با خود مي انديشم : اگر بخواهي به عنوان « يك انسان » به پديده هاي محيط بنگري ، هنگامي كه در تاريخ و تمدن بشري دقت مي كني ، يا بايد به « انكار تاريخ » تسليم شوي و - هم چون سياست مدارانِ دهه يِ چل - ريشه ي تمام سياست گذاري هاي بين المللي در ارتباط با خاورميانه و ايران و حتا جهان را ، ساخته و پرداخته ي « گوادالوپ » ها و « منشورِ اتلانتيك » ها بداني و در همه چيز و همه جا ، منافع و مصالحِ خاص كشف كني و « تئوري توطئه » را ، پشتِ هر ماجرا و واقعيت سياسي و اجتماعي ، حاضر ببيني و مدام نشست هايِ سياست مداران ورشكسته را ، مبدأ تاريخ و تعيين كننده ي آينده يِ ملت ها و جوامع بشماري و ... يا اين كه با نگاهي « خِرد باور » همه چيز را اقتضايِ زمان و مكان بداني و – به ناچار – خوش باورانه نسبت به « شأن انساني » بدگمان شوي و برآشفته – براي هزار و يكمين بار- از خويشتن به پرسي كه در اين صورت و با اين فرض : تكليفِ شأن انساني چيست ؟ و مگر « خِرد » وجه تميز « انسان » و « حيوان » نيست ؟ آيا مي توان « تمدن بشري » را انكار كرد و نسبت به وجود « دانش » و نيروي تحليل در « انسان » ترديد نمود ؟ ؟ بعبارتِ ديگر : تاريخ را جوامع و مردمند كه مي نويسند ؟ يا اراده يِ اقليت هايِ خاص و مصالحِ و منافعِ برگزيده گان ؟ ؟( كه به نوابغ بايد جداگانه پرداخت ) . پرسش من اين است : چرا بايد « سياست » بر « فرهنگ » و « دانش » و حتا « خِردِ بشري » و « اخلاقِ انساني » - كه نتيجه يِ تجربه هاي گوناگون و ارزشمند ملت ها و هويت هايِ ديروز و امروز است – برتري داشته باشد و برتري يابد ؟ و همواره خويشتن را بر جوامع گوناگون و عصرها و نسل هايِ بشر تحميل كند ؟ ؟ تا كي و تا چند بايد هسته هايِ « فرهنگ » - كه فردايِ گريز ناپذير جامعه و كشور هستند – اين چنين بي رحمانه ، قرباني پيش تر بودن از زمان و مكان واقع شوند ؟ ؟ و همواره فرهيخته گان و فرهنگيانِ جوامع - به ويژه در شرقِ رنج انديشِ گيتي - محكوم به ممنوعيت ها و محكوميت هايِ گوناگون باشند ؟ ؟ چرا و تا چند ؟ ؟ تا چه هنگام بايد « كوپرنيك » ها در آتش سوخته شوند و « سقراط » ناچار از نوشيدن « شوكران » گردد ؟ « گاليله » مجبور به انكارِ دانسته هاي خويش و انزوا گشته « حلاج » بر دار شود و « افشين » و « آرش » را مثله كنند ؟ « اميركبير » را رگ بگشايند و « ميرزا جهانگيرخانِ صورِ اسرافيل » و ياران را - در « باغشاه » - شكم بدرانند « مصدق » ها و « شريعتي » ها دِق مرگ شوند « فروهرها » را - آن چنان بي رحمانه - سلاخي كنند و « فرخ زاد » را ، زبان از كام برآورند ؟ ؟ و ديگر و ديگر و ديگر ؟ ؟ ؟ ! و چرا و چرا و چرا ؟ ؟ ! ! و آيا جز اين است كه جوامع بشري ، سرانجام و در ظرفِ زمان ، همواره انديشه و شناختِ همين دانشمندان و روشن انديشان و فرهيخته گان را ، الگوي عمل ساخته و هميشه – حتا اگر شده در پايان – اين « خِرد » بوده است كه خود را بر ناداني تحميل كرده و حتا « سياست » را ، ناچار از پذيرش خواست و اراده يِ خويش كرده است ... ؟ ؟ متأسفانه همواره فاصله ي بين شناخت و دريافتِ روشن فكر ، با تسليم شدنِ جامعه و عمل برابر آن الگو را « فرهنگِ انحطاط » پر كرده است ... فرهنگي كه گاه بسيار ديرپا و تباهي زا و مانع بزرگِ رشد بوده است ... و به راستي آيا پذيرفتني است كه در « عصر دانش و ارتباطات » ناچار از گذراندنِ راه و دوراني باشيم كه ديگران رفته و گذرانده اند و تجربه شان نيز- مفت و مسلم - در اختيار ماست و دنياها اطلاعات و تجربه ها را ، در اختيار داريم و ظاهرا نيز ممكن است بعضي هامان ، آن تحليل ها و گزارش ها را خوانده و به تاريخ نيز نيم نظري افكنده - و حتا آن را فهميده - باشيم ... ! مي خواهم بگويم – در حاضرترين نمونه اش– آيا ما ناچار بوده ايم و يا اين حق و نماينده گي را از سوي نسل هاي بعدي داشته ايم كه يك قرنِ كامل ، يعني صد سال از زندگي و شادكامي انسان هاي بي شماري را ، فدايِ منافع و مصالح پادشاهان و قدرت مندان و ثروت مندانِ نالايق خويش نموده و « ملاحظاتِ خاص » را ، بر سرنوشت و زندگيِ مليون ها انسان در عصرها و نسل هايِ پي در پي ، ترجيح دهيم و اين گونه جامعه و مردمي را ، تباه سازيم ؟ ؟ به راستي آيا ناگزير بوده ايم ؟ ؟ يا خير ؟ ؟ به تجربه يِ طي شده يِ مشابهي در اروپا بپردازيم و از خود بپرسيم : آيا اروپايِ پس از رنسانس و انقلاب فرانسه – هنگامي كه دنيايِ مدرن در ماورايِ اقيانوس ها شكل گرفت و « جنگ هايِ انفصال » و « سي ساله » را پشتِ سر نهاد و اعلاميه يِ حقوقِ بشر را گردن گذاشته « مجمعِ مللِ متحد » را در پيِ يك جنگِ بزرگِ جهاني تشكيل داد و شرق و غرب باضافه يِ جهانِ نو در يك سازمان و نهادِ بين المللي گِرد آمدند و با يكديگر به تفاهم رسيدند ، باز دوباره ناچار بوده است « هيتلر » را ، بر سرنوشت و جان و مالِ مليون ها انسان ، در سرزمين هايِ گوناگون ، مسلط سازد ؟ تا آن گونه بي رحمانه ، در آلمان و اتريش و سپس تمامي كشورهايِ اشغال شده – به ويژه لهستان - به قتلِ عام و شكنجه يِ وحشيانه يِ « يهوديان » و چك ها و روشن فكران لهستاني و مليون ها انسانِ ديگر برخيزد ؟؟ به راستي آيا اروپائيان ناچار از اتخاذ چنين سياست هائي بوده اند ؟ ؟ به ويژه هنگامي كه عمده ثروت و دانشِ بشري را نيز دراختيار داشته اند ... ؟ ؟ و بر سرزمين هايِ پهناوري نيز حكم مي رانده اند و خود سازنده گان « جهان مدرن » و پدرانِ « عصر بيداري و آزادي » بوده اند .... يا ما ايرانيان - در « عصرِ ناصري » - ناگزير بوده ايم آن گونه وحشيانه و غير انساني ، به « بابي كشي » برخيزيم ؟ و پس از آن - در « انقلاب مشروطه » - آن گونه ناجوانمردانه ، با روشن انديشان و فرهيخته گانِ خويش رفتار كنيم ؟ و به مدتِ صد سالِ كامل ، قرني را به « شكارِ نخبه گانِ » خويش برخيزيم و به محوِ ريشه هايِ « آگاهي » و « آزادي » و تكرار نسخه هايِ صد بار تجربه شده ، پرداخته و اين گونه شادكامي و زندگيِ مليون ها ايراني را ، در نسل ها و عصرهايِ بعدي و تاكنون و امروز ، به پايِ مصالحِ اربابِ ثروت و قدرت و مشتي جماعتِ انگل ، فدا سازيم ؟ ؟ به راستي آيا ناچار بوده ايم ؟ ؟ و باز – دوباره – به عبارتي ديگر ، مي خواهم به پرسم كه : انگليس و فرانسه هنگامي كه دانسته و به ناچار « هيتلر » را به سمتِ شرق كيش دادند و آن كشتارها و اتاق هايِ گاز را ، برايِ « يهوديان » و اقليت هايِ شرقي و نيز اكثريت هايِ مليونيِ جوامعِ اروپا و آسيا ، تدارك ديدند ، آيا دوباره و پس از پايانِ جنگِ جهانيِ دوم و تجربه يِ تلخ و سازنده يِ « هيروشيما » و « ناكازاكي » و به رسميت شناختنِ انقلابِ سوسياليستي – باز – دوباره ناچار بودند شصت سال « دوران جنگ سرد » را ، بر جهانيان تحميل كنند و مسابقه هايِ تسليحاتيِ بزرگ را ، در شرق و غربِ گيتي اداره نموده و گسترش دهند ؟ ؟ و .... ؟؟ و ... ؟؟ و ... ؟ ؟ يا هنگامي كه اكنون « انسان » ها به بركت دانش و ارتباطات و « خِرد بشري » و با برخورداري از تكنولوژي و منابعِ سرشارگيتي ، مي توانند هر ندانسته اي را كشف كنند و در احوال ملت ها و هويت هايِ گوناگون تحقيق و جست و جو نمايند و از هر آن چه بخواهند ، آگاه و برخوردار گرديده و به كران ها و بي كران هايِ توصيف ناپذير دست يابند ، آيا- در چنين هنگامه و زماني- پذيرفتني است كه دوباره و صدباره ، همچون سده هايِ تاريكي و اعصار ناداني بشر ، ناچار از پذيرفتنِ تجربه ي تكرار باشيم و اين چنين لجبازانه ، نسبت به آشكارترين پديده هايِ موجود ترديد كنيم و مصرانه از دانائي و بلوغ سر باز زنيم ؟ ؟ و هم چنان درگيرِ « سنت هاي تباه » باقي بمانيم ؟ ؟ ! ! به راستي آيا گذراندنِ چنين چرخه يِ بيهوده و تباهي ، در اين زمانه و اكنون و پس از پشتِ سر نهادنِ تجربه هايِ تلخِ گذشته ، گريز ناپذير است ؟ يا خير ؟ ؟
از قديم و نديم گفته اند : « بيچاره آن كسي كه گرفتار عقل شد * خوش بخت آن كه كره خر آمد ، الاغ رفت » اما چرا بايد چنين باشد ؟ و چرا در اين زمانه و عصر ارتباطات و آگاهي هاي بشري ، هم چنان درگيرِ گذشته هايِ ناپسند و ناروا باقي بمانيم و بر حفظِ اصولِ تباهي اصرار ورزيم ؟ چرا چنين و چنان است ؟ ؟ چرا ؟ ؟ سخن در « چرائي » موضوع است و گرنه گمان نمي كنم انساني باشد كه در پسنديده گي « خِرد » ترديد كند و يا آن را تنها وجهِ تميز « انسان » و « حيوان » نداند و بتواند عقل و آگاهي را ناديده بگيرد ، يا آن را ناپسند و ناروا بشمارد ... ! ! آن روح و نيمه يِ « خدائي » كه مي گوئيم در كالبدِ انسان دميده شده است ، چيست ؟ و چرا بايد باورمندانِ به آن ، همواره و در تمامي فرهنگ هايِ رنج انديش شرقي ، محكوم به ممنوعيت و محروميت و حتا قتل و مرگ و هزاران ستم ناروا باشند ؟ چرا ؟ و به ياد مي آورم كه در نوجواني خويش ، مقالاتي را در نشريات كشور مي خواندم كه در آن ها « نيما » را ديوانه مي خواندند و در بسياري از مجامعِ به اصطلاح « ادبي » فضلايِ معنون ، ناجوانمردانه ترين اهانت ها را نسبت به آن پير و پدرِ درگذشته ، روا مي داشتند و حتا تا همين اواخر ، نامِ وي از تمامي تريبون هايِ رسمي حذف بود ... اما حالا همه از « نيما » مي گويند و چاي خوردن با « احمد شاملو » و « اخوان » و « سهراب » و ديگران و ديگران را ، عنوانِ ابزاري براي كسب وجهه و محبوبيتِ خويش ساخته اند ... سخن در اين است كه وقتي مي دانيم : سرانجام اين انديشه و شناختِ « خِرد ورزان » و فرهيخته گانِ به شعور رسيده است كه الگوي عمل ، در جامعه يِ فردا خواهد بود ، چرا بايد از هم اكنون به آن پاي بند نباشيم و راهي چنين بيهوده و تباه را – دوباره و چند باره - طي كنيم ، تا در سرانجام كار ، به سخنِ نخست تن در دهيم ؟ ؟ چرا ؟ ؟ و اين همه بيهوده كاري چه محملِ عقلاني دارد ؟ اگر در گذشته و اعصارِ ناآگاهي ، ناچار از گذراندنِ مقاطع تباه و دشوار بوده ايم ، آيا اكنون كه « عصر اطلاعات و ارتباطات » و انفجارِ آگاهي هايِ بشري است و هيچ پشتِ پرده و مصالحِ پنهاني وجود ندارد و چيزي بر منافع و « شأنِ انساني » غلبه نمي كند ، دوباره و باز ناچاريم - همچون گذشته هايِ سياه و تباه - همان راه هاي تكراري را برويم و همان چارچوب ها را از سر بگذرانيم ؟ آيا به راستي ناچاريم ، يا خير ؟ ؟ مي توان گفت : چون جامعه هنوز به درك و دريافتِ نخبه گان و فرهيخته گانِ خويش نرسيده و درستي و حقانيت و گريزناپذير بودنِ آن نگاه را ، درنيافته است ، لذا ناچاريم ادواري را از سر بگذرانيم تا به جامعه اي بر مبنايِ استانداردهايِ بشري و متكي به « شعور » زمينيِ انسان و نياز اكنونيِ ايران و ايراني ، دست پيدا كنيم ... - و همين جا بگويم كه من چنين برداشتي را قبول ندارم و گاه حتا جامعه را از نخبه گان و خبرگانش پيش تر مي دانم و به ويژه بت ها و برگزيده گان را ، عقب تر از نوع دريافته ام ( فتأمل ) ...-
اما سخن در اين است : در جامعه و مردمي كه خواستِ عمومي را ، جريان هايِ خاص شكل مي دهند و هدايت مي كنند و بت پرستي و « قدرت پرستي » خصلتي عمومي و در اوج است ، آيا نمي توان نوع مردم را ، به جايِ نگه داشتن در ناداني و سنت هايِ تباه ، به سوي « آگاهي » و « آزادي » و حقوقِ انساني هدايت كرد ؟ ؟ و منافعِ عام را بر خاص برتري داد ؟ ؟ آيا نمي توان ؟ يا صداقت و اراده به چنين مهميِ وجود ندارد ؟ ؟ و با منافعِ قشرِ خاصي تضاد پيدا مي كند ؟ ؟ اين يا آن ؟ ؟ چرا بايد اصل را بر « ناداني » و عدمِ بلوغ و سپس « پيرويِ كوركورانه يِ مردم » گذاشت ؟ ؟ و آيا نمي توان جامعه را به سمتِ « آگاهي » و سپس « اراده يِ » به شعور رسيده ، هدايت كرد ؟ آيا نمي توان اصل را بر « ذي شعور » بودنِ و « مختار » بودنِ انسان نهاد ؟ ؟ و مگر همين را در شعارها و شعائرمان تبليغ نمي كنيم و نكرده ايم ؟ ؟ به راستي آيا نمي توان ؟ ؟ يا هنوز مصالح و منافعِ خاص بر عام برتري دارد ؟ ؟ ! ! و هنوز همان تقسيماتِ ناروايِ سنتي حاكم است ؟ كدام يك ؟ ؟ باورِ من اين است كه اين مسأله شدني است و هيچ مانعي براي تحقق ندارد و هيچ جريان و فردي زيان نمي بيند - اگر عاقلانه و منطقي به مسائل بنگريم و زمان و مكان را دريابيم و فرصت ها را مغتنم بشماريم . نه كه آن ها را از دست بدهيم - . تنها در اين جا ، پايِ همان « جريان هايِ خاص » در ميان است و بس و تنها همان منافع هستند كه از به « شعور رسيدنِ ايراني » زيان مي بينند و به همين دليل هم آن را بر نمي تابند ...پولِ مفت و ساختن بهشتِ زميني و وعده دادنِ آن به ديگران ! ! آقايان بد نگذرد ؟ ! و آري كه اين كار شدني و مورد انتظار است ... كسي هم زيان نخواهد ديد ... و همه چيز در جايِ خويش محفوظ خواهد بود و هر كس در جاي خود محترم ... تنها منافعِ نجومي و يامفتِ اقليت هايِ نالايق ، بر نوعِ انسان ايراني تقسيم خواهد شد . همين و ديگر هيچ ... به موضوع بينديشيد ... دوباره با هم سخن خواهيم گفت .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۱۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .