در آستانه يِ دومين سالِ فعاليتِ " وبلاگِ نگاه " دوباره و بازهم : " به همه كس و هيچ كس " همان عنوانِ نخستين نامه و نخستين پست .
و به راستي آيا زمانِ آن نرسيده است كه اندكي بينديشيم ؟
مي خواستم بپرسم كه : ما از چه چيزي و كدام جرياني به عنوانِ " جنبشِ روشن فكريِ ايران " نام مي بريم ؟ كدام جنبش و كدامحركت ؟ از مشروطه تا كنون صد سال است كه داريم چون كِرم به خود مي لوليم و نمي دانيم چكار مي خواهيم بكنيم و هدفِ نهائي مان چيست ؟
وقتي كه نقد و نظرهايِ روشن فكرانِ كنونيِ ايران را ، در سايت ها و وبلاگ ها – اين تنها دريچه يِ گشوده يِ ارتباط – مي خوانم ، گاه اميدوار مي شوم و گاه نوميد . وقتي كه مي بينم امروزه توده هايِ محروم هم مي توانند حرف و سخنِ خويش را بگويند وانگار گاهي هم ازبسياري روشن فكران و مدعيانِ رهبري ، پيش افتاده اند و عيني تر به مسائل مي نگرند ، سرشار از خرسندي و اميد مي شوم . اما هنگامي كه مي بينم هنوز بسياري از ما ، يا درنيافته ايم كه موضوع چيست ؟ و يا اين كه هم چون گذشته هايِ سنتي و رسيده به بن بست ، دوباره گرفتارِ همان دورِ باطل شده ايم و باز مي خواهيم همان اشتباه هايِ سنتي را تكرار كنيم ، يأسي تلخ مرا در خود مي فشارد ... اين " جنبشِ روشن فكري " كه اين گونه در افواه افتاده است ، چيست ؟ از اول بگويم ؟ يا از آخر به اول ؟ از فردوسي و حافظ و ابن عربي و ملاصدرا و شيخِ بهائي و طوسي و طبرسي بگويم ؟ يا از سيد جمال و مدرس و كاشاني و طالقاني و شريعتي و بازرگان و سروش و خاتمي و ديگران و ديگران و ديگران ؟؟ از مدعيان و متوليانِ مذهب و مليت ، يا جريان ها و گروه هايِ راست و چپ ؟ كدام يك ؟ از متقدمين يا متأخرين ؟ ؟ نسلِ جوان و مستعد و سرخورده از روحانيت و مذهب را ، در دهه هايِ چهل و پنجاه ، هنگامي كه پي در پي جذبِ چپ مي شدند و بهسويِ شرق و نسخه هايِ سوسياليستي و حتا حركت ها و هسته هايِ مسلحانه مي رفتند ، امثال دكتر شريعتي و بازرگان به سمتِ "اسلامِ انقلابي " و در نهايت التقاطِ اسلام و آرمان هايِ سوسياليستي ، كشاندند و تمامِ پتانسيلِ " نسلِ انقلاب " را چنان به هدر دادند كهپس از نزديكِ به نيم قرن ، هم چنان سرجايِ اولش ايستاده و هنوز همان بايد و نبايد هايِ كهن را تكرار مي كند . شريعتي و بازرگان و طالقاني و – حالا سروش - نوعي روشن فكريِ اسلامي و انقلابي تأسيس واداره كردند كه حاصل و ثمرش ائتلاف با روحانيت درسالِ 1356 و پذيرفتن همان عوامي بود كه تا ديروز در جلب و رهبريِ آن ها – و نيز مديريتِ فرهنگي و ارتقاء سطح آگاهيِ ايشان - نا كام مانده بودند و سرانجام اين كه " جنبشِ روشن فكري " همان بود كه خود پذيرفت " عوام " را به صحنه آورد . شايد كه بتواند سپس به صورتي دموكراتيك – يا حتا مسلحانه – از خيابان ها جمع كند . يا اگر توانست رهبريِ ايشان را به دست آورد . نتيجه يِ چنين ديدگاهي – كه ريشه در دوگانه گي هايِ شخصيتي و ذهنيِ ما مردم و نسل داشت و انگار برايِ بعضي ها هنوز هم دارد – اين شد كه در كمتر از دو سال ، تا اشغالِ سفارتِ امريكا - كه بيشترين جمعيت و اصولا نهضتِ چپ از آن حمايت كرد - يعني حداكثر تا 58 و59 " جنبشِ روشن فكري " و تماميِ هوادارانِ بسيارشان از صحنه خارج شدند ، يا با تحليل هايِ نادرست جذبِ اراده يِ " عوام " گرديدند . پايانِ كار را نيز ديديم . نتيجه يِ اشتباهِ روشن فكران را ، ما ايرانيان با جان و تنِ خويش تاوان داديم و قصه يِ رنجي اين گونه را آزموديم و بر پشت و گرده هامان ، هنوز آثار و علايمش را داريم . حالا دوباره مي خواهيم همان دورِ باطل را تكرار كنيم . متأسفم . عزيزِ من " پرتستانيزم اسلامي " زماني بود كه از دلِ جامعه و خواستِ گريز ناپذير و ضرورتِ زمان و مكان به جوشد و مثلا در اين آخرين نمونه و فرصتش ، جريانِ شريعتي به كاميابي منجر مي شد و فرضا با حكومتِ بختيار و برقراريِ نوعي دموكراسيِ آسيائي و نمونه اي از " مشروطه يِ سلطنتي " موفق مي شد . اما ديديم كه همين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " با آن همه " تشكيلات " و گروه ها و حمايت هايِ مليوني ، به موقع خود جا خالي كرد و اولين كساني كه بختيار را تحريم كردند ، همين حضراتِ " مليون " و تماميِ جنبشِ چپ بودند وصد البته به اضافه يِ توده هاي عوامي كه با چارتا جزوه يِ تبليغاتي و شعارها و جهان بيني هايِ خلق الساعه ، اما در واقعِ امر با تكيه بر شخصيت هايِ شناخته شده و دارايِ نام – ولي با اذهاني مغشوش و آشفته و گرفتارِ تضاد - تحريك كرده و به خيابان ها آورده بود و به آساني تسليمِ همين جريان شدند و سرانجام هم نتوانستند در برابرِ به اصطلاح " عوام " ايستادگي كند، يا با آن ها ارتباطي سازنده و آگاهي بخش برقرار نمايند . و چنين بود كه حضراتِ روشن فكرانِ ايراني به جايِ " گام به گام " جلو رفتن ، قدم به قدم در برابرِ منطقِ توجيه گرِ " روشن فكرِمسلمان " و سپس " اصول گرايِ سنتي " عقب نشستند و يك به يك سنگرها را خالي كردند و هم چنان اصلِ موضوع و اشتباهِ مبنائي را درنيافتند و نخواستند در نگاهشان به هستي و جهان و منطقه و انسانِ ايراني ، تجديدِ نظر كنند و با نگاهي شست و شو شده دوباره تاريخ و هويتِ خويش را بررسي نمايند و ... و آري ، اين چنين شد كه با تحليل هايِ آبكي و توجيه هايِ مصلحت انديشانه لاس زدند و زدند ، تا به امروزي كه مي خواهند " جبهه يِ دموكراسي و حقوقِ بشر " راه بياندازد و چه و چه ؟ و باز هم چنان دنبالِ پلي مي گردند كه بينِ " سنت " و " مدرنيته " يا بگوئيم بينِ " آگاهي " و " تقليد " بزنند و مثلا يك " آيه الله منتظري " و " اصلِ تراز " و چيزي از جنسِ " قانونِ اساسيِ مشروطه " و بت ها و رهبراني هم چون سروش و رضا پهلوي و نهضتِ آزادي و حتما " جبهه يِ " اعتماد و وفاق هم ... و باز چندي و سال و سده اي ديگر، سرِ اين مردمِ بيچاره را گرم كنند و باز همان دورِ باطل و تكراري ... كجايِ كاريم و از چه سخن مي گوئيم ؟ وقتِ " پرتستانيزمِ اسلامي " تا پيش از 56 و 57 يا حداكثر تا 1360 بود ، نه اكنون و در اينبحبوحه و تكاپويِ شتاب زده يِ زمان ... و مگر نمي بينيم يا نمي خواهيم ببينيم كه اكنون زمان بر بسياري از حركت هايِ مذبوحانه يِ پس از واقعه ، پيشي گرفته است و مي گيرد ؟ چرا نمي توانيم – يا نمي خواهيم – واقعيت هايِ هرچند تلخ را دريابيم ؟ چرا ؟ كجايِ كاريم ؟ و از چه مي گوئيم ؟ " جنبشِ روشن فكري " در ايران ، چرا نمي خواهد اصلِ موضوع را دريابد ؟ و پيوسته بي راهه ها و تكرارِ نسخه هايِ تكراري و سنتي را طلب مي كند ؟ آخر " تاريخ " را كه نبايد برايِ شما پيوسته تكرار كرد . به راستي تا كنون اين " جنبش " كجا بوده و چه مي كرده است ؟ از " آلِ احمد " گرفته تا شريعتي و بازرگان - و اين تازه گي ها هم سروش- همه و همه كوشيده اند و مي كوشند " بيتِ عنكبوت " را در قالبِ " پرتستانيزمِ اسلامي " بيآرايند و جا بزنند ، و انگار نمي خواهند بفهمند كه كلِ مسأله انحرافي است . هيچ كدام حاضر نيستيم " تمامِ حقيقت " را عريان و بي هيچ مصلحت انديشي بيان كنيم و در صددِ حلِ ماجرا از بن برآئيم . همه گرفتارِ گامِ ما قبلِ آخر هستيم و باز داريم همان نسخه هايِ تكراري را به خوردِ مردم مي دهيم . چرا يك گامِ اساسي به جلو بر نمي داريم و چرا نبايد واقعيت هايِ ناگفته را – يك بار و برايِ هميشه – با مردم در ميان نهاده و آن ها را در انتخابِ يك زندگيِ شادكام و برخوردار و آگاهانه " آزاد " گذاشت ؟ و اصولا چرا هيچ حركتي به سويِ " آگاهيِ مردم " سامان نمي يابد و هنوز و همواره به شعور اين مردم توهين كرده ايم و نخواسته ايم ايشان را در خود دانستن و خود زندگي كردن ، ياري كنيم ؟ و چرا و چگونه همواره در مسيرِ رهبري كردن و جامعه را در ناآگاهي حفظ كردن ، حركت مي كنيم ؟ هميشه خواسته ايم از مردم ابزاري استفاده كنيم و بدونِ آن كه خودشان بدانند و بفهمند ، ايشان را اداره و رهبري كنيم و هنوز هم مي خواهيم " آگاهي " را از مردم دريغ سازيم ، در حالي كه به آشكار مي بينيم بسياري از مردم و آحادي برجوشيده از همين عوام ، امروزه دارند از بسياري به اصطلاح روشن فكران ، جلو مي افتند و گويا اين مردم هستند كه به جامعه يِ روشن فكري فشار مي آورند ، تا تكليفش را با خودش يك سره كند و مواضعش را " شفاف " سازد . يعني اين كه تكليفِ خود را با دروغ هائي كه تا كنون گفته و توجيهاتي كه كرده و تراشيده است ، روشن كند و " زندگي " و " انسان " را به رسميت و اصالت بشناسد و دست از مصلحت انديشي و توجيه و دروغ و نيرنگ و تزريقِ قطره چكانيِ " آگاهي " و " آزادي " بردارد و ... در حالي كه هنوز اين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " دارد به روش هايِ سنتي و الگوهايِ تمدنيِ " شرق " و غرب " مي انديشد و با قالب هايِ كپي برابرِ اصل كلنجار مي رود و هنوز در حال و هوايِ سال هايِ دهه يِ چهل و پنجاه سير مي كند ، اين آحادي از مردم هستند كه ديگر نمي خواهند در تار و پودِ " جامعه يِ روشن فكري " گرفتار گردند و دوباره ناآگاهانه به صحنه اي بيايند كه برنده اش آشكار نباشد ، يا باز همان " سياست پيشه گانِ سنتي " و بت ها و قهرمانانِ پيش ساخته و پيش پرداخته ، قرني و نيم قرني ديگر ، مردم را در همان " جهلِ مركبِ " خويش نگاه دارند و هم چنان " آگاهي " پديده اي ويژه يِ " خواص " باشد و هر چقدر بزرگان " مصلحت " دانستند ، بصورتِ قطره چكاني " آگاهي " و " آزادي " را تزريق كنند و جلوِ تحولِ بزرگي را كه - در ذهنيتِ مردمِ ايران در حالِ شكل گيري است - بگيرند و باز همان حركتِ لاك پشتي و قرني ديگرحرف و تحليل و " گام به گام " تا " آزادي " ... آقايان چه مي گويند و از جانِ مردم چه مي خواهند ؟ و تا كي مي خواهند برايِ " آزادي " و بهروزي و شادكاميِ " انسان " مرز تعيين كنند و نسخه به پيچند ؟ اين جامعه يِ روشن فكري كه حرفش را مي زنيد جز مشتي اشخاص و شخصيت ها و بت ها و قهرمان هايِ ساخته شده برابرِ الگوهايِ از پيش تعيين شده و تكراري ، چه بوده اند ؟ و ما در ايرانِ پس از مشروطه ، جز احزاب و دسته هايِ متكي به افراد و قدرت هايِ خاصِ خارجي يا داخلي ، و بيشتر وابسته به مراكزِ قدرت و حاكميت ، چه داشته ايم ؟ و كدام " تشكيلاتِ " به راستي " آزاد " و منسجم را تجربه كرده ايم ؟ تازه داشتيم از چاله يِ خرافات در مي آمديم و به مراجعِ روحاني اعتراض مي كرديم و از آن ها نقد پذيري را مي خواستيم كه يك باره " استاد " از كرسيِ ارشاد " تشيعِ علوي " را در آوردند و كشفِ " اسلامِ انقلابي " در برابرِ " ارتجاعي و تشيعِ صفوي " را مطرح كردند و درست در هنگامي كه نسلِ جوانِ مستعد داشت از روحانيت و مذهب زده مي شد و سر به طغيان بر مي داشت ، نوعِ ديگري از " اسلام و تشيع " را معرفي كردند و به خوردِ ما دادند و " انتظار " را " مذهبِ اعتراض " قلمداد نمودند و اين گونه تماميِ پتانسيلِ نسلِ جوان و آماده يِ كشور را برايِ يك دوباره كاريِ ديگر ، به هدر دادند و تماميِ نيروهايِ حركت و رشد در جامعه يِ ايراني را، به سويِ " اسلامِ انقلابي " جلب و جذب كردند ... آبِ سردي بر جوشِ نسلِ جوان و حركتِ رو به رشد جامعه ... نتيجه را هم ديديم كه چه شد ؟ نه مردم " اسلامِ انقلابي " را پذيرفتند و نه روشن فكرانِ ايراني توانستند با آن ، به داخلِ توده هايِ عوام نفوذ كنند و رهبريِ آن ها را به دست آورند . و سرانجام همين " اسلامِ انقلابي " ناچار شد تن به " روحانيت " بدهد و به اين وسيله با نيرويِ عوام – و ائتلافِ با عوام - حكومت را به زانو در آورد و... و ديديم كه تحليل ها همه نادرست بود و در ظرفِ كمتر از دو سال تمامِ نيروهايِ به اصطلاحِ انقلابي و روشن فكر يا سركوب شدند و يا فراري و يا دوباره به كارهايِ زير زميني روي آوردند و در خانه هايِ تيمي مستقر شدند و ديديم كه نه از " فرقان " و " مجاهدينِ خلق " كاري ساخته شد و نه از " ملي مذهبي " ها و نه از " سلطنت طلبان " و ديگران و ديگران ... و چنين بود كه تمامِ آن افسانه يِ " اسلامِ انقلابي " دود شد و به همراهِ توان و زندگيِ " نسلِ انقلاب " و پتانسيلِ حركت و تغيير درجامعه به هوا رفت . آيا باعثِ شگفتي نيست كه حالا دوباره حضرات از " اسلام منهايِ روحانيت " و همان شعارهايِ كهنه سخن مي گويند و انگار مي خواهند " مدرنيزم " را با " پرتستانيزمِ اسلامي " و " مردم سالاريِ ديني " و هزار عنوانِ نو و كهنه ي ديگر ، درآميخته و معلوم نيست چه معجونِ هفت جوشي را ، به خوردِ اين مردمِ بدبخت و ناتوان و نا آگاه و پيرو بدهند و باز صد سالِ ديگر " همان آش و همان كاسه " ... امير كبير را نفهميديد و با " سه تومان و ريالي " رگ زديد ، با " مصدق " چه كارتان بود ؟ مصدق را خود بر آورديد و خود بر زمين زديد ، از سي و دو به بعد چرا و چگونه اصلِ موضوع را درنيافتيد ؟ 57 و 58 را گول خورديد و تمامِ تحليل هاتان آبكي و نادرست در آمد ، پس از 59 چرا و چگونه " انقلاب در دو حركت " را نوشتيد و خودتان را توجيه كرديد ؟ و سرانجام پس از 60 كه ديگر حجت بر همه تمام شده بود ، چرا و چگونه حضراتِ تاق و جفتِ قهرمان و روشن فكر و بت و دگر انديش و مردم سالار و اصلاح طلب و ملي و مذهبي و چه و چه هم چنان سر در گريبان داشتند و با شرايط و حاكميت لاس مي زدند و زدند . انگار هميشه جامعه بايد درگيرِ مشتي " فضلايِ معنون " باشد و ... چه عرض كنم ؟ حضراتِ بزرگان و مدعيانِ جامعه يِ روشن فكري در تمامِ اين سال هايِ به رنج آغشته و دشوار كجا بودند و چه كردند و خود را " با كدامين ننگ آلودند " ؟ " چه راهي را كه پيمودند " ؟ به راستي بي خود نبود كه صادقِ هدايت شيرِ گاز را باز مي كرد . هدايت را همين به اصطلاح " جامعه يِ روشن فكريِ ايران " كشت ، نه مردم و نا اميدي از توده ها ... بس است و بس كنيد . اگر نمي توانيد و نمي خواهيد گامي به پيش برداريد و يك بار و برايِ هميشه تمامِ " حقيقت " را ، با مردم در ميان گذاريد و دريچه يِ " آگاهي " و " آزادي " را به رويِ جامعه و انسانِ ايراني بگشائيد ، بيائيد و دوستانه و صادقانه و منصفانه – دستِ كم – مانعي نباشيد و پي در پي نسخه هايِ پيچيده شده در اروپا و ريشه دار در لژهايِ ماسوني را ، برايِ مردم تجويز نكنيد و اگر ذره اي آبروئي برايتان مانده است ، همان را نجات دهيد و از شكست و افشايِ خويش در جريانِ " انتخاباتِ نهم " درسِ عبرتي بگيريد و بيش از اين خويش را ملعبه و مضحكه ي خاص و عام نسازيد ... چشم هايتان را شست و شو دهيد و با نگاهي پاكيزه به امروز و اكنونِ ايران و جامعه و انسانِ ايراني بينديشيد و زماني را كه ديگر ازجنسِ گذشته و نا آگاهي نيست ، دريابيد ... اميدوارم از دردِ دلِ صادقانه ي من كسي نرنجد و به راستي آن ها كه به ايران و انسانِ ايراني مي انديشند و نسبت به اين نام نوستالوژي دارند ، به يك خانه تكانيِ اساسي و لازم روي آورند ... تا كي بايد " جامعه يِ روشن فكري " اين گونه قيمِ توجيه گر و مصلحت انديشي باشد ؟ و تا كي بايد " فهم " را انكار كرد ؟ و... تا كي ؟ و تا چه هنگام ؟ ... ؟ بگذريم . با درود و پوزش ، شادكام باشيد . و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۰۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .