کرانِ دشت هایِ سبز ، گُل در بی کرانِ رنگ تمامی تيغ هايِ سوز ، نمادِ گرمی و سرما تنِ بی تاب و خوا هش ، لرزشِ دل هایِ بارانی چه می گويم ؟ که می گويم ؟ چنين بی تاب و دستم چنگ ، در دستِ پريشانی ! نمی بينم ، نمی گويم £ شبی در ماه می ديدم ، که صد برگِ تنی تب دار گُل می داد شبی در نور می ديدم ، که عا جی بر تنِ خورشيد می رخشيد دمی سرمست می ديدم ، که مستی در کرانِ مهر جان می داد - و آری ، جان بدين سان رايگا ن بخشند – و ديگر ها و د يگر ها . نمی ارزند جامِ زندگانی را و تنها ماه می رقصد و تنها باد می پيچد زلالِ مهربانی را £ و می ميرند و می ميريم و می آيند و می آييم و می گريند و می گرييم نمی ارزد دگر يک لحظه از اين ناتوانی را نمی ارزد گرانِ عشق – حتا هم – نمی ارزد به شورستا ن نمی رويد به قبرستان نمی خندد بدين امروز و فردا ها نمی بخشند ، جرمِ راز دانی (1) را
1- راز و راز دا نی در شعرِ فارسی شنا خته شده ا ست . فتأمل !
می انديشم
می انديشم که بايد در دلم نوروز سر بردارد و خورشيد بشکوفد مگر بس نيست – ديگر – سال هایِ ندبه و بيداد و بايد تا به کی خون گردد اين دل ، دوری مهتاب مگر جان را پنا هی نيست ؟ گرمایِ نگا هی نيست ؟ در اين « شهر سنگستا ن » اميد آفتابی نيست ؟ به بومِ نيکی و خورشيد و باران ، شُست گا هی نيست ؟ مرا آرامشی ، دل را چراغی نيست ؟دو چشمانِ به راهی نيست ؟£ نمی خواهم که باور هایِ گندابی پس از ده قرن ، يا هفتادِ درد آور که شبنم را به هر شام و پگا هش سنگ باريدند و هر شا هی و ميری مهر خود بر شانه ام حک کرد و خواهرهایِ زيبايم به بزمِ خسرو و جمشيد رقصيدند و هم ، در خانه هایِ هفتمِ ترکان و تازی ها بُزَک کردند و ناموسِ حرامِ من ، حلالِ سکه ی زر شد جوان هايم ، خوراکِ صبح و شامِ مارِ ضحاکان و اندامِ عروسِ بختِ من - گر خان و مير وحاکمی می خواست- ميانِ بسترِ لذت ، مهيا بود ايشان را و من بايد که می خنديدم از اين جبر - که خنديدم- و فخرِ من ، بدين سان بود و آری ، زندگی آن بود - هم عجب ، يا للعجب ، صد ها شگفت - بود و شيرين بود شيرين بود و ننگين بود چگونه از د لم ، نوروز برخيزد ؟ چگونه – در پگاهِ سوگ – غلتد ، شبنم از گل برگ ؟ £
برای تومی گويم ای گل که هستی
تو آن عاجِ تنهایِ مرمر نشانی که الماس از فرقِ تو ارج گيرد سپيدِ سپيده ، چو مهتاب عريان و ماری که در پيچ تن جلوه دارد لبانت ز خطی به عناب ، زيبا که گويی تو ، ابرویِ هم غُره و سلخ دو چون تيغ و نيشی ، به هم بر شده سر زبانی که در خنده اخطار دارد اگر دل کند عزمِ بوسه ربودن - از آن غنچه - خارش گزيدن سزایِ درشتی است برای تو می گويم ای گل ، که هستی £ مگر پيکرِ تو به تصوير گنجد ؟ کجا می توان سيب و نارِ بلورين قد و رویِ نسرين و ما هور و تپه ، فرود و فرازين کجا می توان آبشارِ نمادين تنِ تاب و سيمين و قويی که خود برکه کرده است ، آذين کجا می توان ناز را کرد در بند ؟ به خنديدنش نيز بايد خنديد و با رقصِ لاله ر خان ، صبح رقصيد کجا می توان دل ، به يک نامه پيچيد ؟ مگر پيکرِ گُل به تصوير گنجد ؟ مگر قصه ی تو ، به تحريرآيد ؟ £ نگا هت – همه هور و مهتاب – ديدم نشانِ تو را در سپيد و سيا هی به باران و توفان به نرگس ، به شب بو ، به مريم ، به ناز و بویِ تو از ياس و نارنج چيدم حلولِ زِئوس و طلوعِ وِنوس و تن شستنِ ماه در چشمه ، ديدم شقايق ، همه لاله و اطلسی ها انار و گلابی و به را ، خريدم همه نازِ زيبا رخان را ، کشيدم - ستايش نثارت ، نيايش به پايت - به پيشانیِ آفتابِ تو خوبی - چه گويم ؟ - رسيدم ؟ £ چنين آشکارا ستايش به تصوير نايد اهورایِ زيبا و هم جنسِ مستی تو آنی که هستی £
چرا موعودِ خوبی ها نمی آيد
غريبِ غربتم گم کرده راهِ خويش در اين دشتِ بی حاصل کجا دستی که بر تنهایِ من آغوش بگشايد ؟ کجا چشمی که در گرمای او يک لحظه بنشينم ؟ صدایِ آشنايي کو ؟ دل گم کرده را هی کو ؟ زلالِ ما هتابی کو ؟ £ هلا برقی ، هلا سيلی ، مگر آوار کجايي ای اهورا ؟ از چه رو باران نمی بارد چرا آتش نمی سوزد ؟ چرا اين سان ز هستی گند می زايد ؟ چرا باران نمی بارد ؟ £ عفونت زار ها ، سر شار و چوپان ، پيش بندِ خون به تن دارد تو گويي مرد و زن را کينه پرورده است تجاوز نيک و مشروع است خيانت ، جامه ی لذت ، ز سر تا پا و نيرنگ و ريا گرديده جاويدان پسر مرگِ پدر را ، عزم بنموده و دختر ، جان مادر را نشان دارد و مردان روز و شب ، سر گرمِ آغوشِ تجاوز ها محبت ، مايه ی لبخند چرا موعودِ خوبی ها نمی آيد ؟ چرا باران نمی بارد ؟ يقين دارم که آگا هی ، يگانه راهِ فردا ها ست و اين عفريت خواهد مرد سيا هی محو خواهد شد و گل خواهد شکفت از خاک و دنيايم پس از مرگم به من لبخند خواهد زد و خواهم زاد با هم زاد و رقصِ زندگانی را – همه شب – پای خواهم کوفت کنارِ « جويبارِ لحظه » خواهم زيست و دنيايم ، پس از مرگم ، به من لبخند خواهد زد £
چشمه ، و آن تخته ی سنگ که همه آن را به شاعر خاطراتمان زنده ياد « فريدون مشيری » تقديم مي کنيم . « عاشقانه » ياد داری که شبی ، هم نفسِ بادِ بهار پای ، در بسترِ جوی چشم ، در خرمنِ گُل هایِ گلاب سر خوش از بویِ اقا قی ، تنِ ياس عطرِ شب بویِ جوان محو ، در عشوه ی نرگس ، به گذارِ لحظه دست در دستِ نسيم - دم که با گيسویِ مجنون ، به زلالِ برکه رقصِ صد خا طره می کا شت - عاجِ شب ، پيکر بی تابی را به تما شا می برد شبنم از شرمِ انار دانه می داد ، به گل برگِ نگاه نِزِم باران به چمن ، دامنِ الماس سپرد بلبلان قصه ی شب می گفتند ... ياد داری تو و من ، هم نفسِ بادِ بهار پای ، در بسترِ جوی به کجا می رفتيم ؟ از چه ها می گفتيم ؟ £ ياد داری که به يک لحظه نموديم ، درنگ ؟ و نشستيم چو يک تن شده ، بر تخته یِ سنگ - که به بر جامه ی سبز خزه داشت- و از آن چشمه ی جوشان که ز هستی می گفت همه عمقش ، دلِ پيدايي بود و به لب ، غنچه یِ بشکفته یِ زيبايي داشت روی شستيم وز فردا گفتيم دستمان پل شد و پيمان ، به حقيقت بستيم وتو گفتی که براين عشق ، همين چشمه گواه است ، گواه و به مهتاب قسم ها خورديم دست در خلوتِ آغوش و به يک بوسه نموديم ، درنگ ما دوتن ، هم نفسِ بادِ بهار پای ، در بسترِ جوی از چه ها می گفتيم ؟ £ گفتمت : آب ، زلال است ، زلال شب و هم ثانيه ها می گذرند و گُلِ عشق ، نشانی ز شقايق دارد و به را هش ، تنِ آلاله ز خون می گردد بگذر از کوچه یِ پيچانِ نگاه که خزان در راه است و زمستان ، همه شب تيغ به کف می آيد ياد داری که به يک لحظه نموديم ، درنگ ؟ بوسه جوشيد ، به لب اشک غلتيد ، ز سنگ £ سال ها در گذرِ ثانيه ها رقصيدند باد ها کوچه ی تنهايی را ، همه شب پيچيدند غنچه ها در دلِ خون لرزيدند بر من و عا شقی من ، همه جا خنديدند ياد داری که به يک لحظه نموديم درنگ شعله روييد ز سنگ ؟ £ و کنون باز منم ، هم نفسِ بادِ بهار تنِ تنهايي و آن چشمه ی جوشان ، که ز هستی می گفت ماه و مهتاب و همان چشمه ، گواه اند ، گواه شرم از چهره ی شب می بارد و زمستان همه دم ، تيغ به کف می آيد ابر ها می گريند بلبلان ، قصه زدل می گويند و منم خيره ، به آن تخته یِ سنگ - که به تن جامه ی سبزِ خزه داشت - ياد داری که به يک بوسه نموديم ، درنگ ؟ اشک روييد ، ز سنگ ؟ £
از کوچ ها تا کوچه ها(1)
بار ديگر ، شبی از کوچه ی پر پيچِ خيا ل من و تنهايي و آرام نسيم هم رهِ آينه ها می رفتيم £ در سه کنجِ تاريک آدمک روبا هی ، چاه می کند ، به راه آن طرف کفتاری ، نقب می زد ، به غروبِ خورشيد و در آن سویِ دگر چوپانی جامه ي گرگ به تن مي آرا ست سر هر ميدانی ، دار ها بر پا بود و عفونت ، همه جا می پيچيد و همه گُل ها را چادر از خار ، به سر می کردند پيکرِ نازکی و خرمنِ زيبايي را جامه ی سوگ به بر ، می کردند و پلشتی همه دُم پيدا بود مژه خون پالا بود £ هر که وارونه زِيد ، مرگ بود زندگی اش نه مگر ديو به شب ، نعره کشان می آيد ؟ سوگ گرديده سور و به گور است ، چراغِ بودن گُل شده پردگی و گند بر ا فکنده نقاب گريه مشروع و پسنديده ثواب است ، صواب £ وقت رقص اند ، خلايق در خواب مستی و راستی آری ، جرم است عاشقی نيز حرام شهر گنديده تنی است گو به د فنش ، بنما ييم شتا ب که صواب است ، ثواب £
1= گويا با ا لهام از پس زمينه ی ذهنی « شهر بزرگِ » نيچه در « چنين گفت زرتشت » و تقديم به خا لق و مترجمش داريوش آشوری ، با ادایِ احترام به نام های بزرگ هر دو « ا بر ا نسان»
« خويش »
ای همه تن گلِ خودی در نفسم تو چون شدی همره من روان شدی بویِ لطافت و خوشی رقصِ نسيم و خامشی در تنِ من ، تو جان شدی □ چيست هم آن که در تنش خويش ، همه چو جان شدم بی گل و می روانم شدم آمدنم چه بود ، اين ؟ يا تو بگو : که اين چنين ؟ چيست نشان ز بود من ؟ بهر چه آمدم ؟ به خود ؟ خود تو بگو چه سان شدم ؟ □ روحِ نيایِ من شبی ترس ز کابوس مگو مردم و خود زنده شدم تلخ شبی به زندگی □ خويشِ من است آن چه گل بویِ خوش است و رويِ خوش هم ره و هم دل و زبان دختر ناز و نازنين گل پسری که هم نشين بوده و هست اين چنين « خويش » هم او بوده بدان هم دم و خوب مهربان □
در قمار زندگی
« قمار باخته » را چه توانی به زندگی است ؟ اگر قمار ديگر نباشد ؟؟ و خورشيد فردا بر نيايد ؟؟ □
بت شكن بت ساز
و ديگر بار مي سازم – دلم را - لانه اي گرما و ديگر بار مي بينم كه سيلي آورد آوار و ديگر بار مي سازم و ديگر بار مي بينم و ديگر بار و ديگر بار مگر افسانه ي امروز و ديروز است تا گويم به دل : بس كن ؟ حديث وامق و عذرا و يا ليلي و مجنون خسرو و شيرين مگر افسانه ي يوسف - كه ممنوع است آن را بر زنان قوم آموزي - يهودي يا عرب از روم و ترك و كرد و سقلابي تمامي نسل ها و عصرهايِ آسمان آبي كه در هر صبح و شام آن ، خدايان خون به پا كردند و انسان را « ذبيح الله » و از هستي جدا كردند و گاوي از طلا كردند و بهر ما خدا كردند ... و ديگر بار و ديگر بار و ديگر بار
اين زمستان ؛ امسال
در زمستان هر سال گاه در اول و گاهي به ميان يا كه در فصلِ همه رنگِ خزان چند روزي كم و بيش گاه حتا سر شب نم نمكِ باراني دلِ من عين بهاران سبز است چتر گل از سر و پيشاني و گردن آويز گرم گو هُرمِ تموز رقصِ ماران به سراب و همه قوس و قزح رنگ به رنگ اين زمستان سرشب ، بانگ خروس بامدادان همه ، تا دم كه غروب گاه و بي گاه و پگاه دل من باراني است به تجلي - همه در طورِ تنم - الهام است قويِ زيباي من و بركه ي چون اشك زلال تنِ عاج و مهِ يك نيم شبِ فروردين دم كه مريم به خدا حامله شد و برآمد يوسف گل و در كارِ حلول ماهتابي كه تن ناز برآرد از آب اين زمستان به دلم نوروز است
حكايت
دوستاني دارم دو ، سه تن خوشگل و زيبا اندام نسل دوم ، سوم ، آخر و اولِ آن زنِ ايراني و اكنوني و باراني و داغ آتش و برف به هم عاج و مار و مرمر گُلِ مريم ، تن نرگس ، همه محبوبه ي شب مستِ تركيدن ، نار آن چنان كو گاهي با نگاهم ، به نگاهي پيچان با خيالم كه دو نسلِ كم و بيش - يا نه ، از پردگيان تا تَنِ نوباوه ي دل – همه عريان ، پيدا چشم غلتد ز قدم تا به سر و ، موي به گوي عاشقي را تو نديدي كه به يك تيغ نگاه « برقع » و « چادر » و « پيراهن » را همه بر تن به دَرَد ، يا كه بسوزاند خويش تنِ معشوقه شب و روز هم آغوشِ خيال لخت و بي واسطه ي هيچ « حجاب » چه نيازي به نگاه؟ ديده ام زيبايي مي شناسم خواهش سوز را نيز گهي در تنِ خود ياد گران مي شناسم آسان گُر گرفتن را نيز شرم را با تسليم - هديه را هم كه كمي مي دانم – و دگر قدرت عشق - تو بگو معجزه اش – يا كه ديوانگي و گفتنِ او هست خداي بگذرم ، قصه زياد است و سخن داشتم مي گفتم كه همين شخصِ شخيصِ بنده دوستاني دارم نسلِ دوم ، سوم همه اكنوني و ناز و خودم دم كه بخواهم در دل ماهتاب است هم آغوشِ تنم لخت و مست و زيبا همه در رقص چو باد - تو بگو : يا چون مار – يا نه چون مرمر و عاج - هر چه خواهي تو بگوي – چه نيازي به نگاه ؟ هم تن و پيراهن ؟ - تو بگو : از آهن – يا كه در خانه ي هفتم به يكي خم پنهان چه تفاوت دارد ؟ عاشقي را تو نديدي ، نشنيدي از كس ؟ يا نخواندي به كتاب ؟ - شيخ صنعان و يكي دختر ترسا در ديْر – الغرض ، عشق ورايِ تن و ديدن باشد نشنيدي تو مگر ؟ « مريم باكره » را كه همه در تن او هر سه خدا شد « تثليث » عشق آن چيز شگفتي كه تو مي گفتي نيست گر« تجاهل » نكني باز تو را خواهم گفت غافلي از آتش كه نكرده تن پرورده به نازِ تو كباب بگذرم قصه تمام است ، تمام دوستاني دارم
روايت 1
براي من از تو گذشتن آسان نبود براي من از تو گذشتن از خود بريدن است خود نهادن خويشتن رها كردن جان دادن است حكايتِ روزان و شبانِ ديوانگي روايتِ افسار بريدن ها به سيم زدن ها تا انتهايِ مستي رفتن ها حكايت هفته هاي گذشته ي مرا از سال ها بي تابيِ اسفند بر آتشِ فروردين از سه سال ديوانگي در آستان نوروز از پنجاه سال تنهايي فرو ريختن هاي پي در پي از شب هاي گريستن بر گور پندار ها تا رقص هاي مستانه ، در مهتاب از اهمن و بهمن هاي بسيار جوشيدن تمامي خم ها در جوشش بهار حكايت مرا در نعره هاي مستان خواهي شنيد براي من از تو گذشتن ، گذشتن از زندگي است كه گاه و بي گاه گذشته ام اين است كه ـ هر سال در پاي طلوع گل ـ ديوانگي را به تجربه مي نشينم نوروز من اي هر روز ، ماه من اي مهتاب هنگامي كه از تو بگذرم ، از خويشتن گذشته ام زيرا زندگي را بي عشق بهايي نيست ، ناز من و اكنون سال هاست كه رنج و زهرِ زيستن تمامي فصل هايم را يخ و سرمايِ زمستان است و تنهايي معشوقه ي روياهايم ديده اي كه سال هاست در انتظارِ طلوع خورشيد به هر روز اسفند ، اهورايي را پرستيده ام و هر شام بر غروبي غمگين گريسته ام و جامه بر تن دريده ، ديوانه وار سر به كوي و خيابان نهاده مست و خود رها كرده بر سر و تن كوبان آگاه و ناآگاه خراب و هشيار خون به دل و كف به لب فرياد كنان و نعره زنان زندگي را در هر سوي و به هر لحظه جسته ام خورشيد من اي اهورا بي تابي هاي بهاري هنگامي كه خم ها به جوش مي آيند بهانه ي جست و جوي توست به هنگام گذشتن در سكوت و تنهايي حكايتِ هفته هاي گذشته ي مرا از ديوانگان خواهي شنيد هنگامي كه از غروب بر آيي و در طلوع نشيني گل هاي من ، اي چترهاي سپيد پوش ِنوروزي اي تماميِ اقاقي ها رنگ هايِ زيبايي اي همه ياس و اطلسي و شب بو و مريم تمامي محبوبه هاي شب ، پريانِ الهام اي شاخه هاي ناز ، در آغوشِ مهتاب بر من در آييد زيرا كه بسيارها ظهورتان را انتظار برده ام ناز من اي خورشيد از تو گذشتن از خويش گذشتن است از من و ما بر آمدن فرو ريختن و افسار دريدن در آتش شدن و سوختن ديوانگي و عشق بر سر كوفتن و بر پاي رقصيدن « تاب » و « بي تابي » كه بزرگ ترين فضيلت فرزانگان است و آري از تو گذشتن آسان نبود زيرا كه از تو گذشتن ، خود نهادن است زندگي دادن و مرگ را به هيچ شمردن … و چنين است كه حكايت مرا – تنها- از عاشقان و ديوانگان خواهي شنيد .
روايت 2
بيا اي فصلِ فروردينِ من ، بي تابي ام از توست نمي بيني مگر معشوقِ من در بادِ نوروزي است نمي بيني مگر - شبنم به رو - آهسته مي آيد ؟ نمي بيني مگر با هر گلي ، گل دسته مي آيد ؟ پگاهان چون كه لب بگشود ناز و نرگس و مريم تمامي پسته و فندق ، هر آن كو بود لب بسته تمامِ غنچه ها ديدند ، آمد سروِ من مهتاب عروسِ بختِ تنهايم كه با او « عشق » مي ورزم بلي آمد خداوندي كه در چشمان نمي آمد ميانِ بازوانِ من ، مِهي محو و تو گويي نيست حلولِ مار در حوا ، اگر شيطان ، اگر يزدان روايت باز مي گويد كه شيطان بود در حوا ولي در آن روايت مريم عَذرا خدا را در وراي پوستش احساس مي كرد او و گويا اين چنين بوده است كز يوسف مسيح آمد و اين « انسان » صليب خويش را از كوه بالا برد ولي اما ، از آن بالا اگر ديده است چيزي بر صليب جلجتا - در بي نهايت - او يقين يك مرد و زن در رودِ نزديك گناهِ خويش در آغوشِ زنا بودند . و او فرمود : عزيزان نيك خوش باشيد كه فردا چون شود با من ، پدر بخشد گناهِ ما گمانم اين چنين پيغمبري كمتر زند شلاق چه مي گويم ؟ كجا بوديم ؟ چنان تنهايي ام هر لحظه آذر را بتي سازد كه فردايش بر اندازد از آن روزي كه ابراهيم بت ها را همه بشكست نمي دانم چرا در قلبِ صحرا ، دور از چشمانِ بيگانه براي خانه ي معشوقه ي خود ساخت بت خانه چرا اسحاق خود را باز قربان كرد ؟ چرا او در حرا آمد ؟ مگر پيري ! كه ديگر بار وي را سوي بت ها برد چه مي گويم؟ كجا بوديم ؟
عاشقانه
گل مريم ، گل مريم به كس نامت نمي گويم ولي گفتم چه چيزي را نمي گويم ؟ تويي آن گم شده در نيمه راه بودن و زادن تويي آن ماهِ دور از من همان خورشيد را خرمن گل مريم گناه من فقط اين است كه گفتم نام زيبايت زمين گويي به تنگ آمد و هم شد آسمان ابري كه در يك لحظه « بي تابي » ندانستم چه مي گفتم ولي ، آري مگر نام ِ تو را گفتم ؟ چنان مانند گل پاكي كه بايد بس تو را بوييد و با لب هاي خندان تو درهر روز و شب خنديد و بايد پيكرت را در چكادِ برف فراز ِقله ي هستي گذارم چون بتي تنها و پايت را ببوسم من و ايمان آورم زيبايي گل را
گُل مريم ، گُل مريم خداي من خودت هستي و ايمان دارم اين يك بار كه تو ماهي تو خورشيدي خداوندي اهورايي « خودم » هستي « خودت » هستم و آري ، نيك و زيبايي و چون من ، باز تنهايي گُل مريم تو « خود » مايي گُل مريم تو تنهايي
« واژه » با آن « پوستين » و با گرامي داشتِ هر دو بزرگوار سهراب و اخوان
و باز امشب ز چشمِ آسمان الماس مي باريد « واژه » ها اما ، به زيرِ « پوستينِ كهنه » در خواب ِ شبانگاهي سروِ ناز ِ من كنارِ در چترهاي رز ميان باغچه آرام گل مي داد با دلم گفتم : اگر فردا تمام ِ دختران ِ شهر پا به پاي اطلسي ها ، ياس و مريم پرده ي شرم از رخ افكندند در نگاهِ جملگي عشاق بوسه افشاندند سقف ها را روز ديگر بر سرِ آن « پوستين » و « واژه » خواهم كوفت
نمي دانم چرا از كام يابي سخت مي ترسم چرا بايد هماره بر تنم شلاق ها باشد چرا چشمم هميشه تر؟ چرا من در تمسخر كردنِ « خود » سخت استادم چرا اين سان و آن سانم دگر اين زندگي چيزي نمي گيرد مگر جانم اهورايم اگر يك دم زشهر خويش مي آمد و آن خوابي كه روزي ديده ام ، تعبير مي گرديد چه مي كردم ؟! اگر گويم كه رب العالمين يك لحظه بي من نيست و خيلِ انبيا را هم نسب دارم و در صدها رمه ، از خود سبب دارم اگر گويم كه « شيث » و« ارميا » مجعول ِ مجعول است و « اسماعيل » انساني ، نبوده در زمين اصلا و « اسرائيل » سبط اش كو؟ اگر گويم ، اگر گويم ،اگر گويم در آن سو نيز مشتي در ميان « گنگ » مي پوسند و آن سو تر خداياني ز رنجِ خود بنا كردند همين جا را هزاران گوشه ، آتش خانه ها كردند كجا را هم چه ها كردند خدايان خون به پا كردند دگر بس نيست اين ندبه ؟ دگر بس نيست اين نوحه ؟ خداوندا چرا قهارتر از تو نمي بينم ؟ همه قهري ، مگر جبري همه دردي همه افسانه و افسون همه نيرنگ و هم رنگي خداوندا چرا غير از تو اورنگي نمي بينم چرا رنگي نمي بينم گل ناز ِ من و مهتاب زيبايم نمي داند كه بايد در تمام شب زبوي بسترم مستي كند غوغا نمي داند ، نمي داند كه شد از دست اين بودن و آري ، زندگي « عشق » است تنها « عشق » چه سان بايد بگويم من ؟ كه اين سان شد دريغ از ما به پاي هيچ براي هيچ ، آري هيچ چگونه من بگويم اندكي ، بسيار را چاپيد يكي كي شد ، يكي فرعون و ديگر موسي ِ عمران يكي بودا ، يكي مزدا و يا مزدك وماني ها و ديگر بامدادي آدمي ، شد بر « صليب ِ عشق » و فرزندان او « نان و فطير» وي بسي خوردند
هنگامي كه جهان را در بازيِ شطرنجِ خدايان مي نگرم آدم ها را و آدمك ها را گوسپندان را و كلاغان را خران را به خنده و جُفتك خوكان را به گند خواري اشتران را به اندرز و « غرنبدگانِ غضبناك» را به عربده (1) وگل را به جلوه ي زيبايي ، در مي يابم زيبا ست بازيِ خِردمندان ، با خِرد سر گرميِ ثروتمندان با ابزار جهشِ انسانِ مدرن در روشنايِ زمان گفت و گويِ فيلسوفان در همهمه ي پوچي چرخه ي ناداني درگردشي منظّم زيباست پرواز انديشه در بي كران ها زيباست آزادي زيباست زندگي بالغان زيباست آفرينش ، زيباست .
(1) تعبيري از « چنين گفت زرتشت »
گاهي هم خسته ميشم از تمومي ِ آدما كوچه ها ، خيابونا در چپ و راست حيوونا از حسن خنگ و تقي شمرِ گدا اين طرف علت و آن سو معلول همه آدابِ پلشت و مقبول نك بيا حلقه كمي تنگ بگير باز اين سوي همه غلغله است با نفهميدن و كج فهمي خود يا همه سطح و شتاب صورتِ مسئله را پاك نمودن از بن مُردم از ناداني اين همه آدمِ تك بعدي و بيمار و خراب عاشق دريايم ذهنِ تحليل گر و هوشي تيز چشم در فردايم
همين جوري
هنگامي كه در پايانِ تمامي راه ها و تجربـه ها ، - تنها – چندين هزار لايه از حكايـت هاي گوناگونِ رنجِ نسلِ خويش را ، در چندين هـزار سـده هاي تلـخ و انـدوه بـار و عـمري بـه درازاي شـب ، در مي يـابـي ، بـي اختيار بـا ايـن پرسش روبرو مي شوي كه تـا چـه هنگام بايد در خويش بسازيم و بشكنيم ؟ و فردا و فرداها كدامين لايه هاي ِ ديگر از ذهن ما خواهد گشود ؟ و تا كي و كجا توانِ تحمل و صبوري خواهيم داشت ؟ و چه هنگام - نوبت ِ زندگي را – به عشق وپاي كوبي برخواهيم خاست؟ از زرتشت و بودا ، تـا مـزدك و ماني ، ازمولانا و نيچه ، تا ابن سينا و ابن عربي . از حلاج وبابك ، تـا افـشين وآرش ، از اسكـندر و ضحاك ، تـا فريدون و كاوه . از ابوسفيان و هرمزان . تـا ابومسلم و بـرمكـيـان ، از سـپيد پوشان و سرخ جامه گان . تـا سياه پوشان و سبز شعاران ، از خراسان تـا تيسفون واز بلخ و بخارا تا نهاوند و شوش . ازمغول تا ايلخانان . از درويشانِ صفوي تا دين سازانِ خواجه ، از اين و آن ، تا ديگر و ديگران … از اَشـرق تـا مشـرقِ ايـن هويـتِ « رنج » سـاز و « رنج» بار و « رنج» انديش كه آن را چون پله كاني به خدايان برآورده و در زهدانِ تاريكي و تلخي و اندوه – هم چون دريچه اي بــه روشناي زندگي – برترين فضيلتِ بالغان و فرزانگان گرديده است . امـا و امـا … بگذريم . و چـون خـويـش را « بـر آسـتـانِ » جهاني نو احساس مي كني و شوقِ ديدارِ انسان امروزيـن ، تو را بـر مي آشوبد و برمي انگيزد و مي خواهي چـند گاهي در فضايِ زندگي ، به عشق برخيزي و بلوغ و شكفتنِ آدمي را به سرود و تماشا بنشيني – ناچار – بـه پـاهاي خويش مي نگري ، كه گويا از چندين و چند گذرانِ كوچك و اندوه بار و دشوار ، خستـه و فـرسوده است ، پس براي همراهي با انسانِ نو – تهي و بي توشه – تواني در خـويـش نمي يابي ، انـگـار نسل ها و عصر ها زيـسته اي و درد هاي سده ها را گريسته ، زندگي نـاكرده ونـا ديده ، بـه پـايانِ راه رسيده اي … چه بسيار درس هاي بي حاصل هزاران مشقِ بد فرجام همه راهي كه پايانش به گورستان و اينك اي ناتوان از آن چه در پيش است … از تاريكيِ زهدان تاريخ ، تا باورها و صداقت هايِ كودكانه ، از دبستان و حوزه و دانشگاه ، تا دين وفلسفه ،از هنر و افسانه تا زبان و شعر ، از « شعار» تا « شعور » و از همه تا اين خوره ي نسل ها و عصرها – سرگرميِ ثروتمندانِ مرفه – سياست و باز هم سياست ، روايتِ ناكامي ها و اندوه هايِ بي حاصل ، حكايتِ هر روز خدايي ساختن و ويران كردن ، كند و كاو در فرهنگ ها و هويت هاي مرده و زنده ، جهان بيني ها و خود بيني ها ، « حديثِ كشك » و دوغ و هزاران افسانـه هايِ راست و دروغ … سر گشتگي هاي انسان را پاياني – جز مرگ – خواهد بود ؟ … ؟ چقدر بايد در خلوتِ كتاب خانه ها و زير زمين هاي نمور به مطالعه ، پژوهش و گوركني پرداخت و فردا از آن دل بريد ؟ چقدر بايد حرف هاي بيات مصرف كرد ؟ تا چه هنگام بايد امكانِ تبادلِ افكار از ما مردم دريغ گردد ؟ چه وقت آزادي و امنيتِ سخن گفتن و سخن شنيدن را بر خواهيم تافـت و در هويت و شـخـصيتِ ما نهادينه خواهد گشت ؟ چه هنگام – در درونِ ما – بت ها فرو خواهند ريخت و به « بلوغ » و « خرد » دست خواهيم يافت ؟ كي و چه هنگام … ؟ بگذاريد لحظه اي « زندگي » را بچشيم . بگذاريد – نوبتِ زيستن را – به عشق و پاي كوبي بر خيزيم . بگذاريد – فردا را- انسان باشيم … بگذاريد – حيوانِ خويش را- از مرگ روي بر تابيم . بگذاريد بگذريم …
اندر حکايت آن حکايت
آوردنِ اين نامه در اين بلاگ « حکايتی » دارد و گمانم در يک جايی هم آن « حکايتِ » « اندر حکايتِ سازمان ها و بنياد ها و نهادها و اداره ها و دانشگاه ها و بنگاه ها و مؤسسات و چه و چه ی مدعی امر آموزش در کشور ايران و در صد ساله ی گذشته » به همين مناسبت نوشته بودم که خودش به جا و شايسته ی نقل بود اگر پيدا می شد و تايپ شده بود !؟ ! و اين هم « حکايتی » است که ما نسل و زمان هنوز اول مقاله و شعر و هر ياوه ای را می نويسيم و بعد با کامپيوتر تايپ می کنيم ، گير کردن در بين دو دنده يا سنگ معنايی جز اين ندارد ؟ اما از اين که بگذريم و باشد و بماند به جای خود ، بايد گفت : هنگامی که آدمی اشتباه می کند و چيزی را جدی می گيرد و برايش از طرح ها و سخن ها و رابطه ها و قطع و اتصال ها و امروز و فرداها سخن می گويد و پس از دست کم شش ماه حتا به جواب يا مثلا اعلام وصولی از آن « سازمان محترم » مفتخر نمی شود ، بد نخواهد دانست اگر آن نامه و پيام و سخن را با جوانان و فرداييانی که مخاطب اصلی و موضوع سخن بوده و هستند در ميان بگذارد ، باشد که به راستی « گفت و گويی » صورت گرفته باشد . م . ر . زجاجی / شهريور 83
سازمان ملی جوانان با سلام و آرزویِ توفيق برای شما و تمامی دست اندرکاران امور فرهنگی - به ويژه عزيزانی که امرِ بسيار مهمِ جوانان را بر دوش گرفته و نگاهی به فردایِ بهتر جامعه دارند - پيروِ آگهی درج شده در جرايد و تماس تلفنی با دبيرخانه ی آن سازمان ، به عرض می رسد : از آن جا که « فرهنگ سازی » در هر جامعه و تمدنی ، زير بنايی ترين فعاليتِ اجتماعی ، اخلاقی، اسلامی و انسانی بوده و همواره رشد و تکامل جوامع ، مرهون و مديونِ آن بوده و نخستينِ شرطِ کاميابی و حيات اجتماعی می باشد و از سويی اين مهم تنها و تنها يک بسترِ پيدايش و اجرا دارد و آن نيز کودکان ، نوجوانان و جوانان هستند ، لذا هر گونه فعاليتِ فرهنگی و فرهنگ ساز تنها و تنها می بايست برایِ آگاهی و مصرفِ نوجوان و جوان تهيه و سامان يابد . « به عبارت ديگر » تنها بسترِ واقعی ، قابلِ قبول و ثمر بخشِ هر فعاليتِ فرهنگ ساز ، نسلِ جوانِ جوامع بوده و بی ترديد هيچ انسانِ آگاه ، فرهيخته و متعهدی قلم به دست نخواهد گرفت ، مگر آن که مخاطبِ خويش را نوجوان و جوان فرض کرده باشد… . و اما ، اين در حالی است که نوجوان و جوانان به دليلِ ويژگی های خويش ، همواره و به طورِ اعم نوجو ، کنجکاو و آماده ی آموختن و تشنه ی آگاهی است … . بنابرای هرگونه پژوهش و کندوکاوِ فرهنگی که مخاطبِ عامِ آن جامعه باشد و نه افراد يا اقشار خاص - به ويژه اگر نگاهی به فردا داشته باشد – گريزی نخواهد داشت مگر آن که همواره دو خطِ هميشه حاضرِ موازی را در نظر گرفته و آن دو را به حساب آورد : 1- مستند بودن و اصالتِ منابع و مراجع 2- نوجويی و نگاهی به جامعه و تاريخ داشتن . پس از چنين مقدماتی است که خدمت هيئتِ محترم بررسی ، مسوولان بزرگوار آن سازمان و يا عزيز و عزيزانی که اين سطور را در نگاه و تأمل دارند ، عرض می کنم : اينجانب محمد رضا زجاجی ، که پس از دستِ کم چهل سال فعاليتِ پی در پیِ فرهنگی ، اجتماعی ، مذهبی ِ روحانی ، دانشگاهی و حوزوی و زيستن در برگ برگِ کتاب هايی که براستی تنها و بهترين دوستانم در پنجاه سال گذرانِ هدر شده بوده اند ، اکنون که خويش را بر آستانِ فرسودگی و جهانی ديگر دريافته و به دلايل گوناگون و مهم تر از همه دل مشغولی هایِ کنونیِ ذهنی – که مرا شتاب زده به خويش می خوانند – پيروِ آگهی آن سازمان در جرايد ، آماده ام آثار و فرآورده های فرهنگی ، مذهبی و پژوهشیِ خويش را که حاصلِ عمری رنج و کند و کاوِ مصرانه و پرتکاپو در سال هایِ دهه یِ شصت – و در خلوتِ کتاب خانه هایِ گوناگون – بوده است ، به شرح زير – و به صورتی که دستِ کم موردِ بهره برداریِ جامعه باشد – و به منظورِ چاپ و استفاده ، در اختيار آن سازمان محترم قرار دهم . بديهی است چگونگی آن می تواند پس از اين موردِ گفت و گو قرار گيرد . 1- شرح احوال و آثارِ ابوذرِ غفاری – يار وفادار رسول و يکی از ارکانِ چهار گانه ی تشيع – که از صدها منبع و مرجعِ دستِ اول و معتبرِ شيعه و سنی ، طی سال ها پژوهش و در حدود پانصد صفحه ی وزيری ( بدون فهارس ) فراهم آمده است . 2- « کنز در اسلام » مجموعه ی پژوهشی پيرامون حليت يا حرمتِ گنج اندوزی و انباشتنِ زر و سيم در اسلام و در برگيرنده ی آراءِ مفسرين ، فقها ، مورخين ، محدثين و ديگر صاحب نظران حول موضوع ، از صدها منبع و مرجعِ حديث و فقه و تفسير و کلام و رجالِ شيعه و سنی و در همان سال ها ، فراهم آمده است . 3- « مسند ابوذر » مجموعه ی تمامی احاديثی است که ابوذر غفاری يار و صحابی پيش گام پيامبر «ص» در تمامی زندگی – از نخستين سال های ظهور اسلام تا سال 32 هجری – به هر نحو و در هر جا از رسول اسلام نقل و بيان نموده است . اين احاديث از هزاران جلد منابع حديث و سنت و با چنان دقت و درصد بالای مراجعه ، گرد آمده است که به جرأت می توان گفت : هيچ حديث و روايتی نيست که ابوذر در سلسله ی سند آن حضور داشته و از قلم افتاده يا فيش نشده باشد . 4- « ادوار تطور خلافت اسلامی » از 11 تا 61 هجری ، يا « چگونگی تبديل خلافت اسلامی به سلطنت » و در برگيرنده ی مهم ترين و تعيين کننده ترين حوادث و وقايع سال های نخستين ظهور و گسترش اسلام – با توجه ويژه به دوران خلفای راشدين – دستِ کم به عنوان مهم ترين دوره ی « تاريخ سياسی اسلام » و متکی بر اسناد و مراجع دست اول تا ريخی ، قابل توجه بوده و جای خالی خود را پر خواهدکرد . 5 و6 – زندگی ، شرح احوال و آثار دو تن ديگر از رهبران مسلمان در سال های ظهور و گسترش اسلام – به ويژه مکتب فکری شيعه – امام علی بن ابی طالب (ع) و سلمان فارسی ، همراه با آن چه در رابطه با احوال و آثار ابوذر غفاری و حرمت کنز و تاريخ تطور خلافت اسلامی مورد پژوهش قرار گرفته است ، می تواند مجموعه ی احوال و آثار ارکان اربعه ی شيعه را – همراه با رهبر و امام خويش – و دست کم در پنج جلد برای بهره برداری اهل پژوهش و تمامی دوست داران و مومنين شيعه – به جامعه ی فرهنگی کشور تقديم نمود . در رابطه با اين مجموعه موارد زير لازم به يادآوری می باشد : الف- « مجموعه ی ارکان اربعه ی شيعه » هنگامی تکميل خواهد بود که در صورت توافق با آن مرکز فرهنگی محترم و با پيشنهاد و سفارش خاص ، اينجانب نسبت به پژوهشی هم سنگ با احوال و آثار ابوذر و سلمان و … پيرامون زندگی و آثار « عمار ياسر » و « عبدالله بن مسعود » نيز اقدام نمايم . بديهی است انجام و تهيه ی اين پژوهش با توجه به فيش های موجود نزد اينجانب– که به مناسبت تحقيق و فراهم آوردن آثار ياد شده گردآمده است ، در کمترين زمان ممکن قابل ارايه خواهد بود . ب- مجموعه ی ياد شده همانند ساير پژوهش های مورد اشاره ، در صورتی از نظر اينجانب قابل چاپ می باشد که پس از عقد قرارداد و هم زمان با انجام و ارايه ی آن ها به بازار کتاب ، دست کم دوباره ويراستاری شده و مواردی را که در اثر گذشت زمان ، نياز به تأمل مجدد دارند شناخته و به آن آثار پژوهشی افزوده گردد . اين کار همراه با تايپ و آماده سازی – در صورت توافق – بی درنگ و در کمترين زمان ممکن قابل انجام است . به طور کلی از آن جا که تمامی چند جلد کار تحقيقی ياد شده در سال های دهه ی شصت تهيه و انجام شده است ، لذا - در صورت توافق - بر عهده می گيرم تمامی آن ها را پس از تايپ و تنظيم دست کم دوبار - فرم نخستين و نهايی - را مطالعه و ويراستاری نمايم ، زيرا چنان که عرض شد در ديدگاه من ، حتماً و قطعاً بايستی اين آثار باز بينی و در صورت نياز ، به منظور استفاده ی نسل جوان کشور تنظيم گردد . در آن صورت ممکن است در حدودی انتظار شخص مرا برآوره سازند ، هر چند هم اکنون نيز به گواهی اشخاص و مراکز فرهنگی گوناگون ، برای نوع و عموم جامعه نه تنها قابل استفاده ، بلکه بيش از توان فکری اين اقشار و تا حدودی ويژه ی خواص و اهل تحقيق و نظر می باشند . و سرانجام در رابطه با « شرح احوال و آثارِ ابوذر غفاری » اين نکته لازم به ياد آوری است که امتياز اين بخش به منظورِ چاپ - در سال های گذشته – به « انتشارات فکر روز » واگذار گرديده و مراحلِ حروف چينی و ويرايش آن نيز انجام شده است ، اما از آن جا که اين جانب – به دلايلی که تنها برای شخصِ خودم محترم است – مايلم اين آثار پژوهشی يک جا در اختيار مؤسسه فرهنگیِ واحدی قرار گرفته و تمام آن ها ، به ملاحظه ی پيوستگی ، در يک مرکز و توسط يک ناشر آماده و منتشر گردد ، لذا در صورت توافق با آن سازمان محترم ، اين بخش نيز از « فکر روز » تحويل گرفته شده و باتوافق آن انتشارات و جبران مبالغ هزينه شده ، به آن سازمان و جزء مجموعه ی ياد شده ، تحويل خواهد گرديد ( انجام اين کار را شخصاً بر عهده می گيرم ) . با توجه به آن چه گذشت ، بيان اين نکته ی اساسی را لازم می دانم : هنگامی که نويسنده و محققی حاصلِ چندين جلد کار ِ اساسی و تحسين برانگيز را با دقت و وسواسِ بسيار و با مايه گذاشتن از سرمايه ی حيات و دانشِ خويش ، در طول سال های متوالی و در خلوت ِ مقدسِ کتاب خانه ها و مراکز پژوهشی به انجام می رساند ، و آن آثار تنها به دليلِ حساسيتِ افراد خاص ، يا شرايط سياسی حاکم بر يک شهر يا مجموعه ی فرهنگی ، علی رغم هزاران احسنت و آفرين ، محترمانه و به دلايل غير مربوط کنار گذاشته می شود ، ترديدی نيست که روندِ انديشه ی محقق و نويسنده – هرگاه اهل مطالعه و پژوهش ، درد آشنا و دارای نظر و همواره در حالِ تکامل و رشد باشد – در طول زمان تغيير نموده ، يا دگرگون خواهد شد ، چنان که هر روز خدايی ساختن و فردای آن ويران کردن ، اندک اندک از وی انسانی تنها ، با نگاه و ديدگاهی ويژه ، در غربت جامعه خواهد ساخت و … . گويا با توجه به اين مقدمه است که در طول حداقل ده سالِ گذشته حاضر به چاپِ بعضی از آثارِ چاپ نشده ی خويش نبوده و آن ها را به حالِ خود رها ساخته ام . اما اکنون و در صورتی که آن سازمان فرهنگی محترم آماذه ی مذاکره پيرامون خريد تمامی آن چه در سال های دو دهه ی 60 و 70 و با رها ساختن و فرو نهادن زندگی و تحمل رنج بسيار فراهم آمده است ، باشند ، پس از اعلام آمادگی ، مذاکرات حضوری را تعقيب و تا حدود امکان تفاهم را در نظر داشته و آثار ياد شده را در خورآن سازمان و متناسب با نياز امروز نسل جوان کشور ، آماده ی چاپ خواهم نمود وگرنه اينجانب ، در حالِ حاضر – هر چند بر آستان فرسودگی و مرگ قرار داشته باشم – چندان انگيزه ای به چاپِ هيچ کاری ، جز دفاتر شعر موجود خويش ندارم . اما درصورت توافق با آن سازمان فرهنگی ، نسبت به خريد کليه ی آثار تحقيقی موجود به تعهدات خويش پيرامون باز بينی و ويرايش و آماده سازی آن ها ، به منظور مصرف نسل جوان و آينده ساز کشور ، عمل خواهم نمود . اميدوارم نتيجه را هر چه زودتر ابلاغ نموده و شرايط و امکان انتقال تجربه و روند انديشه از نسل اول و دوم انقلاب به نسل های ديگر و ديگر را ، که آينده ساز اين کشور و اين فرهنگ و هويت خواهند بود ، آن چنان فراهم آوريد تا پيش از آن که حاصل بيست و چند سال رنج وکند وکاو در فرهنگ ها و نگاه ها و روايت ها و دست کم 20 سال پژوهش و بررسی توسط انسانی که خويش از بطن و متن اين فرهنگ و هويت برخاسته و همراه با آن از ديرباز تاريخ تا کنون آمده ، هر لحظه در خويش ساخته و شکسته ، اينک « بر آستان فرسودگی » خود را با تلنباری از سخنان ناگفته و ناشنيده و زمان از دست داده ، روبرو می بيند و تنها به شوق ديدار انسان امروزين اين مرزبوم ، فرزندان آماده ، مشتاق و آزاد اين تمدن و هويت ، نسل جوان و نوجوان کشور ، گذرانی در ناتوانی و فرسودگی را تحمل می کند و گاه برمی آشوبد و برمی انگيزد و می خواهد و اميدوار است که حاصل واقعی و حقيقی بيست و چند سال گذران نسل معتقد و متعهد و صادق انقلاب را ، برآمده از خلوت های پاک و مقدس کتاب خانه ها و کند و کاوها و رنج هاو محروميت ها و ممنوعيت ها و چه ها و چه های ديگر ، شايد در اين آخرين های زندگی ، دل خوش به بهاران گفت وگو ، روايت کند ، تا دست کم گذران انديشه گی نسل انقلاب و ايرانيان شيعه ، از ديروز و ديروز ها تا امروز و اکنون و فرداها را ، در روايتی از روايات خويش باز گويد ، تا حلقه های زنجيره ای که فرهنگ را شکل می بخشد و به شناخت ، آگاهی و نگاه انسان امروزين می پيوندد حفظ کرده باشد … . پس به پيشگاه دانش و آزادی و بلوغ و فرزانگی درود می فرستد و اميدوار است فرصت ها رافرو نگذاشته باشد و … . و ، بس . گمانم اين است که يک ديگر را فهميده ايم ، و اميدوارم هر دو در آن چه می گوييم و بر عهده می گيريم صادق باشيم . بر اين باورم که تنها در آن صورت ، خواهيم توانست همکاری ثمربخشی در راستای فرهنگ و انديشه داشته باشيم .
با احترام و آرزوی توفيق محمد رضا زجاجی بهمن 82
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۴۳ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .