سکس و زيبائی ، يا توليد مثل و بقای نسل ؟؟ کدام در اولويت اند ؟؟ ( 1 )
با اشاره ای به : خود باروری زن و اسطوره ی مريم ( اين مقاله – به دليل طولانی بودن – در دو شماره و دو پست خواهد آمد )
در اين که انسان - در تعريف مطلقِ خود- در زن بيشتر گرايش و ظهور دارد ، يا در مرد ؟؟ يا اين که شاملِ جنسِ است و بر دو نوعِ مذکر و مؤنث اطلاق می شود ؟؟ و طبعا هر يک از اين دو - چنان که در بعضی از افسانه هایِ يونانی آمده است – بدونِ آن ديگری ، نيمه و ناقص است ؟؟ بحث و سخنی است که دو نوع نگاه و هويتِ مردانه و زنانه ، را توضيح می دهد و به هريک از سه ديدگاه : اصالتِ زن ، اصالتِ مرد ، اصالتِ جنس و نيمه فرض کردنِ هريک ، نزديک يا دور می شود . در بسياری از اسطوره هایِ کهن يونانی ، انسان مرد فرض و تصوير شده است ، اما در مکتب های فکری شرق و به ويژه اديان شبه قاره یِ هند و چين ، خدايان در اندام و نمودِ زن و عناصر زنانه گی ظاهر شده اند . آشکار است که هريک از زن و مرد ، برایِ حفظ و بقایِ نسل خويش ، به ديگری محتاج است وآفرينش ، خلق و وجود انسان ديگر و جمع شدن اين همه در يک تن ، يعنی رسيدن به يک زنجيره یِ کامل حيات و بی مرگی و نيل به مقام خداوندی . انديشه یِ خود باروریِ زن – از اين روی - به صورتِ يک آرزویِ بزرگِ بشری ، در هر دو نگاه و هويتِ مردانه و زنانه ، در طولِ تاريخ حياتِ انسان بر کره یِ خاک ، حضور داشته است . افسانه یِ درخت باروری - که چون زنان خواستند حمل گيرند به نزدِ وی شدند – ريشه در همين آرزویِ خود باروریِ زنانه دارد . در اين هم بحثی نيست که : زن از نظر فيزيک بدن و طبيعتِ اندامِ خويش ، از مرد کامل تر است و به لحاظ دارا بودنِ ظرفِ باروری - اضافه بر اندامِ تناسلی و جنسیِ مشترک با مرد - وسيله یِ توليد مثل و بقایِ نسلِ بشر را نيز ، در اختيار دارد و دارایِ اندامِ تناسلی و جنسیِ خاصی ، افزون بر مرد است که بدن او را به تکامل نزديک تر می سازد . و همين جا محلِ بحث و سخن است که آيا : داشتنِ يک عضوِ اضافی در بدن ، دليلِ متکامل تر بودنِ کالبد انسانی يا پيچيده گی بيشتر اوست ؟؟ اما هنگامی که می بينيم اين عضوِ اضافه ، تنها ظرفِ شناخته شده یِ آفرينشِ انسان و تنها ضامنِ بقایِ نسل اوست ، بايستی اصالت را به زن بدهيم . زيرا که زن برایِ تکميلِ يک حلقه یِ توليد مثل – يعنی نيل به جايگاهِ خدائی – تنها يک کمبود دارد و آن هم اين است که از بارور ساختنِ خود به خودیِ خويش ، عاجز است و اين در حالی است که : مرد - علاوه بر مشترکاتِ فيزيکی و جنسی - ظرفِ باروری را هم ، فاقد است و همين نابرابری و کمبود در حلقه یِ توليد مثل و بقای نسل ، دليل بر رجحانِ نظريه یِ آنهائی است که : آفرينش را در وجودِ زن ، کامل تر از مرد می بينند و می دانند . مرد قدرتِ بارور ساختن را دارد و زن قدرت بارور شدن را ، هر يک از اين دو نيز اندامِ جنسی و تناسلیِ خاصِ خويش را دارند که مشترکاتِ انسانیِ ايشان است . چيزی که می ماند ، زن برایِ تکميلِ حلقه یِ حيات ، يک قدم پيش تر از مرد است ، زيرا ظرفِ باروری و رشد و تولدِ انسانِ ديگر – يعنی رحم را – افزون بر مرد ، دارد . يعنی مرد دو چيز کم دارد و زن يک چيز ... شايد به همين دليل هم ، درآرزویِ پيدا و نهفته ی خود باروری ، يک گام از مرد پيش تر رفته و در افسانه و اسطوره ، اين ميلِ غريزی و نهفته در روان بشری را ، يک گام به واقعيتِ تاريخی ، نزديک تر ساخته و تنها گامی با ناميرائی و خداوندی فاصله دارد ... اسطوره یِ مريم { و باروری او به فيضِ روح القدس و زادنِ پسر خدا } در چنين خواستِ ديرينه و نهفته ی بشری ، ريشه دارد و سمبل اسطوره ای آن خواستِ کهن است ... به همين دليل هم شخصيت مسيح و تعليماتش ، زنانه گی بيشتری - فرضا - نسبت به اسلام دارد . شما مسيحيت را با مسيح اشتباه نگيريد ، شخصيت مسيح و نگاهش به زندگی و انسان ، چيزی است و آن چه که امروزه واتيکان به عنوان اصول مسيحيت رواج داده و می دهد ، چيزی ديگر . حال شما شخصيت مسيح و تعليمات نخستينش را ، با شخصيت و تعاليم بعضی از پيامبران سامی قياس کنيد ، خواهيد ديد که وجوه انسانی و نگاهِ زنانه و هنرمندانه و زيبا ديدنِ هستی را ، در اوجِ خويش دارد . مسيح به جوهر پاکِ انسان و آزادی او در زندگی و گناه ناشمردن آن چه را که ديگران گناه می دانند – چنان که در افسانه یِ مريم مجدليه در اوج است – به پاکی و آزادیِ انسان در زندگیِ زمينی خويش باور دارد ولی اديان سامی و به ويژه اسلام ، زندگیِ انسان را با نخستين گناه توأم می شمارند و به مجازات آن ، او را از بهشتِ خويش اخراج می کنند – چنان که پانصد سال در پشيمانی و اظهار گناه و توبه از آن می گريد و می گريد ... اين نگرشِ سامی در تمامِ شؤونات زندگی پيروانِ ايشان ، تأثير گذاشته و جوهر انديشه یِ ايشان را ، بر گناه کاری ذاتی و گناه کار بودنِ انسان و نياز او به توبه و گريه و خود حقيرشماری ، بنا کرده است . اخلاق و امثال و حکم ايشان ، برهمين مبنا برآمده و شعارهائی چون : « الدنيا مزرعه الآخره » و « الدنيا سجن المؤمن » نوعی زهد و پليدی دنيا و پست شمردن زندگی زمينی انسان را ، تعريف و تبليغ کرده و درهمان حال هم او را ناتوان و مستأصل و تسليم می خواهد . در نيايش ها می بينيم انسانِ مؤمن در تعاريف و عبارتی چون « عبد ذليل فقير حقير مسکين مستکين خاضع خاشع و ... » توصيف می شود و انديشه یِ گناه کار بودنِ طبيعیِ انسان و ذلت و خضوع و ناتوانی و استيصالِ ناگزيرِ او را ، با هزار جعل و دروغ به خورد او می دهند و متوليان اديان انديشه یِ دون پروری را – به سودِ متوليانِ دين و به زيان جامعه – هميشه و همواره حفظ کرده اند . غرض اين است که شخصيت مسيح و تعاليمِ نخستين اش ، بر پايه یِ پاک و آزاد و بهنجار بودنِ انسان بنا شده و نبايد آن را حتا با مسيحيت کنونی – چه رسد به قرونِ وسطائی – قياس کرد . و بگذريم از اين که اديان – به ويژه در طولِ زمان – از مؤسسين و بنيان گذارانِ خويش فاصله یِ بسيار می گيرند و بعدها بيشتر خواستِ واقعیِ پيروان - يعنی متوليانِ تاريخیِ خود- را نمايندگی می کنند . در هر حال مسيح زاده یِ اسطوره ی خودباروری ( خدا باروری ؟ ) زن است و مريم پاسخِ سمبوليکی به اين خواست و آرزویِ پنهان و مستمرِ بشری . مريم زيبا و جوان در حالی که دو ظلع از مثلث عشق ( = ظرف باروری و ژن بارگيرنده ) را در اختيار دارد ، جامِ وصلتی را که با فيض روح القدس فراهم آمده است ، مشتاقانه سر می کشد و در بستر کاميابِ اين عشق و آغوش « کلمه ، پسرخدا » زاده می شود و برمی خيزد ، تا انسان را از رنجِ جانکاهِ گناه کاری ابدیِ خويش برهاند و او را به سلامت و کاميابی و آزادی زندگیِ زمينی و جاويد نويد دهد ... اين است که می بينيم در شخصيت و تعاليم پيامبرش ، عناصر زنانه و وفادار به طبيعت هستی ، غالب است ... ( و اين با آن چه که در موردِ ضدِ مسيح بودنِ نيچه می دانيم ، منافاتی ندارد – که بحثی است و بماند به جايش - ) . افسانه ی خود باروریِ مريم ، در واقع پاسخی به اين خواستِ ديرينِ بشری است و يعنی اين که : انسان در اسطوره هم که شده ، به پيش گامی زنی که خود گامی تا جاودانه گی فاصله دارد ، نيرویِ باروری را نيز – به عنوان آخرين حلقه یِ يک زنجيره یِ کاملِ حيات و بی مرگی - ( به فيضِ روح القدس ) از خدایِ نرينه یِ خويش می ستاند واما – شگفتا – که به مرد بار می گيرد . فتأمل . و – چون به سخن خويش بازگرديم – می توان گفت : امروزه انسان با ساختنِ " رحمِ مصنوعی " تمامیِ ديدگاه ها و فلسفه بافی هایِ کهن سرايان را ، در هم نورديده است . اما اين سخن - گذشته از شعار گونه گیِ آن - از اصالتِ زندگیِ زمينی انسان غفلت کرده است . زيرا اگر روزی انسانِ متمدن به اين نتيجه برسد که با شبيه سازی ، يا روش های ديگر ، توليدِ انبوه انسان را برعهده بگيرد ، طبعا در چنان شرايطی ، قادر به تأثير در ژن ها و خواست و اراده یِ آن توليد شده گانِ خويش خواهد بود و حتما دنيایِ کارتونیِ زشت و زيبائی را هم در بی کرانِ کهکشان ها خواهد ساخت – چنان که ساخته است - . سخنی که باز در خيال ريشه دارد و دوباره از اصالتِ زندگیِ زمينیِ انسان غفلت کرده است ... ( و بگذريم از اين که بشر تا کنون آن چه را آرزو کرده ، به دست نيز آورده است . چنان که کارهای تخيلی ژول ورن و " دور دنيا در 80 روز " ، سفرهایِ فضائی و بين کهکشانی ، يا دخالت در ژن و تحقيقاتِ ژنتيکی و مطالعه در شبيه سازی ها و ديگر و ديگر ، همانند اربابِ حلقه ها و مرد عنکبوتی ، امروزه تنها در پهن دشتِ هنر و خيال جاذبه و هوادارا دارد و انسانِ دارنده یِ صدها بمبِ اتمی و تکنولوژی های مدرن ، خودش تحقيقات ژنتيکی را ممنوع و محدود می کند و در بسياوی از جوامع مدرن هنوز موضوعی چون سقط جنين در کنترلِ دولت هاست ، در حالی که خود آن ها رو به محو شدن هستند و شگفتا تمدن و آگاهی و آزادی و کاميابی بشر ، شگفتا ... ) . درست است که رشدِ دانش و تکنولوژی ، نوعی اخلاقِ بورژوازی پديد آورده و حتا بسياری از شؤون جنسی را نيز تحت تأثير قرار داده و کنترل کرده ، يا آن ها را در پست و نشيبِ بحران هایِ گوناگون تغيير داده است ، اما اين ها رويه های کوتاه و نمودهایِ طبيعیِ هرگونه خلاقيتی هستند که - حتا بعضا - در سطوح فرهنگیِ خاص و با اهداف مقطعیِ مشخص ، طرح و اجرا می شوند و تأثير آموزشی محدودی دارد و آن چه در طولِ زمان و عمقِ تکاملی و تاريخی جوامع ، باقی می ماند و مانده است ، زيبائی و درک شايسته ی آناتِ حيات است . انسان اصالت دارد ، زندگیِ انسان اصالت دارد ، ماندگاریِ او اصالت دارد . آرزویِ بی مرگی و جاودانه گیِ انسان نيز اصالت دارد . اما اصالتِ زندگی – بی درنگ – اين پرسش را مطرح می سازد که : تعهد به بقایِ نسل ارجح است ؟؟ يا کاميابی و لذتِ حيات ؟؟ زن ، در طبيعت و غرايزِ خويش ، در خدمتِ بقایِ نوع و نسل است ، اما مرد به کاميابی و لذت اصالت و اولويت می دهد . در مورد جنسِ انسان نيز اگر دقت کنيم : از آن جا که طبيعت هميشه اصالت را به خودش می دهد - در وجودِ انسان نيز- تمايلاتِ طبيعی و وفادار به خودش را ، حفظ و احيا کرده است . اين است که در زن ويژه گیِ وفاداری به بقایِ نسل و نوع برجسته است و در مرد گرايشِ به لذت و زيبائی ارجحيت دارد . ( تنوع طلبی مرد نيز ريشه در همين خواست نهفته و آشکار انسانی دارد ) . اما از آن جا که لذت و عشق ، تنها انگيزه یِ بشر به عملِ جنسی است و بدونِ آن امکانِ اختلال در زنجيره ی انسانی – می توان گفت قطعی – است ، لذا بايد گفت : اين دو گرايش - هر يک به صورتی - در بقایِ نسل ظهور دارند و هريک از آن دو ، ضلعی از اضلاع مثلت توليد مثل را شکل می بخشند و تکميل می کنند . نه اين که زن به تنهائی بار بقای نسل را بر دوش داشته باشد و مرد هم تنوع طلبی کام خواه تصور شود . خير . مرد زيبائی و لذت را به عنوانِ تنها انگيزه یِ انسان - در مبادرت به رابطه ی جنسی- فراهم می آورد و تضمين می کند و زن بستر اين توليد را ، در قالب وفاداری به بقای نسل و نوع تدارک می بيند . يعنی اين که هريک – جز ژن باروری و بارگيری که مشترکشان است – توليد مثل و بقایِ نسل را ، به شکلی پاس می دارند . اين يک در توضيح و تضمينِ انگيزه یِ بشر به عملِ جنسی و آن ديگری در فراهم آوردن بستر اين خلاقيت و تضمين حفظ و بقای آن . اعضا و اندامِ جنسی هم که جزء مشترکات است . ( و همين جا باید تأکيد کنيم که سخن از قاعده است ، نه استثناء ) . ادامه دارد ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۵۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .