رودرواسي را كنار بگذاريم . حرفي نگفته نيست و زمانِ آن گذشته است كه به " ليتَ " و " لعلَ " برگذار كنيم و به سر آيد . موضوع كاملا روشن است . جامعه و جهانِ سنتي ، در برابرِ انسان و جهانِ مدرن ، دارد سخت ترين ايستاده گي ها را از خودش نشان مي دهد . و به راستي كه قرن ها و هزاره ها محروم بودنِ « انسانِ شرقي » از « فهم » و پيرويِ كوركورانه از « متوليان دين » با اين ملت ها و هويت ها ، چه كرده است ؟ ؟ و چه انتظاري از اين مردم و جامعه ی بيمار داريم ؟؟ ! ! به راستي چه انتظاري و از که و چه ؟ ؟ از " فسادِ موجود " در اشكالِ گوناگونش ، در دو سه " دعوتِ پيشينِ فهم " سخن گفته ام و ديگران نيز گفته اند و همه مي دانند و مي دانيم و نيازي به تكرار نيست كه " شرقِ رنج انديشِ " گيتي - و به ويژه منطقه ي خاورميانه - همواره زندگی را به فردا وعده داده و گيتی را محل گذر و مزرعه ی آخرت و سراسر در رنج و ماتم خواسته است . احاديثی چون ( الدنيا سجن المومن و جنه الکافر ) و ( الدنيا مزرعه الآخره ) ضرب المثل گرديده و ملت ها و هويت های رنج انديش شرقی هميشه " زندگی " را حقير شمرده و آن را نکوهش کرده اند و هنوز که هنوز است " چله نشينی " و رياضت و ترک دنيا و تقديس مرگ در اين جوامع به عنوان فضيلتی قابل ستايش گرامی داشته می شود و از جانب اربابِ قدرت و ثروت تبليغ می گردد و ... و می دانيم و می دانند که ايران و ايرانی قرن ها و هزاره هاست با " رنج انديشی " و شب و روز ديدنِ هستی ، رشد کرده و به آن خو گرفته است و سده ها و هزاره هاست که همين نگاهِ ثنوی و مرگ انديش به زندگی ، برايِ انسان و امروز و فردايِ جوامع ، هويت و شخصيت تعيين كرده و " تاريخ " آفريده است ... نگاهِ طبقاتي و ثنوی ايرانی به هستي ، همواره سبب گرديده است که در جهت صيانت از منافع و مصالحِ زمامدارانِ جامعه و طبقات و انديشه ی حاکم ، امكانِ رشد و « آگاهي » از نوعِ مردم سلب و ويژه گيِ فهم از " انسان " انكار شده ، به تقليد و دنباله رویِ کورکورانه تبليغ و هدايت گردد . يعني اين كه گذشته گانِ و جوامعِ ما در دو هزاره ساله يِ پسِ پشت ، عبارت بوده اند : از پادشاهان و دربارياني كه شب و روز را در عشرت و رفاه و لاابالي گري و لذت هايِ حقيرِ خويش روزگار مي گذرانده اند و در برابر ، توده هايِ مليونيِ بي شماري ، به صورت برده گان و بنده گان طبقات حاکمه ، به سر آورده اند . مردم همواره مشتی « رعيتِ » مکلفی بوده اند که تمامیِ هستي شان – اعمِ از جان و مال و نواميس و كار و بي گاري - از آنِ ارباب و پادشاه و حاكم بوده و « متوليانِ دين و مذهب » هم 20% خود را مي گرفته اند و در عوالمِ « مريد » و « مريد بازي » و « بت سازي و بت شكنيِ » غرق بوده اند و در جهتِ حفظ وضع موجود کوشيده اند و بدين گونه قرن ها و هزاره ها ، جوامع و مردمي « حقير و زبون و ناتوان و فقير و مستأصل » اسير و گرفتار مديران و رهبراني بي مقدار و خواب گرد و ناتوان باقی مانده اند و جامعه دقيقا به همان صورتِ " شبان رمه گي " – كه مختاري و ديگران مي گفتند - در فسادي مقبول و مشروع و خِرد انکار کرده و غرق در نابينائی ذهنی ، به اصطلاح اداره شده است ... « رنج انديشيِ انسانِ شرقي » نيز ريشه در همين طبقاتي بودنِ جوامعِ ايشان داشته و نتيجه هم اين مي شده است و شده است كه اگر در بينِ طبقاتِ پائينِ جامعه -يا حتا از ميانِ طبقاتِ رهبري كننده و نزديكانِ قدرت - فردي پيدا مي شده كه در اثرِ شرايط و طيِ فراز و نشيب ها و سرگرداني ها و رنج ها و دشواري های بسيار ، مي توانسته است « انسان » و « هستي » را - چنان كه بايد و شايد - بشناسد و ببيند و به « شعور » و « خِردي » انساني دست پيدا كند ، يا بايستي ثناگويِ قدرت مي گرديده و از دانش و درك و دريافتِ خويش ، در جهتِ " حاكميت " ها استفاده مي كرده است و يا اين که در نزديک ترين فرصت ممکن بر دار مي رفته است ... نمونه هايِ فرديِ آن : بابك و حلاج و افشين و آرش و حسنكِ وزير و ده ها و صدهايِ ديگري است كه در طولِ تاريخِ منطقه ی پيامبرخيزِ خاور ميانه ، دست و پا بريده اند و سنگ باريده اند و در آتش سوخته اند ، يا هزارانِ ديگری كه در جنگ هايِ قومي و قبيله اي و مرامي و اعتقادي ، از پشت و پهلو و آشكار و پنهان ، با تيغ و دشنه جان باخته اند و روزگار هم چنان به كامِ « آدمك ها » باقی و برقرار مانده است . از هندوستان و افغانستان و قفقاز ، تا ايران و عراق و مصر و سودان و تونس و ليبي و فلسطين و تماميِ منطقه يِ خاورميانه - كه از دير بازِ تاريخيِ خويش « قتلِ عامِ مزدكيان » را به تشويقِ « روحانيتِ زرتشتي » و مباشرتِ « انوشيروانِ بيدادگر » به ياد داشته و پس از کشتارها و دست و پا بريدن ها و جوی های خون در سده های نخستين اسلامی ، در ترورهايِ « اسماعيليه » و سپس « اخوان المسلمين » و « فدائيان اسلام » احيا گرديده و در « بابي كشي » های عصر ناصری و سده يِ گذشته ، سرانجام هسته هايِ تروريستيِ برانگيخته شده توسطِ اربابِ قدرت برآمده است ، و همواره نيز ظاهری انقلابي و عقيدتي يافته و در قالبِ نهضت هايِ مخفی با ظواهر عوام پسند هم چون « انجمنِ مجازات » به شكارِ روشن انديشانِ مشروطه خواه برخاسته است . از كشتاري چنين سازمان يافته كه بگذريم ، به هزاران دشنه و زهر و نيزه و گلوله وآمپول هايِ هوا و سقوط هايِ كاملا مشكوكِ هواپيماها و مرگ هايِ كاملا تابلوِ فرموده شده اي چون « قتل هايِ زنجيره اي » خواهيم رسيد كه در جنگ ها و شرايط عادی ، در شهرها و تماميِ گوشه كنارها و كوچه پس كوچه هايِ اين مرزبوم ، از پشت و پهلو ، بر پيكر آزاد انديشان و بشر دوستان و « خِرد گرايان » - يا به اصطلاحِ روز « دگر انديشان » - فرود آمده و به زندگيِ مخالفينِ حاكميت هايِ دست نشانده و بيدادگر و یک سو نگر خاتمه داده است . يعني اين كه تماميِ موجوديِ جامعه و به ويژه استعدادهايِ بزرگِ انساني و ذهني ، در طول تاريخ همواره در انحصارِ طبقاتِ حاكمه بوده و خِرد ورزان ايراني و شرقی تنها در صورتي مي توانسته اند ادامه يِ حيات دهند كه جزء اثاث البيتِ خان و حاكمي باشند و در جهتِ منافعِ قلدر و قدرت مندي ، به توجيهِ نظمِ موجود برخيزند و در خدمتِ جهل و تباهيِ عموم و نفعِ خواص ، به مداحيِ شرايطِ نامطلوب ، علي رغمِ نظر و دريافتِ شخصيِ خويش برخاسته باشند و ديده بر « فهم » و دانش بسته ، عند اللزوم حتا از انكار دانسته های خويش گريز و پرهيزی نداشته باشند ... و مگر نه اين است كه هرجا شاعر و اديب و نحوي و لغوي و منجم و متكلم و فيلسوف و دانشمند و حتا فقيه و واعظي بوده است ، به ناچار حاشيه نشينِ خان و حاكم و پادشاهي - خودي يا بيگانه وگاه حتا دشمن - مي گرديده و سر از اندرونيِ قدرتمندي در مي آورده است و يا چون « صدرا » و « بهائی » و ديگران و ديگران ، در ركابِ « مرشدِ كامل ، قطب الاقطاب ، شاه عباس موسوي الصفوي » پياده راهِ مشهد را طي مي كرده است . از آن سويِ ديگر نيز ، اين همه مهاجرتی – كه برايِ همه ممكن نبوده است – بازهم به دليلِ عدمِ امكانِ گسترش و بهره برداري از منابعِ علمي و اسنادِ مكتوب ، در منطقه يِ خاصي دونِ منطقه يِ ديگر و يا شرايطِ سياسيِ نامساعد برايِ پيروانِ مذاهبِ مغلوب و اقليت های قومی و مذهبی صورت می گرفته و گرفته است ، چنان كه مهاجرت هايِ دسته جمعيِ دورانِ هجومِ اسكندر و هنگامه يِ ظهور و قدرت يافتنِ تازيان و سپس عصرِ حاكميتِ پادشاهانِ صفوي ، به ويژه به « هند » و « زنگبار » نمونه های تاريخی اين مهاجرت ها بوده که تا زمان حاضر نيز ادامه يافته است . چنين شرايطی ( مثلا ) مولويِ بلخي را وا می داشته است که سر از قونيه درآورد و خيامِ نيشابوري سرگشته يِ بغداد و بلخ و اصفهان گرديده ، تا برايِ ملكشاهِ سلجوقي رصدخانه بسازد و مي ساخته است ... امثالِ فردوسيِ توسي نيز ، اگر خود زمين دار و به اصطلاح « ديهقان » و « فئودال » نمي بود و تماميِ ثروت و سرمايه يِ خانوادگي را به پايِ گردآوري و سرودنِ « شاهنامه » در طيِ سي سال صرف نمي كرد ، چنين اثرِ شگفت و بزرگي از تاريخ و اسطوره هايِ ايراني بر نمی آمد و برجای نمی ماند . اما باز مي بينيم كه همين « فردوسي » نيز ، سرانجام ناچار مي شود دست به دامنِ « سلطان محمودِ غزنويِ » ترك زبان و به اصطلاح « سني مذهب » بزند و حاصلِ سي سال تلاشِ خويش را به او تقديم كند ... و يا " حافظ "رِند و پاك باخته ی شيراز ، به ناچار برايِ « شيخ ابواسحاقِ آلِ اينجو » و « شاه شجاع » و ديگران و ديگران ، مديحه می سروده است و « انوری » ملک الشعرای محمود می گرديده و خلاصه اين که هرکدام از شاعران و دانشمندان و ادبيان و فلاسفه و اهلِ خِرد و انديشه كه نگاه می كنيم ، تنها در كنارِ خان و حاکم و قدرتمندی می بينيم و به تلخی شاهد قرار گرفتن ثروت و دانش در خدمت به حاكميت هايِ فاسد و ضدِ مردمي هستيم ... و بدين گونه است كه برايِ افرادِ مستقل و خلافِ جريان – چه دارايِ استعدادي بوده اند و چه نبوده اند و چه درك و دريافتشان به حق و شايسته بوده و چه نبوده است – هيچ گونه امكاني وجود نداشته و حتا كتاب و ديگر منابعِ و ابزار لازم نيز ، به ايشان دست نمي داده است . اين وضع جوامع شرقی در گذشته بود و اما زهي تأسف و أسف كه هنوز و اكنون نيز اين معيارها و زشتي هايِ تباه و ناروا – حتا شده به ضرب و زورِ حاكميت ها و دلارهايِ يا مفت و فراوان و نجوميِ نفت و ديگر ذخائر و منابعِ كشورها – حفظ مي شود و هنوز هم با تمامِ توان از رشد و طرحِ هر انسانِ به خِرد رسيده و آزادي كه بخواهد مستقل و جداي از انديشه ی حاکم بينديشد و احيانا کاري - حتا فرهنگی - صورت دهد يا ندهد وجود ندارد و هم چنان معيارهايِ تباه حاكم است و مقبوليتِ اجتماعی دارد ... و فرجام سخن اين که : زمان کار خويش را کرده است و می کند و ديری نخواهد گذشت که معيارها و چارچوب هایِ فاسد و تباه در هم ريزد و انسان از تمامی پندارهای ناروا رها شود و چشم به دانش و شناخت و خودباوری بگشايد و زندگی و هستی را در نگاهی خِرد باور دريابد و کاری هم از دستِ هيچ کس ساخته نباشدو ... و مگر نه اين است که هر روز شاهد فرو ريختن اصلی از اصولِ پابرجا و مقبول هستيم و به آشکار پوست انداختنِ جامعه و انسان را می بينيم و پی در پی در برابرِ ارتباطات و دانش و تکنولوژی معاصر پس می نشينيم و پس نشسته ايم ؟ ؟ اين است که راهِ ميانه ای نمانده و آن چه را که اکنون نپذيرفته ايم ، به ناچار و به زودی و تلخی زمان بر ما تحميل خواهد کرد و « به ناگاه در خواهيم يافت که هيچ نبوده ايم ، غره گان به تاريکی و نعره زنان در سياهی» ... پس بيائيد و با مردم يكي شويد و آشتي كنيد . مرزهای خاص و عام را در هم بشکنيد و با همتي بلند و استوار ، رويِ خود را به سوی خلق بگردانيد و مطمئن باشيد كه حتما و هرگز زيان نخواهيد ديد و در ايراني آزاد و آباد ، همه و همه از روزانه هيچي كه اكنون دارند و داريم و نداريم بيشتر خواهند داشت و در رفاهي بهتر كه شايسته يِ ايشان است به « زندگي » بر خواهند خواست ... هيچ انسانِ به خِرد رسيده ای جز اين نديده و به جز اين نمي انديشد ... پس بيائيد همه با هم و متحد و هم دل و صادق و صميمي ، تنها به « ايران » و « انسان ايراني » بينديشيم .... و مسلك ها و مذاهب و عادات و آداب و چه و چه را به جايِ خويش واگذاشته ، از تحميل انديشه و نگاه خود بر ديگري و ديگران ، به پرهيزيم و متحدانه و دوستانه به حقوق آدمی همت کنيم ... بيائيد ... بيائيد ...
اين دريچه هم چنان گشوده می ماند ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۵۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .