اروپا بايد اثبات كند كه تغيير كرده است اكنون در آستانه ي دوراني تازه و يك تصميم گيريِ تازه ، بد نيست اگر به بعضي از واقعيت هايِ موجود و مؤثرِ در موضوعِ تحولاتِ اكنوني به پردازيم . شايد كه راه به فردائي بهتر داشته باشيم ... اروپا قرن هاست كه با برخورداري از ثروت و انرژيِ جهانِ محرومان زيسته است . در دورانِ جديد نيز ، به دليلِ فقدانِ منابع و وابستگيِ شديدِ صنايعِ اروپا به اين منابع ، دوباره همان نقشِ " استثمارگرِ سنتي " را ايفا كرده و با حمايت از ديكتاتورهايِ دست نشانده و هدايتِ تحولاتِ درونيِ جوامعِ محروم ، قراردادهايِ نجومي و مفت را از سرانِ وابسته يِ اين جوامع به دست آورده و هم چنان ذخاير و منابعِ اين كشورها را- به بهايِ سلبِ زندگيِ محرومان و درجهتِ حفظِ وضعِ نابرابرِ موجود ، غارت كرده و بازار مصرفيِ سهل الوصول و بزرگ را برايِ جوامعِ خويش حفظ نموده است . آن چه كاملا آشكار و دمِ دست است ، اين كه " اروپائيان " در تمامِ تاريخ و گذشته يِ خويش بهترين سرزمين ها را در تصرف داشته و گران بهاترين ثروت هايِ جهانِ سوم و آسيا و افريقا را به ارزان ترين بها به دست آورده و از برده ساختنِ افريقائيان گرفته ، تا استثمارِ مستقيم در شبه قاره يِ هند و سراسر آسيا ، از هيچ سياستي و روشي ، در كسبِ قدرت و منافع و هم زمان سركوبِ توده هايِ مليونيِ مردم ، از هيچ سياست و روشي فرو گذار نكرده و همواره در جهتِ سلبِ آگاهي ها و حقوقِ بشري از جنوبي ها كوشيده است و " آزادي " و " رفاه " و انسان زيستن را ، تنها برايِ خويش و مردمانِ خويش خواسته است ما ايرانيان نيز گرچه – متأسفانه – هيچ گاه استثمارِ مستقيم نداشته ايم ، اما همواره تلخ ترين تجربه ها را از حاكميت هايِ وابسته به اروپا داشته ايم و بهايِ گرانِ اين سلطه را با جان و تنِ خويش لمس كرده ايم . نمي خواهم از گذشته ها به گويم ، يا به تاريخِ معاصر به پردازم . گرفتارِ " تئوريِ توطئه " – اين اصطلاحِ ياوه – نيز نيستم . بلكه مي خواهم واقعيت هايِ تلخِ گذشته و اكنون را ، به انگيزه يِ بيدار شدن و دانستنِ آن " واقعيت ها " و تغييرِ روش دادن به سويِ مردم را ، برايِ چشمانِ بيدار و ذهن هايِ هشيار ، از مردمانِ ينگه دنيائي توضيح دهم . ما ايرانيان در همان حالي كه به نقشِ مثبتِ تمدنِ غرب ، در شادكاميِ جهانيان و ايجادِ رفاه در پرتوِ " جامعه يِ مدرن " توجه داريم و داشته ايم ، هرگز از ياد نخواهيم برد كه " اروپا " در سده يِ معاصر – برايِ منطقه و ايران – نقشي بس باز دارنده داشته و همواره از گسترشِ " آگاهي " و " آزادي " در جوامعِ منطقه يِ خاورميانه جلوگيري كرده است . يعني در همان حالي كه تصديق كرده ايم كه انديشه يِ دموكراسي و بسترِ رشدِ آگاهي در جهانِ مدرن " اروپا " بوده است ، اما همواره شاهد بوده ايم كه اين بستر- نيز- از گسترشِ " آزادي " و " آگاهي " در جوامعِ محروم يا در حالِ توسعه ، جلوگيري مينمايد و در واقع " دموكراسي " را تنها برايِ خويش و مردمِ خويش خواسته است . به عبارتِ ديگر " اروپا " در همان حالي كه به رشد و رفاه و آزادي در جوامعِ خويش بيشترين بها را مي داده و نهايتِ رفاه و شادكامي را برايِ مردمِ خويش تدارك مي ديده است – كه البته در همين سخن و چگونگي و اختلافِ آن در جوامعِ گوناگونِ اروپائي جاي بحث است – در همان حال شبه قاره يِ هند را غارت مي كرده و به قتل عامِ مردم در جنگ هايِ خود ساخته و تحميلِ رژيم هايِ ديكتاتور و دست نشانده بر مردمان و جوامعِ آسيا و افريقا و به ويژه منطقه يِ خاورميانه اشتغال داشته است و با هزار و يك جور كودتا و دخالت ، مردمِ و جوامعِ اين كشورها را از توسعه باز داشته و در بسياري از شرايط نيز در نقشِ سركوب گرِ انقلاب ها و تحول هايِ اجتماعي و سياسي ظاهر شده است . اگر كشورهايِ در حالِ توسعه چيزي در اين سال ها و سده به كف آورده اند ، يا از مواهبِ دانش و صنعت در دورانِ مدرن اندك بهره اي گرفته اند ، نمي توان در اين رابطه نقشِ مثبت را به " اروپائيان " داد ، يا حتا آن ها را دارايِ نقشي در اين ميانه دانست . زيرا متأسفانه " اروپائيان " در سده يِ گذشته ، همواره در كنارِ رژيم هايِ دست نشانده و ضعيفي كه منافعِ خاصِ ايشان اقتضا كرده ، ظاهر شده اند و همواره روابط و قراردادهايشان با رژيم هايِ حاكم براين كشورها ، عليهِ منافعِ آشكارِ مردم و جوامعِ محروم بوده است . اين موضوع نياز به بحثِ چنداني ندارد و بر هيچ محققِ بي طرفي پوشيده نيست . اما مسأله اين است كه ما مي خواهيم اكنون باور كنيم كه ديگر آن شرايط و گذشته دفن شده و " سياستِ جهاني سازي " بايستي در نخستين گام ها " آزادي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ جهانيان را – بدونِ هيچ استثنائي – تضمين و تأمين كند و نسبتِ به آن پاي بند باشد . زيرا ... موضوع اين است كه اكنون مردمانِ جوامعِ محروم و به اصطلاح " جنوبي " ها ، به مسأله نخستين و اولين ضرورت در جوامعِ خويش دست يافته اند و اين حقيقت را دريافته اند كه بدونِ تغييرِ اساسي در نگرشِ خويش به جهان و" انسان " و بدونِ شناخت و فهمِ عموميِ از تجربه هاي بشري ، و اين عصاره يِ تماميِ مدنيت هايِ شناخته شده - يعني" مدرنيزم " نخواهند توانست تغييري متناسب با شرايطِ روزِ جهاني داشته باشند ، اما در همين حال نيز دريافته اند كه تحققِ اين دوران و چنين ديدگاهي ، در آغازبايد در نگرشِ كشورهايِ توسعه يافته باشد و به ويژه اروپائيان دريابند كه بدونِ تضمين و تأمينِ " آزادي " و برابريِ نوعِ بشر در برخورداري از تماميِ امكاناتِ موجودِ ، هيچ راهي وجود ندارد و بدونِ آن هيچ چيزي حل نخواهد شد . راه هايِ تكراريِ سنتي نيز به بن بست هايِ مشابه دچار شده و خواهند شد ... ا كنون هنگامِ تحول در ديدگاه " انسان " به خويش و كلِ جامعه يِ بشري – به عنوانِ يك مفهوم و واقعيتِ واحدِ جهاني – است و اين دگرگوني فرهنگي و در فرهنگ هاست . يعني اين كه پذيرفته ايم كه جز تحول در مراكزِ جهانيِ قدرت و تشكيلِ هسته هايِ تازه ، چيزي نيز در نفسِ جوامعِ جهاني - به ويژه در كشورهايِ توسعه نيافته - در حالِ شكل گيري و تولد است و بايد بپذيريم كه چنين تحولي دگرگوني در تماميِ ديدگاه هايِ سنتي را مي طلبد و اقتضا مي كند . چگونه ممكن است هنگامي كه نگاهِ " انسان " به خويشتن و جهان در حالِ دگرگوني است ، هم چنان روابطِ كهنِ ارباب و رعيتي و بازي هايِ پيدا و پنهانِ و سياست بازي هايِ صد ساله يِ گذشته وحتا " هشت ساله يِ دولتِ اصلاحات " هم چنان پابرجا باشد ؟ و هنوز آن نظمِ كهنِ بازي گري و فريب معتبر باشد وعصرِ " ليت " و " لعل " به سرنيآمده باشد ؟ در چنين هنگامه ايِ بايد همان " شفافيتي " كه اروپائيان از طرف هايِ خويش طلب مي كنند ، در ديدگاه هايِ سياسيِ خويش ملحوظ نمايند . يعني اين كه " خصلتِ فرهنگيِ تحول " و برتري دادنِ فرهنگ برِ " خصلتِ سياسيِ " آن ... و آري كه ديگر گذشته است - و نبايد - هم چون گذشته هايِ تلخ و دشوار ، بهايِ " جنگِ سرد " را " شرق " داده باشد و از مواهبِ آن تنها غرب و غربيان بهره گرفته باشند . تا زماني كه اين تحول در ديدگاه هايِ فرهنگي ايجاد نشود و خصلتِ سياسيِ " جهاني سازي " بر ويژه گيِ " فرهنگيِ " آن غلبه داشتهباشد ، از اساس چيزي اصلاح نخواهد شد و دوباره و هم چنان گرفتارِ چرخه يِ تكراريِ " سنتِ سياسي " يعني دروغ و فريب و سحفظِ سلطه به هر قيمت خواهيم بود و باز مشتي رژيم هايِ دست نشانده خواهيم داشت كه اين بار " آزادي " را شعار مي دهند . ما مي خواهيم باور كنيم كه گذشته ، گذشته است و " جهانِ مدرن " نيز - همانندِ ما - پذيرفته است كه اكنون هيچ راهي جز همگاني ساختنِ " آزادي " و " آگاهي " وجود ندارد و جز امكانِ برخورداريِ برابرِ تماميِ آحادِ بشري ، از " دانش " و تكنولوژي و انرژيِ موجود در كره يِ زمين ، امكانِ ديگري باقي نمانده است و تنها دگرگونيِ ديدگاه هايِ جهانيان و حذفِ فاصله هايِ موجود بينِ دولت ها و ملت ها و به رسميت شناختنِ حقِ مردم بر زندگي و سرنوشتشان و تأمين و تضمينِ " آزاديِ " بدونِ قيد و شرط برايِ فرد فرد و جوامعِ گوناگونِ بشري چاره اي و راهِ نجاتي برايِ نيل به وفاقِ جهاني وجود ندارد و بايد كشورهايِ توسعه يافته - و به ويژه اروپائيان - اين حقيقت هر چند تلخ را ، بپذيرند كه اكنون " آزادي " و رفاه و برخورداري تنها برايِ اروپائيان و كشورهايِ توسعه يافته ، نيست ، بلكه به رسميت شناختنِ اين حق برايِ تماميِ آحاد و جوامعِ بشري سخنِ روز و اقتضايِ نفسِ دگرگوني است و بايد كه در اين شناخت و دگرگوني در ديدگاه هايِ سنتيِ اروپائيان نيزايجاد شود و پايدار بماند . و ديگر گذشته است كه " آزادي " و برخورداري و رفاه در انحصارِ اروپائيان - يا ديگر كشورهايِ توسعه يافته - باشد و در همان حال حضرات به هر نوع بيدادي ، در جهانِ محرومان رويِ خوش نشان دهند . " دورانِ مدرن " برايِ كشورهايِ هنوز توسعه نيافته از زماني آغاز خواهد شد كه تماميِ محدويت هائي كه تا كنون - به هر شكل و صورتي – در ارتباط با " آگاهي " و " آزاديِ " اين جوامع وجود داشته است ، حذف گردد و كرامتِ انسان ها به ايشان باز گردانده شود و ديگر هيچ چيزي مقدم بر " آزادي " و " حقوقِ بشر " نباشد و هيچ منفعت و مصلحتي بر نهادينه ساختنِ آن حقوق پيشي نجويد و هيچ چيزي بر اصالتِ حقوقِ طبيعي و بديهيِ انسان برتري داده نشود ... و آري ، هنگامي مي توان گفت ديدگاه هايِ " سنتي " دگرگون و حذف گرديده ، يا عصرِ " مدرن " و " فرا مدرن " رسيده است كه خصلتِ " فرهنگيِ " دورانِ تازه ، شناخته و لمس شود و بر خصلتِ " سياسي " آن برتري يابد .. اكنون هنگامِ آن است كه حقوقِ طبيعي و بديهيِ تماميِ آحادِ بشري ، در جوامعِ محروم و در حالِ توسعه – به رسميت شناخته شود و به سرآمدنِ عصرِ بيداد و ناداني و زد و بندهايِ پيدا و پنهان ، در عمل ثابت شود ... تا همين هفته هايِ پيش بود كه سياست مدارانِ مهدِ تمدنِ اروپا ، در پاريس به آشكار مي گفتند كه : " منافعِ ما در عراقِ حفظ نشده است " و در انگليس رفاه در جامعه يِ انگليسي را پشتوانه يِ حضورِ جهانيِ خود ساختند ولي هيچ كس حاضر نشد واقعيتِ هايِ هنوز تلخِ كشورهايِ محروم را - به آشكار و صادقانه – با ملتِ خويش در ميان گذارد و اين مايه يِ تأسف است كه هنوز شاهد همان روش هايِ " سنتي " و استثمارگرانه هستيم و هنوز حفظِ منافعِ خويش و قراردادها و مصالحِ كشورهايِ توسعه يافته – و به ويژه اروپا – را اولويتِ نخستين مي دانيد و هنوز موضوعِ تحول را كه برخورداري و شادكاميِ نوعِ بشر – بي هيچ استثنائي – باشد ، در نيافته ايم .... من بر اين باورم آن شفافيتي را كه سياست مدارانِ اروپائي از ايران طلب مي كنند ، بايستي نخست در ديدگاه هاي خود نسبت به نفسِ تحولي كه هم اكنون در جوامعِ محروم و كشورهايِ توسعه نيافته در حالِ بردميدن است ، احساس ولمس كنند . و آري كه حضرات در آغاز بايد خودشان شفاف عمل كنند و شفاف سخن بگويند ، خواهند ديد كه اصولا " سوراخِ دعا " را – از اصل – گم كرده اند . و اما شواهدِ تازه و شرايطِ اكنون اقتضا مي كند و اميد مي آفريند كه اكنون همه چيز در حالِ شفاف شدن باشد و صفِ اهريمنان و اهورائيان ، نيكي و بدي و زشتي و زيبائي ، هر روز آشكارتر و فشرده تر گردد و آن جنگِ افسانه ايِ شب و روز هم – در پرده يِ افسانه ايِ آخرينش – بازي شود و... اميد مي رود - و باشد كه - از ورايِ اين فضا و محيط و نگاه " انسان " هائي كه " فراسويِ نيك و بد " مي انديشند و از نبردِ افسانه با واقعيت نمي خواهند هيچ بدانند ، زاده شوند و برخيزند و خود را بنمايند و سپيده يِ خورشيدِ " انسان زيستن " بر گستره يِ آفرينش نورِ " زندگي " و شادكامي فروپاشد ... به اميد آن روز والدرود
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۵۵ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .