زندگي هاي سوخته و بد فرجام كلامي هر از چندي ... مدتي اين مثنوي تأخير شد ... واكنون به مناسبت نوروزي كه – به ويژه امسال – اميدوارم پيروز باشد ... زندگي هاي سوخته ، طرح هاي ناتمام ، آرزوهاي برجا مانده و فساد و آلودگي تا بنِ دندان ( بگذاريد كنارِ جشن شعارها ) اميد كه پرحرفي هايِ مرا به دلِ دردمند و سوخته ام ببخشائيد كه فرموده است : « هركه را غم فزون گفته افزون » - نيمايوشيج در مجموعه ي افسانه مي خواهم به پرسم : تا كي و چند بايد - هم چون گوسپندان - قربانيِ عزا و عروسيِ ديگران بود و فدايِ منافع و مصالحِ اين و آن شد ؟؟ بلبشوي نابودي انسان ها ، هرز دادن استعدادها و فساد و تباهي جامعه ، تا كي و كجا ادامه خواهد يافت ؟؟ تا كي و چند ؟؟ تا همچون گوسپندان باشيم ؟؟ بلي ؟؟ اما كي مي خواهيم ديده بگشائيم و به بلوغ و خِرد باز گرديم ؟؟ كي ؟؟ ولي مگر گذاشته اند انسان باشيم و هويتِ بشريِ خود را فرياد كنيم ؟؟ يا مگر وقتي كه فرياد كرده ايم – دوباره و باز- قرباني نبوده ايم ؟؟ چرا و چگونه در دو پنجاه و چند سال و سه چهار نسل – از مشروطه تا كنون ، آن هم در عصرِ به اصطلاح بيداري- هم چنان قرباني بوده ايم و گذاشته و گذشته ايم ؟؟ يعني اگر روزي خورشيدِ معرفت در تمام گيتي درخشيد ، باز در اين تكه ي خاك - كه خاورميانه اش ناميده اند - هم چنان شب خواهد بود ... كجايند آن روشن انديشان و فرهنگيان و رهبران دل سوخته و فداكاري كه به ويژه در بلبشوي حاضر ، روزي به آن ها فخر فروخته ايم و روزي ديگر به ترور شخصيتشان ، ريش جنبانده ايم ؟؟ كجايند كجا ؟؟ ... انگار همين پريروز بود كه اميركبير را در حمامِ فين كاشان رگ زدند ، ميرزا جهانگيرخان صور اسرافيل و همراهان را دست و پا بريدند و در باغشاه به چاه سرنگون كردند . كسروي ها ، بختيار ها ، فروهرها ، فرخ زادها ، مختاري و پوينده ها و كه و كه هايِ ديگر را ، كه شكم دريدند و زبان از كام برآوردند ... و گويا باز همين ديروز بود كه دهخدا و ديگران و ديگرانمان را ، آواره ي ينگه دنيا ساختند و هدايت هامان را به خودكشي واداشتند ... و باز چه كنيم كه هم امروز نيز به دهانمان مي دهند ، به مصدق دشنام بگوئيم ، تقي زاده را انگليسي بشماريم ، شعبان استخواني و رمضان يخي ها را ، تبرئه كنيم و چاقوكشانِ چاله ميدان را ، بر كرسيِ تطهير بنشانيم و هيچ هم نمي گويند كه چه كسي و چه فرهنگ و فرهنگ سازان و حاكميت ها و جريان هايي ، ما مردم و حتا رهبرانمان را در ناآگاهي شان ، بزك كرده و مسلح و مغرور ساخته ، باد به آستين شان انداخته است ؟؟ روزي ژاندارمِ خليج فارس شده ايم و در همان حال اصلاحِ زيربناهايِ فرهنگي را به هيچ شمرده ، يا نديده ايم و روزي ديگر هشت سال جنگ و صدها هزار كشته و رديف هايِ سياه پوشِ جنازه ها را ، در هرهفته و ماه و سال ، در دو كشورِ دوست و همسايه و هم خانواده تحمل كرده ايم ... و چه كنم كه شخصِ من پسر خاله اي را در اين سويِ مرز ، به جبهه هاي جنگ داده ام و پسرخاله اي را در آن سو ... و چه كنم كه هنوز نيمِ فاميلم در ايرانند و نيمي در عراق و هردو هم به اصطلاح شيعه و مسلمان و فارسي زبان ؟؟ !! و آري ، با چنين فرهنگِ فقيري بود كه عكس ها در ماه ديديم و با يك خبر و تفسيرِ راديويِ مادر بزرگ و ستوني از روزي نامه ها و توصيه يِ خصوصيِ پريزيدنت به گشايشِ فضايِ بازِ سياسي ، پادشاهمان دركوتاه ترين زمانِ ممكن - بل به آني- بريد و دستگاهِ مديريتِ و ارتشِ پف كرده ي متكي به فردِ زيردستش ، نفهميديم كي و چگونه و با چه سرعتي از هم پاشيد و شگفتا كه بي درنگ روشن فكر و ارتجاعي و انقلابي و ضد انقلابي و ملي و ضدِ ملي و راست و چپ و شل و سفتمان ، در طيِ سه چهل روز و يك سينما ركس و 17 شهريور و مسجد جامعِ كرمان ، احساساتي و تحريك شده ، به خيابان ها ريختيم و تحت رهبري همين به اصطلاح حضراتِ روشن فكر ( !! ) 2/98 % مان به چيزي كه اصلا نمي شناختيم و خود نيز نمي شناختند و جز شعار هيچ توجيه و پاسخِ مستدلي در شناختِ آن نداشتند و هيچ نمونه ي عيني و تجربي و تاريخيِ ديگر نيز نداشت ، رأي داديم و شد آن چه كه شد ... پس بايد هم كه رهبرانِ كمتر از 2% و مدعيانِ روشن فكري ومبارزه مان – از راست وچپ وناسيوناليست و انترناسيوناليست و ملي مذهبي و اصلاح طلب (!!) و ... - از خيانت ها و جنايت ها و سازش ها و زد و بندهايِ آشكار و پنهانِ خودشان ، يادشان برود و زندگي هايِ آلوده ي سياسي شان را ، هم چنان و هنوز كه هنوز است – با كمالِ وقاحت - توجيه و تطهير كنند و معذرت خواهي ناكرده ، ما بيچاره مردم و مستأصل و بازيچه ي روشن فكر نمايان را « ناسپاس » بخوانند و پس از صد سال و نابود ساختنِ ده ها نسل و تحميلِ چندين و چند كودتا و انقلاب و قيام و جنگ و كشتار و ستم بر ما ملت و فرهنگِ در ناآگاهي نگه داشته شده ، طلب كارمان باشند و برايمان پي در پي نسخه هايِ قيم مآبانه يِ بكن نكن به پيچند و هم چنان آگاهي و آزادي را ، از ما مردم دريغ كنند ... بايد هم ... تاريخِ – به ويژه – صد ساله ي گذشته را به دقت بخوانيد و در يادداشت ها و خاطراتِ بي ارزش و خر رنگ كن داخلي و خارجي به تأمل بنگريد و رفتار و سناريوهايِ اجرا شده و ناشده را ، به تأمل و بررسي بگيريد و آن گاه آگاهانه و به حق داوري كنيد ... !! چرا بايد مردم با آن و اين همه تجربه هايِ تلخ ، دوباره و چند باره ، به سخنانِ پوچ و عوام فريبانه ي ورشكستگانِ به تقصير- با گذشته اي آن چنان به ننگ و خيانت و جنايت و خون آلوده - توجه كنند و با يك تعويضِ نام و چند شعارِ به ظاهر اصلاح طلبانه و خركس پسند ، آن ها را جدي بگيرند ؟؟ چرا ؟؟ و چرا ؟؟ و شگفتا كه گمان مي برند ، نسلِ خردمند امروز – هم چون گذشته - ديگر بار شاهد سازش ها و زد و بندهايِ مشتي ابن الوقت و فرصت طلب خواهد مانند و برايشان هورا نيز خواهد كشيد ؟؟ زهي خيالِ باطل ... اما به داخل بپردازيم كه انگار همين ده سالِ پيش بود ، نسلِ سوم و چهارمِ 57 ، آلتِ دستِ جريان هايِ ساخته و پرداخته از بالا ، در بيرون و درون شدند و عوامِ نسلِ اول و دوم را نيز ، با خودشان كشاندند ، تا دومِ خرداد و سپس 18 تيري بيآفرينند كه چه عرض كنم ، هنگامي كه همه مي دانيم و نيازي به تكرار نيست ؟؟ ... ديگر چه بايد بدهيم كه نداده ايم ؟؟ و حضرات به رويِ مباركشان هم نياورده اند و نمي آورند – و خوش باورانه يا سياست مدارانه - دوباره و چند باره سيدِ خندانِ عبا شكلاتي را ، با عكس و ژستي در كنارِ خرابه هاي به غارت رفته و آب بسته شده ي تختِ جمشيد ، برايِ چهار سالِ ديگر ، به خوردِ ما مردمِ نكبت زده دادند و هنوز كه هنوز است براي رهبري عقب ماندگان ذهني و گول خوردگان و احيانا انتخاباتي ديگر و فردا و فرداهاي خود مي سازند و مي پرورند !! ... « هم چنان افسانه در تكرار ، جهل در انبار » ..... و اما از آن سوي ديگر به موضوع بنگريم ... آيا مفتضحانه و وقيحانه نبود – و نيست - كه تا همين دو سالِ پيش ، فرانسه آشكارا مي گفت : « منافعِ ما در عراق چه بوده است ؟ » و حزب كارگر انگليس در شرايطي كه اقتضايِ محافظه كاران را داشت ، به دليلِ رفاهي كه از بركتِ جنگ و غارتِ منابعِ مليِ خاورميانه براي مردم كشورش برده بود ، دو دوره نخست وزيرِ انگلستان را تعيين كرد و باز همين ديروز بود كه جهان و جهانيان با كمالِ وقاحت و آشكاري ، چشم بر ابتدائي ترين حقوقِ انسان ها در ايران بستند و خيمه شب بازيِ انرژي اتمي را - به جايِ حقوق بشر- به صحنه آوردند و حالا هم براي زد و بندهايِ آينده شان ، جاده صاف مي كنند ... اما اصولا چرا بايد ما مردم چشم به ديگران داشته باشيم و اميدوار كه آن ها برايِ ما كارِ مثبتي بكنند و منافعِ انساني مان را در نظر بگيرند ؟؟ – كه نمي كنند و جز به زيانِ ما نكرده اند و در آينده نيز شايد نكنند – چرا بايد ، هميشه و هم چنان چشم به قهرمان و نجات بخشي بيروني و ناشناخته ، آسماني يا زميني داشته باشيم و خود اين گونه منفعل ، تماشاگرِ حوادثي باشيم كه سرنوشتِ منطقه و ما را رقم مي زند و زده است ؟؟ چرا ؟؟ چه كسان و چه جريان ها و شرايطي ، اين تنگنا و بيهودگي و سرباز زدن از آگاهي و عمل را ، بر ما مردم تحميل كرده است و مي كند ؟؟ چه سياست هائي و با چه اهدافي ؟؟ و از ديدگاهي ديگر : اين « ابولومويسمِ » كور و گاه به عمد چشم بسته كه به ويژه در تهران و شهرهايِ بزرگ بر زندگي و سرنوشتِ – حتا- اكثريتِ قاطعِ شهرنشينانِ به اصطلاح مطالعه كرده و باسواد و دانسته مان ، سايه يِ شومِ خود را گسترده است ، تا كي و چند بايد گزيده ترين نسل هاي ايراني را برباد دهد و تا كجا ادامه خواهد يافت و ديگر چه خواهد كرد و خواهد گرفت كه تا كنون نكرده و نگرفته است ؟؟ اين سستي و اهمال و شانه خالي كردن از زيرِ بارِ مسؤليتِ زندگيِ بهتر ، تا كي و چند بايد همه چيزِ ما را فدايِ خويش سازد و بربايد و هرز و نابود و پايمال و سركوب كند ؟؟ بيائيم و اندكي ريشه ي مسأله را به بررسي بگيريم ... سي سالِ پيش هنرمندي برخاسته و برجوشيده از متن و بطنِ همين جامعه « روزگارِ سپري شده ي مردمان سالخوردِ » كشورش را ، در سي سال پيش از تاريخ تحرير آن ، يعني سال هايِ طلائيِ هزار و سيصد و بيست تا سي و دو - چنان كه انگار هم اكنون و امروز- اين گونه به تصوير درآورده است : « ... من به قيمتِ خونم اين مردم را ، اين رعيت مردم را شناخته ام گل محمد . تو خود هم در اين ايام بايد دستگيرت شده باشد كه با چه جور خلايقي سر وكار داشته اي . مردمي كه تا بخواهي طمع كار هستند و در همان حال مثالِ مورچه به كمترين رزق و روزي قانعند . جماعتي ذليل و دروغ گو كه اميد و آرزوهايشان هم مثلِ خودشان ذليل و كوچكند . اين جور آدم ها مردِ كارهايِ بزرگ نيستند . پيشِ پايِ پهلوان زانو مي زنند ، پهلوان را مي پرستند ، اما خودشان پهلوان نيستند . نمي توانند پهلوان باشند . اين است كه هميشه ي خدا چشم و دهانشان باز است تا ديگري برايشان كاري بكند . برايِ همين است كه قدرت پرست هستند ، تفاوتي هم برايشان ندارد كه اين قدرت از كجا ، كي و چي باشد . فقط دنبالِ اين هستند تا قدرتي را پيدا كنند ، حتي قدرتي را برايِ خود بسازند و بتراشند و آن را به پرستند ... اين قدرت يك روز تو هستي و يك روز ديگري . برايِ همين هميشه مهيا هستند تا تو را پيشِ پايِ قدرتي قدرتمندتر قرباني كنند . چون به قدرت اعتقادِ باطني ندارند ، فقط آن را مي پرستند . مي ترسند و مي پرستند . مگر در ميانشان تك و توكي پيدا بشود كه دلش با تو باشد ، اما كم ديده شده ، خيلي كم . كم ديده شده كه در اين راه بخواهند از خودشان مايه بگذارند . حتي اگر كسي پيدا بشود كه بخواهد اين مورچه ها را از روزگارِ نكبتي شان نجات بدهد ، بايد اول قدرتمند باشد ... چرا ؟ چرا ؟ برايِ اين كه در خودشان هيچ قدرتي را باور ندارند . برايِ اين كه به آن ها تلقين شده كه قدرت فقط به كساني از آن ها بهتران تعلق مي تواند داشته باشد ... برايِ آنست كه هرگز خودشان را آدم حساب نمي كنند ... اين مردمي كه من ديده ام هرگز خودش را به چشمِ آدمِ مختار و صاحبِ حق نگاه نمي كند ، هرگز در باطنِ خودش به دنبالِ خودش نمي گردد . هميشه ي خدا چشم به يك چيزي ، به يك قدرتي دارد كه ظهور كند و نجاتش بدهد . من نمي دانم ، من نمي دانم ، من فقط يك چيز را مي دانم و يقين دارم و رويِ اين يقينم حاضرم قسم بخورم ، حاضرم قسم بخورم كه ما مردم هنوز صغير هستيم و هنوز به كفيل محتاجيم ... اين مردمي كه من مي شناسم هنوز به خود نيامده ، هنوز خودش را به حساب نمي آورد . برايِ همين هم نمي تواند از خودش بگذرد . نمي تواند خودش را فدايِ خودش بكند . هيچ اميدي به خودش ندارد . هيچ چيزي را از خودش نمي داند . خيال مي كند و به خيالِ خودش ايمان دارد كه از تصدقِ سرِ ديگري دارد زندگي مي كند . همين است كه نمي تواند از خودش بگذرد . چون خودي ندارد و باوري به خودش ندارد ... در اين دنيا از چكمه و سرنيزه مي ترسد و در آن دنيا از آتشِ جهنم . فقط مي ترسد . فقط مي ترسد . برايِ همين ريشش را به دمبِ گاوش گره زده و دنبالِ گاوش مي رود . دنبالِ گاوش مي رود . يعني كه از گاوش پيروي مي كند ... » . دولت آبادي توجيه و پاسخِ مردم را ، به چنين شخصيت و مواضعي ، باز در همان « كليدر » اين گونه بيان و تصوير كرده است : « - پيرمرد گفت : مي ترسيم ، بله كه مي ترسيم . از همه چيز و از همه كس مي ترسيم . از همديگر مي ترسيم . از خودمان مي ترسيم . از بچه هايمان مي ترسيم ، از زن هايمان مي ترسيم ، از شما مي ترسيم ، از امنيه ها مي ترسيم ، از در و ديوار و از بادِ بيابان هم مي ترسيم . ترس در دلِ ما مردم است عموجان . خان عمو برآشفته و به خشم گفت : دروغ هم مي گوييد ، دروغ . پيرمرد گفت : - بله ، دروغ هم مي گوييم ، دروغ ... كار يكرويه شده و راه كردار او هم روشن شده بود . پس استوار و برا گفت : - مي شناسمتان ، شماها را مثلِ خانواده ي خودم مي شناسم . ترسو ، دروغ گو و دزد هستيد . ريا مي كنيد و مي خواهيد جايي بخسبيد كه آب زيرتان نرود . مي خواهيد از آب رد بشويد ، اما نعلتان تر نشود . مي خواهيد رويِ درست شده بيفتيد و ببلعيد . نمي خواهيد كه از خودتان مايه بگذاريد . فقط در فكرِ نفعتان هستيد . برايِ همين هم هميشه ي خدا ضرر مي كنيد . مي دانم ، مي بينم و مي دانم ، از روزِ خدا هم برايم روشن تر است كه مي خواهيد از آب رد بشويد ، اما نعلتان تر نشود ... » . همين هنرمند ، در همين جلد كليدر و از زبانِ « عباسجان » كسي كه – دستِ كم در امروز - مي توان او را نمونه ي واقعيِ نوع و اكثريتِ غالبِ مردمِ ايران دانست ، در ريشه يابيِ شخصيتيِ آنان و توجيهاتي كه عامه ي ايرانيان ، برايِ كردار و مواضعِ خويش دارند و مي يابند ، مي گويد : « - برادرم من را خر حساب مي كند . خيال مي كند كه من مدهوش شده ام ، هه ... اما كسي چه مي داند كه چي در كله ي من هست ؟ كسي چه مي داند آن چه را كه من مي گويم ، همان چيزيست كه من فكر مي كنم ؟ ... كسي چه مي داند كه چه چيزهائي دركله يِ من مي چرخند ؟ دروغ ، دروغ ، دروغ . دروغ پناهگاهِ من است ، دروغ پناهگاه همه است . دروغ پناهگاهِ امنِ همه ي ماهاست . اصلا چرا نبايد دروغ بگويم ؟ چرا نبايد دروغ گفت ؟ ... چرا بايد آدم با حقيقت و راستي روزگارش را تباه كند و حتي سرش را به باد بدهد ؟ كجا هستند اين خاكي و بلخي تا اين حقايق را بهشان بگويم ؟ كجا هستند آن دوتا احمق تا بگويم خودِ حقيقت هم دروغ است ، مردكه ها ، هه ... راستي و حقيقت ! كجا مي توانم راست بگويم ؟ كجا و چطور مي توانم از راستي و حقيقت حرف بزنم وقتي دستم زيرِ سنگِ كساني است كه بانيِ رزقِ من هستند ؟ كجا مي توانم از حقيقت حرف بزنم وقتي كه من را به جاكشي انداخته اند ؟ چرا بايد حقيقت گو باشم وقتي كه تكه استخوانم را ، رزقم را ، از دستِ دروغ گوهايِ پدرسوخته تر از خودم بايد بگيرم ؟ ... پس به نظرِ من حقيقت ، يعني همان كاري كه آلاجاقي مي كند . حقيقت يعني همان زور و قدرتي كه آلاجاقيِ ارباب دارد . حقيقت همان اسب هايِ كالسكه ي تلخابادي ارباب هستند . حقيقت همان جنده ايست كه او بغلِ خودش مي خواباند . حقيقت يعني كلاته كالخوني و گوسفندهايِ علي اكبر حاج پسند ، اما من ... من كه اين چيزها را ندارم ، عينِ دروغ هستم . خودِ دروغ هستم . من خودم دروغم . خونم دروغ است ، نفس كشيدنم و راه رفتنم دروغ است . اينست كه بايد بگيرم ميانِ مشتم و كله اش را بكوبم به سنگ . كله ي خودم را هم بايد بكوبم به ديوار . چون كه من هيچ چيزي از حقيقت ندارم . هيچ چيزي از قدرت ندارم . چون كه حقيقت يعني قدرت . حقيقت يعني قدرت ! برو بمير اگر قدرت نداري . برو سرت را بگذار و بمير ! يا اقلا خفه شو ... » . ( واز اين توصيف و معرفي شخصيتِ جمعي درگذرم و تنها همين پرانتز را اضافه كنم كه : متأسفانه همانند بسياري از هنرمندان و بزرگانِ اين مرزبوم كه تا صدايِ كلنگ شان بلند مي شود ، اندوخته ي ناچيز تحمل رنج شان نيز ته مي كشد و انگار مي ترسند بميرند و جهانيان ندانند كه چه بزرگاني بوده اند ، دست و پايشان را گم مي كنند و با كارهايِ عجيب و غريبشان ، دست به خودكشي هايِ پيش رس و بي موقع و گاه حتا غيرِ لازم مي زنند و چه و چه ... متأسفانه و با دريغ فراوان ، دولت آبادي اين هنرمند محبوب و - به حق - مردِ داستانيِ ايران نيز ، در اين سال هايِ آخرِ عمري ، چنان اين بيماري بومي را به خود گرفته است كه دست به كارهايِ شگفت آور زد و در كنارِ كسان و بازي هايِ باز گراني قرار گرفت و در كنفرانسي ظاهر شد كه به آشكار تمامِ آبرو و اعتبارش را ، از نام و عنوانِ وي گرفته بود و تماميِ حرمت سياسي و هنريِ خويش و ثمره ي عمري تلاشِ به درد و رنج آغشته را ، برسرِ همان راه و همان كنفرانس و پي آمدهايش گذاشت ، چنان كه ناچار شد در توجيه و ماست ماليِ همان مواضعِ به اصطلاح اصلاح طلبانه ، آن هم بعد از 18 تير و سناريوهايِ افشاگر ديگر و با گذشتِ دو دوره از رياست جمهوريِ سيدِ خندان و ماجراها و ماجراها ، به بهانه ي ترسِ موهوم از فاشيسمي كه دستِ كم برايِ ما مردم تازگي نداشته و ندارد ، نسخه ي رأي دادن به عالي جنابان اصلاح طلب شده را پيچيد و خود راهيِ سياه چاله ي بازي گران گرديد ... و آري كه اين همان « روزگارِ سپري شده ي مردمانِ سال خورد » ي است كه خود گفته است ... و چه كنم كه اين نيز سنتي ديگر از سنت هايِ سنيه يِ اين كهن مرزبوم است و چه بگويم هنگامي كه خودِ هنرمند پيشاپيش گفته و به آن اذعان كرده است ؟؟ تنها اين كه : متأسفم و الفاتحه ... افسوس ... ) . و اما نتيجه اي كه بايد از تصوير و كالبدشكافيِ صحيح و شايسته ي اين هنرمندِ برجوشيده از متن و بطنِ مردم گرفت ، اين است كه : گرچه دولت آبادي جامعه ي دهه ي بيست ايران را – در سي سال بعد از آن – چنان كه گذشت ، تصوير كرده است ، اما - با خودمان صادق باشيم - آيا آن تصوير ، شخصيت واقعيِ ايرانيانِ امروزه نيست ؟؟ وآيا ما رعيت مردم از آغازِ سده ي جاري تا كنون ، به لحاظ فرهنگي تغييري كرده ايم ؟؟ آري يا خير ؟؟ آيا جز اين است كه رضاشاه سيستمي متمركز را - آن هم به زورِ سرنيزه - تأسيس كرد و قدرت هاي پراكنده ي ملوك الطوايف را به حكومتي مقتدر و مركزي در پايتختي كه تهران باشد ، تبديل نمود و بعضي از ظواهر و نهادهايِ يك جامعه ي شبه مدني را ، بنا نهاد و سرانجام نيز قدرتي استبدادي و متكي به شخص خويش را ، بادكرده و بي محتوايِ شايسته ي فرهنگي و مغرور به هيچ ، برجا گذاشت و پسرش نيز به محضِ اين كه به بلوغِ عقلي و سياسيِ خود رسيد ، پس از 32 - متأسفانه و بي درنگ - همان ظواهر و سيستم فاسد را بزك نمود و محتوا را هم چنان با فرهنگي فقير و قرونِ وسطائي به خود واگذاشت ؟؟ آيا باور نداريد كه بدونِ تغيير در زيربناهايِ فرهنگي و به صِرفِ تعويضِ نام ها و عناوين ، چيزي دگرگون نمي شود ؟؟ ديديم كه نشد ، پس بازهم نخواهد شد ... آيا هيچ وقت فكر كرده ايد كه چرا جامعه ي ايران در سال هاي 57 تا 60 و يا فاصله ي بينِ 20 تا 32 و يا اندك مدتي در صدر مشروطيت ، نتوانست – حتا – همان آزاديِ قطره چكانيِ انگليسي ، ترومني و كارتري را تحمل كند و ناگهان و يك باره تومارِ همه چيز را چنان در هم نورديد كه كشورِ متكي به فرد و سيستم فاسدِ اداري و ارتش برخاسته از آن ، با سرعتي تمام و به هيچ ، دركوتاه ترين مدتِ ممكن چنان فرو ريخت كه گويا هرگز نبوده و نيست ... چگونه بود كه با رژه ي چند تانك و تظاهراتِ شاه پرستانه يِ شعبان استخواني ها و رمضان يخي ها به رهبريِ سرلشگر زاهدي و كرميت روزولت ، دولتي ملي و دارايِ پشتوانه ي مردمي ، با احزابي به قدرتِ احزابِ چپ و جبهه ي ملي كه توانسته بودند با همين پشتوانه ، فرماندهي كل قوا و لايحه ي اختيارات شش ماهه را از شاه و مجلس ، براي دكتر مصدق به دست آورند و دربار سلطنتي را به هزيمت وادارند وچندين توطئه ي كودتا را خنثي كنند و حماسه هائي چون نهضتِ ملي كردن صنعتِ نفت ، يا سي ام تيرماه 1331 را آفريدند ... به راحتي و سرعت فرو ريخت و همه چيز در ظرف سه چهار روز از 25 تا 28 مرداد 32 زير و رو شد ؟؟ چرا و چگونه ؟؟ به راستي چرا ؟؟ فكر نمي كنيد كه ريشه ي تمام اين نابساماني ها و وقايع را ، بايستي نه تنها در دخالتِ خارجي ( كه ديريست همواره – خود و نيز توهمش - بوده است ) بلكه در ناآگاه گذاشتن جامعه و بهره برداري حاكمان از قدرت برانگيختگي مردم ، بدونِ آگاه ساختن آن ها و فقر فرهنگي و تبديل جامعه به خاص و عام و فريب ايشان ، در تمامِ سده هايِ پيش و پس از اسلام ، به ويژه سال هاي پس از مشروطيت ( يعني عصر به اصطلاح بيداري ) و نيز پس از 32 بايستي جستجو كرد و آن را در متكي ساختنِ تمامي شئون كشور به فرد پادشاه يا رهبر و بزك كردنِ سيستم هاي پوسيده با فرهنگي فقير و مردمي ناآگاه و مغرور گشته به دلارهاي نفتي و برانگيخته و پف كرده در جشن هاي 2500 ساله ي شاهنشاهي و ظواهرِ خانه هايِ جوانان و انقلاب هايِ سپيد و سياهِ فرمايشي و جشن هنرهايِ شيراز و اصلاحاتِ بي محتواي از بالا و جشن شعارهاي موشكي و هسته اي و فضائي ، يافت نه در جاي ديگر ... ؟؟ نبايد ؟؟ تبديلِ يك شبه ي سكينه به آزيتا و رقيه به سوسن و سامانتا و لي لي ، جز بزك كردن و جراحيِ پلاستيكِ پير زنانِ سالخورده چيست ؟؟ يك قرنِ پيش ما ايرانيان كپيِ ناآگاهانه اي از غرب به نامِ « انقلاب مشروطيت » داشته ايم ، اما بيائيد صادقانه از خويش بپرسيم كه نوعِ مردم به كنار ، آيا حتا در رهبرانِ مشروطه ، جز انگشت شمار كساني از رهبران جنبش كه به زودي ترور شدند ، يا آشكارا به قتل آمدند و حتا همان مجلسِ اول هم ، وجودشان را برنتافت وجسته گريخته حتا در خود مجلس و محافل سياسيِ بالا حرف از قيچي كردن دمشان مي رفت و در پيِ كودتايِ لياخوف – محمد علي شاه ، دست و پا و سر از ايشان بريدند و به چاه سرنگون ساختند ، يا بعضي شان كه توانستند به سفارت انگليس پناهنده شدند و جلايِ وطن كردند ، آيا اقليتي وجود داشت كه بتواند حتا عنوانِ « انقلابِ مشروطه » را به درستي معنا كند ؟؟ چه رسد به فهمِ آن ؟؟ ستارخان و باقرخان هرچند دارايِ انگيزه هايِ ملي و صادقانه بودند ، اما جز تصوري گنگ و مبهم از چيزي به عنوانِ « عدالت خانه » چه داشتند ؟؟ چه ؟؟ !! ما خودمان را با كجا و كي عوضي گرفته ايم و گرفته بوديم ؟؟ به راستي آيا در صد ساله ي گذشته و تا اكنون و امروز و اين لحظه ، حتا در بينِ به اصطلاح رهبرانِ جامعه ، كساني وجود داشته يا دارند كه بتوانند اهداف و تشكيلاتِ يك جامعه ي مدني و سكولار را – چنان كه در عرفِ امروزين ما مصطلح و منظور است – به درستي تعريف كنند ؟؟ يا كساني هستند كه امكانِ تحققِ عمليِ يك جامعه ي دموكرات و ليبرال را در شرايطِ ايران اسلامي بشناسند و بي هيچ مصلحت انديشي آن را بيان و تبيين كنند ؟؟ و اگر هستند كو و كجايند ؟؟ يا چه مي كنند و چه مي گويند ؟؟ گول زدنِ عوام و ناديده گرفتنِ شرايط و واقعيت ها و مصلحت انديشي هايِ احمقانه و همراه شدن با قافله ي تباهي و فساد – به معناي كامل و انساني واژه – يا اعمالِ اهداف خاصي به بهانه ي « دفع افسد به فاسد » چيزي را عوض نمي كند و نخواهد كرد ... همين و بس ... ؟؟ !! به راستي دلايل ناكامي هايِ پي در پيِ ما مردم ، در نيل به چنان جامعه اي چيست ؟؟ آيا قبول نداريد كه بدونِ دگرگوني در زيربناها و فهمِ موضوع و هدفي كه حرفش را مي زنيم ، نمي توان به تحققِ تحول اميد بست ؟؟ آيا جز در صورتِ همگاني شدن فهم و شناختِ آزادي و دست يافتنِ عمومِ مردم به آگاهي - هرگونه تحولي- ناممكن يا تكرارِ نسخه هاي صد ساله ي گذشته و در نتيجه عبث و بي حاصل نخواهد بود ؟؟ و گرنه چرا ما مردم دستِ كم در همين قرن اخير ، در نخستين گامِ خويش وامانده ايم و پي در پي درجا مي زنيم ؟؟ و چرا و چگونه است كه در گردابِ ناداني ، ناتواني و بي عمليِ خود ، درگير با قدرت هايِ قاهر و فرصت طلبي كه تنها به مصالح و منافع و قدرتِ خويش مي انديشند - چون قرن هاي بوق - فرو مانده ايم ؟؟ چرا ؟؟ آيا تمام قرن ها و سده هايِ گذشته نيز – هم چون امروز و اكنون - در ناآگاهي و اطاعتِ محض به سر نيامده و كوركورانه نگذشته است ؟؟ و آيا هم امروز روز ، به چنان شعور و بلوغ و آزادي عمل و اراده به تحولي كه مي گوئيم و ادعا مي كنيم ، دست يافته ايم و به خوبي آن را مي شناسيم و درك مي كنيم ؟؟ و به امكان تحققش در شرايط فعليِ كشور – بدونِ وادار ساختن و اراده ي صادقانه و قطعي و جديِ حاكميت و بالطبع توده هاي عوامِ پيروِ آن – فكر كرده ايم ؟؟ و جوانبِ مسأله را به خوبي سنجيده ايم ؟؟ آري ؟؟ برانگيختن و گول زدن بدنه ها وعناصري كه با صداقت مي خواستند كاري بكنند و سپس به بي راهه و فساد كشاندن و سركوبِ نسل تازه نفسي كه از گزيده ترين نسل هايِ سده هاي اخير بودند وبعضي شان هنوز نيز هستند ، چيز تازه و بي سابقه اي نيست ، پس بايد هم كه اسبابِ اجرايش اصلاح طلبانِ حكومتي با حاميانِ انگليسي ، آلماني و فرانسوي ، روسي و چيني شان باشند و بلبشويِ خيمه شب بازي هايِ ورشكستگانِ به تقصير و مفتخرانِ به كروات و بليت هاي بخت آزمائي و آدامس شيك ، در خارج و داخلِ كشور به صحنه بياورند و دلشان خوش باشد كه « دفعِ افسد به فاسد » كرده اند – و در همان هم نه صداقت دارند و نه توفيق – و بايد هم كه وقيحانه رنگ عوض كنند و كار به جائي برسد كه جانيانِ ديروزي و بانيانِ وضعِ موجود ، نقش حتا خائنانه ي خود را ناديده بگيرند و گناهِ كوتاهي ها و عدمِ لياقت خودشان را بگردن مردم ستمديده و دربند بيندازند و آنان را « ناسپاس » يا احمق فرض كنند و ... چه و چه ... بايد هم ... و از سوي ديگر : اگر گذشته اي كه به آن مفتخريم و باد به گلو مي اندازيم و مغرورانه از آن سخن مي گوئيم ، راه به جائي مي برد و با آن افتخارات مي شد كاري كرد – يا به قول آن فلاني دستِ كم : « ديزي مردم را به راه داشت » - كه تا كنون داشته بوديم و كرده بوديم و كار به اين جا و امروز نمي رسيد ... پس بي راهه نرويم و متعصبانه سخن نگوئيم و سكوت نكنيم ، يا ندانسته و همراه جمع و مدِ روز شده – چون بزِ اخفش - سرنجنبانيم و مسؤليت را به گردنِ اين و آن نيندازيم و به اميدهاي واهي دل خوش نكنيم و ... بلكه دلسوزانه و عالمانه و جدي و انساني ، تصديق كنيم كه قرن ها و قرن هاست ما مردم - به حداقل يا اكثر- آگاهيِ خواص ، اكتفا شده و حتا احزابِ مدعي ترقي مان ، در همان كوتاه زمان هائي كه امكان و اجازه ي رشد و فعاليت داشته اند - متأسفانه و متأسفانه - هم چنان توده ها را ناآگاهانه به دنبال خود كشيده و بسيارها فريفته اند ... نتيجه را هم ديده ايم كه چيزي را عوض نكرده و نمي كند ... آيا هنوز كافي نيست ؟؟ به راستي زمانِ بلوغ و هنگامه ي شعورِ ايراني فرا نرسيده است ؟؟ به باور من - مي توان و بايد - هرچيزي را در جايِ خويش محترم و محفوظ داشت ، اگر دست از خود فريبي و مردم فريبي برداريم و به راستي هرچه را ، تنها در جايِ خويش قرار دهيم و در همان جا محترم داريم ... آري مي توان ، اگر و اگر ... و اين همه در حالي است كه اين نكته برهر صاحب خِرد و معرفتي آشكار و بديهي است كه : فهم و شناخت آزادي و دست يافتن به آن ، تنها در محيطي ميسر است كه اراده ي جمعي به اصلاحِ زيربناها و ايجاد جامعه اي آزاد و آگاه وجود داشته باشد ... اما چه كنم كه آن نيز ، مستلزمِ مقدماتي است كه در درجه ي نخست رهبران و مديرانِ آگاه و صادق و از خود گذشته و دل سوخته ي خويش را مي طلبد ؟؟ و به عبارتي جامعه ي مدنيِ امروز و فردا ، احزاب و تشكيلات مدني و لوازمِ دموكراتيكِ خود را مي خواهد كه از آن خبري نيست و بديهي است كه بدون وادار ساختنِ حاكميت و اراده ي جدي و همگاني به آن ، ممكن نيست و با ظاهرسازي و ليت و لعل و حالا باشد تا بعد و به جايِ خود شانه خالي كردن از زيربار چنان مسؤليتِ بزرگي و با استدلال ها و شعارهاي خركس پسند ، حل نمي شود و نخواهد شد ... چنان كه نشده است ... و خلاصه اين كه هرچند اراده به تحول و تشخيصِ لزومِ دگرگوني ، برايِ خواص جامعه و اقليت يا حتا اكثريتي روشن انديش ، فراهم گشته باشد و احساس شود – كه تازه در آن حرف است - بازهم تا وقتي كه اين آگاهي و اراده ، همگاني و زيربنائي و خصلتِ عموميِ جامعه نباشد و نگردد ، چيزي حل نمي شود و دوباره و صدباره تكرارِ همان نسخه هايِ پيشين و باز هم چنان بي حاصل و غيرِ راهگشا خواهد بود ... به عبارت ديگر آگاهي و تشخيصِ ضرورتِ تحول ، چيزي نيست كه با اشراق و علمِ لدني و يك باره و ناگهاني حاصل شود ، بلكه رنج دارد و مقدمه و مؤخره مي خواهد و همت و فداكاري و اراده اي پولادين و آگاهانه را مي طلبد و تا همگاني و خصلتِ حاكم نگردد و عمومِ جامعه بدانسوي به كار و تلاشي آگاهانه و توان فرسا و شايسته وادار نگردد ، راه به جائي نخواهد برد و نمي برد – چنان كه دستِ كم در 102 سال گذشته ، نبرده است و نبرده ايم – ... و خلاصه و نتيجه اين كه : ما هم چنان گرفتارِ دور و تسلسلي هستيم كه هميشه و به ويژه اين بار ، باطل است . يعني به بن بستي رسيده ايم كه نجات از آن ، به اين آساني ها و با حرف و شعار ممكن و ميسر نيست و با بازي هايِ سياسي و اداهايِ روشن فكرانه ي مشتي سياست پيشه و فرصت طلب ، يا با گول زدنِ عوام الناس و انقلاب ها و رفورم هايِ سپيد و سياه فرمايشيِ از بالا ، يا اصلاحاتِ حكومتي و شعاري و هيچ و پوچ نگه داشتن جامعه در قرن بوق ، يا حتا واپس بردن ايشان به گذشته ها و اصول جوامع بدوي ، يعني گوسفند وار خلايق را به دنبال خود كشيدن ، چيزي – آن هم در عصر آگاهي و مدرن - درست نمي شود و نشده است و نخواهد شد ... ظاهرا فاسدتر از آن شده ايم - يا بوده ايم - كه بتوانيم شناخت و فهم به لزومِ دگرگوني را ، لمس و سپس اراده كنيم ؟؟ ... اين است كه گاه فكر مي كنم ، شده ايم همان « اره به كوني » كه هر دو صورتش پارگي است و شگفتا كه از آن نيز گريزي نيست ... اما چه مي شود كرد هنگامي كه باز ما مردم ، فاقدِ شهامت و شجاعت و ازخودگذشتگي لازمي هستيم كه ضرورتِ گذار و نيل به چنان تحول فرهنگيِ زيربنائي و عميقي است . چه كنيم ؟؟ به راستي چه كنيم ؟؟ شايد هم كه ما در گردونه ي همان گذار و دگرديسي قرار داريم و خودمان هم نمي دانيم ؟؟ شايد ... ؟؟ اما اين تصويري خوشبينانه يا واقع بينانه وگاه حتا احمقانه نيست ؟؟ چه كنيم ؟؟ به راستي چه كنيم ؟؟ اما هنگامي كه گذرانِ كوچك و آلوده ي خويش و در نتيجه جامعه ام را مي نگرم و مي بينم كه سال هايِ سال ، يا عمري است كه دست هاي شناخته شده و ناشناسي ، هزاران فساد و بيماريِ با نام و بي نام را ، بر سرِ راه من و ما نهاده اند و آشكارا به آن دامن مي ز نند و زده اند ، تا بتوانند اراده به آگاهي و دگرگوني را – يعني چيزي كه ضرورتِ گريزناپذيرِ جامعه ي امروزين است - از آن سلب نمايند و هم چنان سلطه ي چاپلوسان و نوكرصفتانِ نادان و ناتوان و پيروان كور و بيمار و سنت گرا و راديكال خويش را ، توجيه و تضمين كنند ... و شاهدم كه بديهي است ، برايِ نمود پيداكردنِ حقارت هايِ بيمارگونه و بالا آمدنِ فرصت طلبانِ نالايق و ناتوان و قبولاندن چنين ساتيرهائي به عنوانِ نخبگان و « چهره هاي ماندگار » به جامعه ، بايستي پيشاپيش سطحِ فرهنگي كشور ، به پائين ترين و پست ترين سطوحِ خويش تنزل كرده باشد – كه كرده است - و نتيجه اين كه جامعه اي بيمار و گرفتار و نادان و ناتوان ، درگير با اعتياد و فحشا و رشوه و سيستم فاسد اداري و اقتصاد متكي به نفت و بازارِ واسطه كه بارِ خود را در همين بلبشو بسته و به جاي صنايع مادر و هر شغل توليدي ومفيد به حال كشور ، ادامه ي وضع موجود را در جهت منافعِ كوتاه مدت و بي حساب و كتاب فعلي مي بيند و در نتيجه هرگونه تغيير و تحولي را به زيان منافع مادي خود مي بيند و از آن با تمام قوا پرهيز مي كند و نيز بيهودگيِ روزمره گي هايِ حقيرِ گذران هائي كوچك و تباه ، در ظرفِ زماني از مشروطه تا كنون - به منظورِ انهدامِ گزيده ترين نسل هاي ادوار معاصرِ اين كشور - تلاش و برنامه ريزي و اجرا شده و امروزه نيز سرانجام سر برآورده و كاملا آشكار شده است ، تا تماميِ جوامع خاورميانه اي به هر پليدي و فسادي كه حاكمان خواسته باشند و مي خواهند ، تن در دهند ... كه داده اند و مي دهند .... و آري چنين گذشته و گذران و چشم اندازي ، يأسي تلخ و بغضي سركوفته در وجود هر انسانِ دل سوخته و آزادي خواهي برمي انگيزد و او را در خود مي فشارد و هرگونه سو و كورسوئي را محو مي سازد ... سياه نمائي نمي كنم و نمي خواهم بكنم ، اما نمي توانم واقعيت هايِ موجود را – حتا گيرم با حضورِ اكثريتِ جواني ، آگاه تر از جوانيِ خودمان كه متأسفانه در برابر ، بسياري ابزار و انگيزه هايِ لازم و نيز سخت كوشي و عمق مطالعات و تنوع آموخته ها و حتا بعضي لياقت هاي شخصيتيِ ديگر را نيز فاقد است – ناديده گرفته باشم ... صادقانه و صميمانه مي خواهم كه به عمق آن چه گفتم بينديشيد و منصفانه به اطرافتان نگاه كنيد و واقعيت هايِ تلخ و تباه گذشته و حال را بنگريد و آن گاه داوري كنيد ... كه : « آري ، اين چنين بود }و شد و هست { برادر } و خواهر { » ... و چنين است كه برگزيده گانمان ، نخبه گانِ دوپينگي و مداركِ عاليِ دانشگاهي مان كيلوئي و خالي از محتوايِ دانش و تخصص و باعثِ ننگِ هر دانش آموخته يا انسانِ آگاه و فرهيخته اي است . افتخاراتمان جعلي و دروغين و دور از فضايلِ انساني ، غم و شادي هامان كوچك و ناچيز و تباه . آرمان ها و آموزه هامان تكراري و بي ارزش و غيرِ مناسب با زمان و مكان . خاندان هامان از هم گسيخته وگاه معدوم ، خانواده هامان سرگردان و خسته و عصبي و مستأصل و به لحاظِ فرهنگي ناتوان و فاسد . سفره هايِ خالي مان آلوده ي رشوه ها و دزدي ها و كلاه برداري ها و دلالي ها و رانت خواري ها و مشاغل واسطه اي و مصرفي و بي مصرف و غيرِ لازم و چه ها و چه هاي ِ ديگر و ديگر و خلاصه اين كه : همه چيزمان پول و پول و بازهم پول است ، آن هم نه ابزاري كه چون هدفي ، چنان كه در جائي گفته ام : ( زآغوش مردان زنان با دلار * بزك كرده آيند در زيرِكار ... ) و آري كه در دست داشته هامان هيچ و پوچ . استعدادهامان هرز رفته و هدر شده و سركوفته يا امكان رشد نيافته ، در گورستان هاست يا در به درِ دياران ، يا به زندان هايِ خود خواسته و نخواسته ي رسمي و غيرِ رسمي ، محكوم به عزلت گزيني و تنهائي و محروميت و ممنوعيت و – حتا گاه آلودگي هائي كه به هرحال نمي توان در مستراح زيست و بوي گه نگرفت - و ... و چه كنم وقتي كه ديگر دير است ؟؟ شايد هم مقصر خودمان بوده ايم كه دستِ كم زندگي و شادكاميِ خود را به موقعش نجات نداده ايم ... و مگر نه آن كه حضرتِ نيچه فرموده است : « چرا به جزايرِ سرسبز نرفتي ؟؟ مگر دريا پر از جزايرِ گوناگون نيست ؟؟ ( از چنين گفت زرتشت – ترجمه ي آشوري ) . شايد آن ها كه رفته اند ، دستِ كم زندگي كرده باشند ؟؟ شايد ... اما چه كنم اگر هردو صورتش – ماندن و رفتن - زيان و بيهودگي و فناشدن به خاطرِ هيچ بوده و باشد ؟؟ !! كه در اين صورت ، جز افسوس چه بايد كرد و گفت ؟؟ چه .... ؟؟ و در چنين احوالي است كه اهالي فرهنگ مان ، محكوم به مرگ هائي زود رس ، همراه با ناكامي هايِ بسيار ، طرح هاي ناتمام و آرزوهايِ برجانهاده و ضروري و آلودگي هاي تا بن دندان هستند و چه بسياراني كه در اين سال ها به هزار در زده اند و به ناچار از هرباغ گلي چيده و به زودي سرخورده ، اكنون ديگر همه چيز و هيچ اند ، آن چناني كه مي ترسم حتا به كارِ خرابي نيز نيائيم و نيايند ؟؟ !! كه به راستي « عمقِ فاجعه » بيش از آني است كه در كلام و واژه هاي حقيرمان بگنجد ... پس چه بگويم ؟؟ چه ؟؟ و آري بدين گونه است كه بر چهره هامان آثارِ رنجي ديرينه سال ، برپشت و پهلوهامان بارهائي گران و نيز كبوديِ شلاق ها و نيش تيزِ دشنه ها و دست و پا بريدن هايِ از پس و پيش ، جوان هايِ توانا و مستعدمان كه تنها اميدهايِ فردايِ خِرَد و بلوغ عقليِ جامعه مان بودند – و گاه و بسيار به ندرت هنوز نيز هستند – دوباره هم چون ديروز و جوانيِ خودمان ، در معرضِ سقوط به منجلاب هايِ پلشتي ، يا فرو غلتيده در آنند ( كه در دانشكاه هامان كرك و شيشه و كريستال و اكس و سكس و چه و چه مصرف و رواجي چشم گير دارد و دختران دانشجويمان ، كمك هزينه ي تحصيليِ خويش را ، به هرآن چه بخواهي و بخواهند تن مي دهند و داده اند . تازه با افتخار خواهند فرمود كه اپن كلوزشان را شخصا و در جاسازي هايِ لنج هاي باري به خدمتِ فلان شيخِ عرب در امارات متحده يا ايالاتِ متحده ( ؟؟!! ) برده و تقديم كرده اند . لازم نيست بيايند ... ) اين است كه در انتظارِ مرگي هائي فجيع و نابه هنگام ، دريچه هاي تنگِ اميد را بر خويش بسته ايم و بسته اند و تاريك سو و كورسوئي حتا ، در تيرگيِ و سياهيِ شب هاي شوممان نمي درخشد ... و اما دردهاي مظاعف مان را چون كنيم و چه به گويم ؟؟ در هنگامه اي كه مي بينم دوستانِ مشفق و هم وطنانِ چشم به ايران دوخته مان ، در خارجِ كشوري كه فضائي متفاوت بل متضاد دارد و طبعا از آن ها انتظارها داشته ايم - و گاه و بالنسبه هنوز هم داريم - متأسفانه هنگامي كه از تريبون هايِ آزادِ خويش ، بركرسيِ خطابه مي نشينند و مي خواهند به اصطلاح به درمانِ بيماري هايِ جامعه يِ خويش بينديشند و احيانا در رفتِ مفيدي از آن را به بررسي بگيرند و بيابند و تعريف و تبيين كنند ، متأسفانه از چنان موضعِ بالا و جايگاه پيامبرگونه و تحقيرآميز و طلبكارانه اي سخن مي گويند كه نه انگار با يك بيمارِ مستأصل و به جان آمده روبرويند و نه گوئي از تريبون هائي در كشورهائي آزاد و دموكراتِ جهان سخن مي گويند كه انگار از منبري در ابرقو ، برايِ بيچارگاني شايسته ي هرگونه توهين و ترحم و كوچك شماري به موعظه نشسته اند !! و گويا كه موجوداتي پست تر از سرخ پوستان قبايل سو يا سياه پوستانِ قرونِ وسطايِ افريقا را ، به بحث و شناخت گرفته اند و انگار نينديشيده اند و نمي انديشند كه اگر خودشان هم مانده بودند ، يا جرئتِ ماندن مي كردند و بخشش را تجربه كرده بودند و به هردليل اخلاقي و غيراخلاقي مجبور به ماندن مي شدند و به جايِ اين مردمِ فلك زده قرار مي داشتند و مي گرفتند ، صد برابر آن ها آلوده مي شدند و سقوطي وحشتناك تر و حقيرتر داشتند و ... حقا كه شايسته نيست اين مردمِ رنج ديده و محروم و محكوم و گروگانِ هاي حاكميت ها ، در طول اعصار و قرون گذشته و حال ، از سويِ تريبون هايِ آن سو و اين سويِ مرز نيز- هر دو با هم يا بي هم - مورد تحقير و توهين قرار گيرند ... راستي كه به حق شايسته نيست ... و آري متأسفم اگر بايد بگويم ، در شرايط و احوالي كه قياسِ آن با شرايط و احوالِ اين جامعه و مردم ، مع الفارق بل متضاد است ، ايراد خطابه هايِ آن چناني و پندآموزي ها و راهنمائي هائي با آن لحن هايِ سرشار از توهين و نگاه هايِ تحقيرآميز ، يا پشتِ تريبون آوردنِ عتيقه هايِ نادان و ناتوان و ورشكستگان به تقصير ، يادگارهايِ دهه ي 20 و 30 بي ترديد و آشكارا و به ناحق ، ناديده گرفتنِ شعورِ عمومي و مليِ ايرانيانِ متحول شده يِ امروزين – حال كم يا بيش – و سرانجام جفا بر بندياني محروم و محكوم و رنج ديده و واپس نگه داشته شده اي است كه كوچك شمردنِ آنان كمالِ نامردمي ، يا برخاسته از ناشناختگيِ محض و بي خبريِ و بيگانگيِ مطلقِ آن ناصحانِ مشفق است و بس ... و اما بگذاريد حسنِ ختامِ مقاله اي را كه ناخواسته به درازا كشيد ، اين گونه به پايان برم كه : شايد مايه ي اميدواري و گرنه تسكينِ خويش باشد ، هنگامي كه مي بينم : تماميِ آن چه در بخشِ اعظمِ قرن معاصر – و گويا پس از 32 يا حداكثر از جشن هايِ 2500 ساله ي شاهنشاهي به اين سو- بر اين ملت و هويت گذشته است ، مي توان گفت و شايد هم كه به واقع امر ، جريان حقي باشد ، تا به ما مردم و هويت و حتا رهبرانمان ثابت كند كه هيچ نيستيم و هيچ نبوده ايم و تنها جامعه و رعيتي زبون و مفلوك و ناتوان و مستأصليم . جماعتي كه – متأسفانه - ادعاهايمان گوشِ فلك را كر كرده و بيهوده باد به آستينمان انداخته است – يا انداخته اند ؟- كه آري ، ما فرزندان كوروش و داريوشيم و داراي تاريخِ هفت هزار ساله اي هستيم كه حتا كشف و شناختش را مديون بيگانه گانيم و گويا شاه و رعيتمان را دچار اين اشتباه كرده بودند و مي كنند كه – بله همين ما- در برابر بزرگ ترين امپراتوري هايِ عصر، قدرتي به حساب مي آمده ايم ... و شگفتا و شگفتا نفهميده ايم و بعضمان هنوز هم نمي فهميم كه آن سبو بشكسته و آن پيمانه ريخته است و اكنون - ما مردم – تنها ملتي پوچ و تهي و ناآگاه و زبون و مستأصليم . بنديانِ جان داده و به جان آمده و رنج كشيده اي كه تباه شده و سوخته ايم و در وجودِ بسياري مان ، ده ها شخصيتِ ناكام با ده ها طرحِ ناتمام و رشد نيافته ، از زندگي هايِ ناكرده و راه هايِ تا نيمه رفته و به پايان آمده و نيامده ي كوچك و بزرگي است كه خواسته و ناخواسته بر ذهن و شخصيت و وجودمان تحميل گرديده و هر كداممان گنجينه اي از همه چيز و هيچي گرديده ايم ، ملغمه اي بار آمده و ساخته شده از خاكسترِ زندگي هايِ تباه و ناكام و ناتمامي كه گويا امروزها ديگر توانمان را نيز به پايان رساند و همگي بيمار و دل مرده و افسرده و فرومانده از عمل و اراده ، موجوداتي باشيم كه ديگر به هيچ – شايد جز خرابي - نيآئيم و نيامده ايم و نخواهيم آمد .... شايد ؟؟ شايد ... و شايد ... ؟؟ !! و اما خرسندم اگر كه چنين باشد ، زيرا اين تنها فضيلت و نقش حقيقي و واقعي ما و خوشبينانه ترين صورتِ قضيه و فرضي است كه – اگر باشد - مي تواند اندكي تسكينمان دهد و شايد سرگيجه هامان را در خوابگردي هايِ ديروزينمان نيز توجيهي فراهم آورد و دريافته باشيم و دريابيم كه ديگر بايد تنها بر پايِ حتا ناتوانِ خويش ، بايستيم و بدانيم كه افتخار به گذشته هايِ دفن شده و ويران ، تا كنون ما را از قافله ي تمدن بدور داشته و جامعه و مردماني تهي دست و نيازمند به دانش و تكنولوژيِ بيروني برجا نهاده و حفظ كرده است . و چنين است كه مي انديشم امروزه برايِ بنايِ جامعه ي آگاه و آزاد و شادكامِ خويش ، بايستي و ناچاريم در همه چيز تجديد نظري اساسي كنيم و اصلاحِ زيربناهايِ فرهنگي را ، نخستين اولويتِ اجتماعي خويش بدانيم و بشماريم و تحول را در درونِ خودمان ايجاد و جستجو كنيم و به اين مهم شتاب و شتاب و بازهم شتاب كنيم كه بسيارها و بسيارها و بسيار ، بيهوده دور خويش چرخيده ايم و چرخيده ايم و متأسفانه و متأسفانه هنوز ، در همان جايِ 102 سال پيش قرار داريم و ... و ... و بله كه تازه اگر اين باشد و همگي به چنين مواضع و باورها و شناختي رسيده باشيم ، باز زهي سعادت كه قرن ها و سده ها را بر باد نداده ايم و شايد فهم چنين توجيه خوش بينانه اي - برايِ ما - انگيزه اي گردد ، تا به كار وكار و بازهم كار و شتاب و شتاب و شتاب و بازهم انگيزه و فهم و خِرد و اراده به تحول ، همت كنيم ، همت ... و اميد و اميد كه چنين باشد ، زيرا كه گاه نيهليسم نيز مي تواند ، انگيزه ي حركت و ساختِ جامعه و انساني خرد باور و بالغ و مصمم ، با گام هائي استوار و زميني ، بر زميني استوار باشد . اميد ... و اما بهتر كه كلام آخرم را ، با اين پيام به بعضي از دوستانِ قديم و جريان هايِ سياست ساز و فرهنگ ساز و به اصطلاح مديران مدبر و شجاع پايان بخشم كه بدانيد و دانسته باشيد : رها كردن جامعه ي فقير و فاسد و ناراضي و گرفتارِ روزمره گي هايِ حقير به خويش و وانهادن سيستم اداري فاسد و رشوه گير و رانت خوار و بي محتوايِ علمي و تخصصي لازم و بي توانِ علمي كافي برايِ مديريت ، در كنار بازار سنتي و اقتصاد مصرفي و دلال صفت و متكي به صادرات فراورده هاي خام زير زميني از سرمايه ي نسل هايِ ديروز و امروز و فردا و فرداها نيز – هرچند جامعه به حدِ هيچ و برايِ چنين شرايط و اهدافي پائين آمده باشد و از آن هيچ چيزي جز اطاعت ساخته نباشد – بي ترديد برآوردنِ همان « بيت عنكبوت » و خانه يِ مقوائي است كه با نخستين بادهاي مخالف و كمترين شوك و گاه كوچك ترين اشتباه در محاسبات و ده ها و صدها عامل حتا به حساب نيامده و نياورده ، ناگهان و به هيچ فرو مي ريزد و با خود همه چيز را به كامِ نيستي و فرو ريختني ناگزير مي برد – چنان كه نمونه هاي تاريخي اش را بسيار نديده باشيم - چنين عفونت زاري نطفه ي از هم پاشيدني غير قابل پيش بيني و كنترل را ، در هرلحظه ي خويش با خود دارد و مي پرورد ، به گونه اي كه قدرتِ هرگونه تصميم گيري را نيز ، همين ترس از فروريختني ناگهاني و غيرقابل كنترل و از دست رفتن سر رشته هاي امور ، از مديرانِ درجه اول جامعه سلب مي كند و كرده است ... وخلاصه اين كه : فساد فساد مي آورد و اداري و بازاري و قاضي و ضابط و وكيل و وزير و همه و همه ي از اين جنس و دست ساخت – گيرم كه به دلايل آشكار و خاص اين گونه پرورده شده باشند – به هرحال همان هيچي است كه گفتيم و گذشت ، چنان كه حتا اندك نسيمي ممكن است به طوفان و گردبادي ويران گر تبديل گردد و چه و چه و چه ... پس چه خوبست آقايان پيش از چنان روز و روزگار و ورطه اي ، به خود بيايند و كاري كارستان را حتا به گونه اي كه پيشينيان تاريخي و متأخرشان كرده اند و بايد و گريز ناپذير است ، خود پيشقدم شوند . و سرانجامِ سخني را كه سال هاست فرياد كرده ايم و همواره مغفول و بي اعتنا به آن و ناديده گرفته شده مانده است ، در اين يك كلام خلاصه كنم كه : سيستمي كه نتواند خود خويشتن را اصلاح كند ، پيشاپيش محكوم به شكست و اضمحلالي حتمي است .... پس به خود آئيم پيش از آن كه ديگر خيلي خيلي و خيلي دير باشد و كاري را كه سرانجام ناچاريم و بايد بكنيم و خواهيم هم كرد ، اكنون و در اين بازمانده ترين فرصت ها خود مديريت كنيم و .... اميد كه چنين گردد و اين شناخت و باور و بلوغ ، راه گشايِ فردايِ آزاد و آگاه و شادكاممان شود ... شايد و اميد ... و ديگر بس كنم كه گفته اند : « در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است ... و اما پس از 24 صفحه حرف زدن گفتنِ : « العاقل يكفيه الاشاره » هم از آن حرف هاست ... و التمام .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .