نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

 

جامعه شناسي انحطاط

جامعه شناسي انحطاط

مي خواستم بگويم : شنيده ايد كه در ضرب المثل هاي فارسي مي گويند : « ده درويش در گليمي بخسبند ، اما دو پادشاه در اقليمي نگنجند » ؟؟ و يادم آمد كه در يك جائي خوانده ام : « قربون برم خدا رو * يك بوم و دو هوا رو + اين سرِ بوم سرما رو * اون سرِ بوم گرما رو »
بيشتر كه فكر كردم ، ديدم كه : ما به اصطلاح « وبلاگ نويسان » كه بعضي هامون ... ( چه عرض كنم ؟ ) در تمامِ ايران و سطحِ مدنيتي و هويتيِ زبان فارسي ، با تمامِ اهن و تلپ و پائين و بالا ، تازه چند درصدِ جامعه را تشكيل مي دهيم . مي بينيم هم كه مخاطبمان چيزي در حدِ صفر است و حتما دريافته ايم كه مخاطبِ خاص است ، نه عام . يعني همان درصدها و معيارهايِ « سنتي » كماكان به قوتِ خود معتبر است ... اما هنوز كه هنوز است نتوانسته ايم - حتا در بينِ خودمان - به يك توافق و تفاهمي برسيم ... و هنوز كه هنوز است سياست و مديرانِ جامعه ، يا جريان هايِ قدرتمندِ ايجاد شده توسطِ اربابِ ثروت ، توانسته اند ما را به بيهوده ترين جنجال ها وادار كنند و...
حتا اگر فرض كنيم كه حاكميت ، همين فردا تماميِ تريبون ها را به سمتِ ما بگيرد – چنان كه گرفت و مدتي بازي جريان داشت ... – آيا باز برنده صاحبانِ قدرت و ثروت خواهند بود ، يا چهارتا فرهنگي و به اصطلاح جامعه يِ روشن فكري ؟؟ كداميك ؟ ؟
چنين درصدِ ناچيز و غيرِ تأثيرگذار و پراكنده اي ، باز نمي توانيم هيچ تشكلي را برتابيم ، يا حاضر نيستيم بدونِ شاخ و شانه كشيدن ، از كنارِ يكديگر بگذريم ؟ ؟ چرا ؟ ؟ هيچ فكر كرده ايد ؟ ؟
خواهيد گفت : ما ايرانيان هيچ گاه آزاد نبوده ايم و نتوانسته ايم هيچ تشكلي را به وجود آوريم ... به همين دليل هم حتا اگر حاكميت كنترلش را بردارد و اجازه دهد « احزاب » به معنايِ واقعيِ كلمه – نه نزديك به دويست حزبِ دولتي – تشكيل شوند و رشد كنند ، باز بايد زمان هائي بگذرد و ما ايرانيان هم تجربه هائي را پشتِ سر بگذاريم ، تا بياموزيم چگونه باهم و در كنار هم « زندگي » كنيم و تازه - سپس - به فكر تشكيلِ « جامعه ي مدني » و NGO و « حزب » هم بيفتيم و براي فردايِ اين كشور و مردم - اگر مي توانيم و توانستيم - فكري بكنيم ...
مثلا مدعي هستيم كه « جامعه يِ روشن فكريِ ايران » همين نام هايِ انگشت شماري است كه در « فضايِ نت » مي توان يافت و فعاليت و حضورشان را تائيد كرد ، اما همين جمعيتِ محدود و نام هايِ معدود هم ، نمي توانيم بين خود به گونه اي تفاهم اخلاقي و « انساني » دست پيدا كنيم و هريك حقوق و حدودِ ديگري را به رسميت بشناسيم و اصول و اشتراكات را مبنا قرار دهيم و حول محور آن « اخلاق بشري » را رعايت كنيم و .... ! !
چگونه است كه جريان دولتي « اصلاحات » توانست سال ها از عمرِ ما را به هدر دهد و توانِ نسلي را لوث كند ... و چرا بايد هنوز اين « حاكميت » ها و خواست ارباب قدرت و ثروت باشد كه ما را اداره مي كنند ، نه ما آن ها را ... ؟ ! چرا بايد « سياست » برهمه چيز حاكم باشد و حيات ديگر پديده ها را د ر اختيار خويش در آورد و همه چيز را در خود هضم كند ؟ چرا ؟ ؟
مي گويند : « حقيقت تلخ است » ...
و مي گويم : « چرا بايد حقيقت تلخ باشد » ؟ ؟
آن هائي كه بيشترِ عمرِ خود را در خارج از كشور گذرانده اند ، نمي توانند معيارِ جامعه ي كنوني ايران قرار بگيرند . معذرت مي خواهم ، آن ها اندك ادب و اخلاق و ظواهر و بواطنِ « جامعه ي مدني » را ديده و آزموده اند و حتا با همان آداب و رسوم خو گرفته اند - بگذرم از اين كه حتا در« ايران جلس » نشينانشان نيز گاه رفتار و اخلاقي غير انساني تر از هر حيواني ديده ام و سراغ دارم - اما جامعه ي ايران ، اين يا آن درصدِ به تمدن و اخلاق رسيده نيست . بلكه « اكثريتي » از روستانشيناني است كه هنوز در عصر الاغ و كاروان شتر سَر مي كنند ...
تازه همان شانزده هفده مليون تهران هم ، اكثريتي از حومه را در بر مي گيرد كه تا بيايند و شهرنشين و « تهراني » بشوند كار دارد ... از بومهن و رودهن گرفته تا دماوند و فيروزكوه و از آن طرف بگير تا قرچك و ورامين و شهر ري و اسلام شهر و ملارد و فرديس و كرج و حومه ، همه و همه را روستائيان تازه به شهر آمده اي گرفته اند - كه در شرايطي آزاد - به خوبي مي توانند در رأيِ « تهران » تأثير گذاشته و تا سال ها آرزوي « جامعه ي شهري » را به دل تهرانيان بگذارند و بگذرند ... اين از تهران ...
بقيه يِ كشور هم سيستان و بلوچستان است با بيابان هاي كوير مركزي و لوت ، باضافه ي خراسان حالا سه تكه شده و حداكثر كشاورزان برنج كار و چاي كارخطه ي شمال كه مجموعا - جز افزودن بر جمعيت روستائي و توليد احمق - هيچ كاري نمي كنند و ندارند و هيچ هم نيستند ... اما متأسفانه هركدام يك رأي دارند و « مستمع » ناداني و خرافه اند ...
با چارتا اسم و يك شهر ، آن هم اين بلبشويِ حي و حاضر و فساد همه گير ، از هپروت و جبروت نمي توان سخن گفت « اكثريت » را همين جامعه اي تشكيل مي دهد كه با ماهي پنجاه تومانِ آقايِ كروبي تحريك مي شود و آقايِ خاتمي مي توانند هشت سال بر امواج آن قايق راني كنند و به ريشِ بنده و جنابعالي به خندند ... آخر بي خود كه نگفته اند : « سيد خندان » ... ( البته از اين « سيد خندان » تا آن « سيد خندان » مشتي دندان ) ...
از 42 كه شاه برايِ « مهديه يِ كافي » و « ارشادِ شريعتي » و كاباره ها و كافه هاي لاله زاري « مستمع » خلق كرد ، تا هم اكنون ، نه « تهران » توانسته است از فشار جمعيت و اكثريت روستائي و به شعور نارسيده گان خويش بكاهد و يا تسلطِ خود را بر آن ها به دست آورد و حفظ كند و نه – جز تهران – امكان مدنيت و شكل گرفتن « اخلاق شهري » در هيچ يك از به اصطلاح شهرهايِ پف كرده ي كشور وجود داشته است . متأسفم .

( آن هم « تهراني » كه خود شمال و جنوبي دارد و حتا شمال فرهنگي اش در نيم قرنِ اخير - و به ويژه ربع قرن معاصر - تغيير كرده و با ورودِ ناگهاني اكثريت روستائي تعليم نديده اي كه به بركت غارت بيت المال ، به نان و نوائي رسيده و از رانت هاي بالاي شهر بهره برده است ، خود تنها زباله داني است كه هم اكنون در آتشِ بيهوده گي خويش مي سوزد و مي گذرد ... از ونك و تجريش و نياوران چه مانده است ؟؟ ) .
« شهري » كه هر غير متخصص و نالايقي بتواند آن را اداره كند « شهر » نيست ... و چنين جمعيت و مردمي را نمي توان - به معناي درستش - « شهر نشين » يا به « شعور » رسيده دانست ...! ! « شب يلدايِ » پارسال ، در ايستگاه « توپخانه » شيشه هاي « مترو » را ، هجوم جمعيت شكست و در ايستگاه « صادقيه » - براي نخستين بار- « ترس از جمعيت » را مزمزه و لمس كردم و گفتم كه : « از اين جمع مي ترسم » « و دور از « خويش » مي لرزم » ...
متأسفم و هزار بار متأسفم ...
من خودم روستائيِ به شهر گريخته ام و مي دانم كه چه مي گويم ... ! !
از 76 تا كنون كه تهران و رشت و تبريز و شيراز و اصفهان ، توسط مشتي فرصت طلب - كه ثروت هاي غارت شده را قي مي كردند – به اصطلاح اداره مي شد ، به مدتِ 8 سال دورِ ايران گشته ام و در احوالِ اين نسل و عصر ، تأمل كرده ام و همواره با آن درگير بوده ام و هستم و ...
از اين سوي نيز باز متأسفم كه – حتا در جامعه ي روشن فكري مان نيز - هنوز نتوانسته ايم مانند دو انسان از كنارِ يكديگر بگذريم ، سخن گفتن پيشكشمان ! ! ... به همين دليل هم مي گويم : ايرانيانِ خارج از كشور را ، معيار و ملاك قرار ندهيد – و حتا تنها به تهران و تهراني هم تكيه نكنيد - كه سخت در اشتباه خواهيد بود ...
مگر اين كه روي « بت پرستي » و قدرت پرستي مردم و دسته كشي هاي ابلهانه ي « سنتي » و چارچوب هايِ « جامعه يِ شبان رمه گي » حساب كرده باشيد و گرنه تا « شعور » ...( !!! ) هنوز نماينده اش داريوش ارجمند و مهران مديري و حسين رضا زاده هستند و همين آرائي كه به آقايِ خاتمي داده شد ، يا دو انتخابات پس از آن را اداره كرد ... و بهتر است كه هر كس - نزد خودش - آن را تحليل كند و اميدوار يا نوميد باشد ؟ ! ؟
اگر قرار است ايراني هم ، به « شعور » برسد و « جامعه يِ مدني » و سيتي زن داشته باشيم و نهادهايِ شهري را تأسيس كنيم و اخلاق دموكراسي را بياموزيم ، متأسفم كه عرض كنم : هنوز و هنوز در اولين گام ها هم نيستيم ... چه رسد به ادعاي مدنيت و شعور كه تا آن فاصله ي بسيار داريم ...
شما كه نمي خواهيد بگوئيد : « آقا بيايد درست خواهد شد » ؟ ؟ يا معتقد نيستيد كه يك شبه همه چيز حل و فصل مي شود ؟ ؟ نسخه آماده و كار تمام است ( ؟ ! ) و با چند جا به جائي سياسي ، همه چيز خودش درست خواهد شد و تمام ؟ ؟
خير ، بايد ساخت و پرداخت ... بايد درست كرد و همين جماعت را به راه آورد ... مي بينيد هم كه در آن چه بايد ، هنوز ترديد داريم و دست به دست مي كنيم و در برابر ضرورت هاي آشكار و حتا فرصت هاي انحصاري ، مقاومت كرده ايم و صد سال است كه جز مبارزه در مسير « جامعه ي مدني » و « چوب لاي چرخ » « شعور » مردم دادن ، هيچ كاري نكرده ايم و نمي كنيم .. و انگار مي گوئيم - چنان كه گفته ايم - : اين كه « كار حضرتِ فيل است » و آن هم در هندوستان ... ! !
و چنين است كه اكنون ما مانده ايم با سيستم بادكرده و فاسد اداري و آداب و رسوم تباه اجتماعي و مشتي كارگر و دلال و بيكاره و غير متخصص و عمله و فعله و چه و چه و چه ... آن هم آلوده و خو كرده ، به رذالت ها و حقارت هاي روزمره گي و مفاسد تاق و جفت ... كه تازه اگر حركت را آغاز كنيم ، باز خرابه هائي در برابرمان خواهد بود كه از درهم كوبيدن آن ناگزير باشيم و نظم منحط و بوركراسي باد كرده و فاسد صد ساله ي گذشته ، در نگاهمان بسيار زشت و بويناك ، خود را نمايان خواهد ساخت ...
شما كه معتقد نيستيد : همين سيستم بيكاري و جامعه ي مصرفي و متكي به نفتي - كه تا كنون پادشاهان و قدرت مدارانمان ، غارت كرده اند - با همين بوركراسي فاسد و رشوه بگير و دنياها قانون و ماده و تبصره هاي بيهوده و جمعيت دلال وكارمند بيماري كه باور كرده « كارمندي » شغل است و بيكاره گي هنر ، قابل اصلاح است ! ... يا اين تنوره هاي آتش و تل انبارهاي زباله و فساد همه گير را ، مي شود ناديده گرفت ؟ ! يا مگر مي توان بيماري و انحطاط را ، بَزَك كرد » ؟ !
از « مشروطه » تا كنون ، صد سال است كه ما ايرانيان داريم با خودمان كلنجار مي رويم و هنوز نتوانسته ايم - حتا يك شهر- به معناي مدني آن داشته باشيم ، يا يك اداره و نهاد لازم و تأثير گذار را ، برابر چارچوب هاي شهري و به رسميت شناخته شده ي جهاني آن ، تأسيس و حفظ كنيم ؟ و آيا در سده ي گذشته كه به اصطلاح « عصرِ بيداري » هم بوده است ، جز درجا زدن و تكرار مكرارت بيهوده ، چه كرده ايم ؟ آيا جز اين است كه هنوز پس از طي يك قرنِ كامل ، در جائي قرار داريم كه روز نخست بوده ايم و هنوز بايد از قدم اول شروع كنيم ؟ آيا جز اين است ؟ ! ؟
من اميدواري ها و نوميدي هاي شما و خويش و ديگران را نيز مي شناسم و مي دانم كه چه مي گويم ... ! !
مي خواهيم با واقعيت روبرو شويم ، يا داريم خودمان را گول مي زنيم ؟ ! ؟
واقعيت اين است كه ما جز جامعه اي بيمار و نظمي فاسد و جمعيتي نابالغ و مغرور به مشتي شعر و شعار – كه ديگران يادمان داده اند - هيچ نداريم و پس از صد سال از « مشروطيت » هنوز در جايِ نخست درجا مي زنيم ... و هنوز اولين گام ها را ، پس از اين مي خواهيم برداريم – اگر برداريم ! - چند بار مي خواهيم چيزي را تجربه و تكرار كنيم ؟ چند بار ؟ ؟
در تاريخِ صد ساله يِ گذشته دقت كنيد ، به اندازه يِ من نااميد خواهيد شد ...
از روزي كه « شيخ فضل الله نوري » را در تهران بر دار كردند ، تا هنگامي كه نامِ يكي از بزرگ ترين بزرگ راه هاي پايتخت و ام القرايِ شيعه را ، به افتخار وي گذاشتيم ، صد سال – يعني يك قرن كامل - گذشته است و ما هنوز داريم بر سرِ همان كلام اول چانه مي زنيم ... ؟ ؟ چرا با خود و مردم روراست نيستيم ؟ ؟

اين تضاد و ريا و دوگانه گيِ شخصيتي و خود بزك كردنِ همگاني ، تا كي و كجا بايستي ادامه داشته باشد و خويش را بر تمامي شؤوناتِ جامعه و فرد تحميل كند و اين گونه جمعيت ها و نسل ها و عصرهائي را به تباهي و فساد و حقارت بكشاند و بگذراند و بگذرد؟ ؟ تا كي و تا چند ؟ ؟

چند هزار سال و چند نسل بايد تباه شود ؟ و تا كي و چند ؟ متأسفم . به راستي متأسفم ...
خواهيد گفت : ايران را با تركيه و پاكستان و عراق و مصر و عربستان و ليبي و ديگر كشورهاي شرقِ « رنج انديش » و خاورميانه يِ اسلامي مقايسه نكنيد و ...
جز شعار و جز غرور ، به راستي آيا در عمل ، از همسانانِ خويش پيش افتاده ايم ؟ يا از ايشان عقب هستيم ؟ كداميك ؟ ؟ كدام ؟ ؟
خواهيد گفت : ايراني به بلوغ رسيده است ... ! ! به راستي گذشته از شعار ، اگر « اكثريت » مبنايِ داوري باشد ، خودتان به چنين ياوه اي نخواهيد خنديد ؟ ؟ يا كدام « جامعه يِ مدني » مان از عربستان و مصر و كراچي و دهلي و دبي و كويت و كجا و كجايِ ديگر ، پيش افتاده تر يا سالم تر و زيربنائي تر است ؟ ؟ و كدام نهاد فاسد مدني را كه ما داريم و آن ها ندارند ؟ ؟ كدام يك ؟ ؟
هنوز حتا در سطحِ « خواص » و درصدهاي معتبرِ « سنتي » رفتار مدني را نياموخته و تجربه نكرده ايم ... دانشكاه هامان بهتر است ؟ يا « نخبه گان دوپينگي » مان ؟ ما به « جامعه يِ مدني » نزديك تريم ؟ يا عربستان و مصر ؟
هنوز همان ده درصد جامعه مان كه ادعاي فرهيخته گي و داعيه ي رهبري و روشن فكري دارد ، نتوانسته است در بين اعضاي خويش – اگر نظام ها و حاكميت هامان نمي گذارند ، به گونه اي نانوشته و همانند هر انسان به شعور رسيده اي – رفتار مدني و اخلاق انساني داشته باشد ، چه رسد به نود درصد عوام و بت پرستي كه يك روز « سردار سازنده گي » به صحنه مي آورد و روزي « سيد خندان » از صحنه خارج مي كند ... ! ! و به راستي معناي « شعور » و فرهيخته گي چيست ؟ و « جامعه ي مدني » و نهادهاي لازم براي اداره ي آن را ، ما بهتر و شايسته تر و سالم تر داريم ، يا عربستان و مصر و كويت و تركيه ؟ ؟
اگر اسمِ زباله داني را كه جز خراب كردن و از نو ساختن چاره و راهي ندارد ، مي توان « شهر » گذاشت ، يا نظمِ فاسد و منحط اداري و بوركراسي تباه و جمعيت بيمار و فلك زده و نابالغ و بيكاره و دلال صفت و مصرف كننده را ، مي توان « جامعه ي مدني » ناميد ، پس اسم خروس همسايه ي ما هم « كوروش » است ... ! ؟ !
ما چه چيزي را از « جامعه يِ مدني » و شهرنشين داريم و كدام نهاد لازم را ، برابر استانداردهاي جهاني آن ، تأسيس و حفظ كرده ايم و كدام بنايمان قابل ترميم و اصلاح است كه از آن جا به بعد را دنبال كنيم ؟ ؟ ؟ آيا جز اين است كه پس از صد سال - از به اصطلاح « جنبش مشروطيت » همه چيز را بايد ويران كنيم و از نو بسازيم ؟ ؟ و هنوز در نخستين گام ها قرار نداريم ؟ ؟ تازه تل انبارهائي از ويرانه و زباله هم رويِ دستمان باد خواهد كرد و خواهد ماند ... ! !
چرا عادت كرده ايم همه چيز را لوث كنيم و به گند و كثافت بكشيم ؟ ؟ چرا ؟
آن از « اصلاحات » و رفرممان كه كرديم و شد و آن از « اصول گرا » و اصول فروشمان كه ديديم و شدند و آن هم از « انقلاب مشروطه » مان كه يك قرن كامل بر آن گذشت و هنوز جز « شتر گاو پلنگ » چيزي به دست نداريم و « اميركبير» هامان را - هم چنان - رگ مي زنيم و « صور اسرافيل» هامان را شكم پاره مي كنيم و هنوز به عدد همان صد سال پيش هم ، نه روزنامه و تريبون آزاد داريم و نه هيچ حزب و گروه و دسته و NGO و نهاد مدني .... و نه .... و نه ... و نه ...
دكان و دكان و دكان ... كپي و تقليد بوزينه وار و ظواهر و پوسته ها ...
كجايِ كاريم و از چه مي گوئيم ؟ ؟
« شعور » خريدني است ؟ يا وزن كردني ؟ ؟
فرهيخته گي كيلوئي چند است ؟ ؟
هرچه را كه « شاه » به گند كشيده شده باقي نگذاشته بود ، ما به كثافت آلوديم و معجون هفت رنگ و هفت جوشي را بر آورديم كه اكنون خودمان هم در هويتش شك داريم ...
32 سال پيش كه هنوز نوجواني 20 ساله بودم ، از يك طرف جزوه ي « ولايتِ فقيه » را ، به دستم مي دادند و ازسوئي « اسلام شناسي » و « شهادت » را برايم قرقره مي كردند و تازه نسخه هاي هر كدامش هم توي خانه ام كشف مي شدند - بماند رژيم شاه و ساواك - كه همين جماعت « ولايتي » و مذهبي و روحاني ، تكفيرم مي كردند و كودكانشان را از نشست و برخاست با من ، باز مي داشتند ... امروز هم در پايان عمر و برآستان مرگ ، مي بينم باز همان وضع معتبر است و دوباره محكوم به « اعتكاف » هاي اجباري هستم و از مردم مي گريزم و ايشان نيز از من ... و در تمام اين سال ها ، هيچ نشده است جز اين كه يك گره به گره هاي كور انديشه ي ايراني افزوده گشته و ضمنا نه اين شده است و نه آن ... و هم اين شده است و هم آن ...
مسخره نيست ؟ چيست ؟
در آغاز جواني روشن فكران و روشن انديشان كشور « مدينه ي فاضله » را نشانم مي دادند و اكنون هم مي بينم كه بايد تنها به همان « يوتوپياي ذهني » دل خوش كنم و بقيه اش هم همه كشك است و دَمِ مَشك ...

از مشروطه تا كنون صد سال است كه دارم يك شعر و شعار را تكرار مي كنم و تمامي نسل هايم را گريسته ام ...

و به راستي كه آيا تفاوتي هم كرده است ؟ ؟

« حقيقت تلخ است» ؟ ! خيلي تلخ ؟ ! اما براي بسياري « حقيقت » ها همواره شيرين ترين ها هستند ...
بگذريم ....
و التمـــام و الدرود


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • بر رثايِ « بت پرستي » - مجلسِ اول
  • بت شكن ، بت ساز - شعرِ امروز
  • لغـت معنـي ( 1
  • رباعي - شعر
  • آيا مي توانيد ...؟ - سخن روز
  • مقدمه اي بر خاطرات
  • ساقيان هر چه خواهي - شعر امروز
  • آذرخشي در تاريكي - شعر امروز
  • پيرامونِ « آزادي » - مقاله
  • اولين پيغام - شعر امروز

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .