سخني پيرامونِ « نامه يِ رستمِ فرخ زاد به برادراز قادسيه » به روايتِ « فردوسي » در « شاهنامه »
براي چندمين بار و همين جور از سرِ بيكاري و بيهوده گي ، داشتم « نامه يِ رستمِ فرخ زاد به برادر از قادسيه » به روايتِ « فردوسي » در « شاهنامه » را مي خواندم كه باز فكرِ اين كهنه خرابِ ويران و ويرانه ، آزارم داد و ريشه يِ بن بست هايِ تاريخي را ، در فرهنگ و تمدنِ ايراني - به اين بهانه - به تماشا و تأمل نشستم ... مي بينم و مي انديشم : ايرانيانِ عهدِ ساساني ، در اين كه جمعيتي « نژاد پرست » بوده اند ، سخني و اختلافي نبايد داشته باشيم و هم در اين كه جامعه يِ طبقاتي آن عصر ، دانش و ثروت را در انحصارِ برگزيده گانِ نژادي قرار داده و « عمومِ مردم » جز مشتي برده و « صاحبانِ تكليف » در برابرِ روحانيان و درباريان ، به عنوانِ « صاحبانِ حق » نبوده اند و اقليتِ طبقاتِ برگزيده ، تماميِ امكاناتِ جامعه را به خود اختصاص مي داده اند . البته يقين هم داريم كه « عموم » نيز به همان راضي بوده اند و در همان نظم شادكام تر از سال هايِ پس از آن مي زيسته اند . زيرا كه « سنت هائي » ديرپا و تقديس شده ، حاكميت و مقبوليت داشته است و هر چيزي در جايِ خويش محترم بوده و هر كس در طبقه يِ خود به دنيا مي آمده و در همان « نظم » نيز روزگار مي گذرانيده است . آشكار است كه توده هايِ ناآگاه ، با توجه به تشويق انديشه يِ « گفتارِ نيك – كردارِ نيك – پندارِ نيك » ( كه شعارِ جامعه يِ زرتشتي بوده است ) در رخوتي تقديس شده مي زيسته اند و صورتي غير از همان كه داشته اند ، برايشان قابلِ تصور نبوده و ضمنا هر كس نيز ، در جايگاه و طبقه يِ خويش قرار داشته و محترم بوده است . و باز همين جا بگوئيم كه دفاعِ فردوسي از مجموعه يِ « اخلاقِ زرتشتي » و سنت هايِ كهنِ ايرانيان ، در برابرِ قرن ها « عرب پرستي » و برتري دادنِ نژاد و زبان و سنت هايِ « قومِ عرب » بر فارسي و ايراني و هر غيرِ عربي بوده است كه پس از فروپاشيِ رژيمِ طبقاتيِ ساساني ، توسطِ « امويان » پايه گذاري شد و سپس حتا بسياري از دانشمندان و مورخان و محدثان و به اصطلاح روشن انديشانِ فارسي زبان ، آن نگاه و انديشه را گسترش دادند و دامن زدند و كار به جائي رسيد كه به آشكار زبان و فرهنگِ فارسي را ناتوان و مرده و فاقدِ ابزارِ لازم دانستند و چيزي نمانده بود كه ايران نيز چون مصر و عراق و اردن و لبنان و كجا و كجايِ ديگر« زبانِ مليِ » خود را رها كند و به « عربي » سخن بگويد – چنان كه در يكي دو قرنِ منتهي به زمانِ فردوسي ، عملا عربي زبانِ دانش و فرهنگ گرديده و تنها زبانِ به رسميت شناخته شده در كشورهايِ گشوده شده و من جمله ايران بود – و اگر نبود حركت و همتِ عاليِ فردوسي و دقيقي و ديگران و ديگران ، شايد به راستي امروز از اين زبان و فرهنگ نشاني نبود و ايران نيز به گستره يِ كشورهائي مي پيوست كه « هويتِ عربي » را پذيرفتند و در برابرِ سنت ها و فرهنگِ وارداتي – حتا بي توجه به وجوهِ برتري يا ضعفِ آن - واكنشي منفعلانه از خويش نشان دادند و ... اشكالِ بزرگ در اين نوع سيستم ها آن است كه « نظمِ طبقاتي و ثنوي » امكانِ رشد را ، از عموم مردم مي گرفته و استعدادها در آن سركوب مي شده است . نمي خواهم به فسادِ حاصل از چنان سيستم هائي به پردازم و از چند و چونِ جامعه يِ طبقاتيِ فرسوده و سنتيِ ساساني سخن بگويم – كه همان قتلِ عامِ و زنده به گورِ كردنِ دسته جمعيِ مزدك و مزدكيان ، براي كليتِ تمدنِ ساساني و سمبلش « نوشيروانِ بيدادگر » كافي است - بلكه مي خواهم جامعه و مردمِ ايران را ، در مقطعِ حساسِ فروپاشيِ پادشاهيِ ساسانيان و ظهورِ اسلام بهتر بشناسم و با تأملِ بيشتر بررسي كنم . زيرا كه معتقدم : در تاريخ هر ملت و هويتي ، دوران هايِ خاص و سرنوشت ساز وجود داشته اند و دارند . مقاطعي كه فرهنگ ساز و هويت ساز هستند و هر از چند هزار سال يك بار ، ممكن است به وجود بيايند ، اما اثرشان در درازمدت ، باقي مي ماند و مانده است ... شما عصرِ مغول و دورانِ ايلخانان را در ايران ، با ظهورِ صفويه و امپراتوريِ عثماني ، يا هنگامه يِ فروپاشيِ پادشاهانِ ايراني و امپراتورانِ روم شرقي ( يعني خاورميانه و بخش هائي از آسيا ) در آستانِ ظهورِ اسلام را ، مگر مي توانيد ناديده بگيريد ؟ ؟ و يا در تعيين كننده گي و تاريخ سازيِ آن مقاطع ، ترديد كنيد ؟ ؟ يا مگر مي توان نقشِ ايرانيان و يهوديان را ، در هنگامه يِ ظهورِ مسيحيت و شكستِ دنيايِ كهنِ « يونان » و « روم باستاني » انكار كرد و به طورِ كلي « تاريخ » را ، از محاسباتِ فرهنگ و تمدن ها كنار گذاشت ؟ ؟ و چون به تأثيرِ « تاريخ » و مقاطعِ تاريخ ساز و فرهنگ ساز ، باور داشته باشيم ، هنگامي كه امروز هم به اطرافِ خويش بنگريم و جهان را - به ويژه پس از « جنگِ سرد » - موردِ مطالعه قرار دهيم ، شايد بي جا نباشد اگر امروز و اين زمانه را نيز ، يكي از همان مقاطعِ سرنوشت ساز و تاريخ ساز فرض كنيم و به جهانِ خويش اندكي جدي بنگريم و دوباره و چند باره ، نقشِ « ملت » ها و « هويت » ها و « امت » ها و انديشه ها را در روندِ « تاريخ سازي » و هويت پردازيِ جامعه يِ كنوني جست و جو كنيم . با چنين رويكردي ، وقتي كه به ايران در عصرِ فروپاشيِ ساسانيان مي نگرم ، مردمي را مي بينم كه بيش از هر ملت و جمعيتي ، استعدادِ گرايش به « اسلام » را داشته اند و دقيقا از همان جائي كه بايد و نبايد – يعني نظمِ طبقاتيِ حاكم – ضربه خورده وآن سلسله سرانجام فرو پاشيده است ... گرچه « فردوسي » چهار قرنِ بعد موضوع را ديده و روايت كرده است ، اما مي توان گفت : چون هدفش گردآوري و سرودن و حفظِ « تاريخ » و هويتِ اساطيريِ قومِ ايراني بوده است ، لذا كمي – يا بيشتري – جانبدارانه به موضوع نگريسته است و انگار كه شاعر توسي با هدفِ احيا و گرامي داشتِ آن فرهنگ و تمدن ، به سرودنِ « شاهنامه » پرداخته باشد . بنا براين بيراه نيست اگر بگوئيم : فردوسي بسياري از تلخي ها و ناروائي ها را ، نديده يا نخواسته است ببيند و تنها با هدفِ ثبت و حفظِ آثاري از آن تمدن ، بر عزايِ از دست رفته گان مويه كرده است . و صد البته كه اين موضوع مسأله ي شگفتي نيست ، زيرا كه « فردوسي » چهارصد سال تجربه و عمل را فرا رويِ خويش داشته و به صورتِ گريز ناپذيري ، بر مبنايِ چهار قرن مبارزه و ناكامي و مقايسه يِ دست آوردهايِ اجتماعيِ نظمِ تازه ، با گذشته هايِ درخشانِ تاريخي و اسطوره اي ، داوري كرده و چنين بوده است كه سي و چند سال از زندگيِ خويش را - با حسرتي آشكار - به بازگو و تصويرِ آن هويت نشسته است . اظهارِ تأسفِ خداوندگارِ « شاهنامه » نسبت به انهدامِ پادشاهيِ ايران ، در همين « نامه يِ رستم فرخزاد به برادر از قادسيه » - هرچند گمانِ جعل و انتسابِ آن به وي قوي باشد - و ديگر فرازهايِ اين اثرِ بزرگِ ملي آشكار است . بر ايرانيان زار گريان شدم * ز ساسانيان نيز بريان شدم ... دريغ اين سر و تاج و اين مهر و داد * كه خواهد شدن تخمِ شاهي به باد چو با تخت منبر برابر شود * همه نام بوبكر و عمر شود تبه گردد اين رنج هايِ دراز * شود ناسزا شاهِ گردن فراز نه تخت و نه ديهيم بيني ، نه شهر * ز اختر همه تازيان راست بهر بپوشند ازيشان گروهي سياه * ز ديبا نهند از برِ سر كلاه نه تخت و نه تاج و نه زرينه كفش * نه گوهر نه افسر ، نه بر سر درفش برنجد يكي ، ديگري بر خورد * به داد و به بخشش كسي ننگرد ز پيمان بگردند و از راستي * گرامي شود كژي و كاستي كشاورزِ جنگي شود بي هنر * نژاد و گهر كمتر آيد به بر ربايد همي اين از آن ، آن ازين * ز نفرين ندانند باز آفرين نهان بتر از آشكارا شود * دلِ شاهشان سنگِ خارا شود بد انديش گردد پسر بر پدر * پدر همچنين بر پسر چاره گر شود بنده يِ بي هنر شهريار * نژاد و بزرگي نيايد به كار به گيتي كسي را نماند وفا * روان و زبان ها شود پر جفا ز ايران و از ترك و از تازيان * نژادي پديد آيد اندر ميان نه دهقان ، نه ترك و نه تازي بود * سخن ها به كردار بازي بود همه گنج ها زيرِ دامن نهند * بميرند و كوشش به دشمن دهند چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور زيانِ كسان ، از پيِ سودِ خويش * بجويند و دين اندر آرند پيش نباشد بهار از زمستان پديد * نيارند هنگامِ رامش نبيد چو بسيار ازين داستان بگذرد * كسي سويِ آزاده گان ننگرد بريزند خون از پيِ خواسته * شود روزگارِ مهان كاسته ... و به راستي كه سخنِ فردوسي از زبانِ رستم فرخ زاد - تنها و تنها - حكايتِ ناروائي هائي است كه در طولِ چهار قرن بر ايران و جامعه يِ ايراني رفته است . يك بارِ ديگر در پيش گوئي هايِ رستم - يا منسوب به وي - تأمل كنيد .
اما سخن من اين است كه : 1- چه عواملي « فردوسي » را به آن جائي رسانده است كه يا از دركِ فسادِ طبقاتيِ ساساني عاجز باشد ، يا متعمدانه آن را ناديده بگيرد ؟ ( كه هر دو صورت نيز ، موردِ بحثِ ما را تغيير نخواهد داد . ) آشكار است كه چهارصد ساله يِ نخستينِ استقرارِ اسلام در ايران ، كارنامه اي را برايِ مسلمين تدارك ديده است كه بخشِ هدايت گرِ كالبدِ روشن فكريِ جامعه ، عليهِ ناروائي هايِ تازه ، بر انگيخته گشته و آرزويِ بازگشت به گذشته را - آن چنان قدرتمند - بيان كرده و در ايشان برآورده است ... اين واقعيت چيزي است كه از بند بند و قطعه قطعه و حتا بيت بيتِ « شاهنامه » حكايت مي شود و نياز به شاهد و سند ندارد . همين ابياتِ بالا كافي است كه اوجِ مقبوليت و محبوبيتِ فرهنگ و تمدنِ ثنويِ پيش از اسلامِ ايران را ، در قرن هايِ 4 و 5 يعني عصرِ حضورِ « فردوسي » باز گو نمايد . و نيز نگاه كنيم به نهضت ها و سركوب هايِ دو قرنِ نخستين و ديگر و ديگر ... 2- و همين نامه نيز حاكي از آن است كه « فردوسي » واقعيت هايِ تلخِ جامعه يِ اسلاميِ ايران را ، پس از فروپاشيِ ساسانيان و استيلايِ تازيان - در طيِ 400 سال منتهي به زمان وي - با رندي تمام ، ناديده گرفته و به جايِ پرداختنِ به آن ناروائي ها و تلخي ها ، تنها تأسف آشكار خويش را ، بر نظمِ طبقاتي و نژاد پرستِ درگذشته ، بيان كرده و آرزويِ بازگشت به آن را نيز ، بسيار شايسته و زيبا ، از عهده بر آمده است . 3- و صد البته كه « فردوسي » خود ديهقان – به معنايِ مالك و فئودال و زمين دارِ ناحيه يِ توس - و روشن فكري از طبقاتِ برخوردارِ جامعه بوده است كه گرچه در ظاهر به دليلِ ايراني بودن « شيعه » شمرده مي شده - يا نسبتِ شيعه بودن و معتزلي بودن را به همراه داشته است - ولي به آشكار مي توان ديد و گواه آورد كه تمامِ نوستالوژي و ايده آلش ، در فرهنگ و تمدنِ طبقاتيِ ساساني بوده و همواره بر از دست رفتنِ آن نظمِ و نگاه تأسف خورده است . و صد البته كه نبايد نقشِ قرار داشتنِ « فردوسي » در طبقاتِ حاكم و برخوردار ( ديهقان = فئودال ) را - در رابطه با موضوع - ناديده گرفت . 4- اما گذشته از اين ها – تا به بحثِ خويش باز گرديم و از ساحتِ بلندِ خداوندگار شاهنامه درگذريم - روايتِ واقعيت هايِ تلخِ جامعه يِ ايران ، در چهارصد ساله يِ تا زمانِ « فردوسي » مي باشد كه وي آن تلخي را ، در كلامِ رستمِ فرخ زاد و نامه ي منسوب به وي ، بيان مي كند و از زبانِ او به تصويرِ آن ناروائي ها مي پردازد . در واقع شاعر سخنانِ خويش را كه حاصلِ مقايسه يِ دو دورانِ تاريخي ، در دو نظمِ خاصِ اجتماعي - و هر دو طبقاتي - بوده است ، در دهانِ رستمِ فرخ زاد نهاده و به صورتِ پيش گوئي از زبانِ وي حكايت كرده است . ( بگذريم از بحث هائي كه پيرامون جعل يا انتسابِ نامه به رستم وجود دارد ) . 5- و باز از ياد نبريم كه « فردوسي » و « رستمِ فرخ زاد » هر دو در يك طبقه قرار داشته و از امتيازاتِ خاصِ خويش نماينده گي مي كرده اند . امتيازاتي كه رستم را با فردوسي در يك جايگاه قرار مي دهد و به دفاع از همان جايگاه نيز وا مي دارد . 6- چگونه است كه « فردوسي » از دست رفتنِ هزاران استعدادِ بالقوه و بالفعل و فدا شدنِ حقوقِ نخستينِ مليون ها انسان را ، در نظمِ طبقاتيِ ساساني نديده و فسادِ چنان سيتمي را ناديده گرفته و آرزوي بازگشت به آن را نموده و نتوانسته است « انسان » را به عنوانِ يك پيكرِ واحد ببيند و بشناسد ؟ ؟ يا اگر ديده و شناخته ، آن « شناخت » را ، هيچ گاه به آشكار بازگو نكرده است ؟ ؟ 7- ظاهرِ امر اين است كه « فردوسي » ناروائي هايِ « نظمِ طبقاتيِ ساساني » را ، يا به دليلِ قرار داشتن در طبقه يِ برخورداران ، نديده ، يا نخواسته است « فرهنگِ فارسي » را ، در زماني كه همه جا را فريادِ برتريِ نژادي و قوميِ عرب برداشته بوده است ، خوار شمارد و آن ناروائي ها را بازگو كند ( كه صد البته - اگر چنبن بوده ؟ - مراعاتي به جا و شايسته بوده است ) و اما چه اين و چه آن ، چه « حبا لعلي و بغضا لمعاويه » و چه عكسِ آن ، چه آن كه ديده و نگفته ، يا نديده و نگفته - حاصلِ هر دو يكسان است – و موضوعي جداگانه و به ويژه مورد و محلِ تأمل و در خور بحث است . 8- چگونه است كه خداوندگارِ شاهنامه « انسان » را در اين ميانه نديده و نشناخته و پس از چهارصد سال ، نخواسته يا نتوانسته است ريشه هايِ فساد و انحطاطِ « جامعه يِ طبقاتيِ ساساني » را دريابد و عللِ فروپاشيِ آن هويت و تمدن را ، در ناتواني و فسادِ آن نظام جست و جو نمايد ؟ ؟ ( و باز بگذريم از تمامي ملاحظاتي كه به لحاظ سياسي و شرايط زمان وي قابل درك و فهم است ) . 9- و سرانجام اين كه : هر نظم و شناخت و نگاه و انديشه و درك و دريافتي كه سببِ محروميت و ممنوعيتِ عمومِ وارد تحتِ عنوانِ « انسان » گردد و جامعه را به محروم و برخوردار تقسيم نمايد و جهان و آفرينش را ، شب و روز ببيند و « خاص » و « عام » بشمارد ، در هر سيستم و شرايط و زماني ، محكوم به فساد و انحطاط و تباهي است ... ( ممكن است اين اصل و باور انساني را - نه حبا لعلي ، بلكه بغضا لمعاويه - ناديده گرفت يا به مراعاتِ شرايطِ خاص سياسي ، بر آن ديده بست ، اما چشم پوشي يا حتا نديدن ، هرگز دليل مقبوليت نمي شود و چيزي از واقعيت و حقيقت را تغيير نمي دهد و به ويژه در شأن انديشمندي چون فردوسي نيست. فتأمل . 10- و خلاصه اين كه - تا حق موضوع را ادا كرده باشيم - « فردوسي » در ادامه يِ راهِ بهافريد و ابومسلم و برامكه و افشين و پسرانِ سهل و بابكِ خرمي و ديگران و ديگر ، اما با رويكرديِ فرهنگي و تنها به منظورِ حفظِ آثاري از تاريخ و تمدنِ درگذشته و نشان دادنِ جاذبه ها و برتري هايِ آن ، در برابرِ سنت هايِ در هم آميخته و ناروايِ وارداتي و نگاهِ عرب پرستانه يِ حاكمانِ و غازيان « اموي » و « عباسي » و مزدورانِ ابن الوقتِ ايشان- كه حتا دم از ناتوانيِ زبان و فرهنگِ فارسي مي زدند و آن را شعارِ خويش ساخته بودند - سي و چند سال از بهترين سال هايِ حياتِ خويش را ، وقفِ اين كارِ بزرگِ ملي نمود و به دفاع از تاريخ و زبان و فرهنگِ فارسي برخاست و سببِ ماندگاريِ اسطوره هايِ ايراني در درازناي زمان گرديد ... به نامِ بزرگ او درود . و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۵۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .