گفت وگويِ ذهني و با سخني در تعريفِ اخوانِ ثالث از شعر ( 2 ) - شعر چيست ؟ " واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " . اين تعريف بيش از حد به شاعر وابسته است . واژه ي شعور نيز ايهام دارد ، بايد بيشتر شكافته شود . اين كه آشكار است . درك و دريافتي كه شاعر يا هر انديشه ورزي ، از هستي و خويش دارد " شعر " ناميده مي شود . ولي اين مي تواند ، به نثرِ قرنِ هشتم باشد . بله ، اگر شاعري در قرنِ 8 زندگي كند . تفاوتش با نثر در چيست ؟ تعريف نه جامع است و نه شامل . هم بر غيرِ شعر اطلاق مي شود و هم اقسامِ آن را در بر نمي گيرد . باز شتاب كرديد . هنگامي كه گفتيم " شاعر " و " شعر " هم نثر را ، از تعريف خارج كرده ايم و هم نظم را . يعني نه هر شعري " شعر " است و نه هر " شعوري " كه در قالبِ واژه گان در آيد . درك و دريافتِ آدمي ، در چارچوبِ واژه گاني ويژه بيان مي شود . آن واژه گان در جوامعي كه هنوز نظمِ دير پايِ " نظم و نثر " در آن به هم نريخته و هنوز زباني جز زبان و گويشِ جهاني دارد ، يا در قالبِ نثر بيان مي شود يا نظم و اين دو نيز به همان ضرورتي كه كلمه و مفهومِ شعر نياز به بازنگري و نگاهي تازه و ديگر دارد ، به همان ميزان يا بيش و كم نياز به تعريفِ تازه دارند . به عبارتِ ديگر : ما مردم و ما هويت و جامعه بسيار بسيار و بسيار نيازمندِ آنيم كه واژه گانِ خويش را دوباره ببينيم و دوباره تعريف كنيم . و اين موضوع تنها انگيزه يِ من به طرحِ بحثِ حاضر و گفت و گو و جست و جو در آن است . پس اكنون و بار ديگر مي پرسيم : " شعر چيست ؟ " " واژه گاني بينِ نظم و نثر ، برايِ بيانِ شعورِ شاعر " حدِ آن را هم آزادي و آگاهيِ جامعه و محيط و زبان ، تصوير و تعيين مي كنند . اين تعريفِ شعر است در جايي كه هنوز نظمِ كهن و قالب هايِ نادرست حاكميت و مقبوليت دارند . اما در جوامعِ پيش رفته نمي تواند چنين باشد . زيرا فرض آن است كه در آن جوامع مرزها درهم ريخته و تعريف آزاد است . پس تعريفِ شعر نيز بسته به مخاطب ، بايد تغيير پذير باشد . آري ، چنين است . اما نمي توان از آن نتيجه اي را گرفت كه شما مي خواهيد بگيريد . اين دفعه را شما شتاب كرديد . خير موضوع آشكار است و نيازي به بي راهه نيست . مخاطب هرگز نمي تواند و نبايد " شاعر " را محدود كند و هر گاه چنين شد به همان نسبت شاعر و شعرِ او را تقسيم بندي كرد . جوهرِ انديشه در پشتِ شعر و شعورِ شاعر است . رسيدنِ شعر به مخاطب گامِ بعدي است . يعني شما تاثيرِ محيط را بر شاعر انكار مي كنيد ؟ خير ، تاثيرِ محيط و ميزانِ آگاهي و برخورداريِ شاعر و ديگر عواملِ دخيل را نيز در نظر دارم ، اما ورايِ تمامِ اين ها شخص و شخصيت و انديشه اي را مي بينم كه آگاه و مسوول است و برايِ او هيچ گونه محدوديتي را نمي پذيرم . مخاطبِ شاعر را نيز همگاني تر از آن كه شما مي پنداريد فرض و تصور مي كنم . و چنين است كه مي خواهم دوباره به موضوع باز گردم و اكنون تعريفي جامع و شامل را درخواست كنم . " شعر چيست ؟ " . " واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " . اين واژه گان است كه تحتِ تاثيرِ مخاطب ، يا عواملِ بيرونيِ ديگر تغيير مي كنند و گاه در قالب ها و حد و حدودِ مخاطب شكل مي گيرند . شعورِ شاعر برخاسته از آگاهي ها و تجربه ها و برخورداري هايِ اوست و نه تحتِ تاثيرِ هيچ عاملِ ديگري . آن چيزي كه كوچك و بزرگ مي شود ، كلاسيك و نو و كهنه و نيمدار و وصله شده و آپاراتي و تيوب لِس و چه و چه دارد ، شاعر نيست ، بلكه جامعه ، مخاطب و جهانِ اوست . و صد البته كه اين جهان و محيط در ساختن و برآوردنِ همان شخص و شخصيتي كه شما شاعرش ناميده ايد ، تاثير گذاري مثبت است . مگر نگفتيد : " شاعر آينه ي تمام نما و راست گويِ جامعه و جهان است " ؟ اما انگار باز شما داريد "شعر " و " شاعر " را در هم مي آميزيد . بله اين دو در هم آميخته هستند ، اما نه چنان كه هيچ يك از ديگري قابلِ تشخيص و تميز نباشند . آن چه مي گوييد بحثِ ديگري است . ما در اين جا سه مفهومِ جداگانه داريم كه مي توانيم آن ها را در سه واژه يِ " شعر " و " شاعر " و " مخاطب " موردِ بحث قرار دهيم . هر قدر كه اين سه را بخواهيد در هم بياميزيد ، اما نخست بايد هريك را جداگانه تعريف كنيد . بياييد همين تعريفِ اخير را از شعر به پذيريم ، سپس در صددِ تعريفِ شاعر و مخاطبِ او بر آييم و ميزانِ تاثير پذيريِ هر يك را بر ديگري جست و جو كنيم . همين آخرين سخن را در تعريفِ شعر بگويم و سپس به شاعر و مخاطبِ او به پردازيم . و آن اين كه : جايگاهِ آن " بي تابي " كه آقايِ اخوان گفته اند ، در اين ميان كجاست ؟ در جايي كه به هر حال شاعر و شعر چون حاصلِ ناب ترين لحظاتِ شعور و حساس ترين شاخك هايِ جامعه است ، آن چنان زودتر از جامعه در ذهن و خود آگاهِ شاعر متبلور مي شود كه حتا در آزادترين و آگاه ترين جوامع نيز ، باز شاعر پيش تر و حساس تر و دانسته تر است ، چنان كه در شوقِ گفتنِ آن چه دريافته است " بي تاب " و هيجان زده و گاه حتا برآشفته و در خروش و خشم است . بي تابي " حالتي دروني و خود حاصلِ احساسِ ديگري است كه ما آن را " شعورِ شاعر " ناميديم . هر چه جهان و نگاهِ شاعر برتر و شخصِ او آگاه تر و شايسته تر باشد " بي تابي " هايِ وي نيز بيشتر خواهد بود . در واقع اين ذهن و انديشه و دريافتِ شاعر است كه متكي بر آگاهي ها و برخورداري هايِ وي ، از او شاعر و شاعر تر مي سازد ، البته اگر چنين صفت و تفضيلي را به پذيريم . ولي بهتر است بگوييم : برخورداري ها و لياقت هايِ شاعر او را در خلقِ آثارِ زيباتر و قوي تر ياري مي كند و جهانِ او را توضيح مي دهد . " بي تابي " حاصلِ آن درك و دريافتي است كه در برخورد با جامعه و جهانِ شاعر اوج مي گيرد يا فرو مي نشيند . هرچه فاصله ي شاعر با جامعه و مخاطب بيشتر باشد " بي تابي " هاي او نيز افزون تر خواهد بود . پس مخاطب و جامعه " بي تابيِ " شاعر را شكل مي دهند و نفسِ " بي تابي " ارتباطي با " شعر " يا حتا شاعر ندارد ، بلكه ايجاد شده در اثرِ فاصله ي آگاهي و شناختِ شاعر با مخاطب اوست . اين ذهن يا دريافتِ شاعر نيست كه " بي تابي " را مي آفريند ، يا سبب مي شود ، بلكه عدمِ دركِ همگاني و فقدان يا كمبودِ مخاطبان است كه شاعر را بي تاب مي سازد . پس بگوييد : " شعر محصولِ بي تابيِ آدمي " نيست ، بلكه " شعور " و احساسِ بر انگيختگي محرك و موتورِ آن است . " بي تابي " حالتي است كه در اثرِ " شعور " حاصل مي شود و فقدان يا كمبودِ مخاطب آن را بر مي انگيزد . يعني اين كه قضيه عكس است . گمان مي كنم در تعريفِ " شعر " به سخنِ واحدي دست يافته ايم . بهتر است همان را دنبال كنيم . در تعريفي كه گذشت بايد آشكار باشد كه " شعر " آن واژه گان است يا " شعورِ شاعر " ؟ مي پنداشتيم كه نيازي به توضيحِ بيشتر نداشته باشد . بله ، شعر تنها واژه گان نيست ، بلكه واژه گان قالب و ظرفِ بيانِ شعر هستند و به همين دليل نيز تغيير مي كنند و در زبان ها و فرهنگ هايِ گوناگون پست و بالا و فراز و نشيب دارند و دارايِ مرز و حد ، يا بي زمان و مكان مي باشند . آري " شعر ، شعورِ شاعر است " ، نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن درك و دريافت و شناختِ شاعر به كار مي روند . واژه ها چار چوب هايِ تنگ كننده يِ قدرت و بيانِ شاعر در باز آفرينيِ " شعورِ شاعر از آفرينش وخويشتن و جهاني است كه در آن مي زِيد ، وهمواره و بسيار نيز خلافِ ميلِ قلبي او محكوم به زيستن در آن شرايط است . پس مي توان تعريف را دوباره نويسي كرد و گفت : شعر ، شعورِ شاعر است از زندگي و خويشتن و آفرينش و هر آن چه مي بيند و مي شناسد و به درنگ در مي يابد و سپس آن را در ظرفي از واژه گاني به فراخورِ خود يا مخاطبانش ، بيان مي كند . پس شعر واژه نيست و آن ها ابزارِ شاعر ، براِيِ بيانِ شعور و شناخت او از هستي مي باشند . آري چنين است . اما نمي توانيم از ياد به بريم كه حتا شاعر نيز بيرون از هيچ واژه اي نمي تواند بينديشد . يعني اين كه انسان در قالبِ واژه گان ميخواند و مي انديشد و مي داند و سخن مي گويد . جرئت كنيد و بگوييد : هيچ چيزي خارج از جهانِ واژه گان وجود ندارد . آري ، اما اكنون سخنِ ما در شعر و تعريفِ آن است ، نه در فلسفه و منطق . پس تعريفِ آخرين را به پيش از آن تصحيح كنيد . نيازي نيست ، چون من هر دو تعريفِ اخير را يكي فرض كرده ا م . يعني در همان حالي كه شعر را شعورِ شاعر مي نامم و نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن به كار مي روند ، توجه دارم كه شعور نيز با ظرفِ واژه گان بيان مي شود ، يا حتا با همان ظرف به دست مي آيد و در ذهنِ شاعر ، اعمِ از خود آگاه يا ناخود آگاهش شكل مي گيرد . شعورِ ناخود آگاه ، يا همان بي تابيِ آن حضرت ، چيزِ جالبي است . خير ، شعورِ ناخود آگاهي وجود ندارد ، بلكه حاصلِ خود آگاهي است . اما شاعر ممكن است در حالت هايِ هوشياريِ كامل ، آن شعور و شناخت را در قالبِ واژه گان بيان كند ، كه روانشناسان اين را مي گويند خود آگاه ، اما ممكن است در هنگامي كه شاعر تحتِ تاثيرِ عواملِ دروني و بيروني ، آن درك و دريافت را در حالتي از بي تابي ، هيجان ، برانگيختگي و به اصطلاح ناخود آگاهيِ ذهني بيان مي كند ، ولي اين هرگز به معنايِ ناخود آگاهيِ شاعر از پيام يا شعور نيست . مي توان گفت : ذهنِ انسان همانندِ يك كامپيوتر حتا در اوجِ مستي ، كه حتما آن را بي خودي و مستي مي نامند ، دقيق ترين و درست ترين و ناب ترين و برترين انديشه هايِ بشري ، يا شعورِ انساني را ، روايت و حكايت كند . آري به اصطلاح هاردِ كامپيوتر حتا در همان مستي ها و بي خودي ها نيز آگاه و به خود است . بي تابي ها را گفتيم كه حاصلِ عاملِ بيرونيِ شعر ، يعني مخاطب يا محيطِ شاعر و جهان و شعري است كه در آن زندگي مي كند . پس جهانِ شاعر و مخاطب ، مي تواند با جهانِ شعر متفاوت باشد . ديديد شتاب كرديد . هم اكنو ن به آن نيز مي رسيم . اما پيشاپيش بايد توافق كنيم كه شعر همان تعريفي را دارد كه ما در تعابيرِ اخير بيان كرديم . و آن شعورِ شاعر و واژه گاني است كه ان شعور را بيان مي كنند ، يا در ذهنِ او متبلور مي سازند و مي آفرينند . آري ، تمام كنيم . گمانم اين است كه تا اين جا به پرسش ، پاسخ داديم . پس باز به پرسيم : " شعر چيست ؟" و به گوييم : " واژه گاني كه شعورِ شاعر را تبيين مي كنند . بسيار سخن گفتيم . بهتر است بر همين نظر توافق كنيم و به تعريفِ شاعر و مخاطبِ شعر به پردازيم . آري .
ادا مه در پست ديگر
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۰۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .