اين چند شماره ، من كه از اين همه بحث و سخنِ خشك خسته شدم . شما را نمي دانم . در هر حال بد نيست اگر اندكي به " زيبايي " بينديشيم و از شعر سخن بگوييم . * ** ** ** ** * پيرامونِ شعر
گفت و گويِ ذهني و سخني در تعريف ِ اخوان ِ ثالث از شعر
اين دوستانِ نزديكي كه با بسياري از آن ها نيز نزديكي نداشته ام ، مي گويند : شعر مرده است ، يا در حالِ مرگ . مي خواهيم اين نظر را بررسي كنيم . پس هم درآغاز ، بايد پرسيد : شعر چيست ؟ اخوانِ ثالث مي گويد : " حاصلِ بي تابيِ آدمي ، در لحظاتي كه تحتِ تاثير شعورِ نبوت قرار گرفته است " . ما در اين جا به تفسير و تعريف هايِ كلاسيك ِ شعر نمي پردازيم ، بلكه همين تعريفِ زيبا و انگار واقعيِ اخوان را - كه حتا مي توان آن را زمان شمول نيز دانست - اكتفا مي كنيم و حولِ آن سخن مي گوييم . بي شك نظمِ پروينِ اعتصامي و هجو و هزلِ ايرج ، يا مثلا طنزِ انتقاديِ نسيم شمال ، سيد اشرفِ گيلاني را ، ضمن ِ حفظ ِ حدود و حرمتِ آن كارها در جاي ِ خويش ، از اطلاقِ واژه و دخول در تعريفِ شعر خارج خواهد بود ..... حتا بگذاريد بگويم كه بسياري از به اصطلاح اشعارِ زيبايِ اهالي ِ فن و تكنيك ، هم چون پدر ِ شش هزار ساله يِ شعر و ادبيات ِ فارسي ، دكتر پرويزِ ناتل خانلري و نيز نظمِ اديبانه و باز تكنيكيِ لغويِ معاصر زنده ياد علي اكبر دهخدا را ، با تمامِ حرمتي كه براي ِ اين شخص و شخصيت ها قائل هستيم و كارشان را در جايِ خويش لازم و با ارزش مي دانيم ، از تعريفِ " شعر " و موضوع ِ مورد ِ بحثِ خويش خارج مي سازيم . اما در همان چه اخوان ، در تعريفِ كلي خود " جوهرِ شعر " دانسته است ، سخن بسيار و جايِ پرسش و تامل كم نيست . از همان نخستين ويژه گي ها و اصولِ كلي ، در تعريفِ اخوان آغاز مي كنيم . " بي تابي " هايِ ما آدميانِ اين مرز بوم و سنت هايِ تا اكنون ، حاصلِ چيست ؟ و چه آبشخور و خيز گاهي دارد ؟ جز محروميت ها ، ممنوعيت ها ، ديوارها و كوچكي هايِ برخاسته از سنت هايِ پوسيده و متكي بر نا آگاهي چيست ؟ عشق كدام است ؟ آيا حق داريم چنين واژه ي گران سنگي را ، به چيزي كه در باورِ مردماني برآمده از همين جامعه و پيشينه " عشق " شناخته مي شود ، تعبير كنيم ؟ آيا اخوان از واژه ي " عشق " همين حاصل و بازتابِ همين عفونت را لحاظ كرده است ؟ گمان نمي كنم . از سويِ ديگر به موضوع بنگريم : " بي تابي " هايِ شاعرانِ ما ، كه به گفته ي همين حضرتِ اخوان ، در غزل كه شخصي ترين و ناب ترين عاشقانه ها را تشكيل مي دهد ، جز بازتابِ ناكامي هاي ِ جنسيِ ايشان ، حاصلِ چه چيزي است ؟ ؟ آيا جز محروميت از لذت هايِ انسانيِ آدميان است ؟ پس دوباره و باز بايد به پرسيم : " عشق " چيست ؟ و باز همان تعريف هايِ كهنه و نخ نما ، كلاسيك و تكراري و گاه - يا بسيار- نادرست ؟ ؟ به پردازيم به بخشِ دوم ِ تعريف " لحظاتي كه تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد " و اين يعني چه ؟ اخوان چنين لحظاتي را ، در انسان هايِ گوناگون متفاوت ، سرشار ، يا گاه و بي گاه و ادواري دانسته است . اين درست و يعني كه تا حدودي به جا و دانسته لحاظ كرده است . " شعورِ نبوت " همان احساسِ برانگيختگي است كه بي ترديد در جوهرِ هنر حضور دارد . و مگر ممكن است شاعر يا هنرمندي ، اين احساس را نشناسد ، يا همواره آن را لمس نكند و درگيرِ آن نباشد ؟ گمانِ من اين است كه تا سخني نداشته باشي و احساس نكني كه تشنه ي گفتنِ حرفي ، يا بيان و اعلام ِ پيامي هستي ، ممكن نيست كه به " شعر " دست پيدا كني . موضوع را از سوي ِ ديگرِ به نگريم : اگر خواستي شعر به گويي و گفتي ، اما سخن و پيامي برايِ گفتن نداشتي ، آيا بازهم كلامِ تو شعر خواهد بود ؟ حتا اگر بكوشي و موفق هم به شوي كه ويژه گي هايِ شناخته شده يِ شعر را ، از نو و كهنه و نيمدار و چه و چه ، رعايت كني ، بدونِ داشتنِ آن احساسِ پيامبري و برانگيختگي - كه اخوان مي گويد - به فرآورده ي تو شعر مي توان گفت ، يا خير ؟ به طورِ كلي و اصولا ، شعر يا ديگر انواع هنر ، بدونِ احساسِ برانگيختگي و بي داشتنِ سخن و پيامي ، ممكن است ؟ يا به آن مي توان شعر گفت ؟ آن نيرو و پتانسيلي ، آن شناخته يا ناشناسي كه در پسِ پشتِ هر تابلوِ نقاشي ، هر داستانِ كوتاه و بلند ، و در هر نوايِ موسيقي وجود دارد و نهفته يا آشكار است ، چيست ؟ چه چيزي زيبايي و لذتِ پيدا و ناپيدايِ هنر را شكل مي دهد ؟ يا به تعبيرِ ديگر : جوهرِ شعر و هنر چيست ؟ مي دانيم كه شعر در ادوار و مكان ها و زمان هايِ گوناگون ، با ويژه گي هايِ متفاوت شناخته شده و تعريفِ آن ، در گوناگونيِ شرايط متفاوت است ، اما از سويِ ديگر شعر گونه اي از هنر است كه نه تنها نزد ما ايرانيان ، بلكه در تماميِ زمان ها و مكان ها و زبان ها و نزدِ مردمانِ گوناگون ، در جوهرِ شعر و هنر يعني زيبايي مشترك مي باشد . در اين جا نمي خواهيم از وجوهِ افتراق ِ شعرِ فارسي با مثلا امريكايِ لاتين سخن به گوييم . اين مقولات در جايِ خويش و توسطِ اهالي فن و شناخت تعريف شده و در كتاب ها و آثارِ گوناگون مضبوط است و موردِ بحثِ ما نيست . ما در اين جا مي خواهيم وجهِ عام و مشتركِ شعر و هنر را بشناسيم و تبيين كنيم . يعني مي خواهيم آن جوهره يِ همگاني و مكان و زمان شمول را ، موردِ بررسي قرار داده و از آن سخن به گوييم . پس اكنون بايد پرسيد : شعر چيست ؟ و مي توان گفت : چيزي بينِ گويشِ كلاسيك و مكتبي و پيراسته و مفخم ، با زبانِ روز و متداول كه در هاله اي از ابهام و ايهام و پيچيده در صنايعِ لفظي ، بيان مي شود . يعني چيزي بينِ زبانِ گفتار و نوشتار ، بينِ نظم و نثر ؟ اما اين كه حد اكثر زبانِ شعر است ، نه خودِ شعر و جوهرِ هنر . شعر چيست ؟ اين جا آقايِ اخوان خواهند گفت : بيانِ موزون و موجزِ لحظاتي كه آدمي در بي تابي و تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد . پرسش دو تا شد ، يا چند تا ؟ الف . بي تابي چيست ؟ و چرا حاصل مي شود ؟ ب . شعور يعني چه ؟ و نبوت كدام است ؟ ما خود را به جايِ كساني مي گيريم كه معنايِ موردِ نظرِ اخوان را ، از واژه گانِ بالا دريافته ايم . و بنا بر اين فرض ، گفت و گو مي كنيم . شعور و نبوت دو واژه و مقوله ي متفاوت ، نزدِ ملت ها و هويت هايِ گوناگون است . حتا ممكن است شعور را ، در يك معنايِ كلي بتوانيم مشترك بدانيم ، اما نبوت واژه ي ديگري است . يك انگليسي اگر جمله ي آقايِ اخوان را ترجمه كند ، خواهد نوشت : آگاه به برانگيختگي . اما يك عرب خواهد گفت : حالتي همانندِ الهام يا وحي و احساسِ رسالت . اگر ترجمه يِ انگليسي را بگيريم ، به ناچار خواهيم پرسيد : اخوان از كدام آگاهي و كدام برانگيختگي سخن مي گويد ؟ آيا منظورِ ايشان از " شعورِ نبوت " همان احساسِ مردِ عرب نيست ؟ و آيا اين ترجمه با " بي تابي " تجانسِ بيشتري ندارد ؟ پس به پرسيم : بي تابي چيست ؟ هيجانِ آدمي ، تحتِ تاثيرِ عاملي دروني يا بيروني ؟ " بي تابي " گاه همان است كه در " عاشقانه " ها ظهور و بروز مي كند . و گمانم خودِ ايشان در جايي ، گفته اند كه " خصوصي و شخصيِ شاعر " است . اين بي تابي اگر منظور باشد ، در بسياري از آدميان و به ويژه مسلمين و شرقي ها ، در يك كلام " محروميتِ جنسي " است . همين و بس . هنوز نمي خواهيم به بحثِ " عشق " به پردازيم ، لذا ادامه مي دهيم . اگر منظور از " بي تابي " دلي دلي كردن هايِ " فايزِ دشتستاني " در دوريِ منيژه است كه سخن را پي نگيريم . تحتِ تاثيرِ عاملِ بيروني به هيجان آمدن ، مربوط و متعلق به چنين عشقي است و عاشقانه هايي ، اما گمان ندارم كه آقايِ اخوان اين را به گويند . من نسبت به ايشان وابسته و خوش بينم . آن بي تابي كه اخوان مي گويد ، با " شعور " ارتباط دارد . منظورِ وي از بي تابي ، توصيفِ لحظاتِ بي خودي و شوق و هيجانِ سرگشته اي است كه مي پندارد ، برايِ هستي كليدي يافته است . اما اخوان شاعري نا اميد و به " هيچ " رسيده است . قصه ي " شهرِ سنگستان " و " مرد و مركب " و ديگر و ديگر گواهِ آشكارِ آن است . ولي ياد آوري كنيم كه بحث از " شعر چيست ؟ " دارد به شناخت و بررسيِ اخوان و تعريف او از شعر محدود مي شود . بگذاريد بشود . اخوان با " شعرِ معاصرِ فارسي " و جامعه يِ ايراني در آميخته است . هنوز بسياري از بخش هايِ جامعه تا شناختِ اخوان راه ها دارند . به گونه اي كه آن دوستِ شتاب زده يِ من مي خواهد ، نمي توان با حذفِ بخش يا بخش هايي از جامعه ، از كلِ آن سخن گفت . بايد در آن چه مربوط به جامعه مي شود و شعر نيز بخشِ مهم و پيش روِ آن است ، تماميِ آحاد و اقشارِ مردم را در نظر گرفت . يعني : ما به فراخورِ حالِ ديگران ، خود را سانسور كنيم ؟ نه چنين چيزي را نمي خواهم بگويم . بلكه مي گويم : زياد شتاب نكنيد ، بگذاريد كمي هم آرامش داشته باشيم . مي پنداريد كه ما نيازمندِ پست و فراز و اوج و حضيض نيستيم ؟ دوستان ، دور نشويد . سخن از شعر بود . بله . پس باز مي پرسيم : شعر چيست ؟ اين كه كلافي سر در گم است . دوستان ، داريد ياوه مي بافيد . " احساسِ برانگيختگيِ آدمي " كه در قالبِ واژه گاني پيچيده به ابهام و ايهام بيان مي شود . واژه گانِ شعر در هر زماني ، متناسب با نيازِ همان زمان و همان جامعه است . اما شاعر و زبانِ شعر ، معمولا پيش تر از زمانِ اوست . و اين البته عموميت ندارد و گرنه ده ها قرن تكرار نمي داشتيم . مي توان در اين مورد نيز سخن گفت . اما اكنون در تعريفِ شعر جست و جو مي كنيم . بحثِ زبانِ شعر ، جايش در تاريخ است و ادبيات . زبان ، خود مقوله اي جداگانه و مربوط به پس از اين است . شعر احساسِ برانگيختگيِ آدمي است . هيجاني خود آگاه يا ناخود آگاه و در هنگامي است كه شاعر به عنوانِ فردي از جامعه ، آن احساس را در خويش مي يابد و در قالبِ زيباترين واژه گان بيان مي كند . اين ها چند سر فصل است . بگذاريد بحثِ اخوان را تمام كنيم . من اين كار را مي كنم . ايشان گفته اند : " شعر محصولِ بي تابيِ آدم است ، در لحظاتي كه شعورِ نبوت بر او پرتو انداخته ... " و بي تابي را درشت كرده اند . شعورِ نبوت را هم ، اگر احساسِ برانگيختگي بدانيم ، مي شود اين كه آقايِ اخوان احساسِ پيامي داشتن را ، در پسِ پشتِ شعر ديده اند و پيامِ ايشان هم ، همان " مزدشتي " بوده است كه بعد شده " مزدك علي " . مسايلِ شخصيِ افراد موردِ بحث و نظر نيست . اين كه انسان برايِ گفتنِ پيامي به جامعه و مردمش ، آن چنان به هيجان آمده باشد ، كه اخوان مي گويد و از آن به " بي تابي " تعبير مي كند ، نكته ي ظريف و قابلِ تاملي است . ما هنوز از نفسِ پيامي كه اخوان يا ديگران ، به عنوانِ يك شاعر و پيش كسوتِ شعرِ نو ، به ما داده اند ، سخن نمي گوييم . اكنون مي خواهيم به تعريفي جامع و شامل از شعر دست پيدا كنيم . بعد اگر فرصتي بود ، به زبانِ شعر ، يا پيام و رسالتِ شاعرانِ فارسي و از جمله نوپردازانِ معاصر ، از نسلِ اول و دوم خواهيم پرداخت . تا اين جا مي توان گفت : اخوان احساسِ بر انگيختگي را ، در پسِ پشتِ شعر مي ديده و مي دانسته است . بي تابي برايِ گفتن و تفهيم نمودنِ پيام و سخني به جامعه ، باز از ويژه گي هايِ همين جامعه بوده و اخوان به عنوانِ آينه يِ تمام نمايِ مقطعي از آن ايفايِ نقش كرده است . اين كه " بي تابي " را درشت مي كند ، حاكي از فشاري است كه همواره هيئت هايِ حاكمه بر روشن فكران و شاعران و هنرمندان داشته اند . بله ، بي تابي در اين جامعه ، حاصلِ " استبداد " است و نه چيزِ ديگري . در يك جامعه ي آزاد و آگاه ، چنين بي تابي هايي شناخته شده نيست ، چه رسد به اين كه قابلِ درك و فهم باشد . البته مللِ متمدن ، همواره به عنوانِ بررسيِ نمونه هايي از تمدن هايِ مرده ، يا در حالِ انقراض ، مقولاتي را در جهانِ توسعه نيافته ها ، ديده اند و بررسي كرده اند و گاه نيز در تاريخِ خويش ، ردِ پاهايي از چنين ادواري را سراغ كرده اند و مي شناسند و پي مي گيرند . بگذريم . مهم آن شعوري است كه در پسِ شعار نهفته است ، نه آن احساسِ بر انگيختگي و بي تابي ... شتاب نكنيد ، تا از سخنِ خويش بهره اي بگيريم . تا اين جا شد اين كه : " شعر حاصلِ بر انگيختگيِ شاعر ، نسبت به جامعه و جهاني است كه در آن زندگي مي كند . و آن حاصل در قالب هايِ گوناگونِ زباني و زماني ، بيان مي شود . پس دوباره شعر را معنا كنيم . شعر چيست ؟ بيانِ شعورِ شاعر ، در قالبِ واژه گاني متناسب با مخاطبِ خويش ، يا ذهنِ شاعر ؟ كدام يك ؟ ببخشيد . همين جا ياد آوري كنيد كه اين تعريف ربطي به شناختِ كلاسيك از شعر ، يا حتا تعريفِ اخوان ندارد . از اين مقوله نيز مي توان در جايِ خويش سخن گفت . اما واژه گانِ متناسب با مخاطب ، محدود كردنِ شعر نيست ؟ چرا ، چنين است . اما همين جا راهِ شعر از بسياري پيرايه هاي ِ ديگر جدا مي شود و جوهرِ شعر ، در همين تعريف ها به دست مي آيد . پس شتاب نكنيد و بگذاريد به دقت پيش رويم . اگر بگوييم " ذهن و زبانِ شاعر " ممكن است در جوامعِ بسياري ، شاعر مخاطب نداشته باشد و آن " بي تابي " در چنين جوامعي حاصل مي شود . به هر نسبت كه سطحِ آگاهي هايِ اجتماعي بالاتر باشد و درصدِ بيشتري از جامعه به بلوغ و آگاهي دست يافته باشند ، مخاطبِ شاعر عام تر مي شود و دامنه باز تر است . اما هرچه آگاهي بيشتر از مردم دريغ شود ، مخاطبِ شاعر نيز كمتر و كمتر خواهد شد . تا جايي كه ما در تاريخِ ايران ، سده هايِ طولاني ، برايِ گفتن و تفهيمِ يك جمله و سخن درمانده و درجا زده ايم . اين وضع در جوامعِ ديگر هم صادق است و در بسياري از جوامعِ بشري ، به ويژه در ادوارِ كهن ، آگاهي از انسان دريغ شده است . به شعر باز گرديد . اما نخست تكليفِ مخاطبِ شعر را روشن كنيد ، تا جمله اي كه در آغاز آورديد تكميل شود . مخاطبِ شعر با ذهنِ شاعر در آميخته است . هم چنين تاب و بي تابي و احساسِ بر انگيختگي و " شعورِ نبوت " . و اين يعني : شعر از ذهنِ شاعر نشئات مي گيرد و واژه گانِ آن نيز متناسب با ذهن و زبانِ شاعر است ، نه مخاطب . شاعر پيام و شعورِ خويش را ، از هستي بيان مي كند ، مخاطب پس از آن مي آيد . توجهِ شاعر به مخاطب ، چه خاص و چه عام ، چيزي مصنوعي و بي روح و سفارشي است . حتا با همان " بي تابي " كه آن حضرت فرموده است ، منافات دارد . بحثِ افراد و سبك ها را پيش نكشيد كه اكنون سخن به نكته هايِ ظريف رسيده است . مي خواهيم تا همين جا تعريفِ خويش را ، سامان بخشيم : " شعر واژه گاني متناسب با ذهنِ شاعر است و نه مخاطبِ شعر " . پس همين جا تاكيد كنيد ، بر اين كه " شاعر " نيز در باور و شناخت و واژه گانِ ما ، آيينه يِ تمام نما و راست گو و دوربين و به اصطلاح " شاخكِ حساسِ جامعه " است . يعني شاعر جدايِ از محيطِ خويش وجود ندارد . ولي اين محيط بسته به شخص و شخصيتِ شاعر ، ميزانِ آگاهي هايِ او ، فيزيك و مكانيكِ بدنش ، و سرانجام جامعه و جهاني كه در آن زندگي مي كند و آن را در برابر دارد و مي بيند و مي شناسد ، كوچك و بزرگ و متفاوت و ديگرگون خواهد بود . يعني شخص و شخصيتِ شاعر ، جدايِ از شعر او نيست . او خود را بازگو مي كند ، اما چون بيانش بازتابِ جامعه و جهان است ، به نسبتِ برخورداري از آگاهي ها و توانِ او ، شعرش متفاوت و چند و چون خواهد بود . پس در همين نخستين گام ، راهِ شعر با نظم و بسياري ديگر از قالب هايِ زباني و گفتاري و نوشتاري فرق خواهد كرد . بد نيست به تعريف باز گرديم و موردِ اتفاق را بيان كنيم .
ادامه در پست بعدي
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۲:۲۹ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .