تمدنِ مدرن - 7 بي حوصله گي و بي انگيزه گي و باز : " از آرشيوِ خانه "
گفتيم كه روندِ رشد و حركتِ جوامعِ مدرن پس از" رنسانس " و انقلابِ صنعتي و فرانسه ، به ويژه در صد ساله يِ گذشته ، رو به نفيِ برده گيِ انسان و بازگرداندنِ آزادي وآگاهي و شرافت و مقامِ انساني به وي بوده است . دستِ كم مي توان گفت : پس از فروپاشيِ اتحادِ شوروي – به عنوانِ سمبلِ شرقيِ انسان و نماينده يِ جهانِ سنتي و تماميِِ مكتب ها و داده هايِ جزمي و از پيش تعيين شده – اكنون سال هاست كه بشرِ مدرن ، در جهت " آزادي " و " آگاهي " و نفيِ هرنوع برده گيِ انسان و بازگرداندنِ حقوقِ بشر به وي ، دستِ كم در بخشي از جوامعِ جهاني مي كوشده و كوشيده است . نيازِ به توضيح ندارد كه هر تمدن و هويتي ، در دورانِ شكل گيري و تكاملِ خويش ، در درونِ جوامعِ مادر رشد مي كند و از مواهب آن نيز در آغاز صاحبان و بانيانِ آن تمدن برخوردار مي شوند . اگر امروزه مي بينيم ، سياست مدارانِ جهانِ مدرن ، دست به بعضي كارهايي مي زنند كه از نظرٍ ما ناروا و ناپسند مي نمايد ، نخست بايد بكوشيم تا عامل و علت آن را در يابيم و سپس گمان كنيم كه ما نتوانسته ايم انگيزه ي آن عمل را پيدا كنيم و اگر سرانجام هيچ محملي برايِ آن نيافتيم ، بايد يقين داشته باشيم كه سياست پيشه گان يا عوامل و اسبابٍ محترم نزدٍ ايشان و براثر منافعِ برتري ، دست به آن عمل زده و چنان موضعي را اتخاذ كرده اند . ( من در اين جا نمي خواهم به موضوعِ بيدادي كه جوامعِ غربي و به ويژه اروپائي ، بر جهانيان روا داشته اند و از فروشِ انسان تابيگاري و قتل و كودتا و جنگ و انقلاب ، همه و همه را بر جهانِ محرومان تحميل كرده اند و از فاسدترين ديكتاتورها در جهتِ حفظِمنافعِ خويش بهره گرفته اند و به ويژه در شصت ساله يِ دورانِ جنگِ سرد ، ذره اي آزادي و حقوقِ انسان آزارشان نداده و به تمامِ آدمخواران لبخند زده اند وآن چه از سويِ جهانِ مدرن و برخوردار ، بَر مردمان و جوامعِ آسيائي و افريقائي رفته است ، سخن بگويم . زيرا اين موضوعي است كه در جايِ خويش از آن بسيار گفته اند و گفته ايم. بلكه دراين جا مي خواهم حولِ بررسيِ " تمدنِ مدرن " به جهاتِ مثبت و تأثيراتِ فرهنگيِ آن بَر جهانِ سوم به پردازم ) . امروزه اين امكان فراهم گرديده است كه نسبت به آن چه در طولِ دورانِ به اصطلاح استعمار حتا ، بَر جهانِ سوم رفته و آن چه در نگاهِ ما ، ناروايِ مسلم مي نموده است ، تحقيق كنيم و با نگاهي باز و تازه مي توانيم برايِ آن مواضع انگيزه ها ، دلايلٍ بزرگي را بشناسيم ، چنان كه تمامِ شعر و شعارهايمان را در هم ريزد و به بازيچه بگيرد . ما ” جنگ سرد “ را بازيِ اَبر قدرت ها براي حفظِ منافعٍ خويش مي ديديم و مي گفتيم ، اما اكنون اگر اندك توجهي به موضوع داشته باشيم ، در خواهيم يافت كه تمام آن چه تحت عنوانٍ ” جنگِ سرد “ صورت گرفته است ، دارايِ انگيزه ها و زمينه هاي به جا و شايسته اي بوده و به جايِ خويش ، عاملٍ افشاگري ها وآگاهي ها و آموزش هايِ بسياري گرديده است . ” نهضت هاي بيداري “ در ” جهان سوم “ تمامي تحتٍ تأ ثيرِ شرايط جهاني در دورانِ ” جنگ سرد “ به بسياري از اهداف خويشدست يافتند . استقلال كشورهاي گوناگون در جهانٍ سوم نيز ، در اثرِ رقابت هايِ شرق و غرب و بازهم در همين دوران ، به دست آمده است و اصولا دنيايِ امروز كه اندك اندك دارد به صورتِ دهكده اي هماهنگ و مرتبط و برخوردار و شادكام در مي آيد ” آزادي “ و “ آگاهي “ و دانش و تكنولوژيِ خويش را مديونِ تمدن غرب و مدرن است . حتا دين سازي ها و نهضت هايي كه پير استعمارِ غرب تأسيس و اداره كرد ، به گونه اي نقشِ پيشرو را ، در جهتِ بيداري ملت ها ، در جهانِ سوم ايفا كرده است . بگذريم از صدها و هزاران دانشگاه و مراكزِ فرهنگي و مؤسساتِ تحقيقاتي و هيئت هايِ باستان شناسي و ديگر نهادهادئي كه يا مستقيما توسطِ همان به اصطلاح استعمارگران تأسيس گرديده اند و يا در اثرِ حضور و استعمارِ مستقيم يا غيرِ مستقيمِ ايشان به وجود آمده است ... و نيز بگذريم از اما و اگرهائي كه تنها از ذهن هايِ بيمار برمي خيزد و درفرض ، قابلِ طرح و تأمل هستند . نگاهي موشكاف به دويست ساله ي گذشته ، حقايق و وقايع را- چنان كه بوده و مي بايست باشد- براي هر آدمِ منصف وآگاهي آشكارمي سازد . واقعيت هايِ تلخ درتاريخ ما مردم ، چيزي را عوض نمي كند . نهضت هاي " سنوسي " و " وهابي " و " بابي " و " بهايي " و حتا جنبش هايِ ملي و مذهبي در جهانِ سوم ، همگي در ارتباط و تحتِ تاثيرِ شرايطِ جهانيِ فراهم آمده در دورانٍ ” جنگ سرد“ بوده و اصولا " تاريخِ بيداريِ "جنوبيان در اثرِ تماس با اهاليِ شمال و گسترشِ ارتباطات در دو سده يِ معاصر شكل گرفته است . مي توان گفت : نه تنها صف آرايي و رقابتٍ قدرت هاي بزرگ با يكديگر- كه اصطلاحا به آن ” جنگ سرد “ مي گويند - لازم و به جا بوده است ، كه حتا مبارزه ي تسليحاتيٍ اين قدرت ها و اَبر قدرت ها ، در نگاهي ديگر و شايسته ، براي رشدٍ دانش وتكنولوژي وآگاهيٍ جهانيان- به ويژه در جهانِ سوم – نقشي تعيين كننده ايفا كرده است . ( بگذريم كه بسياري از اقوام و ملل ، حتا شناختِ تاريخ و هويتِ خويش را نيز ، مديونِ تمدنِ غرب و همان به اصطلاح دنيايِ استعماري هستند . و مگر ايرانيان و مصريان و ديگران و ديگران در اثرِ تحقيقاتِ باستان شناسي و تاريخي توسطِ همان مستشرقين ، تاريخ و هويتِ خويش را نشناختند ؟ ) . نگاه ها را بايد شُست و بايست جورِ ديگري به جهان و انسان نگريست . بايد ” تمدن مدرن “ را از ديدگاهٍ تمدن مدرن و انسانِ مدرن و تفكرِ مدرن شناخت و به تأمل نشست . اين كه ما در اين جا ، يك تنه به قاضي برويم و كاملا تحت تأثير احساسات و شعارها و مشتي ياوه هايِ اربابِ منافع و مصالح در جهانِ سنتي ، سياست هايِ ديروز و امروزِ جهان را ، نا آگاهانه محكوم كنيم و كودكانه عليه آن مو ضع بگيريم ، خود فريفتن است و راه به هيچ جايي نمي برد و نخواهد برد . به با ورِ من ، اگر در ده يا بيست سالِ پيش ، مسايل و مواضعي نا شناخته بود ، حداقل پس از فروپاشيِ اتحاد شوروي ، بايد بسياري از عقولٍ ناقصه – حتا – در مي يافتند كه ” داستان چه بود ؟ “ و” برآن ها چه گذ شت ؟ “ بر ما كه چيزي نگذشته است ! و متأسفم از اين كه ما ايرانيان هيچ گاه استعمارِ مستقيمي نداشته ايم ، بلكه همواره درگيرِ مشتيِ ديكتاتورهايِ دست نشانده و استثمار و غارتِ غيرِ مستقيم بوده ايم و در نتيجه از تأثيرِ آن نوع استعماري كه كشورهائي چون هند و مصر و حتا افريقايِ جنوبي از تمدنِ غرب گرفته اند نيز ، برخوردار نشده ايم و ... در هر حال ما اگر همين جهانِ معاصرِ خويش را بنگريم ، در خواهيم يافت كه آيا مي توانيم ” تمدنِ مدرن “ را از آن ٍ خويش سازيم ؟ يا – فرضا - خواهيم توانست با حفظٍ هويتٍ قوميِ خويش ، از دانش و تكنولوژي مدرن بهره بگيريم ؟ و آيا در دهكده يِ به ناچار مرتبط و هماهنگِ جهاني ، وضعيتي منفرد و سازي ناهمگون ، ممكن و قابلِ تصور است ، يا خير ؟ سخن در اين بود كه بسياري از افراد و جوامع ، ناشناخته و بنا بر فرض و پيش فرض هايِ خاص ، به " تمدنِ مدرن " مي نگرند و گويي دانسته و ندانسته ، با آن به مبارزه بر مي خيزند ، يا برخاسته اند . تنها كاري كه امروز مي توان كرد ، اين است كه ببينيم آيا مي توان از دست آوردهايِ اين تمدن ، بهره گرفت و هويتٍ قومي خويش را نيز - اگر اصراري به حفظِ آن داريم - حفظ كرد ؟ آشكار است كه اگر از اهلٍ آن تمدن نباشي ، نخواهي توانست چنان كه بايد و شايد ، از دست آورد هايِ آن بهره بگيري ؟ اين است يا آن ؟ كدام يك ؟ سخن در اين است كه امروزه هر ديده ورِ منصِفي ، با تمامِ وجود در مي يابد كه بحث و سخن در اين نيست كه " تمدنِ مدرن " هويت هايِ قومي و قبيله اي را ، در خود هضم خواهد كرد يا خير ؟ بلكه مسأله يِ اساسي و واقعي ، تضادِ منافعِ اقليتِ فاسدي در جهانِ سنتي ، با انسان و جهانِ مدرن و انديشه و شناختِ زمينيِ آدمي است . همين و نه هيچ چيزِ ديگر . سخن در آن است كه ” تمدن مدرن “ چنان با دانش و تكنولوژي و بزرگ ترين مشخصه يِ خويش ، يعني " آزادي " درآميخته استكه با حفظ هويتِ قومي ، امروزه حتا در استفاده از ” ابزار ِ“ آن تمدن هزاران مشكل و ناهمگوني داريم ، چه رسد به برخورداري از ويژه گي هايِ هويتي و فرهنگيِ آن . موضوع اين است كه " آزادي " و " آگاهي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ جهانيان از دانش وتكنولوژيِ مدرن و شناختِ انسان باور و خِرد گرايِ اكنونيِ در دهكده يِ جهاني با تماميِ منافع و مصالح در جهانِ ناآگاه و خواب گردِ سنتي در تضاد است و از سويِ ديگر مقوله يِ " آزادي " و به رسميت شناختنِ انسانِ آزاد و شادكام در جامعه و جهان ، با تكنولوژي و تمدنِ مدرن در هم آميخته و اين دو لازم و ملزوم يك ديگر هستند و نتيجه اين كه يا بايد فاتحه ي تمدن هايِ رنج انديش و كهنِ شرقي را خواند و بعد رو به ” تمدن مدرن “ آورد ؟ و يا به دور خويش ديوار چيد و خر به قبرس صادر كرد . به باورٍ من اين مباحث را كساني دامن مي زنند كه يا هيج نمي دانند ، يا از آگاهيٍ كافي برخوردار نيستند و يا اين كه با خلطٍ مبحث و طرحِ اين اما و اگرهايِ انحرافي و ناروا ، مي خواهند منافع نجوميِ خويش را - هم چون گذشته هايِ رنج – با چنگ و دندان حفظ كنند و در واقع دارند خويشتن را توجيه مي نمايند و جهان و انسان و امروز و فردايِ شادكام و برخوردارِ آدمي ، ذره اي در محاسباتِ ايشان تغييري نمي دهد و جائي ندارد ... سنتي ها مي خواهند غير مستقيم عليهِ چيزي تبليغ كنند ، كه دانسته يا ندانسته گرفتار آن هستند و دارند خودشان را گول مي زنند . و نيز رويكردِ " آزادي " برايِ ملت هايِ محروم را - در جهانِ اكنوني - تشخيص نداده اند . و مهم تر از همه اين كه ، با آزادي و آگاهي و نگاهِ امروزينِ انسان به هستي و خويش ، مسأله دارند و اصولا اين نگاهِ انسان باور ، با موجوديت و تماميِ فلسفه يِ حضور و وجودِ ايشان ، در تضادي آشكار است . چنان كه مي توان گفت تصورِ حضورِ دو جهانِ سنتي و مدرن ، در يك ظرفِ زماني و مكاني ، نه تنها غيرِ قابلِ باور و جمع ، بلكه لطيفه اي كاملا تخيلي است . و چنين است كه جهانِ سنتي با تماميِ امكانات و منابعِ خويش و به دستياريِ اربابِ منافع و سياست پيشه گانِ جوامعِ مدرن ، سمج ترين و پايدارترين مقاومت ها و سخت جاني ها را ، از خويش نشان مي دهد و در برابرِ نفوذِ ذره اي " آزادي " و " آگاهي " هشيار و تأثير ناپذير باقي مي ماند و مانده است . اين موضوع خود سخن و بحثي مستقل است ، اما در يك مقاله يِ ديگر . پس عنوانِ مقاله ي بعد باشد ” تمدن مدرن و مقاومت هايِ مذبوحانه “ .
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۱۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .