( از آرشیو خانه ) انقلابِ 57 - قسمت اول ( مقدمه ی دوم ) – چند ياد آوری :
به باور من بايد " انقلاب 57 " دقيقا به همين عنوان شناخته و به عنوان يک واقعيت تاريخی پذيرفته شود و سپس توسط کسانی که مقاطع حساسی چون سال های 56 تا 60 و 61 تا 67 را در داخل کشور گذرانده و درک کرده اند و بر کل يا بخش هائی از آن رويدادها نظارت و شهودِ عينی داشته اند ، مورد تأمل و بررسی و تحليل قرار گرفته و روايت شود . هم چنان که دوران به اصطلاح " سازنده گی " و سپس " اصلاحات " نيز بايستی توسط کسانی که در اين دو دوران حضور و نظارت داشته اند نگريسته و ثبت شود . به عبارت ديگر : کسانی از نسل دوم و سوم انقلاب 57 که در مقاطع حساس ياد شده ، دست کم در سن عقل و بلوغ مصطلح بوده اند و به هر دليلی در جايگاه و شرايطی قرار داشته اند که بتوانند گواهی عينی خويش را از واقعيت های سياسی و نيز روند گذران جامعه بازگويند – به ويژه اهل تأمل و نظر – اکنون که به پشتِ سر می نگرند و گذران نسل های سوخته و به رنج نشسته را موردِ تأمل و بازبينی قرار می دهند ، لازم است روايت اين گذران را ، برای ثبت در حافظه ی تاريخی اين ملت و هويت ، بازگفته و به منظور ملاحظه و تطبيق ديگران ، در اختيار جامعه قرار دهند . باشد که از مجموع اين خاطرات و روايات " تاريخ واقعی پنجاه ساله ی معاصر ايران " با استفاده از منابع و آمارها و تحقيقاتِ و گزارش های رسمی و دولتی ، فراهم آيد و ثبت گردد ... در واقع هر کسی به سبکِ خودش خاطرات می نويسد و بد هم نيست که هر انسانی حکايت و روايتِ آمدن و زندگی کردن و رفتن خويش را – به عنوان تنها حاصل اين آمدن و شدن – برای خودش يا ديگران بنويسد و در گوشه و کناری ثبت کند . اما خاطرات سياسی و روايتِ با ارزش ، مجموع تجربه ها و نگاه هائی است که فردائيان را از رفتن راه بيهوده و گرفتارِ تکرار شدن ، رهائی بخشد ، یا برحذر دارد و اصولا مگر " تاريخ " واقعی هر ملتی ، جز روايتِ تجربه هایِ گوناگون اجتماعی و بازگوی زندگی ها است ؟
و چنين است که معتقدم نسل های سوخته ی " انقلاب 57 " به ويژه اهالی قلم و نظر از ايشان ، بايستی روايتِ خويش را از اين رويدادِ تاريخ ساز و به خون و رنج نشسته باز گويند و اين تکليف برای کسانی که در کورانِ مسائل اجتماعی و سياسی معاصر بوده اند ، ضرورتی است که اگر فرو گذاشته شود ، نابخشوده خواهد ماند . اما پيش از آن که به روايتِ خاطراتِ شخصی از " انقلاب 57 " به پردازم ، بايستی در موردِ واژه ها و مفاهيمی ، با يکديگر به توافق برسيم و آن موارد را ياد آوری کنيم . 1- هر گونه سانسوری - به هر صورت که باشد - دستِ کم به قابل استفاده بودنِ آن اثر و تجربه ، لطمه ای جبران ناپذير خواهد زد . بگذريم از آن که ممکن است کل موضوع را نيز لوث کند و ... 2- ما نبايد حوادث و دگرگونی های عميقی را که در شکل سياست و حاکميت از 57 تا 60 به وقوع پيوسته است ، به هيچ عنوان ناديده بگيريم ، يا از تأثير نهادهایِ سنتی و ارتجاعی ، در تأسيس جامعه کنونی به غفلت درگذريم و يا احيانا به تغافل برگذار کنيم . 3- بايد با در نظر گرفتن جامعه ی ايران شاهنشاهی ، شرايط پديد آمدنِ " انقلاب 57 " را توضيح داد و بيان کرد. 4- و سرانجام اين که : بايد در نظر داشت چگونه نالايق ترين اقشار در شوون گوناگون حيات اجتماعی قرار گرفتند و چه شد که اين گونه همه چيز از جايگاه و مقام واقعی خود فاصله گرفت و در هم ريخت ؟ 5- پيشاپيش بايستی منظور خويش را از به کار بردن اصطلاح " انقلاب 57 " توضيح دهم و از هم آغاز ، راه را بر هرگونه سوء تعبير و استفاده ای ببندم . زيرا که بر اين باورم : " انقلابِ 57 " آن پديده ای بود که در حاکميتِ دکتر بختيار به بزگ ترين پيروزی خويش دست يافت و سپس تا استعفای مهندس بازرگان و سقوط دولتِ موقت ، جريان داشت و ادامه يافت و سرانجام نيز در 1360 در اختيار روحانيون شيعه قرار گرفت . 6- بنابراين هر کس که جامعه ی ايران شاهنشاهی را – دستِ کم در نوجوانی – گذرانده باشد و فعاليت های سياسی آن را شناخته و در حدِ خويش با آن درگير بوده است ، لزوم و گريز ناپذير بودنِ " انقلاب 57 " را نيز درک و تصديق خواهد کرد و حتا آن را شايسته ی نام خويش خواهد دانست . حالا در اين جا کار نداريم به اين که اين انقلاب يا جامعه ، سرانجام چه کسانی را به قدرت رساند ؟ و چرا و چگونه ؟ ؟ 7- به باور من اين مباحث هر يک به جای خويش بايستی مورد بررسی و تأمل قرار گيرد و خواهد گرفت . اما فعلا بايد صلاحيت و شايسته گی عنوان " انقلاب 57 " را – حتا برای کل مجموعه – به پذيريم و به ضرورت و تأثير گذاری آن باور کنيم ، تا بتوانيم کودتاها و دگرگونی ها و دست به دست شدن هایِ درون حاکميت را – به ويژه در سال های 57 تا 60 - به عنوان تأثير گذار ترين مقاطع حياتِ معاصر ايرانی ، مورد تأمل و بررسی قرار دهيم . 8- به باور من اساسی ترين پرسش اين است که : آيا " انقلاب 57 " تحولی گريز ناپذير و ضروری و حتا حرکتی رو به جلو و شايسته ی تحسين و ستايش بود يا خير ؟ ؟ و مگر " انقلاب " جز به معنای دگرگونی است ؟ و آيا اين معنا در تغيير ساختار حاکميت و باورها و شوون سياسی و فرهنگی جامعه ی پيش و پس از 57 ، وجود و حضور داشته است يا خير ؟ ؟ آيا دگرگونی بين اين دو مقطع قابل تصديق نيست ؟ ؟ 9- اين که ما ملت و هويت ، فرصت های تاريخی اندک خويش را به دليل مديريت و حاکميت مشتی نادان و فرصت طلب و انگل و نيز دزد و جانی ، از دست داده ايم و دستِ کم صد سال است که این بار با وجود دانسته گیِ بعضی از خواص ، باز هم – هم چون گذشته های تاريخی خويش – گرفتار تکرار بوده ايم و زندگی را در نادانی و ناتوانی گذرانده ايم ، در واقع بحثی است که به شناختِ انسان از زندگی و آفرينش باز می گردد و مقوله ای متفاوت با " خاطرات " است . 10- و آری که ما مردم از " مشروطه " تا کنون – و به ويژه در دوران نخست وزيری دکتر مصدق و جريان نهضتِ ملی – بهترين فرصت های تاريخی را ، برای رشد و توسعه ی آزادی و آگاهی داشته ايم . ولی چون حاکميت ها و مديريت ها در دستِ مشتی نادان و سودجو و درگير منافع حقير خويش بوده است ، مصلحتِ کشور و مردم به مصلحتِ خاندان های حکومتگر تغيير يافته و نتيجه اين شده است که از منابع و امکانات و شرايط زمان خويش حتا ، نتوانسته ايم بهره ی مطلوب وشايسته را بگيريم و هم چنان گرفتار حقارت های خويش باقی مانده ايم . 11- من در اين يادداشت ها هرگز " خاطرات " به معنا و عنوانِ رايجش نخواهم نوشت ، بلکه تحليل و تأمل خود را در زندگی خويش - که نخواسته در چنين دورانی قرار گرفته است – بيان خواهم کرد . اما چون دوران زندگی ام با ماجراها و شرايط و جريان هائی گره خورده است که به ويژه در مقاطع و بخش هایِ خاصی از آن ( 57 تا 60 ) به تاريخ و جامعه ی ايرانی مربوط می شود ، لذا پرداختن به آن را ضروری می بينم و بر آنم که روايتِ خود را از گذران سياسی و اجتماعی جامعه ی خويش ، در عمری به رنج و مرگ و اندوه و خون و دشنه و دار و قبرستان و پلشتی نشسته – حتا اگر شده برای عبرتِ ديگران – باز گويم و آن را به تأملی دوباره بنشينم . 12- و فرجام سخن اين که : وقتی – به عنوان مثال - " خاطرات آيه الله منتظری " يا ديگر آياتِ عظام و شخصيت های مطرح را می خوانم ، از اين که چای خوردن در فلان تبعيدگاه ، يا ملاقات های بيهوده و مشتی شعر و شعار ، به عنوان خاطرات سياسی يک شخصيت سياسی – حال چه روحانی و چه ملی و چه غير آن – معرفی و نقل شده و هر ياوه ای عنوان " خاطرات سياسی " را گرفته است ، متأسف و برانگيخته می شوم و تازه درمی يابم که نسل سومی ها شايد تا حدودی حق داشته باشند ، زيرا که وقتی رهبران قوم و قبيله ، در واقع به منظور فرار از بيان و ثبت خاطرات واقعی و قابل بيان خويش ، هر چرندی را تنها با اتکاء به نام و عنوان و شهرت خود ، به خورد خلق الله می دهند ، چه انتظاری از جوانان و نوجوانانی می رود که تجربه ی آن ها را ندارند و شايد هم به پيروی از همان بزرگان کتاب ها و يادداشت ها ، در چگونگی چند روز بازداشت خود می نويسند و از آن دکانی در جهت شهرت و محبوبيت می سازند ؟ ؟ وقتی که مراجع فکری شان به هر ياوه ای " خاطرات " می گويند و از چاپ و انتشار اباطيل و مزخرفات ابائی ندارند و مصلحت ها و مصالح آن ها را حتا به خود سانسوری و تن دادن به شعارهای تکراری و پنهان ساختنِ واقعيت های قابل ثبت وا می دارد ، از نسل دوم و سوم چه انتظاری می رود ؟ ؟ با چنين نگاهی خواهم کوشيد تنها آن چه را که به جامعه و سرنوشتِ اين قوم و قبيله ارتباط پيدا می کند و به نحوی ارزشی در اين رابطه دارد ، بيان کنم و از پرداختن به مباحث و موارد زايد و فاقد ارزش ثبت – دستِ کم به باور خودم – به پرهيزم و مرز بين خود گوئی و خاطراتِ سياسی را بشناسم و رعايت کنم و در بخش هائی که شخصا ناظر نبوده ام – يا نيازی به شهادتِ عينی ندارند – تحليل و روايتِ خود را تنها به عنوان فردی از نسل دوم " انقلاب 57 " بيان کنم و از زياده گوئی به پرهيزم .
ادامه دارد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۵۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .