نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

 

بيوگرافی - وصف الحالی خودی - شعر کلاسيک

وصف الحالی خودی

راحتی نيست اگر ، دلال و قاتل نبوديم * يا که خود مروجِ زهرِ هلاهل نبوديم
سر گردنه بگير و تو اداراتِ شلوغ * رشوه خور ، واسطه ی ميرزایِ مقبل نبوديم
مال کس ندزديم ، تو عنکبوتِ مافيا * ناخنی بند نکرديم ، چو عاقل نبوديم
نه کلاهی به سرِ کس ، نه ربوديم کلاه * صاحبِ شرکت و صد منشیِ خوشگل نبوديم
دکه ای باز نکرديم و بتِ کس نشديم * اهل تزوير و ريا ، جمعِ رذائل نبوديم
پوستينِ پدری ، دفن نموديم به خاک * دکه چون گشت دکان ، تيغِ حمايل نبوديم
پشت بر مدرسه ، چون روی به منزل کرديم * خودی و محرمِ شب ، جزء سلاسل نبوديم
هرچه گفتند ز بي راه بود ، اکنون راه * جمله ابزار نهاديم ، که شاغل نبوديم
رنج برديم و ز خود توبه نموده هر سال
* لب گشوديم ولی هادیِ قابل نبوديم
راهمان گم شده از حوزه ، هم از دانشگاه * چون بمانديم در اين مزبله ، کامل نبوديم
شصت (1) چون رفت ، نرفتيم از اين گه دانی * کاش پابسته ی چار آدمِ جاهل نبوديم
عمر بگذشت به بيهوده گی و ناکامی *
نک چه گوئيم که بی حاصل و عاطل نبوديم ؟
* (1) به هر دو معنا : سال 1360 و شصت !!
فروردين 85 - توس
شعری از دفتر « پراکنده ها – گوناگون »/ ايران : 1385 گشوده و منتشرنشده تاکنون .


|
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

 

ظهور مجدد سرخورده گی - مقاله

ظهور مجدد سرخوردگی
مسأله اين است که در صد ساله ی گذشته جماعت ايرانی اين قدر محروميت از آزادی و حرمت انسانی را ، به تلخی چشيده و تحمل کرده است که هر صدائی را - بدون آن که منشأ و خاستگاهش را بشناسد - غنيمت شمرده و به هر سايه و سرابی ، به اميد آرامشی و راه نجاتی پناه آورده است و متأسفانه دقيقا از همين جايگاه نيز ضربه خورده و ناچار گرديده است سال ها و سال ها حکومت هایِ ضدمردمی را تحمل کند و دوباره به اميد سو و کورسوئی ، چشم به شرق و غرب بدوزد .
بجاست بگوئيم و بپرسيم که : چرا ملت ايران به خودش تکيه نکرده و نيروی عظيم اراده ی انسانی را نشناخته و رها کرده است ؟؟
و بجاست اندکی بينديشيم : ملتی که قرن ها و هزاره ها در نادانی و ناآگاهی بسر برده و هميشه رهبران و حاکمانی داشته است که جامعه را به خاص و عام و آگاه و ناآگاه و برخوردار و غير برخوردار ، تقسيم کرده و حتا در اوجِ تمدنش ، دانش و سرمايه ويژه یِ طبقات برگزيده بوده است و پس از فروپاشیِ امپراتوری اش نيز - به تبعيت از همان شيوه یِ کهن- حاکميت ها برايش طبقاتِ تازه ای تراشيده اند و همواره فهم را از وی انکار نموده ، به پيروی و تقليدِ بوزينه وار وادارش ساخته اند و گوسپندوار هرجا که خواسته اند برده و کشيده اند و ... اندک اندک و در طولِ سده هایِ طولانی ، اين شيوه و تقسيمات نادرست و ناروا ، خصلتِ ذاتی و عمومی جامعه ی ايرانی گرديده است . چگونه می توان انتظار داشت که چنين ملت و هويتی و با اين سوابق تاريخی و با حفظ همان سنت های ناروا ، نيروهایِ درونیِ خويش را بشناسد و به اراده و توانِ خود تکيه کند ؟؟ چگونه ؟؟
و اما درد اين جاست که در آستانه یِ قرن بيست و يکم ، يعنی هنگامه ای که حيواناتِ وحشی و جنگل نشينان ، از حمايتِ انسان و تمدن برخوردارند و در مناطق حفاظت شده روزگار در آسايش می گذرانند ، جوامعی از جهان – به ويژه در منطقه یِ نفت خيز خاورميانه – هنوز که هنوز است گرفتارِ شرق و غرب و بازی هایِ بازيگران جهانی هستند و آن قدر در داخلِ جوامعشان ، ديکتاتورهایِ جوراجور ، شيره یِ هستی شان را مکيده اند که خود از توان افتاده و به ناچار چشم به نجات بخشی بيرونی و بيگانه دوخته و ابتکار عمل را از خويش سلب کرده است ...
نتيجه ی چنين وضعيتی اين شده است که اراده ی عمومی ، به منافع و مصالحِ طبقات حاکمه تبديل گرديده و ملت ها و هويت هائی منفعل و ناتوان برجای مانده ، روزگار درچرخه ای از بيهوده گی و فساد و تباهی می گذرانند و پست ترين گذران ها را « زندگی » پنداشته و ناميده اند .
با توجه به چنين سابقه یِ تاريخی و هويتی است که گرچه اکنون ايرانيان در مرکزِ تحولات منطقه و جهان قرار گرفته اند ، اما خود نمی توانند و نمی خواهند ابتکارِ هيچ گونه تحولی را دردست گيرند و در عينِ نارضايتی ، منفعل و منتظر برجایِ مانده اند . علتِ اين رفتار و شخصيت را – علاوه برسوابق تاريخی و خواست حاکميت – بايد در نقشی جست و جو کرد که شرق و غرب به ويژه در 28 ساله ی گذشته در ايران ايفا کرده اند و منافعِ نجومیِ خود را بر آزادی و حقوق انسانی ترجيح داده اند .
حتا هنگامی که پس از جنگ سرد و سپس11سپتامبر2001 تناسب قوایِ جهانی رو به دگرگونی نهاد ، بازهم سياست های جهانی تا مجبور نشدند عملا در جبهه یِ جهانِ ورشکسته یِ سنتی قرار داشته و علاوه بر تحميل اصلاحات حکومتی برجامعه یِ ايرانی ، خيمه شب بازیِ مسأله یِ اتمی را - به جایِ اولويت دادن به حقوق بشر و تحولات فرهنگی و زيربنائی- بر جامعه یِ از رمق افتاده یِ ايران تحميل کردند .
نتيجه یِ چنين وضعيتی اين خواهد شدکه بارديگر جامعه یِ جوان و آماده یِ تحولِ ايران ، گرفتار سرخورده گی و يأس گرديده و هم چون گذشته هایِ تباه ، نيرویِ بالقوه و بالفعل کشور ، به بی راهه های تباهی زا کشيده شده و بشود آن چه شده و نبايست بشود .
من به عنوان يک ايرانی انتظار ندارم که غرب يا چين و روسيه وکجا و کجایِ ديگر ، منافعِ مرا صيانت کنند و در چارچوب حقوق دموکراتيک ايرانيان ، به راحتی از مزه یِ شيرين قراردادهایِ يامفتِ نجومی دل بکنند ، اما می توانم و حق دارم اين انتظار را داشته باشم که مدعيانِ حقوق بشر و متوليان مدرنيزم ، به قول معروف اگر سودی ندارند ، زيانی برایِ جامعه ی ايرانی نداشته باشند . اولويت دادن به صلح و آزادی بدون هيچ قيد و پسوندی و پايان بخشيدن به جنگ در منطقه ی خاورميانه و تغيير ديدگاه غارتگرانه ی سنتی جهان برخوردار ، حداقل انتظاری است که به ويژه ما آسيائيان و افريقائيان - به جبران کارنامه ی سياه شرق و غرب در جهت حمايت از کودتاها و جنگ ها و حاکميت های تاق و جفتِ بيدادگر و غارتگر- داريم و بايد که داشته باشيم ...
متأسفم از اين که ناچارم بگويم : دخالت غرب در امور داخلی ايران ، تا کنون بيش از سودی که احيانا داشته است ، به زيانِ ما ايرانيان تمام شده و در نهايت و واقع امر ، اکنون به سرخورده گیِ اجتماعی منجر گرديده است . شرايطی که جز رشد راديکاليزم را در پی نداشته و به هر حال احيای همان جهان سنتی ، با همان معيارهایِ غارتگرانه و ضد انسانی است .
خواهيد گفت : همه چيز را برمبنایِ عمرِ کوتاه خود می بينم ... اما مگر اکنون نزديک به يک دهه از اصلاحاتی نمی گذرد که با حمايتِ آشکارِ غرب به صحنه آمد وپس از 18 تير 78 ديگر هيچ محملِ عقلانی بر ادامه نداشت و ندارد . اما متأسفانه می بينيم که هم چنان غرب و به ويژه اروپا ، از جنازه یِ آن درنمی گذرد و هنوز بت هایِ تاق و جفتِ ساخته شده برایِ آن سناريوهایِ مرده را ، از اين کشور به آن کشور می کشاند و هر روز در اجتماعی مطرح می سازد ونمی تواند از آن ها دل بکند ؟؟
آيا آن چه در ده ساله یِ گذشته بر ايران و جهان گذشته است ، نبايد ما را به اين انديشه برساند که شايد اگر بيگانه گان در مسائل داخلی ايران دخالت نکرده بودند ، امروز جامعه وضعيتِ بهتری می داشت ؟؟ آيا نمی توان موضع غرب در اين رابطه را ، به نوعی سوپاپ اطمينان و حتا گسترش مجدد سرخوده گی تفسير کرد ؟؟ ومگر می توان از ياد برد که – مثلا – فرانسه تا همين ديروز می گفت : سود ما در عراق چه بوده است ؟؟ يعنی اين که جنگ را برعراق تحميل کرده اندکه سودشان تأمين شود ؟؟ آخر ظاهرا که شعارهای ديگری می دهند ...
به هرحال آن چه صلح طلبان و آزادی خواهان ، از جهان متمدن انتظار دارند آن است که به راستی و دور از منفعت طلبی هایِ گذشته ، اجازه دهند محرومان از آزادی و دموکراسی ، ديگر اکنون پس از يک قرن مبارزه درجهت به دست آوردن حقوق انسانی خويش ، به آن دست پيدا کنند واز سنگ اندازی هایِ شرق و غرب در امان باشند و توانِ ملی خود را در جهت مطالبه ی حقوقِ مدنی خود از حاکميت هاشان صرف کنند ، نه اين که ناچار شوند چشم به بيرون بدوزند و بازی های بازی گران را – به اميد سو وکورسوئی – تعقيب کنند . به عبارت ديگر : کمکمان اگر نمی کنيد پی در پی برايمان سناريو ننويسيد و قهرمان و بت برايمان نتراشيد . مگر نمی دانيد و نمی گوئيد جهانِ آينده از آنِ صلح و آزادی است ؟ پس بدانيد که ترجيح منافع عمومی بر سودجوئی هایِ ضد بشری ، پس از اين به حساب خواهد آمد و ... حداقل چيزی که ما می توانيم از غرب و جهان متمدن انتظار داشته باشيم اين است که در راستای تحولات دموکراتيک جوامع و پايان بخشيدن به جنگ هایِ خانمان سوز و نسل برباد ده ، حرکت کنند و منافعِ ملت هایِ محروم از آزادی را ، ملعبه یِ سياست ها و سناريوهای خويش نسازند .
وپايان سخن اين که : ادامه یِ منفعت طلبی هایِ کوتاه مدت از سویِ سياست هایِ جهانی و عدمِ حمايت کافی از تحولاتِ فرهنگی و اصلاحاتی که جدایِ از بازی هایِ بازی گران ، در بطنِ جامعه ی ايران و ديگر جوامع منطقه جريان دارد ، تنها به ظهورِ مجدد سرخورده گی منجر شده وسرانجام انفجاری گريزناپذير را در پی خواهد داشت ... پس مدعيان آزادی و حقوق بشر ، به لوازمِ شعارهایِ خود پای بند باشند و بدانند که رفتار و مواضعِ کنونیِ هريک از کشورهایِ برخوردار جهان ، در راستایِ منافعِ واقعیِ مردمِ ايران و منطقه ، هرگز از يادها نرفته و تنها مبنایِ داوری و روابط آينده ، در جهانِ فردا خواهد بود .
و ديگر هيچ و التمام .


|
یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

 

گفت و گوی تمدن ها - شطح - شعر امروز

گفت و گويِ تمدن ها

روزي كه هراكليتوسِ مجنون را ، در كوچه هايِ اورشليم و آتن
با شكلات هايِ پاريس و دانمارك - بي مددِ قيف - تنقيه مي كردند
مالكم ايكس در لايِ پايِ مايكل جكسون ، اهرامِ ثلاثه را مي جست
و ژنرال ژوزف پينوشه ، آندره ديويد راكفلر را
در تونل هايِ سايگون ، سرپا مي گرفت
*
شبي كه خدايان المپ آدم و حوا را مي ريدند
مريمِ مجدليه زيرِ پلِ گلدن گيت ، پاپ ژان پل سارترِ دوازدهم را
در پيِ شاه زاده پرنس سيهانوكِ هشتم ، به خود خوانده بود
تا شيخ احمد ذكي يماني
ابوالمفاسد ، قطب الدين ، خواجه نظام الپشم ، لسان الجهل و النيرنگ
ابنِ ريدويهِ قحطاني را - به مذاكره - فرا خواند
باشد كه در نافِ هارلم و داوينيگ استريت
خايه هاي هفت قلوهايِ نفتي را
به نمايندگي از ازل و ابد
با زلال ترين گلاب هايِ قمصرِ كاشان ، شستشو دهند
*
روزي كه گوساله ي سامري را مي ريدند
صد و بيست و چهار هزار گاو
در فراز و نشيبِ دشت هايِ بحرالميت ، ماغ مي كشيدند
و قرن ها بود كه المپ نشينان انسان را ، در بزرگ راه هايِ روم و فلسطين
- حقيقتِ خويش فرياد كنان- از دار فرو مي كشيدند
تا در آتشِ كشيشان بسوزانند

چنين گفت شيطان
*
شعری از دفتر : « شطحيات »/ 1380 گشوده تاکنون .


|
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

 

هيچ بودن و به هيچ شمردن - مقاله

هيچ بودن و به هيچ شمردن

به آشکار می بينيم که سال هاست کوشيده اند ايران و ايرانی را پوچ و فاسد و بيمار و درگيرِ تضادها و بحران هایِ گوناگونِ فردی و اجتماعی ، نگاه دارند و تعريف کنند و چنين نيز کرده اند ... نمی خواهم واضحات را توضيح دهم ...
تحققِ انقلاب فرهنگی ، يعنی اين که : چون حوزه از جهت شمول دانش و فن نتوانست يا نخواست خود را به سطحِ دانشگاه برساند ، ناچار دانشگاه را به سطح و حدِ خود پائين آورد ... متأسفانه همين مصداق نيز بر تمامیِ روابط اجتماعی حاکم است ...
از کوچه و خيابان و اداره و کارگاه گرفته ، تا هزاران تريبونی که در اختيار متوليان دين و وابستگان به ايشان است ، همه و همه به « نصيحت گری » خو گرفته اند و هميشه درحالِ امر و نهی کردن به مردم و سخنرانی برایِ ايشان هستند . دانشکاه و مؤسسات به اصطلاح فرهنگی و اداره هایِ نزديک به قدرت و کادر قضائی که هيچ و به کنار ، گوينده ها و مجريانِ تلويزيونی هم يک پارچه نصيحت گو شده اند و از بچه یِ هفت ساله تا پيرمردِ هفتاد ساله شان – آن هم بدون هيچ گونه تخصص و دانشی و به صرفِ اين که گوينده يا مجری تلويزيون هستند – خود را قيمِ مردم گمان کرده اند و مدام درحالِ سخنرانی و امر و نهی کردن به بيننده گانِ غيربالغشان هستند . کار به جائی رسيده است که گوينده یِ اخبار و رونويس خوان ها هم که کارشان مشخص و تعريف شده است ( گذشته از ريش و لباس و انگشتر و تسبيح شان ) مدام دست تکان می دهند و دوربين و ميکرفون را با منبر عوضی گرفته اند و با چشم و ابرو و دست و پا ، در حالِ امر و نهی کردن به مردم هستند .
نمی دانم با بعضی از اين حضرات ويزويزيونی ( وقتی که تو را نشناسند و مصلحتی اقتضا نکند ) روبرو شده ايد يا خير ؟ انگار از کونِ مادرشان زائيده اند و تافته یِ جدا بافته از ديگرانند که همه بايد به آن ها احترام بگذارند ... انگار آقايان باورشان شده است که طلبکارِ مردمند و مرشد و راهنمایِ ايشان ... يعنی اين که پاک شده اند منبری و سخنران و نصيحت گو و مصلحت انديشِ خلق ... آن هم چه کسانی ... ؟؟ متأسفم ، متأسف ... کاش از دهان و حرکاتشان يخ می باريد ...کاش ...
( گيرم که بعضی هاتان در بعضی زمينه ها ، نيمچه استعدادی هم داشته باشيد ... يا چارتا احمق تر از خودتان برايتان هورا هم بکشند و کشيده باشند ، يا مثلا بتوانيد صد و خدات کيلو وزنه را يک نفس بالا ببريد و ... اما گمان نبريد که بت و سرمشقِ مردم شده ايد ، خير چنين نيست . چيزی فريبتان ندهد ... نمونه یِ برجوشيده ی ايران و ايرانی ، تاکنون که از دلِ رنج و محروميت برخاسته است ، نه از حولِ قدرت و رفاه و لوده گی و به صرفِ اين که از پشت دوربين و تريبون سخن می گوئيد و مردم ناچارند ياوه هاتان را بشنوند ) اما اين را هم نمی خواستم بگويم .
می خواهم بگويم که : آن چه در سال هایِ اخير به چشم می آيد ، اين است که : نگاه و سياستی در داخل و خارجِ کشور - با تمامِ توان- کوشيده است ، هيچ بودن و به هيچ شمردن و استيصال و فلاکت و تهی بودن و پوچی و هيچیِ ايران و ايرانی را ، نشان بدهد و اثبات کند و به کرسی به نشاند . يعنی اين که می خواهند به همه بفهمانند شايسته یِ آزادی نيستيم ... نکته ی مهم و اساسی و قابلِ فهم ، همين است و بس ... فتأمل .
اما به راستی دانشگاهِ حالا را با دهه یِ 50 قياس کنيد و اساتيد امروز را با ديروزی ها و دانشکاه هایِ هوائی و سطحِ آموزش عالی اکنون را ، با پزشکی و ادبياتِ کجا و کجایِ پنجاه شصت ساله یِ گذشته ... چند تا ذکاء الملک فروغی و جمال زاده و قزوينی و دهخدا و غنی و فروزان فر و دکتر يوسفی و خانلری و زرين کوب و ملک الشعرای بهار و دکتر شريعتی و خانواده هایِ آقا بزرگ و مهدوی دامغانی و دکتر امامی و طباطبائی ها و شفا و هدايت و تقی زاده و کسروی و شاهزاده گانِ قاجار و کرمانيان و که و که و که را ، در امروز و اکنون داريم که بتوانند ، نه 100% بلکه 10% از دانشِ موردِ نياز روز را ، توليد کنند ؟؟ چند تا و چند درصد ؟؟
در سطحِ جامعه مان وضع چگونه است ؟؟ از يک طرف فساد و انفعال و بيماری هایِ همه گير فردی و اجتماعی ، تار و پود جامعه را از هم گسيخته و از سوئی ديگر معيارهایِ سنتی و سناريوها و بازی ها و تقسيماتِ ناروایِ کهن به خاص و عام و ترجيح منافعِ اقليت هایِ فاسد و ناتوان بر اکثريتِ قاطعِ مردم ، تمامیِ منابع و ذخاير ملی و استعدادهایِ انسانی را به هدر داده و جامعه را ناتوان و منفعل و مستأصل برجای نهاده است ...
انگار دستی قدرتمند خواسته است و می خواهد اثبات کند که : از هشتاد ميليون جمعيتِ امروزه ی ايران ، هيچ کاری ساخته نيست و به ناچار و با بی تفاوتیِ آشکار و لا ابالی وار ، چشم به بيرون دوخته است و نجات بخشیِ بی هزينه را انتظار می برد ...
( و بگذريم از اين که حقارت ها و فرهنگِ قناعت و بندگی ، حقارت آورده و نگذاشته است ببينيم که متأسفانه ما ايرانيان – به ويژه در صدساله یِ گذشته - بيشترين و گران مايه ترين بها – يعنی جوهر هستی خويش را - برایِ آزادی و آگاهی داده ايم و خود نفهميده ايم و خبر نداريم ... )
از 18 تير 78 که نسل هایِ جوان ترِ انقلابِ 57 طعمِ تلخِ ناکامی و سرکوفته گی را چشيدند ، تنها يک ياد و يادگار برايمان مانده است و آن هم اين که : از ما ملت و هويت ، چيزی جز کالبدی فرسوده و تباه باقی نمانده و اکثريتِ ناراضی در برابرِ اقليتِ سنتی و واپس گرا و اربابِ منافع و مصالح خاص ، بی دفاع و مستأصل باقی مانده ايم و اروپائيانِ دکان دار و ديگر نمايندگانِ نظمِ کهنِ جهانی نيز ، پی در پی نسخه ها و سناريوهایِ خر گول زنک را ، طرح و تکرار کرده و بخورد ما مردمِ بدبخت می دهند و داده اند ( آخرين و نقدترين نمونه اش هم همين خيمه شب بازیِ مسأله ی اتمی ، به جایِ حقوق بشر و آزادی و آگاهیِ توده ها ) .
از مشروطه تا کنون ، صد سالِ کامل است که در برابرِ جامعه یِ مدنی و نهادهایِ دموکراتيک ، مقاومت کرده ايم و می کنيم و از برداشتنِ نخستين گام عاجزيم و هم چنان در حالِ چانه زنی و فرصت سوزی و درجا زدن هستيم و هستيم و هستيم وهنوز داريم بازی می کنيم و مردم را بازی می دهيم وهنوز حاضر نيستيم نخستين حقِ به رسميت شناخته شده یِ انسان را به پذيريم و منافعِ عمومی را ، بر مصالح و منافعِ طبقاتِ خويشتن برگزيده ، ترجيح دهيم و همراه با قافله یِ شادکام و برخوردارِ بشری ، آزادی و آگاهی را اصل بشماريم و شعور را از انسان انکار نکنيم و ...
و اما نکته اين است که : اين ها گران بهاترين امکانات و شرايط و فرصت های تاريخی است که از ما مردم سلب می شود و سلب می کنند و منافعِ خواص ، ما را در فقر و استيصال و ناآگاهی و محروميت از حقوقِ انسانی خويش ، نگه داشته است ... اين ديگر- به آشکار - چوب لایِ چرخِ ايران و ايرانی دادن است و بس ... و شگفتا که خودمان هم ، به اين فلاکت تن داده ايم و دم نمی زنيم ...
و اما همين جا بايد آشکار باشد که هيچ بودن چيزی است و به هيچ شمردن چيزی ديگر ... ( گرچه وقتی هيچ بودی ، فرقی نمی کند که به هيچ ات بشمارند يا نشمارند ... ) .
و دراين ميان نکته یِ قابلِ تأمل اين است که نگاه و سياستی که من آن را در عنوانِ جهان و منافع سنتی خلاصه می کنم ، کوشيده است که چنان به شخصيت و روانِ جمعیِ ايرانی توهين کند و آن را خوار بشمارد که بتدريج تمامیِ اصالت ها و حساسيت هایِ ملی و هويتیِ خود را از دست بدهد و به هرچيزی که بر او روا دارند ، تن در دهد و با هيچ چيزی مخالفت نکند و دنيا هم بداند که اين ها خودشان آزادی و دموکراسی را نمی خواهند و ....
بسيار خوش بينانه است هنگامی که بگوئيم : هيچی و پوچی اگر به انگيزه یِ آماده ساختن جامعه برایِ پذيرفتن و برآوردنِ بنائی استوار و شايسته – اما بيگانه با عادات قومی - باشد ، قابلِ توجيه و توجه است ... و اما کدام بنا و کو و کجاست ؟؟ و چه کس و چه نيروئی می خواهد آن جامعه ی ايده آل را تأسيس کند و برآورد ؟؟ که و چه ؟؟
گيرم که به همه چيز هم تن داديم – چنان که داده ايم – و حتا چشم به نجات بخشی بيگانه دوختيم – چنان که دوخته ايم – اما مگر نمی بينيم که چگونه و فصل به فصل برايمان بت می تراشند و مطرح می کنند و پی در پی نخبه گان و فرهيخته گان دوپينگی و چهره هایِ ماندگار و برگزيده گانِ پيزوری و بادکرده با مدارکِ کيلوئی ، به خوردمان می دهند و در دانشکاهمان چه ياوه هائی به عنوانِ دانش و فن ، تدريس و تبليغ می شود و چه اساتيدِ محترمی داريم و چه و چه و چه ؟؟ اداره و کارگاه وخانه و جامعه مان را هم به همين منوال قياس کنيد و پيش برويد ...
اما واقعيت و در پشتِ همه یِ اين سياه نمائی ها ، ايرانی وجود دارد که با در اختيار داشتنِ پرشمارترين نيروی جوان و سرشارترين معادن و منابعِ زير زمينی و رو زمينی ، در چنان موقعيتِ جغرافيائی خاص و شايسته ای قرار گرفته است که می تواند حتا بدون توجه به درآمد نفت و ديگر ذخائرش – مثلا با تکيه بر تنها دو صنعتِ توريسم و ترانزيت – تمامیِ هشتاد ميليون جمعيتش را ، به بهترين رفاه و کاميابی و عالی ترين سطوحِ فرهنگی برساند و در کنارِ متحدينِ به حقِ خويش ، در جهانی که از آن صلح و آزادی است ، هم چون خورشيدی روشنی بخش و نمونه ای منحصر ، بر تارکِ خاورميانه بدرخشد و ...
به دست آوردنِ چنين جايگاهی – که حقِ ايران و ايرانی است – طبعا با منافع و مصالحِ جوامع و کشورهائی در منطقه یِ خاورميانه و جهان سازگار نيست و به همين دليل هم ، همان منافع و سياست ها - هم عرض با حاکميت موجود - با طرح و اجرایِ سناريوهایِ گوناگون ، می کوشند ايران و ايرانی را از جايگاهِ به حقِ خويش باز دارند
و باز داشته اند .
هيچ ساختن و به هرز دادنِ استعدادها و پتانسيل های کشور - در تمامیِ اين سال ها - چون يک هدف مهم تعقيب شده و کار را به جائی رسانده است که ديگر صدتا « شب های برره » هم به کسی و چيزی بر نمی خورد .... واما اين يک رویِ سکه است و رویِ ديگرش منافع و مصالحِ خاص و خواصی است که اجازه نداده و نمی دهد تا نوعِ مردم و جامعه یِ ايرانی ، به حقوق و جايگاهِ به حقِ خويش دست پيدا کنند .
بايد ايرانی ناتوان و پيرو و مفلوک و مستأصل و تن داده به نادانی باشد و باقی بماند ، تا منافعِ اقليت هایِ انگلی را تأمين و تحمل کند و به ناتوانان تن در دهد ... بايد ايرانی هيچ باشد تا غربيان بتوانند به جایِ اولويت دادن به آزادی و حقوقِ انسانی او ، ياوه ای چون انرژیِ هسته ای را - به عنوانِ نخستين اولويتِ ملی او - جا بزنند و معرفی کنند و بخوردش بدهند .... بايد گران بهاترين ذخاير و منابع زير زمينی و رو زمينیِ ايران و ارزشمندترين استعدادهایِ ايرانی ، هرز برود و جامعه گرفتارِ بيهوده ترين ضرورت هایِ حياتی باشد و در محروميتِ روزی دو دلار بگذراند ، تا شب کورانِ روزترس بتوانند منافعِ نجومی اقليت هایِ نالايق را تأمين کنند و چرخِ بيهوده یِ پست ترين گذران ها ، هم چنان بگردد و بگردد .
و سرانجام اين که آری ، ايران و ايرانی هيچ است و پوچ و به هيچ نمی آيد و به هيچش نمی انگارند و تصفيه حساب هایِ خودشان را به حسابِ او می گذارند و می نويسند و .... درحالی که می تواند و اين گنجايش را دارد که همه چيز باشد و نه تنها در خاورميانه که در سراسر آسيا ، به صورتِ کشور و جامعه ای آگاه و آزاد و برخوردار و نمونه ، در کنار متحدين حقيقی خويش ، زنگِ آغازِ پايان را برایِ تمامیِ هويت ها و تمدن هایِ منقرض به صدا درآورد و ...

و اما فرجام سخن اين که : زمان به عقب برنمی گردد و در عصر ارتباطات و انفجار اطلاعات و دانش بشری ، بخواهيم يا نخواهيم سرانجام تمدن های مرده و منقرض دفن خواهند شد و محرومان از آزادی و آگاهی ، در روزی که چندان دير نيست و درجهانی که از آنِ صلح و آزادی و کاميابی و برخورداریِ عمومی است ، به حقوقِ از دست رفته یِ خويش خواهند رسيد و سرانجام زمستان تمام خواهد شد و تنها روسياهی اش به ذغال خواهد ماند . نکته اين است که می خواهند به لطايف الحيل به جهانيان اثبات کنند که ايرانی خودش آزادی و آگاهی را نمی خواهد و ترجيح می دهد که هم چنان پيرو و کور و ناتوان باقی بماند . ( شما اجازه بدهيد ، خواهيد ديد که چنين نيست ) همين هم هست که هميشه و درهمه حال ، از هرچيزی نوع و نمونه یِ داخلی اش را تعريف می کنند و همه چيز را بومی می خواهند . حقوق بشر و مردم سالاری ، حقوق بشر و مردم سالاری است ، بدون هيچ افزوده و قيدی ... و هر قيد و پسوندی برایِ اين واژه ها تنها و تنها به قصد آشکارِ نقض و ناديده گرفتن آن است و بس ... حالا متکلمانِ وحده آن چه دلشان می خواهد بگويند و يک تنه به قاضی بروند . هيچ چيزی عوض نخواهد شد و جهانِ فردا – بی ترديد – از آنِ انسان و زندگیِ زمينیِ اوست ، چه بخواهيم و چه نخواهيم ...
و ديگرهيچ والتمام .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .