روابط مالكانه ي قبيله اي يا مناسبات عاشقانه ي زناشوئي ؟؟ - مقاله
روابطِ مالكانه ي قبيله اي ، يا مناسباتِ عاشقانه يِ زناشوئي ؟ ؟ ! مقدمه : ( از آرشيو خانه ) بارها با خود انديشيده ام كه ما ايرانيان هنوز هم در هيچ يك از شؤونِ « زندگي » به شناخت و دانسته گي نرسيده ايم و همين كمبود عامل بسياري از تضادهايِ اجتماعي و شخصيتیِ ماست ... صد سال است که ما مردم به دليل نشناختنِ تفاوت بينِ مدرنيزم و سنت گرائی و اصولا عدمِ درک آزادی و ماهيت آن ، به ويژه در انقلاب مشروطه كه تصميم به برگزيدنِ چارچوب هايِ دموكراتيك و مدرن را گرفته بوديم ، گرفتار دشوارترين و ضايعه بارترين تضادهايِ اجتماعی و شخصيتي گرديده و تماميِ شؤوناتِ زندگي مان را ، همين تضادها به هدر داد و نتوانسته ايم - هنوز كه هنوز است - نفسِ تضاد موجودي را كه بين هويتِ سنتيِ ايرانيِ شيعه ، با جوامعِ مدرن وجود دارد و جز با شناختِ همگانی حل نمي شود و نخواهد شد ، بشناسيم و درك كنيم و آگاهانه معنايِ زندگيِ اجتماعيِ امروز را دريابيم و با فهم لازم ، شادكام و كامياب ، به سویِ ساختار يک جامعه و انسانِ سالم و به خرد رسيده حرکت كنيم و ... به باورِ من اشكال و گيرِ كارِ ما ايرانيان در تماميِ صد ساله يِ گذشته ، در ناداني و تقليدِ كوركورانه اي بوده است كه از به اصطلاح برگزيده گانمان كرده ايم . موضوعی که جز با دانستن و شناختن و شكافتنِ تك تك و ذره ذره شؤوناتِ جامعه يِ شهريِ تازه ، توسط تك تك افراد راه به جائي نخواهد برد و بينِ « سنت » و « مدرنيزم » هم چنان سرگردان خواهيم ماند – چنان كه مانده ايم . و اين در حالی است كه نه ديگر آن ايرانيِ مسلمان و روستانشين سابق هستيم و نه سيتي زن و شهرنشينِ امروزينِ كشوری متمدن ، بلكه بين اين دو در نوسان بوده و معجونِ هفت جوشِ ندانسته و نشناخته اي را - كه جز « شتر گاو پلنگ » چيزي نيست - برآورده ايم و هم چنان « بينِ دو خر ، پياده ايم » ... مي گوئيم و مي دانيم كه جز دانستن راهِ علاجي نداريم و آگاهي تنها مسيرِ موجود به کاميابی است . بنابراين بايستي بتوانيم هر موضوع و پديده اي را با تأمل و تدبير بشكافيم و موردِ مطالعه و معاينه قرار دهيم ، تا با شناختی شايسته آن چه را كه « خِردِ جمعي » مي پسندد و بايسته يِ زندگيِ اكنونِ ايراني است ، انتخاب كنيم و به آن پاي بند باشيم ... با توجه به اين مقدمه ، موضوعِ زن را - كه با مّد شدن بعضي پديده هائي كه مد شده و همواره هم اصلِ موضوع در آن به فراموشي سپرده مي شود و ظواهري ناروا موردِ بحث و تأمل قرار مي گيرد - از آن جا كه اساسي ترين مسأله يِ زندگيِ انسان معاصر است و به اين اميد كه احيانا اين زن خواهد بود كه تغيير و تحولي زيربنائي را در جامعه ي ايراني سبب خواهد گردد - در مقاله ی حاضر موردِ بحث و تأمل قرار مي دهم . می خواهم به پرسم : چند درصد از ازدواج هايِ ما متكي بر شناختِ دختر و پسر از خويش و يكديگر و زندگيِ بشري و اجتماعيِ اكنون است ؟؟ به راستي چند در صد ؟ بيائيم « تهران » را به عنوانِ « تنها شهرِ كشور » در همين آغازِ بحث جدا كنيم و سپس به صورتِ مستقل به موضوع بنگريم . زيرا كه هرچند تهران الگويِ تمامِ كشور باشد ، اما هنوز نه تمامِ كشور است ، بلكه خود اسيرِ فرهنگِ روستائي و قبيله گيِ شهرستان ها بوده وجمعيت هاي عظيم روستائي به شهر آمده ، چون قارچ هائي خودرو بر حاشيه ي تهرانِ بزرگ روئيده اند و عملا جمعيت شهري و شهرنشين را تحت تأثير قرار داده اند و ما نيز به رعايتِ اكثريت ناچاريم و خواهيم بود كه هم خود « انسانِ مدرن » و اكنونيِ كشور را بشناسيم و هم ديگران را از آن آگاه سازيم و موضوع را از ريشه و بن حل كنيم و گرنه مركزيتِ تهران – به تنهائي - هيچ دردي را دوا نكرده وخود منشأ نابساماني هايِ ديگر خواهد گرديد و تأثير گذاريِ « تهرانِ بزرگ » در آشوبِ عوام حاشيه نشين و اكثريتِ روستائيِ كشور – كه هنوز نتوانسته اند نفسِ جامعه و زندگيِ شهري را دريابند – حل خواهد شد و اين دورِ باطل هم چنان ادامه خواهد يافت و هرگز چيزي علاج نخواهد شد . مي دانيم و مي گوئيم كه « آگاهي » تنها راه است و تهران نيز ، هم خود نياز به نگاهي آگاهانه به زندگي دارد و هم بايد اقليتِ رهبري كننده و مسلط را ، به اكثريتي آگاه و همراه تبديل سازد ... بنابراين در هم آغاز تهران را ، از موردِ بحثِ كنونيِ خويش استثنا مي كنيم و بر مبنايِ شناختِ اكثريتِ قاطعِ ايرانيان ، يعنی جمعيت شهرستان ها و اكثريت روستائي – كه حتا در يك نظامِ دموكراتيك رأي و نظرشان را ( البته با قدرت و هدايت و تبليغات زعماي روستائي قوم كه در بلبشوي حاضر پول و پله اي براي چنين روزهائي اندوخته اند ) رأي تهران بزرگ را به گند خواهند زد و خود را بر آن تحميل خواهند كرد - به بحث و داوري مي نشينيم ... گمانم اين است بر هيچ كس پوشيده نباشد كه : ازدواج و زناشوئي و خانواده ، به عنوان نخستين و بزرگ ترين هسته يِ آفريننده گي و حياتِ امروز و فردا ، اساسي ترين بحث و سخن روز تمامیِ جوامع است . با تعريف « فرويد » و ديگر روانشناسان و جامعه شناسان و انسان شناسان که می گويند « سكس مادرِ زندگي است » من نيز موافقم و معتقدم كه بايستي به عنوانِ نخستين و اساسي ترين زيربناهايِ اجتماعي و انساني ، موردِ بحث و نظر باشد . حال چه نامش را « جمال شناسي » و « اروتيك » بگذاريم و چه « فمنيسم » و « ناديسم » و چه و چه يِ ديگر ، موضوع به هر صورت آشكار است ... هنوز بر 99% از ازدواج هايمان ، همان روابط و مناسبت هايِ پوسيده يِ « سنتي » حاكم است و كمتر دختر و پسر يا مرد و زني هستند كه بالغانه و آگاهانه نسبت به عشق و زندگي ، اقدام به تشكيلِ اولين و مهم ترين هسته يِ حيات اجتماعي را بنمايند و اين كانون را دانسته و پي برده به ضرورتش ، ايجاد كنند ... اين كه به طور تشريفاتي دختر و پسر در هنگامِ خواستگاري يكديگر را ملاقات كنند و ساعتي را به لبخندهايِ كودكانه و دروغ هايِ دلبرانه بگذرانند ، يا از آرزوهايِ جواني خويش سخن بگويند و در واقع رويه ی پسنديده ی خود را به يکديگر معرفی کنند ، چيزي را حل نمي كند و حاكي از آن است كه ما هنوز نفسِ دورانِ نامزدي و علتِ وجوديِ آن را درنيافته ايم . من دورانِ « نامزدي » را ، همان « فرصتي اندك ، به ازدواجي كوچك » مي دانم و مي طلبم كه « نيچه » مي گفت و مي خواست ، تا مرد و زن بدانند و دريابند كه به گفته يِ وي : « آيا زناشوئی بزرگ را شايسته اند » ؟ و بايد هم چنين باشد كه اصولا معنايِ « نامزدي » و فلسفه يِ وجود و جعلِ آن ، همين شناختي است كه دختر و پسر به عنوانِ نخستين تجربه يِ دورانِ بلوغ و خِردِ خويش ، از زندگي پيدا مي كنند و خويشتن و يكديگر و جامعه را ، در حد توانِ خود و آگاهي هايِ داده شده مي شناسند و سپس مي توانند با داشتنِ تجربه هايِ عيني و آگاهي هايِ مورد نياز ، تصميم بگيرند كه آيا مي توانند عمري را در كنارِ يكديگر بگذرانند و احيانا مرتكبِ زندگي هايِ ديگري بشوند و عاملِ ايجاد حياتِ ديگران باشند ؟ دورانِ نامزدي خاصي كه ما امروزه در ايران مّد كرده ايم و صد در صدِ آن هم منجر به ازدواج مي شود و اصولا نامزديِ بي ازدواج ، برايمان قابلِ تصور و فهم نيست ، نشان گر نگاهِ ندانسته يِ ما به موضوعِ ازدواج و زندگيِ مشتركِ زناشوئي است ... ديده ايد كه پدر و مادرها به اين عنوان كه طرفين به يكديگر « محرم » شوند و فرضا برايِ خريد و بيرون رفتن در جمعِ خانواده – يا گيرم تنها – مشكلي نداشته باشند ، همين اولِ كار دختر و پسر را به عقد يكديگر در مي آورند – يا در بعضي خانواده ها عقدِ موقت مي كنند و به اصطلاحِ خودشان « صيغه يِ محرميت » مي خوانند – و صد البته كه عصر يا شب همان روز « آقا » پنهاني و خصوصي مي آيد و دفترِ ازدواج را به امضايِ زوجين مي رساند ( که كار از محكم كاري عيب نمي كند و ... ! ) . اولين اشكال و نخستين سنگي كه بر سر راهِ دانسته گي و شناختِ دختر و پسر قرار داده مي شود و از هم آغاز ايشان را نشناخته و ندانسته به يكديگر مي بندد ، از همين نقطه آغاز مي شود و شكل مي گيرد ... درست است كه بعض يا بسياري از دختر و پسرها ، پيش از نامزدي در دانشگاه يا محيط هايِ خانوادگي و فاميلي ، با يكديگر آشنا شده اند و احيانا اندك شناختي ظاهري و بزك كرده ، از ظواهرِ يكديگر دارند ، ولي اين شناخت با شناختي كه لازمه و ضرورتِ زندگيِ مشترك و آفريننده است ، بسيار فاصله دارد . به اصطلاح « زاين حسن تا آن حسن ، صد گز رسن » ... طبيعي است كه دختر و پسر در آغازِ جواني و با فقدانِ تعليماتِ اجتماعي و جنسي ، با توجه به سن و شرايطِ خويش ، تنها از يكديگر دل به برند و از آرزوهايِ عاشقانه يِ خود سخن بگويند و در پرده اي پوشيده ، دورانِ نامزدي را بگذرانند و جز واكنش هايِ طبيعي و غريزي و حداکثر ارضایِ ميل جنسی ، چيزي را نشناسند و لمس نكنند و پس از ازدواج و در استقلال دختر و پسرها از خانواده – اگر دست دهد و امكانش باشد – چشم بگشايند و تازه بخواهند يكديگر را بشناسند و به تدريج به هم خو بگيرند و عادت كنند و يك وقت هم بچه اي را در دامانِ احساساتِ خويش ببينند و كارِ گير كرده را - هم چنان استخوانِ كجي- تا پايانِ عمر به همراه داشته باشند و يا راه ساده تر را انتخاب كنند و احيانا سالي ديگر ، زن راهي برود و شوهر راهي ديگر و علايق و تمايلاتشان شخصي و خصوصي بشود و سرانجام گرفتار يك زندگيِ نكبت زده و پرتنش و ناهماهنگ بمانند و به ناچار بگذرانند ... اين روش چيزي جز تكرارِ همان نسخه هايِ كهن نيست و چيزي را حل نمی کند و نكرده است ... يعني : « آش همان آش است و كاسه همان كاسه » ... صورتِ متداول و راحت ترش هم اين است كه « آقا كو حوصله ش » و « مگر ما پيغمبريم كه غمِ امت را بخوريم ؟! » رها مي كنند و حتا اگر مجبور باشند سال ها در پله هايِ دادگستري ها وقت بگذرانند ، خلاصه طلاق را به عنوانِ بهترين راه حل بر مي گزيينند و در نتيجه جمعيت انبوهي از مردان و زنان بيوه ، يكي از معضلات بزرگ جامعه مي شود و ديگر چه عرض كنم كه سر از كجا در مي آورند و آينده شان چه مي شود ؟؟ شيوه هايِ امروزينِ ازدواج هايِ شهرنشينان نيز ، تنها تقليدي كوركورانه از زندگيِ با شناختِ زناشوئي است و کمتر دختر و پسری هستند که حتا احساس و دركِ ضرورتِ زندگيِ اجتماعي و خانوادگي را شناخته و تجربه کرده باشند و برمبنایِ آن شناخت تشکيل زندگیِ مشترک داده باشند ... اين همه طلاق و فاجعه و فحشا و فساد و ماجرا نيز شاهد و مستندش ... به باورِ من بزرگ ترين و نخستين مشكلي كه بر سرِ راهِ ازدواج هايِ كنوني وجود دارد ( مسأله يِ مهر ) است و صد البته صداقيه هايِ احمقانه و نجوميِ ناروائي كه تنها پيوند زدنِ اجباريِ مرد و زن به يكديگر است و طبعا كانون هايِ كامياب و بساماني را تدارك نمي بيند و نخواهد ديد و فرزندان شايسته اي را نخواهد پرورد و نپروريده است ... هنگامي كه مرد و زن ، علي رغمِ خواستشان و با مهريه هايِ كلان و زنجيرها و شرايطِ ضمن العقدي كه حاكميت براي جلب زنان به خويش و اهداف بحران زا جعل كرد و كمتر كسي مي خواند و مي فهمد و با لبخند و ژستي احمقانه – هنوز كه تنور گرم است و نان مي چسبد – سردفترانِ بسيار محترم (؟) ازدواج امضا مي گيرند و تازه در بروزِ دعوا و ادعاهايِ بعدي است که اگر زوجين سوادي داشته باشند ، ممكن است مفادِ آن شروط را بخوانند و بفهمند که چه كلاه گشادي سرشان رفته است و چه ياوه ای را امضا کرده اند ، يا در دادگاه هایِ خود مشکل زا به « زوجين » تفهيم كنند و دنباله يِ ماجرا ... و شگفت آن که ديده ايم و مي بينيم که مهريه هايِ كلان و « شرايطِ - مجعول و ياوه ي - ضمن العقد » چيزي را حل نكرده ، بلكه مشكلي بر مشكلاتِ پيشين نيز افزوده است ، اما هم چنان بر اجرايش اصرار مي ورزيم و دست از توجيهش بر نمي داريم ... خير ، زن و مرد بايد لزوم و ضرورتِ با يكديگر زيستن را ، درك كنند و كاملا آگاهانه به اين نياز دست يابند و زندگيِ مشترك را ، بر اساسِ آن پي ريزي نمايند ... اين چيزي است و مهريه هايِ كلان و شرايطِ ضمن العقد و با سندهايِ رسمي دو نفر را به هم دوختن و بستن ، چيزي ديگر ... ( مهر خواهرشِ 1357 سكه بوده است – به ميمنتِ سال روزِ تولدش – زشت است كه مهرِ او كمتر از خواهرش باشد ( ؟؟ )... يا دوستان و هم دانشكده اي ها تحقيرم خواهند كرد و ... يا : براي حفظِ ظاهر هم كه شده به مباركيِ عددِ انبياء بني اسرائيل 124000 سكه بنويسيم ... چه اهميتي دارد ؟؟ « مهر را كدام مردي داده و كدام نامردي گرفته است ؟ » و ضرب المثل ها و ياوه هايِ ديگري كه تهوعش جامعه و خانواده را آلوده است ... يا از آن طرفِ بام مي افتند و با يك جلد كلام الله و 12 سكه به خانه يِ بخت مي روند كه تا پايانِ عمر مردانِ سوء استفاده چي ، تويِ سرشان بزنند و ناچار بشوند به « تجديدِ فراشِ » آقا تن بدهند و سرانجام : مرد زندگيِ شخصي و خصوصيِ خود را داشته باشد و احيانا زن زندگي خود را ... اين ها هيچ كدام راهِ حلِ موضوع نيست و راه به جائي نمی برد ، چنان كه نبرده است و تنها جامعه اي بيمار و فرزنداني « ديم » بار خواهد آورد و چرخِ ناداني و نشناخته گي هم چنان برقرار و در گردش خواهد ماند ... به باورِ من تا هنگامي كه مهريه به عنوانِ پشتيباني بسيار ياوه و بيهوده و مشكل ساز ، از فرهنگِ ازدواج حذف نشود و هنوز زن اسباب لذت مرد باشد ، و لذت تن خود را در برابر مهريه بفروشد ، هيچ گاه برابريِ مرد و زن در روابطِ زناشوئي شكل نخواهد گرفت و دوست داشتن و نياز انسان ها به يکديگر ، درک نخواهد شد و زن هم چنان به عنوانِ « كالايِ لذت » شناخته شده خواهد ماند . به ويژه كه در مبانيِ عقيدتي اش هم « كالايِ بضع » است و مرد در همان مباني « صاحب بضع » و زنان كشتزار مردانند كه هرچه خواهند مي توانند با آن ها بكنند - زيرا كه آن كالا را خريده اند - « نسائكم حرث لكم فأتوا مما شئتم » و بالاتر آن كه آيات و نگاهي چون : « الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم فالصالحات قانتات حافظات للغيب بما حفظ الله و التي تخافون نشوزهن فيعظوهن واهجروهن في المضاجع واضربوهن فان اطعنكم فلاتبتغوا عليهن سبيلا ان الله كان عليما كبيرا » ( آيات 34 و 33 سوره ي نساء ) به مرد حق مالكيت بر بدن زن را مي دهد ، هرگز هـچ چيزي حل نخواهد شد و در آغازِ زندگيِ مشترك – يا دورانِ نامزدي – هيچ مرد و زني به لزوم و نيازِ با هم بودن و باهم زيستن نخواهند توانست بينديشيد و همواره به جايِ آن كه روابطِ عاطفي و شناخت و نيازِ متقابل ، دختر و پسري را به يكديگر پيوند زند ، زنجيرهايِ گران و ناروا ، آن ها را به تحملِ شرايطِ برزخيِ سنتي وا خواهد داشت و به تدريج عادت يا ملاحظاتِ اخلاقي و خانوادگي ، ظواهرِ يك زندگيِ مشترك را حفظ خواهد كرد و كودكاني بيمار و ناتوان را به ميراث خواهد گذاشت ... تمام مسائلي از اين دست از زيربنا و توسط اهل فن از دانشمندان گوناگون بايستي حل و فصل شود و ساز و كاري علمي و مبتني بر نيازهايِ طبيعي انسان پي ريزي شود . تا زماني كه چنين پشتوانه يِ ناروائي - به عنوان مهريه - وجود دارد ، هيچ زن و مردي در آغازِ ازدواج ، دقتِ كافي نخواهند كرد و شناختِ يكديگر و احساسِ نياز به با هم بودن را ، در نخواهند يافت و آن را اصل قرار نخواهند داد ... بايد مرد و زن بدانند كه هريك انساني مستقل اند كه در صورت هائي به يكديگر نياز دارند و نيازهاشان را با يك زندگي خانوادگي و زناشوئي مي توانند حل كنند و نيز يقين داشته باشند كه هرگاه اين نياز رفع شود ، بدون هيچ مشكل و مانعي هريك مي توانند راه خود را بروند و جامعه هم بخوبي آن ها را مي پذيرد و بوركراسي فاسد اداري هم آن ها را خسته و مستأصل نمي كند و ... و همين جا اضافه كنم كه تا ياوه اي به نام « پرده بكارت » در ذهنيت زن و مرد ايراني وجود و احيانا اهميت دارد ، هنوز در عصر كجاوه و پالكي زندگي مي كنيم و به بلوغ عقلي و ذهني دست پيدا نكرده ايم و صد البته كه جايِ اين چنين آموزش هائي در همان مدارس ابتدائي و دبيرستان و دانشگاه است و نه هيچ جايِ ديگر و بايد اين گونه مسائل يك بار و براي هميشه حل شود . بايستي هر زوجي هنگامي كه مي خواهند تصميم به زندگيِ مشترك بگيرند ، با علمِ به اين كه هيچ قرارداد و زنجيري جز عشق و نيازِ دو انسان به يكديگر ، آن ها را به هم پيوند نمي زند و هيچ پشتوانه اي جز خواستنِ متقابل وجود ندارد ، نسبت به لزوم يا عدمِ لزومِ زندگیِ مشترک با ديگری تصميم بگيرند و ... به باورِ من يک دختر و پسر تنها در صورتي می بايد تن به زندگيِ مشترك بدهند ( البته اگر اصراري بر اين كار دارند ، آخر همه كه نبايد توليد مثل كنند و اصولا بعضي از مثل ها بهتر است كه توليد نشود و نظارت دولت اگر در جائي ضرورت يافت ، تنها در مسير اصلاح نژادها و ذهنيت هاي كج و كوله است و بس ) كه پس از شناختِ کافی نسبت به موضوعِ ازدواج و تشکيل خانواده و احيانا باور پيدا کردن نسبت به ضرورتِ زندگی مشترک با ديگری ، پس از پشتِ سر نهادنِ « ازدواجي كوچك » = « دورانِ نامزدي » يكديگر را برايِ « ازدواجِ بزرگ » شايسته و قابلِ تفاهم دريابند و « عشق » و نياز متقابل ، تنها پشتوانه يِ زندگيِ مشتركشان باشد و آموزشِ هايِ لازم برای چنين مهمی ، از كودكي در اختيارِ هر دختر و پسري قرار گيرد و هيچ چيزي جز شناختِ نيازِ متقابلِ دو انسان نسبت به يكديگر ، آن ها را پاي بند نسازد و سد و بندهايِ ناروايِ كنوني و نگاهِ فاسدِ سنتي ، به تماميِ پديده هايِ حيات و از جمله خانواده و زندگيِ مشتركِ زناشوئي ، از ميان برخيزد و نيازها و اجبارهايِ زايد و بيهوده – حتا نيازِ جنسي- هيچ زوجي را به ازدواج وادار نسازد و ... چه و چه و چه ... و بگذريم كه كلِ جامعه مان سراسر مشكل است و جز با نگاهي انقلابي و تحولي بنيادي و عقلي ، به جهان و زندگي زميني انسان و در تماميِ شؤونات زندگي فردي و اجتماعي حل نمي گردد و نخواهد گشت ... و ديگر هيچ و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۱۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .