من و وبلاگ نگاه ( 3 ) مثل اين كه دوباره همه ي مسائل كشور درست شده است ؟؟ !! خوش خيال نباشيم ، وقتي كه خنده يِ از ته دلِ عمو پسته فروش را در كنارِ سيد خندان عبا شكلاتي ، در فردايِ انتخابات پخته گان و شوراها ديديم ، بايد فكرش را مي كرديم كه نتيجه ي به توافق رسيدنِ اصول گرا و اصلاحات چي و راست و چپ مدرن و سنتي ، باز چيزي خواهد بود به ماتحتِ ملت بدبخت و مستأصل ... هرچه بود كه دو سه سالي را در گوشه ي وبلاگي مي نوشتيم و چارصباحي را عمر اين چنين به هرز داديم ، خيلي كه مجبور بشويم ، دوباره باز خواهيم گشت به همان دفتر و دستك هايِ قديمي و بيشترمان باور خواهيم كرد شاملو را ، هنگامي كه فرياد مي زد : « از شب هنوز مانده دو دانگي ... هميشه همين جور بوده است كه از توافقِ ملا و كدخدا ، كس و كون چارتا دختر و پسر رعيت پاره مي شده است و بس ، حالا هم رويش ، چيز تازه اي نيست ... ماه هاست صحبت تحت پوشش قرار دادن اينترنت و وبلاگ ها را مي كنند كه يعني باز بشوند يك دسته ي وابسته به قدرتي و انتقاد هم كماكان ممنوع ... و باز همان آش و همان كاسه ... عزيزِ من ، ما از بوركراسي و دخالت هاي بي جاي دولت ها در همه چيز و همه جا خسته ايم ، شما شب و روز برايمان بوركراسيِ بيهوده و زايد و اضافه بر سازمان ، خلق و جعل مي كنيد ؟؟ در جهانِ متمدن دولت ها هر روز دارند ، نظارت و حضورشان را در جامعه كم رنگ تر مي كنند و هر كاري به دستِ اهلش سپرده مي شود ، در اين جا كار عكس است ، هر روز دولت يك منبرِ جديدي را افتتاح مي كند و اداره يِ تازه اي مي گشايد . اين بوركراسي فاسد و تهي و در خود مانده ، چه هست كه بدون داشتنِ هيچ تخصص و صلاحيتي ، مي خواهد در همه چيز هم دخالت كند و بر همه جا نظارت فرمايد . فرهنگ و دانش اول توليد مي شود و سپس مراكز آموزشي آن را نقد مي كنند و احيانا ترويج مي دهند ، حرفِ ناگفته را كسي جلوگيري نمي كند . اصولا امر فرهنگ و آموزش – همانند بسياري از امورِ ديگر – به دولت ارتباطي ندارد ، بلكه بايد توسط متخصصين و دانشمندان و انديشمندان طرح و در همان جامعه هم نقد شود . متأسفانه در اين جا دولت خود را همه كاره مي داند و وزارت ارشاد هم نقشِ « سازمانِ امر به معروف و نهي از منكر » را به عهده گرفته است . ( گرچه چنين سازماني هم داريم كه كارش مزاحمتِ عادي برايِ عوام است ) آخر جامعه ي تقسيم شده به خاص و عام همين جورها هم اداره مي شود . يعني اداره نمي شود . امر و نهي مي شود . كسي هم گوش نمي كند و هركس راهِ خود را مي رود . هيچ چيزي در دستِ اهلش نيست و هيچ متخصصي – اگر وجود داشته باشد – كارِ خودش را نمي كند . بلبشوئي است اين جا ... اين هم از اداره اي كه مثلا بايد كارش نظارت بر فرهنگ باشد . اصلا اينترنت را هنوز كسي در كشور تعريف كرده است ؟؟ و معلوم شده است كه كدام اداره يا ادارات و مراكزي متصديِ امرِ آن هستند ؟؟ همين الان كه چندين مركز و اداره انگشتشان در كارِ اينترنت است . حالا هم كه ارشاد سايت و وبلاگ ها را با كتاب و مجله عوضي گرفته و مي خواهد به اصطلاح برايِ آن ها مجوز صادر كند .آن هم در وقتي كه هيچي به هيچي نيست . اصلا كو قانون و چارچوبي كه در آن ، مي خواهد سايت و وبلاگ ها مدير و مسؤول پيدا كند ؟؟ درست است كه به دلايلي – و مهم تر از همه بستنِ تمامي سوراخ ها و ممنوعيت و محدوديتِ كامل گفت و گو- در چند ساله يِ اخير سايت و وبلاگ ها نوعي فعاليت سياسي را - نيز – به توسطِ اين رسانه سامان داده اند . اما كو كجا و تأثيرش چه بوده و تا به حال چه نقشي را توانسته است ايفا كند ؟؟ خير عزيزم ، ما گرفتارِ شرايط نامتعارفيم . بگذاريد هرچيزي سرجايش قرار بگيرد ، يا حداقل هرچيزي را در جايش تعريف و مشخص كنيد ، بعد به فكر چارچوپ و پنج چوب باشيد . خير عريزم ، وبلاگ و سايت در چند ساله ي گذشته - گذشته از همه چيزي كه بوده و نبوده – دفترچه يِ خاطرات افراد هم بوده است . شما مي خواهيد برايِ خاطراتِ خصوصيِ افراد - هم چون مجله و روزنامه و ماهنامه – مجوز صادر كنيد . معلوم هست چه كار داريد مي كنيد ؟؟ يا همه چيز سرجايش قرار گرفته ، كه حالا نوبت اينترنت و در آغاز پيش از تعيينِ كاربري انواع سرويس هايِ آن ، نوبتِ شناسائي و صدورِ مجوزش شده است ؟؟ شناسائي و صدور مجوز چه و برايِ كه ؟؟ شما وبلاگ را با ارگانِ يك حزب ، با راديو و تلويزيون ، با روزنامه و مجله ، يا با هر چه چيزِ ديگري عوضي گرفته ايد ؟؟ جمع كنيد عزيزم . به مصلحتِ خودتان هم نيست ... حالا هم وقتش نيست ... آدمي مثل من كه در 53 ساله گي تمامِ محدويت ها و ممنوعيت را تحمل كرده و در گوشه ي خانه اش خسته و ناتوان ، دستش از زمين و آسمان كوتاه است و از 12 ساله گي در 1346 – يعني هنگامي كه خودش را شناخته است – همواره با جامعه و باورهايش صادق و جدي برخورد كرده و هرگونه آلوده گي را دور از ساحتِ هر جهان بيني و شناختي ، خواسته و نتوانسته است بر پليدي ها نشورد و .... خلاصه زندگيِ خويش ، به هيچ و اميد هيچي داده است ، اكنون و در پايان راه ، هنگامي كه مي بيند از سركوب بي رحمانه يِ 1360 تا امروز ، هر چه نوشته و بافته است – اعم از اثر تحقيقي و تاريخي ، تا فقهي و حديثي و سرانجام شعر و ادبيات و مقالات سياسي و اجتماعي ، همه و همه در ادارات ارشاد ، يا كشوهاي ناشرين محترمِ ابن الوقت و عبد الدينار و مصلحت چيانِ به اصطلاح فرهنگي ، مانده است و علي رغم جلب صدها هزار احسنت و مرحبا و نمره و درجه ، آن چنان در كش و قوسِ بوركراسي حاكم و دايره ي « خودي » و « غيرخودي » مانده است كه ديگر در نظر خود نويسنده هم به لحاظ دگرگوني ها ، پشيزي نمي ارزد ... حال اگر چنين آدمي و با چنين گذشته و شرايطي ، دوباره گوشه ي يك وبلاگ فكسني را كه گاه و بي گاه مقالاتي در نقدِ جامعه و اوضاع روز – آن هم با هزار اما و اگر و خودسانسوري و زبان مجاز و كنايه و چه و چه – مي نوشته ، ديگر ننويسد و باز به همان دفتر و دستك هاي قديمي پناه ببرد ، زمين كه به آسمان نخواهد آمد – هم چنان كه از نوشتنش هم – البته اگر چارتا چشم هايِ باباغوري ، اندكي باز شده باشد كه : خير عزيز من ، انگار در اين نظام « منتقدِ صادق » و بي غرض ، به هيچ عنوان حق حرف زدن ندارد ... و هيچ تريبوني را به او نمي گذارند . اما دوستان ، بستن تماميِ راه ها ، چيزي را حل نمي كند . من وقتي كه مي بينم همين دو سه ساله و همين وبلاگ فكسني – با كمتر از صد خواننده در روز - باعث شده بود كه عنوان و مضمونِ « حديث كشك » تبديل شد به هزل و ياوه ، شما را برنده مي بينم و اينترنت و وبلاگ را ، نوعي سوپاپ اطمينان و روش آسانِ شناخت و تعقيب دگرانديشان در كشور و ... اما بدانيد و دانسته باشيد كه : هرگونه محدويت در اينترنت – به ويژه براي كساني كه با نامِ خودشان مي نوشتند و مي نويسند – در كوتاه مدت پزِ وجود اپوزيسيون و آزاد نويسيِ وبلاگ ها را ، از بين خواهد برد و فشارهايِ حقوق بشري را ، خواهد افزود و در دراز مدت ، دوباره عقده هاي فرو فشرده ، گلوله هائي در گلو خواهند ماند كه – گرچه كلام – ولي به جايش از هر تيغ و تيري برنده تر و هراسناك تر - روزي به زوديِ فردا- سر برخواهند آورد . حواستان كجاست و چه مي كنيد ؟؟ محدويت اينترنت سياستي است كه بي شك درنهايت به نفعِ نظام نيست و نمي دانم كدام – به اصطلاح - سياست مداراني هستند كه چنين نسخه هاي كشنده و ويران گري مي دهند ؟؟ براي افرادي مثل من كه از همان آغاز با نام و هويت حقيقيِ خودمان نوشته ايم ، چندان فرقي ندارد و چيزي را تغيير نمي دهد – مهم تر آن كه حرفِ ما را ديگراني كه محدويت ها و ممنوعيت هايِ ما را ندارند ، آزادتر و شفاف تر و بهتر خواهند گفت و هيچ چيزي عوض نخواهد شد . تازه ما كار خودمان را كرده ايم و با همين نامِ خودمان هم نوشته ايم و بسيار هم در اقليت - شايد يك يا دو درصد - از مجموعِ وبلاگ ها را بيشتر تشكيل نداده ايم و قطعا اهلِ فن به خوبي درك مي كنند كه بودن و نوشتن مان - به بسياري جهات - از نبودن و ننوشتن مان در اين دنيايِ مجازي ، بهتر و به صلاح نزديك تر است . حداقل اين جوري سرمان به چيزي كه مي بينيد گرم است ... ديگر چه و چگونه بگويم ؟؟ كو گوش شنوا ؟؟ !! اما انگار مسأله ما نيستيم ، مسأله بر سرِ بالغ بر يك ميليون وبلاگ و سايتي است كه بي نام ، يا با نامِ مستعار مي نويسند و بسيارشان هم در خارج كشور ساكن هستند . جمعيت ساكنِ ايران را از اين فضاي مجازي محروم كرديد ، با خارج از كشور چه خواهيد كرد ؟؟ اينترنت را كلا و كاملا مي توانيد ببنديد ؟؟ اينترنت را مثل بعضي از كشورهايِ عربي و اسلامي تحريم كرديد . با ماهواره و ده ها و صدها تريبونِ صوتي و تصويريِ ديگر چه خواهيد كرد ؟؟ اندكي بينديشيد كه آيا در گذشته يعني تمامي عصر ارتباطات و به اصطلاح بيداري ، از بلندگو و راديو و تلويزيون و مدرسه و دبستان و دانشگاه گرفته تا سينما و ويدئو و ماهواره و اينترنت ، آيا جز اين بوده است كه در تمام موارد و مراحل ، اول به شدت مخالفت كرده ايد و تكفير و تحريم ، بعد نق زده ايد و مارك چسبانده ايد و بايكوت كرده ايد و آخرِسر هم كجدار و مريز ، ناچار شده ايد كنار بيائيد و با اما و اگرهائي ، حكم به حليت بدهيد و يك نامِ گنده ي « تهاجم فرهنگي » را هم يدكش كنيد . اما آيا در عمل توانسته ايد در برابر تكنولوژي مدرن مقاومت كنيد ؟؟ مي بينيد كه آلوده ايد . دست برداريد و واقعيت هاي گريزناپذير و نيازِ بشر امروز را بشناسيد و درك كنيد . و پايان سخن اين كه : اگر مي توان در عصرِ اتم و ماهواره و اينترنت ، دورِ خود را ديوار چيد و بي ارتباط با جهان زندگي كرد ، ممكن است بتوانيد از ابزارِ جهانِ مدرن - و از جمله اينترنت - هم چشم پوشيد . اما شما كه در برابر راديو و تلويزيون و ويدئو و چه و چه ي ديگر نتوانستيد كاري بكنيد و هم چنان گام به گام عقب نشستيد ، مطمئن باشيد كه با اين پديده نيز ، ناچار خواهيد بود كنار بيائيد . زمان به عقب بر نمي گردد و در عصرِ ارتباطات و دانش ، نمي توان با كجاوه و پالكي و قطارِ شتر به سفر رفت ... نهايت موضوعِ اينترنت هم اين خواهد شد كه ايرانيانِ مقيم خارج از كشور كارِ خودشان را خواهند كرد و ديگران هم با فيلترشكن و چه و چه به هر حال اخبار و اطلاعات را دنبال خواهند نمود و كار ، باري به هرجهت – شايد هم بهتر و بيشتر و شفاف تر ، در محيط و شرايطي غير محدود - پيش خواهد رفت ، تنها در اين ميان مشتي ايرانيِ داخلِ مرز كه اسيرِ سياست گذاري هايِ انديشه هايِ عصرحجري هستند ، احيانا از قلم زدن هايِ مستقيم محروم خواهند شد و جريان هايِ راديكال هم در اين ميان ، سود خودشان را خواهند برد و دخالت دولت و ارشاد در امر اينترنت – حتا اگر كار را براي داخلي ها و نيز خودشان خراب كند – مسلم است كه هيچ سود و ثمرِ ملموس و غيرِ مخربي نخواهد داشت . زيرا دوباره و سرانجام « زمستان تمام خواهد شد و روسياهي اش به ذغال خواهد ماند » . پس دوستان ، از گذشته عبرت بگيريد و سرنوشتِ راديو تلويزيون و ويدئو و ماهواره و چه و چه را ملاحظه كنيد و از دخالت و نظارت در كاري كه در صلاحيت شما نيست و نيازي به دخالت و نظارتِ عناصرِ بالانشين - و دست كم در اين مرحله ، ربطي به دولت و ارشاد ندارد - . دست بكشيد و دوباره خود را مضحكه ي خاص و عام نسازيد . كه بسيارها گفته اند و باز مي گويند كه : « گذشته چراغِ راه آينده است » ... و ديگر هيچ و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۳۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .