويسنده و مورخ و محققي – در آينده - قرار گيرند و احيانا از منابعِ تاريخِ « دورانِ معاصر » به شمار آيند ... و .... و .... و به راستي كه انگارحضرات عادت كرده اند همه چيز را لوث كنند ؟ ! ! زهي تأسف و أسف كه آن چه بايد بيان شود و ثبت گردد ، در نطفه خفه مي شود و مثلا « آقا سيد احمد آقا » با ارزنده ترين « خاطراتِ انقلابِ اسلامي » پيش از آن كه سخني بگويد ، به گور مي رود و درست هنگامي كه به سنِ بلوغ و فهم رسيده و مي تواند رويدادهايِ زندگيِ خود را ، به عنوانِ فرزندِ « بنيان گذارِ جمهوري اسلامي » بنگرد و آن ها را با نگاهي نو بيان و ثبت كند ، با يك مقاله در روزنامه يِ « اميدِ زنجان » سر به خاك مي سپارد و با مرگي آن چنان مشكوك ، در كنارِ پدر دفن مي شود و تماميِ آن اسرار نيز ، با او به گور مي روند .... و به راستي كه زهي تأسف و أسف .... و مگر كه همين ها بخشي از ارزنده ترين و تعيين كننده ترين سال هايِ زندگيِ ايراني را ، در يكي از باريك ترين و سازنده ترين مقاطعِ حياتِ اجتماعي او در بر نمي گيرد ؟ ؟ و آيا اين ها اسناد واقعي و منحصر به فردِ اين ملت و هويت نيست ؟ ؟ چرا اين گونه ردها و مباديِ آگاهي كور مي شود و گره هايِ ناگشوده در تاريخِ اين كشور را ، از خود به يادگار مي گذارد ؟ چرا ؟ واما چه كنم كه من هميشه از مّد پيروي نكرده ام ... و هرگز نيز به اين عناوين « خاطره نويسي » نخواهم كرد . چيزي كه همواره از آن گريزان بوده ام و هستم و خواهم بود ... به همين دليل هم حتا هنگامي كه نوشته ام ، آن چه را كه در رابطه با جامعه و مردم دارايِ اهميت مي شمرده ام ، بيان كرده ام ... و باز به همين دلايل و توجهات بوده است كه در سال هايِ پس از 1360 تا كنون ، جز در دفاترِ سررسيدي كه همواره تنها محرمِ رازم بوده اند ، چيزي ننوشته ام وهرگز نخواسته ام كسي آن ها را ببيند و نگذاشته ام كه ديگران آن يادداشت ها را بخوانند و ببينند ... به همين دليل هم ، چه بسيار از دفاتر و يادداشت هايم كه هنوز در بايگانيِ آن اداره يِ محترم است و دفاترِ ديگري كه به آتش و خاك سپرده شده ، يا در گذشتِ حوادثِ زمان از بين رفته است ؟ ! و آري كه ديگر خود را در پايانِ راه مي بينم و گمانم اين است كه بايد دوباره به زند گي ام نگاه كنم و اكنون آن گذران را ، دستِ كم –برايِ خويش و خودي - روايت نمايم . و چه كنم كه اكنون حتا سنتي ترين سنتي ها هم – ديگر - ياد آوري مي كنند كه : « زندگي و گذرانِ آدم هائي مثلِ تو ( دستِ كم در يك بخش هائي كه مربوط به جامعه و ديگران مي شده است ) مربوط به تو نيست و بايد كه در يك گوشه و كناري ثبت شود ، پيش از آن كه رژيمي و شرايطِ متفاوتي ، بخش هائي از آن گذران را ، در « اسنادِ ملي » اش - چنان كه خود بخواهد و مصلحتش اقتضا كند - بياورد يا نياورد و آن ها را ثبت و نقل كند يا نكند » .... و صد البته كه اين وسواس ها هم خاصِ سن و شرايطِ من است و در چنين حال و احوالي ، آدمي را گرفتارِ خويش مي سازد و گرنه من درهمان جواني و سال هايِ خامي هم - كه همه « خاطراتِ » نداشته شان را ، با ارزش فرض مي كنند و پي در پي به چاپِ چندم و چندم مي رسانند و مي رسد هم - هرگز اين گونه لاطائلات را « خاطرات » نشمرده و نقل و ثبت نكرده ام ... اما مگر نه اين كه تو خود - در سال هايِ جواني و شعار- اندك « خاطراتتِ » را شايسته يِ نوشتن و چاپ كردن دانستي و در روزنامه ها و سپس به صورتِ كتاب ، در تيراژهايِ بالا چاپ و پخش كردي ؟ ؟ و مثلا در سال گرد دهمِ ديماهِ 1357 و همزمان با روزنامه يِ آن وقت محليِ خراسان « يكشنبه خونينِ مشهد » را با ده هزار تيراژ در شهرِ مشهد و كجا و كجايِ ديگرِ استان و كشور پخش كردي و خريدار هم داشت ؟ ؟ وبه ياد مي آورم كه هنوز 25 شهريورِ 58 فرا نرسيده و سال گردِ زلزله ي تبس نشده ، چگونگي زلزله و ماجراهايِ آن را ، از مرگِ پدر و مادر و مادر بزرگ و فاميل و دوستان و آشنايان و تماميِ 15000 قربانيانِ كوير نشين و محرومِ تبس ، همراه با هرآن چه تا سال گردِ زلزله ، بر بازمانده گانِ ايشان رفته و گذشته بود و آمار و سرگذشتِ اكيپ هائي را كه تشكيل شده و نشده بود و پول هائي كه دريافت گرديد و حساب هائي كه گشوده گشت و خانه هائي كه ساخته شد و نشد ، با تحقيق گونه اي به عنوانِ ملحقات و پيرامون زلزله هايِ بزرگ و آمارهايِ گوناگون و مؤخره اي در استمداد از تماميِ ايرانيان ، براي شركت در بازسازي آن شهرِ محروم و زلزله زده - تا چهره يِ كتاب به خود گيرد - در تيراژ بازهم ده هزار جلد ، تن به چاپ دادم و اتفاقا ناشر و باني هم - برايِ چاپش- خيلي زود پيدا شد و به اصطلاح كتابِ « طبس ، قربانيِ پيشگامِ انقلاب » دربالغ بر دويست صفحه و سطحي بسيار وسيع ، در سال گردِ زلزله يِ تبس ( شهريورِ 58 ) پخش و منتشر گرديد ... و به ياد مي آورم ، هنگامي را كه در زمستانِ 1358 زلزله يِ قائن اتفاق افتاد - چه آماده و دل سوزانه - به ياريِ هم دردهايِ خويش ، در روستاهايِ محرومِ جنوبِ خراسان شتافتم و فريادم از سوء استفاده ها در آمد ، چنان كه در بازگشت از منطقه يِ زلزله زده ، مقاله يِ« فاجعه و فرصت » را در روزنامه ها و مجله هايِ گوناگونِ استاني و كشوري نوشتم و تكرار كردم و داد زدم و فريادم از ناروائي ها به عرش رسيد ... و اما آري ، كه اين ها تمام ، عوارضِ جواني و خامي بود ... و بعدها - به ويژه پس از آن چه در 1360 و 1366 بر من گذشت و رفت ، آن چه رفت - چنان آموختم كه ديگر حتا وقتي دوستانم مي گفتند در فلان كتاب و نشريه يِ تحقيقاتي ، يا در فلان سري از به اصطلاح « اسنادِ مليِ » منتشر شده پس از پيروزي انقلابِ 57 شرح و چگونگيِ « ممنوع المنبر » شدنت را در سال 52 و دورانِ تبعيدِ آيه الله منتظري در تبس ، چاپ كرده و آورده اند ، يا فلان مورخِ محترم متنِ كاملِ « يكشنبهِ خونينِ » تو را ، به عنوانِ مستندترين و نزديك ترين سند ، به جريانِ واقعيِ فاجعه ، مثلا در كتابِ « انقلابِ اسلاميِ مردمِ مشهد » چاپ و نقل كرده است ... و يا ... و يا ... و يا .... ديگر برانگيخته نمي شدم و حتا به صرافتِ تهيه يِ آن كتاب و حفظِ دستِ كم يك نسخه از آن - به عنوانِ سند و برايِ خودم - هم نمي افتادم و نيفتادم ... و به ياد مي آورم كه چه بسيار پيشنهادها را ، برايِ دراختيار قرار دادنِ زندگي و احوالِ خود يا پدرم – آن هم درست در زماني كه بعضي از بزرگان دستورِ تخريبِ قبرش را مي دادند و حتا نامِ او را هم مي پوشاندند ، براي چاپ در فلان و فلان مجموعه و به فلان مناسبت ، بي جواب گذاشته ام و همواره در 25 سالِ گذشته از طرحِ خويش ، به هر شكلِ ممكن گريزان بوده ام و هنوز هم هستم ... و ديگر و ديگر ... و به ياد مي آورم 1370 را ، هنگامي كه « دادسرايِ روحانيتِ مشهد » پس از يك سالي كه آدرسِ منزلم را نداشتند و يك وقت از كانالِ بستگانِ تبسي خبردار شدم كه در آن جا به دنبالِ آدرسم هستند ، آن هم پس از چهار سال كه كاملا از حوزه و روابطِ حوزوي و حتا كتاب خانه هايِ عموميِ وابسته به حوزه گسسته بودم ، و حتا هنگامي كه به تبس مي رفتم ، ديگر برايِ حفظِ حرمتِ آن مرحوم هم كه شده « لباسِ روحانيت » نمي پوشيدم و به راستي خسته شده بودم و دادم در آمده بود كه : « هر كس مرا مي خواهد ، با همين مويِ بلند و هويتِ جديد بخواهد » و ديگر خسته شده بودم كه از نيم شب به بعد ، از در و ديوارم فرو ريزند و تا قبضِ آب و برق را هم ببرند و مي خواستم كه حضرات چندي لااقل آدرسِ منزلم را نداشته باشند ، تا دستِ كم شب را در خلوتِ تنهايِ خودم بسر آورم و ... و شايد كه راحت بخوابم ... ! ! غافل از اين كه شده است « واكنشِ شرطي » و هنوز كه هنوز است با هر صدا و بوقِ اتومبيل و توقفِِ عابر يا ماشيني ، در كوچه و حواليِ منزلم – به ويژه از 12 شب به بعد – آشفته مي شوم و گوشم تيز مي شود و ... و هنوز كه هنوز است اين واكنشِ شرطي مرا ترك نگفته است . و مي خواستم بگويم كه : در همان « دادسرايِ ويژه يِ روحانيت » و همان سالِ 70 هم – كه اتفاقا اين بار محترمانه اخطارِ حضوري آورده بودند و در روز هم ، مأموري آن را به خانه ام آورد - و برايِ نخستين بار برگه اي را ديدم كه حضرات تأييد و مرقوم فرموده بودند : ( شغل : روحاني ) و محترمانه نيز رفتار كردند و برايِ نخستين بار احكامِ مربوط به 1360 و 1366 را ابلاغ فرمودند و وضع را اندكي تغيير يافته ديدم ، گفتم كه : « گلِ عمرِ هر كسي 25 سالگي تا چهل ساله گي اوست - كه شما گرفتيد و رفت - و ديگر حالا من با اين شكل و شمايل و در هويتِ جديدي كه حاكميت– خواسته ونخواسته – مرا به آن سمت و سو هدايت كرد و شرايطش را فراهم آورد ، آسوده تر خواهم بود و شايد كه موردِ حرمتِ بسيارانِ ديگري باشم – و هستم - و گذشته است كه باز چهل تا پنجاه ساله گي ام را نيز هدر بدهم و ... برايِ چه ؟ و برايِ كه و كي و كدام ؟ ؟ و تازه به ياد مي آورم كه بعدها دريافتم : تمامِ آن جلسه و احضار برايِ اين بود كه حضرات درآن دادسرايِ محترم ، به اين نتيجه برسند كه : زجاجي ديگر به لباسِ روحانيت و عوالمِ حوزوي برنخواهد گشت – چنان كه برنگشت - و اكنون به راستي آن هويت و گذشته را ترك كرده است ... ( اين را هم از تعهدي دريافتم كه روزِ بعد از من گرفتند و انگار خيالشان را از اين سوي راحت كرد ) .... و باز به ياد مي آورم پس از 1376 را ، كه ديگر تماميِ آن سال هايِ شعر و شعار و احساسات ، باورهايِ كودكانه و صداقت هايِ كويري ، به سر آمده بود و سرِ پيري ، هنگامي كه نزديك به ده سال از موكلينِ ايرانيِ مقيمِ امريكايِ خويش وكالت كرده بودم و مي كردم و ديگر ده سال بود كه كاملا علايقم تغيير كرده بود و فعاليتي كاملا متفاوت و بيگانه با گذشته را آغاز كرده و ادامه مي دادم و سال ها بود كه به « شعر و ادبيات » پناه برده و نخوانده ها و تجربه نكرده ها را مي آزمودم ودر زيبائيِ هنر وآرامشِ « جمال » « سير و سلوك » مي كردم و در 45 ساله گي انگار وقتش رسيده بود كه پس از 30 سال اقامت و كار و تحصيل و تحقيق و مطالعه يِ خلافِ ميل و نظر – و صد البته سخت طاقت فرسا - در محيط هايِ بيگانه و سرانجام خودي ، اندك اندك راهِ خويش را بيابم و دنبال كنم و داشتم نسبتا به يك آرامش و شعر و شعوري مي رسيدم و شايد كه وقتش بود – تا در عوالمِ تازه يِ خويش - بازنشسته شوم و سر به گذرانِ ميان سالي و پيري و سنِ بازنشسته گي بگذارم و اندكي به « زنده گي هايِ ناكرده » و « كاميابي هايِ دريغ شده » به پردازم و ... كه دوباره آواره يِ دورِ كشورم كرديد و بمدتِ شش سال در برزخي ترين شرايط قرار گرفتم و گذراندم . شرايطي كه بسياري از عواملِ شناخته شده ، آن را برانگيختند و سامان دادند و چنان كردند و شد كه تازه يك سالي است « توان نهاده و بي توشه » در 52 ساله گي و در خلوتِ تنهايِ خويش به اندك آرامشي رسيده ام كه با كمالِ تأسف خويشتن را در پايانِ راه و « برآستانِ مرگ » با مشتي آرزوها و اما و اگرها ، مي بينم و در مي يابم ... واما اين ها همه مقدمه بود ، تا بگويم : من در همان جواني هم بدم مي آمد كه از خودم و زندگيِ شخصي يا خانواده گي ام سخن بگويم ، ياموقعيتِ اجتماعي و سوابقِ فعاليت هايِ سياسيِ داشته و نداشته ام را ، برايِ اين و آن توضيح دهم و تعريف كنم و هميشه از بيوگرافيِ شخصي و « خاطره نويسي » و خود مطرح كردن ، به دور و از آن بي نياز بوده ام - و هنوز هم هستم – و به همين دليل نيز ، حتا در همان سالِ 58 وكتابِ « طبس ، قربانيِ پيشگامِ انقلاب » تنها خاطراتِ زلزله يِ 25 شهريور 57 به بعد را ، حكايت كرده بودم و مسائلِ تا سال گردِ زلزله زده گانِ تبس را ، مطرح كردم و از فعاليت هايِ اكيپ هايِ امداد رساني گرفته ، تا پول هائي كه به جيب زده شد و در ماجراهايِ انقلاب هضم گرديد وهرگز صرف نشد ، سخن گفتم و روايتِِ آن رويدادها را ، منتشر كردم و « خاطراتِ » يك ساله يِ تا 25 شهريورِ 58 را - چنان كه از نامش پيداست - از مسائل شهري گفتم كه تنها تا 1357 مرا از طريق پدر و خانواده ام ، به خود مربوط مي كرد و در 57 دستِ كم 10 سال بود كه در مشهد سكونت داشتم وحتا پس از فوتِ پدرم نيز- علي رغمِ شرايطِ ايجاد شده يِ تازه در اثر انقلاب - با توجه به سوابقِ سياسي كه هيچ يك از روحانيونِ تبسي نداشتند و به ويژه دريكساله يِ شهريور57 تا شهريور58 به دليلِ نقشي كه در ياري به مردمِ زلزله زده يِ تبس داشتم ، آن شرايط و درخواست هايِ همگاني و محبوبيتِ شديدِ مردمي ، افزايش يافته بود و فوتِ پدر و مادر و وجودِ سه فرزند صغير و خانواده يِ برجاي مانده اقتضا مي كرد كه جايِ خاليِ پدر را پر كنم و ... اما حاضر به بازگشت به آن شهر و اشغالِ كرسيِ آيه اللهي و زعامتِ پدر نگرديده بودم و مسائلِ مربوط به تبس را نيز - در اين يك ساله - تنها به احترام وي و بر مبنايِ عقايدم ، در خدمت به مردمان صميمي و صادقِ كوير نشين ، انجام داده بودم و با تمام اصرار ها ، حتا پس از 22 بهمنِ 57 و پيروزيِ انقلاب نيز ، حاضر نشده بودم به تبس باز گردم ، به گونه اي كه حتا اصرارِ آيه الله منتظري و ديگران ، مرا به آن بر نينگيخته بود . چنان كه اصرار معظم له را - پس از ماجراهايِ 1360 نيز كه دستِ كم به عنوانِ سردفترِ اسناد رسمي به آن شهر بروم - محترمانه بي جواب گذاشته بودم و همواره تنها خدمت به مشتي مردمانِ صادق و صميمي و محروم ، مرا برمي انگيخت و بس ...( ببخشيد كه من از جنس بعضي ها نيستم و هرگز چون شما نمي انديشيده ام ) ... و مي خواستم بگويم كه : در همان جواني هم ، هنگامي كه « خاطراتِ » دهمِ دي ماهِ 1357 و جريان هايِ آن دو سه روزِ خاص در مشهد را ، از همان ديدگاهِ شعاريِ خويش ، پيرامونِ مسائلِ سياسي و اجتماعيِ انقلاب و جامعه ، در سال گردِ دهِ دي بازگو كرده بودم و به دلايلِ خاص ، بعضي از جريان هايِ واقعيِ « يكشنبهِ خونينِ مشهد » را ، مثلا چون سبب هتكِ حرمت از سيد محمد علي آيه الله زاده يِ مرحومِ آقا سيد عبدالله ارجائي المعروف به شيرازي مي كرد و يا نامِ آقا شيخ علي آقا و آيه الله سيد كاظمِ مرعشي را ( كه آن روزها سخت درصدد چاپِ رساله يِ عمليه بودند ) در جريان هايِ منتهي به آن شب ، به ميان مي آورد و ملاحظاتي از اين دست ، حذف و به اشاره و كنايه برگذار كرده بودم ( وانگار كه اكنون بايد بي پرده و بدونِ خود سانسوري به آن ها به پردازم ) كه در آن سال ها تازه همان اندك هم ، با واكنشِ تندِ بعضي از بزرگان روبر گرديد و مثلا آيه الله زاده سيد محمد علي شيرازي ، مجبور شدند پس از دهم ديماه 58 برايِ نخستين بار ، بر صفحه يِ تلويزيون ظاهر شوند و به بعضي از جرياناتِ مرتبط با « يكشنبهِ خونينِ مشهد » پاسخ دهند و- طبقِ معمول - موضوع را لوث كنند .... و سرانجام اين مقدمه را تمام كنم كه : انگار بعضي از اربابِ منافع و مصالح در مشهد ، از همان سال هايِ 58 و 59 دريافتند كه وجودِزبان وقلم و شخصيتي اين چنين صادق واعتقادي زلال و باور كرده ، انساني دور از هرگونه سازش و مصلحت انديشي و زد و بندهايِ معمول و تباه - كه همه چيز را ، جز دكان و دكه داري دارد - برايِ آن مصالح و منافع زيان مند خواهد بود و شايد راضي كردن و ساكت كردنش نيز ، به آساني بعضي از ساكت كردن ها نباشد ... و چنين بود كه تا فرصتي يافتند ، ضربه يِ نخستين را در 1359 وارد آوردند ، هنگامي كه تازه گسستنِ من از رويدادها وماجراهايِ سياسيِ شهر و استان ، آغاز مي شد و داشتم « مجتمعِ انتشاراتيِ ابوذر » را ، به همراهيِ دوستِ دورانِ نوجواني ام آقاي سيد احمد نوه يِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني و فرزندِ آقا سيد عباسِ مرحوم و اخ الزوجه يِ آيه الله زاده سيد محمد عليِ شيرازي و با همراهيِ دوستِ تازه ام سيد جوادِ رفائي آيه الله زاده يِ مشهدي ، در محلِ بازارِ جوادِ مشهد سامان مي دادم و آرام آرام - دوباره - به خلوتِ كتاب خانه ها و امرِ فرهنگ باز مي گشتم ، به بهانه يِ شركتِ كاملا اتفاقي و بي برنامه ولي انساني و- نيز- بدونِ هماهنگيِ اينجانب و شيخ علي آقا و آقايِ طاهرِ احمد زاده – نخستين استاندارِ پس از انقلابِ خراسان – در تشييعِ جنازه يِ « شكر الله مشكين فام » از اعضايِ مجاهدينِ خلقِ ايران كه در يورشي سازمان يافته ، به ستادِ مجاهدين درخيابانِ بهشتِ مشهد ، كشته شده بود و تماميِ مسؤولين نيز خود را از آن واقعه كنار كشيده و اظهارِ تأسف كرده بودند و به همين دليل هم ، جمعيتي بالغ بر صد هزار نفر در آن تشييعِ جنازه شركت كرد ند و ما سه تن نيز بدون هيچ گونه وابستگيِ گروهي و هماهنگيِ قبلي - تنها به دلايلِ انساني- درآن شركت كرده بوديم ، بهانه اي به دستِ حضراتِ « سوپر مرتجعين » مترصدِ فرصت داد ، تا عكسِ مرا - به ناروا - به عنوانِ « طلبه يِ جنبشي » چاپ و پخش كنند و انگ زدن هايِ مرسوم و شناخته شده آغاز شود و به تلافيِ پائين كشيدن و پاره كردنِ عكس هايِ تبليغاتيِ ناروائي كه به هنگامِ بازديد از بيمارستان ها و آسايشگاهِ معلولينِ مشهد ، همه جا بر در و ديوار و به فراواني ديده بودم و از فرصت طلبي هايِ مدعيانِ مرجعيت كه با استفاده از نسبت هايِ خانواده گيِ نزديك ، با بعضي از سرانِ انقلاب و شرايطِ ايجاد شده در اثرِ آن ، به صفِ انقلابيون پيوسته بودند و داشتند مقدماتِ چاپِ رساله اي را – كاملا به رونويسي از رساله يِ مرحوم آيه الله خويي- تدارك مي ديدند و سر و كارش به مجتمعِ انتشاراتيِ ما هم افتاد كه از آن سر باز زدم و ضمنا گفتم كه به اين صورت خيلي زشت است ، دستِ كم بدهيد دوباره حروف چيني كنند ، تا ديگران نفهمند اين چنين افتضاح رونويسي كرده ايد و انگار بعدها كه چاپ شده اش را ديدم ، آن نصيحت را به كار بسته بودند ... آن عكس ها و سم پاشي ها و انگ زدن ها را ، در سطحي وسيع و به ناروا ، به تلافيِ ماجرايِ آن عكس ها ، سامان دادند و اين حركتِ بيت مرحومِ آيه الله آقا سيد كاظمِ مرعشي ، زمينه را برايِ حمله يِ نهائي و هماهنگِ مدعيِان فرصت طلب ، در بحران هايِ 1360 فراهم آورد و به منظورِ نزديكي و اتحادِ مصلحتي و ناخجسته ، با بعضي از اساتيدِ انقلابي و مبارزِ با سابقه ، مرا قرباني نموده و ضربه را وارد كردند و آن چه خواستند و توانستند گفتند و ساختند و پرداختند و تمامِ تقصيرهايِ نداشته را بر گردنِ ما بار كردند و برايِ نزديكي با بزرگان ، كاسه كوزه ها را بر سرِ ما شكستند و شكست و قرباني كردنِ ما را وسيله يِ اتحادِ جناح هايِ مختلف المخرج روحاني - ازانقلابي و ضدِ انقلابي - ساختند و ...وكار را در اوجِ ماجراها و بحران هاي 1360 چنان سامان دادند كه : اگر نبود حمايتِ كسي چون آيه الله العظمي منتظري كه آن زمان « قائم مقامِ رهبري » بودند و نظارت بر قوه يِ قضائيه و عزل و نصبِ ائمه يِ جمعه را بر عهده داشتند و مرا نيز به خوبي وازگذشته ها و به گفته يِ خودشان : « چون محمد پسرم » مي شناختند و « دوست مي داشتند » ( چنان كه حتا پس از اين ماجراها نيز هنگامي كه سرانجام از بازگشتِ من به تبس نا اميد شدند و خواستند برايِ آن شهر امام جمعه اي تعيين كنند ، باز از فاميلِ مادريِ من ، مرحومِ آيه الله آقا سيد محمد علي حائريِ تبسي را ، با هماهنگي و نظر و رضايتِ خودمان ، برايِ تبس تعيين كردند و بازهم حرمتِ خانواده يِ زجاجي را در آن شهر فرو گذار ننمودند ) ... و يا اگر نبود نظرِ مثبتِ همين آقا سيد علي آقايِ آن زمان رئيس جمهور و امام جمعه يِ تهران ، كه از 57 و پيش از پيروزيِ انقلاب ، به مناسبتِ پيوستن به متحصنين درفرودگاهِ مهر آباد ، به تهران رفته بودند و از باند بازي هايِ مشهد به دور و بري بودند و در آن جو و شرايطِ آشوب زده نيز، نخستين فردي بودند كه شجاعانه و از خود گذشته درمجلس وخطاب به مسؤولان گفتند كه : « آقايان ، بني صدر مرد و موضوع تمام شد ... رها كنيد ... » و ... و اگر نبود گواهي و تائيدِ مدرسينِ حوزه يِ علميه يِ مشهد و ديگران و ديگران و نيز اگر نبود پيش بيني و اقداماتِ آن چند روز در به دري - كه همسرم را به گروگان برده بودند ، تا خود را تسليم كنم – وديگر و ديگر و ديگر ... در همان 1360 جلوِ جوخه گذاشته بودندمان – چنان كه گذاشتند - و تا حالا هم هفتاد كفن پوسانده بوديم وحضراتِ فرصت طلبان و ابناء زمان ، در مشهد الرضا راحت و آسوده دكانشان را داشتند و مي داشتند ... ولي و آري كه از ما هم پس از 1360 و رهائي از جوخه و 5 سال تعليق و چهار ماه بازداشت ، در بدترين شرايط بحرانيِ و آشوب زده يِ آن سالِ شوم ، چيزي كه باقي ماند مجسمه اي از « مرعوبيت » بود كه تا يك سال به سفارشِ آقايِ رازيني - حاكمِ شرعِ تازه نصب شده يِ خراسان و مشهد - خانه و زندگي و اطفالِ يتيم بازمانده از پدرمان را ، به ناچار و موقتا از خويش جدا كرديم و از تمامِ عالم و آدم گسسته ، به زندگيِ اجباريِ مخفي ، روي آورديم و از جلوِ چشمِ بعضي از اساتيدِ بزرگ و هم پالكي هايِ تازه به دوران رسيده شان ، از اربابِ مصالح و منافع – كه دراين سه چهارِ سالِ تا 1360 قدرتي گرفته بودند و گناهش را بر ما نوشتند - گُم شديم ، تا انگار كساني ندانند كه ما هم هنوز زنده هستيم و وجود داريم و انگار كه هنوز هم ... ؟ ! ! ! اما آدمي كه كَك به تنبانش نباشد و نبود ه و نيست ، هنوز تازه چند ماهي از يك سال خانه نشينيِ اجباري بيش نگذشته بود كه در اواخرِ 1361 يا اوايلِ 1362 به لجِ بعضي ها هم كه شده « لباسِ مقدسِ روحانيت » را دوباره پوشيديم و در يكي از مجالسِ عزايِ روحاني ، يعني در فوتِ مرحوم آيه الله آقا سيد عباسِ ميلاني ، فرزندِ مجتهدِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني مرجع تقليدِ متوفي – و پدر خانمِ همين آقا سيد محمد علي شيرازي خودمان كه مي دانستم تماميِ اربابِ منافع و مصالح و ادعا و فرصت و نيز اصحابِ دكه و دكان ، حاضر خواهند بود - شركت كردم و به اصطلاحِ خودم سربلند ومغرور ، دستِ بسياري از روحاني نمايانِ فرصت طلب و تازه به دوران رسيده و اكنون معنون را علنا به آشتي پس زده بودم و رد كردم و انگار مي خواستم بگويم كه ديديد فلانم را هم نتوانستيد بخوريد ؟ ؟ ! ! و به راستي كه حضرات هم خيلي خوب جا زدند ، زيرا كه مدتِ كوتاهي بر نيامده ، حلقه اي از اصحاب و نزديكانِ خويش و تني چند از بزرگانِ موردِ احترامِ مرا برانگيختند و مجلسي گرفتند– البته به هزينه يِ من و در منزلم – و اصرار كردند كه لباس روحانيت را به پوشم و درخواست مي كردند كه از اين به بعد در تمامِ مجامع از لباسِ روحاني استفاده كنم و من هم كه گاه و بي گاه و پيش از گفتنِ آقايان مي پوشيدم و ... ( هر چند هيچ گاه اهل دكه و دكان نبودم و در هيچ زماني نه شهريه گرفتم و نه اهلِ روضه خواني و ديگر مقدماتِ كسب بودم و نه هيچ گاه ذره اي منافعِ مالي را مي پذيرفتم و حتا از جلساتِ خويش هرگز پولي نگرفته و نخواستم و آن را توهيني به خويش و خلافِ باورهايم مي دانستم وهمواره تافته اي جدا بافته بودم و انگار كه عوضي به اين جهان گام گذاشته بودم ) .... اما و در عين حال ديگر حتا آن شخصيت و هويتِ پيش از زندانِ 1360 را هم نداشتم و هرگز آن نشدم كه از پيش بودم ... و هرگز نتوانستم از پي آمد محروميت و ممنوعيت هايِ حاصل از زندانِ سالِ 60 بگريزم ، چنان كه تا سال ها ممنوع الخروج بودم و پنج سال تعليق را به دنبال مي كشيدم و گاه و بي گاه احضار مي شدم ... اما تا مرحوم آقا سيد عبدالله زنده بودند- از آن جا كه با پدرم از نجف روابطي داشتند– وقتي كه به منزل آن مرحوم مي رفتم ، لباسِ روحانيت را مي پوشيدم ، اما در كتابخانه و زندگيِ شخصيِ خويش نمي پوشيدم و تنها پس از 61 و62 بود كه اندكي آب ها از آسيا افتاد و حساسيت ها كاهش يافت ، كه تنها هنگامي كه به تبس مي رفتم ، آن هم به حرمتِ پدرم لباس مي پوشيدم ولي در مشهد ، تنها در مجالسِ روحاني ، بعنوانِ لباسِ تشريفات ، از آن استفاده مي كردم و .... و بگذريم ... و اين مقدمه را تمام كنم كه تنها پنج سال - تا پايانِ 1365- كه ضربه يِ نهائي فرود آمد و با يك هماهنگي و طرح و برنامه وحمله يِ از پيش تعيين شده ، نزديك به يك سال مرا - تا آذر و ديِ 66 - در زندانِ مركزي مشهد به سرآورد ، هم چنان در اين هويتِ نيم روحاني و نيم كتابدار و نيم دوباره به تحصيل و تحقيقِ جدي روي آورده ، گذراندم ... چنان كه چند سالِ پي در پي اساتيدِ انقلابي و اكنون همه كاره ، ديدند و تأييد كردند كه : « گرچه نيامد جايزه اش را از دستِ بزرگان بگيرد و هم چنان مغرور بر جاي مانده است ، اما در امتحاناتي كه آن حضرات برگذار كردند شركت كرد و همه ساله هم « طلبه يِ ممتاز » شناخته شد و اسمش در مراكزِ حوزوي و شورايِ طلاب با نمره هايِ بيست - و بدون داشتنِ پنج نمره يِ تعلقي كه اصحابِ جبهه و جنگ و اهاليِ نهادها داشتند - اعلام شد و موردِ تشويق نيز قرار گرفت ... وآري كه بدونِ هيچ گونه منافع مادي يا ملاحظاتِ دكه و دكان - كه هرگز نداشته و نخواسته ام - تنها به اصرار بعضي از اساتيد ، انگاري خواستم خودي نشان داده باشم و اثبات شده باشد كه به جايش آن چه را ديگران نمي دانند و نخوانده اند ، خوانده ام و مي خوانم و اتفاقا از بسياري از اربابِ لِحيه و عمامه هايِ بزرگ و دكان هايِ پر رونق هم ، بهتر و پيش تر هستم و ...
اما گمان مي كنيد گذاشتند كه همين وضعِ متزلزلِ جديد دوام بياورد ؟ وضعي كه تازه برگشته بود به سال هايِ پيش از 57 و همان آزاديِ جواني كه صبح ها وقتي به حوزه مي رفتم با « لباسِ روحانيت » بود و شب در كلاسِ شبانه يِ دبيرستان يا در دفترخانه يِ اسنادِ رسمي ، با كت و شلوار ... يا در مدارسِ مرحومِ آيه الله العظمي ميلاني ، با لباسِ روحانيت و به گونه اي بود و در جايِ ديگر با هويت و گونه اي ديگر ... كه همواره ارتزاق از راهِ دين و لباس روحانيت را ناروا و توهيني به خود مي شمردم و هميشه هم در كنارِ تحصيلم كاري را شاغل بودم و ... و آري كه اين وضعيتِ نيمه آزاد ولي فعال در محيط هايِ حوزوي و روحاني ، با سرعتي كه دوباره داشتم مي گرفتم – و اين بار در زمينه يِ تحقيق و تحصيل و تأمل و نه سياست – چنان كه دوره يِ زندگانيِ اركانِ اربعه يِ شيعه را ، كاملا محققانه و بي طرفانه در چند جلد ، در همين سال ها و در خلوتِ كتابخانه هايِ حوزوي ، به انجام رسانده بودم و هنوز كه هنوز است با خود دارم و مي آورم و مي كِشم و مي كِشانم .... و به ياد مي آورم كه اين شرايطِ خاص هم ، تنها تا پايانِ 1365 پائيد و ادامه داشت و انگار دوباره بعضي از اربابِ منافع گوششان تيز شد كه مي ديدند فلان آيه الله زاده كه به اصطلاح با من « هم مباحثه » است ، ولي در باطن دارد درس ديروزِ « استادِ قانعي » را دوباره از زبان و بيانِ من مي شنود و در شگفت مي شود كه : « رضا – تو چطور اين قدر به متونِ فقه و اصول مسلط هستي ؟ و مگر قبلا آن ها را خوانده بودي ؟ ؟ ! ! ... يا : تو بخوان ... نه تو بخوان » و ديگر و ديگر ... كه ازشبِ نوروزِ 1366 دوباره كله پامان كردند و عيدي مان دادند و سرانجام گسستِ پاياني از روحانيت - از ديدگاهِ من - فرا رسيد و نزديك به يك سال زندانِ ناروا - كه آقايان تبعيدِ محترمانه اش را در تهران گذراندند - تحمل كرديم و در همين زندانِ دوباره نيز- خوش بختانه - فرصتي براي بهتر انديشيدن دست داد ، چنان كه سرانجام از تماميِ گذشته هايِ روحانيِ خويش – اين بار دانسته و به آن پشت كرده - گسستيم و ديگر تمام شد هر چه در آن هويت و از جنسِ آن هويت بود ... كه انگار راهِ از آغاز اشتباه بود و من هرگز براي اين كارساخته نشده بودم . و ... و ... و ... و چنين است كه زندگي ام را به چند دوران تقسيم مي كنم : كودكي تا 1346 و از هجرتِ تبس تا 1357 و از آن سال تا 1360 و زندان و ماجراهايش و سپس از 61 تا 1365 و پس از زندان 1366 تا 1376 و از آن سال تا نوروز 1380 و در پايان نيز ، از 1380 تا كنون ... و هر فرازي را جداگانه قابلِ تأمل و گفت و گو مي دانم ...
واما اكنون : پس از بيست سال بركناري و عمري پاكيزه زيستن و دوري از مصالح و منافعِ معمول و مرسوم و پيش رو و نفرتِ همواره از معيارهايِ فاسد و تباه وضدِ انساني و حقير و نادان پرور و پس از 52 سال زندگيِ سراسر دشواري و مبارزه و رنج و محروميت و ممنوعيت و عقيده و ضدِ عقيده و مبارزه در راهِ باورها و تحقيق و تفحص در منابع و كتاب ها و كتاب خانه ها و فرهنگ ها و هويت ها و طيِ فراز و نشيب ها و هزاران ماجرا و موضوع و با يدك كشيدنِ سوابقِ محكوميت و فعاليتِ سياسي در دو رژيم ، هنگامي كه مي بينم دوباره بعضي از دكان ها و دكه ها – به بركتِ دورانِ اصلاحات و به عنوانِ نمادي از آن حركتِ سامان يافته يِ دولتي - باز شده است و انگار « اصلاحات » را درگشودنِ دكان هايِ بسته شده پنداشته اند و دوباره بعضي از اصحابِ لِحيه و اربابِ عمامه – كه همه چيز را ابزارِ ثروت و قدرت مي دانند و مي بينند و مي خواهند و تقوا را با تف قافيه مي كنند - دارند جان مي گيرند و دوباره دكه ها مي گشايند و حسينيه و گنبد و گلدسته عَلم مي كنند و انگار فراموش كرده اند كه چه بوده اند و چه هستند و چه كرده اند و مي كنند ؟ ؟ ! ! و .... و ... و ... شهري و استاني را به گند زدن و جامعه و مردمي نادان و فرصت طلب و ابن الوقت و بيچاره و كوچك و زبون و مستأصل را ، درگير با حقارت هايِ گذرانِ آلوده يِ خويش ، گول زدن و چون گوسپندان پروردن و حفظ كردن و دكه هايِ بي رونق و مندرس را سامان دادن و ريا و ربا را با هم در آميختن ، افتخاري ندارد و هنري نيست كه آقايان اين قدر برايش سينه چاك مي كنند و صف مي آرايند ! ! ! .... و چه و چه و چه .....
و خلاصه اين بود و شد كه راضي شدم ، تن به « خاطره نويسي » بدهم و روايتِ زندگي هايِ ناكرده و تباه را - در پرماجراترين و آشوب زده ترين و بحراني ترين سال هايِ حياتِ ايران و ايراني - بازگويم و گذرانِ به « رنج نشسته ي » سال هايِدور و نزديك را روايت كنم . و ... و ... و ... و تا اين جا باشد و بماند ، به عنوانِ مقدمه و انگيزه اي بر « خاطراتِ » ناتمامي كه رها شده است و از اين پس فرصت كنم و بنويسم ، يا از دفاترِ پراكنده گرد آورم و تدوين كنم ... باشد كه « روايتِ خويش » را ، از آن چه گذشت وآن چه ديدم و شاهدش بودم و آن را لمس كردم ، دستِ كم در اين پايانِ كار باز گفته باشم ... و ديگر همين و السلام ...
محمدرضا زجاجي ايران - توس – آذر ماه 1384
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۰۸ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .