ظهور مجدد سرخوردگی مسأله اين است که در صد ساله ی گذشته جماعت ايرانی اين قدر محروميت از آزادی و حرمت انسانی را ، به تلخی چشيده و تحمل کرده است که هر صدائی را - بدون آن که منشأ و خاستگاهش را بشناسد - غنيمت شمرده و به هر سايه و سرابی ، به اميد آرامشی و راه نجاتی پناه آورده است و متأسفانه دقيقا از همين جايگاه نيز ضربه خورده و ناچار گرديده است سال ها و سال ها حکومت هایِ ضدمردمی را تحمل کند و دوباره به اميد سو و کورسوئی ، چشم به شرق و غرب بدوزد . بجاست بگوئيم و بپرسيم که : چرا ملت ايران به خودش تکيه نکرده و نيروی عظيم اراده ی انسانی را نشناخته و رها کرده است ؟؟ و بجاست اندکی بينديشيم : ملتی که قرن ها و هزاره ها در نادانی و ناآگاهی بسر برده و هميشه رهبران و حاکمانی داشته است که جامعه را به خاص و عام و آگاه و ناآگاه و برخوردار و غير برخوردار ، تقسيم کرده و حتا در اوجِ تمدنش ، دانش و سرمايه ويژه یِ طبقات برگزيده بوده است و پس از فروپاشیِ امپراتوری اش نيز - به تبعيت از همان شيوه یِ کهن- حاکميت ها برايش طبقاتِ تازه ای تراشيده اند و همواره فهم را از وی انکار نموده ، به پيروی و تقليدِ بوزينه وار وادارش ساخته اند و گوسپندوار هرجا که خواسته اند برده و کشيده اند و ... اندک اندک و در طولِ سده هایِ طولانی ، اين شيوه و تقسيمات نادرست و ناروا ، خصلتِ ذاتی و عمومی جامعه ی ايرانی گرديده است . چگونه می توان انتظار داشت که چنين ملت و هويتی و با اين سوابق تاريخی و با حفظ همان سنت های ناروا ، نيروهایِ درونیِ خويش را بشناسد و به اراده و توانِ خود تکيه کند ؟؟ چگونه ؟؟ و اما درد اين جاست که در آستانه یِ قرن بيست و يکم ، يعنی هنگامه ای که حيواناتِ وحشی و جنگل نشينان ، از حمايتِ انسان و تمدن برخوردارند و در مناطق حفاظت شده روزگار در آسايش می گذرانند ، جوامعی از جهان – به ويژه در منطقه یِ نفت خيز خاورميانه – هنوز که هنوز است گرفتارِ شرق و غرب و بازی هایِ بازيگران جهانی هستند و آن قدر در داخلِ جوامعشان ، ديکتاتورهایِ جوراجور ، شيره یِ هستی شان را مکيده اند که خود از توان افتاده و به ناچار چشم به نجات بخشی بيرونی و بيگانه دوخته و ابتکار عمل را از خويش سلب کرده است ... نتيجه ی چنين وضعيتی اين شده است که اراده ی عمومی ، به منافع و مصالحِ طبقات حاکمه تبديل گرديده و ملت ها و هويت هائی منفعل و ناتوان برجای مانده ، روزگار درچرخه ای از بيهوده گی و فساد و تباهی می گذرانند و پست ترين گذران ها را « زندگی » پنداشته و ناميده اند . با توجه به چنين سابقه یِ تاريخی و هويتی است که گرچه اکنون ايرانيان در مرکزِ تحولات منطقه و جهان قرار گرفته اند ، اما خود نمی توانند و نمی خواهند ابتکارِ هيچ گونه تحولی را دردست گيرند و در عينِ نارضايتی ، منفعل و منتظر برجایِ مانده اند . علتِ اين رفتار و شخصيت را – علاوه برسوابق تاريخی و خواست حاکميت – بايد در نقشی جست و جو کرد که شرق و غرب به ويژه در 28 ساله ی گذشته در ايران ايفا کرده اند و منافعِ نجومیِ خود را بر آزادی و حقوق انسانی ترجيح داده اند . حتا هنگامی که پس از جنگ سرد و سپس11سپتامبر2001 تناسب قوایِ جهانی رو به دگرگونی نهاد ، بازهم سياست های جهانی تا مجبور نشدند عملا در جبهه یِ جهانِ ورشکسته یِ سنتی قرار داشته و علاوه بر تحميل اصلاحات حکومتی برجامعه یِ ايرانی ، خيمه شب بازیِ مسأله یِ اتمی را - به جایِ اولويت دادن به حقوق بشر و تحولات فرهنگی و زيربنائی- بر جامعه یِ از رمق افتاده یِ ايران تحميل کردند . نتيجه یِ چنين وضعيتی اين خواهد شدکه بارديگر جامعه یِ جوان و آماده یِ تحولِ ايران ، گرفتار سرخورده گی و يأس گرديده و هم چون گذشته هایِ تباه ، نيرویِ بالقوه و بالفعل کشور ، به بی راهه های تباهی زا کشيده شده وبشود آن چه شده و نبايست بشود . من به عنوان يک ايرانی انتظار ندارم که غرب يا چين و روسيه وکجا و کجایِ ديگر ، منافعِ مرا صيانت کنند و در چارچوب حقوق دموکراتيک ايرانيان ، به راحتی از مزه یِ شيرين قراردادهایِ يامفتِ نجومی دل بکنند ، اما می توانم و حق دارم اين انتظار را داشته باشم که مدعيانِ حقوق بشر و متوليان مدرنيزم ، به قول معروف اگر سودی ندارند ، زيانی برایِ جامعه ی ايرانی نداشته باشند . اولويت دادن به صلح و آزادی بدون هيچ قيد و پسوندی و پايان بخشيدن به جنگ در منطقه ی خاورميانه و تغيير ديدگاه غارتگرانه ی سنتی جهان برخوردار ، حداقل انتظاری است که به ويژه ما آسيائيان و افريقائيان - به جبران کارنامه ی سياه شرق و غرب در جهت حمايت از کودتاها و جنگ ها و حاکميت های تاق و جفتِ بيدادگر و غارتگر- داريم و بايد که داشته باشيم ... متأسفم از اين که ناچارم بگويم : دخالت غرب در امور داخلی ايران ، تا کنون بيش از سودی که احيانا داشته است ، به زيانِ ما ايرانيان تمام شده و در نهايت و واقع امر ، اکنون به سرخورده گیِ اجتماعی منجر گرديده است . شرايطی که جز رشد راديکاليزم را در پی نداشته و به هر حال احيای همان جهان سنتی ، با همان معيارهایِ غارتگرانه و ضد انسانی است . خواهيد گفت : همه چيز را برمبنایِ عمرِ کوتاه خود می بينم ... اما مگر اکنون نزديک به يک دهه از اصلاحاتی نمی گذرد که با حمايتِ آشکارِ غرب به صحنه آمد وپس از 18 تير 78 ديگر هيچ محملِ عقلانی بر ادامه نداشت و ندارد . اما متأسفانه می بينيم که هم چنان غرب و به ويژه اروپا ، از جنازه یِ آن درنمی گذرد و هنوز بت هایِ تاق و جفتِ ساخته شده برایِ آن سناريوهایِ مرده را ، از اين کشور به آن کشور می کشاند و هر روز در اجتماعی مطرح می سازد ونمی تواند از آن ها دل بکند ؟؟ آيا آن چه در ده ساله یِ گذشته بر ايران و جهان گذشته است ، نبايد ما را به اين انديشه برساند که شايد اگر بيگانه گان در مسائل داخلی ايران دخالت نکرده بودند ، امروز جامعه وضعيتِ بهتری می داشت ؟؟ آيا نمی توان موضع غرب در اين رابطه را ، به نوعی سوپاپ اطمينان و حتا گسترش مجدد سرخوده گی تفسير کرد ؟؟ ومگر می توان از ياد برد که – مثلا – فرانسه تا همين ديروز می گفت : سود ما در عراق چه بوده است ؟؟ يعنی اين که جنگ را برعراق تحميل کرده اندکه سودشان تأمين شود ؟؟ آخر ظاهرا که شعارهای ديگری می دهند ... به هرحال آن چه صلح طلبان و آزادی خواهان ، از جهان متمدن انتظار دارند آن است که به راستی و دور از منفعت طلبی هایِ گذشته ، اجازه دهند محرومان از آزادی و دموکراسی ، ديگر اکنون پس از يک قرن مبارزه درجهت به دست آوردن حقوق انسانی خويش ، به آن دست پيدا کنند واز سنگ اندازی هایِ شرق و غرب در امان باشند و توانِ ملی خود را در جهت مطالبه ی حقوقِ مدنی خود از حاکميت هاشان صرف کنند ، نه اين که ناچار شوند چشم به بيرون بدوزند و بازی های بازی گران را – به اميد سو وکورسوئی – تعقيب کنند . به عبارت ديگر : کمکمان اگر نمی کنيد پی در پی برايمان سناريو ننويسيد و قهرمان و بت برايمان نتراشيد . مگر نمی دانيد و نمی گوئيد جهانِ آينده از آنِ صلح و آزادی است ؟ پس بدانيد که ترجيح منافع عمومی بر سودجوئی هایِ ضد بشری ، پس از اين به حساب خواهد آمد و ... حداقل چيزی که ما می توانيم از غرب و جهان متمدن انتظار داشته باشيم اين است که در راستای تحولات دموکراتيک جوامع و پايان بخشيدن به جنگ هایِ خانمان سوز و نسل برباد ده ، حرکت کنند و منافعِ ملت هایِ محروم از آزادی را ، ملعبه یِ سياست ها و سناريوهای خويش نسازند . وپايان سخن اين که : ادامه یِ منفعت طلبی هایِ کوتاه مدت از سویِ سياست هایِ جهانی و عدمِ حمايت کافی از تحولاتِ فرهنگی و اصلاحاتی که جدایِ از بازی هایِ بازی گران ، در بطنِ جامعه ی ايران و ديگر جوامع منطقه جريان دارد ، تنها به ظهورِ مجدد سرخورده گی منجر شده وسرانجام انفجاری گريزناپذير را در پی خواهد داشت ... پس مدعيان آزادی و حقوق بشر ، به لوازمِ شعارهایِ خود پای بند باشند و بدانند که رفتار و مواضعِ کنونیِ هريک از کشورهایِ برخوردار جهان ، در راستایِ منافعِ واقعیِ مردمِ ايران و منطقه ، هرگز از يادها نرفته و تنها مبنایِ داوری و روابط آينده ، در جهانِ فردا خواهد بود . و ديگر هيچ و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .