" امروزانِ سراسر شگفتي و نخبه گانِ ... مقاله يِ دوم
مي دانيم كه اصولا " فرهنگ سازي " همواره گام ها پيش از جامعه قرار دارد ، و توسطِ نيروهايي از همين جمعيت هايِ اجتماعي و به ياريِ همين مردم شكل مي گيرد . و آن چه از مقبوليتِ همگاني و اتفاقِ اين نهادهايِ اجتماعي ، بر مي آيد " واقعيت " و " تاريخِ فرداست " . بگذرم از آن كه : آيا فرهنگ ساخته مي شود ؟ يا آن را مي سازند و از پيش تعيين شده ، جامعه را در آن قالب مي ريزند ؟ اين موضوع خودش و در جايِ خودش شايسته و مناسب است . اما در اين جا بهتر كه به سخنِ خويش باز گرديم و " خموشي " يا " سخن گفتنِ " " نخبه گان " و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گانِ ايراني را ، در شرايطِ حساسِ كنوني ، بشناسيم و بررسي كنيم . بله و اما ، در دسته و گروهِ دوم ، يا جمعيت ها و نگاه هايي كه حتا اگر " تريبوني " در اختيار داشته باشند " سخن " نمي گويند ، بايد اندكي تامل كرد ... بسياري هستند كه مي خواهند بگويند : " هنوز زمانِ سخن گفتنِ نخبه گان فرا نرسيده است " . اما گذشته از درستي و نادرستيِ اين كلام ، بايد گفت ، اين نگاه وجود نداشتنِ تريبون هايِ اجتماعي را ، دليل و انگيزه يِ اين " خموشي " خواهند د انست . بسياري نيز " خستگي " و وازده گي و ترس ها و نگراني هايِ خويش را دارند و هنوز مانندِ " قرنِ بوق " چشم به زد و بندهايِ پشتِ پرده و طرح هايِ آماده ي ديگر دوخته اند . و بگذريم كه اگر كسي به راستي " نخبه " و " فرهيخته " و " به بلوغِ فكري و جسمي " رسيده باشد – اعمِ از جوان و پير و نسلِ اول و دوم و سوم و چارم – خود بهتر از هر كس باور خواهد داشت كه – به قولِ خودم - در امروزو اكنون ، ديگر " هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است " . اين جور هم مي شود گفت كه : ما مردم و ما هويت و ما مدعيانِ مغرورِ پيشينه ي درخشانِ فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي و سياسي ، در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، چه بسيار كه سخن گفته ايم و همه چيز را به هر صورت كه خواسته ايم بسته بندي و به خوردِ مردم داده ايم ... اكنون زماني است كه بايد سكوت كنيم و بشنويم . به تعبير و عبارتِ ديگر : بيشتر چشم و گوش بگشاييم و زبان فرو بنديم و بياموزيم آن چه را كه در تمامِ تاريخمان از آن محروم بوده ايم . چنان كه اكنون كمتر فرصتي است كه بتوانيم به آساني آن را از كف بگذاريم . اما همين جا – منِ پير ميان سالِ 51 ساله – بايد بگويم كه : سخن شنيدن و شناختنش را - اگر لياقت و توانش را داشته باشيم – مالِ امثالِ من است ، اما عمل كردن و آموختن و سازندگي مالِ جوان هاست و شايد كه از ما ديگر گذشته باشد ... يا گذشته است ؟ و آري كه در تمامِ سال ها و سده هايِ گذشته ، بسيار يا تماميِ زمامدارانِ جامعه ي ايراني ، تا جايي كه جا داشته است گفته اند و نوشته اند و حتا از ياوه ترين و بيهوده ترين مقولات نيز كتاب ها و فيلم ها و گزارش ها و چه ها و چه ها كه نساخته اند و متاسفانه نتيجه را امروز مي بينيم و گمانم ديگر همگي ضرورتِ تحول در بينيادي ترين ساخت هايِ اجتماعي و فرهنگي را دريافته اند و انگار كه دريافته اند ... و آري كه بر هيچ انسانِ آگاهِ ايراني ، امروز پوشيده نيست كه اكنون زمانِ آموختن و ساختن و بنا كردن است ... امروز بايد تماميِ توده هايِ محروم و مليوني كه در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، همواره از " آگاهي " و " آزادي " منع شده اند ، بايد كه هنگامه ي ارتباطات و اطلاعات و دانش و تكنولوژيِ جهاني را بياموزند و اگر توان و لياقت و استعدادي دارند ، در عرصه هايِ گوناگونِ اجتماعي و فرهنگي ، به ساختنِ ايرانِ آزاد و آگاهِ فردا همت كنند و برخيزند ... و صد البته كه امروز در جهان ، هر كس و هر جمعيت و جامعه اي و با هر نگاه و شناخت و نگرشي كه به هستي و انسان و زندگي داشته باشد ، بايد بتواند و خواهد توانست - و گاه نيز مي تواند – كه در آزادي و امنيت سخنِ خويش را بگويد .... هفتاد هزار " وبلاگ " و " سايت " برايِ مردمِ اكنونِ ايران ، پديده يِ كوچكي نيست ... و گذشته از نقد هايي كه در اين ارتباط قابلِ طرح است ، در مجموع گمانم اين است كه هر كس هر گونه سخن و نگاه و شناختي قابلِ طرح داشته باشد – دستِ كم – در اين ميحطِ مجازي ، مي تواند بيان كند ... حالا كو خواننده و كو گوشِ شنوا ؟ آن خودش بحثِ ديگري است ... بگذريم كه اِشكال زياد است و بسياري از نابساماني ها ، ويژه گيِ شرايطِ اكنوني و شايد تا حدودي گريز ناپذير نيز باشد و بگذرم از اين كه بسياري از حضرات " فسيل شدن " و " سنگ شدن " و متوقف شدنِ خويش را نمي خواهند باور كنند ، يا " مرعوبيت " هايِ سنتيِ خويش را ، بر آمده از سال ها و سده هايِ رنج بار و دشوار ، به ياد مي آورند و خود نيز خسته و آلوده به همين حال و هوا هستند و هستيم و ناتواني و آلودگي و بيماري و نا آگاهيِ خود را ، از شرايطِ روزِ جهاني و شناختِ تازه ي انسان از " زندگي " و " آفرينش " و تماميِ مقولاتِ اجتماعي و فرهنگي و سياسي ، در زير نقابِ " مصلحت " ها و مصالحِ گاه حتا روشن فكرانه مي آرايند و خويش را توجيه مي كنند ... اما چرا و چگونه نبايد ما ايرانيان " واقعيت " ها و " حقيقت " هايِ ملموس و موجود را نيابيم و هم چنان كوركورانه ، روزگار چون " خواب گردان " و گونه هايِ غيرِ معقولِ حيات ، هم چنان نباتي و در رنج و جنگ و مرگ انديشي و تباهي و در انتظارِ نجات بخشي بگذرانيم و .... چه و چه و چه ؟ ... اما ، گمانِ من اين است كه نورِ دانش و شناخت ، چنان يك باره و جهان گير خواهد درخشيد ، و آن چنان بمبي در ذهن و روان و دنيايِ شناخت و آگاهي هايِ بشر و " انسانِ مدرن " و از جمله نيروهايِ بسيار و جوان و فرهيخته و آگاه و آزادِ ايراني منفجر خواهد شد ، كه تازه دريابيم چگونه سده هايي را در خواب و محروم از هر گونه دانش و آگاهي زيسته ايم وچگونه به آن تن مي د اده ايم ؟ آري ، چنان كه تنها بايد بخنديم ، زيرا كه بسيار نخنديده ايم و تنها زندگي نكرده ايم و چنان كه نوعِ مردم و بعضي از خسته گان مي انديشند ، ما اكنون كاري جز زندگي و شادي نداريم و هيچ چيزي به ما مربوط نمي شود ... اما به راستي هم كه برايِ هرگونه ساختني ، در آغاز بايد به پذيريم كه جز زميني باير چيزي در كف نداريم ... اگر با اين مصالح مي شد چيزي را ساخت كه ساخته بوديم و گويا كه ساخته ايم ... و مگر ما هفت هزار سال پي در پي نساخته و ويران نكرده ايم ؟ يا مگر اين هويتِ به بن بست رسيده و ثنوي را ما نساخته و هم اكنون در حالِ ويران كردنِ آن نيستيم ؟ مگر اين بنا ساخته يِ ما نيست ؟ يا الان آن را ويران نمي كنيم ؟ و سرانجام و پايانِ سخن اين كه : اكنون ما ايرانيان تعهد و نقش و وظيفه اي جز آموختن و آموختن و بازهم آموختن نداريم . اكنون ناچاريم در شناختِ خويش نسبت به جامعه و مردم و كشور و جهان و ساختارهايِ اجتماعي و فرهنگي و اداري تجديدِ نظر كنيم و دوباره همه چيز را از نو بشناسيم و نقد كنيم و آگاهي و آزادي را در سر لوحه ي اهدافِ امروز و فردايِ خويش بدانيم .
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۱۷ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .