مي خواستم بگويم : شنيده ايد كه در ضرب المثل هاي فارسي مي گويند : « ده درويش در گليمي بخسبند ، اما دو پادشاه در اقليمي نگنجند » ؟؟ و يادم آمد كه در يك جائي خوانده ام : « قربون برم خدا رو * يك بوم و دو هوا رو + اين سرِ بوم سرما رو * اون سرِ بوم گرما رو » بيشتر كه فكر كردم ، ديدم كه : ما به اصطلاح « وبلاگ نويسان » كه بعضي هامون ... ( چه عرض كنم ؟ ) در تمامِ ايران و سطحِ مدنيتي و هويتيِ زبان فارسي ، با تمامِ اهن و تلپ و پائين و بالا ، تازه چند درصدِ جامعه را تشكيل مي دهيم . مي بينيم هم كه مخاطبمان چيزي در حدِ صفر است و حتما دريافته ايم كه مخاطبِ خاص است ، نه عام . يعني همان درصدها و معيارهايِ « سنتي » كماكان به قوتِ خود معتبر است ... اما هنوز كه هنوز است نتوانسته ايم - حتا در بينِ خودمان - به يك توافق و تفاهمي برسيم ... و هنوز كه هنوز است سياست و مديرانِ جامعه ، يا جريان هايِ قدرتمندِ ايجاد شده توسطِ اربابِ ثروت ، توانسته اند ما را به بيهوده ترين جنجال ها وادار كنند و... حتا اگر فرض كنيم كه حاكميت ، همين فردا تماميِ تريبون ها را به سمتِ ما بگيرد – چنان كه گرفت و مدتي بازي جريان داشت ... – آيا باز برنده صاحبانِ قدرت و ثروت خواهند بود ، يا چهارتا فرهنگي و به اصطلاح جامعه يِ روشن فكري ؟؟ كداميك ؟ ؟ چنين درصدِ ناچيز و غيرِ تأثيرگذار و پراكنده اي ، باز نمي توانيم هيچ تشكلي را برتابيم ، يا حاضر نيستيم بدونِ شاخ و شانه كشيدن ، از كنارِ يكديگر بگذريم ؟ ؟ چرا ؟ ؟ هيچ فكر كرده ايد ؟ ؟ خواهيد گفت : ما ايرانيان هيچ گاه آزاد نبوده ايم و نتوانسته ايم هيچ تشكلي را به وجود آوريم ... به همين دليل هم حتا اگر حاكميت كنترلش را بردارد و اجازه دهد « احزاب » به معنايِ واقعيِ كلمه – نه نزديك به دويست حزبِ دولتي – تشكيل شوند و رشد كنند ، باز بايد زمان هائي بگذرد و ما ايرانيان هم تجربه هائي را پشتِ سر بگذاريم ، تا بياموزيم چگونه باهم و در كنار هم « زندگي » كنيم و تازه - سپس - به فكر تشكيلِ « جامعه ي مدني » و NGO و « حزب » هم بيفتيم و براي فردايِ اين كشور و مردم - اگر مي توانيم و توانستيم - فكري بكنيم ... مثلا مدعي هستيم كه « جامعه يِ روشن فكريِ ايران » همين نام هايِ انگشت شماري است كه در « فضايِ نت » مي توان يافت و فعاليت و حضورشان را تائيد كرد ، اما همين جمعيتِ محدود و نام هايِ معدود هم ، نمي توانيم بين خود به گونه اي تفاهم اخلاقي و « انساني » دست پيدا كنيم و هريك حقوق و حدودِ ديگري را به رسميت بشناسيم و اصول و اشتراكات را مبنا قرار دهيم و حول محور آن « اخلاق بشري » را رعايت كنيم و .... ! ! چگونه است كه جريان دولتي « اصلاحات » توانست سال ها از عمرِ ما را به هدر دهد و توانِ نسلي را لوث كند ... و چرا بايد هنوز اين « حاكميت » ها و خواست ارباب قدرت و ثروت باشد كه ما را اداره مي كنند ، نه ما آن ها را ... ؟ ! چرا بايد « سياست » برهمه چيز حاكم باشد و حيات ديگر پديده ها را د ر اختيار خويش در آورد و همه چيز را در خود هضم كند ؟ چرا ؟ ؟ مي گويند : « حقيقت تلخ است » ... و مي گويم : « چرا بايد حقيقت تلخ باشد » ؟ ؟ آن هائي كه بيشترِ عمرِ خود را در خارج از كشور گذرانده اند ، نمي توانند معيارِ جامعه ي كنوني ايران قرار بگيرند . معذرت مي خواهم ، آن ها اندك ادب و اخلاق و ظواهر و بواطنِ « جامعه ي مدني » را ديده و آزموده اند و حتا با همان آداب و رسوم خو گرفته اند - بگذرم از اين كه حتا در« ايران جلس » نشينانشان نيز گاه رفتار و اخلاقي غير انساني تر از هر حيواني ديده ام و سراغ دارم - اما جامعه ي ايران ، اين يا آن درصدِ به تمدن و اخلاق رسيده نيست . بلكه « اكثريتي » از روستانشيناني است كه هنوز در عصر الاغ و كاروان شتر سَر مي كنند ... تازه همان شانزده هفده مليون تهران هم ، اكثريتي از حومه را در بر مي گيرد كه تا بيايند و شهرنشين و « تهراني » بشوند كار دارد ... از بومهن و رودهن گرفته تا دماوند و فيروزكوه و از آن طرف بگير تا قرچك و ورامين و شهر ري و اسلام شهر و ملارد و فرديس و كرج و حومه ، همه و همه را روستائيان تازه به شهر آمده اي گرفته اند - كه در شرايطي آزاد - به خوبي مي توانند در رأيِ « تهران » تأثير گذاشته و تا سال ها آرزوي « جامعه ي شهري » را به دل تهرانيان بگذارند و بگذرند ... اين از تهران ... بقيه يِ كشور هم سيستان و بلوچستان است با بيابان هاي كوير مركزي و لوت ، باضافه ي خراسان حالا سه تكه شده و حداكثر كشاورزان برنج كار و چاي كارخطه ي شمال كه مجموعا - جز افزودن بر جمعيت روستائي و توليد احمق - هيچ كاري نمي كنند و ندارند و هيچ هم نيستند ... اما متأسفانه هركدام يك رأي دارند و « مستمع » ناداني و خرافه اند ... با چارتا اسم و يك شهر ، آن هم اين بلبشويِ حي و حاضر و فساد همه گير ، از هپروت و جبروت نمي توان سخن گفت « اكثريت » را همين جامعه اي تشكيل مي دهد كه با ماهي پنجاه تومانِ آقايِ كروبي تحريك مي شود و آقايِ خاتمي مي توانند هشت سال بر امواج آن قايق راني كنند و به ريشِ بنده و جنابعالي به خندند ... آخر بي خود كه نگفته اند : « سيد خندان » ... ( البته از اين « سيد خندان » تا آن « سيد خندان » مشتي دندان ) ... از 42 كه شاه برايِ « مهديه يِ كافي » و « ارشادِ شريعتي » و كاباره ها و كافه هاي لاله زاري « مستمع » خلق كرد ، تا هم اكنون ، نه « تهران » توانسته است از فشار جمعيت و اكثريت روستائي و به شعور نارسيده گان خويش بكاهد و يا تسلطِ خود را بر آن ها به دست آورد و حفظ كند و نه – جز تهران – امكان مدنيت و شكل گرفتن « اخلاق شهري » در هيچ يك از به اصطلاح شهرهايِ پف كرده ي كشور وجود داشته است . متأسفم .
( آن هم « تهراني » كه خود شمال و جنوبي دارد و حتا شمال فرهنگي اش در نيم قرنِ اخير - و به ويژه ربع قرن معاصر - تغيير كرده و با ورودِ ناگهاني اكثريت روستائي تعليم نديده اي كه به بركت غارت بيت المال ، به نان و نوائي رسيده و از رانت هاي بالاي شهر بهره برده است ، خود تنها زباله داني است كه هم اكنون در آتشِ بيهوده گي خويش مي سوزد و مي گذرد ... از ونك و تجريش و نياوران چه مانده است ؟؟ ) . « شهري » كه هر غير متخصص و نالايقي بتواند آن را اداره كند « شهر » نيست ... و چنين جمعيت و مردمي را نمي توان - به معناي درستش - « شهر نشين » يا به « شعور » رسيده دانست ...! ! « شب يلدايِ » پارسال ، در ايستگاه « توپخانه » شيشه هاي « مترو » را ، هجوم جمعيت شكست و در ايستگاه « صادقيه » - براي نخستين بار- « ترس از جمعيت » را مزمزه و لمس كردم و گفتم كه : « از اين جمع مي ترسم » « و دور از « خويش » مي لرزم » ... متأسفم و هزار بار متأسفم ... من خودم روستائيِ به شهر گريخته ام و مي دانم كه چه مي گويم ... ! ! از 76 تا كنون كه تهران و رشت و تبريز و شيراز و اصفهان ، توسط مشتي فرصت طلب - كه ثروت هاي غارت شده را قي مي كردند – به اصطلاح اداره مي شد ، به مدتِ 8 سال دورِ ايران گشته ام و در احوالِ اين نسل و عصر ، تأمل كرده ام و همواره با آن درگير بوده ام و هستم و ... از اين سوي نيز باز متأسفم كه – حتا در جامعه ي روشن فكري مان نيز - هنوز نتوانسته ايم مانند دو انسان از كنارِ يكديگر بگذريم ، سخن گفتن پيشكشمان ! ! ... به همين دليل هم مي گويم : ايرانيانِ خارج از كشور را ، معيار و ملاك قرار ندهيد – و حتا تنها به تهران و تهراني هم تكيه نكنيد - كه سخت در اشتباه خواهيد بود ... مگر اين كه روي « بت پرستي » و قدرت پرستي مردم و دسته كشي هاي ابلهانه ي « سنتي » و چارچوب هايِ « جامعه يِ شبان رمه گي » حساب كرده باشيد و گرنه تا « شعور » ...( !!! ) هنوز نماينده اش داريوش ارجمند و مهران مديري و حسين رضا زاده هستند و همين آرائي كه به آقايِ خاتمي داده شد ، يا دو انتخابات پس از آن را اداره كرد ... و بهتر است كه هر كس - نزد خودش - آن را تحليل كند و اميدوار يا نوميد باشد ؟ ! ؟ اگر قرار است ايراني هم ، به « شعور » برسد و « جامعه يِ مدني » و سيتي زن داشته باشيم و نهادهايِ شهري را تأسيس كنيم و اخلاق دموكراسي را بياموزيم ، متأسفم كه عرض كنم : هنوز و هنوز در اولين گام ها هم نيستيم ... چه رسد به ادعاي مدنيت و شعور كه تا آن فاصله ي بسيار داريم ... شما كه نمي خواهيد بگوئيد : « آقا بيايد درست خواهد شد » ؟ ؟ يا معتقد نيستيد كه يك شبه همه چيز حل و فصل مي شود ؟ ؟ نسخه آماده و كار تمام است ( ؟ ! ) و با چند جا به جائي سياسي ، همه چيز خودش درست خواهد شد و تمام ؟ ؟ خير ، بايد ساخت و پرداخت ... بايد درست كرد و همين جماعت را به راه آورد ... مي بينيد هم كه در آن چه بايد ، هنوز ترديد داريم و دست به دست مي كنيم و در برابر ضرورت هاي آشكار و حتا فرصت هاي انحصاري ، مقاومت كرده ايم و صد سال است كه جز مبارزه در مسير « جامعه ي مدني » و « چوب لاي چرخ » « شعور » مردم دادن ، هيچ كاري نكرده ايم و نمي كنيم .. و انگار مي گوئيم - چنان كه گفته ايم - : اين كه « كار حضرتِ فيل است » و آن هم در هندوستان ... ! ! و چنين است كه اكنون ما مانده ايم با سيستم بادكرده و فاسد اداري و آداب و رسوم تباه اجتماعي و مشتي كارگر و دلال و بيكاره و غير متخصص و عمله و فعله و چه و چه و چه ... آن هم آلوده و خو كرده ، به رذالت ها و حقارت هاي روزمره گي و مفاسد تاق و جفت ... كه تازه اگر حركت را آغاز كنيم ، باز خرابه هائي در برابرمان خواهد بود كه از درهم كوبيدن آن ناگزير باشيم و نظم منحط و بوركراسي باد كرده و فاسد صد ساله ي گذشته ، در نگاهمان بسيار زشت و بويناك ، خود را نمايان خواهد ساخت ... شما كه معتقد نيستيد : همين سيستم بيكاري و جامعه ي مصرفي و متكي به نفتي - كه تا كنون پادشاهان و قدرت مدارانمان ، غارت كرده اند - با همين بوركراسي فاسد و رشوه بگير و دنياها قانون و ماده و تبصره هاي بيهوده و جمعيت دلال وكارمند بيماري كه باور كرده « كارمندي » شغل است و بيكاره گي هنر ، قابل اصلاح است ! ... يا اين تنوره هاي آتش و تل انبارهاي زباله و فساد همه گير را ، مي شود ناديده گرفت ؟ ! يا مگر مي توان بيماري و انحطاط را ، بَزَك كرد » ؟ ! از « مشروطه » تا كنون ، صد سال است كه ما ايرانيان داريم با خودمان كلنجار مي رويم و هنوز نتوانسته ايم - حتا يك شهر- به معناي مدني آن داشته باشيم ، يا يك اداره و نهاد لازم و تأثير گذار را ، برابر چارچوب هاي شهري و به رسميت شناخته شده ي جهاني آن ، تأسيس و حفظ كنيم ؟ و آيا در سده ي گذشته كه به اصطلاح « عصرِ بيداري » هم بوده است ، جز درجا زدن و تكرار مكرارت بيهوده ، چه كرده ايم ؟ آيا جز اين است كه هنوز پس از طي يك قرنِ كامل ، در جائي قرار داريم كه روز نخست بوده ايم و هنوز بايد از قدم اول شروع كنيم ؟ آيا جز اين است ؟ ! ؟ من اميدواري ها و نوميدي هاي شما و خويش و ديگران را نيز مي شناسم و مي دانم كه چه مي گويم ... ! ! مي خواهيم با واقعيت روبرو شويم ، يا داريم خودمان را گول مي زنيم ؟ ! ؟ واقعيت اين است كه ما جز جامعه اي بيمار و نظمي فاسد و جمعيتي نابالغ و مغرور به مشتي شعر و شعار – كه ديگران يادمان داده اند - هيچ نداريم و پس از صد سال از « مشروطيت » هنوز در جايِ نخست درجا مي زنيم ... و هنوز اولين گام ها را ، پس از اين مي خواهيم برداريم – اگر برداريم ! - چند بار مي خواهيم چيزي را تجربه و تكرار كنيم ؟ چند بار ؟ ؟ در تاريخِ صد ساله يِ گذشته دقت كنيد ، به اندازه يِ من نااميد خواهيد شد ... از روزي كه « شيخ فضل الله نوري » را در تهران بر دار كردند ، تا هنگامي كه نامِ يكي از بزرگ ترين بزرگ راه هاي پايتخت و ام القرايِ شيعه را ، به افتخار وي گذاشتيم ، صد سال – يعني يك قرن كامل - گذشته است و ما هنوز داريم بر سرِ همان كلام اول چانه مي زنيم ... ؟ ؟ چرا با خود و مردم روراست نيستيم ؟ ؟
اين تضاد و ريا و دوگانه گيِ شخصيتي و خود بزك كردنِ همگاني ، تا كي و كجا بايستي ادامه داشته باشد و خويش را بر تمامي شؤوناتِ جامعه و فرد تحميل كند و اين گونه جمعيت ها و نسل ها و عصرهائي را به تباهي و فساد و حقارت بكشاند و بگذراند و بگذرد؟ ؟ تا كي و تا چند ؟ ؟
چند هزار سال و چند نسل بايد تباه شود ؟ و تا كي و چند ؟ متأسفم . به راستي متأسفم ... خواهيد گفت : ايران را با تركيه و پاكستان و عراق و مصر و عربستان و ليبي و ديگر كشورهاي شرقِ « رنج انديش » و خاورميانه يِ اسلامي مقايسه نكنيد و ... جز شعار و جز غرور ، به راستي آيا در عمل ، از همسانانِ خويش پيش افتاده ايم ؟ يا از ايشان عقب هستيم ؟ كداميك ؟ ؟ كدام ؟ ؟ خواهيد گفت : ايراني به بلوغ رسيده است ... ! ! به راستي گذشته از شعار ، اگر « اكثريت » مبنايِ داوري باشد ، خودتان به چنين ياوه اي نخواهيد خنديد ؟ ؟ يا كدام « جامعه يِ مدني » مان از عربستان و مصر و كراچي و دهلي و دبي و كويت و كجا و كجايِ ديگر ، پيش افتاده تر يا سالم تر و زيربنائي تر است ؟ ؟ و كدام نهاد فاسد مدني را كه ما داريم و آن ها ندارند ؟ ؟ كدام يك ؟ ؟ هنوز حتا در سطحِ « خواص » و درصدهاي معتبرِ « سنتي » رفتار مدني را نياموخته و تجربه نكرده ايم ... دانشكاه هامان بهتر است ؟ يا « نخبه گان دوپينگي » مان ؟ ما به « جامعه يِ مدني » نزديك تريم ؟ يا عربستان و مصر ؟ هنوز همان ده درصد جامعه مان كه ادعاي فرهيخته گي و داعيه ي رهبري و روشن فكري دارد ، نتوانسته است در بين اعضاي خويش – اگر نظام ها و حاكميت هامان نمي گذارند ، به گونه اي نانوشته و همانند هر انسان به شعور رسيده اي – رفتار مدني و اخلاق انساني داشته باشد ، چه رسد به نود درصد عوام و بت پرستي كه يك روز « سردار سازنده گي » به صحنه مي آورد و روزي « سيد خندان » از صحنه خارج مي كند ... ! ! و به راستي معناي « شعور » و فرهيخته گي چيست ؟ و « جامعه ي مدني » و نهادهاي لازم براي اداره ي آن را ، ما بهتر و شايسته تر و سالم تر داريم ، يا عربستان و مصر و كويت و تركيه ؟ ؟ اگر اسمِ زباله داني را كه جز خراب كردن و از نو ساختن چاره و راهي ندارد ، مي توان « شهر » گذاشت ، يا نظمِ فاسد و منحط اداري و بوركراسي تباه و جمعيت بيمار و فلك زده و نابالغ و بيكاره و دلال صفت و مصرف كننده را ، مي توان « جامعه ي مدني » ناميد ، پس اسم خروس همسايه ي ما هم « كوروش » است ... ! ؟ ! ما چه چيزي را از « جامعه يِ مدني » و شهرنشين داريم و كدام نهاد لازم را ، برابر استانداردهاي جهاني آن ، تأسيس و حفظ كرده ايم و كدام بنايمان قابل ترميم و اصلاح است كه از آن جا به بعد را دنبال كنيم ؟ ؟ ؟ آيا جز اين است كه پس از صد سال - از به اصطلاح « جنبش مشروطيت » همه چيز را بايد ويران كنيم و از نو بسازيم ؟ ؟ و هنوز در نخستين گام ها قرار نداريم ؟ ؟ تازه تل انبارهائي از ويرانه و زباله هم رويِ دستمان باد خواهد كرد و خواهد ماند ... ! ! چرا عادت كرده ايم همه چيز را لوث كنيم و به گند و كثافت بكشيم ؟ ؟ چرا ؟ آن از « اصلاحات » و رفرممان كه كرديم و شد و آن از « اصول گرا » و اصول فروشمان كه ديديم و شدند و آن هم از « انقلاب مشروطه » مان كه يك قرن كامل بر آن گذشت و هنوز جز « شتر گاو پلنگ » چيزي به دست نداريم و « اميركبير» هامان را - هم چنان - رگ مي زنيم و « صور اسرافيل» هامان را شكم پاره مي كنيم و هنوز به عدد همان صد سال پيش هم ، نه روزنامه و تريبون آزاد داريم و نه هيچ حزب و گروه و دسته و NGO و نهاد مدني .... و نه .... و نه ... و نه ... دكان و دكان و دكان ... كپي و تقليد بوزينه وار و ظواهر و پوسته ها ... كجايِ كاريم و از چه مي گوئيم ؟ ؟ « شعور » خريدني است ؟ يا وزن كردني ؟ ؟ فرهيخته گي كيلوئي چند است ؟ ؟ هرچه را كه « شاه » به گند كشيده شده باقي نگذاشته بود ، ما به كثافت آلوديم و معجون هفت رنگ و هفت جوشي را بر آورديم كه اكنون خودمان هم در هويتش شك داريم ... 32 سال پيش كه هنوز نوجواني 20 ساله بودم ، از يك طرف جزوه ي « ولايتِ فقيه » را ، به دستم مي دادند و ازسوئي « اسلام شناسي » و « شهادت » را برايم قرقره مي كردند و تازه نسخه هاي هر كدامش هم توي خانه ام كشف مي شدند - بماند رژيم شاه و ساواك - كه همين جماعت « ولايتي » و مذهبي و روحاني ، تكفيرم مي كردند و كودكانشان را از نشست و برخاست با من ، باز مي داشتند ... امروز هم در پايان عمر و برآستان مرگ ، مي بينم باز همان وضع معتبر است و دوباره محكوم به « اعتكاف » هاي اجباري هستم و از مردم مي گريزم و ايشان نيز از من ... و در تمام اين سال ها ، هيچ نشده است جز اين كه يك گره به گره هاي كور انديشه ي ايراني افزوده گشته و ضمنا نه اين شده است و نه آن ... و هم اين شده است و هم آن ... مسخره نيست ؟ چيست ؟ در آغاز جواني روشن فكران و روشن انديشان كشور « مدينه ي فاضله » را نشانم مي دادند و اكنون هم مي بينم كه بايد تنها به همان « يوتوپياي ذهني » دل خوش كنم و بقيه اش هم همه كشك است و دَمِ مَشك ...
از مشروطه تا كنون صد سال است كه دارم يك شعر و شعار را تكرار مي كنم و تمامي نسل هايم را گريسته ام ...
و به راستي كه آيا تفاوتي هم كرده است ؟ ؟
« حقيقت تلخ است» ؟ ! خيلي تلخ ؟ ! اما براي بسياري « حقيقت » ها همواره شيرين ترين ها هستند ... بگذريم .... و التمـــام و الدرود
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۴۵ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .