اين روزها مد شده است كه سياستمداران " دستِ " شان را " رو " بازي كنند . هم چنان كه يك زماني تبِ " مستعمرات " داغ بود و قدرت مدارانِ جهان ، پي در پي قلمروهايِ سياسي و جغرافيائيِ خود را ، در رقابتي سخت و فشرده تعيين مي كردند و گسترش مي دادند ، اكنون نيز " آزادي " شعارِ روزِ جهاني و مايه ي آبروست و در همين حال و ديگر بار ، دارد قلمروهايِ سياسي و هويت هايِ تازه شكل مي گيرد و جهان دوباره در يكي از حساس ترين مقاطعِ تعيين كننده ي حياتِ خويش قرار گرفته است .
اما واقعيتي كه برايِ ما ايرانيان حسياسيت يافته و برجسته شده است ، به ملاحظاتِ گوناگون شايسته ي بررسي و تامل است . منِ ايراني امروز مي خواهم با جهان و شرايطِ خويش ، صادقانه و از مواضعِ فرهنگي و زير بنايي سخن به گويم . علاقه يِ من " سياست " نيست ، بلكه دغدغه هايِ " فرهنگي " است . من مي خواهم در اكنونِ خويش ، جايگاهِ خود را ، به عنوانِ كسي كه جز با "حقيقت " ها و " واقعيت " ها سر و كار ندارد و مي خواهد جهانِ آموخته ها و دانسته ها و شناختِ خويش را ، از " انسان " و " آفرينش " و " جهان " و " انسانِ ايراني " به ويژه در اين مقطعِ خاصي كه " من " در آن " هستم " ، تبيين و بررسي نمايد . انساني كه مي خواهد آگاهانه و با شناختِ كافي و لازم ، از پديده هايِ پيرامونيِ خويش ، به اساسي ترين و ضروري ترين مقولات زند گيِ اجتماعي نيز بينديشد و آن پديده ها را بشناسد و به نقد بگيرد . نگاهِ امروزِ من به ايران و جهان ، نگاهِ يك انسان است . نگاهِ يك ايرانيِ سوخته و ساخته و شناخته ... مي خواهم به زير بناهايِ فرهنگي و اجتماعي به پردازم ، زيرا جامعه را مي بينم و درك مي كنم و مي شناسم و از درونِ همين جامعه و مردم – و مسايلِ ديروزي و اكنوني شان - سخن مي گويم . مثالي مي زنم تا حرفم را آشكارتر كرده باشم : يك وقتي چند مقاله در دفاترِ سر رسيدم – كه مجاني است – راجع به " فرهنگِ لغات و اصطلاحاتِ " روز مره ي مردم نوشته بودم كه به گمانم هنوز هم موجود باشد . البته نه مثلِ شاملو و " كتابِ كوچه " بلكه من جورِ ديگري - موضوع را - ديده و فهميده و معنا كرده بودم . در آن مقالات ، نشان داده بودم كه چگونه تماميِ " مفاهيم " و " الفاظِ " ما در هم آميخته و پوچيِ بسياري از مقولات را دريافته ايم ، چنان كه به راستي نيازمندِ آن هستيم كه فرهنگِ لغاتي تازه و ديگرگون و – اين بار واقعي - به نويسيم و الفاظ را دوباره معنا كنيم . ببينيد ، يك وقتي در " منطق " " مباحثِ الفاظ " را مي خوانديم و معنايِ " حقيقت " و " مجاز " را در مي يافتيم . اما امروز به آشكار شاهدِ آن هستيم كه " الفاظِ "مان ، چنان از معانيِ " حقيقي " و " مجازيِ " معهود تهي شده است ، كه ناچاريم همه چيز را دوباره و چند باره و با روايت هايِ گوناگون ، حكايت و روايت كنيم . همه چيز به گونه اي در هم آميخته ، كه بايد هزار و يك فرهنگِ لغت نوشته و هزار جور زبان و گويش گردآوري شود . از سويِ ديگر نيز ، پرداختن به بسياري از مقولات ، چنان بيهوده و پوچ مي نمايد كه انجامِ آن تنها از ذهن هايِ معلول و دركِ شرايط نكرده ، ساخته است ... امروز ديگر گذشته است از اين كه دنيايِ " لفظ " و " معني " را موردِ توجه قرار دهيم . همه چيز خود دگرگون شده است ... ببينيد . بحث را باز تر مي كنم و مثالي ديگر مي زنم . سال ها بوده است كه " اصحابِ سخن " از تماميِ تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي ، به صورتي كاملا " ايزوله " و تكراري ، مي گفته اند كه : " خدايا آبرويِ ما را مريز . گناهانِ ما را بريز " ... تماميِ خلقِ خدا هم " آمين " مي گفته اند و مي گويند . اما جوانِ امروز از مني كه پدرش باشم ، مي پرسد : چرا ما آبرو نداريم ؟ چرا ما " دو شخصيتي " هستيم ؟ چرا ظاهري " خوب " و باطني " بد " داريم ؟ و اصولا " بد و خوب " يعني چه ؟ چه كسي " زشت و زيبايِ " ما را شناخته و تعريف كرده است ؟ ما چه چيزي را " معيارِ " خوبي و بدي مي دانيم ؟ و معيارها و آرمان هايِ ما بر چه اساسي و چگونه پايه ريزي و تعيين شده اند ؟ چرا ما نمي توانيم و نبايد باطني زيباتر از ظاهرمان داشته باشيم ؟ چرا خودمان را اصلاح نمي كنيم ؟ چرا ظاهرآرا و چاپلوس و دروغ گو و پوچ و ياوه هستيم ؟ و چرا ما مردم - هم چنان كه در آرمان هايِ خويش مي گوييم و ادعا مي كنيم - خوب و زيبا و شايسته نيستيم ؟ چرا به جايِ ريشه كن ساختنِ عادات و خصالِ ناپسند ، آن را پنهان مي كنيم و ظاهرِ خود را ، خلافِ خواسته هامان و چنان كه جامعه و مردم و نگاهِ حاكم مي پسندد ، مي آراييم و در درون و خلوتِ خويش ، چنان كه مي خواهيم رفتار مي كنيم . چرا " دو گونه " و " دو گانه " ايم ؟ و اين " تضاد " تا كي بايد روانِ آدمي را بيازارد ؟ دخترِ من مي پرسد : چرا مردم همين خوبي ها را كه مي گويند خوب است ، انجام نمي دهند و چگونه از خدايِ خويش مي خواهند كه در پليدي و زشتي و گناهِ ايشان شركت نموده و آن ها را در پنهان ساختنِ آن پليدي ها ياري كند ؟ يا از او مي خواهند كه آن ها را ، ناديده فرض كند ؟ چرا و چرا ؟ و بدينسان هزاران چرا و چرا ؟ و چگونه ؟ است ، كه بام تا شام مي شنويم و پاسخ مي گوييم و به آن ها مي انديشيم ، يا نمي انديشيم . امروز وقتي كه من جزوه يِ پايان ترمِ يكي از پسرانم را – آن هم در اثرِ نق زدنِ مادرش – همين طور اتفاقي و سرسري مي خوانم ، دقيقا همان فكري را مي كنم كه معلمِ ادبياتش كرده بود ، يعني گمان مي برم كه پاره هايي از مقالاتِ مرا سرِ هم كرده است ... اما وقتي كه منابعش را در " سايت " هايِ گوناگون رديابي مي كنم ، مي بينم چيزي را كه من پس از پنجاه سال و با هزاران رنج و دشواري مي توانسته ام دريابم – يا در نيابم - او با يك نيم روز و با چند كليك و ساعتي مطالعه ي بي طرفانه و مصمم ، به دست آورده است . و چنين است كه در مي يابم اكنون هيچ چيزي را نمي توان از كسي پنهان كرد ... و هيچ سخنِ ناگفته و " خطِ قرمزي " وجود ندارد . يك وقتي برايِ دريافتنِ يك حقايقي ، بايد عمرها تلف مي شد و جنگ ها و كشتار ها و نهضت ها و شورش ها و چه ها و چه ها اتفاق مي افتاد ، تا يك " سهروردي " پيدا مي شد كه " فصوصِ " ابنِ عربي را دريابد و در هزار قالب و بند و نقابِ گوناگون به پوشاند ، يا بيان كند و نكند . تا باز قرن ها بگذرد و يك مولوي و ملايي در " ابرقو " پيدا شود كه حرفِ او را به فهمد – يا نفهمد - و ... " هم چنان اين چرخ در تكرار " ... اما امروزه دنيايِ ارتباطات و آگاهي هايِ بشري ، اين امكان را فراهم آورده است كه با اندك امكاناتي و نگاهي بي طرف و انساني و حتا غريزي ، مي توان تماميِ آگاهي ها و تجربه هايِ قرن هايِ بشر را ، در تمامي روايت ها و ديگرگوني هايش ، ديد و به دست آورد و آن را به داوري و تبيين نشست ... اين است كه مي گويم : ديگر اكنون هيچ چيزي را نمي شود از كسي پنهان كرد ... اتفاقا پسرانِ من همه " رياضي " خوانده اند و مي خوانند و نيز مادري كاملا مذهبي و سنتي دارند ... و پسرِ بزرگم هنوز در آغازِ بلوغِ جسمي و فكري قرار دارد و خودم هم تازه دارم او را مي شناسم و كشف مي كنم ... و آري ، اتفاقا من از آن هايي بوده ام كه هيچ گونه آموزشِ از پيش تعيين شده اي را تا كنون به فرزندانم منتقل نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام سال هايِ بازي و غريزه را ، هم چنان غريزي بشناسند و خود همراه با جامعه و شرايطِ خويش ، حركت كنند و پيش بيايند ... رها كنيد موضوع را ... ما مردم بايد برويم و كپه ي مرگمان را بگذاريم ... بچه ها و جوان ها ، فارغ از تضادهايِ ما " آدم بزرگ " ها ، بار آمده اند ... و تازه اين وضعِ منِ فرهنگي بوده است ، از بقيه يِ جامعه كه بهتر است سخن نگويم ... ما در اين سال ها چه مي كرده ايم ؟ با نسلِ پس از خود چه كرده ايم ؟ اين ها كه همه متولدينِ پس از 57 هستند و كاملا نيز در دست و نگاه و سفارشِ ما رشد كرده اند ... اما حاصلِ آن چه بوده است ؟ ما با نسلِ فردا چه كرده ايم ؟ بگذاريد بگذريم ... اما و از سويِ ديگر ، آن چه مايه ي خرسندي و اميدواري است ، آن كه مي بينم دانش و تكنولوژي و شناختِ نوينِ بشري و جهاني و دنيايِ آگاهي و ارتباطات ، حتا كاري را كه ما فرو گزار كرده ايم ، انجام داده و اكنون ميسر است كه با فشارِ دكمه اي و كليكي ، هرچه را كه به خواهيم و توان و لياقتش را داشته باشيم ، به دست آوريم و انگار ديگر نيازي هم به آن همه زور زدن و رنجِ اضافي بردن و گذشتِ قرن ها و نسل ها نباشد و نيست ... اكنون من و فرزندِ تازه بالغم ، در يك جا ايستاده ايم . در حالي كه من وارثِ سده هايِ دشوار ، رنج ها و ناداني ها و ناتواني ها و شناخت ها و آرمان ها و باورها و گذشته ها و گذشته ها و گذشته ها هستم و او جوهرِ دانائي و توانايي را ، در خويش و با خويش و در اختيارِ خويش دارد ... ما پيران – بايد باور كنيم - كه در حالِ انقراضيم و جوان ها با جمعيت و نگاهِ امروزينِ خويش ، دارند جايِ ما را مي گيرند و خود راه را مي روند و خواهند رفت و اين تنها ما هستيم كه هر روز و در هر گوشه و كنار مي شنويم كه : راستي ، فلاني هم مرد ... اين است كه مي گويم : اكنون " دست " ها كاملا " رو " شده است و ديگر هيچ چيزي " پنهان " نيست . " حقيقت " و " واقعيت " ديگر مقولاتي ناشناخته و ويژه يِ خواص نيستند ... بلكه .... و چنين است كه مي بينم عصرِ حجر و زمانِ كجاوه و پالكي به سر آمده و ديگر تماميِ پديده ها ، شناخته شده و آشكار به ميدان مي آيند چنان كه حتا سياست مداران و سياست بازان و بازي گران و ديگران و ديگران هم - " دست " شان را " رو " بازي مي كنند ... امروزه مد شده است كه " بيل كلينتون " از كودتايِ 28 مرداد به گويد و انگليس و فرانسه اسنادِ طبقه بندي شده ي دورانِ پيش از " فرو پاشيِ اتحادِ شوروي " را منتشر كنند ... ديگر هيچ كتابِ " سرخ " و " زردي " وجود ندارد و ديگر كسي نيست كه ده ها نقد و افشاگري و تحليل – اعمِ از فيلم و گزارش و مستند و غيرِ مستند - از " خود زنيِ " يازدهِ سپتامبر را نخوانده باشد و نديده باشد ... اين است كه مي گويم : ديگر نمي شود هيچ چيزي را ، از كسي پنهان كرد و ديگر هيچ انساني " مقلِدِ " كور و پيروِ محض نيست ... امروز ديگر هر كس كه كوره سوادي هم داشته باشد ، مي تواند جهانِ آگاهي ها و تجربه ها و دانش و شناخت را ، در ادوارِ گوناگونِ بشري و نزدِ ملت ها و قوم ها و تمدن ها و نژاد هايِ ديگرگون و گوناگون به يابد و به شناسد .... اين است كه ديگر همه تاريخ را مي دانند و مي خوانند ، از جغرافيا و فيزيك و زيست شناسي و فلسفه و منطق و روان شناسي و جامعه شناسي و انسان شناسي و چه و چه و چه - نيز - اگر بخواهند و لياقت د اشته باشند ، آگاهند .... امروز ديگر كسي در جهان – حتا در آن گوشه و كنارِ افريقا و آسيا – هم ، وجود ندارد كه با الاغ و كاروانِ شتر به سفر به رود ، حتا اگر ديوانه باشد .... يا بايد دورمان را ديوار به چينيم و از قبرس " خر " صادر كنيم ، يا جهانِ دانش و شناختِ امروزين را ، مجهز به ابزار و تكنولوژيِ مدرن بشناسيم و با آن برخوردي انساني و آگاهانه و واقعي داشته باشيم ... نمي دانم اين همه زور زدم ، آيا توانستم منظورِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟ و اين نيز ، يكي ديگر از ويژه گي هايِ " نسلِ من " است كه هنوز نمي تواند و نتوانسته است دنيايِ انديشه و شناختِ مدرن را ، با نگاهي توانا و آگاهانه ببيند و بيان كند .... وآري كه ، همواره " حافظ " و " مولانا " و " خيامِ " ما ، در هاله اي از رمز و راز و افسانه و اسطوره و داستان و امثال و حِكم و چه و چه سخن گفته اند و " حقيقت " را ، در چنان لايه هايِ تيره اي از " شعر " و " شعار " و " شعور " پيچانده اند ، كه جز خود شان هيچ كسي نمي توانسته و نتوانسته است كلام و سخنِ ايشان را بخواند و بشنود و درك كند ... نمي دانم توانستم دغدغه هايِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟ مي خواستم به گويم كه امروز ديگر همه چيز شفاف و آشكار و بي پرده رخ نموده است و هيچ " حقيقتي " برتر از انسان و زندگيِ او در كره ي خاك وجود ندارد ... ديگر هيچ چيزي " تابو " و " توتم " و " بت " و چه و چه نيست .... امروز از مقوله ي فهم است و شناخت ... و نه از هيچ مقوله ي ديگر ... امروز از جنسِ ديروز نيست و فردا روزي ديگر است ... ناگاه چشم خواهيم گشود و خواهيم ديد كه ناچاريم برايِ زندگي و شناختِ جامعه و مردم و نسلِ فردا ، يا فردايي بينديشيم و يا ده ها و صدها فرهنگِ لغات و اصطلاحات جعل كنيم ... اين است كه مي گويم : بايد " لغت معنيِ " جامعه را شناخت و درك كرد و نفسِ تحولي را كه در اثرِ ارتباطات و دانش و ابزارِ مدرن فراهم آمده است ، دريافت و متناسبِ با زمان حركت كرد .... شايد كه درست گفته باشد ، آن كه گفته است : " زمان همواره از پديده ا ي كه بي حضورِ او صورت گرفته باشد ، انتقام مي گيرد " ... پس بايد كه برايِ مديريتِ جامعه و جهان ، آن ها را شناخت و آگاهانه با تماميِ پديده ها برخورد كرد ... نمي دانم آيا توانستم منظورم را بيان كنم ، يا خير ؟ آري ، من دغدغه هايِ فرهنگي و زير بنايي برايِ فردايِ خودم و فرزندان و جامعه و جهان و كشورِ خويش دارم ... اما چه كنم كه چنان اكسيژنم به " سياست " آلوده است ، كه برايِ بيان و توضيح ِ آشكارترين مقوله ها ، ناچار از بيانِ هزاران پيرايه يِ زايد و غير ضروري و عمر هدر كن ، مي باشم ... و هستم ... چه كنم كه .... ؟ چه كنم كه ؟....؟ * چهارشنبه 28 بهمن 83 برابرشانزدهم فوريه ي 2005 از پشتِ كامپيوتر در دهكده ي جهاني
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۶ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .