بياناتِ غير شفاف و محذور گفت و گوی تمدن ها در ميان تحليل هایِ گوناگونی که اين روزها در موردِ سفر آقای خاتمی رئيس جمهور پيشين ، به امريکا به چشم می آيد ، عدمِ شفافيت در سخنان ايشان ، تکيه کلامِ غالبِ تحليل گران است . چنان که به گفته یِ تحليل گر بی بی سی : " بيان لطيف محمد خاتمی به بخشی از جامعه ی امريکا اين پيام را خواهد داد که صداهایِ ملايم در ايران خاموش نشده است . هرچند که اين صداها ، نه آن قدر صريح است که بتواند مبنایِ تعاملی جدی قرار گيرد و نه تا آن اندازه قدرتمند و مؤثر است که قادر باشد روند رو به تزايد خصومت بينِ ايران و غرب را مانع شود " . من در اين مقاله نمی خواهم به سفر آقای خاتمی به امريکا و تحليلِ آن به پردازم ، بلکه می خواهم ريشه یِ عدمِ شفافيتِ ايشان را بازگو کنم و محذورات وی را - به عنوانِ يک روحانیِ شيعه و رئيس جمهورِ سابق - توضيح دهم . باشد که دليلِ اساسیِ ناکامی ايشان ، در تحقق شعار گفت و گوی فرهنگ ها و تمدن ها ، در طول دو دوره رياست جمهوری – و نيز ناکامی قطعیِ سفرشان به امريکا – و محظوريتِ هرنوع توافق و نتيجه یِ مثبتی بين ايران و غرب – از دريچه یِ مناقشه ای هويتی و مذهبی - توضيح داده شود و تاکنون درنيافته ها نيز ، دريابند که در قالبِ موجود و چارچوبِ قانونيِ حاکم بر جمهوری اسلامی ، امکانِ هيچ گونه تفاهم و سازشی بينِ ايران و امريکا - يا به طور کلی - ايران و غرب وجود ندارد و تا زمانی که اصلاحی بنيادين در چارچوب هایِ نظامِ حاکم بر ايران ، صورت نگرفته و تغيير و تحولی ضروری و مؤثر ، در بنيان آن به وقوع نپيوسته است ، هم چنان ديوارِ جدائی و عدمِ تفاهم ، استوار خواهد بود . بگذريم از اين که قانون در اين جا خودِ حضرات هستند ، اما بازهم تا هنگامی که در موضعِ حاکميت عقيدتی و توليتِ مذهبی باشند ، امکان هيچ گونه گفت و گوئی وجود ندارد . به راستی نمی دانم که آيا طراحانِ گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها ، خود به نارسائی و ناممکن بودنِ تحققِ شعارشان در شرايط حاضر ، واقفند يا خير ؟؟ اگر منظور از گفت و گو ، مناظره یِ اسلام و مسيحيت - يا مسلمين و مسيحيان - است ، که اين ديالوگ سال ها و سده هاست به صورت هایِ گوناگون ، بينِ دانشمندان و متفکرين و متوليان اين جوامع و هويت ها ، ادامه داشته است . اين همه آثار و کتاب ها و کتاب سوزان هم دليل و گواهش ... اما ظاهرا منظور اين نيست . تا زمانی که حاکميتِ عقيدتیِ اسلام ( يا مسيحيت ) وجود نداشته باشد ، مشکلی ايجاد نمی شود و می توان گفت و گویِ تمدن ها ، يا مناظره یِ اديان و هويت ها را ، سال ها و قرن ها ادامه داد و همه می توانند در مسالمت با يکديگر زندگی کنند . اما هنگامی که هر کدام از اين دو ، به حاکميت سياسی دست پيدا کنند و بخواهند از جايگاهِ توليتِ مذهبی شان ، موضوع را مطرح و تعقيب کنند ، مناقشه جدی می شود و امکانِ هم زيستی سلب . از آن جا که : دو حاکميت در يک زمان ممکن نيست . چاره ای نداريم که يا بجنگيم ، يا موضوعِ دين را از مناقشه یِ خويش کنار بگذاريم و آن گاه به هر صورت که خواستيم – حتا به عنوان دو جامعه یِ مسيحی و مسلمان – يا به صورت هم زيستی اقليت ها و اکثريت هایِ مذهبی - و به هر صورت ديگر- در صلح و صفا زندگی کنيم . اما به محض اين که قرار باشد هريک از دو طرف ، حکومتِ مذهبیِ خود را داشته باشد ، ديگر هم زيستی ناممکن می شود و راهی جز سلطه ی يکی از اين دو – و درنتيجه جنگ - باقی نمی ماند . اين است که راهی جز غيرمذهبی بودنِ حاکميت ها و چنان که امروزی ها می گويند سکولاريسم ، وجود ندارد و جز در آن فرض ، امکانِ گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها به وجود نمی آيد ... در شرايط حاضر ، غرب ادعایِ مذهبی بودن ندارد و موضوع را به صورتِ مناقشه یِ دو يا چند کشور با يکديگر می بيند ، اما ايران – و به خصوص اصحابِ اصلاحات و شخص آقای خاتمی - موضوع را از دريچه یِ اسلام و مسيحيت و جنگ يا گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها ، می بينند و مطرح می کنند . به همين دليل هم هست که می گويم : يا ايشان در طرحِ شعارشان ندانسته و نسنجيده عمل کرده اند ؟؟ يا تضادهایِ حاصله را ناديده گرفته و غيرِ واقعی بودنِ چنين نگرشی را ، درک نکرده اند ؟؟ لازمه یِ ادعا و شعارِ آقای خاتمی آن است که : شرايطِ کنونی جهان و ساختارهایِ قدرت در جهانِ فردا را ، از دريچه یِ مذهب ببينيم و در درجه یِ نخست مبارزه و جنگ بينِ تمدن ها و هويت ها را به پذيريم ، تا آن وقت به پيشنهادِ حضرتِ ايشان ، جنگ بين فرهنگ ها را ، به " گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها " تبديل کنيم . در صورتی که چنين مبارزه ای – حتا اگر در بطنِ جبریِ جوامع وجود داشته باشد – به دليل عصر ارتباطات و رشد و جهشِ تکنولوژی و دانشِ بشری - به هرصورت و در هر حال - راهِ خود را می رود و خواهد رفت و موضوعِ دين و عقايد مذهبی ، در بستر آزادانه یِ اين حرکتِ اجتماعی و فرهنگی ، جريان دارد و می تواند در آن بستر ، به صورت هایِ گوناگون و از جمله در قالبِ گفت و گویِ تمدن ها و فرهنگ ها ، جريان داشته باشد و ادامه يابد . اما اين چيزی نيست که ارتباطِ چندانی با درگيری هایِ کنونیِ ايران و غرب داشته باشد و هيچ ضرورتی هم ندارد که از آن منظر ، به موضوع نگريسته شود ... بحث در اين است که اتفاقا مناقشه یِ ايران و غرب ، مناقشه یِ عقيدتی نيست و نبايدآن را به صورتِ بحرانی مذهبی و هويتی در آورد ، زيرا که تنها در همان صورت ، امکانِ اجرا و تحقق نخواهد داشت و به بن بست خواهد رسيد . نيازی به يادآوریِ جنگ هایِ صليبی نيست و گمانم اين است که امروزه ديگر همه می دانند که اگر قرار باشد مناقشه یِ موجود را ، رنگ و بویِ عقيدتی و هويتی بدهيم ، سرانجامی جز جنگ نخواهد داشت ( حال چه گرم و چه سرد ) زيرا که : يا بايد اصولی از مبانی عقيدتیِ اسلام – فی المثل جهاد – را ، ناديده گرفت و تعطيل کرد و يا بايد جنگ هایِ صليبی را احيا نمود . درصورتی که درگيری کنونیِ ايران و غرب ، به هيچ وجه مناقشه ای عقيدتی و مذهبی نيست و هيچ گونه ارتباطی به مباحثِ هويتی ندارد و نياز و ضرورتی هم موجود نيست که به مسأله از دريچه یِ جنگ يا گفت و گویِ فرهنگ ها وتمدن ها ، نگريسته شود . کشاندنِ موضوع به مسائلِ عقيدتی و هويتی ، تنها سوء استفاده از شرايط و هدايتِ مسأله به بن بست هایِ بحران خيز است و بس . به باور من : تحولی که بستر جوامع کنونی جهان در حالِ وقوع است ، پی آمدِ عصر ارتباطات و نتيجه یِ دويست سال تکنولوژی و دانش بشری است و چندان ارتباطی به مناقشه یِ ايران و غرب ندارد . اتفاقا تجربه یِ اين دويست ساله نشان داده است که نخستين حقِ به رسميت شناخته شده یِ انسان در نظام هایِ دموکرات ، آزادیِ دين و مذهب و تحملِ عقايد و آداب و رسوم قومی و هويتی است . متأسفانه کسانی که جهان را در حالِ جنگ و بحران می بينند و می خواهند ، برایِ حفظِ منافع و مصالحِ قشریِ خويش ، می کوشند موضوع را به صورتِ مناقشه یِ هويتی و مذهبی اسلام و مسيحيت در آورند و خود را نيز نماينده و متولی آن معرفی کنند و .... اين نگاه سنتی و تاريخی – که مربوط به پيش از عصرِ ارتباطات و تکنولوژی مدرن است - همواره بر ناآگاهی و بيماریِ جوامع سوار بوده و تنها در بحران ، امکانِ حضور و سلطه دارد . به همين دليل هم می کوشد تا هر روز ، بحرانی تازه پديد آورد و موجوديت خويش را بر آن استوار سازد . اشکال اصلیِ انديشه ی گفت و گوی تمدن ها اين است که جز در نظام هایِ سکولار امکانِ وجود ندارد و هر يک از مذاهب که بخواهند حاکميت عقيدتی خود را حفظ و تحميل کنند ، راهی جز جنگ نخواهند داشت . آقای خاتمی يا بايد لباس روحانی خود را دور بريزند و به فقدانِ اختيارات و عدمِ تجانسِ نظام ولايت فقيه با دموکراسی ، اقرار کنند و يا بايد بازی گری و مهره یِ سيرک بودن را جار بزنند ... اين که آقای خاتمی نمی توانند شفاف باشند و رو راست سخن بگويند ، دليلش اين است که به عنوانِ يک روحانیِ شيعه ، محظوريت ها و ممنوعيت هائی دارند و چاره ای جز پای بندی به قانونِ اساسیِ جمهوری اسلامی نمی بينند . ايشان به عنوانِ يک رئيس جمهور يا روحانی ، فاقدِ اختيارات و صلاحيتی هستند که بتوانند شعار گفت و گوی تمدن ها را ، حتا به نخستين مراحلِ اجرا نزديک کنند . زيرا که معنایِ شعارِ ايشان ، خروجِ دين از صحنه یِ حاکميت جوامع و طبعا با اصول و مبانیِ نظامِ ولايت فقيه در تضادی آشکار است . نمی دانم شخصِ ايشان و ديگر تئوريسين هایِ اصلاحات ، به تضاد موجود در شعارشان واقفند يا خير ؟؟ از يک طرف هيچ گونه اصلاحی پيش از خروجِ دين از صحنه یِ حاکميت سياسی ، امکان تحقق ندارد و از طرف ديگر پذيرفتنِ شعار گفت و گوی تمدن ها ، به معنایِ حذف فيزيکی يکی از دو سویِ ماجرا و به هر حال نقضِ غرض است . اين است که انديشه و شعار آقای خاتمی نمی تواند شفاف و روراست باشد . چون نمی خواهد اصلِ ماجرا و تضادِ موجود بين دموکراسی و نظام هایِ مذهبی را ، بيان و اعترافکند ، پی در پی مغلطه می سازد و از طرحِ مشکلِ اصلی طفره می رود . حقيقت آن است که تحققِ شعارِ گفت و گوی تمدن ها ، دقيقا به معنایِ حذفِ فيزيکیِ جمهوری اسلامی و نقضِ غرضی است که آقای خاتمی برایِ خود تعيين کرده اند . اين است که دچار تضاد و تناقض می شوند و برایِ پوشاندنِ آن تناقضات ، به بياناتِ غير شفاف رو می آورند و اين روندی است که بر هرگونه گفت و گوئی و در هر زمان و مکانی ، حاکم خواهد بود و بود و تا زمانی که اين تضاد و تناقض حل نشود ، هر بيان و سخنی به دروغ و يا به مکر آلوده است . و فرجامِ سخن اين که : گفت و گویِ فرهنگ ها و تمدن ها با يکديگر ، تنها و در صورتی ممکن است که هيچ يک از ايشان در موضعِ تحميلِ خويش بر ديگری نبوده و به تعبير ديگر در جايگاهِ حاکميت قرار نداشته باشند . هر سخنی پيش از اين ، با دروغ و فريب در آميخته و به همين دليل غيرِ شفاف است . و بگذريم از اين که آقای خاتمی و همانندان ايشان ، همواره سرشار از تضاد و تناقضِ درونی بوده اند و با آن زيسته اند و می زيند ... به همين دليل هم نمی توانند شفاف باشند . و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۴۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .