نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

 

" جنبشِ روشن فكريِ ايراني "

روشن فكرانِ ايراني چه مي گويند ؟

در آستانه يِ دومين سالِ فعاليتِ " وبلاگِ نگاه " دوباره و بازهم : " به همه كس و هيچ كس " همان عنوانِ نخستين نامه و نخستين پست .

و به راستي آيا زمانِ آن نرسيده است كه اندكي بينديشيم ؟

مي خواستم بپرسم كه : ما از چه چيزي و كدام جرياني به عنوانِ " جنبشِ روشن فكريِ ايران " نام مي بريم ؟ كدام جنبش و كدام حركت ؟
از مشروطه تا كنون صد سال است كه داريم چون كِرم به خود مي لوليم و نمي دانيم چكار مي خواهيم بكنيم و هدفِ نهائي مان چيست ؟

وقتي كه نقد و نظرهايِ روشن فكرانِ كنونيِ ايران را ، در سايت ها و وبلاگ ها – اين تنها دريچه يِ گشوده يِ ارتباط – مي خوانم ، گاه اميدوار مي شوم و گاه نوميد . وقتي كه مي بينم امروزه توده هايِ محروم هم مي توانند حرف و سخنِ خويش را بگويند وانگار گاهي هم ازبسياري روشن فكران و مدعيانِ رهبري ، پيش افتاده اند و عيني تر به مسائل مي نگرند ، سرشار از خرسندي و اميد مي شوم . اما هنگامي كه مي بينم هنوز بسياري از ما ، يا درنيافته ايم كه موضوع چيست ؟ و يا اين كه هم چون گذشته هايِ سنتي و رسيده به بن بست ، دوباره گرفتارِ همان دورِ باطل شده ايم و باز مي خواهيم همان اشتباه هايِ سنتي را تكرار كنيم ، يأسي تلخ مرا در خود مي فشارد ...
اين " جنبشِ روشن فكري " كه اين گونه در افواه افتاده است ، چيست ؟ از اول بگويم ؟ يا از آخر به اول ؟ از فردوسي و حافظ و ابن عربي و ملاصدرا و شيخِ بهائي و طوسي و طبرسي بگويم ؟ يا از سيد جمال و مدرس و كاشاني و طالقاني و شريعتي و بازرگان و سروش و خاتمي و ديگران و ديگران و ديگران ؟؟ از مدعيان و متوليانِ مذهب و مليت ، يا جريان ها و گروه هايِ راست و چپ ؟ كدام يك ؟ از متقدمين يا متأخرين ؟ ؟
نسلِ جوان و مستعد و سرخورده از روحانيت و مذهب را ، در دهه هايِ چهل و پنجاه ، هنگامي كه پي در پي جذبِ چپ مي شدند و به سويِ شرق و نسخه هايِ سوسياليستي و حتا حركت ها و هسته هايِ مسلحانه مي رفتند ، امثال دكتر شريعتي و بازرگان به سمتِ " اسلامِ انقلابي " و در نهايت التقاطِ اسلام و آرمان هايِ سوسياليستي ، كشاندند و تمامِ پتانسيلِ " نسلِ انقلاب " را چنان به هدر دادند كه پس از نزديكِ به نيم قرن ، هم چنان سرجايِ اولش ايستاده و هنوز همان بايد و نبايد هايِ كهن را تكرار مي كند .
شريعتي و بازرگان و طالقاني و – حالا سروش - نوعي روشن فكريِ اسلامي و انقلابي تأسيس واداره كردند كه حاصل و ثمرش ائتلاف با روحانيت درسالِ 1356 و پذيرفتن همان عوامي بود كه تا ديروز در جلب و رهبريِ آن ها – و نيز مديريتِ فرهنگي و ارتقاء سطح آگاهيِ ايشان - نا كام مانده بودند و سرانجام اين كه " جنبشِ روشن فكري " همان بود كه خود پذيرفت " عوام " را به صحنه آورد . شايد كه بتواند سپس به صورتي دموكراتيك – يا حتا مسلحانه – از خيابان ها جمع كند . يا اگر توانست رهبريِ ايشان را به دست آورد .
نتيجه يِ چنين ديدگاهي – كه ريشه در دوگانه گي هايِ شخصيتي و ذهنيِ ما مردم و نسل داشت و انگار برايِ بعضي ها هنوز هم دارد – اين شد كه در كمتر از دو سال ، تا اشغالِ سفارتِ امريكا - كه بيشترين جمعيت و اصولا نهضتِ چپ از آن حمايت كرد - يعني حداكثر تا 58 و59 " جنبشِ روشن فكري " و تماميِ هوادارانِ بسيارشان از صحنه خارج شدند ، يا با تحليل هايِ نادرست جذبِ اراده يِ " عوام " گرديدند . پايانِ كار را نيز ديديم . نتيجه يِ اشتباهِ روشن فكران را ، ما ايرانيان با جان و تنِ خويش تاوان داديم و قصه يِ رنجي اين گونه را آزموديم و بر پشت و گرده هامان ، هنوز آثار و علايمش را داريم . حالا دوباره مي خواهيم همان دورِ باطل را تكرار كنيم . متأسفم .
عزيزِ من " پرتستانيزم اسلامي " زماني بود كه از دلِ جامعه و خواستِ گريز ناپذير و ضرورتِ زمان و مكان به جوشد و مثلا در اين آخرين نمونه و فرصتش ، جريانِ شريعتي به كاميابي منجر مي شد و فرضا با حكومتِ بختيار و برقراريِ نوعي دموكراسيِ آسيائي و نمونه اي از " مشروطه يِ سلطنتي " موفق مي شد . اما ديديم كه همين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " با آن همه " تشكيلات " و گروه ها و حمايت هايِ مليوني ، به موقع خود جا خالي كرد و اولين كساني كه بختيار را تحريم كردند ، همين حضراتِ " مليون " و تماميِ جنبشِ چپ بودند وصد البته به اضافه يِ توده هاي عوامي كه با چارتا جزوه يِ تبليغاتي و شعارها و جهان بيني هايِ خلق الساعه ، اما در واقعِ امر با تكيه بر شخصيت هايِ شناخته شده و دارايِ نام – ولي با اذهاني مغشوش و آشفته و گرفتارِ تضاد - تحريك كرده و به خيابان ها آورده بود و به آساني تسليمِ همين جريان شدند و سرانجام هم نتوانستند در برابرِ به اصطلاح " عوام " ايستادگي كند، يا با آن ها ارتباطي سازنده و آگاهي بخش برقرار نمايند .
و چنين بود كه حضراتِ روشن فكرانِ ايراني به جايِ " گام به گام " جلو رفتن ، قدم به قدم در برابرِ منطقِ توجيه گرِ " روشن فكرِ مسلمان " و سپس " اصول گرايِ سنتي " عقب نشستند و يك به يك سنگرها را خالي كردند و هم چنان اصلِ موضوع و اشتباهِ مبنائي را درنيافتند و نخواستند در نگاهشان به هستي و جهان و منطقه و انسانِ ايراني ، تجديدِ نظر كنند و با نگاهي شست و شو شده دوباره تاريخ و هويتِ خويش را بررسي نمايند و ...
و آري ، اين چنين شد كه با تحليل هايِ آبكي و توجيه هايِ مصلحت انديشانه لاس زدند و زدند ، تا به امروزي كه مي خواهند " جبهه يِ دموكراسي و حقوقِ بشر " راه بياندازد و چه و چه ؟ و باز هم چنان دنبالِ پلي مي گردند كه بينِ " سنت " و " مدرنيته " يا بگوئيم بينِ " آگاهي " و " تقليد " بزنند و مثلا يك " آيه الله منتظري " و " اصلِ تراز " و چيزي از جنسِ " قانونِ اساسيِ مشروطه " و بت ها و رهبراني هم چون سروش و رضا پهلوي و نهضتِ آزادي و حتما " جبهه يِ " اعتماد و وفاق هم ... و باز چندي و سال و سده اي ديگر، سرِ اين مردمِ بيچاره را گرم كنند و باز همان دورِ باطل و تكراري ...
كجايِ كاريم و از چه سخن مي گوئيم ؟ وقتِ " پرتستانيزمِ اسلامي " تا پيش از 56 و 57 يا حداكثر تا 1360 بود ، نه اكنون و در اين بحبوحه و تكاپويِ شتاب زده يِ زمان ... و مگر نمي بينيم يا نمي خواهيم ببينيم كه اكنون زمان بر بسياري از حركت هايِ مذبوحانه يِ پس از واقعه ، پيشي گرفته است و مي گيرد ؟
چرا نمي توانيم – يا نمي خواهيم – واقعيت هايِ هرچند تلخ را دريابيم ؟ چرا ؟ كجايِ كاريم ؟ و از چه مي گوئيم ؟
" جنبشِ روشن فكري " در ايران ، چرا نمي خواهد اصلِ موضوع را دريابد ؟ و پيوسته بي راهه ها و تكرارِ نسخه هايِ تكراري و سنتي را طلب مي كند ؟ آخر " تاريخ " را كه نبايد برايِ شما پيوسته تكرار كرد .
به راستي تا كنون اين " جنبش " كجا بوده و چه مي كرده است ؟
از " آلِ احمد " گرفته تا شريعتي و بازرگان - و اين تازه گي ها هم سروش- همه و همه كوشيده اند و مي كوشند " بيتِ عنكبوت " را در قالبِ " پرتستانيزمِ اسلامي " بيآرايند و جا بزنند ، و انگار نمي خواهند بفهمند كه كلِ مسأله انحرافي است . هيچ كدام حاضر نيستيم " تمامِ حقيقت " را عريان و بي هيچ مصلحت انديشي بيان كنيم و در صددِ حلِ ماجرا از بن برآئيم . همه گرفتارِ گامِ ما قبلِ آخر هستيم و باز داريم همان نسخه هايِ تكراري را به خوردِ مردم مي دهيم . چرا يك گامِ اساسي به جلو بر نمي داريم و چرا نبايد واقعيت هايِ ناگفته را – يك بار و برايِ هميشه – با مردم در ميان نهاده و آن ها را در انتخابِ يك زندگيِ شادكام و برخوردار و آگاهانه " آزاد " گذاشت ؟ و اصولا چرا هيچ حركتي به سويِ " آگاهيِ مردم " سامان نمي يابد و هنوز و همواره به شعور اين مردم توهين كرده ايم و نخواسته ايم ايشان را در خود دانستن و خود زندگي كردن ، ياري كنيم ؟ و چرا و چگونه همواره در مسيرِ رهبري كردن و جامعه را در ناآگاهي حفظ كردن ، حركت مي كنيم ؟
هميشه خواسته ايم از مردم ابزاري استفاده كنيم و بدونِ آن كه خودشان بدانند و بفهمند ، ايشان را اداره و رهبري كنيم و هنوز هم مي خواهيم " آگاهي " را از مردم دريغ سازيم ، در حالي كه به آشكار مي بينيم بسياري از مردم و آحادي برجوشيده از همين عوام ، امروزه دارند از بسياري به اصطلاح روشن فكران ، جلو مي افتند و گويا اين مردم هستند كه به جامعه يِ روشن فكري فشار مي آورند ، تا تكليفش را با خودش يك سره كند و مواضعش را " شفاف " سازد . يعني اين كه تكليفِ خود را با دروغ هائي كه تا كنون گفته و توجيهاتي كه كرده و تراشيده است ، روشن كند و " زندگي " و " انسان " را به رسميت و اصالت بشناسد و دست از مصلحت انديشي و توجيه و دروغ و نيرنگ و تزريقِ قطره چكانيِ " آگاهي " و " آزادي " بردارد و ...
در حالي كه هنوز اين به اصطلاح " جنبشِ روشن فكري " دارد به روش هايِ سنتي و الگوهايِ تمدنيِ " شرق " و غرب " مي انديشد و با قالب هايِ كپي برابرِ اصل كلنجار مي رود و هنوز در حال و هوايِ سال هايِ دهه يِ چهل و پنجاه سير مي كند ، اين آحادي از مردم هستند كه ديگر نمي خواهند در تار و پودِ " جامعه يِ روشن فكري " گرفتار گردند و دوباره ناآگاهانه به صحنه اي بيايند كه برنده اش آشكار نباشد ، يا باز همان " سياست پيشه گانِ سنتي " و بت ها و قهرمانانِ پيش ساخته و پيش پرداخته ، قرني و نيم قرني ديگر ، مردم را در همان " جهلِ مركبِ " خويش نگاه دارند و هم چنان " آگاهي " پديده اي ويژه يِ " خواص " باشد و هر چقدر بزرگان " مصلحت " دانستند ، بصورتِ قطره چكاني " آگاهي " و " آزادي " را تزريق كنند و جلوِ تحولِ بزرگي را كه - در ذهنيتِ مردمِ ايران در حالِ شكل گيري است - بگيرند و باز همان حركتِ لاك پشتي و قرني ديگرحرف و تحليل و " گام به گام " تا " آزادي " ...
آقايان چه مي گويند و از جانِ مردم چه مي خواهند ؟ و تا كي مي خواهند برايِ " آزادي " و بهروزي و شادكاميِ " انسان " مرز تعيين كنند و نسخه به پيچند ؟ اين جامعه يِ روشن فكري كه حرفش را مي زنيد جز مشتي اشخاص و شخصيت ها و بت ها و قهرمان هايِ ساخته شده برابرِ الگوهايِ از پيش تعيين شده و تكراري ، چه بوده اند ؟ و ما در ايرانِ پس از مشروطه ، جز احزاب و دسته هايِ متكي به افراد و قدرت هايِ خاصِ خارجي يا داخلي ، و بيشتر وابسته به مراكزِ قدرت و حاكميت ، چه داشته ايم ؟ و كدام " تشكيلاتِ " به راستي " آزاد " و منسجم را تجربه كرده ايم ؟
تازه داشتيم از چاله يِ خرافات در مي آمديم و به مراجعِ روحاني اعتراض مي كرديم و از آن ها نقد پذيري را مي خواستيم كه يك باره " استاد " از كرسيِ ارشاد " تشيعِ علوي " را در آوردند و كشفِ " اسلامِ انقلابي " در برابرِ " ارتجاعي و تشيعِ صفوي " را مطرح كردند و درست در هنگامي كه نسلِ جوانِ مستعد داشت از روحانيت و مذهب زده مي شد و سر به طغيان بر مي داشت ، نوعِ ديگري از " اسلام و تشيع " را معرفي كردند و به خوردِ ما دادند و " انتظار " را " مذهبِ اعتراض " قلمداد نمودند و اين گونه تماميِ پتانسيلِ نسلِ جوان و آماده يِ كشور را برايِ يك دوباره كاريِ ديگر ، به هدر دادند و تماميِ نيروهايِ حركت و رشد در جامعه يِ ايراني را، به سويِ " اسلامِ انقلابي " جلب و جذب كردند ... آبِ سردي بر جوشِ نسلِ جوان و حركتِ رو به رشد جامعه ...
نتيجه را هم ديديم كه چه شد ؟ نه مردم " اسلامِ انقلابي " را پذيرفتند و نه روشن فكرانِ ايراني توانستند با آن ، به داخلِ توده هايِ عوام نفوذ كنند و رهبريِ آن ها را به دست آورند . و سرانجام همين " اسلامِ انقلابي " ناچار شد تن به " روحانيت " بدهد و به اين وسيله با نيرويِ عوام – و ائتلافِ با عوام - حكومت را به زانو در آورد و...
و ديديم كه تحليل ها همه نادرست بود و در ظرفِ كمتر از دو سال تمامِ نيروهايِ به اصطلاحِ انقلابي و روشن فكر يا سركوب شدند و يا فراري و يا دوباره به كارهايِ زير زميني روي آوردند و در خانه هايِ تيمي مستقر شدند و ديديم كه نه از " فرقان " و " مجاهدينِ خلق " كاري ساخته شد و نه از " ملي مذهبي " ها و نه از " سلطنت طلبان " و ديگران و ديگران ...
و چنين بود كه تمامِ آن افسانه يِ " اسلامِ انقلابي " دود شد و به همراهِ توان و زندگيِ " نسلِ انقلاب " و پتانسيلِ حركت و تغيير در جامعه به هوا رفت .
آيا باعثِ شگفتي نيست كه حالا دوباره حضرات از " اسلام منهايِ روحانيت " و همان شعارهايِ كهنه سخن مي گويند و انگار مي خواهند " مدرنيزم " را با " پرتستانيزمِ اسلامي " و " مردم سالاريِ ديني " و هزار عنوانِ نو و كهنه ي ديگر ، درآميخته و معلوم نيست چه معجونِ هفت جوشي را ، به خوردِ اين مردمِ بدبخت و ناتوان و نا آگاه و پيرو بدهند و باز صد سالِ ديگر " همان آش و همان كاسه " ...
امير كبير را نفهميديد و با " سه تومان و ريالي " رگ زديد ، با " مصدق " چه كارتان بود ؟ مصدق را خود بر آورديد و خود بر زمين زديد ، از سي و دو به بعد چرا و چگونه اصلِ موضوع را درنيافتيد ؟ 57 و 58 را گول خورديد و تمامِ تحليل هاتان آبكي و نادرست در آمد ، پس از 59 چرا و چگونه " انقلاب در دو حركت " را نوشتيد و خودتان را توجيه كرديد ؟
و سرانجام پس از 60 كه ديگر حجت بر همه تمام شده بود ، چرا و چگونه حضراتِ تاق و جفتِ قهرمان و روشن فكر و بت و دگر انديش و مردم سالار و اصلاح طلب و ملي و مذهبي و چه و چه هم چنان سر در گريبان داشتند و با شرايط و حاكميت لاس مي زدند و زدند . انگار هميشه جامعه بايد درگيرِ مشتي " فضلايِ معنون " باشد و ... چه عرض كنم ؟
حضراتِ بزرگان و مدعيانِ جامعه يِ روشن فكري در تمامِ اين سال هايِ به رنج آغشته و دشوار كجا بودند و چه كردند و خود را " با كدامين ننگ آلودند " ؟ " چه راهي را كه پيمودند " ؟
به راستي بي خود نبود كه صادقِ هدايت شيرِ گاز را باز مي كرد . هدايت را همين به اصطلاح " جامعه يِ روشن فكريِ ايران " كشت ، نه مردم و نا اميدي از توده ها ... بس است و بس كنيد .
اگر نمي توانيد و نمي خواهيد گامي به پيش برداريد و يك بار و برايِ هميشه تمامِ " حقيقت " را ، با مردم در ميان گذاريد و دريچه يِ " آگاهي " و " آزادي " را به رويِ جامعه و انسانِ ايراني بگشائيد ، بيائيد و دوستانه و صادقانه و منصفانه – دستِ كم – مانعي نباشيد و پي در پي نسخه هايِ پيچيده شده در اروپا و ريشه دار در لژهايِ ماسوني را ، برايِ مردم تجويز نكنيد و اگر ذره اي آبروئي برايتان مانده است ، همان را نجات دهيد و از شكست و افشايِ خويش در جريانِ " انتخاباتِ نهم " درسِ عبرتي بگيريد و بيش از اين خويش را ملعبه و مضحكه ي خاص و عام نسازيد ...
چشم هايتان را شست و شو دهيد و با نگاهي پاكيزه به امروز و اكنونِ ايران و جامعه و انسانِ ايراني بينديشيد و زماني را كه ديگر از جنسِ گذشته و نا آگاهي نيست ، دريابيد ...
اميدوارم از دردِ دلِ صادقانه ي من كسي نرنجد و به راستي آن ها كه به ايران و انسانِ ايراني مي انديشند و نسبت به اين نام نوستالوژي دارند ، به يك خانه تكانيِ اساسي و لازم روي آورند ... تا كي بايد " جامعه يِ روشن فكري " اين گونه قيمِ توجيه گر و مصلحت انديشي باشد ؟ و تا كي بايد " فهم " را انكار كرد ؟ و... تا كي ؟ و تا چه هنگام ؟ ... ؟
بگذريم .
با درود و پوزش ، شادكام باشيد .
و التمام


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • يك سالگي نگاه
  • شطح - شعرِ امروز
  • در خصلتِ فرهنگيِ تحول - مقاله
  • به نام و يادِ شاملو - شعر
  • احشم الهاشمات و الحشمات - شعر
  • " اصلاحات " در خاورميانه و جهانِ اسلام
  • اين هم برايِ اهلش - شعر
  • شطحيات - پرت و پلا
  • وصف الحال - شعر
  • به درنگِ خدايان - شعر

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .