به آشکار می بينيم که سال هاست کوشيده اند ايران و ايرانی را پوچ و فاسد و بيمار و درگيرِ تضادها و بحران هایِ گوناگونِ فردی و اجتماعی ، نگاه دارند و تعريف کنند و چنين نيز کرده اند ... نمی خواهم واضحات را توضيح دهم ... تحققِ انقلاب فرهنگی ، يعنی اين که : چون حوزه از جهت شمول دانش و فن نتوانست يا نخواست خود را به سطحِ دانشگاه برساند ، ناچار دانشگاه را به سطح و حدِ خود پائين آورد ... متأسفانه همين مصداق نيز بر تمامیِ روابط اجتماعی حاکم است ... از کوچه و خيابان و اداره و کارگاه گرفته ، تا هزاران تريبونی که در اختيار متوليان دين و وابستگان به ايشان است ، همه و همه به « نصيحت گری » خو گرفته اند و هميشه درحالِ امر و نهی کردن به مردم و سخنرانی برایِ ايشان هستند . دانشکاه و مؤسسات به اصطلاح فرهنگی و اداره هایِ نزديک به قدرت و کادر قضائی که هيچ و به کنار ، گوينده ها و مجريانِ تلويزيونی هم يک پارچه نصيحت گو شده اند و از بچه یِ هفت ساله تا پيرمردِ هفتاد ساله شان – آن هم بدون هيچ گونه تخصص و دانشی و به صرفِ اين که گوينده يا مجری تلويزيون هستند – خود را قيمِ مردم گمان کرده اند و مدام درحالِ سخنرانی و امر و نهی کردن به بيننده گانِ غيربالغشان هستند . کار به جائی رسيده است که گوينده یِ اخبار و رونويس خوان ها هم که کارشان مشخص و تعريف شده است ( گذشته از ريش و لباس و انگشتر و تسبيح شان ) مدام دست تکان می دهند و دوربين و ميکرفون را با منبر عوضی گرفته اند و با چشم و ابرو و دست و پا ، در حالِ امر و نهی کردن به مردم هستند . نمی دانم با بعضی از اين حضرات ويزويزيونی ( وقتی که تو را نشناسند و مصلحتی اقتضا نکند ) روبرو شده ايد يا خير ؟ انگار از کونِ مادرشان زائيده اند و تافته یِ جدا بافته از ديگرانند که همه بايد به آن ها احترام بگذارند ... انگار آقايان باورشان شده است که طلبکارِ مردمند و مرشد و راهنمایِ ايشان ... يعنی اين که پاک شده اند منبری و سخنران و نصيحت گو و مصلحت انديشِ خلق ... آن هم چه کسانی ... ؟؟ متأسفم ، متأسف ... کاش از دهان و حرکاتشان يخ می باريد ...کاش ... ( گيرم که بعضی هاتان در بعضی زمينه ها ، نيمچه استعدادی هم داشته باشيد ... يا چارتا احمق تر از خودتان برايتان هورا هم بکشند و کشيده باشند ، يا مثلا بتوانيد صد و خدات کيلو وزنه را يک نفس بالا ببريد و ... اما گمان نبريد که بت و سرمشقِ مردم شده ايد ، خير چنين نيست . چيزی فريبتان ندهد ... نمونه یِ برجوشيده ی ايران و ايرانی ، تاکنون که از دلِ رنج و محروميت برخاسته است ، نه از حولِ قدرت و رفاه و لوده گی و به صرفِ اين که از پشت دوربين و تريبون سخن می گوئيد و مردم ناچارند ياوه هاتان را بشنوند ) اما اين را هم نمی خواستم بگويم . می خواهم بگويم که : آن چه در سال هایِ اخير به چشم می آيد ، اين است که : نگاه و سياستی در داخل و خارجِ کشور - با تمامِ توان- کوشيده است ، هيچ بودن و به هيچ شمردن و استيصال و فلاکت و تهی بودن و پوچی و هيچیِ ايران و ايرانی را ، نشان بدهد و اثبات کند و به کرسی به نشاند . يعنی اين که می خواهند به همه بفهمانند شايسته یِ آزادی نيستيم ... نکته ی مهم و اساسی و قابلِ فهم ، همين است و بس ... فتأمل . اما به راستی دانشگاهِ حالا را با دهه یِ 50 قياس کنيد و اساتيد امروز را با ديروزی ها و دانشکاه هایِ هوائی و سطحِ آموزش عالی اکنون را ، با پزشکی و ادبياتِ کجا و کجایِ پنجاه شصت ساله یِ گذشته ... چند تا ذکاء الملک فروغی و جمال زاده و قزوينی و دهخدا و غنی و فروزان فر و دکتر يوسفی و خانلری و زرين کوب و ملک الشعرای بهار و دکتر شريعتی و خانواده هایِ آقا بزرگ و مهدوی دامغانی و دکتر امامی و طباطبائی ها و شفا و هدايت و تقی زاده و کسروی و شاهزاده گانِ قاجار و کرمانيان و که و که و که را ، در امروز و اکنون داريم که بتوانند ، نه 100% بلکه 10% از دانشِ موردِ نياز روز را ، توليد کنند ؟؟ چند تا و چند درصد ؟؟ در سطحِ جامعه مان وضع چگونه است ؟؟ از يک طرف فساد و انفعال و بيماری هایِ همه گير فردی و اجتماعی ، تار و پود جامعه را از هم گسيخته و از سوئی ديگر معيارهایِ سنتی و سناريوها و بازی ها و تقسيماتِ ناروایِ کهن به خاص و عام و ترجيح منافعِ اقليت هایِ فاسد و ناتوان بر اکثريتِ قاطعِ مردم ، تمامیِ منابع و ذخاير ملی و استعدادهایِ انسانی را به هدر داده و جامعه را ناتوان و منفعل و مستأصل برجای نهاده است ... انگار دستی قدرتمند خواسته است و می خواهد اثبات کند که : از هشتاد ميليون جمعيتِ امروزه ی ايران ، هيچ کاری ساخته نيست و به ناچار و با بی تفاوتیِ آشکار و لا ابالی وار ، چشم به بيرون دوخته است و نجات بخشیِ بی هزينه را انتظار می برد ... ( و بگذريم از اين که حقارت ها و فرهنگِ قناعت و بندگی ، حقارت آورده و نگذاشته است ببينيم که متأسفانه ما ايرانيان – به ويژه در صدساله یِ گذشته - بيشترين و گران مايه ترين بها – يعنی جوهر هستی خويش را - برایِ آزادی و آگاهی داده ايم و خود نفهميده ايم و خبر نداريم ... ) از 18 تير 78 که نسل هایِ جوان ترِ انقلابِ 57 طعمِ تلخِ ناکامی و سرکوفته گی را چشيدند ، تنها يک ياد و يادگار برايمان مانده است و آن هم اين که : از ما ملت و هويت ، چيزی جز کالبدی فرسوده و تباه باقی نمانده و اکثريتِ ناراضی در برابرِ اقليتِ سنتی و واپس گرا و اربابِ منافع و مصالح خاص ، بی دفاع و مستأصل باقی مانده ايم و اروپائيانِ دکان دار و ديگر نمايندگانِ نظمِ کهنِ جهانی نيز ، پی در پی نسخه ها و سناريوهایِ خر گول زنک را ، طرح و تکرار کرده و بخورد ما مردمِ بدبخت می دهند و داده اند ( آخرين و نقدترين نمونه اش هم همين خيمه شب بازیِ مسأله ی اتمی ، به جایِ حقوق بشر و آزادی و آگاهیِ توده ها ) . از مشروطه تا کنون ، صد سالِ کامل است که در برابرِ جامعه یِ مدنی و نهادهایِ دموکراتيک ، مقاومت کرده ايم و می کنيم و از برداشتنِ نخستين گام عاجزيم و هم چنان در حالِ چانه زنی و فرصت سوزی و درجا زدن هستيم و هستيم و هستيم وهنوز داريم بازی می کنيم و مردم را بازی می دهيم وهنوز حاضر نيستيم نخستين حقِ به رسميت شناخته شده یِ انسان را به پذيريم و منافعِ عمومی را ، بر مصالح و منافعِ طبقاتِ خويشتن برگزيده ، ترجيح دهيم و همراه با قافله یِ شادکام و برخوردارِ بشری ، آزادی و آگاهی را اصل بشماريم و شعور را از انسان انکار نکنيم و ... و اما نکته اين است که : اين ها گران بهاترين امکانات و شرايط و فرصت های تاريخی است که از ما مردم سلب می شود و سلب می کنند و منافعِ خواص ، ما را در فقر و استيصال و ناآگاهی و محروميت از حقوقِ انسانی خويش ، نگه داشته است ... اين ديگر- به آشکار - چوب لایِ چرخِ ايران و ايرانی دادن است و بس ... و شگفتا که خودمان هم ، به اين فلاکت تن داده ايم و دم نمی زنيم ... و اما همين جا بايد آشکار باشد که هيچ بودن چيزی است و به هيچ شمردن چيزی ديگر ... ( گرچه وقتی هيچ بودی ، فرقی نمی کند که به هيچ ات بشمارند يا نشمارند ... ) . و دراين ميان نکته یِ قابلِ تأمل اين است که نگاه و سياستی که من آن را در عنوانِ جهان و منافع سنتی خلاصه می کنم ، کوشيده است که چنان به شخصيت و روانِ جمعیِ ايرانی توهين کند و آن را خوار بشمارد که بتدريج تمامیِ اصالت ها و حساسيت هایِ ملی و هويتیِ خود را از دست بدهد و به هرچيزی که بر او روا دارند ، تن در دهد و با هيچ چيزی مخالفت نکند و دنيا هم بداند که اين ها خودشان آزادی و دموکراسی را نمی خواهند و .... بسيار خوش بينانه است هنگامی که بگوئيم : هيچی و پوچی اگر به انگيزه یِ آماده ساختن جامعه برایِ پذيرفتن و برآوردنِ بنائی استوار و شايسته – اما بيگانه با عادات قومی - باشد ، قابلِ توجيه و توجه است ... و اما کدام بنا و کو و کجاست ؟؟ و چه کس و چه نيروئی می خواهد آن جامعه ی ايده آل را تأسيس کند و برآورد ؟؟ که و چه ؟؟ گيرم که به همه چيز هم تن داديم – چنان که داده ايم – و حتا چشم به نجات بخشی بيگانه دوختيم – چنان که دوخته ايم – اما مگر نمی بينيم که چگونه و فصل به فصل برايمان بت می تراشند و مطرح می کنند و پی در پی نخبه گان و فرهيخته گان دوپينگی و چهره هایِ ماندگار و برگزيده گانِ پيزوری و بادکرده با مدارکِ کيلوئی ، به خوردمان می دهند و در دانشکاهمان چه ياوه هائی به عنوانِ دانش و فن ، تدريس و تبليغ می شود و چه اساتيدِ محترمی داريم و چه و چه و چه ؟؟ اداره و کارگاه وخانه و جامعه مان را هم به همين منوال قياس کنيد و پيش برويد ... اما واقعيت و در پشتِ همه یِ اين سياه نمائی ها ، ايرانی وجود دارد که با در اختيار داشتنِ پرشمارترين نيروی جوان و سرشارترين معادن و منابعِ زير زمينی و رو زمينی ، در چنان موقعيتِ جغرافيائی خاص و شايسته ای قرار گرفته است که می تواند حتا بدون توجه به درآمد نفت و ديگر ذخائرش – مثلا با تکيه بر تنها دو صنعتِ توريسم و ترانزيت – تمامیِ هشتاد ميليون جمعيتش را ، به بهترين رفاه و کاميابی و عالی ترين سطوحِ فرهنگی برساند و در کنارِ متحدينِ به حقِ خويش ، در جهانی که از آن صلح و آزادی است ، هم چون خورشيدی روشنی بخش و نمونه ای منحصر ، بر تارکِ خاورميانه بدرخشدو ... به دست آوردنِ چنين جايگاهی – که حقِ ايران و ايرانی است – طبعا با منافع و مصالحِ جوامع و کشورهائی در منطقه یِ خاورميانه و جهان سازگار نيست و به همين دليل هم ، همان منافع و سياست ها - هم عرض با حاکميت موجود - با طرح و اجرایِ سناريوهایِ گوناگون ، می کوشند ايران و ايرانی را از جايگاهِ به حقِ خويش باز دارندو باز داشته اند . هيچ ساختن و به هرز دادنِ استعدادها و پتانسيل های کشور - در تمامیِ اين سال ها - چون يک هدف مهم تعقيب شده و کار را به جائی رسانده است که ديگر صدتا « شب های برره » هم به کسی و چيزی بر نمی خورد .... واما اين يک رویِ سکه است و رویِ ديگرش منافع و مصالحِ خاص و خواصی است که اجازه نداده و نمی دهد تا نوعِ مردم و جامعه یِ ايرانی ، به حقوق و جايگاهِ به حقِ خويش دست پيدا کنند . بايد ايرانی ناتوان و پيرو و مفلوک و مستأصل و تن داده به نادانی باشد و باقی بماند ، تا منافعِ اقليت هایِ انگلی را تأمين و تحمل کند و به ناتوانان تن در دهد ... بايد ايرانی هيچ باشد تا غربيان بتوانند به جایِ اولويت دادن به آزادی و حقوقِ انسانی او ، ياوه ای چون انرژیِ هسته ای را - به عنوانِ نخستين اولويتِ ملی او - جا بزنند و معرفی کنند و بخوردش بدهند .... بايد گران بهاترين ذخاير و منابع زير زمينی و رو زمينیِ ايران و ارزشمندترين استعدادهایِ ايرانی ، هرز برود و جامعه گرفتارِ بيهوده ترين ضرورت هایِ حياتی باشد و در محروميتِ روزی دو دلار بگذراند ، تا شب کورانِ روزترس بتوانند منافعِ نجومی اقليت هایِ نالايق را تأمين کنند و چرخِ بيهوده یِ پست ترين گذران ها ، هم چنان بگردد و بگردد . و سرانجام اين که آری ، ايران و ايرانی هيچ است و پوچ و به هيچ نمی آيد و به هيچش نمی انگارند و تصفيه حساب هایِ خودشان را به حسابِ او می گذارند و می نويسند و .... درحالی که می تواند و اين گنجايش را دارد که همه چيز باشد و نه تنها در خاورميانه که در سراسر آسيا ، به صورتِ کشور و جامعه ای آگاه و آزاد و برخوردار و نمونه ، در کنار متحدين حقيقی خويش ، زنگِ آغازِ پايان را برایِ تمامیِ هويت ها و تمدن هایِ منقرض به صدا درآورد و ...
و اما فرجام سخن اين که : زمان به عقب برنمی گردد و در عصر ارتباطات و انفجار اطلاعات و دانش بشری ، بخواهيم يا نخواهيم سرانجام تمدن های مرده و منقرض دفن خواهند شد و محرومان از آزادی و آگاهی ، در روزی که چندان دير نيست و درجهانی که از آنِ صلح و آزادی و کاميابی و برخورداریِ عمومی است ، به حقوقِ از دست رفته یِ خويش خواهند رسيدو سرانجام زمستان تمام خواهد شد و تنها روسياهی اش به ذغال خواهد ماند . نکته اين است که می خواهند به لطايف الحيل به جهانيان اثبات کنند که ايرانی خودش آزادی و آگاهی را نمی خواهد و ترجيح می دهد که هم چنان پيرو و کور و ناتوان باقی بماند . ( شما اجازه بدهيد ، خواهيد ديد که چنين نيست ) همين هم هست که هميشه و درهمه حال ، از هرچيزی نوع و نمونه یِ داخلی اش را تعريف می کنند و همه چيز را بومی می خواهند . حقوق بشر و مردم سالاری ، حقوق بشر و مردم سالاری است ، بدون هيچ افزوده و قيدی ... و هر قيد و پسوندی برایِ اين واژه ها تنها و تنها به قصد آشکارِ نقض و ناديده گرفتن آن است و بس ... حالا متکلمانِ وحده آن چه دلشان می خواهد بگويند و يک تنه به قاضی بروند . هيچ چيزی عوض نخواهد شد و جهانِ فردا – بی ترديد – از آنِ انسان و زندگیِ زمينیِ اوست ، چه بخواهيم و چه نخواهيم ... و ديگرهيچ والتمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .