نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

 

سال سگ ، سال وفا - نوروز 85

سال سگ ، سال وفا

سال سگ ، سال من و ما و شما

سال سگ ، سال نگهبانی بار و بنه ها

سال با سگ بودن ، سال عوعو کردن

سال تنهائی ها ، سال دشواری ها

سال هم راهی ها ، سال هم دردی ها

سال آزادی ها ، سال زیبائی ها

سال افسار زدن بر سگ ها
.....

ای چه می گویم من ؟

سال سال است و همه روز همین

گر نیاید نوروز ، کی شود تازه زمین ؟

*

نوروز 85 بر تمامی همراهان و هم دردان

دوستان ، آشنایان و نا آشنایان ، دیده گان و ندیده گان ، بسته گان و نابسته گان ، ایرانیان و فارسی زبانان ، سوخته گان

و سر برآورده گان ، هم دردان و هم دلان ، به فهم رسیده گان و دیده گشوده گان ، محکومان و حاکمان ، محبوسان ومحبوسان و محبوسان ، به جان آمده گان و خسته گان و نشسته گان و ...

هر کس : که دردِ دِل آشوبِ " انسان " و " زندگی " را احساس می کند ، مبارک باد .

مبارک و پیروز باد . مبارک و نوروز باد ......

با آرزوی دیگر شدن و خود شناختن و همراهی و هم دلی ، صداقت و خلوص و صفا

م . ر . زجاجی

ایران – اول فروردین 85


|
شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

 

هزل - وصف الحال - شعر کلاسیک

سخن روز - ( از آرشیو خانه )


که ایرج گفته : ( ایران است این جا )

ز کون جمله اشیاخ زمانه * در آوردند میلی ماهرانه
فرو کردند در کون خلایق * " خلایق هرچه لایق " هرچه لایق
چنان " اره به کون " گردیده این خلق * کی می ترسد به جنبد زیرِ آن دلق
نماید پاره اول آخر خویش * تمامی مرد و زن ، با ریش و بی ریش

همه امروز در کونِ رئيسیم * بلیسیم و بلیسیم و بلیسیم
اگر سر خطِ اخبار جهانیم * خلایق گوسپندان ، ما شبانیم
چرا در آغل خود ماندگاریم ؟ * به شب کفتارها را لاشه زاریم ؟
تمامی منفعل ، قومی خطاکار * " خدایا زین معما پرده بردار "
ز اسم " عقل " در پرهیز باشیم * تمامی حیز ، آری هیز باشیم
و گاهی هم به شب ها لیز باشیم * چنین گردد که ما بر خود بشاشیم
چه می گویم ؟ چرا در جنگ با خویش ؟ * همه دزدیم گو خود شاه و درویش
نه اخلاقی ، نه دینی ، نه که فهمی * نفهمی ، آی نفهمی ، آی نفهمی
تمامی منتظر کز در در آید *
کسی باردگر ما را بگاید
اگر شاشند این هشتاد ملیون * چه خواهد شد ؟ به رقص آورده میمون
بلی جز ریدن از ماها نیاید * کسی باید شماها را بگاید
چنین جمعیتی ، نسل جوانی * تمامی منتظر، آنی به آنی
تکانی داد باید خواب گردان * عجب کونی ولی ، یک دم بگردان
علاجی جمله بیماران و دزدان * بجوشد لحظه ای این روزمزدان
مگر " مافوق صوتی " یا صدائی * بترکاند دو گوش ما خدائی
که ما خود عاجز از خویشیم اکنون * و می گایند ما را از کس و کون
و آری سن فحشا ، سیزده سال * بود آمار هم امسال امسال
به دانشگاه مان کاه است بسیار * میان کوچه خر ، صد تن ، سه خروار
سه دیگر کارمندانی شریفند * به رشوه خوردن - آری - بس حریفند
دهاتی گردی و شهری کریستال * که وافوری شده - خود - رستم زال
همه فرصت طلب ، بت هر کسی شد * و گردیده است " اکس " این روزها مُد
چه می گویم ؟ خلایق دسته دیزی * همه کوتاه قدان ، زیر میزی
ولی افکارشان بسیار روشن * که می خواند کمیل و ندبه ، جوشن
و دیگر بس کنم ، ریدیم بر خویش * نر و ماده ، مگر نسوان تجریش

که ایرج گفته : " ایران است این جا * حراج عقل و ایمان است این جا "
رگِ گردن ، رگِ گردن ، فراوان * ز اصفاهان و قزوین ، نافِ تهران
خراسانی و رشتی جمله گی مان * جوان های شریفِ آذری مان
همه آماده خور ، تنبل ، تبه کار * همه دلال و بیکار و بزه کار
بدون رنج می خواهد بگنجد * بگنجد ، آی بگنجد ، آی بگنجد
*

( عزیز این یه روی سکه ست ) فتأمل .
شعری از دفتر : " هزلیات " / تهران : محمدرضا زجاجی / اسنفد 84 ( منتشر نشده و گشوده تا کنون )


|
سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

 

چارشنبه سوری - بهانه ای به شادی های فراموش شده ( 2 )


چارشنبه سوری – بهانه ای به شادی های از یاد رفته
(2)
درست یک سال پیش بود که چنین عنوانی را به مقاله ای دادم ( به آرشیو مقالاتِ وبلاگ نگاه مراجعه کنید ) اکنون می خواهم همین عنوان را در نگاهی آشکارتر و در ابعادی دیگر مورد بحث قرار دهم .
فردوسی می گوید :
چنان فاش گردد غم و رنج و شور * كه شادي به هنگامِ بهرامِ گور
و این سخن تنها گفته ی فردوسی نیست . تمامی منابع تاریخی پیش از حمله ی مغول – که به هر حال امروزه نخستین و گویا تنها مراجع موجود و موردِ اعتنا نزدِ اهل تحقیق هستند – اتفاق دارند بر این که ایرانیان تا پیش از دوران انحلال ساسانیان ، یکی از شاد ترین ملت های جهان بوده اند و به کامیابی و شادخواری عصر " بهرام گور " حتا پادشاهان و وزیران و امیران دوران اسلامی – نیز- مثال می زده اند و هنگامی که دبیران و شاعران ، می خواسته اند امیر یا پادشاهی را مدح گویند ، عدالت گستری و آزادی و کامیابی مردم را در دوران آن امیر یا پادشاه ، به دوران بهرام مانند می کرده اند و می گفته اند : " عصر امیر هم چون دوران بهرام گور ، رعیت کامیاب و شادخوار است " و اصولا در تاریخ ، رفاهِ دوران بهرام گور ، ضرب المثل گردیده است .
و بگذریم و حالا کار نداریم به این که منشور حقوق بشر کوروش در پایه ، خیلی از زمان خویش جلوتر بوده است و حکایت از نگاهِ متفاوت و زمینی ایران و ایرانی به زندگی دارد .
غرض این است که شادخواری و کامیابی ، در تمامی اسطوره های ایرانی آشکار و از تعریف بی نیاز است . چنان که ملت های مجاور و حاکمان و امیران همسایه و حتا خلیفه گان عباسی و اموی - در مجالس خویش - آرزوی دوران بهرام گور را برای اقوام تحتِ حاکمیتِ خود می کرده اند و به عنوان نمونه - مثلا - نزد مورخین معروف است که : دوران عمر بن عبدالعزیز اموی ، یا معتز و مأمون خلیفه گان عباسی و یا دوران قوبلای قاآن فرزند و جانشین چنگیز خان مغول ، همانندِ عصرِ " بهرام گور " مردم در رفاه و آسایش بوده اند و خلیفه چنین و چنان کرده و رعیت راضی و شاد ، شیوه ی امیر را پیش گرفته اند .
اصولا پس از هر هجوم و کشتار و نسل سوزی هائی که توسطِ شاهان جهانگیر و فاتحان بیگانه بر این ملت و قوم می رفته است ، دوباره و اندک اندک جمعیت هائی پا می گرفته اند و امیران غالب در طول زمان و به ناچار ، با ملت های مغلوب در می آمیخته اند و چون به هر حال جمعیتِ عددی فاتحین کمتر از بازمانده گان از هجوم و کشتار و غارت بوده است ، به تدریج ملتِ مغلوب ، جمعیتِ عددی امیران و حاکمان و والیان را ، در خویش هضم می نموده و سرانجام دوباره سر بر می آورده است .
تمامی خلفای عباسی– که بیشترین دوران حاکمیت را پس از اسلام داشته اند – با یکی دو استثناء ، فرزندان زنانی از ملل مغلوب بوده و به اصطلاح از " مادرِ کنیز " زاده اند .
این فاتحان و حاکمان گرچه دهکده ها و جمعیت هائی را - تا آن آخرین نفر- و حتا سگ و گربه و درخت و نهال نورسش ، قتل عام و غارت می کرده اند ، یا جمعیت و مردمی را وادار به مهاجرت های اجباری می ساخته اند ، اما - به هر حال - پس از گذشتن دوران جنگ ، زمان سازنده گی و اندکی آسایش فرا می رسیده و صاحبان قدرت ناچار بوده اند مناطق تحتِ حاکمیتِ خود را آباد کنند و مردم را به آبادانی آن تشویق می نموده اند و گاه حتا " بیت المال " غارت شده از خودشان را - به بهانه های گوناگون - به نزدیکان خویش یا حتا مردم عادی ، بذل و بخشش می کرده اند و کاروان سراها می ساخته اند و راه ها احداث می کرده اند و خلاصه ناچار بوده اند رفاه و امنیتِ عمومی را تأمین و تشویق و ترویج کنند .
می توانیم ( به عبارتی دیگر) بگوئیم : خودِ جامعه و بازمانده گانی که از شمشیر می مانده اند و از عزای مرده گان خویش می آسوده اند ، دوباره زخم ها را ترمیم کرده و جان می گرفته اند و دوران اندک آسایش و رفاهی فرا می رسیده است .
غرض این است که همیشه پس از هر حمله و هجوم و غارتی ، دوران فراوانی و رفاه و کامیابی فرا می رسیده و ملت و رعیت ، اجازه ی تجدیدِ حیات می یافته است .
علتِ این که ادوار اسطوره ای ایران و دوران های پیش از تاریخ آن ، عصر کامیابی عمومی قلمداد شده و همواره در ذهن و شخصیتِ ایرانیان ، گذشته به عنوان سمبل رفاه و شادکامی شناخته شده بوده است ، جز این نیست که این ملت و هویت ، در ادواری که به خود بوده و هجوم و جنگی را نداشته است ، سلسله های پادشاهی ایران صدها و هزارها سال حاکمیت و مقبولیت می یافته اند و شاهان و حاکمان ، به آبادانی کشور می کوشیده اند و رعیت در اوج رفاه و شادکامی می زیسته است .

این که ما هنوز سیزده روز عیدِ نوروز داریم و تا همین دیروز ، بیشترین رقم روزهای جشن و شادی را ، در تاریخ و پیشینه ی خویش داشته ایم و رفاه و کامیابی ادواری چون دوران بهرام گور ، ضرب المثلی تاریخی و شناخته شده نزد معاصران و متأخران تاریخی بوده است ، خود بهترین قرینه و دلیل بر آن است که : در این ملت و هویت " شادی " اصالت داشته است ، یا برعکس " رنج " و چیزی به عنوان عزا و ماتم و گریه و ندبه ، در حافظه ی تاریخی این ملت و هویت وجود نداشته و شناخته شده نبوده است . به همین دلیل هم اکنون سال ها و قرن هاست که آن شادی های دریغ شده را آرزو می کنیم و برای تحقق آن نوع زندگی و آن گونه نگاه به هستی ، خود را به فردا وعده داده ایم و برای پس از مرگِ خویش بهشت و دوزخی ساخته ایم . یعنی جائی را فرض کرده ایم که عدالت معتبر و حاکم باشد و هر کسی به پاداش عمل خویش به رسد .
وجود و حضور نفس این شناخت در حافظه ی قومی ملت و هویتی ، نشانه ی آن است که این هویت ، روزی و روزگاری شادکام و شادخوار و اهل زندگی و زمینی بوده است و انسان را دوست داشته و اصالت را به او می داده و به زندگی زمینی او باوری دیرینه و تاریخی داشته است . شاهان و حاکمان پیشین ایرانی هم ، خود در شکار و شراب و شعر و عشق و طرب و نغمه و چنگ می زیسته اند و جامعه و مردم را نیز ، به آن برمی انگیخته اند و تشویق می کرده اند .
پیدائی شخصیت هائی چون زرتشت و مانی و مزدک که خود هنرمند و شاعر و نقاش و فرهیخته بوده اند و تبلیغ و ترویج اندیشه ی " پندار نیک - گفتار نیک - کردارنیک " که موردِ حمایتِ شاهان و طبقاتِ برگزیده و دانای قوم قرار می گرفته و به وسیله و فرمان ایشان ، مردم را به آن وامی داشته اند و آن شناخت را در میان اقوام و ملت های تحتِ حاکمیتِ خویش ، تبیلغ و تشویق می کرده اند ، خود بهترین دلیل بر اندیشه ی زمینی جامعه و مقبولیت اخلاق والای انسانی - نزد آن مردم - بوده است .
این که می بینیم در تاریخ ، انوشیروان دادگری داریم که به منظور گسترش عدالت و دادخواهی مردم – اعم از خرد و کلان و فقیر و غنی – زنجیر می آویخته است ( حال چه این سخن و ادعا درست و واقعی باشد ، چه نباشد ) حکایت از آن دارد که در حافظه ی تاریخی این ملت و هویت ، شاهانی بوده اند که دادخواهی رعیت را ، پاس داشته و زنجیرعدالت می آویخته اند .
حال چه شده است که اکنون سال ها و قرن هاست این ملت و هویت " رنج اندیش " گردیده و جز گریه و نعش و خون و تقدیس مرگ و گناه کاری انسان و پشیمانی او از زندگی ، چیزی به کف ندارد و غیر از سه ماه محرم و صفر و رمضان و جز هزاران روایتِ شهادت و سیاه پوشی و سیاه کاری و عزا و ماتم ، پی در پی مناسبت های تازه برایش جعل می شود و هر روز گورهای دیگری را ، به گنبد و بارگاه می آرایند و" قبرستان ها را آباد می کنند " خودش اصل ماجرا و تمامی موضوع است ؟؟؟

از هنگامی که " ابومسلم خراسانی " سیاه پوشید و پرچم سیاه برآورد ، تا روزی که شاه عباس بر گور امامان شیعه قطعیه ، در تمامی سرزمین های اسلامی گنبد و بارگاهی - به یادگار کاخ های پیشینیان ایرانی خویش - برآورد ، هرگز از خویش نپرسیده ایم که بر عزای چه چیزی گریه می کنیم و بر مرگِ کدام عزیزی است که این چنین قرن ها و قرن ها به ندبه نشسته ایم ؟ ؟ بر عزای چه و که می گِرییم ؟ ؟ و آن چه چیزی است که اکنون سال ها و قرن هاست از کف نهاده ایم و بر از دست شدن آن عزا گرفته ایم و سیاه پوشیده ایم و خاک بر سر کرده ایم ؟؟ در کدامین ماتم و برمرگِ کدام عزیز ؟ ؟

از روزی که پادشاهان اشکانی و هخامنشی و پارت ها " آکروپولویس " را به آتش می کشیدند ، تا هنگامی که اسکندر ایران و هند را به دستِ قتل و غارت می سپرد و ضحاکِ تازی نژاد ، دو مار از دوش خویش بر می آورد و آهنگری کاوه نام ، درفش دادخواهی برمی افراشت و فریدون از البرز کوه به دست می آمد و دوباره سلسله های اسطوره ای ایران واقعیتِ تاریخی می یافتند ، همواره و همواره یک چیز آرزو و ایده آل قوم ایرانی بوده است و آن هم شادی و کامیابی و رفاهی است که انگار در اعصارِ پیشین خویش داشته و سپس از او دریغ شده است . به همین دلیل هم سلسله های پادشاهی این کشور ، با همان شعارها و ایده آل ها گسترش می یافته اند و مذاهبِ ایرانی همان اخلاق و نگاه را ، تبلیغ و تشویق می کرده اند .
آیا هیچ گاه اندیشیده ایم که چرا اکنون صدها و هزاران سال است که مرگ را گرامی می داریم و تقدیس و تطهیر می کنیم و چرا این گونه به " زندگی " پشت کرده و انسان را گناه کار شمرده و گیتی را محل گذر و هیچ و پوچ و بیهوده دانسته ایم و برای خود بهشت و حور عین و غلمانی را ، در دنیائی دیگر برآورده ایم و تصور کرده ایم ؟ ؟
چند هزارسال و چند ملیون جمعیت ها و نسل های ما ایرانیان ، باید زنده زنده به گور رفته باشند ، تا این گونه از زندگی دل بریده باشیم و شادی و کامیابی را از یاد برده و تنها در حافظه ی تاریخی خویش گرامی داریم ؟ ؟

باید هم
که در افغانستان و تاجیکستان به عنوان دورترین سرزمین های ایرانی و پاره هائی از خراسان بزرگ که در مرز شبه قاره ی هند و سرزمین های بودائی نشین نشسته بوده است ، بزرگ ترین مجسمه ی " بودا " خدای دانائی و سکوت ، توسطِ طالبان منهدم شود و در این سوی ایران ، تختِ جمشید به عنوان پایتختِ سنتی هخامنشیان را آب بگیرد و گور کوروش ، در گستره ی سدِ سیوند و تنگه ی بلاغی دفن شود و از ریشه و بن برافتد ، تا آینده گان ما به یاد آورند که روزی مردی از روستاهای یزد ( کعبه ی زرتشتیان جهان ) و " سیدی خندان " از سلاله ی مهاجمین فاتح تازی ، با شال سیاهی به همان نشانه و نیز به عنوان سمبل تاریخی برپائی عزا و ماتم ، بر سر و " عبائی شکلاتی " بر دوش ، در کنار آخرین خرابه های بازمانده از آتش زدن های تازیان ، عکسی به یادگاری گرفته باشد و با لبخندِ تزویری بر لب ، توانسته باشد هشت سال از سرنوشت ساز ترین سال های حیاتِ تاریخی ملت و هویتی را بگیرد و این گونه به گند به زند ...
و آری که این همه سمبل و نشانه است و باید که پیش آید و واقع شود ، تا ما مردم و هویتِ مرده دریابیم و بفهمیم که : " الفاتحه " یعنی ا ل ف ا تِ ح ه ....

و آری ، که دریغا بر زندگی های از دست شده
شادی های کوچک و بزرگِ انسانی
و دریغا بر زیستن ، به پاس داشتِ بودن
دریغا ، شادکامی ها و پای کوبی ها

چهارشنبه سوری تان " نوروز "
و نوروز " زندگی " تان پیروز

م . ر . زجاجی
ایران - توس – اسفند 84


|
یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

 

با سیمین بهبهانی - چارپاره


در حدیثِ دیگران :

تا زنده هستم ، زنده هستم
تازنده برانصار بيداد
با اسبي از طوفان و تندر
با نيزه ئي از شعر و فرياد

سیمین بهبهانی
و تقدیم به خودش و همراهانش
زنانی که در این هیاهوی روزمره گی و انفعال ، غنیمتِ وجود خویش را فریاد کردند .


|
جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

 

پرونده ی هسته ای ایران


سال نو فصل نو

پیرامون " پرونده ی هسته ای ایران "

" شورای حکام انرژی اتمی " چهارشنبه هشتم مارس 2006 برابر با هفدهم اسفند ماه 1384 سرانجام پرونده ی هسته ای ایران را به " شورای امنیتِ سازمان ملل متحد " ارجاع داد .
نامش را هر چیزی که خواستید بگذارید : گزارش ، ارجاع ، ریپورت یا راپورت ، اتفاق مهمی نیفتاده یا افتاده ، پرونده نرفته گزارشش رفته ، راه برای مذاکره گشوده است ، " شورای امنیت آخر دنیا نیست " وهرچه دلتان خواست بگوئید ، به تریبون و اهداف و منافعی بستگی دارد که سخنان شما را پخش می کند و به قصد مصرفِ مخاطبان و مستمعان خاص خویش ، آسمان و ریسمان را به هم می بافید . یعنی که ...
اما آن چه واقعی و قابل لمس است ، این است که : فصلی تازه در مناقشاتِ اتمی ایران گشوده شده وتحولی بزرگ آغاز گردیده است . نگاهی که حتا ادبیاتِ متفاوتِ خویش را دارد و عرصه ی دیگرگونی را ایجاد خواهد کرد .
سال ها این پرونده در اختیار دکان دارانی بود که از آن دل نمی کندند و ملت و دولتِ ایران را " مال المصالحه ی " اهداف و منافع سیاسی واقتصادی خویش قرار داده بودند . اروپا ، چین ، روسیه و ژاپن سودِ خود را می بردند و مصالح و اهدافِ خویش را نمایندگی می کردند و کار به جائی رسید که دلمان را به حمایت های غیرمؤثر " ورشکسته گان به تقصیر" خوش کردیم و بر سر هیچ چانه زدیم و چانه زدند و اربابِ مصالح در منطقه و جهان ، به همراهِ سرداران سازنده گی و ساداتِ خندان در داخل ، از تهِ دل به ریش ملت های خاورمیانه و آسیا خندیدند و خندیدیم . نمی بینید هنوز که هنوز است ، دل نمی کنند و نکنده اند ؟ ؟
اما آن ها که باید بدانند ، به خوبی می دانند و دانسته اند که : فصل تازه ای گشوده شده و صفحه ای تعیین کننده و تاریخی ورق خورده است واکنون نگاهی دیگر و برخوردی متفاوت – بل متضاد – موضوع را می بیند و بررسی می کند و زمان و مکان ، اقتضای سیاست های جهشی و مدبرانه وشجاعانه و قاطع را دارد .
درست است که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ دری هم ، بسته نشده است ، طرح روسیه و حمایتِ چین و ژاپن ، ادامه ی مذاکره با اروپا و گروه نم و حتا ونزوئلا و کوبا و دیگران و دیگران ، هم چنان به قوتِ نیم بند و تمام بندِ خود باقی هستند ، هند هم گاه چشمک می زند و گاه مرتد می شود ، تحولاتِ شگرفِ منطقه نیز هر روز نو می شود و ....
اما و اما - خودمان را گول نزنیم - اکنون عرصه ی دیپلماسی و میدان فعالیتِ سیاسی دگرگون و تازه ای آغاز شده است که سیاست مداران و هیئت های مذاکره کننده و درایت های کاردان و دلسوز و صادق را ، به خود می خواند و " هل من مبارز " می طلبد .
من بدون این که قصد هیچ گونه مقایسه ای را داشته باشم - از بابِ آن که گفته اند : " در مثل مناقشه نیست " - می خواهم جمله ای از گزارش هربرت فن دیرکسن ، سفیر آلمان نازی در لندن را که پس از نطق سرنوشت ساز " نویل چمبرلن " نخست وزیر انگلستان در روز هفدهم مارس 1939م خطاب به مجلس عوام آن کشور، در آغاز جنگِ دوم جهانی ، به وزارت خارجه ی آلمان می فرستد و آن نقطه ی عطفِ ناگهانی و تغییر دیدگاهِ " نخست وزیر خوش نیت و چتر به دست " را حکایت می کند ، بازگو کنم . باشد که ناباوران را زنهاری گردد .
( فن دیرکسن روز هجدهم مارس در گزارش مفصلی به وزارت خارجه ی آلمان اخطار کرد : " پروردن هر پندار بی پائی که شیوه ی اندیشه ی بریتانیا در موردِ آلمان ، از پایه و بن دگرگون نگشته است ، خطا خواهد بود " ... ) ( ظهور و سقوطِ رایش سوم 2/705 ) .
در اینجا نمی خواهم روندی را که در سال های گذشته و به ویژه در دوران به اصطلاح اصلاحات ، یا هیئت های مذاکره کننده ی قدیم و جدید ، دنبال شده و کار را به اینجا و اکنون رسانده است ، تحلیل نمایم و گناهی را بر گردن این و آن بیندازم ، بلکه می خواهم دوباره تأکید کنم بر این که : نشناختن تحول وعدم درکِ فصل تازه و نگاهِ جدید ، بزرگ ترین و زیان بارترین قصور و تقصیری خواهد بود که مرتکبان احتمالی آن را - نه چندان دیر- از کِرده ی خویش پشیمان خواهد ساخت .
و فرجام سخن این که : - به باور من - شرایطِ تازه و فصل دگرگونی که از هشتم مارس 2006 گشوده شده است - در همان حال که تهدیدی آشکار و جدی است - فرصتی استثنائی و تاریخی و سرنوشت ساز را نیز فراهم آورده است ، تا ایران را در کنار متحدان و متفقان حقیقی و واقعی خویش قرار دهد و در " مثلثِ قدرتی " در حال شکل گیری و تعیین کننده و مقتدر برآورد وجایگاهِ او را- در جهانی از آن صلح و آزادی و کامیابی - تثبیت کند .
اما این دوران و نگاه - احیانا - بسیاری از مواضع دوپهلو ، یکی به نعل و یکی به میخ زدن ، بازی و بازی گری ، فرصت طلبی و زورآزمائی با رقیبان ، منفعت جوئی های حقیر و آنی ، لاس زدن های دروغین و بی پشتوانه و وقت گذرانی های مسأله ساز را ، پشتِ سر نهاده و زبانی آشکار و قاطع را به ارمغان آورده است . هنگامه ای که دیگر به لیت و لعل بسر نخواهد آمد ، اما برای دوستی های تازه و شکل گیری قدرتِ های واقعی و منبعث از اراده ی آگاهانه و آزادانه ی عمومی و نیز متفاوت و تأثیر گذار در منطقه ی خاورمیانه و جهان ، فرصتی بی بدیل و غیر قابل رقابت را – به ویژه برای مردم ایران – فراهم می آورد و صد البته که چنین جایگاه و شناختی ، تحولی اساسی در دیدگاه های سنتی را می طلبد و نیازمندِ اراده ای استوار و آهنین و شجاعت و قاطعیتی نمونه ، دراتخاذ تصمیم گیری های بزرگ و متفاوت و تاریخ ساز است .
و آری که این عرصه جولان گاهِ هر خار و خسی نیست و با گام هائی جهشی و درایتی کارآزموده و کاردان ، انسان های بزرگ و از خود گذشته و بی تزلزل را ، در تنگ ترین و دشوارترین مقاطع حیاتِ بشری ، به خویش می خواند و خواهد خواند .
نگاهِ نو و فصل تازه تان مبارک باد .

و التمام .


|
چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

 

بهاریه - شعر کلاسیک


« بهاريه‌»
«اسفند بسوزيد كه گل از سفر آمد»

زيبايي مهتاب ز اندازه برون شد
دامان شكيب از پر پروانه فزون شد
ديديم كه در بستر گل بوي گلاب است‌
سرشار ز مي جام شقايق همه خون شد
از ديدن نوروز دل پير جوان شد
سرماي سحر جامه‌ ي صد رنگ به بر كرد
گيلاس زالماس يكي تاج به سر كرد
خورشيد بر افروخته رخ ، خوشه ی زر كرد
بلبل به فغان آمد و آفاق خبر كرد
فرمود : بهار آمد و عيدِ همگان شد
سبزينگي از گستره‌ي دشت برآمد
هنگامه‌ي رقص است ‌، شب غصّه سر آمد
تن پوش سپيدي‌ِّ عروس سحر آمد
اسفند بسوزيد كه گل از سفر آمد
سرسبز و همه رنگ كران تا به كران شد
البرز بدر كرد زتن رخت زمستان‌
پوشيد ز آلاله همه جامه بيابان‌
تب‌ خال بجوشيد ز سيماي درختان‌
آمد به خروش از نفس‌ِ باد ، بهاران‌
نرگس به عروسي‌ِّ سپيدار چمان شد
از بوي خوش ياس ‌، شده مست صنوبر
بيد آمده با گيسوي آويز به محشر
در جِلوه شده سرو ، منم سبز سراسر
خورشيد برآورده تن سوز ز خاور
گرديد همه چشم و به صحرا نگران شد
شد موسم مي‌خوردن و سرمستي عشاق‌
نوروز بپاشيد گل ناز در آفاق‌
از گرم حضورش شده طي سردي شلاّق‌
در تهنيت مقدم او غنچه‌ي مشتاق‌
بگشود لب و عيد به گل‌زار عيان شد
*

شعری از دفتر به اصطلاح چاپ شده یِ : " از کوچ ها تا کوچه ها " / تهران : 1382 .


|
یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

 

پیرامون اصول و اصول گرائی - مقاله


از آرشیو خانه

پيرامونِ اصول و اصول گرايی

27 سال است که آقايان با تمامِ توان و با در اختيار داشتنِ تمامیِ اهرم هایِ قدرت و ثروتِ کشور، کوشيده اند " اصولِ خاصی " را که قرن ها از سویِ " متوليانِ مذهب " - به عنوانِ يک ايده آل - مطرح می شده است ، اجرا نمايند و از آن " اصول " حراست کنند - و انگار که کرده اند - .
از سالِ 58 و" رفراندومِ جمهوریِ اسلامی " تا کنون ، هزاران نهاد و مرکز و موسسه برایِ احيایِ " مبانیِ اسلامی و شيعی " تأسيس گشته و داير بوده است . از قانونِ اساسی و قوانينِ حقوقی و جزائی گرفته ، تا مدنی و " مجازاتِ اسلامی " تمامی تحتِ تأثير و اداره یِ اصول و موازينِ اسلامی بوده و از شورایِ نگهبان و سه قوه و مجمعِ تشخيص ، تا دولت و حوزه و دانشگاه و تلویزیون و دیکر وسائل ارتباط جمعی و تمامی مراکزِ پيدا و پنهانِ قدرت - همه و همه - در 27 سالِ گذشته کوشيده اند کشور را بر مبنای " اسلام سیاسی شیعی " اداره کنند و نمونه ایِ از حاکميتِ دین را ، در جهانِ اکنونی تعريف كنند و به اجرا در آورند .
غرض اين است که پس از 27 سال حاکميت و اجرایِ " اصول و مبانیِ اسلامی " ( و حالا بگذریم از این که مردم برای سیب زمینی و پیاز انقلاب کردند یا چیزی دیگر ) چيزِ شگفتی است که تازه دَم از " اصول گرائی " می زنند و می خواهند اجرایِ اصولِ اسلام و انقلاب را ، اولويتِ نخستينِ کشور قرار داده و آن را احيا کنند ...
بايد پرسيد که : مگر اجرایِ اصولِ اسلام و انقلاب متوقف شده بود ؟ يا تا کنون متوقف مانده است که شما تازه می خواهيد آن را اجرا و احيا کنيد ؟
27 سال است که اين اصول بر تمامیِ شؤونِ جامعه ، از دانشگاه و حوزه و مراکزِ فرهنگی و موسساتِ آموزشی گرفته ، تا مقولاتِ سياست و اقتصاد و حتا ذهن و روانِ ايرانيان و خصوصی ترين و شخصی ترين مسائل ايشان ، حاکم و مسلط بوده است و شما آقايان 27 سال است که در حالِ اجرایِ آن اصول هستيد ، آن وقت تازه از اصول و اصول گرايی سخن می گوئيد ؟؟ و می خواهید تعریفِ خاص و تازه ای از حاکمیتِ سیاسی روحانیتِ شیعه را ارائه کنید ؟ چه بوده است که مردم ایران ندیده اند ؟ و پیروی یا تحمل نکرده اند ؟ ؟
چيزِ شگفتی نيست ؟ چیست ؟ ؟
مگر در 27 سالِ گذشته چه می کرده ايد ؟ ؟
خير . اين جناح بندی ها و راست و چپ و اصلاحات طلبی و سنتی و مدرن کردن و اکنون هم " اصول گرائی " و احیای مبانی خاص ، به گوشِ هر کس که برود ، به گوشِ من يکی نمی رود .
سخنِ در اين است که : در طولِ تاريخِ اسلام ، جوامعِ بسياری با الگوهایِ اسلامی و بر مبنایِ مبانی و موازينِ آن تشکيل گرديده و چه بسيار سلسله هایِ خلافتِ اسلامی که تاسيس و اداره شده است ونيز چه بسيار قدرت طلبانی که به مقتضایِ شرايط ، نام اسلام را بر حاکميتِ خويش نهادند و باری به هر جهت ، اجرایِ اصول و مبانیِ اسلامی را ، با تمامِ توانِ خود و کشش جامعه و عصرشان ، بر عهده گرفتند . تاريخ و جغرافیا آکنده از نمونه هایِ فراوانِ چنين جوامع و شرايطی است و در ايران آشکارتر از همه حاکميتِ دراز مدتِ " صفويان " است که « مّجددِ شيعه » - يا به باورِ کسانی چون دکتر شريعتی - مؤسسِ نوعي از آن بوده اند ...
اما نکته یِ اصلی و مهم در آن است که تمامیِ اين گونه حاکميت ها و نیز جريان های گوناگون عقیدتی و فلسفی و فرق و مذاهب متفاوت ، خود را مسلمان و احيا کننده و اجرا کننده یِ اصول و مبانیِ اسلامی دانسته اند و شگفت آن که همگی هم خود را ، تنها حاکميتِ به حقِ اسلامی – يا شيعی– شمرده اند ...
اين همه فرقه و مذهب و تمامیِ اين " هفتاد و دو ملت " در طولِ تاريخِ اسلام و تا کنون - عينا و دقيقا - همين ادعا را داشته اند و کرده اند ... و اما شگفتا که - اسلام نيز - تمامیِ اين روش ها و شناخت های دگرگون و سنت هایِ قومی و قبيله ای و شرايطِ گوناگونِ تاريخی و جغرافيائی را ، پذیرفته ، در خود جذب كرده ، یا در چارچوبِ خویش جا داده است ...
تمامیِ مکاتب و مذاهبِ اسلامی و هم چنين بانيان و حاکمانِ سلسله هایِ " خلافتِ اسلامی " از امویان و عباسیان و فاطمیان مصر و شعوبیان و اشعریان و معتزلیان و نهضت های قرمطی و اسماعیلی و حتا امولیان اندلس و زیدیه و سربه داران و سیاه پوشان و سرخ جامه گان و درویشانِ تولی تبرائی و اقطابِ صوفیه ، تا ابوابِ عالی در امپراتوری عثمانی و نیز وهابیان و سنوسیان و بابیان و بهائیان و دیگران و دیگران - همواره و همگان و درهمه حال و همه جا - مدعی بوده اند که ديگر فِرَق و مذاهب ، ناحق بوده اند و خود تنها " فرقه یِ ناجيه " اي هستند كه چون حاکمانِ و راویان پيشين نتوانسته اند ماهيت و جوهرِ اسلام را - چنان که شايد و بايد و آن ها می بینند و می شناسند - اجرا کنند ، آن ها مي خواهند آن شناختِ اصيل را تعريف و اجرا نمایند و همه نيز ادعايِ توفيق و حقانيت داشته اند .
و خلاصه اين که همواره اشخاص و شخصيت ها و جريان هايی در جوامعِ اسلامی ، بوده اند و وجود داشته اند که از يک ايده آلِ ديگر و تازه سخن گفته اند و اسلامی متفاوت را – که همان رأی و شناخت و اصولِ موردِ قبولِ خودشان باشد – به عنوانِ تنها شناختِ برحق معرفی کرده و وعده داده اند و باز دوباره و فردادئي ديگر ، شخصيت ها و جريان هایِ ديگر ، از شناخت و ايده آلِ ديگری سخن گفته اند و ...
" هم چنان افسانه در تکرار " ...
اما به راستي آيا اکنون هنگامِ آن نيست كه با خود بينديشيم و از خود به پرسيم : اين اصول و مباني چقدر جادار و گسترده ، يا مبهم و قابلِ تعریف و تطبيق بر مصاديقِ گوناگون ، بوده است كه در طولِ تاريخِ هزار و چارصد ساله ، هر مکتب و نهضت و جریانی و نیز هر قلدر و صاحب قدرت و ثروت و نفوذي ، توانسته است آن را به خود نسبت دهد ؟ و چگونه است که تعاریف متفاوت و - حتا اضدادِ بي شمار - در يك مفهومِ واحد گرد آمده اند ؟
و بگذریم از این که تا همین نود سال گذشته و ظهور عصر اصلاحات در جوامع پس از جنگِ بین الملل اول و فروپاشی امپراطوری عثمانی - یا حتا نزدیک تر- تا پیش از فتوای تاریخی " شیخ شلتوت " مفتی جامع الازهر مصر و تآسیس " دارالتقریب بین المذاهب الاسلامیه " و شیوع مفهوم " وحدتِ اسلامی " در جوامع مسلمان نشین خاورمیانه ، هنوز شیعیان ایران را " رافضی " و مجوس و گبر و از دین برگشته و بت پرست و چه و چه می دانستند و ما هم – متقابلا - تا همین دیروز دهه ی دوم ربیع الاول را " عید الزهراء " می شمرده ایم و جشن های " عمر کشان " می گرفته ایم و هنوز زمان درازی نیست که همین صوفیان نعمت اللهی و درویشان گنابادی - که ما " حسینیه ی شریعت " را بر سرشان کوبیدیم – پیش قدم شدند و اولین فرقه از صوفیه ی معاصر ایران بودند که جواز تعبد به " شریعت " را در کنار " طریقت " امضا کردند و ... و ... و ...
و سرانجام این که : این اصول و مبانی اسلامی و شیعی که از آن دم می زنید ، چیزی نیست جز همان که قرن هاست در این کشور حاکم بوده و سنت هایِ خویش را به اجرا گذاشته و سابقه یِ حاکمیتِ مستقیمِ روحانیت را - نیز- به تجربه و اجرا نهاده است و اگر چشمی و فهمی باشد اکنون دیگر چیزی بر کسی پوشیده نیست و بسیاری از نادانسته هایِ تاریخی به روز شده و آشکار گردیده و ملتِ ایران اندک اندک دارد به جائی می رسد که ناچار خواهد بود هر چیزی را در مکان و موضع و محلی که عقلا و منطقا باید باشد ، قرار دهد و قدرتِ تفکیکِ پدیده ها از یکدیگر را بیاموزد و به نقد و بررسی و شناخت و سپس عمل بر مبنایِ یافته هایِ عقلی و مصلحتِ بهتر زندگی کردن خویش ، قیام و اقدام کند و خواص و اهلِ فرهنگ و اندیشه اش ، به فراگیر ساختنِ دانش و شناخت همت کنند و عوامش به جدا کردن کاه و جو دو خر و گوسپند از یکدیگر، قادر گردند و دست از پیروی کورکورانه و تسلیم و انفعالِ بوزینه وار بردارند و دیگر منافع و مصالحِ اقلیت هایِ فاسد و نالایق و باندهای فرصت طلب و ثروت اندوز در اولویت نباشد و سرانجام روزی مصلحت عموم و آزادی و آگاهی و حقوقِ همه گیر نوع بشر، بر هر چیزی برتری یابد و به رسمیت شناخته شود و خواب رفته گان و خود گول زنان نیز ، دریابند که دیگر- حتا - مال المصالحه ی بیگانه گان قرار گرفتن و باج های بی حساب از کیسه ی ملت دادن ، چیزی را عوض نمی کند و راهی جز تفکیکِ پدیده ها از یکدیگر و قرار دادنِ هر چیزی در جایِ خویش ، وجود ندارد و اصولِ معتبر و مقبول ، تنها آن اصولی است که در جایگاهِ خویش باشد و جز حق و سهمِ خود را نخواهد . که از قدیم و ندیم گفته اند : " هر چیز به جای خویش نیکوست " .
و التمام .


|
چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

 

و زیبایان و زیبائی - شعر



و زيبائی و زيبایان

زيبا شما اي سروها
زيبا تويي اي كاجِ من
زيباترين گل در زمين
اي نازنين ، اي نازنين
بشكفته رو ، خندانِ من

آغوشِ دل بگشا دمي
تا « خود » ببينم ، كيستم ؟
سرمست بگذارم شبي
ـ تا در هجومِ آينه ـ
با « تو» ببينم ، چيستم ؟

اي گل خداوندم شدي
صياد و در بندم شدي
گفتم بنوشم روي تو
اندامِ زيبا ، مويِ تو
ـ آري ، كمان ابرويِ تو ـ
با يك نگاهت اي پَري
شيرين تر از قندم شدي


شعری از دفترِ " حدیثِ کشک " / تهران : 1382 – مقیم ارشاد تا کنون .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .