فراخوانِ فهم : دعوتِ ششم ايها الناس حاکم و محکوم می خواستم بگويم که به راستی جایِ شگفتی دارد که ما مردم شده ايم مال المصالحه یِ سياست ها و منافع بيگانه گان و چون بوزينه هایِ سيرک ما را به رقص واداشته اند و متأسفانه تمامِ کوشش و نگرانی مان هم اين است که – حداکثر – نقشِ خويش را هرچه بهتر و موفق تر اجرا کنيم . مديران و سياست مدارانمان آلتِ فعل و فاعلِ بلافهم ، جامعه مان درگير با نخستين نيازهایِ انسانی و غير انسانی ، فاسد و تباه و منفعل و غيرِکارآمد ، سنت ها و معيارهامان نامتناسب با جهانی که در آن زندگی می کنيم ، اکثريتمان بيمار و نادان و گرفتار و سرباز زده از خِرد ، اقليت هامان شب و روز در انديشه یِ منافع و مصالحِ حقيرِ خويش و سرانجام جامعه و مردممان در حالِ پوست انداختن و ديگر شدن و احيانا - درصدِ ناچيزی - آرام آرام به فهم رسيدن ... اما ... آيا دردآور نيست که تمامیِ منابع و ذخاير ملی مان را - از سهم نسل هایِ بعدی هم اضافه - داريم در راستایِ منافع و مصالحی به باد می دهيم که لزوما ناچارِ به آن نيستم ؟؟ دنيا دارد در قالبِ هسته هایِ فرهنگی و اقتصادی – يعنی مراکز تازه یِ قدرت - شکلی دگرگون می گيرد وجهان در آستانه یِ قرنی نو و شايد سرنوشتی ديگر ، قرار گرفته است ولی ما مردم - هم چون گذشته - با خودمان در جنگيم و منابع و ذخايرمان را ، به پایِ باندهایِ فاسدِ قدرت ، تقديمِ بيگانه گان می کنيم . آيا نمی توان با مردم کنار آمد و خواست و منافعِ عمومی را ، جايگزينِ نمايندگی کردن از جريان هایِ ضد بشری نمود ؟؟ نمی توان هزينه حضور را به خودِ مردم پرداخت ؟؟ و به راستی آيا هيچ راهی به اصلاحِ انديشه و آشتی با جامعه و مردم وجود ندارد ؟؟ سوريه و لبنان و عراق و افغانستان و فلسطين و روسيه و چين و تمامیِ اروپائيانِ دکان دار و غارتگر ، از برکتِ افزايش بهایِ نفتِ ايرانی ، بر سفره می نشينند و همگی از اين خوانِ گسترده به نان و نوائی می رسند ، اما بهره یِ خودِ ايرانی بحران و فقر و فساد و تبعيض است و هر روز خبر از آماده شدن برایِ جنگ و مرگ می شنود و جامعه به جان باختن و زندگی نهادن تشويق می گردد . دخترانِ سيزده ساله مان فحشا و تن فروشی پيشه می کنند و نوعِ مردم برایِ تأمينِ ضروری ترين نيازهایِ انسانیِ خويش ، اعضایِ تنشان را می فروشند و به هزار و يک پليدی تن می دهند و در شيخ نشين هایِ مجاور ... ( شرم دارد يا گريه ؟؟ گويا فراموش کرده ايم که چيزی به ما بر بخورد ؟؟ ) ... هشت سال تمام ، اين ملتِ بدبخت و مستأصل ، گرفتارِ اصلاحات چيانِ فرصت طلب و ابن الوقتی بود که با شعارِ آزادی و مطالباتِ مردمی - و نهايتا اجرایِ قانون - مثل زالو به جانِ ذخاير ملیِ اين مردم افتاده بودند و بازی گرانِ غارتگرِ اروپائی هم برايشان کف می زدند و زدند ... ( دو دوره مردمِ انگليس به حزبِ کارگر رأی دادند و تونی بلر را در قدرت تحمل کردند ، زيرا که برای انگلستان ارمغانِ رفاه اجتماعی آورده بود و گرنه اکنون هنگامه ی حاکميتِ حزب محافظه کار در انگليس است ) امروز و اکنون هم نوبتِ روسيه و چين است که از ايران سپری برایِ منافع و مصالحِ خويش بسازند و ورشکسته گانی چون کوبا و ونزوئلا و کجا و کجایِ ديگر ، از تضادِ مجعول ايران و امريکا سود به برند و ملتِ همه چيز باخته و باهرچه ساخته ، دلش را به حمايت هایِ بازی گرانه یِ جهانی خوش کند و هم چنان در فقر و فساد و تبعيض دست و پا بزند ... جایِ خون گريستن دارد ، هنگامی که می بينيم غربی ها در برابرِ مسأله یِ هسته ای - يعنی تهديدِ برایِ امنيتِ خودشان – چگونه و با چه آشکاری ، چانه می زنند و خيمه شب بازی هایِ خرگول زنک را ، برایِ مدت هایِ طولانی و در نمايش هایِ تکراری ، به صحنه می آورند و اجرا می کنند ، اما بيچاره ايرانی نسبت به پيش پا افتاده ترين و نخستين حقوقِ انسانیِ خويش – علی رغم اين که فريادِ حقوق بشر و شعار آزادی و دموکراسی غربيان گوشِ فلک را کر کرده است – هم چنان بايد چشم به نجات بخشی از آسمان ها داشته باشد و مال المصالحه یِ اربابِ ثروت و قدرت و نالايقانِ خائن و فاسد قرار گيرد و به بهانه یِ ايران و ايرانی ، جهانِ سنتی و مدرن و اروپا و امريکا ، دعواها و رقابت هایِ خودشان را پيش به برند و از جيبِ اين توده یِ بدبخت هزينه کنند ...
به راستی ايران از چه چيزی نمايندگی می کند ؟؟ از زمانی که دکان دارانِ اروپائی خيمه شب بازیِ اصلاحات را دامن زدند و نسل هایِ جوان ترِ انقلاب 57 برایِ به اصطلاح " گورباچف ايران " هورا کشيدند - علی رغمِ ناکامیِ اين حرکت در 18 تير 1378 و پا پس کشيدنِ مدعيان اصلاح از حقوق مردم - انگار دستی قدرتمند و بازی گر خواسته است به ما و جهانيان اثبات کند که با تمامیِ ادعاها و سوابقِ هويتی چندين و چند هزار ساله یِ خود ، اکنون – ما ايرانيان - هيچ نيستيم و اکثريت هشتاد مليونی مان در برابرِ اقليتی ناچيز ، منفعل و ناتوان برجای مانده است و امکانِ ايجاد هيچ گونه حرکتِ اصلاحی را هم ندارد ... انگار می خواهند به ما اثبات کنند که بدونِ ياریِ جهانی ، هيچ کاری از ما ايرانيان ساخته نيست و هر حاکميتی می تواند سال ها و قرن هایِ ديگری را نيز – هم چون گذشته هایِ تباه – خود را بر اکثريتِ عددیِ ما تحميل کند و آب هم از آب تکان نخورد ... اين تجربه یِ تلخ بيانِ پوچی و فساد و بيماری و ناتوانیِ جامعه یِ ايرانی است ... يعنی اين که به جائی رسيده ايم که از خودمان هيچ کاری ساخته نيست و به ناچار به نجات بخشی از غيب چشم دوخته ايم و منتظريم ديگران و به ويژه بيگانه گان ، سرنوشتِ ما را تغيير دهند و حقوقِ مان را ، از حاکمانِ مسلط مان مطالبه کنند و آن ها را ناچار به اجرایِ اصلاحاتی – مثلا - از نوعِ " مردم سالاری دينی " و " حقوق بشرِ اسلامی " (؟؟) به نمايند و .... گمان من اين است که دخالتِ غربيان در امور داخلی ايران در چند ساله یِ اخير ، به زيانِ ما ايرانيان تمام شده و اکنون در بن بستی آغازين ، هويتی منقرض و مردمی توان از دست داده و جمعيتی منفعل و فاسد و خواب گرد و پيرو و خارج از شأنِ انسانی ، ساخته است که نمی توانيم هيچ حرکتی را سامان بدهيم و در برابرِ مطالبه ی حقوقِ نخستين خويش ، حاضر به هيچ اقدامی و پرداختنِ هيچ بهائی نمی باشيم و شايسته گیِ آزادی را نداريم و خود تن به ظلم داده و فاسد و تباه گرديده ايم و چه و چه و چه ... غربيان از پوچ نمايش دادنِ هويت ايرانی ، چه هدفی را تعقيب می کنند ؟؟ و از آن چه سودی می برند ؟؟ جهان چه اصراری دارد که مسأله یِ اتمی ايران را به عنوانِ موضوعِ مورد اختلاف معرفی کند و حاضر نيست حقوقِ بشر را به عنوانِ موضوعِ اصلی و تضادِ واقعی و حقيقیِ مردم با حاکميت هایِ خودکامه به رسميت بشناسد و از اين تنها مشخصه یِ جهانِ سنتی و مدرن – يعنی آزادی و برخورداری به ويژه برایِ محرومان – دفاع کند و آن را در صدرِ دستور کار خويش قرار دهد و خيمه شب بازی هائی چون " مسأله یِ هسته ای ايران " را رها کند ؟؟ چرا ؟؟ به باورِ من غرب با به رسميت شناختنِ آزادی و حقوق بشر – به ويژه در منطقه یِ خاورميانه – مشکل دارد و نمی خواهد اولويتِ دموکراسی و رواجِ آگاهی در توده هایِ جوامع را قبول کند ... زيرا که در آن صورت با بسياری از هم پيمان هایِ خود و منابع سرشارِ مالی و ذخاير زير زمينی منطقه مشکل پيدا خواهد کرد ... به همين دليل هم نمی خواهد به چنين انبارِ باروتی نزديک شود ... ( فتأمل ) ... به عبارت ديگر : غرب حاضر است سال ها و قرن ها با مناقشه هایِ غير واقعی هم چون مسأله ی اتمی و وجود يا عدمِ وجودِ بمب هسته ای در اين يا آن کشور و حتا موضوعی چون تروريسم ، جهان را در بحران نگاه دارد و هزاران سناريو به بازار بياورد و اجرا کند و سده هایِ بسيار ديگری ، آشکارترين حقوقِ توده هایِ مليونی در آسيا و افريقا و منطقه یِ نفت خيز خاورميانه را ، انکار کند و زيرپا بگذارد و با کودتاها و انقلاب ها و حاکميت هایِ غيرانسانی و جهانِ خودکامه گان کنار بيايد و هم چنان منافعِ سنتی خود را ( محافظه کارانه ) داشته باشد ، اما اجازه ندهد که مردم به حقوق و جايگاه انسانی خويش دست پيدا کنند . زيرا که از چشم انداز چنان جهانی وحشت می کند و منافع و مصالحِ خود را ، در حفظ وضع موجود می بيند ... اين است که موذيانه و کاملا سياست مدارانه ، در برابرِ تحققِ جهانِ آزاد و آگاهی که خود را مبشر و پيامبر آن معرفی می کند ، مانع ايجاد می نمايد و با توسل به مناقشه هایِ غير واقعی و بحران سازی هایِ زيان بخش ، با جهانِ سنتی و منافعِ امپراطوری های درگذشته ، همراه گرديده و می کوشد هرچه بيشتر حاکميت ها و نظام هایِ خودکامه را ، در قدرت و موجوديت حفظ کند و ... ( هرچند که يک پا اين جا و يک پا آن جا ، به موقع و به جايش پا پس می کشد و شعار آزادی و حقوق بشر هم می دهد ) و ... و چنين است که غرب در همان حالی که خود را پيامبر و مبشر و متولیِ آزادی معرفی می کند ، از اصالت يافتن آن در هراس است و چشم انداز آينده ای که خود آن را بشارت می دهد ، او را دچار وحشت ساخته ، منافع و مصالحِ اربابِ ثروت و قدرت در جهانِ سنتی و ورشکسته را ، بر رواج و استقرارِ دموکراسی و حقوقِ بشر – بدون هيچ استثنا و قيدی – ترجيح می دهد و گاه حتا از آن نمايندگی می کند و با متوليانِ آن لاس می زند و ... و ديگر و ديگر و ديگر ... والتمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۴۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .