داستان قاضي حمص – قسمت چهارم بخش چهارم : حادثه ي اول به يك روز بهاري در بيابان * كه بودند آن همه بر ره شتابان هويدا شد - به ناگه- اسبِ مستي * كه رم كرده ز بالا ، سويِ پستي به دنبالش سواراني شتابان * بگيريد و بگيريديش ، گويان تمامِ كاروان هر يك ز سوئي * گرفتند اسب را بي گفت و گوئي در اين غوغا ولي دستِ مسلمان * فرو شد ناگهان ، در چشمِ حيوان بريد انگشترانش ، جمله رگ ها * پر از خون گشت آن چشمانِ زيبا چو بود آن اسب ، محبوب و پر ارزش * نموده كور مردك ، اسبِ ورزش گرفتندش قصاصِ چشمِ زيبا * ببايد كور گردي ، هم در اين جا يهودي فرصتي از بهرِ تحريك * فراوان گفت برآن حكم تبريك كه اين مردك چنين و هم چنان كرد * مرا اين گونه وي بي خانمان كرد ببايد چشم و هم بيضه بريدن * همين جا خدمتِ يارو رسيدن مسلمان گشت تاوان را مهيا * ولي راضي نشد آن جمعِ حاشا ( مثالِ بعضي از اقوامِ نادان * كه خود يا كودكان را كرده قربان چو يك ماشينِ زيبا و پر ارزش * بيايد سويِ ايشان بهرِ گردش بيندازند خود را زيرِ ماشين * به راهِ رشت و گيلان ، يا به قزوين ديه اكنون ، شده چندين كروران * و يا از پايِ خود گيريم تاوان غرض فقر است و جهل اين مردمان را * كه بهرِ خود كند ، دعوا مهيا ) در آن جا نيز ، چون سودي نبودش * مسلمان را از آن گفت و شنودش بگفتا : چون كه ما اينك روانيم * به حكمِ قاضيِ حمص همزبانيم بيايد يك تن از جمعِ شما نيز * به نزدِ قاضي آن معنايِ پرهيز به حكمِ وي همه گردن گذاريم * چو در اين جا ، تمامي ره گذاريم يهودي نفعِ خود را كرد تشويق * كه آيد يك تن از ايشان به تحقيق دوتن گردد شمارِ مدعي ها * مگر آسان شود كارش در آن جا روان گرديد پس همراهِ ايشان * يكي بيكارِ ديگر ، سهل و آسان به نزدِ قاضيِ حمص آن يگانه * شكايت تا برند ، از اهلِ خانه * حادثه ي دوم : شب درآمد رهزنِ سودائيان * قصدِ ماندن كرد در ده كاروان بود اهلِ قافله را منزلي * كو توان برپا نمودن محفلي آن زمان ها از پسِ يك روز راه * با الاغ و اشترانِ سر به راه طيِ يك منزل ، گهي دو ، گاه بيش * رفته گاهي خويش ، با پايِ پريش منزلي تا منزلي ، يعني چهار * توده يِ سنگي ، تو فرسنگي شمار كاروان را هم الاغ و هم شتر * اسب اندك بود و ني آن جا موتور اين چنين گاهي دو منزل ، گاه بيش * كرده طي در روز ، جمله اسب و ميش گاه در شب هايِ امن و ماهتاب * كاروان مي رفت ، اما بي شتاب تا رساند خود به شهر و مردمان * يا كه هر آباديِ امن و امان بود در هر منزلي يك روستا * جايِ آن گاهي ، يكي كاروان سرا كاروانِ ما ولي با اسب بود * اين چنين روزي ، سه منزل طي نمود گاه از بي راهه ، طي مي كرد راه * چون تني همراهشان ، مردِ سپاه ليك بعد از اين ، دگر شهري نبود * هم خلايق خسته ، از گفت و شنود پس به سوي آن سرايِ كاروان * شد روان ، آن مردمِ بي ساربان چون كه شب بود و سرا در بسته بود * در زدند آن جمع ، از بهرِ گشود بعدِ چندي چون كه آن در وا نشد * نوبتِ آرامش و مأوا نشد بارِ ديگر كوبه بر در زد درشت * وا نشد ، پس دستِ خود را كرد مشت زد نهيبي سوي در ، بر اسبِ خويش * آن مسلمان خشمگين و دل پريش ناگهان در بينِ در ، رويِ زني * آشكارا از ميانِ روزني قد بسي كوتاه و اشكم مشكِ باد * حامله بود و تو گوئي رو به زاد اسب و زن رم كرده ، سويِ يكدگر * تا بيامد بركشد افسار و سر پس به يك دم ، دست آن حيوان نمود * سرنگون زن را ، كه آن در مي گشود نعره اي زد ، ناگهان بي هوش شد * پس بيفتاد و زنك مدهوش شد سر رسيدندي همه اقوامِ او * گوئيا گرديده دنيا زير و رو جملگيِ اهلِ ده پيدا شدند * پس به جنگِ مردكِ رسوا شدند يك حكيمي سررسيد و در زمان * شد مداوا آن زنِ بس ناتوان زن ميان بستر و شش ماهه اش * مرده بود آن كودك دردانه اش شوهرش بگرفته مردِ بي گناه * هست خون تو مرا ، قطعا مباح بوده ده سال و شماري بيشتر * مي نزادي زن برايِ من پسر شد پس از خرج زياد او حامله * كودكم كشتي ، ميان قافله گفت او را : اين خطا ني عمد بود * خواندن ياسين به گوش خر چه سود ؟ روزِ ديگر هم گذشتي بي ثمر * اهل ده گفتند : بگذر شور و شر در شريعت جز ديه بر عاقله * نيست تقصيري ، بخوابان غايله كي خبر بوده ورا از پشتِ در * اتفاقي اوفتاده ، در گذر مي گمارد او حكيمِ حاذقي * مي شود بهرِ شما وي رازقي تا شود زن خوب و گردد حامله * مي دهد خرج و ديه را كامله خود بخفتي ، پس فرستادي به در * حامله زن را ، چنين شد اي پدر بگذر اكنون و مرنجان خويش را * زر تو بستان و درآور نيش را بيشتر از حق خود گيري قصاص * حرص را بس كن ، نما از وي سپاس ليك تأثيري نصيحت ها نكرد * كرده ترغيبش يهودي بر نبرد * حادثه ي سوم : شب چو خفتند آن جماعت رويِ بام * بود در انديشه مردك تا به شام بَد چنين پشتِ سرِ هم آيدم * بسته كارم ، نك طلسمي شايدم بهتر آن باشد كنم زاين جا فرار * پس نگيرم روز و شب جائي قرار با زنم پنهان شوم فوري ز كس * هرچه برگيرم ، بس است اين خار و خس پس روم در كربلا گردم مقيم * هم ز بي راهه شوم ، ني مستقيم ورنه اين مردِ جهود و ديگران * مي كشندم عاقبت ، بازي گران از كجا قاضي حمص و راي او * مي نباشد بي اثر آرايِ او بود يك تن شاكي و اينك سه تن * وآن يهودي مستشار و مؤتمن مي نمايد جمله گي را هم زبان * پول سازد لال را شيرين زبان هم عليه من شهادت مي دهد * راحت من كي رضايت مي دهد ؟ خواجه بنمايد مرا او ، عاقبت * زاين سبب وي بيضه دارد مسئلت جرمِ قتل عمد و آري ، پس قصاص * اتهامي مي زند ، وي بي اساس پس همين امشب فراري مي شوم * اسب زين كرده ، سواري مي شوم با چنين افكار ، خود آماده كرد * خواجه گان را شور بي اندازه كرد گفت : امشب چند اسب راهوار * زين و توشه جمله را آماده دار نيم شب چون ماه گرديدي نهان * پس ز بي راهه ، نه با نام و نشان در سه گوشِ اين سرا از رويِ بام * سقف كوتاهي است ، ديدم وقتِ شام پس فرود آئيم از آن جا ، سويِ باغ * شب بود تاريك و نامحرم چراغ جمله آماده ز ايشان جسته ايم * چون كه صبح آيد ، سه منزل رفته ايم كرد تكرار آن وصايا وقتِ خواب * شد غلام آسان به نزديكِ دواب خفته بودند آن همه بعضي ز روز * منتظر تا طي شود كي آه و سوز خيمه زد بر جمع چون خوابِ گران * بستري آراست وي چون ديگران نيم شب آهسته در شامِ سياه * وعده گه را عزم بنمودي به راه سايه ي ديوار را كرد او نشان * پر زند از سقفِ كوته ، بي زيان ليك بنگر ، نك قضايِ ديگري * آمده از ماه ، يا از مشتري زيرِ آن ديوار پيري خفته بود * گوئيا لبيكِ حق را گفته بود تا پريد از بام ، رويش اوفتاد * جيغِ رسوائي زد و پس جان به داد جمله را بيدار كردي كاروان * جيغ وي در آن سكوتِ بي كران خفته در نزديك وي هر سه پسر * تا به شب از حال وي گيرد خبر هريك از سوئي گرفتندش به بر * بسته شد راهِ فرارش سر به سر دوش كشتي كودكي ششماهه را * كشتي امشب پيرمردي بي صدا هم در اين اثنا تمامِ كاروان * سر رسيدند از غلام و ساربان جمله گي سيلي و مشتش مي زدند * ريز بعضي ، هم درشتش مي زدند نحس و ناميمون و زهرِ قاتلي * بدتر از كفتار و گرگ و قاطري قصد كردي تا كني اين دم فرار * كي تو را باشد دگر راهِ گذار آن يكي دست و دگرها پا و سر * كوفتندش جمله بي خوف و خطر ترس مرگش بود تا اقوامِ او * اهلِ ده ، هم ديگران ، بي گفت و گو مرد را كردند از آن جمع دور * ورنه اينك رفته بود او سويِ گور بعد از آن بودش نگهبان مستمر * تا فراري وي نگردد در سفر دفن چون كردند پيرِ محترم * گرد آمد جمله گي زار و دژم در پيِ بسيار بحث و گفت و گو * كه ش به رفتي آن چه بودش آبرو گفت : هان قاضيِ حمص و داوري * هركه او را نيست راهِ بهتري ورنه هردو ، آن جنين و پير مرد * كشته شد سهوي و ني از رويِ عمد هر دو را باشد ديه معلوم و فاش * مي دهم اصحابِ دم ، دور از تلاش هركه مي خواهد ديه آن مي دهم * نقره و زر ، نقد و آسان مي دهم ورنه فردا چون شود آماده ايم * نزد قاضي راهيانِ جاده ايم پس به دستوران و اهلِ كاروان * گفت : برگيريد اين بارِ گران خواست تا حاضر شود مردِ حكيم * كو ز اهلِ ده بود اين جا مقيم داد دينارش به قدرِ مسئلت * خرجِ بيماريِ زن تا عافيت چون يهودي ديد تنها مي شود * جنگ را تنها مهيا مي شود كرد بس تشويق و هم ترغيب شان * تا شدند آن جمع او را هم زبان پس تمامِ شاكيان گشتند زود * خود چو يك تن ، بي قيام و بي قعود شد مقرر تا كه در راهِ سفر * دور ننمايند آن مرد از نظر اين چنين خفتند ، تا فردا به راه * نزد هم باشند چون جمعي سپاه * ادامه دارد . « داستان قاضي حمص » ( قسمت چهارم )/ م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .