چارشنبه سوری - بهانه ای به شادی های فراموش شده ( 2 )
چارشنبه سوری – بهانه ای به شادی های از یاد رفته (2) درست یک سال پیش بود که چنین عنوانی را به مقاله ای دادم ( به آرشیو مقالاتِ وبلاگ نگاه مراجعه کنید ) اکنون می خواهم همین عنوان را در نگاهی آشکارتر و در ابعادی دیگر مورد بحث قرار دهم . فردوسی می گوید : چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور و این سخن تنها گفته ی فردوسی نیست . تمامی منابع تاریخی پیش از حمله ی مغول – که به هر حال امروزه نخستین و گویا تنها مراجع موجود و موردِ اعتنا نزدِ اهل تحقیق هستند – اتفاق دارند بر این که ایرانیان تا پیش از دوران انحلال ساسانیان ، یکی از شاد ترین ملت های جهان بوده اند و به کامیابی و شادخواری عصر " بهرام گور " حتا پادشاهان و وزیران و امیران دوران اسلامی – نیز- مثال می زده اند و هنگامی که دبیران و شاعران ، می خواسته اند امیر یا پادشاهی را مدح گویند ، عدالت گستری و آزادی و کامیابی مردم را در دوران آن امیر یا پادشاه ، به دوران بهرام مانند می کرده اند و می گفته اند : " عصر امیر هم چون دوران بهرام گور ، رعیت کامیاب و شادخوار است " و اصولا در تاریخ ، رفاهِ دوران بهرام گور ، ضرب المثل گردیده است . و بگذریم و حالا کار نداریم به این که منشور حقوق بشر کوروش در پایه ، خیلی از زمان خویش جلوتر بوده است و حکایت از نگاهِ متفاوت و زمینی ایران و ایرانی به زندگی دارد . غرض این است که شادخواری و کامیابی ، در تمامی اسطوره های ایرانی آشکار و از تعریف بی نیاز است . چنان که ملت های مجاور و حاکمان و امیران همسایه و حتا خلیفه گان عباسی و اموی - در مجالس خویش - آرزوی دوران بهرام گور را برای اقوام تحتِ حاکمیتِ خود می کرده اند و به عنوان نمونه - مثلا - نزد مورخین معروف است که : دوران عمر بن عبدالعزیز اموی ، یا معتز و مأمون خلیفه گان عباسی و یا دوران قوبلای قاآن فرزند و جانشین چنگیز خان مغول ، همانندِ عصرِ " بهرام گور " مردم در رفاه و آسایش بوده اند و خلیفه چنین و چنان کرده و رعیت راضی و شاد ، شیوه ی امیر را پیش گرفته اند . اصولا پس از هر هجوم و کشتار و نسل سوزی هائی که توسطِ شاهان جهانگیر و فاتحان بیگانه بر این ملت و قوم می رفته است ، دوباره و اندک اندک جمعیت هائی پا می گرفته اند و امیران غالب در طول زمان و به ناچار ، با ملت های مغلوب در می آمیخته اند و چون به هر حال جمعیتِ عددی فاتحین کمتر از بازمانده گان از هجوم و کشتار و غارت بوده است ، به تدریج ملتِ مغلوب ، جمعیتِ عددی امیران و حاکمان و والیان را ، در خویش هضم می نموده و سرانجام دوباره سر بر می آورده است . تمامی خلفای عباسی– که بیشترین دوران حاکمیت را پس از اسلام داشته اند – با یکی دو استثناء ، فرزندان زنانی از ملل مغلوب بوده و به اصطلاح از " مادرِ کنیز " زاده اند . این فاتحان و حاکمان گرچه دهکده ها و جمعیت هائی را - تا آن آخرین نفر- و حتا سگ و گربه و درخت و نهال نورسش ، قتل عام و غارت می کرده اند ، یا جمعیت و مردمی را وادار به مهاجرت های اجباری می ساخته اند ، اما - به هر حال - پس از گذشتن دوران جنگ ، زمان سازنده گی و اندکی آسایش فرا می رسیده و صاحبان قدرت ناچار بوده اند مناطق تحتِ حاکمیتِ خود را آباد کنند و مردم را به آبادانی آن تشویق می نموده اند و گاه حتا " بیت المال " غارت شده از خودشان را - به بهانه های گوناگون - به نزدیکان خویش یا حتا مردم عادی ، بذل و بخشش می کرده اند و کاروان سراها می ساخته اند و راه ها احداث می کرده اند و خلاصه ناچار بوده اند رفاه و امنیتِ عمومی را تأمین و تشویق و ترویج کنند . می توانیم ( به عبارتی دیگر) بگوئیم : خودِ جامعه و بازمانده گانی که از شمشیر می مانده اند و از عزای مرده گان خویش می آسوده اند ، دوباره زخم ها را ترمیم کرده و جان می گرفته اند و دوران اندک آسایش و رفاهی فرا می رسیده است . غرض این است که همیشه پس از هر حمله و هجوم و غارتی ، دوران فراوانی و رفاه و کامیابی فرا می رسیده و ملت و رعیت ، اجازه ی تجدیدِ حیات می یافته است . علتِ این که ادوار اسطوره ای ایران و دوران های پیش از تاریخ آن ، عصر کامیابی عمومی قلمداد شده و همواره در ذهن و شخصیتِ ایرانیان ، گذشته به عنوان سمبل رفاه و شادکامی شناخته شده بوده است ، جز این نیست که این ملت و هویت ، در ادواری که به خود بوده و هجوم و جنگی را نداشته است ، سلسله های پادشاهی ایران صدها و هزارها سال حاکمیت و مقبولیت می یافته اند و شاهان و حاکمان ، به آبادانی کشور می کوشیده اند و رعیت در اوج رفاه و شادکامی می زیسته است . این که ما هنوز سیزده روز عیدِ نوروز داریم و تا همین دیروز ، بیشترین رقم روزهای جشن و شادی را ، در تاریخ و پیشینه ی خویش داشته ایم و رفاه و کامیابی ادواری چون دوران بهرام گور ، ضرب المثلی تاریخی و شناخته شده نزد معاصران و متأخران تاریخی بوده است ، خود بهترین قرینه و دلیل بر آن است که : در این ملت و هویت " شادی " اصالت داشته است ، یا برعکس " رنج " و چیزی به عنوان عزا و ماتم و گریه و ندبه ، در حافظه ی تاریخی این ملت و هویت وجود نداشته و شناخته شده نبوده است . به همین دلیل هم اکنون سال ها و قرن هاست که آن شادی های دریغ شده را آرزو می کنیم و برای تحقق آن نوع زندگی و آن گونه نگاه به هستی ، خود را به فردا وعده داده ایم و برای پس از مرگِ خویش بهشت و دوزخی ساخته ایم . یعنی جائی را فرض کرده ایم که عدالت معتبر و حاکم باشد و هر کسی به پاداش عمل خویش به رسد . وجود و حضور نفس این شناخت در حافظه ی قومی ملت و هویتی ، نشانه ی آن است که این هویت ، روزی و روزگاری شادکام و شادخوار و اهل زندگی و زمینی بوده است و انسان را دوست داشته و اصالت را به او می داده و به زندگی زمینی او باوری دیرینه و تاریخی داشته است . شاهان و حاکمان پیشین ایرانی هم ، خود در شکار و شراب و شعر و عشق و طرب و نغمه و چنگ می زیسته اند و جامعه و مردم را نیز ، به آن برمی انگیخته اند و تشویق می کرده اند . پیدائی شخصیت هائی چون زرتشت و مانی و مزدک که خود هنرمند و شاعر و نقاش و فرهیخته بوده اند و تبلیغ و ترویج اندیشه ی " پندار نیک - گفتار نیک - کردارنیک " که موردِ حمایتِ شاهان و طبقاتِ برگزیده و دانای قوم قرار می گرفته و به وسیله و فرمان ایشان ، مردم را به آن وامی داشته اند و آن شناخت را در میان اقوام و ملت های تحتِ حاکمیتِ خویش ، تبیلغ و تشویق می کرده اند ، خود بهترین دلیل بر اندیشه ی زمینی جامعه و مقبولیت اخلاق والای انسانی - نزد آن مردم - بوده است . این که می بینیم در تاریخ ، انوشیروان دادگری داریم که به منظور گسترش عدالت و دادخواهی مردم – اعم از خرد و کلان و فقیر و غنی – زنجیر می آویخته است ( حال چه این سخن و ادعا درست و واقعی باشد ، چه نباشد ) حکایت از آن دارد که در حافظه ی تاریخی این ملت و هویت ، شاهانی بوده اند که دادخواهی رعیت را ، پاس داشته و زنجیرعدالت می آویخته اند . حال چه شده است که اکنون سال ها و قرن هاست این ملت و هویت " رنج اندیش " گردیده و جز گریه و نعش و خون و تقدیس مرگ و گناه کاری انسان و پشیمانی او از زندگی ، چیزی به کف ندارد و غیر از سه ماه محرم و صفر و رمضان و جز هزاران روایتِ شهادت و سیاه پوشی و سیاه کاری و عزا و ماتم ، پی در پی مناسبت های تازه برایش جعل می شود و هر روز گورهای دیگری را ، به گنبد و بارگاه می آرایند و" قبرستان ها را آباد می کنند " خودش اصل ماجرا و تمامی موضوع است ؟؟؟
از هنگامی که " ابومسلم خراسانی " سیاه پوشید و پرچم سیاه برآورد ، تا روزی که شاه عباس بر گور امامان شیعه قطعیه ، در تمامی سرزمین های اسلامی گنبد و بارگاهی - به یادگار کاخ های پیشینیان ایرانی خویش - برآورد ، هرگز از خویش نپرسیده ایم که بر عزای چه چیزی گریه می کنیم و بر مرگِ کدام عزیزی است که این چنین قرن ها و قرن ها به ندبه نشسته ایم ؟ ؟ بر عزای چه و که می گِرییم ؟ ؟ و آن چه چیزی است که اکنون سال ها و قرن هاست از کف نهاده ایم و بر از دست شدن آن عزا گرفته ایم و سیاه پوشیده ایم و خاک بر سر کرده ایم ؟؟ در کدامین ماتم و برمرگِ کدام عزیز ؟ ؟
از روزی که پادشاهان اشکانی و هخامنشی و پارت ها " آکروپولویس " را به آتش می کشیدند ، تا هنگامی که اسکندر ایران و هند را به دستِ قتل و غارت می سپرد و ضحاکِ تازی نژاد ، دو مار از دوش خویش بر می آورد و آهنگری کاوه نام ، درفش دادخواهی برمی افراشت و فریدون از البرز کوه به دست می آمد و دوباره سلسله های اسطوره ای ایران واقعیتِ تاریخی می یافتند ، همواره و همواره یک چیز آرزو و ایده آل قوم ایرانی بوده است و آن هم شادی و کامیابی و رفاهی است که انگار در اعصارِ پیشین خویش داشته و سپس از او دریغ شده است . به همین دلیل هم سلسله های پادشاهی این کشور ، با همان شعارها و ایده آل ها گسترش می یافته اند و مذاهبِ ایرانی همان اخلاق و نگاه را ، تبلیغ و تشویق می کرده اند . آیا هیچ گاه اندیشیده ایم که چرا اکنون صدها و هزاران سال است که مرگ را گرامی می داریم و تقدیس و تطهیر می کنیم و چرا این گونه به " زندگی " پشت کرده و انسان را گناه کار شمرده و گیتی را محل گذر و هیچ و پوچ و بیهوده دانسته ایم و برای خود بهشت و حور عین و غلمانی را ، در دنیائی دیگر برآورده ایم و تصور کرده ایم ؟ ؟ چند هزارسال و چند ملیون جمعیت ها و نسل های ما ایرانیان ، باید زنده زنده به گور رفته باشند ، تا این گونه از زندگی دل بریده باشیم و شادی و کامیابی را از یاد برده و تنها در حافظه ی تاریخی خویش گرامی داریم ؟ ؟
باید هم که در افغانستان و تاجیکستان به عنوان دورترین سرزمین های ایرانی و پاره هائی از خراسان بزرگ که در مرز شبه قاره ی هند و سرزمین های بودائی نشین نشسته بوده است ، بزرگ ترین مجسمه ی " بودا " خدای دانائی و سکوت ، توسطِ طالبان منهدم شود و در این سوی ایران ، تختِ جمشید به عنوان پایتختِ سنتی هخامنشیان را آب بگیرد و گور کوروش ، در گستره ی سدِ سیوند و تنگه ی بلاغی دفن شود و از ریشه و بن برافتد ، تا آینده گان ما به یاد آورند که روزی مردی از روستاهای یزد ( کعبه ی زرتشتیان جهان ) و " سیدی خندان " از سلاله ی مهاجمین فاتح تازی ، با شال سیاهی به همان نشانه و نیز به عنوان سمبل تاریخی برپائی عزا و ماتم ، بر سر و " عبائی شکلاتی " بر دوش ، در کنار آخرین خرابه های بازمانده از آتش زدن های تازیان ، عکسی به یادگاری گرفته باشد و با لبخندِ تزویری بر لب ، توانسته باشد هشت سال از سرنوشت ساز ترین سال های حیاتِ تاریخی ملت و هویتی را بگیرد و این گونه به گند به زند ... و آری که این همه سمبل و نشانه است و باید که پیش آید و واقع شود ، تا ما مردم و هویتِ مرده دریابیم و بفهمیم که : " الفاتحه " یعنی ا ل ف ا تِ ح ه .... و آری ، که دریغا بر زندگی های از دست شده شادی های کوچک و بزرگِ انسانی و دریغا بر زیستن ، به پاس داشتِ بودن دریغا ، شادکامی ها و پای کوبی ها
چهارشنبه سوری تان " نوروز " و نوروز " زندگی " تان پیروز
م . ر . زجاجی ایران - توس – اسفند 84
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .