نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴

 

نامه يِ رستم فرخ زاد ، به روايتِ فردوسي - مقاله


سخني پيرامونِ « نامه يِ رستمِ فرخ زاد به برادراز قادسيه » به روايتِ « فردوسي » در « شاهنامه »

براي چندمين بار و همين جور از سرِ بيكاري و بيهوده گي ، داشتم « نامه يِ رستمِ فرخ زاد به برادر از قادسيه » به روايتِ « فردوسي » در « شاهنامه » را مي خواندم كه باز فكرِ اين كهنه خرابِ ويران و ويرانه ، آزارم داد و ريشه يِ بن بست هايِ تاريخي را ، در فرهنگ و تمدنِ ايراني - به اين بهانه - به تماشا و تأمل نشستم ...
مي بينم و مي انديشم : ايرانيانِ عهدِ ساساني ، در اين كه جمعيتي « نژاد پرست » بوده اند ، سخني و اختلافي نبايد داشته باشيم و هم در اين كه جامعه يِ طبقاتي آن عصر ، دانش و ثروت را در انحصارِ برگزيده گانِ نژادي قرار داده و « عمومِ مردم » جز مشتي برده و « صاحبانِ تكليف » در برابرِ روحانيان و درباريان ، به عنوانِ « صاحبانِ حق » نبوده اند و اقليتِ طبقاتِ برگزيده ، تماميِ امكاناتِ جامعه را به خود اختصاص مي داده اند .
البته يقين هم داريم كه « عموم » نيز به همان راضي بوده اند و در همان نظم شادكام تر از سال هايِ پس از آن مي زيسته اند . زيرا كه « سنت هائي » ديرپا و تقديس شده ، حاكميت و مقبوليت داشته است و هر چيزي در جايِ خويش محترم بوده و هر كس در طبقه يِ خود به دنيا مي آمده و در همان « نظم » نيز روزگار مي گذرانيده است .
آشكار است كه توده هايِ ناآگاه ، با توجه به تشويق انديشه يِ « گفتارِ نيك – كردارِ نيك – پندارِ نيك » ( كه شعارِ جامعه يِ زرتشتي بوده است ) در رخوتي تقديس شده مي زيسته اند و صورتي غير از همان كه داشته اند ، برايشان قابلِ تصور نبوده و ضمنا هر كس نيز ، در جايگاه و طبقه يِ خويش قرار داشته و محترم بوده است .
و باز همين جا بگوئيم كه دفاعِ فردوسي از مجموعه يِ « اخلاقِ زرتشتي » و سنت هايِ كهنِ ايرانيان ، در برابرِ قرن ها « عرب پرستي » و برتري دادنِ نژاد و زبان و سنت هايِ « قومِ عرب » بر فارسي و ايراني و هر غيرِ عربي بوده است كه پس از فروپاشيِ رژيمِ طبقاتيِ ساساني ، توسطِ « امويان » پايه گذاري شد و سپس حتا بسياري از دانشمندان و مورخان و محدثان و به اصطلاح روشن انديشانِ فارسي زبان ، آن نگاه و انديشه را گسترش دادند و دامن زدند و كار به جائي رسيد كه به آشكار زبان و فرهنگِ فارسي را ناتوان و مرده و فاقدِ ابزارِ لازم دانستند و چيزي نمانده بود كه ايران نيز چون مصر و عراق و اردن و لبنان و كجا و كجايِ ديگر« زبانِ مليِ » خود را رها كند و به « عربي » سخن بگويد – چنان كه در يكي دو قرنِ منتهي به زمانِ فردوسي ، عملا عربي زبانِ دانش و فرهنگ گرديده و تنها زبانِ به رسميت شناخته شده در كشورهايِ گشوده شده و من جمله ايران بود – و اگر نبود حركت و همتِ عاليِ فردوسي و دقيقي و ديگران و ديگران ، شايد به راستي امروز از اين زبان و فرهنگ نشاني نبود و ايران نيز به گستره يِ كشورهائي مي پيوست كه « هويتِ عربي » را پذيرفتند و در برابرِ سنت ها و فرهنگِ وارداتي – حتا بي توجه به وجوهِ برتري يا ضعفِ آن - واكنشي منفعلانه از خويش نشان دادند و ...
اشكالِ بزرگ در اين نوع سيستم ها آن است كه « نظمِ طبقاتي و ثنوي » امكانِ رشد را ، از عموم مردم مي گرفته و استعدادها در آن سركوب مي شده است .
نمي خواهم به فسادِ حاصل از چنان سيستم هائي به پردازم و از چند و چونِ جامعه يِ طبقاتيِ فرسوده و سنتيِ ساساني سخن بگويم – كه همان قتلِ عامِ و زنده به گورِ كردنِ دسته جمعيِ مزدك و مزدكيان ، براي كليتِ تمدنِ ساساني و سمبلش « نوشيروانِ بيدادگر » كافي است - بلكه مي خواهم جامعه و مردمِ ايران را ، در مقطعِ حساسِ فروپاشيِ پادشاهيِ ساسانيان و ظهورِ اسلام بهتر بشناسم و با تأملِ بيشتر بررسي كنم .
زيرا كه معتقدم : در تاريخ هر ملت و هويتي ، دوران هايِ خاص و سرنوشت ساز وجود داشته اند و دارند . مقاطعي كه فرهنگ ساز و هويت ساز هستند و هر از چند هزار سال يك بار ، ممكن است به وجود بيايند ، اما اثرشان در درازمدت ، باقي مي ماند و مانده است ...
شما عصرِ مغول و دورانِ ايلخانان را در ايران ، با ظهورِ صفويه و امپراتوريِ عثماني ، يا هنگامه يِ فروپاشيِ پادشاهانِ ايراني و امپراتورانِ روم شرقي ( يعني خاورميانه و بخش هائي از آسيا ) در آستانِ ظهورِ اسلام را ، مگر مي توانيد ناديده بگيريد ؟ ؟ و يا در تعيين كننده گي و تاريخ سازيِ آن مقاطع ، ترديد كنيد ؟ ؟
يا مگر مي توان نقشِ ايرانيان و يهوديان را ، در هنگامه يِ ظهورِ مسيحيت و شكستِ دنيايِ كهنِ « يونان » و « روم باستاني » انكار كرد و به طورِ كلي « تاريخ » را ، از محاسباتِ فرهنگ و تمدن ها كنار گذاشت ؟ ؟
و چون به تأثيرِ « تاريخ » و مقاطعِ تاريخ ساز و فرهنگ ساز ، باور داشته باشيم ، هنگامي كه امروز هم به اطرافِ خويش بنگريم و جهان را - به ويژه پس از « جنگِ سرد » - موردِ مطالعه قرار دهيم ، شايد بي جا نباشد اگر امروز و اين زمانه را نيز ، يكي از همان مقاطعِ سرنوشت ساز و تاريخ ساز فرض كنيم و به جهانِ خويش اندكي جدي بنگريم و دوباره و چند باره ، نقشِ « ملت » ها و « هويت » ها و « امت » ها و انديشه ها را در روندِ « تاريخ سازي » و هويت پردازيِ جامعه يِ كنوني جست و جو كنيم .
با چنين رويكردي ، وقتي كه به ايران در عصرِ فروپاشيِ ساسانيان مي نگرم ، مردمي را مي بينم كه بيش از هر ملت و جمعيتي ، استعدادِ گرايش به « اسلام » را داشته اند و دقيقا از همان جائي كه بايد و نبايد – يعني نظمِ طبقاتيِ حاكم – ضربه خورده وآن سلسله سرانجام فرو پاشيده است ...
گرچه « فردوسي » چهار قرنِ بعد موضوع را ديده و روايت كرده است ، اما مي توان گفت : چون هدفش گردآوري و سرودن و حفظِ « تاريخ » و هويتِ اساطيريِ قومِ ايراني بوده است ، لذا كمي – يا بيشتري – جانبدارانه به موضوع نگريسته است و انگار كه شاعر توسي با هدفِ احيا و گرامي داشتِ آن فرهنگ و تمدن ، به سرودنِ « شاهنامه » پرداخته باشد .
بنا براين بيراه نيست اگر بگوئيم : فردوسي بسياري از تلخي ها و ناروائي ها را ، نديده يا نخواسته است ببيند و تنها با هدفِ ثبت و حفظِ آثاري از آن تمدن ، بر عزايِ از دست رفته گان مويه كرده است .
و صد البته كه اين موضوع مسأله ي شگفتي نيست ، زيرا كه « فردوسي » چهارصد سال تجربه و عمل را فرا رويِ خويش داشته و به صورتِ گريز ناپذيري ، بر مبنايِ چهار قرن مبارزه و ناكامي و مقايسه يِ دست آوردهايِ اجتماعيِ نظمِ تازه ، با گذشته هايِ درخشانِ تاريخي و اسطوره اي ، داوري كرده و چنين بوده است كه سي و چند سال از زندگيِ خويش را - با حسرتي آشكار - به بازگو و تصويرِ آن هويت نشسته است .
اظهارِ تأسفِ خداوندگارِ « شاهنامه » نسبت به انهدامِ پادشاهيِ ايران ، در همين « نامه يِ رستم فرخزاد به برادر از قادسيه » - هرچند گمانِ جعل و انتسابِ آن به وي قوي باشد - و ديگر فرازهايِ اين اثرِ بزرگِ ملي آشكار است .
بر ايرانيان زار گريان شدم * ز ساسانيان نيز بريان شدم ...
دريغ اين سر و تاج و اين مهر و داد * كه خواهد شدن تخمِ شاهي به باد
چو با تخت منبر برابر شود * همه نام بوبكر و عمر شود
تبه گردد اين رنج هايِ دراز * شود ناسزا شاهِ گردن فراز
نه تخت و نه ديهيم بيني ، نه شهر * ز اختر همه تازيان راست بهر
بپوشند ازيشان گروهي سياه * ز ديبا نهند از برِ سر كلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه كفش * نه گوهر نه افسر ، نه بر سر درفش
برنجد يكي ، ديگري بر خورد * به داد و به بخشش كسي ننگرد
ز پيمان بگردند و از راستي * گرامي شود كژي و كاستي
كشاورزِ جنگي شود بي هنر * نژاد و گهر كمتر آيد به بر
ربايد همي اين از آن ، آن ازين * ز نفرين ندانند باز آفرين
نهان بتر از آشكارا شود * دلِ شاهشان سنگِ خارا شود
بد انديش گردد پسر بر پدر * پدر همچنين بر پسر چاره گر
شود بنده يِ بي هنر شهريار * نژاد و بزرگي نيايد به كار
به گيتي كسي را نماند وفا * روان و زبان ها شود پر جفا
ز ايران و از ترك و از تازيان * نژادي پديد آيد اندر ميان
نه دهقان ، نه ترك و نه تازي بود * سخن ها به كردار بازي بود

همه گنج ها زيرِ دامن نهند * بميرند و كوشش به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور
زيانِ كسان ، از پيِ سودِ خويش * بجويند و دين اندر آرند پيش
نباشد بهار از زمستان پديد * نيارند هنگامِ رامش نبيد
چو بسيار ازين داستان بگذرد * كسي سويِ آزاده گان ننگرد
بريزند خون از پيِ خواسته * شود روزگارِ مهان كاسته ...
و به راستي كه سخنِ فردوسي از زبانِ رستم فرخ زاد - تنها و تنها - حكايتِ ناروائي هائي است كه در طولِ چهار قرن بر ايران و جامعه يِ ايراني رفته است . يك بارِ ديگر در پيش گوئي هايِ رستم - يا منسوب به وي - تأمل كنيد .

اما سخن من اين است كه : 1- چه عواملي « فردوسي » را به آن جائي رسانده است كه يا از دركِ فسادِ طبقاتيِ ساساني عاجز باشد ، يا متعمدانه آن را ناديده بگيرد ؟ ( كه هر دو صورت نيز ، موردِ بحثِ ما را تغيير نخواهد داد . )
آشكار است كه چهارصد ساله يِ نخستينِ استقرارِ اسلام در ايران ، كارنامه اي را برايِ مسلمين تدارك ديده است كه بخشِ هدايت گرِ كالبدِ روشن فكريِ جامعه ، عليهِ ناروائي هايِ تازه ، بر انگيخته گشته و آرزويِ بازگشت به گذشته را - آن چنان قدرتمند - بيان كرده و در ايشان برآورده است ...
اين واقعيت چيزي است كه از بند بند و قطعه قطعه و حتا بيت بيتِ « شاهنامه » حكايت مي شود و نياز به شاهد و سند ندارد . همين ابياتِ بالا كافي است كه اوجِ مقبوليت و محبوبيتِ فرهنگ و تمدنِ ثنويِ پيش از اسلامِ ايران را ، در قرن هايِ 4 و 5 يعني عصرِ حضورِ « فردوسي » باز گو نمايد . و نيز نگاه كنيم به نهضت ها و سركوب هايِ دو قرنِ نخستين و ديگر و ديگر ...
2- و همين نامه نيز حاكي از آن است كه « فردوسي » واقعيت هايِ تلخِ جامعه يِ اسلاميِ ايران را ، پس از فروپاشيِ ساسانيان و استيلايِ تازيان - در طيِ 400 سال منتهي به زمان وي - با رندي تمام ، ناديده گرفته و به جايِ پرداختنِ به آن ناروائي ها و تلخي ها ، تنها تأسف آشكار خويش را ، بر نظمِ طبقاتي و نژاد پرستِ درگذشته ، بيان كرده و آرزويِ بازگشت به آن را نيز ، بسيار شايسته و زيبا ، از عهده بر آمده است .
3- و صد البته كه « فردوسي » خود ديهقان – به معنايِ مالك و فئودال و زمين دارِ ناحيه يِ توس - و روشن فكري از طبقاتِ برخوردارِ جامعه بوده است كه گرچه در ظاهر به دليلِ ايراني بودن « شيعه » شمرده مي شده - يا نسبتِ شيعه بودن و معتزلي بودن را به همراه داشته است - ولي به آشكار مي توان ديد و گواه آورد كه تمامِ نوستالوژي و ايده آلش ، در فرهنگ و تمدنِ طبقاتيِ ساساني بوده و همواره بر از دست رفتنِ آن نظمِ و نگاه تأسف خورده است . و صد البته كه نبايد نقشِ قرار داشتنِ « فردوسي » در طبقاتِ حاكم و برخوردار ( ديهقان = فئودال ) را - در رابطه با موضوع - ناديده گرفت .
4- اما گذشته از اين ها – تا به بحثِ خويش باز گرديم و از ساحتِ بلندِ خداوندگار شاهنامه درگذريم - روايتِ واقعيت هايِ تلخِ جامعه يِ ايران ، در چهارصد ساله يِ تا زمانِ « فردوسي » مي باشد كه وي آن تلخي را ، در كلامِ رستمِ فرخ زاد و نامه ي منسوب به وي ، بيان مي كند و از زبانِ او به تصويرِ آن ناروائي ها مي پردازد . در واقع شاعر سخنانِ خويش را كه حاصلِ مقايسه يِ دو دورانِ تاريخي ، در دو نظمِ خاصِ اجتماعي - و هر دو طبقاتي - بوده است ، در دهانِ رستمِ فرخ زاد نهاده و به صورتِ پيش گوئي از زبانِ وي حكايت كرده است . ( بگذريم از بحث هائي كه پيرامون جعل يا انتسابِ نامه به رستم وجود دارد ) .
5- و باز از ياد نبريم كه « فردوسي » و « رستمِ فرخ زاد » هر دو در يك طبقه قرار داشته و از امتيازاتِ خاصِ خويش نماينده گي مي كرده اند . امتيازاتي كه رستم را با فردوسي در يك جايگاه قرار مي دهد و به دفاع از همان جايگاه نيز وا مي دارد .
6- چگونه است كه « فردوسي » از دست رفتنِ هزاران استعدادِ بالقوه و بالفعل و فدا شدنِ حقوقِ نخستينِ مليون ها انسان را ، در نظمِ طبقاتيِ ساساني نديده و فسادِ چنان سيتمي را ناديده گرفته و آرزوي بازگشت به آن را نموده و نتوانسته است « انسان » را به عنوانِ يك پيكرِ واحد ببيند و بشناسد ؟ ؟ يا اگر ديده و شناخته ، آن « شناخت » را ، هيچ گاه به آشكار بازگو نكرده است ؟ ؟
7- ظاهرِ امر اين است كه « فردوسي » ناروائي هايِ « نظمِ طبقاتيِ ساساني » را ، يا به دليلِ قرار داشتن در طبقه يِ برخورداران ، نديده ، يا نخواسته است « فرهنگِ فارسي » را ، در زماني كه همه جا را فريادِ برتريِ نژادي و قوميِ عرب برداشته بوده است ، خوار شمارد و آن ناروائي ها را بازگو كند ( كه صد البته - اگر چنبن بوده ؟ - مراعاتي به جا و شايسته بوده است )
و اما چه اين و چه آن ، چه « حبا لعلي و بغضا لمعاويه » و چه عكسِ آن ، چه آن كه ديده و نگفته ، يا نديده و نگفته - حاصلِ هر دو يكسان است – و موضوعي جداگانه و به ويژه مورد و محلِ تأمل و در خور بحث است .
8- چگونه است كه خداوندگارِ شاهنامه « انسان » را در اين ميانه نديده و نشناخته و پس از چهارصد سال ، نخواسته يا نتوانسته است ريشه هايِ فساد و انحطاطِ « جامعه يِ طبقاتيِ ساساني » را دريابد و عللِ فروپاشيِ آن هويت و تمدن را ، در ناتواني و فسادِ آن نظام جست و جو نمايد ؟ ؟ ( و باز بگذريم از تمامي ملاحظاتي كه به لحاظ سياسي و شرايط زمان وي قابل درك و فهم است ) .
9- و سرانجام اين كه : هر نظم و شناخت و نگاه و انديشه و درك و دريافتي كه سببِ محروميت و ممنوعيتِ عمومِ وارد تحتِ عنوانِ « انسان » گردد و جامعه را به محروم و برخوردار تقسيم نمايد و جهان و آفرينش را ، شب و روز ببيند و « خاص » و « عام » بشمارد ، در هر سيستم و شرايط و زماني ، محكوم به فساد و انحطاط و تباهي است ... ( ممكن است اين اصل و باور انساني را - نه حبا لعلي ، بلكه بغضا لمعاويه - ناديده گرفت يا به مراعاتِ شرايطِ خاص سياسي ، بر آن ديده بست ، اما چشم پوشي يا حتا نديدن ، هرگز دليل مقبوليت نمي شود و چيزي از واقعيت و حقيقت را تغيير نمي دهد و به ويژه در شأن انديشمندي چون فردوسي نيست. فتأمل .
10- و خلاصه اين كه - تا حق موضوع را ادا كرده باشيم - « فردوسي » در ادامه يِ راهِ بهافريد و ابومسلم و برامكه و افشين و پسرانِ سهل و بابكِ خرمي و ديگران و ديگر ، اما با رويكرديِ فرهنگي و تنها به منظورِ حفظِ آثاري از تاريخ و تمدنِ درگذشته و نشان دادنِ جاذبه ها و برتري هايِ آن ، در برابرِ سنت هايِ در هم آميخته و ناروايِ وارداتي و نگاهِ عرب پرستانه يِ حاكمانِ و غازيان « اموي » و « عباسي » و مزدورانِ ابن الوقتِ ايشان- كه حتا دم از ناتوانيِ زبان و فرهنگِ فارسي مي زدند و آن را شعارِ خويش ساخته بودند - سي و چند سال از بهترين سال هايِ حياتِ خويش را ، وقفِ اين كارِ بزرگِ ملي نمود و به دفاع از تاريخ و زبان و فرهنگِ فارسي برخاست و سببِ ماندگاريِ اسطوره هايِ ايراني در درازناي زمان گرديد ...
به نامِ بزرگ او درود .
و التمام .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • در حديثِ ديگران
  • و امروزان تعطيلي - شعر امروز
  • جست و جويِ عاشقي ها - شعر امروز
  • از آرشيو نگاه - شعر امروز
  • پرسشي همگاني ؟ ؟ ! !
  • سلامي و پيامي
  • و باز هم ...
  • در حديث ديگران
  • عصري است گويا در گذر - سخن روز
  • لغـت معنـي ( 2

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .