3- تمدن مدرن = ايران ومدرنيزم ( اولين قسمت مقاله ....) ” جنگ سرد” به تعبيري ديگر ، دورانِ تبليغات ونيز آگاهي ها بود . هردوبلوك شرق وغرب كتاب ها وفيلم ها وداستان ها ، تبليغ وافشاگري ها عليه رقيب ، نقدوبررسي نگرش هاي دوبلوك ،كنفرانس ها وگردهم آيي هاي فني وتحقيقي ، سخنراني ها وگفت گوها ، فرستنده هاي راديويي و تلويزيوني وبسياري فعاليت ها و سياست گذاري ها داشتند كه گرچه با اهداف آشكار وپنهان وگاه حمايت هاي مستقيم وغيرمستقيم از سوي مراكز و نهادهاي گوناگون متعلق به هر يك از دو بلوك تهيه و تدارك ديده مي شدند ولي در هر حال آگاهي هايي به مخاطب خويش مي داد كه اگر مخاطب اندكي كم تعصب و در پيِ آموختن مي بود ، مي توانست نتيجه ي مطلوب و ارزشمند را از تبليغات و تحقيقاتِ دو گروه بگيرد وخود به آگاهي و موضعِ صحيح دست پيدا كند . البته در همان سال هاي جوانيِ من - كه اوجِ تبليغات و به اصطلاح دورانِ رونقِ ” جنگ سرد” بود - كساني از نسل من كه به زبان هاي انگليسي و فرانسه و آلماني و روسي مسلط بودند ، بهره هاي بيشتر از من مي توانستند بگيرند ، زيرا ما در ايران همواره اين محدوديت را داشته ايم كه كالاهايِ فرهنگي وسياسي وهمه چيز را ، بايد بيات و موعد گذشته مصرف كنيم و هدايت شده از سويِ رهبران ومديران كشور ، بينديشيم و هرچه را كه آن ها مي خواهند مطالعه كنيم . به همين دليل هم علي رغمِ پيشنهادِ كساني چون تقي زاده – در آغاز مشروطه – ما نه تنها زبانِ مدرنيزم را بر نگزيديم كه حتي الفباي خود را – هم چون تركيه – به انگليسي تبديل نكرديم و زبان و ادبياتِ تازيان را آموختيم و حفظ كرديم . عصر اطلاعات وارتباطات هنوز هم درايران برندميده است وما در اين زمان ، هنوز نمي توانيم در تمامي سطوح وبه گونه ي ممكن براي تمامي افراد جامعه ، از بركت ” ارتباطات واطلاعات” بهره مند گرديم و ناچاريم هرسند وگزارش وتحقيقي را كه بخواهيم ازسيستم هاي ماهواره اي وسايت هاي اينترنت دريافت كنيم ، هم چنان كوركورانه و دستِ دوم آن چه را كه حاكميت ها بخواهند و ترجمه كنند و برايِ ما تدارك ببينند مصرف كنيم . و هنوز اين امكان نه براي تمامي افراد جامعه ، كه براي اكثريت قاطع مردم وجود ندارد كه جهاني و هم آهنگ با دانش و تكنولوژيِ مدرن باشيم . هم به دليل محدوديت هاي اقتصادي وهم محدوديت هاي سياسي وفرهنگي ومذهبي و ديگر و ديگر .... بنابراين ما هنوز با همان جوانيِ من – بلكه با هزاران سالِ پيش - در يك جا قرار داريم و امروز نيز بايد ازكالاهايي بهره بگيريم كه رهبران ومديرانمان مي خواهند ـ همان قصه ي ” الناس علي دين ملوكهم” صادق است ـ و مردم در اين كشورها ، قرن ها چنان زيسته اند كه به رنگ انديشه ي حاكمان درآمده و در واقع چاره اي جز اين نداشته اند كه بردينِ پادشاهانشان باشند ، حالا يك اكثريتي به وضع موجود تسليم مي شده اند وبه تدريج خويش نيز به رنگ انديشه ي حاكم در مي آمده اند ، ولي يك اقليتِ ناچيزي هميشه وجود داشته اند كه نمي خواسته اند " هم رنگِ جماعت " شوند وخواسته اند چيزهايِ ديگر نيز بخوانند و بدانند و ... اين دسته ي اخير اقليتي محروم بوده اند كه سرنوشت هاي گوناگون يافته اند و بعضي از ايشان نيز موفق به دريافت و فهمِ آگاهي هايي گشته اند وبعضي ديگر در گوشه هايِ خلوت و زير زمين هايِ تاريك ومحروم خويش پوسيده اند واثري از دريافتِ خود را به جاي گذاشته اند يا نگذاشته اند . و بسيارانِ ديگري كه به گونه هايِ گوناگون به قتل آمده اند . و در تاريخ اندك اشاره اي گاه به چنين بزرگاني مي توان يافت ، بابك ها و افشين ها و آرش ها و حلاج ها وكه وكه ....... وبعضي به هجرت موفق مي گردند ، بعضي به زندگي جلب وجذب مي شوند و ديگراني كه تا يك بخش هايي از راه را مي آيند ، اما در نيمه راه ها مي برند و تمام مي شوند . به بحث خودم برگردم كه هر كس تا آخر راه آمد ، مي توان گفت :آمده است . نيم راه به هر حال ناپختگي و هم چون نيامدن است و جز سرگرداني حاصلي ندارد . اما بهتر بود مي گفتند : " الناس محكومون بدين ملوكهم "” مردم محكوم اند كه چون پادشاهان خويش بينديشند” . بگذريم . در جوانيِ من كتاب هايي چاپ مي شدكه بيشتر مواضع وتبليغاتِ جهان غرب عليه شرق بود .كتابي مثل 1984جورج ارول انگليسي ، مولفِ " قلعه ي حيوانات " ـ كه خاطرات برمه را هم نوشته است ـ بي شك در شماركتاب هاي تبليغاتي جهان غرب عليه شرق است . اصولا بيشتر آثار ارول عليه ” استالينيزم” بود وشايد به همين دليل نيزمورد استقبال قرار گرفت وحمايت شد وبه زبان هاي گوناگون ترجمه گرديد . ارول در 1984 اوجِ تخيلي ” استالينيزم” را دريك جامعه ي مدرن به تصوير كشيده است . و” قلعه ي حيوانات ” او نيز تصويري خيالي از ظهور وانحطاط انقلابِِ بلشويكيِ روسيه و به طور كلي ” سوسياليست شرق” است . اين سري كتاب ها در سال هاي دهه ي40 و50 وتا 57 منتشرمي شد و بيشتر تحتِ تاثير وضعِ سياسي روز ، ميزان آگاهي نسل جوان ودانشگاهي و شرايط ايجاد شده درجامعه ومنطبق با خواست وهدايتِ رهبران ومديران جامعه منتشر مي گرديد . اگر كتاب يا اثري در راستايِ فعاليت يا خواستِ ” بلوك شرق” بود وبه افشاگري عليه متوليان ” تمدن غرب ” پرداخته بود ، در ايران يا اجازه ي ترجمه نمي يافت ويا اجازه ي پخش وچاپ وحد اكثر ، ندرتا ممكن بود چيزي يا اندك چيزي از دست برود ومنتشر شودكه يا ساواك جمع مي كرد ويا آن قدر محدود بود كه خطري ايجاد نكند . به ياد دارم كه كتاب هاي انتقادي يا افشاگري هاي داخلي جناح هاي گوناگونِ هيئت حاكمه در تمدن غرب ، عليه جناح رقيب كه در كشورهاي صاحب دعوا منتشر مي شد ، باز به كشورهاي جهان سوم كه مي رسيد ممنوع شده ، يا با مشكلاتِ گوناگون مواجه مي گرديد يعني در سرزمين هايِ تمدن غرب يك سري انتقادها وافشاگري ها ـ توسط هيئت حاكمه يا سازمان هاي سياسي و تبليغاتي يا گاه افراد چاپ مي شد و در خودِ آن كشورها آزاد بود ولي ما كشورهايِ به اصطلاح ” كاسه ي داغ تر ازآش ” يا ” كاتوليك تر ازپاپ” همان آثار را ممنوع يا محدود مي كرديم و به راستي خوش خدمتي تا چه قدر؟ يادم هست كتاب فالاچي ـ خبر نگار ايتاليايي ـ ” زندگي جنگ وديگرهيچ” كه درايران چاپ وپخش شده بود وقتي كه ” نيكسون” به ايران مي آمد ودر تهران ميهمانِ شاه بود ، از پشتِ ويترين كتاب فروشي ها جمع آوري شد . زيرا نيكسون از مدافعين سياست امريكا در ويتنام بود وكتاب فالاچي از ديدگاه مخالفينِ وي نوشته و منتشر گرديده بود . تنها درشرايط سياسي خاص ـ هم چون مقطع 60ـ 57 ـ شرايطي پديدآمد كه ” بلوك شرق” نيز توانست يك سري كارها وكتب ونشريات وفيلم هاي خويش را در ايران منتشر كند وبعضي گزارش ها را كه ما درسال هايِ پيشين ازديدگاهِ امريكايي ها خوانده بوديم ، حالا فرصت پيدا كرديم تا همان گزارش ها را از ديدگاه ” شرق” و” شوروي” مطالعه كنيم وببينيم . اين چنين فرصت هايي معمولا درايران سابقه داشته ودر سال هايِ بحراني افول يك رژيم وتسلط كامل نداشتن سلسله ي بعدي ، بين دورژيم و دوسلسله ي پادشاهي ويا دردورانِ ضعفِ دولت ها وشرايط ايجاد شده در پيِ قيام ها وانقلاب ها به وجودآمده است . چنان كه فاصله ي بين شهريور1320- كه درپي اشغال ايران توسط متفقين به تبعيدرضا شاه به جزيره ي موريس منتهي گرديد- تا 1340 كه محمدرضا شاه جوان بود وبحران هاي گوناگون نيز فرصتِ تسلط كامل به وي نداده بود ـ به مدت بيست سال- از شرايطِ گران بهاي تاريخ اين كشوربوده وسودهاي فرهنگي وسياسي براي آگاهان از اين مردم داشته است . درهرحال ازشرايط خاص كه بگذريم ، چون ايران هوادارِ” بلوك غرب” بود ، كوشيدند آثار وتبليغاتِ فرهنگي ” بلوك شرق” به آن راه نيابد وهمين وضع درموردكشورهاي هوادار” بلوك شرق” نيز صادق بود ، يعني مثلا ” عراق” درمدتي كه هواداران ” بلوك شرق” درآن حاكم بودند ، باز مي كوشيدند تبليغات وآثارخاص خويش راداشته باشند وآثاروتبليغات ”بلوك غرب” ممنوع يا محدود باشد و بماند0 آخر ما كه جزﺀكشورهاي برخوردار از” تمدن غرب” نبوده ايم تا ” دموكراسي” وجود داشته باشد وبه بركتِ آن بتواني به هر چه خواستي دست پيدا كني؟ گرچه دركشورهاي غربي هم تبليغات” بلوك شرق” محدود بود ولي نه چنان كه دركشورهايِ جهان سوم است . ” اتحادشوروي” نيز چنان دورخود را ديواركشيده وارتباط مردم خويش را با ”بلوك غرب” گسسته بود كه هيچ امكاني براي رسيدن آثار وتبليغاتِ بلوك غرب به آن جا وجودنداشته باشد . ديوارآهني وسيم خارداري كه معروف است . درهردوحال و هر دو بلوك ، دورانِ جنگ سرد ، دوراني بودكه به تعبير وتصوير وشرحي كه گفتيم تبليغات وآثار فرهنگي سياسي واطلاع رساني بي شماري ، درجهانِ متعلق به منافعِ غرب منتشر شد واين آثار گاه انديشه ها ساختند وقيام هايي را تدارك ديدند وعامل ومحرك خيزش هاي باصطلاح ” عصر بيداري ” براي جهان عرب و” دوران اصلاحات” در امپراتوري عثماني ومستعمراتش - كه پس ازجنگ اول جهاني آغاز گرديده بود- دردوران جنگ سرد به اوج خويش دست يافت وشخصيت هايِ برجسته در مصر وعراق ولبنان وسوريه وسايركشورهاي عربي ظهوركردند وازتبليغات وآثارگوناگونِ دورانِ جنگ سرد بهره ها گرفتند و در جهتِ بيداري ملت خويش ، ازآن ابزار استفاده كردند . لذا مي گويم مي توان دورانِ ” جنگ سرد” را - به تعبيري ديگر- عصرآگاهي جهان سوم ـ به ويژه ـ ناميد . ادامه در پست بعدي ....
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۳۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .